باید اندیشیدن را آموخت,نه اندیشه ها را

ســــیر تــــاریـخـی فـلســــــفــه

برای نوآموزان

فرید سیاوش

جستار اول

فـــلســفه چیست؟

یکی از فیلسوفان یونان باستان، که بیش از دو هزار سال پیش زندگی میکرد، معتقد بود که فلسفه با حیرت انسان پدید آمده است.او بر این باور بود که پرسش های فلسفی خود به خود پدید آمده اند، زیرا حیات انسان بسیار عجیب بوده است.

عبارت "فلسفه" به معنای واقعی کلمه عشق به خرد است. با این تعبیر، فلسفه یک اشتیاق و کنکاشگری است به گنجینه ی یافته ها و دانش های قابل انتقال بشری. سقراط میگوید فیلسوفان آنانی هستند که فقط ادعای عشق به خرد را دارند ونه ادعای برخورداری از آن.

فلسفه در اصل، شکل جدیدی از تفکر است برای کشف حقیقت که در یونان حدود 600 سال قبل از میلاد آغاز شد. پش از فلسفه، ادیان مختلفی بودند که به تمام پرسش های مردم جواب میدادند.این پاسخها و توضیحات دینی سینه به سینه و نسل به نسل  انتقال و جریان می یافت. انسان صبحدم تاریخ سعی می کند با اسطوره به مسئله زندگی، مسئله تقدیر، مسئله گذشته و آینده اش ﭘاسخ دهد.

اسطوره در اصل داستانی  دربارۀ خدایان است و توضیح میدهد که چرا زندگی به این شکلی است که هست. و موضوع اساسی همه اساطیر نبرد میان نیروهای نیک با نیروهای بد است.

در طی هزاران سال توضیحات اسطوره ای در تار و پود پرسش های فلسفی ریشه دوانده بود.فلاسفه یونانی می خواستند ثابت کنند که این توضیحات معتبر نیستند و انسان نمی تواند به آنها اعتماد داشته باشد.

دانشمندان اغلب اسطوره را به عنوان کوشش هائی ابتدائی برای توضیح پدیده های طبیعت و کوتاه سخن، به عنوان یک دانش بدوی تلقی می کنند. فیلسوفان و الهیون گرایش دارند که اسطوره را یک فلسفه یا دین بدوی بدانند. مورخین و کسانی که نگرش تاریخی دارند داستانهای اسطوره ای را رسوباتِ وقایع تاریخی نیمه فراموش شده ای می دانند که به این صورت در ذهن یک قوم باقی مانده است. انسان شناسان و جامعه شناسان معتقدند که اسطوره تغیییراتی را که در ساختار اجتماعی رخ داده است توصیف می کنند. در نظر هنرمندان و شاعران، اسطوره کنجینه ای از تصاویر ذهنی است که باید در هنر و کار خود به کار گیرند.

  برای اینکه بتوان نظریات نخستین فلاسفه را درک کرد،باید مفهوم تصور اسطوره ای از جهان دریابیم.

در گذشته ها باور بر این بود که زمین بر بالای شاخ گاو و گاو بر پشت ماهی و ماهی در آب قرار دارد. علت زمین لرزه اینست که گاو، زمین را از یک شاخ به شاخ دیگر خود می گذارد.

ویا درمصر عقیده برین بود که طوفانی شدن رودخانه نیل ،علامه ی خشم خدایان است  و  برای فرو نشاندن خشم خدایان و بد مستی رودخانه ،دختران زیبا و جوان را برسم قربانی در آغوش مست رود خانه خروشان رها میکردند.

ویا در کشور ما تا هنوز هم بخصوص وقتی آفتاب گرفتگی یا مهتاب گرفتگی اتفاق می افتد، تحصیل نکرده ها ما آنرا خشم خداوندگار تلقی کرده، نذر و خیرات و دعا خوانی میکنند تا این بلای بد بخیر بگذرد. درحالیکه هر شاگرد سال ششم و هفتم مدرسه میداند که خسوف و کسوف چیست و چرا اتفاق می افتد.؟!

حوادثی همچون زلزله و سیل و طوفان و مرگهای نابهنگام، گذشتگان را به ترس و وحشت مینداخت. آنان رنجهای خود را در قالب سئوال، در پیشگاه خدایان افسانوی خود مطرح میکردند. مردم نیازمند توضیحی بودند که چرا زمین می جنبد و تکان می خورد و یا چرا باران نمی بارد. آیا زمین لرزه به خاطر این شاخ و آن شاخ کردن زمین میباشد ؟و دلیل نه باریدن باران بخواب رفتن «تور »و یا گم شدن گرز« تور»؟!

در شمال اروپادرکشور های اسکندناوی مردم، «تور» را خدای حاصلخیزی می دانستند،بنابرین پاسخ اسطوره ای به این سوال که چرا باران می بارد ،این بودکه تور گرزش را تکان داده است.

برای کشاورزان مشخص نبود که چرا گیاهان رشد می کردند و درخت ها میوه می دادند، ولی به هر حال معلوم بود که اینموضوع ارتباطی به باران دارد.علاو بر این،مردم باور داشتند که باران به تور مربوط می شود و به همین خاطر تور یکی از مهم ترین خدایان شمال اروپا بود.

داستان های اسطوره ای ، پیش از تردید و انتقاد فلاسفه در تمامی دنیا وجود داشته است.حتی در یونان نیز قبل از این که نخستین فلاسفه ظهور کنند، تصویری اسطوره ای از جهان وجود داشته است.در طول قرن های متمادی، داستان خدایان از نسلی به نسل بعد انتقال یافته بود.این خدایان را در یونان زئوس،آپولون،هرا، آتنه، دیدنوسوس، آسکلپیوس، هرکول و هفیستوس می نامیدند.

حدود 700 سال پیش از میلادف هومر و هسیود بخش اعظم گنجینۀ اساطیری یونان را نقل کردند.این کارموقعیت جدیدی به وجود آورد .ثبت داستان های اساطیری باعث شد تا بحث در بارۀ آنها آغاز شود.

نخستین فیلسوفان یونانی، از خدایانی که هومر معرفی کرده بود، انتقاد کردند، زیرا این خدایان بیش از حد شبیه به آدمیان بودند.واقعآ هم آن خدایان مانند ما خود خواه و غیر قابل اعتماد بودند.برای اولین بار در تاریخ بشر گفته شد که شاید این اسطوره ها چیزی جز تصورات آدمیان نباشد.

نمونه ای از این گونه انتقاد ها نسبت به اساطیر را می توان در آثار کسنوفانس دید.او که حدود سال 570 پیش از میلاد متولد شده بود معتقد بود که انسان خدایان خود را با الگو گرفتن ازخود آفریده است:"آنها می میرند، زاده می شوند، لباس می پوشند، حرف می زنند و قیافه ای شبیه به آدمیان دارند... حبشی ها خدایان خود را سیاهپوست با بینی پهن تصور می کنند، مردم تراکیا خدایانشان را چشم آبی وسرخ موی می دانند...اگر گاوان، اسپان و شیران دست می داشتند و می توانستند نقاشی کنند و مانند مردمان کار انجام دهند،اسپان خدایانشان را شبیه به اسپ و گاوان شبیه گاو می کشیدند و پیکر آنان را همانند شکلی که خود دارند می ساختند."

یونانیان در این ایام حکومت های متعددی در یونان و مستعمرات خود در جنوب ایتالیا و آسیای صغیر به وجود آوردند. دراین حکومت ها کار های شاق بر عهدۀ برده ها بود و بقیۀ مردم که آزاد بودند به سیاست یا فرهنگ می پرداختند.تحت این شرایط زندگی، اندیشۀ آدمی جهشی یافت؛ به این معنی که هر فرد می توانست برای خود این سوال را مطرح کند که جامعه چگونه باید سازمان یابد.از این طریق، افراد می توانستند بدون آن که به اسطوره ها متوسل شوند، سوالات فلسفی مطرح کنند

به همین خاطر ما معتقدیم که در آن ایام روش تفکر اساطیری به تفکری مبدل شد که بر پایۀ عقل و تجربه قرار داشت.هدف نخستین فیلسوفان یونانی این بود که برای آنچه را در طبیعت روی می داد، توضیحی طبیعی بیابند.

فلاسفه طبیعت گرا

تا کنون دقیقآ مشخص نشده است که اولین فیلسوف چه کسی بوده است، اما به دلیل این که بشر وقتی با مشکلات روزمره مواجه می شود، معماهایی برایش مطرح می شود و این معماها را نمی تواند جواب بدهد، برای همین به دنبال راهی می گردد که بتواند بعضی از معضلاتش را ﭘاسخ دهد. البته بشر سپیده دم تاریخ بیشتر به دنبال راهی بوده تا مشکلات فردی خودش را در زندگی حل کند. این مشکلات فردی چی بوده؟ یکی خوراک که مهمترین وسیله زنده ماندن است. دوم ﭘوشاک و سوم سرﭘناه. بشر اول به این سه مسئله فکر می کند و معماهایش درباره این مسائل است. اما وقتی به نیازهای خودش در این زمینه ﭘاسخ می دهد در مرحله بعد دچار حیرت می شود و به این فکر می افتد که آیا چیزهای دیگری هم هست؟

ﭘس اگر ما کمی تخیلی نگاه کنیم، اولین فیلسوف کسی است که این سه مشکل یعنی خوردن و ﭘوشیدن و سرﭘناه را حل کرده است. که این خود سر آغاز جدلی بود بین انسان و طبیعت برای بقای حیات.

معمولآ نخستین فلاسفه یونان را "طبیعت گرا" می دانند، زیرا آنها بیش ازهمه به طبیعت و رویداد های طبیعی توجه داشته اند.

فلاسفه به چشم خود می دیدند که تغییراتی در طبیعت صورت می پذیرد.اما این تغییرات چگونه امکان پذیر بود؟ چگونه می شد تبدیل ماده ای را به مادۀ دیگر توجیه کرد؟

نخستین فیلسوفان یونانی همگی بر این اعتقاد بودند که باید مادۀ اولیۀ مشخصی موجب تمامی این تغییرات شده باشد.اینکه آنها چگونه به این نتیجه رسیده بودند، به سادگی قابل طرح نیست.ما فقط می دانیم که این اعتقاد بر پایۀ یک تصور قرار داشت.برای آنها این تصور مطرح بود که ماده ای اولیه باید وجود می داشته که بر اثر آن تغیییرات طبیعی  صورت پذیرد.

در این میان آنچه برای ما از همه جالب تراست پاسخ هایی نیست که این فیلسوفان یافته اند، بلکه مسایلی است که مطرح کرده اند و روشی است که برای پاسخگویی به سوالات خود برگزیده اند. مهم این است که آنها " چگونه " اندیشیده اند، نه این که "چه" اندییشیده اند.

امروزه مشخص است که نخستین فیلسوفان به دنبال تغیرات ظاهری بوده اند. آنها سعی داشتند تا به قوانین جاودانۀ طبیعت دست یابند.خواست آنها این بود که بدون توسل به داستان های اساطیری رویداد های طبیعت را دریابند و آنچه را در طبیعت رُخ می داد از طریق طبیعت توضیح دهند.این  روش با آنچه رعد و برق و زمستان وبهار را نتیجۀ کار خدایان می دانست، کاملآ تفاوت داشت.

با این روش جدید، فلسفه خود را از باور های مذهبی آن ایام رها ساخت.بنابر این می توان گفت که فلاسفۀ طبیعت گرا نخستین گام را در راه تفکر علمی برداشتند و زمینۀ مساعدی را برای تحقیق در علوم طبیعی بوجود آردند.

بخش عمدۀ آثار فیلسوفان طبیعت گرا از میان رفته است.آنچه امروز از اندیشه های نخستین فیلسوفان یونان در اختیار ماست، به گزارش هایی محدود می شود که ارسطو در نوشته هایش آورده است.ارسطو حدود دوصد سال پس از نخستین فیلسوفان یونان می زیسته است. او در نوشته هایش فقط به نتایج اندیشه های این فیلسوفان اشاره هایی دارد. این نکته به آن معنی است که امکان دستیابی به روند تفکر آنان محدود است؛ اما با توجه به آنچه در اختیار داریم می توانیم ادعا کنیم که برنامه کار نخستین فیلسوفان یونان، تفکر در بارۀ مادۀ اولیه و چگونگی تغییرات طبیعی از طریق این ماده بوده است.

نقش ملطیه

اولین نسل فیلسوفان را از ملطیه (Milet) می دانند. ملطیه که شهر کوچکی در ترکیه میباشد در قرون هفتم و ششم پیش از میلاد مهمترین شهر ایونی (Ionie) به حساب می آمد. بندرگاه های این شهر پذیرای کشتی هایی بود که پیوسته در رفت و آمد بودند و هرگونه محصولی را حمل میکردند. به این جهت، روح اهالی ملطیه مثل هر جای دیگری که کار تجارت در آن پر رونق باشد کمی از مذهب فاصله گرفته بود و می توانست با پشتکار بیشتری فعالیتهای علمی و عقلی را دنبال کند.

 

تالس (۶۲۴ ـ۵۴۶ ق.م)

 نخستین فیلسوفی که در شهر ملطیه شناخته شد، تالس نام داشت. تالس بیشتر عمر خود را  در سفر بود.در بارۀ وی گفته اند که او در سفری به مصر ارتفاع هرمی را با اندازه گرفتن سایه آن به دست آورد. اوزمانی از روز به این کار دست زد که طول سایۀ خودش درست به اندازۀ قدش بود.تالس در سال 585 قبل میلاد وقوع کسوفی را نیز پیش بینی کرده بود.

گروهی معتقدند كه تالس ستاره‌ی دب اصغر را كشف كرده و گروهی نیز معتقدند وی اهميت اين ستاره را دركشتيراني شناخته است. در رياضی قضيه‌ی تالس را به وی نسبت می‌دهند و از نظرات وی می توان به این قضیه‌ی مشهور اشاره کرد که: دو مثلث در صورتی مساوی هستند كه يك ضلع و دو زاويه آنها با هم مساوی باشد. که البته گروهی اعتقاد به این دارند که اين قضيه توسط افراد ديگری مطرح شده و براي اين‌كه نظرشان مقبوليت پيدا كند بنام اين فيلسوف مطرح كرده‌اند.

برتراند راسل دركتاب تاريخ فلسفه خود عنوان می‌كند: فلسفه بعنوان چيزی متمايز از الهيات در قرن ششم قبل از ميلاد آغاز شد. برویت اسناد آغازگر فلسفه تالس بود. هنر تالس اين بود كه كلمه‌ی «چه؟» را بجای كلمه‌ی «كه؟» گذاشت. تالس همچون متفكران پيشين يا دقيق‌تر بگوييم همچون متدينان گذشته نپرسيد كه: جهان از «كه» يا بوسيله‌ی چه كسی ساخته شده است، بلكه سؤال را بشكل كاملا تازه‌ای مطرح كرد. پرسيد: جهان از «چه» ساخته شده است؟ يعنی تالس تفسير اسطوره شناختی كهن را در باب پيدايی جهان، رها كرد و كوشيد تا با تفكر عقلی به توصيف طبيعت بپردازد و پيدايی جهان را تبيين كند. اگر سؤال را به شكل اول مطرح كنيم، سرانجام در پاسخ خود، خدايانی را می‌يابيم كه جهان را آفريده‌اند و اين جوابي است دينی بر بنياد افسانه‌های آفرينش و نه فلسفی. اما جواب اين پرسش كه جهان از چه ساخته شده است؟ جوابی علمی و فلسفی است و اولين كسي كه سؤال را بدين شكل مطرح كرد تالس متفكر قرن ششم قبل از ميلاد بود.

از مشخصات افكار او اين است كه بدنبال يك اصل نخستين بنام آرخه (يا عنصر اوليه پيدايش جهان) است كه آغاز پديده‌های اين جهانی است.

تالس آب را ماده اولیه همه چیز می دانست. ما دقیقآ نمی دانیم که منظور وی چه بوده است. شاید او بر این اعتقاد بوده باشد که همه چیز از آب پدید آمده است و دوباره به آب مبدل می شود.

چون وی در شهر «ملیطه» زندگی می‌كرده که شهری جزيره شکل بوده و آب برای اهل آن اهميت زيادی داشته است وهم زمانی که تاس در مصر  به سر می برد، یقینآ به حاصلخیزی مزارع بعد از طغیان و فرونشستن آب رودخانۀ نیل توجه داشته ودیده است که چگونه پس از هر بار ندگی بقه ها و کرم ها پیدا می شده اند.علاوه بر این شاید تالس در بارۀ تبدیل آب  به یخ و بخار و تبدیل دوبارۀ آنها به آب نیز فکر کرده باشد.

گروهی اين تفكر وی را متأثر از تفكر بابليان می‌دانند زيرا آنها معتقد بودند كه «آبسو» نماينده‌ی آب‌های شيرين و «تی‌امت» نماينده‌ی آب‌های شور است. وی تحت تأثير اين انديشه منشأ پيدايش پديده‌های جهانی را آب می‌داند.

از طرفی علل گرايش وی به اين تفكر را می‌توان چنين عنوان كرد كه چون آب شكل معين و مشخصی ندارد و هر شكلی را می‌تواند بپذيرد به همين دلیل، وی را به تفكر در آب وا می‌دارد و این‌که آب ماه‌ی زندگی است و باز همين سيلان و حركتی كه در آب است ذهن وی را به آب جلب می‌كند و نيز ظواهر هستی همه از اين خصوصيت برخوردار هستند.

هنری كه تالس انجام داده يكی يافتن وحدت در ميان كثرت، و ديگری روی آوردن به واقع گرايی و برانداختن افسانه‌ها و اسطوره‌های دينی است كه شاعران برای مردم در تحليل جهان ترسيم می‌نمودند و مردم نيز به آنها معتقد بودند.

تالس به روح معتقد است اما نه بعنوان امری مجرد، بلكه بعنوان نيروی حركت دهنده و جنباننده‌ی اشيا. وی روح را نيز خدا مي داند

سر انجام تالس به این نتیجه رسید که "همه چیز  پر از خدایان است".تالس تصور می کرد که جهان مملو از نیرو های محرک نامرئی است.مسلمآ منظور او از خدایان نیز همین نیرو های محرک بوده است و به خدایان سروده های هومر، ارتباطی ندارد.

آناكسيماندروس (۶۱۰ ـ۵۴۷ ق.م)

آناکسیماندروس فیلسوف دیگریست که در شهر ملطیه زندگی می کرده و اعتقاد داشته است که جهان ما تنها یکی از جهان های بی شمار است و این جهان های بی شمار از ماده ای جاویدان پدید آمده اند و به آن باز می گردند.مشکل است بتوان دقیقآ منظور او را از مادۀ جاویدان درک کرد؛ اما مسل است که وی بر خلاف تالس به ماده ای مشخص اشاره ندارد.

شاید منظور او این باشد که آنچه به وجود آمده است باید متفاوت یا به وجود آورنده اش باشد و چون هر چه به وجود بیاید، فانی است پس باید به وجود آورنده اش جاویدان باشد تا همه چیز بتواند از آن پدید آید و به آن باز گردد.بدین ترتیب روشن است که ممکن نیست این مادۀ ائلیه همین آب معمولی بوده باشد.

بله، اولین سؤال مهم فلسفه این است که این عالم از چه بوجود آمده است؟ از چه ساخته شده است؟......

آناکسیماندروس برای نخستین بار در ایونیا و یونان اندیشه های فلسفی خود را در کتابی بنام"در باره ی طبیعت"  به نثر نوشته است .اختراع ساعت آفتابی یا شاخص (gnomon )  را به او نسبت می دهند هر چند گفته شده است که در میان بابلیان رواج داشته و آناکسیماندروس از آنها گرفته است .برای اولین بار نقشه ای جغرافیایی ترسیم کرده و در باره ی زمین معتقد بود که" زمین ستونی استوانه ای شکل است که هوا آن را احاطه کرده است و به طور عمودی در مرکز گیتی بدون تکیه گاهی که بر آن مستقر شود شناور است، معهذا نمی افتد زیرا به علت واقع شدن در مرکز ، خط سیر مرجحی ندارد که به طرف آن متمایل گردد." ( خوابگرد ها ، آرتور کستلر ، منوچهر روحانی ، ص 8 ) لذا بر خلاف آنچه که براساس اسطوره معتقد بودند زمین " نه بر پایه ای استوار قرار دارد و نه چون درختی است سر به هوا برافراشته با ریشه های نا مرئی در ژرفای بی پایان ، بلکه در فضا معلق است .(پایدیا ، ورنر یگر ، جلد یک ص 230 )و گنبد مرئی آسمان نیمی از گوی کاملی است که زمین در مرکز آن قرار دارد . و" خورشید پس از آنکه گردش روزانه خود را در بالای زمین به انجام رساند شب در زیر زمین به گردش ادامه می دهد و صبحدم دو باره به نقطه ای می رسد که حرکت را از آن آغاز کرده است. بنابر این کیهان نیمکره نیست بلکه کره ای کامل است و زمین در مرکز آن قرار دارد . " ( همان ص 224) و آن طوری که در نظام های کهن گفته شده است خورشید لبه جهان را دور می زند " خورشید فقط حفره ای است که در حاشیه چرخی عظیم الجثه قرار دارد . این حاشیه مملو از آتش است و همچنانکه این حاشیه به دور زمین می چرخد حفره ای هم که در آن وجود دارد به همین طریق می چرخد . " ( خوابگرد ها ص 8 ) حال اگر این حفره ها بسته شوند یا جلوی این حفره ها به وسیله چیزی گرفته شود خسوف یا کسوف روی می دهد. پس با این تصویری که آناکسیمندر ارائه می دهد زمین در مرکز قرار دارد و خورشید و دیگر سیارات به دور او می چرخند .

 چگونه جهان اینگونه شکل یافته است؟ . آنچه که در آناکسیماندروس جالب توجه است اینکه او این چگونگی تشکیل جهان را بیان می کند . " وقتی اشیاء از هم جدا شدند ، جهانی که ما آن را می شناسیم به وسیله یک حرکت چرخنده گردبادی شکل گرفته است ، به این معنی که عناصر سنگین تر ، خاک و آب ، در مرکز گرد باد باقی ماندند ، آتش به سوی محیط رانده شد و هوا در وسط باقی می ماند .زمین همچون یک قرص نیست بلکه استوانه کوتاهی است " ( تاریخ فلسفه، کاپلستون، ص 35 )  

او معتقد بود که "قبل از این دنیای ما ،تعدادی نامتناهی ازدنیا های دیگر موجود بوده است . که دوباره منحل شده و به صورت توده بی نظمی در آمده اند " ( خوابگرد ها ، ص 8 ) ظاهرا این اندیشه ریشه در تفکر هسیود دارد . هسیود می گفت " در آغاز تمامی عالم هستی بی نظم و درهم ( کائوس) بود ( متفکران یونانی ، تئودور گمپرتس ، جلد یک ، ص 71)

 در باره منشاء حیات آناکسیماندروس معتقد بود که حیات از دریا ناشی شده است ، و جانداران از رطوبت پدید آمده اند ، و انسان در آغاز ماهی بوده است . اما چرا انسان از حیوانات دیگر به وجود آمده است .به نظر او چون نوزاد انسان در کودکی نمی تواند از خود نگهداری کند و بیش از هر حیوان دیگری به مواظبت احتیاج دارد . و " ممکن نیست در تنهایی – لااقل از طریق طبیعی – به زندگی ادامه دهد ، او را مانع شده است از اینکه به پیروی از اسطوره آدمی را بر آمده از زمین بپندارد."( متفکران یونانی ص 73 )

 اما چرا نمی توان مادةالمواد جهان را آب یا هر عنصر دیگری دانست و چرا آناکسیماندروس نظر استاد خود تالس را نپذیرفت .آناکسیماندروس مراد تالس از آب را همین آب متعارف و" اصل همه اشیاء "را،" مایه همه چیز ها" گرفته است  از نظر آناکسیماندروس آب نمی توانست مادة الموادباشد چون خودش برای پیدایش احتیاج به گرما دارد . یعنی اگر جسم جامدی بخواهد ذوب شود و یا مایعی به بخار تبدیل شود باید حرارت ببیند، پس آن دو عنصر "سرد "و "گرم " باید از مادة المواد دیگری از طریق جدایش به وجود آمده باشند. از نظر او چون ضد ها آشتی ناپذیر هستند اگر یکی اصل قرار گیرد لاجرم بر عناصر دیگر چیره خواهد شد . یعنی همه جهان می بایست به آب تبدیل می شد . همه مواد و صورت های مادی که از یکدیگر پدید می آیند. " به نظر آناکسیماندر به یک معنی ارزش مساوی دارند و هیچ یک بر دیگری مرجح نیست و از این رو لااقل هیچ یک را نمی توان مبدأ و مولد دیگران دانست . " ( متفکران یونانی ص 71) این عنصر مقدم بر اضداد است ، اضداد از آن به وجود می آیند و به آن منحل می شوند . " این خمیرمایه خود خصوصیات اشیاء عادی را ندارد . ( تخته سنگها ، رودخانه ها و از این قبیل ) یا حتی خصوصیات مقومات آنها را ( خاک ، آب ، و از این قبیل ) ، بلکه اساس همۀ اینها در آن قرار دارد . " ( تفکر در عهد باستان ،ترنس اروین ، محمد سعید حنایی کاشانی ، ص 42) پس آن عنصر نخستین یا اصل نخستین چیست ؟از نظر او مادةالمواد چیزی است که دو خاصیت دارد 1- عدم تعین 2- عدم تناهی . سیمپلیکوس به نقل از تئوفراستوس می نویسد . " ( اصل نخستین و عنصر همۀ هستنده ها مادۀ نامحدود آپایرون بوده است ... این نه آب است و نه هیچ یک از به اصطلاح عناصر دیگر ، بلکه طبیعت نا محدود دیگری است که از آن ، همۀ آسمانها و همۀ جهانهایی که در آنند ، پدید می آیند ، آنچه که چیزیها از آن پدید می آیند ، همان است که بار دیگر  در آن ، بنا بر ضرورت ، از میان می روند ، زیرا به یکدیگر ، به سبب بیدادگری خود ، مطابق با فرمان زمان ، تاوان و جریمه می دهند ؛ آ نگونه که خود وی به این زبان شاعرانه بیان می کند . " ( نخستین متفکران یونان ، ص 134) آپایرون در زبان یونانی یعنی لایتناهی ، بینهایت،نامحدود، و بی حدومرز. منظور از نامتناهی  هم می تواند از لحاظ کمی و مکانی باشد و هم از لحاظ ماهیت ، شکل و تعین نداشته باشد. او نامتناهی را بر تر از متناهی می دانست . " آناکسیماندروس و ملیسوس .... برای اینکه نامتناهی را برتر از متناهی می انگاشتند به شدت مورد نقد و انتقاد ارسطو قرار گرفته اند " ( بحث در مابعد الطبیعه ص 788) برای اینکه تا قبل از فلسفه نو افلاطونی و مسیحیت و به خصوص فیلسوفان باستان نامتناهی را پست تر از متناهی می دانستند و خداوند بیشتر متناهی تصور می شد تا نامتناهی . آیا نا متناهی موجودی خدایی بوده است " پیداست که " آپیرون " ( نامتناهی ) نیروئی فعال است ، تنها خدا می تواند " همه چیز را رهبری کند " و خبری هم هست حاکی از اینکه خود آناکسیماندروس " نامتناهی " را که به طور لاینقطع جهان هایی تازه می زاید و دو باره به خود می گیرد ، مو جودی خدایی نا میده است ."(پایدیا ، ص 232) 

آناكسيمنس (۵۸۵-۵۲۸ ق.م)

آناکسیمنس سومین فیلسوف مقیم شهر ملطیه(570-526 ق.م) میباشد. آناکسیمنس نيز عنصر اوليه‌ی پيدايش جهان را همانند آناكسيماندروس امری يگانه و نامحدود می‌داند، ولی برخلاف او معتقد بود كه آن يك امر مشخص و متعين است نه نامشخص و نامتعين؛ وی(هوا) را به عنوان عنصر اوليه‌ی پيدايش جهان مطرح می‌نمايد.

مسلمآ آناکسیمنس نظر تالس را در بارۀ آب می دانست.اما آب چگونه پدید آمده بود؟ آناکسیمنس آب را شکل غلیظ شدۀ هوا می دانست. البته ما هم امروز می بینیم که وقتی باران می بارد، آب از هوا فرو می ریزد. این فیلسوف معتقد بود که اگر آب غلیظ تر شود به خاک مبدل خواهدشد، شاید توجه او در این مورد به خاکی جلب شده بوده است که پس از آب شدن یخ ها بر روی زمین نمایان می شد.

از سوی دیگر او معتقد بود که با رقیق شدن هوا، آتش به وجود آمده است.به این ترتیب بنا به اعتقاد آناکسیمنس خاک ، آب و آتش از هوا به وجود آمده بودند.

در مرحله ای که تفکر فلسفی در یونان باستان در حال انعقاد بود، تمام مرجعیتهای سنتی در مقابل تفکر منطقی متزلزل شده و اعتبار خود را از دست میدادند. شعار این جریان این بود که: هیچ مطلبی درست نیست مگر آنچه «من» بتوانم با دلایل قاطع برای خودم توجیه کنم، و تفکر «من» بتواند درباره اش به خویشتن حساب پس دهد. این روحیه در تمام نوشته های ایونیایی از مردم شناسی و جغرافیا و تاریخ گرفته تا کتابهای طبی حکمفرماست. در تمام این کتابها انتقاد از طریق «ضمیر اول شخص مفرد» یعنی از طریق «من» انجام میگیرد! مثلا هکاتئوس نخستین مُبدع جغرافیا و مردم شناسی کتاب خود را با با عنوان «علم انساب» چنین آغاز میکند : «هکاتئوس اهل ملطیه چنین میگوید: هر مطلبی را آنگونه که به نظرم موافق حقیقت مینمود نوشته ام زیرا سخنان یونانیان گوناگون است و به نظر من مُضحک.»(1)

 پس در ابتدای پیدایش فلسفه در یونان باستان مخصوصا در مکتب ملطیه، تفکر فلسفی راهی بوده برای ظهور «من». البته به شرط اینکه همچنانکه اشاره رفت، این «من» بتواند با دلایل قاطع ادعاهای خود را توجیه کند و درباره آنها حساب پس دهد. مضافا اینکه این توجیهات و دفاعیات، نه بر مرجعی بیرون از «من»، بلکه باید بر منابع خود «من» استوار باشد. وحتی اگر قرار باشد بر مرجعی بیرونی و خارج از «من» متکی باشد، باید اعتبار و ارزش آن مرجعها قبلا از طریق خود «من» تأیید شده باشد!

به نظر می آید حتی امروزه نیز چنین باشد. یعنی «من» هر انسان و همچنین «من»های یک جامعه برای اینکه بتواند امکان بُروز بیابد و به فعلیت برسد، چاره ای جز این ندارد که متوسل به فلسفه شود. چرا که:

- در روش تفکردینی، «نقل» بر «عقل» حاکم میشود و «من»ها امکان قد علم کردن در مقابل بنیانگذاران دینی را نمی یابند. «عقل» در مقابل احکام و اعتقادات و ارزشهای دینی در حد یک «ابزار توجیه گر» تنزل پیدا میکند و امکان بیان آزادانه پیدا نمیکند.

نكته‌ی قابل توجه ديگر در فلسفه‌ی آناكسيمنس، همانندیی است كه ميان «هوا» و مفهوم «خدا» وجود دارد. آناكسيمنس می‌گويد: «هوا»، خداست. وی علت همه‌ی موجودات را به هوای نامحدود نسبت داده. او نه وجود خدايان را نفی كرده و نه درباره‌ی آنها خاموش مانده است، با وجود اين معتقد نبود كه هوا ساخته‌ی خدايان است، بلكه خود خدايان نيز از هوا بوجود آمده‌اند.

خدايان مطرح در يونان باستان دارای يك خدا بعنوان فرمانروا بودند كه در اصطلاح ديني آن را «زئوس» می‌ناميدند، در نزد آناكسمينس اين خدای فرمانروا  «هوا» يا همان «آئرا»  است.

از نظر آناكسيمنس زمين مسطح است و در اثر انقباض هوا بوجود آمده و خود زمين سوار بر هوا است و تكيه بر هوا دارد و هوا را يك امر متعين و دارای هويت می‌داند. شايد آناكسيمنس در مورد اين‌كه هوا نگهدارنده‌ی آسمان و زمين است، تحت تأثير وضعيت تنفسی انسان بوده است. يعنی همان‌طوری كه نفس (دم يا بازدم) بدن را بطور مسلطانه احاطه كرده و عامل حفظ و نگهداری آن می‌باشد، هوا نيز جهان را مسلطانه احاطه كرده و عامل حفظ و نگهداری آن است. پس به عقيده‌ی ايشان چيزی بجز هوا نمی‌تواند عامل حيات و پيدايش موجودات باشد.

 

پایان جستار اول

ادامه دارد

جستار دوم

باید اندیشیدن را آموخت,نه اندیشه ها را

ســــیر تــــاریـخـی فـلســــــفــه

برای نوآموزان

فرید سیاوش

مسالۀ تغییر و حرکت

ما در جستار گذشته متوجه شدیم که تالس، آناکسیماندر و آناکسیمنس  معتقد بودندکه همه چیز از یک ماده اولیه  بوجود آمده است. اما جان مساله در این است که این مادۀ اولیه چگونه ناگهان تغییرکرده و به چیزی دیگری تبدیل شده است؟

در  اینجا می پردازیم به شگافتن عقاید فلاسفه معروف همین دوران پارمنیدس، هراکلیتوس، امپدکلس، آناکساگوراس و دموکرایتوس، پیرامون این مسالۀ مهم.

پارمنیدس  (540-480 ق.م)

پارمنیدس معروفترین فیلسوف الئایی حدود(540-480 ق.م) به مساله تغییر و تبدیل ماده توجه داشت و نخستين کسی ست که درباره متافيزيک بحث کرده است. پارمنيدس میتافزیک خود را  در اثرش با نام "درباره طبيعت" که به شرح شهودی پرداخته که درباره هستی برايش ييش آمده بود، پی ریزی کرده است. او معتقدبود که هر چه هست همیشه بوده است. یونانیان از قبل معتقد بودند که هرچه در جهان وجود دارد، همیشه وجود داشته است. پارمنیدس که اهل شهر الئا در جنوب ایتالیا که در آن ایام از مستعمرات یونان به شمار میرفت و در جمع دیگر از فیلسوفان الئایی معروفترین شان بود برین باور بود که هیچ چیز نمی تواند از هیچ بوجود آمده باشد و آنچه هست نمی تواند به هیچ مبدل شود.

پارمنیدس به این هم اکتفا نکرده به تجسس خود در طبیعت ادامه داد و سر انجام به این باور رسید شی ، وجود ویا هستی پایدار بوده و تغییر و دگرگونی را در آن راه نیست، همچنان که نیستی ای برای هستی وجود ندارد. یعنی که تغییر واقعی امکان پذیر نیست و هیچ چیز نمی تواند به چیزی دیگر جز آنچه هست مبدل شود. او با این اندیشه خود،عنصر زمان را از هستی حذف میکند. و این یکی از اشکالات اساسی میتافزیک پارمنیدس است.

 

البته برای پارمنیدس روشن بود که طبیعت همواره دستخوش تغییرات است. او میدانست  با حواس خود تغییرات را توضیح دهد ولی نمی توانست آنچه را عقل به او حکم می کرد منسجم سازد. به هر حال مشخص است که اگر قرار می بود او میان حواس و عقل یکی را برگزیند، عقل را انتخاب میکرد.

مقوله ی معروفیست که " چیزی زا قبول می کنم که ببینم" ولی پارمنیدس حتی پس از اینکه چیزی را به چشم خود می دید، نمی پذیرفت. او معتقد بود که حواس تصویری نادرست از جهان به دست می دهند و این تصویر با آنچه عقل حکم میکند با هم سازگار نیستند.

پارمنیدس در منظومه « درباره طبیعت» با زبانی شاعرانه چنین سروده است:

«هرگز قبول مکن که نباشنده هست

روح کنجکاوت را از این اندیشه دور نگاه دار!»

منظور پارمنیدس، این است که تنها جنبه و حوزه ای از وجود ثابت و دائمی و تغییر ناپذیر، که قابل شناسایی و کشف است، « هست» بودن آن یا « هستی» آن است و هر چه تغییر پذیر و قابل دگرگونی هست، چون وجود حقیقی ندارد، پس «نیست» و فاقد «هستی» است.

حذف زمان از هستی در فلسفه پارمنیدس بر این مبنا بود که او زمان را هم مثل مکان و حرکت از شکل های ظاهری بروز هستی و نه ناشی از ماهیت و حقیقت آن می دانست و آن را حاصل توهم  ذهن حسی نگر و سطحی بین ما می شمرد و در نتیجه برای آن حقیقتی بنیادین و گوهرین قائل نبود و برای همین هم شناخت عمیق هستی را فارغ از جلوه هایی چون زمان و حرکت می دانست.

 

هراکلیت (ح540-480 ق.م)

"نمی‌توان دو بار در یک رود شنا کرد."

هراکلیت از هم عصران پارمنیدس بود. او از اهالی اِفه سوس(شهر افه سوس دومين شهر بزرگ يونان بود نزديك ميلتوس(ملطیه) قرار داشت.)در آسیای صغیر، ترکیه کنونی به شمار می آمد. هراکلیت یا هراکلیتوس یا هرقلیتوس از معروفترين فيلسوفان پيش سقراطی است كه فلسفه او را بسياری از فلاسفه بزرگ غرب مورد توجه قرار داده اند از آن جمله میتوان به افلاطون، هگل، نيچه و هايدگر اشاره كرد.

از نیم قرن پیش از میلاد تا اکنون که 2000 و چند صد سال را در بر می گیرد، علم و فلسفه غرب تحت تاثير نظرات هراكليت قراردارد. در حالیکه او خود زير تاثير فلسفه متحرك و پوياي شرق قرار داشت. سقراط ميگفت، يك غواص دلي لازم است تا انسان كنجكاو بتواند جملات او را بفهمد. هگل، هراكليت را روشنگري عميق ناميد كه باعث تكامل آغازين و رشد كودكي علم فلسفه شد. نيچه مينويسد كه آثار ونظريات هراكليت هيچگاه كهنه نخواهند شد. به نظر مورخين سير انديشه بشر، افلاتون، هگل، ماركس، نيچه و فيلسوفان كلبي تحت تاثير نظريات هراكليت قرار گرفته اند. گرچه قانون تضاد هراكليت تاثير مهمي روي همعصران خود گذاشت، ولي آن نظر ، بعدها بارها مورد سوء تفاهم نيز قرار گرفت و به غلط تفسير شد.داروينيستها سعي نمودند با تكيه بر آموزش تئوري مبارزه اضداد، پايه تئوريكي براي نظريات خود، ازجمله تئوري تكامل و تنازع بقا، بيابند. هراكليت خود نيز از موضعي غيردمكراتيك به انتقاد از بعضي از نظريات روشنفكران زمان خود مانند: دمكريت، فيثاغورث، هومر و هزويد پرداخت.

هراکلیتوس تفاوتی عمده با سه فيلسوف طبيعی ميلتوسی(ملطیی) داشت. او برخلاف سه فيلسوف قبلی كه بدنبال ماده اوليه طيبعت می گشتند تلاش خود را روی آهنگ تغييرات طبيعت و چگونگی اين تغييرات متمركز كرده بود. بنابرین شاید بتوان گفت که هراکلیت بیش از پارمنیدس به حواس متکی بود.

دوکتورین فلسفی هراکلیت دو جنبه داشت:

-          هراکلیت معتقد بود که " همه چیز در حرکت است". همه چیز در گذر است و هیچ چیز ثابت نیست. به همین خاطر است که ما هیچ گاه نمی توانیم در یک رود خانه دوبار قدم بگذاریم ، زیرا هر بار که پا در آن رودخانه بنهیم آب دیگری بر روی پای ما جریان خواهد داشت و ما هم هر بار تغییر کرده ایم. این تغيير و تحول دايمی جهان را می توان جنبه اول دكترين هراكليتوس دانست.

-          جنبه دوم دكترين او در باره كشمكش اضداد در جهان می باشد،هراگلیت معتقد بود که جهان همواره محل اضداد است. به نظر هراكليت، جهان را نه خدايان و نه انسان آفريده است، بلكه تضاد و مبارزه اضداد باعث حركت، زندگي، تغيير و تحول آن ميشود. اگر ما هیچ گاه بیمار نشویم، هیچ وقت هم درک نخواهیم کرد که سلامتی چیست.اگر ما هیچ گاه گرسنه نشویم، هرگز لذت سیر بودن را نخواهیم فهمید. اگر جنگی وجود نداشته باشد، ارزش صلح معلوم نخواهد بود و اگر زمستان نباشد، آمدن بهار هم شکوه نخواهد داشت.

هراکلیت معتقد بود که خوب و بد هردو جایگاهی ضروری در هستی دارند و بدون وجود اضداد در کنار یکدیگر، جهان به پایان میرسد. او مرگ فردی را لازمه زندگی فرد ديگر می داند، بدی و نيكی را يكی می داند كه فقط در نظر ما متفاوتند، خوشی و بدحالی را لازم و ملزوم هم می داند.

هراکلیت باور داشت که" خدا همانا روز و شب، زمستان و تابستان، جنگ و صلح و گرسنگی و سیری است." خدای او مطمئنآ خدای اساطیری نبوده ، به اعتقاد وی خدا و خدایی، چیزی است که جهان را دربر گرفته است. یعنی خدا در نظر او طبیعتی است که دایمآ تغییر می کند و جمع اضداد میباشد.

هراکلیت بیشتر به جای واژه "خدا" از کلمه  یونانی "لوگوس" به معنی عقل استفاده کرده است. همو معتقد بود که حتی اگر ما انسان ها همیشه به یک شکل فکر نکنیم و آگاهی مان یکسان نباشد، باید نوعی" آگاهی جهانی" وجود داشته باشد که تمامی رویداد های طبیعت را هدایت کند. این " آگاهی جهانی" یا "قانون جهانی" در همه یکسان است و انسان ها باید از آن پیروی کنند. با وجود این، به اعتقاد وی بیشتر مردم از عقل فردی و شخصی خود در زندگی بهره میگیرند. او به همین دلیل ارزشی برای آدمیان قایل نبود و نظرات آنان را کودکانه میدانست.

به این ترتیب، هراکلیت در تمامی تغییرات و اضداد در طبیعت، نوعی وحدت یا هستی می دید و آنچه را زمینۀ تمامی این تعییرات و دگر گونی ها بود "خدا" یا "لوگوس" می نامید.

از جانب دیگر فلسفۀ هراکلیت اصالت تاریخی دارد و آن این است که قایل به اخلاقی بودن قضاوت تاریخ است، به عبارتی بر سیاق آنچه " واقعی است، حقیقی است" میتوان گفت آنچه" واقعی است، اخلاقی است". چنانکه هراکلیت بیان میکند که نتیجۀ جنگ همیشه عادلانه است.هراکلیت از آنجا که معتقد به تغییرات مداوم است، با این مشکل مواجه می شود که میزان و معیار عدالت نیز در تغییر و سیلان است.هراکلیت این مشکل را با نسبی گرایی ارزشی و همچنین وحدت اضداد حل می کند:

« زندگی و مرگ ، بیداری و خواب، جوانی و پیری، اینها همه یکی هستند زیرا که یکی تبدیل به دیگری می­شود و این باز تبدیل به اولی..... آنکه با خود در ستیز است به خود ملتزم می­گردد... اضداد از آن یکدیگرند، بهترین هماهنگی از ناسازی نتیجه می­شود و همه چیز از راه ستیزه پدید می­آید و پرورش می­یابد..... راهی که به بالا می­رود همان راهی است که به پایین می­آید....... راه راست همان راه کج است و با آن یکی است .....در نزد خدایان همه چیز زیبا و حق است؛ لیکن آدمیان برخی چیزها را حق و دیگر چیزها را ناحق می­دانند.....خوب و بد یکی است.»

از بعضی لحاظ دیدگاه هایی هراکلیت و پارمنیدس در مقابل هم صف آراسته آرایی کرده اند، یکی به عقل چنگ زده و دیگری به حس؛عقل به پارمنیدس حکم می کرد که هیچ چیز دگرگون نمی شود و تغییر نمی کند، اما حس برای هراکلیت حکم دیگری داشت و تغییر دایمی طبیعت را تائید می کرد.کدام یک از آنها  حق به جانب بود، هراکلیت یا پارمنیدس؟، به عقل باید باور داشت و یا به حس اعتماد و اطمینان کرد؟

هر کدام از این دو فیلسوف دو تا مساله را پیش کشیده بودند:

پار منیدس معتقد بودکه:

الف- هیچ چیز تغییر نمی کند

ب- حس ممکن است گمراه کننده باشد

ودر مقابل،هراکلیتوس به این باور بود که:

الف- همه چیز تغییر میکند(" همه چیز در حرکت است")

ب- به حس می توان اعتماد کرد.

محال است بتوان چنین تضاد بزرگی را میان دیگر فیلسوفان یافت.اما حق با یک  از آن دو بود؟

امپدکلس(494-434 ق.م)

امپدکلس حدود(494-434 پ.م) توانست سر انجام راهی برای خلاصی از این ابهام بزرگ بیابد و فلسفه را از سرگردانی برهاند.او معتقد بود که پارمنیدس و هراکلیتوس هرکدام در یکی از دو نظر خود محق بوده اند و در نظر دیگر  راه اشتباه رفته اند.

اختلاف نظر امپدکلس با دیگر فیلسوفان در این نکتۀ مهم بود که آنان به وجود یک مادۀ اولیه اعتقاد داشتند، در حالی که امپدکلس معتقد بود که اگر تنها یک مادۀ اولیه  وجود میداشت، هیچ گاه نمی شد میان آنچه عقل حکم می کند و آنچه حس می گوید رابطه ای برقرار کرد.

امپدکلس معتقد بود که در طبیعت چهار عنصر اولیه یا " منشاء" وجود دارد. این چهار منشاء عبارتند از خاک، هوا،آتش و آب.

به اعتقاد او، تمامی تغییرات حاصله در طبیعت از آمیختن این چهار عنصر با یکدیگر و جدا شدن  دوبارۀ آنها از یکدیگر صورت پذیرفته است، زیرا همه جیز از خاک، هوا، آتش و آب تشکیل شده است و فقط مقدار ترکیب آنها با یکدیگر متفاوت است. او می گفت این درست نیست که بگوییم"همه چیز " تغییر می کند، زیرا دراصل هیچ چیز تغییر نمی کند. آنچه اتفاق می افتد، در اصل پیوستن و دوباره گسستن این چهار عنصر است.

امپدکلس معتقد بود که  دو نیرو در طبیعت باید وجود داشته باشد.او این دو نیرو را مهر و کین نامید بود.آنچه سبب پیوستگی عناصر می شد، مهر بود و کین مسبب گسستگی عناصر بود. به  این ترتیب وی میان ماده و نیرو تمایز قایل بود.

امپدوکلس روح را زندانی بدن می داندو این به خاطر گناهی است که او مرتکب شده است .اما گناهی که او می گوید با گناه نخستین مذاهب سامی فرق دارد.او معتقد است که انسان از آنجایی که شروع به کشتار دیگر حیوانات کرده و شکم خود را گورستان حیوانات دیگر کرد مرتکب گناه شده است . و راه رهایی از گناه چیزی جز تناسخ نیست یعنی آنقدر باید این روح گناهکار در جسمهای گوناگون حلول کند و زجر ببیند تا بالاخره با تزکیه پاک شود و به آرامش برسد. " در فلسفه امپدوکلس نظریه ی ارفه ای نفس و فلسفه ی طبیعی ایونیایی بهم آمیخته اند و این آمیزش نشان می دهد که چگونه دوشیوه ی نگرش کاملا مختلف به جهان ، توانسته اند در ذهن شخص واحد یکدیگر راتکمیل کنند. نماد اتحاد این دو شیوه ی نگرش ، تصوری است که از این فیلسوف در باره ی نفس به ما رسیده است؛ در این تصور ، نفس در میان گرد باد عناصر گرفتار است و هوا وآب و خاک وآتش ، در حالی که همه از آن بیزارند ، آن را به سوی یکدیگر می رانند.

آناکساگوراس(500تا428ق.م)

خورشید یک گلوله آتشین است

آناکساگوراس فیلسوف دیگریست که نمیتوانست وجود تنها یک مادۀ اولیه را بپذیرد. او نظر امپیدکلس را نیز قبول نداشت و نمی توانست بپذیرد که خاک،هوا،آتش یا آب به خون، استخوان، پست یا مو مبدل شده باشد.

آناکساگوراس از لحاظ دیگری هم جلب توجه می کند، او نخستین فیلسوف  آتنی است که از زندگی اش اطلاعاتی بیشتر وجود دارد. زادگاهش در آسیای صغیر بود.در چهل سالگی به آتن مهاجرت کرد، ولی به اتهام بی دینی محاکمه شد.اورا از آتن تعبید کردند، زیرا مدعی بود که خورشید خدا نیست، بلکه توده ای آتشین و بزرگتر از شبه جزیره پلویونس است.

آناکساگورانس معتقد بود که همه چیز در طبیعت از به هم پیوستن ذره های بسیار کوچک بوجود آمده است. این ذره ها به چشم دیده نمی شوند.هر چیزی میتواند به اجزای کوچکتری تقسیم شود، ولی کوچکترین این اجزا نیز همه ویژگی های آنچیز را در خود دارد.

بدن ما هم همین ویژگی را دارد .در هسته سلول پوستی، تنها اطلاعات مربوط به پوست انبار نشده است، بلکه اطلاعات مربوط به چشم، رنگ،مو،تعداد انگشتان و حتی شکل آنها نیز نهفته است.در سلول بدن ما کلیۀ اطلاعات مربوط به ساختمان زیستی ما محفوظ است.

بنابرین در هر سلول" چیزی در همه چیز" وجود دارد.هر کلیتیف از مجموعۀ اجزای ساخته شده است که هر یک ازآنها تمامی آن کل را در بر دارد.

آناکساگوراس این ذره های کوچک را که جزی از کل به شمار می روند، "بذر" یا "بهره" می نامد. همچنان که امپئکلس مهر را نیروی پیوستگی مواد می دانست.آناکساگوراس نیز به نوعی نیرو معتقد بود و این نیرو را عامل به وجود آمدن انسان ها، حیوانات، گل ها و درختان می دانست.او این نیرو را "روح" می نامید.

وی توجه زیادی به ستاره شناسی داشت.او معتقد بود که تمامی اجرام آسمانی از همان ماده ای ساخته شده اند که زمین از آن به وجود آمده است.او زمانی به این باور رسید که یکی از سنگ های آسمانی را برسی کرد.به همین دلیل آناکساگوراس معتقد بود که در کرات دیگر نیز وجود انسان قابل تصور است.

آناکساگوراس که مدتی در شهر آتن زندگی میگرد ، بجرم اینکه خورشید را گلوله ای آتشین میدانست ، از آتن تعبید کردند.

دموکریتوس(460-370 ق.م)

اشکال ابتدایی تفکر فلسفی برای نخستین بار در دوران باستان در جامعه برده داری پدید شد. فلسفه باستان دارای مشخصات بارزی است كه بعدها در فلسفه مدرن غرب بروز می كند از جمله فيلسوفان اين عصر كه تاثير گذاری بيشتری بر فلسفه مدرن داشته اند می توان به افلاطون، ارسطو، سقراط و دمکریت اشاره كرد. نمونه شکل ابتدایی ماتریالیسم، سیستم عقاید دمکریت فیلسوف بزرگ یونان باستان است. در دوران باستان فلسفه بر علم متکی نبوده و نارس بود زیرا که بر همان سطح رشدی که جامعه به آن رسیده بود و بر شناسایی های سطحی و ابتدایی آن دوران تکیه داشت و بنابر این نمی توانست علمی باشد.
در فلسفه قدیم یونان باستان ما شاهد نبرد بین ماتریالیسم و ایده آلیسم ـ بین مکتب دمکریت و مکتب افلاطون ـ هستیم.

دموکریتوس یا دموکریت ذیمقراطیس((Democritus حدود(460-370 ق.م) از آنجاییکه بر ارزش شادمانی تاکید میکرده است، معروف به " فیلسوف خندان" و آخرین فیلسوف طبیعت گرا بود. او از اهالی بندر آبدرا در شمال دریای اژه بود. دموکریتوس(دموکریت)  نظامی فلسفی تأسیس کرد که تبیینی مادی از جهان طبیعی به حساب می‌‌آید و در این راه البته وی از معلمش لئوسیپوس متأثر است.

دموكريتوس بعد از مرگ پدرش براى يافتن دانش و حكمت سفرهاى متعددى را آغاز كرد به طوريكه ارثيه فراوانش صرف انجام اين سفرها شد. گفته میشود كه او از مصر , اتيوپى(حبشه) , آریانا و هند ديدن كرده است. هنگامى كه دموكريتوس به زادگاهش آبدرا برگشت نه چيزى از ارثيه پدر برايش باقىمانده بود، نه وسيله امرار معاشى داشت به همين سبب برادرش داموسيس در اين زمينه به او كمك كرد. او باقيمانده عمرش را صرف آزمايشهايى در باره طبيعت كرد. آشنايى او با پديده هاى طبيعى و قدرت او در پيش بينى وضع هوا موجبات شهرت دموكريتوس را فراهم آورده بود. او از اين تواناييهايش براى متقاعد ساختن مردم به اينكه آينده قابل پيشبينى است استفاده مىكرد. دموكريتوس در حالى كه بيشتر از صد سال داشت در گذشت.

دموکریتوس از ساز و برگ الکترونیکی و دیجیتالی امروزی هیچ آگاهی و اطلاعی نداشت. عقل او یگانه ابزار واقعی او بود. عقل، انتخاب دیگری را برای او اجازه نمیداد. اگز پذیرفته یاشیم که هیچ چیزی به خودی خود نمی تواند به چیزی دیگری مبدل شود، هیچ چیزی از هیچ به وجود نمی آید و هیچ چیزی از میان نمی رود، آن وقت طبیعت باید از ذره های کوچکی ساخته شده باشد که به یکدیگر بپیوندند.ودوباره از یکدیگر جدا شوند.

دموکریتوس به وجود نوعی "نیرو" یا "روح" در تغییرات طبیعی معتقد نبود.از نظر او تنها چیزی که امکان وجود داشت ، اتم ها بودند و فضایی خالی.چون دموکرایتوس تنها به "ماده" توجه داشته است، او را ماده گرا نامیده اند. او معتقد بود که حرکت اتم ها تحت تسلط اراده ای مشخص  قرار ندارد.اما این نکته به آن معنی نیست که حرکت آنها صرفآ اتفاقی است. وی اعتقاد داشت که برای هر رویدادی، دلیلی طبیعی  وجود دارد و این دلیل درخود اشیاء نهفته است.

دموکریتوس را عقیده برین بود که حتی احساس ما از جهان بر اساس نظریۀ ذره های تجزیه نا پذیر قابل توجیه است. اگز چیزی را حس میکنیم، به خاطر حرکت اتم ها در فضای خالی است. اگر من میتوانم مهتاب را ببینم ،به این خاطر است که اتم های ماه به چشمان من می خورد.

دموکریتوس پیرامون رابطه  ادراک با اتم اعتقاد داشت که روح انسان از نوعی اتم های گرد و صاف تشکیل شده است. وقتی کسی می میرد اتم های روح او از هر سوی جسمش خارج می شوند و سپس روح دیگری به وجود می آورند، که به جسمی جدید تعلق میگیرد.

این نظر به آن معنی است که روح انسان هیچ گاه نمی میرد. تا هنوز همدر جهان قرن بیست ویکمی، بسیاری از مردم آن همانند دموکریتوس معتقدند که روح آدمی در پیوند با مغز اوست و وقتی انسان از میان برود، ممکن نیست ادارکی وجود داشته باشد. یعنی دموكريتوس روحى جاودانه و غير مادى را در بشر قبول نداشت به نظر او روح انسان از ماده اى رقيق با اتمهايى صاف گرد تشكيل شده بود كه اتمهاى اين ماده هنگام مرگ از هم جدا و پراكنده مىشوند .

دموکریتوس پایان فلسفه طبیعت گرایی یونانی را،با طرح نظریۀ ذره های تجزیه ناپذیر خود اعلام کرد. او با هراکلیتوس در مورد این نظریه که همه چیز در " حرکت " است، هم داستان بود. به نظر او همه چیز در تغییر بود. اما  دموکریتوس بر این باور بود که در پشت هر آنچه در حرکت است، شی جاودانه و غیر قابل تغییر قرار دارد که ثابت است و اتم است.

به عقيده او نيروى ماوراطبيعت يا چيزى خارج از طبيعت وجود ندارد. براى دموكريتوس تنها وجودى قابل قبول است كه از اتم تشكيل يافته باشد از اين روست كه او را فيلسوفى كاملا  ماترياليست (ماده گرا) مىشناسيم. به نظر او همه چيز در طبيعت مكانيكى و جبرى و تخلف ناپذير است.چون همه چيز از اتم ساخته شده وآن هم فقط از قوانين ذاتى خود پيروى میىكند . پس با كشف قوانين طبيعت به راحتى قادر خواهيم بود آينده را پيشبينى كنيم .

 ما می بینیم که بيشتر فلسفه دموكريتوس در باره اتم میباشد. اتم در زبان يونانى به معناى تجزيه ناپذير است. دموكريتوس به اين نتيجه رسيده بود كه ماده را نمى توان به صورت نامحدود به ذرات ريزتر تقسيم كرد و پس از تقسيم كردن متوالى ماده به ذره اى تجزيه ناپذير به نام اتم خواهيم رسيد. اتمها در نظر دموكريتوس جاودانى بودند يعنى ازلى و ابدى دليل آن هم اين است كه نه هيچ چيز از عدم پديد مىآيد نه وجود قابل تبديل به عدم است. از اين جهت دموكريتوس با الئاييها موافق است ولى برخلاف آنها دموكريتوس خلا و حركت و تغيير را قبول دارد. به اعتقاد او اتمها با يكديگر فاصله دارند و حركت مىكنند و فاصله بين اتمها نيز خلا است . او معتقد بود كه اجسام از اتمهاى گوناگونى تشكيل شده اند كه اين اتمها با هم پيوند يافته اند , اگر جسم تجزيه شود اين اتمها د وباره از هم جدا خواهند وپراكنده مىگردند. نظريات ارسطو در باره طبيعت باعث شد كه تئورى اتم دموكريتوس تقريبا به دست فراموشى سپرده شود تا اينكه بالاخره قريب دو هزار سال بعد دوباره همين نظريه توسط شيميدان انگليسى جان دالتون دوباره مطرح شد.

دموکریت همیشه آماده استقبال از چیزهای خوب و محبوب زندگی بود. آفرینش را کامل می‌دانست و پیوسته در شکوه نبود. آثار دموکریت که در عهد عتیق شهرت فراوان یافته بود به دست ما نرسیده است تنها دیوژن عنوان چند اثر از آثار او را یاد کرده است: درباره آرامش روان، درباره طبیعت انسان، دوزخ‌ها، درباه سه نسل، علل زمینی هماهنگی و اعداد.

ادامه دارد

باید اندیشیدن را آموخت,نه اندیشه ها را

ســــیر تــــاریـخـی فـلســــــفــه

برای نوآموزان

فرید سیاوش

جستار سوم

پیدایش علوم

تاریخ:

در همان ایامی که فلاسفۀ یونان سعی در توضیح طبیعی تغییرات موجود در طبیعت داشتند، رفته رفته برای تاریخ نیز دانشی بوجود آمد.دراین علم سعی  برآن بود تا دلایل طبیعی رویداد های تاریخی بررسی شود. از آن پس دیگر شکست در جنگ به پای انتقام خدایان نوشته نمی شد. معروف ترین مورخان یونانی را میتوان هرودوت(484تا424) و توسیدید(460-400 ق.م) دانست.

هرودوت تاریخ‌نگار یونانی دورهٔ باستان،  در سدهٔ پنجم پیش از میلاد میزیسته‌است. نوشته‌هاى هرودوت شامل نه كتاب است و از اين‌جهت آن را «تاريخ در نه كتاب» مینامند و هر يك از كتاب‌هاى او به نام يكى از ارباب انواع يونان كهن نامگذاری شده است. بعضى از محققان تقسيم و نام‌گذارى آثار هرودوت راکار دیگران در  قرون بعدی مى‌دانند و معتقدند كه تأليفات او در ابتدا تقسيماتى نداشته است.

از فرهيختگان يوناني گرفته تا مورخين معاصر، از جمله ويل دورانت و آرنولد توين‌بي، هرودوت را پدر تاريخ دانسته‌اند. به بيان هنري اس. لوكاس، استاد تاريخ دانشگاه ميشيگان، هرودوت شايسته‌ي اين لقب است، زيرا همه‌ي اطلاعات بشر قرن بيستم از ملت‌هاي مشرق باستان به ويژه، مادها، پارس‌ها، بابلي‌ها، يوناني‌ها، ايتاليايي‌ها، فينيقي‌ها و مصريان مرهون كوشش‌هاي اوست. اگر هرودوت نبود،‌ شامپليون فرانسوي نمي توانست خط هيروگليف را بخواند زيرا هرودوت اطلاعات پراكنده‌اي از ملت‌هاي كهن در كتابش به يادگار گذاشته است، كه همين اطلاعات باعث برانگيخته شدن حس كنجكاوي تاريخ‌شناسان و باستان‌شناسان سده‌هاي جديد و در نتيجه كشف بسياري از حقيقت‌هاي تاريخي سده‌هاي باستاني آدمي شد.

پيش از هرودوت تاريخ‌نگاران ديگري مانند كادموس، هلانيكوس، ميتي‌لين، شارن و هكاته، مي‌زيستند كه هرودوت در جواني آرزو داشته است كه روزي با آن‌ها از نزديك آشنا شود. آن تاريخ‌نگاران بيش‌تر درباره‌ي چگونگي بنيان‌گذاري شهرهاي باستاني و شكوه و جلال خانواده‌هاي بزرگ و اشراف سخن گفته‌اند و اغلب با استدلالي خيالي نسب كساني را به خدايان و قهرمانان باستان مي‌رسانده‌اند. هرودوت در جواني نوشته‌هاي آنان را مي‌خوانده و از افسانه‌هاي خيالي آنان لذت مي‌برده است، اما پس چندي دريافته بود كه شيوه‌ي تاريخ‌نگاري آنان چندان درست نيست و آنان را به افسانه‌پردازي و داستان‌سرايي متهم ‌كرده است

اثر هرودوت نخستین اثری بود که از تفکرات دینی و کنجکاوی گردآورندگانِ آگاهی‌های جغرافیایی و قوم‌شناختی فراتر رفت و به "تحقیق" رسید. تحقیق در واقعیت‌های انسانی که مشخص کردن آنها از خلال سنن ایمانی و دینی امکان‌پذیر است. به همین علت هم هرودوت واژه historiai  را عنوان کتاب خود قرار داده است.  historiai در زبان یونانی به معنی تحقیق و جستجو برای کشف حقیقت است. نباید فراموش کرد که پیش از هرودوت نویسندگانی که آنها را «گفتارنگار» می‌نامیدند به این اکتفا می‌کردند که داستان‌های اساطیری را که ریشه‌های خدایی و انسانی داشتند از منظومه‌های حماسی و نسب‌نامه‌ها و شرح رویدادها اقتباس کنند و به نثر بنویسند. طبیعی است که هرودوت نیز بیشتر از لحاظ پیروی از سبک آسان و روان داستان‌گویان و نیز از لحاظ زبانی که به کار می‌برد ‌به گفتارنگاران نزدیک‌تر است تا از لحاظ طرز تفکر؛ چرا که هرودوت به لهجه یونانی نوشته است.

و اما توسیدید چگونه می اندیشید؟

توسیدید میان "سبب" و "دلیل" جنگ تفاوتی مهم می‌گذارد، که برای تاریخ نویسی جنگی پس از او از اهمیت بسیاری برخوردار است، و بهمین گونه ما می‌توانیم این تفاوت گذاری را برای توضیح جنگ آمریکا علیه عراق بکار بندیم. دلایل متفاوتی، که در سده پنجم پیش از میلاد از سوی طرفین جنگ بکار رفتند، تا اسپارتی‌ها را برآن داشت، که به آتن اعلان جنگ بدهند، یعنی گسست قرارداد بین دوطرف از سویی و حمله بزرگتر آتن از سوی دیگر، را توسیدید تنها بعنوان "سبب" جنگ، یعنی دلایل بلاواسطه جنگ برمی‌شمرد و او به آنها ارزش چندانی نمی‌دهد. توسیدید تاریخدان برجسته یونانی پس از تحلیل جامع و کامل مبتنی بر داده‌های بیشمار پیش زمینه این جنگ، به این نتیجه می‌رسد، که مهم‌ترین دلیل این جنگ این پنداشت اسپارتی‌ها بود، که آنها در یک پیمان با آتن، یعنی آتنی که همواره روبه گسترش و توسعه طلبی داشت، در درازمدت تنها زیان می‌بینند و ضرر می‌کنند: "نخستین دلیل و دلیل اصلی؛ که البته کمتر در باره آن سخن گفته می‌شد؛ را من در افزایش قدرت آتنی‌ها می‌بینم، که اسپارتی‌ها را به وحشت انداخت و آنان را به جنگ وادار کرد. ..."

ژاکلین دو رمه ئی معتقد است که تاریخ توسیدید در عین حال که تاریخ حوادث جنگ های پلوبونزی است، از ویژگی های خاصی برخوردار است که تا ان زمان نظیرش دیده نشده بود. توسیدید همه وقایع را با تجزیه و تحلیل روانکاوانه، با در نظر گرفتن انگیزه هایی که موجب بروز آن واقعه شده است، بررسی می کند و سپس واقعه را توضیح می دهد.اثر او یک نوشته علمی است که در آن جوانه های همه علوم انسانی را در حال رشد می بینیم.در اثر او نه خرافات، نه هاتف غیبی معابد و نه خدایان نقشی دارند. تاریخ جنگ های پلوپونزی اثر جاودانه توسیدید است

طب:

یونانیان آن ایام خدایان را حتی مسئول بروز بیماری ها میدانستند.بیماری های ساری، انتقامی از سوی خدایان تعبیر می شد. و سلامتی نیز از طرف آنان به ارمغان می آمد، مشروط بر آنکه با قربانی کردن خشنودی آنها فراهم شده باشد.

در همان ایامی که فیلسوفان یونانی در صدد بودند تا مسیری جدید در تفکر به وجود آورند، دانشی جدید نیز در یونان در زمینۀ طب شکوفا می شد. این علم جدید سعی داشت تا برای سلامت و بیماری انسان توضیحاتی طبیعی بیابد. بنیان گذار دانش جدید طبابت(پزشکی) را در یونان آن زمان، بقراط دانسته اند.او حدود سال 460 ق.م .در جزیرۀ کوس به دنیا آمد.

بر اساس سنت طبابت بقراط، مهم ترین محافظ انسان در برابر بیماری ها، تعادل در زندگی و تطبیق با اصول صحی است. سلامتی برا ی انسان امری طبیعی است و بروز بیماری به این خاطر است که طبیعت آدمی به خاطر اختلالی جسمانی یا روانی بر هم میخورد. راه سلامتی انسان در تعادل، هماهنگی و و جود روحی سالم در جسمی سالم نهفته است.

بقراط که به عنوان پدر علم طب جديد شناخته شده است، نخستين کسي بود که طبابت را از خرافات جدا کرد. وي که در جزيره يوناني توس به دنيا آمد پسر يک طبيب بود . بقراط اعتقاد معاصرين خود را که مي گفتند بيماري توسط خدايان انتقام جو به وجود مي آيد، رد کرد و به جاي آن اعلام کرد که هر بيماري، يک علت طبيعي دارد. او گفت که اگر علت را بيابيد، مي توانيد آن را درمان کنيد.

بقراط مي گفت با مشاهده نشانه هاي يک بيماري و در نظر گرفتن شدت آن، پزشک مي تواند چشم انداز اين بيماري را براي يک بيمار خاص پيش بيني کند. بقراط بر اساس چنين انديشه هاي منطقي يک مدرسه طبی را بنيان نهاد.

عقيده طبی ديگري که بقراط قبول داشت، آن بود که روش درماني که براي يک بيمار به کار مي رود، ممکن است براي بيمار ديگر موثر نباشد. وي اعلام کرد که آنچه براي يک نفر غذاست، ممکن است براي ديگري زهر باشد.

بقراط همچنين ساير طبیبان را تشويق مي کرد که از درمان هاي ساده مانند يک رژيم غذايي سالم، استراحت زياد و محيط تميز استفاده کنند. او مي گفت زماني که طبیبان نمي توانند بيماري را درمان کنند، طبيعت اغلب اين کار را مي کند. در بيماران رو به مرگ نبايد از روش هاي ساده ي درمان استفاده کرد و پيشنهاد کرد که بيماري هاي بحراني، معالجه هاي بحراني هم مي خواهد.

از ديگر توصيه هاي بقراط چيزي است که امروزه رفتار خوب باليني ناميده مي شود، با اين عنوان که بيماري زماني سخت تر است که ذهن مضطرب باشد و بعضي بيماران زماني که از رفتار خوب طبیب رضايت داشته باشند، بهبودي خود را باز مي يابند.

وي معتقد بود که طبیبان بايد خادم بيماران خود باشند و معيارهاي سلوک شرافتمندانه را رعايت کنند. در زمان وي گاهي طبیبان براي از بين بردن بعضي از بيماران خود تطميع مي شدند و امکان داشت که يک حاکم به طبیبی دستور دهد که براي کشتن دشمن خود از سم استفاده کند. بقراط گفت: طبیب در مورد بيمار مسئول است.

بقراط تعهد نامه اي را که امروزه دانشجويان طب موقع اخذ درجه دکتري اظهار مي کنند، تهيه کرده است.

« در بخشي از اين سوگند نامه آمده است که من عميقا تعهد مي کنم که خود را وقف خدمت به انسانيت بنمايم. من حرفه خود را با وجدان و شرافت انجام خواهم داد و سلامتي بيماران نخستين وظيفه من خواهد بود.»

 

ما در قسمت های گذشته با فلسفه طبیعت گرا به مثابه فلسفه ای که تصویر اسطوره ای جهان را باطل کرد ، آشنا شدیم. معمولآ فیلسوفان طبیعت گرا را به خاطر این که قبل از سقراط می زیسته اند، فلاسفۀ پیش از سقراط نیز می نامند. البته دموکرایتوس چند سال بعد از سقراط دیده از جهان فروبست، ولی تمامی افکار واندیشه های او به فلسفۀ طبیعت گرای پیش از سقراط مربوط است. سقراط تنها از نظر زمانی مبداّ تاریخی در نظر گرفته نمی شود؛ حضور او حتی موقعیت جرافیایی بررسی های فلسفی را تغییر می دهد. سقراط نخستین فیلسوفی است که در آتن متولد شده است و مانند دو فیلسوف بعد از خود در همین شهر نیز زندگی کرده و به کار و کوشش پرداخته است.

 

ســوفیست ها:

فیلسوفان طبیعت گرا پیش از هر چیز محقق مسایل طبیعی به شمار می رفتند؛ آنان به همین دلیل نیز جایگاهی مهم در تاریخ علم دارند. ولی در آتن که در حدود سال 450 ق.م. مرکز فرهنگی یونان شده بود، به تدریج نوعی دموکراسی در این شهر به وجود آمد. یکی از پیش فرض های دموکراسی در آتن، تربیت مردم برای مشارکت در چنین سیاستی بود. این مساله حتی امروز نیز مورد تائید است که دموکراسی در جامعه ای می تواند تخقق یابد که مردم نسبت به ان شناخت داشته باشند. به همین دلیل فن سخن وری برای آتنی ها  بیش از هر چیز اهمیت داشت.

پس از چندی، گروهی از معلمان و فیلسوفان دوره گرد از مستعمرات یونان راهی آتن شدند. آنان خود را سوفیست می نامیدند. واژۀ "سوفیست" به معنی  صاحب معرفت و حکمت آموز بود. سوفیست ها در آتن از طریق آموزش مردم امرار معاش می کردند.

این گروه فیلسوفان دوره گرد نیز مانند فلاسفۀ طبیعت گرا به باور های اساطیری معتقد نبودند، ولی از سوی دیگر تفکرات فلسفی را نیز مردود می دانستند. به اعتقاد آنان، حتی اگر برای مسایل فلسفی پاسخی هم وجود می داشت، این پاسخ نمی توانست برای حل معمای طبیعت و عالم هستی ملاکی قطعی باشد. این دیدگاه فلسفی را شکاکیت می نامند.

به هر حال اگر هم نتوانیم پاسخی برای معمای طبیعت بیابیم، می دانیم که انسان هستیم و باید بیاموزیم که در کنار یکدیگر زندگی کنیم. این دیدگاه سبب شد تا سوفیست ها به انسان و جایگاه او در اجتماع توجه داشته باشند.

یکی از سوفیست ها به نام پروتاگوراس(487 تا 420 ق.م.) گفته است که " انسان مقیاس همه چیز است. " به اعتقاد وی، حق  و ناحق و خوب و بد و  باید بر اساس نیاز های انسان ارزیابی شود. او در برابر این سوال که آیا خدایان یونان را قبول دارد یانه، چنین جواب داده است: " در بارۀ خدایان، هیچ نمی دانم که هستند یا نیستند...چیز های زیادی ما را از این شناسایی باز می دارد: پیچیدگی مساله و کوتاهی عمر ما ".  کسی را که نسبت به وجود  خدا مردد است لا دری می نامند.

پروتاگوراس (487 تا 420 ق.م.)

" انسان مقیاس همه چیز است. "

 پروتاگوراس نخستین و مهمترین نظریه پرداز فلسفه سوفسطایی پیش ازسقراط واستاد سخنوری اهل آبدره درشمال یونان آنزمان و همشهری دمکریت مشهور بود. پروتاگوراس گفته است که " انسان مقیاس همه چیز است. " به اعتقاد وی، حق  و ناحق و خوب و بد و  باید بر اساس نیاز های انسان ارزیابی شود. او در برابر این سوال که آیا خدایان یونان را قبول دارد یانه، چنین جواب داده است: " در بارۀ خدایان، هیچ نمی دانم که هستند یا نیستند...چیز های زیادی ما را از این شناسایی باز می دارد: پیچیدگی مساله و کوتاهی عمر ما ".

 افلاتون بعدها در یک برخورد لجاجت آمیزی با او گفته بود که : "خدا میزان همه چیزها است ". و پراگماتیسم هاِیی آمریکایی سالهاست که مینویسند : "علم میزان همه چیز است " .

پروتاگوراس بخاطر کتاب (پیرامون خدایان) به اتهام کفروالحاد! به مرگ محکوم شده بود ودرسن هفتاد سالگی حین فرار ازاجرای حکم اعدام در دریا غرق شد. وی درکنار آناکساگوراس، فیدیاس، آسیازیا و سقراط ازجمله اعدامیان سیرتاریخ اندیشه غرب است!. آنزمان توجه نداشتن به خدایان دولتی!برای اندیشمندان ایجاد دردسر مینمود. جمله (انسان- میزان) پروتاگوراس- مورد توجه اندیشمندان دوره رنسانس - روشنگری و اومانیسم نیزشد. پیرامون اهمیت پروتاگوراس گفته میشود که نه افلاتون و نه ارسطو فلسفه باستان رانمایندگی کردند بلکه پروتاگوراس و گورگیاس آغازگران فلسفه روشنگری غرب میباشند.

سوفیست ها اغلب در آتن به بحث در بارۀ آنچه طبیعی است و آنچه از طریق اجتماع بروز می کند، می پرداختند و زمینه را برای نقد و تحلیل های اجتماعی فراهم می آوردند.

به عنوان یک نمونه، آنان نشان دادند که " احساس شرم" پدیده ای طبیعی نیست، زیرا اگر چنین احساسی طبیعی می بود، باید ذاتی انسان می شد. ممکن نیست ترس از برهنه بودن عاملی ذاتی باشد و فقط به آداب و رسوم حاکم بر اجتماع وابسته است.

دروسی که سوفیست ها ارائه می دادند عبارت بود از فلسفه، ادبیات، هنر، علوم ریاضی، ستاره شناسی، دستور زبان، علم سیاست شامل قانون اساسی و امور اداری و هنر جنگ و خصوصا فن سخنوری.

سوفیست که اصلا به معنی استاد و هنر مند بود معنی مربی و آموزگار پیدا کرد. سوفسطائیان معلمانی دوره گرد بودند که شهر به شهر می گشتند و در مقابل درسی که می دادند اجرت دریافت می کردند .سوفیست ها اندیشه های تازه ای را با خود آوردند، در باره ی اصالت ارزش های اخلاقی تردید کردند و طرفدار پان هلنیسم یعنی اتحاد اقوام یونانی بودند. " غایت تعلیم وتربیت سوفیستی این بود که شاگردان بتوانند به اداره ی امور خصوصی خود توانا شوند و به یاری فن سخنوری در اجتماعات سیاسی مردمان را به درستی عقاید خود معتقد سازند و بدین سان در اداره ی امر کشور نقشی بازی کنند."

سوفسطائیان سیاست را به گونه ی سرگرم کننده ای وارد زندگی روزانه ی مردم کردند. اگر بخواهیم سوفسطائیان را با کسانی که امروز زندگی می کنند مقایسه کنیم شاید بشود گفت که " نیمه استاد و نیمه روزنامه نویس " بودند لذا ورود یک سوفیست به شهر حادثه ای مهم بود و جوانان گرد او جمع می شدند ، که صحنه ای از آن را افلاطون در رساله ی پروتاگوراس به تصویر کشیده است.

 سوفسطائیان از نظر سیاسی به دو دسته تقسیم می شدند .یک دسته معتقد بودند که طبیعت خوب ولی تمدن بد است ( مثل روسو ) قانون، اختراع اقویا و برای برده ساختن انسانها است . ترازیماخوس در جمهوری کتاب نخست در تعریف عدالت می گوید " عدالت آن چیزی است که برای قوی سودمند باشد ." و در ادامه در پاسخ ایرادات سقراط می گوید " هر حکومت هر قانونی را با در نظر گرفتن منافع خود وضع می کند ؛ حکومت دموکراسی منافع عموم مردم را در نظر می گیرد و حکومت استبدادی منافع حاکم مستبد را، حکو مت های دیگر نیز مطابق همین قاعده عمل می کنند و با وضع قانون آنچه به نفع حاکم تشخیص دهند حق می نامند . و از همه ی مردمان می خواهند که آن را محترم بشمارند و کسی را که از آن سر پیچید قانون شکن وظالم نام می دهند و به کیفرمی رسانند. بنابر این معنی پاسخ من این است که در هر کشور حق و عدالت چیزی است که برای حکومت آن کشور سودمند باشد، و چون در همه ی کشور ها قدرت در دست حکومت است از این رو اگر نیک بنگری خواهی دید که عدالت در همه جا یک چیز بیش نیست : "چیزی که برای قوی سودمند باشد ."

 دسته ی دیگر معتقد بودند که طبیعت نه خوب و نه بد است ( مثل نیچه ) و قانون، اختراع ضعفاء است برای باز داشتن و منع اقویا. قدرت بالاترین فضیلت است و عاقلانه ترین و طبیعی ترین حکومت ها ، حکومت اشراف است . افلاطون در رساله ی گرگیاس از زبان کالیکلس خطاب به سقراط می گوید " کسی که بخواهد چون آزاد مردان روزگار بگذراند باید هوس ها و شهوات خود را به جای محدود ساختن بپرورد و به آنها نیرو رساند و دانش و زیرکی خود را برای راضی کردن آنها به کار اندازد . البته بیشتر مردمان به ان کار توانا نیستند و چون از ناتوانی خود شرم دارند برای پنهان ساختن آن لگام گسیختگی و نا پر هیز کاری را زشت می شمارند و بدین سان می کوشند کسانی را که از نظر طبیعی قوی ترند محدود سازند ، و چون خود از ارضای هوس ها و رسیدن به آرزو ها نا توانند خویشتن داری و عدالت را می ستایند.پس این ستایش از نا توانی است. برای کسانی که فرمانروایی را از پدر به ارث برده یا به یاری نیروی طبیعی خود تاج و تخت به دست آورده اند ، چه چیزی زشت تر و بد تر از خویشتن داری است ؟ اینان که می توانند از هر موهبتی بر خوردار گردند بی آنکه مانعی در راهشان باشد ، چگونه چشم داری به دست خود فرمانروایی بر خود بتراشند و در برابر قانون و داد گاه و سخن های واهی توده ی مردم سر فرود آورند؟ کسی که بر کشوری فرمان می راند اگر به اسارت خویشتن داری و عدالت چنان گردن نهد که نتواند در آن کشور به دوستان خویش نصیبی بیش از دشمنان برساند، زبون و سیه روز نیست؟ "

چرامردم یونان از سوفسطائیان انزجار داشتند ؟ افلاطون در رساله ی پروتاگوراس از زبان سقراط به هیپوکراتس می گوید: " شرم نداری که در نزد یونانیان به سوفیستی شهره شوی ؟"

1-      کسانی که به تفکر در باره ی مسائل مربوط به شناسایی و حقوق و اخلاق می اندیشیدند به کنجکاوی نا روا متهم می شدند .

2-      گرفتن مزد برای کار ذهنی و فکری عملی بسیار زشت بشمار می رفت و به منزله ی بندگی داوطلبانه تلقی می شد

3-      کسانی که پول نداشتند تا به عنوان حق الزحمه به سوفسطائیان بپردازند و نمی توانستند در جرگه ی شاگردان سوفسطائیان قرار گیرند و اگر گذرشان به دادگاه می افتاد نمی توانستند در برابر حریفانی که فن سخنوری را بلد بودند مقاومت کنند در نتیجه در داد گاه محکوم می شدند .

4-     رشته های مذهبی و اخلاقی که افراد جامعه را به هم پیوند می داد یکباره پاره شد و آنها نتوانستند قواعد اخلاقی جدیدی جایگزین کنند .و معیار های ثابتی ارائه دهند

5-      کسانی که کامیابی شخصی را بر تر از همه چیز می دانستند برای اندیشه خود پشتوانه ی فلسفی یافتند .

6-     سوفسطائیانی که سخنوری یاد می دادند کم کم کارشان بالا گرفت و به شاگردان خود می آموختند که چگونه حق را باطل و باطل را حق جلوه دهند.و شاگردان خود را به جدل و مناظره تشویق می کردند .

خدمات سوفسطائیان

1-      اندیشه ی آدمی را از بسیاری از قیود اوهام و خرافات آزاد ساختند .

2-      دانش های گوناگونی را رواج دادند .

3-   سوالات بزرگی را در برابر بشر قرار دادند به تعبیر ویل دورانت " مشخص ترین و عمیق ترین پیشرفت فلسفه ی یونان با سوفسطائیان شروع گردید . " 

ادامه دارد

ســــیر تــــاریـخـی فـلســــــفــه

جستار چهارم

سقراط- افلاطون- ارسطو

برای نوآموزان

فرید سیاوش

سقراط فیلسوف خردگرا

اکنون وقت آن رسیده تا با بزرگ ترین فیلسوفان یونان باستان آشنا شویم؛ سقراط، افلاطون و ارسطو. هر یک از این سه فیلسوف نقش موثری در شکوفایی تمدن اروپا داشته است.

سقراط فیلسوف خردگرا:

«شناخت واقعی از درون انسان سرچشمه میگیرد»

"در تاريخ انديشه‌ی غرب سقراط يك مرجع است، زیرا  "قبل از سقراط" و" بعد از سقراط" سخن می‌رانند. پيش از او فلاسفه نظريه‌های خود رابه گونه‌ای شاعرانه و بيشتر نزديك به روش پيامبران و كاهنان بيان می‌كردند. پس از او اما، بیشترینه مكاتب باستان خود را وارث او يا متاثر از او می‌دانند. سقراط ، از آن پس مبدل می‌شود به فرزانه‌ای قهرمان، پايه گذار پرسش فلسفی و تجسد مطالبات اخلاقی. اين مرد عجيب كه بود كه به رغم اين همه تاثير، چيزی ننوشت. آيا هنوز می‌توان او را، ورای توده‌ی وسيع افسانه‌ها و تفسيرها، باز شناخت؟"

سقراط(470 تا 399 ق.م)  در شهر آتن بدنیا آمد و بیشتر عمر خود را در بازار و خیابان های این شهر به صحبت با مردم گذراند. سقراط ظاهری ناخوشایند و زشت داشت، کوتاه قد و چاق بود چشمانی تنگ و بینی پهن و بزرگی داشت. ولی آن گونه که  گفته اند، دارای باطنی دلپذیر بود. علاوه بر همه ای اینها، اگر تمامی گذشته و حال را جستجو کنیم، محال است بتوانیم کسی را مانند او بیابیم.

بجاخواهد بود سقراط را اسرار آمیز ترین شخیصت تمامی تاریخ فلسفه دانست. فیلسوفی که یک سطر مطلب هم ننوشته است؛ ولی بیشترین تاثیر را درتفکر اروپایی و حتی بیرون اروپا داشته است. پس از مرگش موسس چندین دیگاه فلسفی شد. نسبت دادن دیدگاه های مختلف فلسفی به او بیشتر به دلیل همین اسرار آمیزی شخصیتش بود.

آنچه ما در بارۀ سقراط می دانیم، بیشتر از نوشته های افلاطون  استخراج شده است. افلاطون شاگرد سقراط بود و خودش هم یکی ار بزرگترین فیلسوفان تاریخ به شمار میرود.

افلاطون رساله های متعددی نوشته است و در بسیاری از این رساله ها با گفتگوها، سقراط در بحث های فلسفی وی شرکت دارد.

وقتی افلاطون از زبان سقراط سخن می گوید، مشخص نمی شود که آنچه بازگو میشود، دیدگاه افلاطون است یا سقراط. به همین دلیل تشخیص آرای سقراط از افلاطون ساده نیست.

این نکته که سقراط واقعآ که بوده است، اهمیت چندانی ندارد. آنچه اهمیت دارد، تصویری است که افلاطون از او به دست می دهد و پس از 2400 سال هنوز باقی و جاری است.

هسته اصلی مباحثات سقراط این نکته بود که او قصد آموزش کسی را نداشت. او به ظاهر نشان میداد که میخواهد از طرف مقابل خود چیزی یاد بگیرد. به این ترتیب روش تعلیم او اصلآ به معلم های دیگر شباهت نداشت. او به جای درس دادن، از بحث کردن استفاده می کرد.

سقراط كه مادرش قابله بود مدعي بود كه پيشه مادرش را دنبال ميكند. وي ميگفت كه قابله خودش نمي زايد بلكه هنگام زايمان به ديگران كمك مي كند. بدينترتيب سقراط معتقد بود كه وظيفه اش ياري رساندن به ديگران است تا آرا و انديشه خودرا بيان كنند و از حمل آن فارغ شوند. زيرا شناخت واقعي از درون انسان سر چشمه ميگيرد. به اعتقاد سقراط شناخت را نمي توان به درون آدمي وارد كرد بلكه بايد از درون او بيرون كشيد؛ تنها شناختي كه از درون مي جوشد بصيرت حقيقي است. تاكيد سقراط بر اين است كه زايمان پديده اي طبيعي است. به همين ترتيب انسان ها نيز مي توانند با استفاده از عقل خود، واقعيت هاي فلسفي را دريابند. اگر انسان از"عقل" بهره بگيرد چيزي از درون خود به كار برده است. سقراط با بهره گيري از نقش فردي كه هيچ نمي داند مردم را محبور مي كرد كه از عقل خود استفاده كنند. او خود را نادان يا دست كم نادان تر از آنچه بود نشان مي داد. اين رفتار او را استهزاي سقراطي مي نامند.

هدف سقراط اين بود كه باكمك پرسش هاي ديالوگي اش، اصول اخلاقي را به شنونده منتقل كند. او ميگفت، هنر قابله گي ديالكتيك، در بحث باعث تولد و كشف حقيقت ميشود. سقراط ميكوشيد با كمك تمام تكنيك هاي سخنوري و منطق ديالكتيك، شركت كنندگان دربحث را به تعمق بكشاند.

فيلسوفي به نام سيسرون چند قرن بعد از آن دوره گفته است كه سقراط فلسفه را از آسمان به زمين فرود آورد. فلسفه را به خانه ها وشهرها برد و فلسفه را واداشت به زندگى و به اخلاقيات و خير و شر بپردازد.

سقراط هم عصر سوفيست ها بوده است. او مانند آنان و بر خلاف ديدگاه فلاسفه طبيعت گرا به مساله انسان و زندگي آدمي مي پرداخت.  اما سقراط خود را سوفيست يا به عبارت ديگر صاحب معرفت نمي دانست، حتي خود را معلم هم نمي دانست. سقراط به معني واقعي كلمه خود را فيلسوف مي ناميد. فيلسوف در واقع كسي است كه « دوستدار معرفت» باشد كسي كه حاضر است به خاطر معرفت جان خود را از دست بدهد. اعتراف به جهل مبدا فلسفه سقراط محسوب میشود . بدین مفهوم  که «داناترين فرد كسي است كه مي داند كه نمي داند.» .

سقراط میگفت:خود را بشناس.اگر ذهن وفکر متوجه خود نباشد و خود را نیازماید، فلسفه وافعی تحقق نخواهد یافت. وی معتقد بود که طبیعت خارجی اشیا (افکار فیلسوفانی نظیر پارمنیدس، زنون، فیثاغورس) خوب است اما فیلسوف موضوعی بسیار جالب و شایسته تر از از درختان و احجار و ستارگان داردکه نظر دقتش را جلب کند وآن روح انسانی است انسان چیست و چه میتواند باشد؟.

براي سقراط مهم بود كه بتواند، مبناي براي معرفت آدمي بيابد. او معتقد بود كه اين بنيان در عقل انسان جاي دارد. اعتقاد راسخ سقراط به عقل انسان سبب ميشود كه بتوان او را خرد گرا دانست. سقراط بر خلاف سوفسطاييان كه به درك درست و مطلقى از حقيقت اعتقاد نداشتند قصد داشت كه فلسفه خود را بر پايه اى محكم بنا كند .

سقراط معتقد بود کسی که بداند چه چیزی خوب است، خوب هم عمل می کند و معرفت درست به عمل صحیح منجر میشود. کسی که اعمالش نیک باشد به انسان واقعی مبدل می شود. اشتباهات ما به آن خاطر است که درست را تشخیص نمی دهیم  و به همین دلیل باید همواره در تلاش دستیابی به دانش بیشتر باشیم. سقراط همیشه سعی داشت مشخص کند چه چیزی حق و چه چیزی ناحق است. او بر خلاف سوفیست ها معتقد بود که تشخیص حق از ناحق در شعور آدمی نهفه است و نه در اجتماع.

سقراط به این باور بود که همه مردم با استفاده از شعور شان می توانند واقعیت های فلسفی را درک کنند. او میگفت که یک برده نیز می تواند همانند یک اشراف زاده به کمک شعور خود مسایل فلسفی را حل کند.  سقراط شعور زن و مرد را نیز به یک اندازه میدانست.

قبلآ اشاره کردیم که سوفیست ها و سقراط خود را از مسایل فلاسفۀ طبیعت گرا جدا کرده بودند و بیشتر به انسان و اجتماع توجه داشتند. این درست؛ ولی سوفیست ها و سقراط هم از دید خاص به رابطه میان آنچه از یک سو جاودانه است و آنچه از سوی دیگر  " در تغییر" است، توجه داشتند. برای آنها این مساله زمانی مطرح بود  که به اخلاق انسان و کمال و فضلیت اجتماع مربوط می شد. به طور کلی، سوفیست ها معتقد بودند که مساله حق و ناحق از ولایتی  به ولایت دیگر  واز نسلی به نسل دیگر تغییر می کند. بنابرین  مساله حق و ناحق"در تغیییر" است و قطعی نیست. سقراط با این عقیده موافق نبود. او به اصول یا ملاک هایی جاودانه در رفتار انسان اعتقاد داشت. او معتقد بود که اگر ما از شعور خود بهره بگیریم، می توانیم این گونه ملاک های تغییر نا پذیر را تشخیص بدهیم، زیرا شعور انسان در اصل جاودانه و تغیییر ناپذیر است.

سقراط عقاید مبنی بر تعدد خدایان نشسته در کوه المپ را ویران کرد، چه ضمانت اجرای اخلاقیات فقط ترس از این خدایان بود. که در صورت انکار و نبودشان دیگر برای متابعت از لذایذ و هوای نفس مانعی در کار نبود، و فقط قانون بشری میماند. وی معتقد به خدای یگانه بود.و امیدوار بودمرگ وی را از بین نخواهد برد.

نتیجه اینکه سقراط دو مسئله را روشن کرد.یکی مسئله فضیلت (نظریه سقراطی در باره رابطه میان معرفت و فضیلت مشخصه اخلاق سقراطی است. بنا بر نظر سقراط معرفت و فضیلت یکی است. به این معنی که شخص عاقل،که می داند حق چیست، به آنچه حق است عمل نیز می کند. به عبارت دیگر،هیچ کس دانسته و از روی قصد مرتکب بدی نمی شود. هیچ کس شر را به عنوان شر انتخاب نمی کند.) و دیگری مسئله حکومت بود. برای جوانان آتن در آن عصر چیزی حیاتی تر از این دو مسئله نبود.سوفسطائیان عقاید آنان را راجع به خدایان کوه المپ بهم ریخته بودند. اخلاق سست شده بود زیرا عمده ضمانت اخلاق ترس از این خدایان بود. میگفت: هیچ چیز مسخره تر از آن دموکراسی که عوام بر آن مسلط باشند نیست.حکومت در دست مردمی بود که دایم در شور بودند سران لشگر به سرعت انتخاب و به همان سرعت عزل و اعدام میشدند.اعضای هیئت عالی بر اساس حروف الفبا انتخاب میشدند. و در میان آنها کشاورزان و بازاریان ساده پیدا میشدند.اخلاق در آن جامعه فقط با قوانینی که اینان پایه ریزی میکردند. و ترس از کیفر آن و عذاب خدایان کوه المپ قرص میشد حکومتی که بر اساس عقل دانش و اعتقاد درست نبود.میگفت:اداره حکومت امری است که برای آن تنها هوش زیاد کافی نیست و مستلزم اندیشه و تفکر وسیعی است که باهوشترین و دقیقترین افراد باید در آن شراکت داشته باشند.روش  عملی سقراط صورت دیالکتیک  یا گفت و شنود داشت. وی با کسی داخل گفتگو می شد و می کوشید تا از او افکارش را در باره موضوعی بیرون بکشد. همین افکار جدید وی را به نوشیدن شوکران رساند .

ارسطو را عقیده برین بود که دو پیشرفت در علم هست که به حق میتوانیم به سقراط نسبت دهیم_به کار گرفتن"استدلالات استقرائی و تعاریف کلی".

صاحبنظران تاريخ سير انديشه، سقراط را روشنفكري خوشبين ميدانند. به دليل اعتقاد عميق اش به خردانساني، آنها او را يك راسيوناليست بشمار مي آورند. سقراط ميگفت، دانش تجربي مفيد، واسطه اي است براي طرح فلسفه زندگي.

كارل پوپر اورا در خردگرايي انتقادي، يك مبلغ عالي و نمونه ميدانست. برشت به زبان طنز، او را يك ماركسيست ماقبل تاريخ نام گذاشت. نيچه مي نويسد، سقراط نقطه عطف و گردبادي است درتاريخ جهان. او پيشنهاد ميكند كه در سر در ورودي تمام دانشكدههاي علوم، پرچم و نشاني با نام او نصب گردد. نيچه ادامه ميدهد كه سقراط نابغه كج انديش ناراضي و سازش ناپذيري بود. به نظر گروهي ديگر، سقراط ماترياليسم و فلسفه طبيعي را رد كرد و اشاعه اخلاق را هدف خود قرار داد. فيلسوفان مسيحي در قرون وسطي او را خويشاوند روحي عيسي مسيح ميدانند كه دانايي اش را در ميدان شهر در اختيار مردم كوچه و بازار ميگذاشت و حاضرشد در راه عقيده اش جان دهد، گرچه او قادر به فرار و مهاجرت نيز بود. نسلي از شاعران دوره باستان سقراط را معلم خود ميدانستند، چون او روشنفكري نستوه، انقلابي و اصلاحگر اجتماعي بود.

سقراط مي گفت، مهمترين صفت آدمي، تقواي او است و يكي ازشرايط انسان بودن اين است كه انسان خود رابشناسد. تقوا صفتي است كه موجب استقلال و آرامش انسان در زندگي مي گردد. به نظر او تقوا يعني دانايي و شناخت و هردو را ميتوان آموخت. سقراط جستجوي حقيقت را بالاترين نشان تقوا و راه رسيدن به سعادت ميدانست. او وجدان دروني انسان را انگيزه حقيقت جويي او بشمار مي آورد. به نظر سقراط آگاهي و تقوا به تكامل انسان كمك ميكنند، چون كردار و گفتار از پندار نيك ريشه ميگيرند و براي پندار و شناخت و دانايي بايد به ضعف ها و ناداني هاي خود واقف بود.

محاكمه‌ی سقراط

محاكمه‌ سقراط این پيرمردی هفتاد ساله، وجنگاور پيشين جنگ "پلوپونز"، عضو پيشين شورای شهر و شخصيت برجسته‌ی آتنی در سال 399ق.م. در آتن برپا می‌شود. سقراط در آن جا به جرم منحرف كردن جوانان و كفر حاضر می‌شود. او متهم است كه با فلسفه‌ی ويرانگرش، سنت‌ها را زير سوا ل برده و خدايانی تازه معرفی كرده است.

سقراط كه به مدت يك هفته زندانی بود با مخالفت با طرح فرار از سوی دوستانش، تصميم گرفت كه به مرگ تن در دهد. اين تصميم همواره بخشی از معمای سقراط به شمار می‌آيد.

هيئت منصفه دادگاه با اکثریت آرا سقراط را گناهکار دانستند. سقراط می توانست تقاضای بخشش کند و اگر می پذیرفت که آتن را ترک کند، جان خود را نجات می داد ولی اگر او چنین می کرد، دیگر سقراط نبود نکتۀ اصلی اینجاست که او وجدانش و حقیقت را مهم تر از زندگی اش میدانست. او معتقد بود که در راه منافع کشورش تلاش کرده است. اما انگار به همین خاطر نیز به مرگ محکوم شد. لحظاتی بعد در میان انبوهی از مردم و نزدیکترین دوستانش جام شوکران را به دستش دادند و سقراط آنرا مستانه سر کشید و جاویدانه گشت.

 

 

ادامه دارد

ســــیر تــــاریـخـی فـلســــــفــه

جستار پنجم

افلاتون و "عالم مُثــُـل"

برای نوآموزان

فرید سیاوش

 بحث روی فلسفه افلاطون از چند منظر بسیار مهم و قابل بازخوانی است :

منظر تاریخی

منظر افلاطو نگرایی نو

منظر روشنگری

منظر پسا مدرن

من به منظور یک پرش کوتاه گونه است که گفتمان تاریخ فلسفه را در نخست به شگرد آموزه یی براه انداخته ام تا در پسا متن این رویکرد به مسایل جدیتر فلسفه آمادگی و بستر مساعد خلق کرده باشم.

درین بخش میپردازم به اندیشه های فلسفی افلاطون.

زماني كه سقراط جام شوكران را نوشيد افلاطون(347تا427 ق.م.) بيست و نه ساله بود. او مدت ها شاگرد سقراط بود و تمامي آنجه بر سقراط آمد به جشم خود ديد. اين موضوع كه آتن نجيب ترين انسان آن شهر را به مرگ محكوم كرد نه تنها تاثيري فراموش نشدني در افلاطون باقي گذارد بلكه او را مصمم كرد كه ديدگاه استاد را در زمينه هاي مختلف فلسفي مشخص سازد. مرگ سقراط به افلاطون ثابت كرد كه ممكن است ميان واقعيت اجتماعي و روياي اجتماعي تضادي وجود داشته باشد. نخستين كار افلاطون به عنوان فيلسوف انتشار دفاعيه سقراط بود. افلاطون در اين اثر آنجه در دادگاه عالي آتن بيان داشته بود به رشته تحرير در آورد. افلاطون جز دفاعيه سقراط تعدادي نامه و چيزي بيش از سي و پنج رساله از خود باقي گذاشته است. يكي از مهم ترين دلايل محفوظ ماندن اين نوشته ها و جود مدرسه اي بود كه افلاطون خارج از شهر آتن شخصآ تاسيس كرد. اين مدرسه فلسفه در باغي نزديك آتن قرار داشت و صاحب آن پهلواني به نام آكادموس بود. به همين دليل مدرسه فلسفه افلاطون به نام آن پهلوان معروف شد. از آن زمان تا كنون هزاران آكادمي در سراتا سر دنيا تاسيس شده اند. در آكادمي افلاطون فلسفه رياضيات و ژيمناستيك مورد گفتگو قرار ميگرفت به همين خاطر است كه افلاطون فلسفه خود را به صورت مكالمه نوشته است. افلاطون به رابطه ميان آنچه از يك سو جاودانه و تغيير ناپذير است و آنچه از سوي ديگر "در تغيير " است توجه داشت. درست مانند فلاسفه پيش از سقراط! يعني افلاطون به آنچه در طبيعت جاودانه و تغيير ناپذير بود توجه داشت و هم به آنچه در اخلاق و اجتماع جاودانه بود اهميت مي داد.

اين دو موضوع براي افلاطون يك مساله واحد بود. او بدنبال نوعي « واقعيت» واحد بود كه جاودانه و تغيير نا پذير باشد. افلاطون معتقد بود هر چيزي كه در طبيعت مي توانيم لمس يا حس كنيم تغيير مي كند. بنا برين عنصري وجود ندارد كه تجزيه ناپذير باشد. تمامي محسوسات از ماده اي تشكيل شده اند كه در طول زمان تجزيه مي شود. اما از سوي ديگر همه چيز از شكل يا صورتي كلي ساخته شده كه جاودانه و تغيير ناپذير است. پديده جاودانه و غير قابل تغيير در نزد افلاطون «عنصر اوليه» فزيكي نيست بلكه نمونه هايي ذهني و انتزاعي است كه اصل تمامي محسوسات را تشكيل مي دهند. افلاطون از شباهت ميان پديده ها در حيرت بود و به همين دليل نتيجه گرفت كه هر چه در اطراف ما وجود دارد در اصل با نمونه پذيري از مجموعه محدودي نمونه هاي اوليه ساخته شده است. او اين نمونه ها را مُثُل ناميد. به اعتقاد او در پس تمامي اسب ها خوك ها و آدم ها «مثال اسب » « مثال خوك» و « مثال آدم» قرار دارد . افلاطون در پس « محسوسات جهان » تنها به وجود يك واقعيت معتقد بود. او اين واقعيت را « عالم مُثُل » ناميد و اعتقاد داشت كه نمونه هاي اصلي يعني همان تصاوير اوليه كه نمونه ي تمامي پديده هاي موجود در طبيعيت اند در اين عالم قرار دارند. اين نظر مهم را نظريه مُثُل افلاطون می نامند. افلاطون عقيده داشت كه هيچ گاه نمي توان در باره آنچه تغيير مي يابد درك درست و اطمينان بخشي به دست آورد. ما در باره آنچه به دنياي محسوسات تعلق دارد و قابل رويت و لمس است فقط مي توانيم نظري نا مطمن داشته باشيم. معرفت حقيقي را تنها مي توان در باره موضوعاتي به دست آورد كه از طريق عقل قابل تشخيص اند. به طور خلاصه ما در مورد آنچه احساس يا تصور مي كنيم دركي نا مطمين داريم ولي در مورد آنچه با عقل تشخيص مي دهيم معرفت حقيقي و اطمينان بخش داريم. در هر شرايطي مجموع زواياي يك مثلث 180 درجه خواهد بود و اين همان مُثُل است كه افلاطون مطرح ميكند و به خاطر همين مُثُل است كه همه اسب ها چهار پا دارند و روي اين چهار پا مي ايستند حتي اگر در جهان محسوسات همه اسب ها لنگ باشند.

 دنيا در نظر افلاطون به دو بخش عمده ي دنياي محسوسات و ظواهر و دنياي مثال و ايده ها كه تنها با عقل قابل دستيابي مي باشد تقسيم بندي مي شود.

 جهان محسوسات : كه در باره آن فقط ميتوان به كمك حواس پنج گانه ناقص و تقريبي شناختي ناقص و تقريبي به دست آورد. در جهان محسوسات همه چيز «در تقيير» است و هيچ چيز نمي تواند پايدار بماند. چيزي در جهان محسوسات ثابت نيست همه چيز مي آيد و مي رود.

جهان مُثُل : كه در باره آن ميتوان به كمك عقل شناخت مطمئن و معرفت حقيقي به دست آورد. اين جهان از طريق حواس قابل درك نيست. مُثُل همواره جاودانه و تغيير نا پذير است. از نظر افلاطون انسان هم موجودي دو بعدي است. ما بدني(جسم) داريم كه « تغيير» مي كند. اين بدن در پيوند ناگسستني با جهان محسوسات است و مانند هرچيز ديگر تابع اتفاقات است. حواس ما هم به بدنمان مربوط مي شود و به همين خاطر قابل اطمينان نيست. ولي ما از يك روح فنا نا پذير هم بر خورداريم كه در اصل جايگاه عقل ماست و چون روح پديده اي مادي نيست مي تواند به جهان مُثُل نظر بيفكند. افلاطون معتقد است كه روح قبل از اين كه در جسم حلول كند وجود دارد، روح قبل از حلول در جسم در جهان مُثُل قرار دارد. ولي وقتي روح در جسم حلول كند جهان مُثُل را از ياد خواهد برد. وقتي هوس بر گشت در روح به جهان اصلي بيدار ميشود اين اشتياق را افلاطون (Eros) مي نامد كه به معني عشق است. بنابرين روح نوعي « اشتياق عاشقانه» براي بازگشت به مبدا خود بروز مي دهد و از همان زمان است كه بدن و تمامي آنچه را به حواس مربوط است ناقص و ناپايدار مي بيند. خواست روح اين است كه بر بال هاي عشق به پرواز در آيد و به كاشانه خود باز گردد و از زندان جسم رها شود.

 از ديدگاه افلاطون بدن انسان از سه بخش سر، سينه و تن تشكيل ميشود. هر يك از اين سه بخش ويژگي هاي خود را دارد.

Ø       فكر به سر مربوط است.

Ø       اراده به سينه تعلق دارد.

Ø       و ميل به تن ارتباط مي گيرد.

 هريك از اين اجزا فضيلتي دارد :

Ø       فكر بايد سعي در كسب خرد داشته باشد.

Ø       اراده نشانگر شجاعت است

Ø        و میل باید تا حد اعتدال عمل کند.

  زماني كه اين سه جز آدمي هماهنگ عمل كنند آن وقت انساني معتدل به وجود خواهد آمد. افلاطون مدينه فاضله اش را همانند انسان ساخته است.اين دولت هم مانند انسان كه سر، سينه و بدن دارد از دولتمرد و سر باز و كاگر برخوردار است. براي او طبقه كاگر شامل تاجر كاسب و كشاورز نيز مي شود. دراينجا معلوم ميشود كه افلاطون از طب يونان آن ايام به عنوان نمونه استفاده كرده است. طب يوناني در آن ايام بر اين اعتقاد بود كه انسان سالم از اعتدال و تناسب برخوردار است به همين خاطر در دولت او نيز هر فرد جاي خاص خود را دارا بوده است تا تناسبي به وجود آورد.

فلسفه افلاطون و حکومت فلسفی اش هر دو از خردگرایی سر چشمه گرفته است.تصمیم گیری در دولت او بر اساس خرد صورت می پذیرد و همان گونه که سر جسم را رهبری می کند، فیلسوف هم راهبری اجتماع را برعهده دارد.

وظایف اجزای جسم و دولت را از نظر افلاطون به شکل زیر میتوان ترسیم کرد.

 

جسم                          روح                              قضلیت                         دولت

سر                             فکر                              خرد                             رهبر

سینه                           اراده                            شجاعت                       سرباز

تن                               میل                             اعتدال                         کارگر

 

 

شاید دولت افلاطون را امروز دولتی استبدادی بدانند و به همین دلیل نیز فیلسوفانی وجود دارند که این نظر افلاطون را شدیدآ انتقاد می کنند. ولی باید در نظر داشته باشیم که او در زمانی زندگی میکرده است که با زمانۀ ما  تفاوت فراوان دارد. باید توجه داشت که او معتقد بود زنان هم مانند مردان می توانند رهبری حکومت را در دست داشته باشند، زیرا رهبری حکومت براساس خرد صورت می پذیرد و زنان نیز اگر همانند مردان آموزش ببینند و پرورش بیابند، به اندازه آنان از خرد برخوردار خواهند بود. افلاطون سعی بر آن داشت تا مشکل خانواده و مسایل شخصی را از دوش رهبران و سربازان بردارد.به اعتقاد او،پرورش کودکان مهمتر از آن بود که بتواند بر عهده مردم قرار گیرد.پرورش کودکان در مدینۀ فاضلۀ او بر عهده دولت بود. افلاطون نخستین فیلسوفی بود که در مورد کودکستان و مدارس شبانه روزی صحبت کرده است.

افلاطون پس از چند سال تجربه تلخ سیاسی در کشور، مکالمه" نوامیس" را به رشته تحریر در آورد.او در این رساله حکومت آرمانی دیگری را مطرح می کند و در این حکومت جدید دارایی شخصی و خانواده را نیز تایید میکند.

به این ترتیب،درحکومت جدید افلاطون آزادی زنان محدود می شود؛ با وجود این افلاطون براین نکته تاکید دارد که زنان در دولت او باید آموزش ببینند و پرورش بیابند و اگر چنین کاری صورت نپذیرد درست مانند آن است که انسان فقط به پرورش دست راست خود بپردازد و دست چپش را فراموش کند.

افلاطون علاقه وافری به رياضی داشت. زيرا نتيجه عمليات رياضی هر چند بار که تکرار شود، تغيير نميکند و از اين نظر آنرا «مطمئن ترين دانش» می‌ناميد. اما بطور کلی افلاطون درباره دانستنی‌ها و دستيابی انسان به معرفت واقعی بسيار شکاک بود و معتقد بود آنچه ذهن آدمی درک می‌کند چندان مطمئن نيست.
براي مطالعه در زندگي افلاطون بهترين روش همان مطالعه ي آثار وي است.مهمترين اثر وي (جمهور) است كه با زباني ادبي به نگارش در آمده است و از اين راه مي توان به ذوق ادبي وي پي برد.در اين اثر در باب مسائل گوناگوني از فلسفه،اخلاق،سياست،هنر ،تربيت و مسائل مابعدالطبيعه سخن به ميان آمده است.

فلسفه سياسی افلاطون نه تنها فلسفه ای ضد دموکراسی است بلکه مقوله ای ماوراء طبيعی نيز می باشد (Metaphysics) . واژه الهيات (Theologies ) را برای اولين بار افلاطون بزبان آورد و در کتاب Nomoi فيلسوف طرح يک نظم الهی را پايه گذاری نمود که در آن اجازه بيان هيچ گونه اختلاف نظری با اين جهان بينی مذهبی وجود ندارد. سوال افلاطون هنوز باب روز است : کدام دولت بهتر و کدام نظم منصفانه تر است.

 ادامه دارد

 

ســــیر تــــاریـخـی فـلســــــفــه

برای نوآموزان

فرید سیاوش

جستار شـــشــم

ارسطو نه تنها آخرین فیلسوف  بزرگ یونان  به شمار می رود ، بلکه نخستین زیست شناس اروپا نیز محسوب می شود.ارسطو از اهالی آتن نبود.او در مقدونیه در سال 385 پیش از میلادبه دنیا آمد و زمانی به آکادمی راه یافت که خود 17 ساله بود وافلاطون 61 سال داشت.تاثیر حرفۀ پدر که طبیب شخصي پادشاه مقدونيه بنام “ امين تاز “ بود، در طرح فلسفی ارسطو کاملآ محسوس است.طبیعت و حیات برای او اهمیت خاصی داشت. ارسطو بعدازمرگ اسكندربه غرب آسياي صغير گريخت،چون غرض ورزان اورا متهم به كفر و الحاد نمودند. قبل ازفرار به آسياي صغير ارسطو گفته بود كه نميخواهد بارديگر دست آتني ها را، مانند مورد سقراط ،به قتل فيلسوفي آلوده نمايد.

پس از فرار، او درغرب تركيه امروزي به خدمت يكي از حاكمان محلي علاقمند به فلسفه درآمد.وبعد از اينكه، به نقل از مورخين يونان، هخامنشي ها آن امير و حاكم را به قتل رساندند،ارسطو بارديگر مجبور به بازگشت به آتن شد. و درسال 322 پيش ازميلاد در آتن درگذشت.

اگر افلاطون در صورت های جاودانه یا "مُثُل" غرق شده بود که اصلآ به تغییرات طبیعت توجه نداشت.ارسطو، برخلاف استادش به تغییرات یا به عبارت امروزی، به فرایند های طبیعی اهمیت میداد.

اگر افلاطون جهان محسوسات را نادیده می گرفت و آنچه ما در اطراف خود می بینیم، به صورت بسیار سطحی از نظر می گذراند. ولی ارسطو درست عکس افلاطون رفتار می کرد.او به طبیعت می رفت و در بارۀ موجودات طبیعی به تحقیق می پرداخت.

به هین دلیل می توان گفت که افلاطون فقط از عقلش استفاده کرد و ارسطو  در کنار عقل از حواس هم بهره گرفت. اختلاف در روش کار استاد و شاگرد به همین جا ختم نمیشود. نوشته های افلاطون بیشتر جنبۀ شاعرانه و اساطیری دارد درحالی که آثار ارسطو خشک و مفصل است، درست مثل دایره المعارف.بسیاری از نوشته های ارسطو به بررسی های دقیق طبیعت می پردازد.

در آثاری که از دوران باستان باقی مانده است به بیش از صد و هفتاد نوشته ارسطو اشاره شده است.از این مجموعه تنها چهل و هفت اثر باقی مانده است که هیچ کدام کامل نیست. اکثر نوشته های ارسطو یادداشتهایی است که او برای سخنرانی تهیه کرده بود. در زمان ارسطو نیز فلسفه هنوز جنبۀ شفاهی داشته است.

اهمیت ارسطو برای فرهنگ اروپا تنها به این خاطر نبود که او برای نخستین بار زبانی علمی به وجود آرد و اصطلاحاتی را ابداع کرد که هنوز هم در علوم مختلف به کار می رود.او اساسی نهاد که بر مبنای آن علوم مختلف به وجود آمدند و نظم یافتند.

ما در جستار های قبلی اشاره کردیم که افلاطون هم مانند فیلسوفان قبل از خود،سعی داشت تا در تمامی تغیییرات،عاملی جاودانه و تغیر ناپذیر بیابد.به همین خاطر هم به مُثُل متوسل شد و اعلام کرد که مُثُل نمونه های کامل تمامی پدیده های هستند که در جهان محسوسات دیده می شوند. به علاوه افلاطون معتقد بود که این مثال ها از تمامی پدیده های موجود در طبیعت واقعی ترند.ابتدا مثال "اسب" پدید می آید،سپس تمام اسب های موجود در جهان محسوسان از روی آن به وجود می آید.بنابرین ار نطر او مثال"مرغ" قبل از مرغ و تخم مرغ پدید آمده است.

ارسطو معتقد بود که افلاطون همه چیز را سرچپه دیده است.او مانند استادش معتقد بود که هر اسب مشخص"تغییر "می کند و هیچ اسبی جاودانه نیست.ارسطو این نظر استادش را هم تایید می کرد که صورت اسب جاودانه و تغیر نا پیر است؛ اما معتقد بود که "مثال" اسب مفهومی است که انسان پس از دیدن اسب های مختلف در ذهنش به وجود آورده است.بنابرین ممکن نیست"مثال" یا"صورت" اسب قبل از شناخت اسب وجود داشته باشد.از نظر ارسطو،"صورت" اسب شامل ویژگی هایی است که اسب دارد و این ویژگی ها در کل،نوع اسب را به وجود می آورد. ارسطو اعتقاد نداشت که این صورت ها در طبیعت مستقل از یکدیگرند.به اعتقاد او"صورت ها" ویژگی های اشیاء هستند و این ویژگی ها در درون هر شیی نهفته است.

ارسطو با این نظز افلاطون نیز مخالف بود که مثال"مرغ" قبل از خود مرغ پدید آمده باشد.آنچه ارسطو"صورت" مرغ می نامید،به ویژگی های مرغ مربوط است.مثلآ این ویژگی که مرغ تخم می گذارد.بنابرین،مرغ و "صورت"مرغ از یکدیر قابل تفکیک نیستند؛درست مثل روح و جسم.

اصل مهم در این بحث توجه به نوعی تغییر جهت روش تفکر است. بالاترین واقعیت برای افلاطون اندیشیدن به کمک عقل بود و ارسطو حواس را تنها منبع دانش و واقعیت می دانست.افلاطون معتقد بود که آنچه در طبیعت قابل رویت است،بازتابی از واقعیت های جهان مُثُل است که در روح انسان نهفته اند.نظر ارسطو درست عکس این بود.به اعتقاد ارسطو،آنچه در روح انسان وجود دارد،در اصل بازتابی از اشیاء موجود در طبیعت است.به نظر ارسطو،افلاطون خود را دربند تصویری اسطوره ای از جهان ساخته بود که تصورات را به جای واقعیت ها نشان می داد.

ارسطو به این نکته تاکید داشت که شناخت تنها از طریق ادراک میسر است.در مورد حتمآ افلاطون معتقد بود که هیچ چیزی نمی تواند در طبیعت پدید بیاید مگر این که قبلآ در جهان مُثُل وجود داشته باشد.به اعتقاد ارسطو،افلاطون  از این طریق همه چیز را دو برابر کرده بود.

این پرسش به میان میاید که "مثال اسب" از کجا آمده است؟ شاید اسب سومی هم وجود دارد که این مثال اسب از روی آن ساخته شده باشد؟

ارسطو معتقد بود که آنچه ما در فکر و نظر خود داریم از طریق آنچه دیده و شنیده ایم تحقق یافته است.اما انسان نوعی شعور ذاتی نیز دارد.درما این استعداد ذاتی وجود دارد که بتوانیم تاثیرات جسی ما را طبقه بندی کنی و آنها را منظم سازیم.به همین ترتیب است که مفاهیمی نظیر"سنگ"،"گیاه"،"انسان"،"حیوان" به وجود می آید.

به این ترتیب ارسطو با ذاتی بودن شعور در انسان مخالف نبود،بلکه برعکس، او شعور را مهم ترین ویژگی انسان میدانست،ولی معتقد بود که این شعور تا زمانی که از طریق محسوسات به درک چیزی نایل نیاید،"خالی" است.به این ترتیب ممکن نیست"مُثُل" ذاتی انسان باشد.

ارسطو بلاخره به طرح خود پرداخته وتکلیفش را با نظر مُثُلی افلاطون روشن کرد. به اعتقاد ارسطو ،واقعیت ها از پدیده های مختلفی تشکیل شده است که اتحادی میان"صورت" و "ماده" را نشان می دهند. "مــاده" در اصل جوهر تشکیل دهندۀ پدیده هاست و "صورت" مشخصه های ویژه پدیده ها را نشان می دهد.

در بالا اشاره شدکه، ارسطو به تغیییرات طبیعت توجه داشت.ماده بالقوه می تواند صورتی داشته باشد.به این ترتیب می توان گفت که ماده کوشش و تلاش دارد از قوه به فعل در آید و بر اساس دیدگاه ارسطو هر نوع تغییری در اصل تبدیل یک ماده از قوه به فعل است.

اختلاف فلسفه سياسی ارسطو از افلاطون را چنین میتوان فورمول بندی کرد:

-          افلاطون خواستار يک انقلاب فرهنگی است و ارسطو نمی خواهد با فرهنگ موجود قطع رابطه بکند 

-          افلاطون فقط به يک ايده معتقد است و ارسطو به ايده های متعدد

-          افلاطون متخصصان را در نظر دارد و ارسطو تمام شهروندان را

-          افلاطون در امر سياست به فلسفه ماوراء طبيعی (متافزيک) اعتقاد دارد و ارسطو اين باور را ندارد

-          افلاطون تئوری فلسفی خود و عمل کرد اجتماعی را ادغام می کند و برای ارسطو فلسفه عملی  ( practical philosophy   )  معتبر است

( در وسط عـکس بالا افلاطون با انگشت آسمان را نشان می دهد و ارسطو زمين را )

ارسطو مردی در نهایت نظم و ترتیب بود که می خواست مفاهیم موجود در اذهان مردم را جمع و جور ومرتب کند. او از همین طریق علم منطق را مطرح کرد و قواعد ریاضی وار و خشکی را برای این علم در نظر گرفت تا به کمک آنها بتوان قضایای منطقی را تعریف کرد. مثلآ: " همه جانداران می میرند"(گزاره اول)، " ما همه جاندار هستیم"(گزاره دوم)، نتیجه چنین میشود که،" ماهم می میریم" . در این مثال ما بصراحت رابطه میان مفاهیم را می بینیم.

ارسطو هنگام طبقه بندی پدیده های موجود در طبیعت، آنها را در مرحلۀ نخست به دو گروه تقسیم  می کند.گروه اول را بی جان می نامد؛مانند سنگ و چوب و قطرۀ آب و پستی ها و بلندی های زمین.در این دسته از پدیده ها امکان تغییر وجود ندارد و به اعتقاد ارسطو تنها از طریق عوامل خارجی می توان تغیری در آنها به وجود آورد.گروه دوم جاندار نام دارد که در درون آنها امکان تغییر وجود دارد.

به اعتقاد ارسطو،پدیده های موجود در طبیعت را می توان از نهایت بی جانی تا نهایت جانداری طبقه بندی کرد.پس از طبقۀ کاملآ بی جان،به گیاهان می رسیم که نسبت به بی جان ها،جاندار به حساب می آیند و نسبت به جانداران بی جانند. ارسطو جانداران را نیز در دو گروه جانوران و انسان ها طبقه بندی می کند.

ارسطو تصور می کرد که هر گونه حرکت بر روی زمین از طریق حرکت ستارگان و سیارات هدایت می شود. اما به هر حال باید چیزی هم سبب حرکت اجرام آسمانی می شد. او این قوه را محرک اول یا خداوند می دانست. از دیدگاه ارسطو، محرک اول حرکت ندارد ولی علت حرکت اجرام آسمانی است که خود موجب حرکت در طبیعت می شوند.

ارسطو معتقد بود که"صورت " انسان از "روح گیاهی"،"روح حیوانی" و "روح منطقی" برخوردار است. به عقیده او انسان زمانی میتواند خوشبخت شود و زندگی خوبی داشته باشد که از تمامی استعداد ها و امکانات خود بهره بگیرد.

ارسطو به سه نوع خوشبختی معتقد بود.او نوع اول خوشبختی را زندگی شاد و خوش می دانست.نوع دوم خوشبختی را در زندگی به عنوان شهروندی آزاد و مسئوول می دید و عقیده داشت که نوع سوم خوشبختی در زندگی شامل کسی میشود که متفکر و فیلسوف باشد.

ارسطو معتقد بود که این سه نوع خوشبختی وابسته به یکدیگرند، تا انسان از طریق آنها بتواند به خوشبختی در زندگی دست یابد. به این ترتیب او مخالف زندگی یک بُعدی بود.اگر  ارسطو امروز زندگی می کرد،شاید فردی را که فقط به پرورش اندام می پردازد همانند فردی که فقط به پرورش ذهن خود توجه دارد،یک بُعدی می نامید؛زیرا به اعتقاد او این افراط و تفریط به یک اندازه بر خوشبختی اثر منفی می گذارد.

او در باره فصلیت معتقد است که فصلیت"حد وسط طلایی"میان افراط و تفریط است.نه ترس درست است و نه جسارت بی منطقی؛ آنچه برای ما نهایت مطلوب به شمار می رود شجاعت است.از شجاعت کمتر،ترس است و بیشتر از آن جسارت خواهد بود. نه خست شایسته است و نه اسراف؛ آنچه پسندیده به شمار می رود، سخاوت است.از سخاوت کمتر،خست است و از آن بیشتر اسراف.

این موضوع در مورد خوردن هم صادق است.کم خوری و پرخوری هر دو خطرناکند.آنچه افلاطون و ارسطو در بارۀ اخلاق مطرح می کنند بر پایۀ طب یونان باستان استوار است. در دانش پزشکی آن ایام اعتقاد بر این بود که با اعتدال و تناسب می توان فردی خوشبخت و "متناسب" بود.

دیدگاه ارسطو در بارۀ اجتماع نیز بر اساس مخالفت با افراط و تفریط پی ریزی شده است.او انسان را "موجودی سیاسی" می داند و معتقد است که انسان بدون اجتماع،کامل نیست.براساس نظر ارسطو،خانواده و دهکده نیاز های اولیه و ابتدایی مردم را نظیر غذا،گرما، همسر و فرزند تامین می کند،اما شکل نهایی اجتماع،تنها می تواند دولت باشد.

ارسطو سه نوع حکومت را طرح کرده است:

1-      حکومت سلطنتی: در این نوع حکومت،رهبری جامعه را یک فرد در دست دارد. ارسطو این حکومت را زمانی مطلوب می داند که به " استبداد" منجر نشود و این در شرایطی است که رهبر تنها نفع خود را در نظر نگیرد

2-      حکومت اشرافی:در حکومت اشرافی،رهبری مردم بر عهدۀ گروهی از حاکمان است.هیئت حاکمه باید از خود کامگی پرهیز کند و در غیر این صورت، حکومت اشرافی به "دیکتاتوری"مبدل می شود.

3-      حکومت دموکراسی: این حکومت نیز ممکن است مطلوبیت خود را از دست بدهد وآن در شرایطی است که به رهبری اوباشان منجر شود.

4-      " به زبان انقلابي يا با زبان مبارزه مسلحانه سابق ميتوان گفت كه ارسطو درتاكتيك،فيلسوفي ماترياليست ودراستراتژي، عالمي ايده آليست بود. يعني او در زندگي روزمره،مردجهان بود وديالكتيكي فكر وعمل ميكرد،ودر عالم سماوات ونهايي،مردخدا وايده آليست گرديد، وتامرز خرافات حاكم درفرهنگ آنزمان،پيش ميرفت. به نقل از صاحبنظران امروزي،ارسطو اغلب درفلسفه اش اصول ماترياليستي وايده آليستي را با هم مي آميخت. انگلس اورادرميان فيلسوفان عهدباستان،مهمترين فيلسوف جهانی ميداند.گرچه او برخلاف افلاطون كه اهل پايتخت وآتن بود،فيلسوفي شهرستاني نام گرفت.ارسطو حدود 2400 سال پيش نوشت كه هدف فلسفه بايد شناخت باشد. فلسفه درزمان ارسطو علم جامعي بود كه شامل علوم گوناگون گرديد كه هر شهردار،فرماندار،ژاندارم و معلمي بايد بااصول آن آشنايي مي يافت.او اولين فيلسوفي است كه فلسفه راسيستم بندي كرد.يعني آنرابصورت يك چهارچوب فكري درآورد.سيستماتيزه كردن فلسفه اوبراين اساس بود كه اوبين تئوري وعمل درفلسفه فرق گذاشت.به نظر او حقيقت يعني تطابق فكربا واقعيت. اومدعي بود كه اشتغال به فلسفه سبب شادماني،رضايت،انسانيت،شجاعت و سلامت روح ميگردد. بهترين نوع زندگي براي او، كوشش براي شناخت بيشتر در زندگي كوتاه انساني است. او ميگفت انسان بايد بكوشد تا ابدي شود و مرگ نتواند اورا به وادي فراموشي پرتاب نمايد."

به اعتقاد ارسطو ، چیزی در زنان کم است.او به همین خاطر زنان را "انسان ناقص" می دانست.ارسطو معتقد بود که زنان در تولید مثل منفعل وپذیرا هستند در حالی که مردان فعال و مولدند؛ به همین دلیل کودک ویژگی های خود را فقط از پدر به ارث می برد.ارسطو معتقد بود که تمامی خصوصیات کودک در نطفۀ مرد شکل می گیرد و زن در این میان تنها نقش محیطی را ایفا می کند که نطفه در آن رشد می کند.به این ترتیب،مرد"صورت"کودک را به وجود می آورد و زن"ماده" آن را می سازد.

این موضوع که اندیشمندی زیرک و دانا مانند ارسطو در مورد رابطۀ جنسی تا این اندازه اشتباه کند،طبعآ شگفت انگیز و تاسف آوراست؛ولی همین موضوع به دو نکته اشاره دارد.نخست این که ارسطو اطلاعات تجربی کافی در مورد طبیعت زنان و کودکان نداشته است و دوم این که وقتی مردان تنها خود را شایسته فیلسوف و محقق بودن بدانند،بلاخره نقصی در کار وجود خواهد آمد.

دیدگاه ارسطو در بارۀ زن متاسفانه در تمامی دورۀ قرون اوسطی تایید شد و نظر افلاطون به دست فراموشی سپرده شد.نظر ارسطو در کلیسا رواج پر دامنه یافت.

"محققين غرب به اغراق رقم آثارش را بين 400 تا 1000 جلد كتاب حدس ميزنند.يكي از دوستداران او حتامدعي است كه تعداد جملات بيان شده او به حدود نيم ميليون ميرسد.آثار بجا مانده از ارسطو در زمينه : منطق،طبيعت شناسي،متافيزيك،نويسندگي،سياست،سخنراني،اخلاق و جانورشناسي هستند.او تاثير دورانسازي روي تعريف و تغيير علومي مانند : گياهشناسي،جانورشناسي،منطق، رياضيات، و سياست گذاشت.ارسطو از اولين دانشمنداني بود كه بين علوم گوناگون زمان خود فرقي قايل شد.اودركتاب سياست ،انسان را موجودي اجتمايي معرفي مي نمايد،گرچه اوبين انسانها فرقهاي طبيعي قايل است و از برده داري و خواجه كردن خادمين دفاع ميكند.دركتاب متافيزيك ،او به بررسي رابطه بين ماده و فرم اشيا مي پردازد.در اينجاست كه واژه متافيزيك يا مافوق طبيعت او مارا بياد واژه باطن اشيا مي اندازد.آثار ارسطو در طول سدههاي ميانه ،نرم و اصلي براي مكتب مدرسين يا اسكولاستيك گرديد .او روي جريانهاي فلسفي ايده آليستي و ماترياليستي قرون وسطي تاثيري بجاي ماندني گذاشت.سيستم فكري او از قرن پنجم ميلادي تاكنون در اروپا با مسيحيت درهم آميخت وبا كمك مكتب مدرسين اسكولاستيك پايه فلسفه رسمي مسيحيت شده. ارسطو از نظر كيفي، طبيعت را درحال يك پروسه تكامل مي بيند و آغاز هر حركت را به دليل نيروي الهي حدس ميزند،گرچه نيروي آغازين مورد نظر او با خالق اذلي در دين مسيحيت با هم شباهتي ندارند. متفكرين رومي و فيلسوفان مسلمان،فلسفه ارسطو رابه اروپا در سدههاي ميانه رساندند. او علم و فلسفه كشورهاي مسلمان و عرب را قرنهاست كه تحت تاثير خودقرار داده. گروه ديگر ارسطو را جاده صاف كن الهيات و ايده آليسم مسيحي در ميدان تاريخ ميدانند. مارتين لوتر،اصلاحگر پروتستان به تحقير،ارسطو را شاعر قصه گو و فيلسوف افكار زنگزده ناميد."

ادامه دارد

ســــیر تــــاریـخـی فـلســــــفــه

جستار هفتـــــــم

برای نوآموزان

فرید سیاوش

در سالیکه(322 پیش از میلاد) ارسطو در گذشت، یونان در آن سالها و ایام قدرتی بزرگی در دنیا بود و این قدرت بیشتر به خاطر لشکر کشی های پردامنه و فتوحات گستردۀ اسکندر مقدونی(356 تا323 ق.م)بود.

اسکندر پادشاه مقدونیه بود.ارسطو هم از اهالی مقدونیه به شمار میرفت و حتی مدتی هم به تعلیم اسکندر پرداخت.اسکند توانست از مصر وایران گرفته تا آریانا یا افغانستان امروز و هند لشکر کرده و تمامی این سرزمین ها را زیر سلطۀ خود در آورده و تمدن یونانی در آن ساحات گسترش و جاری سازد.

به این ترتیب دورۀ جدیدی از تاریخ بشر آغاز شد. چامعه ای بین المللی به وجود آمد که فرهنگ و زبان یونانی در آن نقش تعیین کننده ای داشت.این دورۀ از تاریخ که حدود سه صد سال طول کشید،معمولآ دروۀ هلنیســم نامیده میشود.

منظور از هلنیسم فرهنگ غالب یونانی است که بر چهار امپراطوری بزرگ هلنی، یعنی مقدونی، سوریه ، مصر و آریانا آن زمان حاکمیت داشت.

حدود سال 50 قبل از میلاد امپراتوری روم حاکمیت سیاسی و نظامی را در اختیار گرفت.از آن پس،این قدرت جدید تمامی امپراتوری های هلنی را زیر سلطۀ خود گرفت و زبان لاتین و فرهنگ رومی از اسپانیا تا اعماق آسیا گسترش یافت.وبه این ترتیب دوره استیلای روم آغاز شد. این همان دوره ای است که به دورۀ متاخر باستان معروف است.در اینجا باید به نکته ای توجه داشته باشیم؛ قبل از این که رومیان جهان هلنی را به زیر سلطۀ خود در آورند،روم یکی از ایالات زیر نفوذ فرهنگ و طبعآ فلسفۀ یونانی نقش مهم خود را حفظ کرد و حیات خود ادامه داد.

هلنیسم با ازمیان رفتن مرز های کشور ها و فرهنگ های مختلف رشد کرد.پیش از این دوره، یونانیان،رومیان،مصریان،بابلیان، آشوریان، آریاییان (شامل ایران و افغانستان امروزی و قسمت های شمال دریای آمو) باور های خاص مذهبی خود را داشتند و خدایان خود را می پرستیدند،ولی در این دوره فرهنگ های مختلف در هم آمیختند و مجموعه ای از اعتقادات دینی،فلسفی و علمی آن زمان در کنار هم قرار گرفتند.

عقاید یونانی در سرتاسر منطقۀ زیر نفوذ یونانی ها گسترش یافت. آهسته، آهسته میادین جنگ به بازار های تجاری مبدل شد.در پهلوی تبادل اموال و اجناس، تبادل افکار هم به قوت جریان یافت. از سوی دیگر عقاید و آرای سرزمین های دیگر هم به مناطق مختلف دنیا راه پیدا و نفوذ کرد. در تمامی حوزۀ مدیترانه خدایان شرقی نیز پرستیده می شدند و ادیانی به وجود آمدند که خدایان و عقاید مذهبی شان از فرهنگ های کهن وام گرفته شده بود و به این ترتیب آمیزه ای از ادیان یا اختلاط دینی پدید آمد.

پیش از این دوره مردم خود را وابسته به ملت و ولایت خود میدانستند.پس از فروریختن مرز کشور ها و تبادل آزادانۀ افکار،بسیاری از مردم نسبت به جهان بینی های خود مردد شدند. مشخصه بارز این دوره را می توان تردید های مذهبی،گسستگی فرهنگی و بدبینی دانست.

در حقیقت فلسفه هلنیسم چیز تازه ای نبود. دراین دورۀ ما شاهد کدام سقراط، افلاطون و یا ارسطوی جدیدی نیستیم ، بلکه دیدگاه های این سه فیلسفوف بزرگ آتن، اساس، الگو و منشایی برای چندین جریان فلسفی متفاوت از یکدیگر شد.

در دورۀ هلنیسم علم نیز تحت تاثیر آمیزش فرهنگ های مختلف قرارگرفت.شهر اسکندریه در مصر نقش مهمی در تبادل افکار میان شرق و غرب ایفا می کرد.در حالی که آتن با مکاتب فلسفی به جا مانده از سقراط و افلاطون و ارسطو هم چنان مرکز فلسفه به شمار میرفت،اسکندریه هم مرکز علم شد. این شهر با کتابخانۀ بزرگش کانون مطالعات ریاضی،نجوم،زیست شناسی و طب شده بود.

امروز نیز همانند آن روزگاران آمیزه ای از دین،فلسفه و دانش قدیم و جدید زمینه ای برای طرح جهان بینی های جدید است.

بخش بزرگ این « شناخت جدید» در اصل تفکرات قدیمی اند که ریشه در دورۀ هلنیسم و قبل از آن داشت که توسط سقراط ،افلاطون، ارسطو و فلاسفه قبل از آنها مطرح شده بود. وجه مشترک همه فیلسوفان این عصر یافتن پاسخی برای این پرسش مهم بود که زندگی و مرگ برای انسان کدام است؟ به همین خاطر اخلاق مهمترین بخش فلسفه این دورۀ یا مهمترین موضوع مورد توجه فیلسوفان این جامعۀ بین المللی به حساب می آمد. پرسش اصلی این بود که خوشبختی واقعی در چیست و چگونه به دست می آید؟

برای یافتن پاسخ به آن دو پرسش مهم حد اقل چهار مکتب فلسفی در این دوره مشخصت و برجسته تر از دیگران وارد معرکه شده بودند: کلبیان، رواقیون، اپیکوریان و نو افلاطونیان.

1-     کلبیان:

در حقیقت یک کردار سقراط باعث زایش این روش فلسفی شده است. بدین قرار که روزی سقراط در مقابل دوکانی ایستاد و به اجناس درون آن خیره شد و سپس گفت:« نگاه کنید،آتنی ها برای زندگی شان به چه چیز هایی نیاز دارند!» منظور سقراط از این بیان چه بود؟ در واقع سقراط میخواست به دیگران تفهیم کند که او به این چیز ها احتیاجی ندارد.

این بیان و رفتار سقراط مبنای فلسفۀ کلبی قرار گرفت.این فلسفه در حدود سال 400 ق.م در آتن به وجود آمد و بنیانگذارش شخصی به نام آنتیستنس (Antisthenes) بود که از شاگردان سقراط بشمار میرفت.

کلبیان معتقد بودند که خوشبختی واقعی در ظواهری فریبنده چون تجملات،قدرت سیاسی یا سلامت نهفته نیست.این خوشبختی زمانی به دست میاید که انسان خود را از قید و بند تمامی آنچه اتفاقی وگذرا است رها سازد. چون خوشبختی واقعی وابسته به پدیده های موقتی و بی ثبات نیست، ممکن است برای همه وجود داشته باشد. خوشبختی واقعی وقتی به دست بیاید،دیگر از دست نمی رود.

معروف ترین کلبی دیوجانس(Diogens) نام داشت.او یکی از شاگردان آنتیستنس بود.گفته اند که اولباس پاره ای به تن می کرد،عصایی به دست می گرفت،توبره ای بر دوش داشت و در بشکه ای میخوابید. به این ترتیب گرفتن این خوشبختی از او زیاد هم ساده نبود! روزی اسکندر مقدونی به سراغ او آمد و از او خواست تا آرزویی کند و چیزی از وی بخواهد.دیویدجانس از اسکندر خواسته بود که کنار برود و جلوی آفتاب را نگیرد. او از این طریق نشان داد که غنی تر و خوشبخت تر از فرمانروای بزرگ است،زیرا آنچه را میخواست،در اختیار داشت.

کلبیان معتقد بودن که انسان نباید نگران سلامتی اش باشد و حتی درد و مرگ هم نباید انسان را نگران کند.انسان نباید نگران رنج و درد دیگران باشد.این گروه از فیلسوفان را به همین خاطر"کلبی" می گفتند،زیرا زندگی شان بیشتر به زندگی سگ شباهت داشت.

2-     رواقیون:

کلبیان برای فلسفۀ رواقی که حدود سال 300 ق.م در آتن پدید آمد، اهمیت به سزایی داشتند.بنیانگذار فلسفه رواقی فیلسوفی به نام زنون(Zenon)( ۳۳۳ پیش از میلاد تا۲۶۲ پیش از میلاد) از اهالی قبرس بود.

او پس از سانحه دریایی که به غرق شدن کشتی اش منجر شد، به آتن رفت و در آنجا سکنی گزید.زنون در زیر یک رواق برای شاگردانش صحبت می کرد و به همین خاطر آنان به رواقیون مشهور شدند. این دیدگاه بعد ها در فرهنگ رومی اهمیت فراوانی یافت.

رواقیون هم مانند هراکلتیوس معتقد بودند که همۀ انسان ها به یک اندازه  از خرد- "لوگوس" – برخوردارند (لوگوس به مفهوم رواقی آن، نه تنها خاستگاه همه چيز، بلکه بنياد قانونمندی رويدادهاست. در يک قانونمندی عمومی، نه تنها اشياء، بلکه شناسنده­ی آنها نيز مستتر است. به اين ترتيب،  ساختارهای تفکر مفهومی و واقعيت بر هم منطبق­اند. بنابراين، درک لوگوس به مثابه اصل يک نظم کيهانی، نه تنها کارکرد معرفت­شناختی و متافيزيکی مهمی دارد، بلکه اين آموزه فراتر از آن اين امکان را نيز پديد می­آورد که روندهای طبيعت هم علّی و هم غايتمندانه فهم شوند. آنجا که غايت­ها تاثيرگذارند، اهدافی نيز وجود دارند که می­بايست متحقق گردند و اين به اين معناست که طبيعت، مطابق درک غايت­شناختی، نظمی هنجاری نيز به حساب می­آيد. خصلت هنجاری مفهوم رواقی طبيعت، بر شالوده­ی کارکرد آن در فلسفه­ی اخلاق  استوار است که واجد خصلتی با حق طبيعی است.)

به اعتقاد رواقیون انسان در مقابل جهان مانند"عالم صغیر" است در مقابل"عالم کبیر" و انعکاسی است از آن.

این دیدگاه سبب شد که رواقیون به نوعی حق همگانی یا به اصطلاح حق طبیعی اعتقاد بیابند.این حق طبیعی بر پایۀ خرد انسان و کائنات استوار است و به همین خاطر در زمان و مکان تغییر نمی کند.بنابراین می توان گفت که رواقیون در کنار سقراط و در مقابل سوفیست ها قرار می گیرند.

حق طبیعی متعلق به تمام انسان هاست و حتی شامل بردگان هم می شود.رواقیون معتقد بودند که قوانین حاکم بر هر کشور چیزی جز تقلید ناقص از حق طبیعی نیست.

از آنجاییکه رواقیون انسان را انعکاسی از جهان میدانستند،بنابراین تفاوتی میان این دو قایل نبودند.آنها به همین ترتیب،میان "روح" و "جسم" نیز تمایزی نمی دیدند،زیرا معتقد بودند که طبیعت فقط یکی است.این دیدگاه در فلسفه یگانگی نامیده می شود تا تقابل آن با دیدگاه افلاطون که معتقد به دوگانگی واقعیات بود، معلوم شود.

رواقیون فرزندان خلف زمانه شان بودند،دنیا را سرمین خود می دانستند و به همین خاطر ذهنی بازتر از کلبیان هم عصر خود داشتند.آنها به اجتماع انسانها توجه می کردند، به سیاست اهمیت می داند و حتی بعضی از آنها از جمله قیصر مارکو آورلیوس(Marcus Aurelius)(121 تا 180 م.) به مقام های بالای کشوری رسیدند.رواقیون به ویژه سیسرون(Cicero) خطیب، فیلسوف و سیاستمدار پیرو این مکتب، سعی داشتند تا فرهنگ و فلسفۀ یونانی را در امپراتوری روم گسترش دهند.سیسرون(106تا 43ق.م.) مفهوم انسان مداری(Humanismus) را به صورت نوعی جهان بینی مطرح کرد،که هستۀ مرکزی آن انسان بود.چند سال بعد،رواقی دیگری به نام سنکا()(4ق.م تا 65م.) در نوشته هایش این جمله را آورد که انسان به خاطر وجود انسان هاست که آرامش می یابد. این عبارت شعاری شد برای مکتب انسان مداری ای که قرن ها بعد به وجود آمد.

علاوه بر این رواقیون معتقد بودند که تمامی فرایند های طبیعی مثلآ بیماری و مرگ تابع قوانین تغییر ناپذیر طبیعت اند.انسان باید سرنوشت خود را بپذیرد،زیرا هیچ رویدادی تصادفی نیست.هر اتفاقی بنا به ضرورتی رُخ می دهد و مشکل می توان فهمید که ضرورت هر رویدادی چیست. انسان باید در مقابل بزرگ ترین خوشبختی هایی که نصبیش می شود آرام و متین باشد.این دیدگاه رواقیون بی شباهت به نظر کلبیان نیست.برای آنان هم هیچ رویدادی چه خوب و چه بد اهمیتی نداشت.حتی امروزه هم اصطلاح "آرامش رواقی" در مورد افرادی که نسبت به همه چیز بی توجه اند، به کار می رود.

ادامه دارد

جستار هشـــتم

برای نوآموزان

فرید سیاوش

 

اپیکوریان:

در بحث های گذشته متوجه شدیم که یکی از مسایلی که سقراط در تلاش دانستن آن بود ،فهم این مساله بود که انسان چگونه می تواند به زندگی خوب دست یابد. همچنان ما از دیدگاه ی روافیون و کلبیان در زمینه آگاه شدیم. رواقیون و کلبیان فرار انسان از تجملات مادی را پاسخ آن پرسش و راه رسیدن به زندگی خوب میدانستند.

آریستیپوس(Aristippos) شاگرد دیگر سقراط برخلاف رواقیون و کلبیان، زندگی یا زندگی کردن خوب را در لذت های دنیوی می دید. به باور آریستیپوس نهایت بدی زندگی در  درد و رنج نهفته است و نهایت خوبی زندگی در خوشی  و لذت بردن از آن. فرق دیدگاه آریستیپوس با رواقیون و کلبیان در این بودکه رواقیون آرزو و تلاش داشتند تا درد و رنج را از انسان دور سازند. اما آریستیپوس به دنبال روشی در زندگی بود که بتواند درد و رنج انسان را از بین ببرد.

اپیکور(Epikur)(341تا270 ق.م.) مدرسۀ فلسفه ای به نام خود در حدود سال 300 ق.م. در آتن تاسیس کرد. او دیدگاه آریستیپوس را گسترش داده و با نظریۀ و دیدگاه اتمی دموکریتوس در هم آمیخت.

" ای غریبه، اینجا به تو خوش خواهد گذشت، زیرا در اینجا خوشی والاترین نیکی هاست." این جمله بر سر در باغی آویخته شده بود که اپیکوریان معمولآ در آن اجتماع و تبادل افکار می کردند.

اپیکور اعتقاد داشت که در کنار هر خوشی نا خوشی و عوارضی هم وجود دارد. مثلآ شکر با همه خوبی اش، اضافه مصرف آن انسان را به مرض شکر مبتلا می سازد.

اپیکور به دونوع خوشی باور داشت خوشی های کوتاه مدت و خوشی های دراز مدت. او می خواست خوشی های کوتاه مدت را با خوشی های دراز مدت  و دایمی مقایسه کند. مثلآ خریدن و خوردن شیرینی و شکلات یک خوشی کوتاه مدت است ،اگر برای یکسال تمام شکلات نخری و پول آنرا ذخیره کرده برای خود یک بایسکل (دوچرخه) بخری و یا با آن پول سفر کنی لذت آن بیشتر و خوشی آن دراز مدت تر است. او معتقد بود که انسان بر خلاف حیوانات قادر به برنامه ریزی است. انسان میتواند برای خوشی هایش تصمیم بگیرد.

اپیکور بر این باور تاکید داشت که "خوشی" الزامآ با لذت جسمانی، مثلآ خوردن شکلات یکسان نیست. دوستی وتماشای اثر هنری هم می تواند به خوشی منجر شود.دیدگاه یونان باستان که عفت و اعتدال و وقار را پایۀ زندگی خوش می دانست، یکی از شرایطی بود که اپیکور برای زندگی خوش در نظر می گرفت.او معتقد بود برای بدست آوردن آرامش روحی و غلبه بر درد و رنج، انسان باید جلو تمایلات جسمانی و نفسانی را درست داشته باشد.

ما قبلآ گفتیم که دموکرایتوس معتقد بود که زندگی پس از مرگ وجود ندارد، زیرا با مردن انسان،اتم های روح از هم گسسته می شوند. اپیکور برای مقابله با مذهب و خرافات از دیدگاه اتمی دموکرایتوس استفاده می کرد. او معتقد بود که برای دستیابی به زندگی خوب باید ترس از مرگ را کنار گذاشت.اپیکور می گفت که " چرا باید از مرگ هراسید؟ تا وقتی ما وجود داریم، مرگ وجود ندارد و وقتی مرگ به سراغمان بیاید دیگر ما وجود نخواهیم داشت."

فلسفه متافیزیک اپیکور که درواقع مقدمه ای برای اثبات وجود اتم ها و خلا می باشد از دو نقطه زیر شروع می شود :

1)      ما اجسام در حال حرکت را مشاهده می کنیم

2)      چیزی از نیستی پا به هستی نمی گذارد.

"به نظر اپیکور مسئول ذهن و روان و فکر آدمی (mind) اندامی در بدن (brain) اوست وطبیعتا امری است کاملا مادی و قابل توجیه با نظریه اتمی که مسلما مرگ و نابودی هم دارد.
اپیکور در شناخت شناسی کاملا تجربه گرا و غیرشک گراست . او معتقد است که تمام اطلاعات و معلومات ما از طریق حواس به دست می آیند و در صورت استفاده درست، داده های حسی قابل اعتماد می باشند. به نظر او ذهن ما در عین حالی که فرآیندی مادی است اصول و پیش فرض هایی برای استدلال و استنتاج هم دارد که خود اینها نتایج تجارب تکرار شده انسان است.

اپیکور بر ضد شک گرایی این چنین استدلال می کند:

*        اگر شخصی کاملا شک گرا باشد هیچ تصمیمی در زندگی نمی تواند بگیرد و این چنین شخصی محکوم است به سکون و مرگ.

*        اگر از کسی که معتقد است هیچ چیز را نمی توان شناخت سوال کنیم که آیا او می داند هیچ چیز را نمی توان شناخت؟ او با هر پاسخی دچار تناقض بزرگی در گفتارش خواهد شد. زیرا با پاسخ منفی روشن است که اعتقاد اولیه خود را نقض کرده و درصورتی که جواب او مثبت باشد به این مطلب معترف شده است که جواب این سوال را می داند و شناخته است که باز هم ناقض گزاره هیچ چیز را نمی توان شناخت است.

*        اگر شخص شک گرا بگوید چیزی نمی تواند شناخته شود یا واقعیت را نمی توانیم تشخیص دهیم می توانیم به او چنین اعتراض کنیم که اطلاعاتش را در باره مفاهیمی نظیر دانش و واقعیت و غیره چگونه کسب کرده است؟ اگر کاملا به حواس بی اعتماد باشیم قادر به کار بردن مفاهیمی که از طریق حواس به دست می آیند نیز نخواهیم بود."

 

اپیکور فلسفه خود را در چهار جمله خلاصه می کند و آنرا تعلیمات چهارگانه می نامد:

*       از خدایان نباید ترسید.

*       مرگ را نمی توان حس کرد.

*       هرچه را خوب است، می توان به دست آورد.

*       آنچه را که موجب ترس ماست می توان بر طرف ساخت.

اپیکوریان برخلاف رواقیون به سیاست و اجتماع اهمیت چندان نمی دادند.شعار اپیکور" زندگی دور از جنجال" بود.

اپیکوریان پس از اپیکور، تنها به لذت های نفسانی توجه کردند. شعار آنان به "دم غنیمت است!" مبدل شد. در عصر ما هم به آندسته از آدم ها که دم را غنیمت می شمارند، "اپیکوری" می گویند.

نو افلاطونییان:

 در مباحث قبلی دیدیم که دیدگاه های رواقیون، کلبیان و اپیکوریان بر بنیاد نظرات سقراط بنا یافته بود. و حتی به نظریات ،باور ها و دیدگاه های دموکرایتوس و هراکلیتوس هم مراجعه و پیوند داشتند. ولی در این میان مهمترین جریان تفکر فلسفی با پیروی از دیدگاه های افلاطون به وجود آمد.این جریان فلسفی را به همین دلیل نو افلاطونی می نامند.

فلوطین(Plotin) (ح.205تا270م.)مهم ترین فیلسوف نوافلاطونی است. او در اسکندریه شهری که قرن های متمادی محل تلاقی و برخورد فلسفۀ یونانی و عرفان شرقی بود، به تحصیل فلسفه پرداخته و سپس به روم رفت. فلوطین دیدگاهی با خود به روم برد که به رقیبی جدی برای آنچه امروزه مسیحیت نامیده می شود، مبدل ش6د؛ البته دیدگاه نوافلاطونی بر مسیجیت تاثیر فراوانی گذاشته است.

فلسفة نو افلاطون در عين اختلافات بنيادي كه با فلسفة باستان دارد، يك سري شباهت هائي هم با آن دارد كه از آن جمله مي تواند به شباهت زير اشاره نمود و آن اين است كه فلوطين فلسفة خود را به زبان يوناني مي نويسد و براي تشريح آن از مفاهيم و اصطلاحات يوناني استفاده مي كند برخلاف فلسفة مسيحي كه در عين حال كه از مفاهيم يوناني سود مي جويد، مفاهيم ديگري را نيز به ميان مي آورد كه هيچگونه شباهتي با مفاهيم فلسفي يوناني ندارد.

علاوه براين، فلسفة فلوطين متكي به عقل و استدلال است و تعبد وايمان و معتقدات جزمي و استناد به مقام مافوق عقل در آن راه ندارد. در حالي كه فلسفة مسيحي نمي تواند از آن چشم بپوشد.

فلوطين توانست در زماني كه فلسفة افلاطوني بخاطر ناتواني اصحاب آكادمي از راه اصلي خود منحرف گرديد، و سيماي حقيقي آن از يادها زدوده مي شد، با مايه گيري از مفاهيم و مقولات فلسفة افلاطون، آن را دو باره در اذهان زنده كند و به صورت نظامي فراگير، يكي از مهمترين و اثر بخشترين نظام فكري جهان، در آورد و همة مكتب هاي ديگر را در حاشيه براند و لا اقل چهار صد سال بر آسمان علم و تمدن سايه گستر سازد بگونه اي كه قرن ها در غرب و تاهنوز در جهان شرق، نتوانند آن را از فلسفة افلاطون تميز دهند.

نظریه مُثُل افلاطون به تمایز میان جهان مُثُل و جهان محسوسات معتقد بود و بین روح و جسم هم تفاوتی قطعی قایل می شد.یعنی انسان موجود دو بعدی یا انسان وجود دوگانه داشت.

جسم

روح

جسم که به باور افلاطون بخشی از وجود انسان را تشکیل می داد که از خاک ساخته شده بود؛ درست مانند مابقی آنچه به جهان محسوسات مربوط می شد. و بخشی دیگر از وجود انسان را روح فنا ناپذیر تشکیل می داد. این دیدگاه پیش از افلاطون نیز در یونان مورد قبول بسیاری از مردم بود. فلوطین با نظری شبیه به این دیدگاه که در آسیا متداول بود، آشنایی کامل داشت.

فلوطین به دو قطبی بودن جهان اعتقاد داشت. به باور  او در یک قطب نور خدایی قرار دارد.او آن را "احد" می نامد، البته بعضی اوقات در این مورد از اصطلاح خدا هم استفاده می کند. در قطب دیگر تاریکی مطلق چیره است و نور "احد" به آن نمی تابد. به اعتقاد فلوطین در آن تاریکی چیزی وجود ندارد.در آنجا فقط فقدان نور است و بس.

به اعتقاد فلوطین نوری که از "احد" به تاریکی می تابد،همان روح است، در حالی که ماده تاریکی است و وجود واقعی ندارد.هر صورتی در طبیعت دارای انعکاسی خفیف از نور "احد "است.

فلوطین ادعا می کرد چند بار در طول زندگی اش  احساس کرده که روحش با خداوند در هم آمیخته است.معمولآ این دیدگاه را عرفان می نامند.

در مبحث آینده به توضیح عرفان خواهیم پرداخت.

 

جستار نهـم

 

«  وقتی من بودم خدا نبود.  حال كه خدا هست می دیگر نیستم. »

فرید سیاوش

عرفان یک شکلی از معرفت بشری است که بعد از پیدایش دین ، جادو و علم و  فلسفه بوجود آمده است .در بحث های گذشته آوردیم که دین همان شکلی از آگاهی آدمهای غار نشین و جنگل نشین را بیان میدارد که از پرستش اقتدارمند اشیاء تا پرستش ارواح را دربرمیگیرد، نکتۀ اصلی درین معرفت ، ایمان و پرستش بدون استدلال و سبب یابی است.

و اما فلسفه آن شکلی از آگاهی بشر است، که بر اساس استدلال و سبب یابی اشیا و پدیده ها استوار است و از فلاسفۀ باستان تا مرز پُست مدرن ، همین مسیر یعنی چگونگی معرفت طی کرده است.

عرفان یا پانته ایسم ( وحدت الوجود ) آن شکلی از معرفت بشر است که بین دین و فلسفه قرار میگیرد.

رسیدن به حقیقت در عرفان به معنای رسیدن به ذات حق است و این رسیدن نه از طریق استدلال ( که مربوط به علم و فلسفه میباشد ) بلکه از پس گذار از شریعت از راه شهود و مکاشفه ( طریقت ) و در مرحلۀ آخر با یکی شدن با ذات حق تکمیل میگردد.

به صراحت میتوان گفت كه عرفان در تمامی ادیان بزرگ جهان به درجات مختلف وجود داشته و دارد. آنچه عارفان در باره عرفان خود نوشته اند با وجود اختلافات فرهنگی موجود شباهت هایی را نشان می دهد.زمانی كه عارف سعی دارد تا عرفان خود را از طریق دین یا فلسفه ای خاص نسان دهد، زمینه فرهنگی عرفان مشخص می شود. البته عرفان به خودی خود به وجود نمی آید. معمولآ عارفان باید مراحل تزكیه را یكی بعد دریگر‍‍ ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍پشت سر بگذارند تا بتوانند به خدا برسند و این مراحل تزكیه شامل روش زندگی می شود وهم به جذبه فكری مربوط است.عارف بس از بشت سر گذاشتن این مراحل ناگهان به هدف خود دست می یابد و فریاد می زند كه « من خدایم» یا « من تو هستم!».

برای خداشناسی ،  راهی جز خود شناسی نیست . (بایزید بسطامی)

عرفان در اصل به معنی احساس یگانگی و وحدت با خداست.دربسیاری از ادیان به این موضوع اشاره شده است كه میان خالق و مخلوق او پیوندی وجود دارد، ولی این بیوند برای عارف مشهود نیست.نفس عارف با طی مراحل صعود به خداوند متصل می شود.

آنچه در عرفان مطرح است دركل به این شكل قابل بیان است كه انچه « من» می نامیم من اصلی ما نیست.ما در لحظه ای كوتا می توانیم با من بزرگتری یگانه شویم. بعضی از عارفان این من بزرگ را خدا می نامند و برخی دیگر «نورمحض»، «مبدا هستی» یا «وجود مطلق».عارف به هنگام اتحاد با خداوند «خود را در وجود او گم می كند» او در خدا محو می شود درست مثل قطره آبی كه وقتی در دریا بیفتد با آن بیوند می یابد و در آن گم می شود.

یك عارف هندی در این مورد چنین گفته است:« وقتی من بودم خدا نبود.حال كه خدا هست می دیگر نیستم.»
در عرفانی که ریشه در ادیان یهودیت، مسیحیت و اسلام  دارد،عارف مدعی می شود كه خداوند را دیده است، زیرا اگر چه خداوند در همه جا و در روح انسان وجود دارد در عالمی بالاتر ای این جهان نیز حاضر است.در عرفان شرق آسیا یعنی در آهین بودا، آیین هندو و مذاهب چینی عارف مدعی می شود كه با خدا در هم آمیخته است. در چنین شرایطی است كه عارف مدعی می شود كه « من خدا هستم» زیرا در این مذاهب خداوند در وجود انسان جای دارد و بیرون از او نیست.

قرن ها پیش از افلاطون به ویژه در هندوستان عرفان وجود داشته است. سوامی ویوكاناندا كه مبلغ آیین هندو در غرب بود چنین گفته است: «همانطور كه در بعضی از مذاهب كسی را مشرك می نامند كه به خدایی بیرون از وجود انسان اعتقاد ندارد ما هم كسی را مشرك خطاب می كیم كه به خود ایمان نداشته باشد برای ما عدم اعتقاد به روحی كه در درونمان است شرك محسوب می شود.»

روش و متد شناخت که از طریق تزکیه و صفای قلب و تسلیم به دانش حاصل می گردد، معرفت نامیده می شود.کلمۀ مناسبتری که تصوف را وصف می کند عرفان می باشد که از معرفت(شناخت) مشتق شده است.معرفت به معنای حصول مرتبه ای از شناخت می باشد که هیچ زوایه ای از زوایا در مورد موضوع مورد تحقیق و تجسس یعنی انسان ناشناخته نمانده باشد و نهایتآ انسان با شناخت واقعیت خود به شناخت آفریدگار و دریافت علم مکنون و اسرار هستی دست یابد.معلم مکتب عرفان،عارف نامیده می شود.عارف حقیقت وجودی خویش را از طریق فنا در ذات آفریدگار و ثبات در حقیقت هستی کشف نموده است.

در اساس عرفان یک نظام و یک سیستم آموزش و پرورش است که سفر خود شناسی را میسر می سازد.سفری که انسان را به کشف واقعیت ثابت وجودی خود و نهایتآ واقعیت معبود رهنمون می گردد.

عرفا براى سالک (دانشجوى عرفان ) چهار سفر معتقدند:

1-      سفر از خلق به سوى خالق        

2-       سفر در خود خالق        

3-      سفر از خالقه به سوى خلق منتها همراه با خالق ; یعنى در حالى که با خداست به سوى خلق باز مى گردد        

4-       سفر و سیر در میان خلق است با حق

"شاید بهترین تعریف برای عرفان این است که بگوییم که عرفان " مکتب خودشناسی " است.... کشف حقیقت ذاتی فردی." عرفان به دانشجویان و سالکان طریقش می آموزد، چگونه استعدادات و قابلیات ناشناخته انسان را کشف کنند، تا از قید تعلقات و محدودیت های فرضی وارسته شده و قادر به سیر در عوالم لطیف و روحانی در درون خویش بشوند.

ادامه دارد

جستار دهم

فکر آدمی در قرُون وسطی

فرید سیاوش

قرون وسطی،نام دوره ای است که برای تقسیم بندی تاریخ و تاریخ فلسفه استفاده  می شود. معمولآ قرون وسطی را از پایان امپراتوری روم در قرن پنجم میلادی تا سقوط قسطنطنیه وپایان امپراتوری روم شرقی(یا امپراتوری بیزانس) در 1453 در نظر می گیرند.

در دوران قرون وسطی در جامعه فیودالی، اروپا صحنه نبرد فکری اندیشه های فلسفی، نومینالیسم و رئالیسم است که در واقع اشکالی از ماتریالیسم و ایده آلیسم هستند.در آن دوران فلسفه سکولاستیک قرون وسطایی پدید شده و رویهم رفته عقاید مذهبی حاکم به زور کلیسا و انگیزسیون(دستگاه تفتیش عقاید) جایی برای گسترش خلاق اندیشه های فلسفی باقی نمی گذاشت.در آن روزگار بحث اساسی فلسفی بر روی مفاهیم کلی و عام بود.عده ای می گفتند این مفاهیم یا مقولات در جهان معقولات« واقعیت دارند» یعنی صرفنظر از جهان ملموس و محسوس به خودی خود وجود دارند و به این جهت رئالیست-یعنی واقع گرا نامیده شدند. عده ای دیگر عقیده داشتند که این مفاهیم در جهان محسوسات واقعیت دارند و تنها نام هایی بیش نیستند لذا عنوان نومینالیست ها یا نام گرایان بر آن ها نهاده شده است.رالیست ها نمایندگان ایده آلیسم بودند زیرا که برای مفاهیم کلی و عام یعنی آن چیزی که ساخته ذهن بشری است و در جهان خارج وجود ندارد واقعیت و اصالت وجود قایل بودند. مثلآ در باره درخت، آنچه که به طور مشخص و عینی وجود دارد این یا آن درخت است.«درخت به طور کلی» در جهان عینی وجود ندارد و مفهوم عام و کلی «درخت» به معنای یک مفهوم تجریدی زائیده اندیشه بشری است و اگر کسی آن را واقعی بداند دچاره ایده آلیسم شده است.دسته دوم نومینالیست ها، در واقع نمایندگان ماتریالیسم در آن دوران قرون وسطی بودند زیرا که برای اشیاء و «مفاهم جزیی» و مشخص واقعیت قایل بودند و می گفتند مفاهیم کلی پس از شئی به وجود می آید و خود وجود مستقل ندارد.

 در حقیقت قرون وسطی عصری است که طی آن هویت غرب به معنی آنچه امروز می شناسیم شکل گرفت. دور های از تاریخ تفکر غرب است که در آن متفکرانی در باب دین، طبیعت ، ماوراء طبیعت،انسان و اجتماع سخن گفتند. مورخان این دورۀ تاریخی را به عنوان عصری که بین دوره یونانی-رومی، که دوره قدیم خوانده شده است، و دوره جدید و معاصر قرار دارد، معرفی می کنند.بدین جهت این دوره قرون وسطی نامیده میشود.معمولآ شروع آن را قرن پنجم میلادی با سقوط امپراتوری روم غربی به دست ژرمن ها می دانند و پایان آن را ظهور رنسانس و دوره ی جدید در قرن شانزدهم میلادی در نظر می گیرند.

از حدود سال 100قبل از میلاد نقش اصلی یونانیان در تفکر غربی از هر جهت به پایان خود رسیده بود.فلسفه و هنر حدود دوصد سال پیش از علم  به همراه آتن افول کرده بودند ولی علم همچنان به پیشرفتهایی بخصوص در اسکندریه  دست یافت تا آنجاکه  تمام نظامات فکری از هرنظر بیشترین پیشرفتها را بدست اورده بودند و دیگر جایی برای طرح اندیشه های نو وجود نداشت و به هر علمی که نگاه میکردی جز گسترش راههای فکری موجود کاری از دست بشر ساخته نبود.از اخترشناسی مبتنی بر مشاهده کاری ساخته نبود و نورشناسان هنوز ابزارهای نوری که در انزمان از ان بنام شیمی یادمیشد همان تبدیل فلزات پست به طلا و یا تلاش برای یافتن اکسیر اعظم بود.از طرفی بی توجهی به نظریات مکتب اتمی، شیمی و فیزیک را از شکوفایی باز داشته بود.                              

با آنکه علت اصلی زوال علم یونانی درونی بود اما سه عامل مهم بیرونی هم مؤثر بودند. این عاملها عبارتند از :

1 . امپراتوری روم

2 . مسیحیت قرون وسطایی

3 . آئین حکومت ارباب کلیسا

 هرچند که این عوامل در پیدایش این بیماری نقشی نداشتند اما اثر ان را تشدید کردند و درمان آنرا ناممکن ساختند.                                                                                        

امپراتوری روم: رومیها ازادی سیاسی را از بین بردند و توسعه طلبی اقوام در ناحیه مدیترانه پایان دادند وبدون آنکه به تمدن یونانی یورشی حساب شده ببرند غیرمستقیم صدماتی جبران ناپذیر به ان وارد کردند. با به بند کشیدن اقوام مستقر در حوزه دریای مدیترانه هیچیک ان علاقه ای را که مردم یونیا به علم خاورمیانه نشان داده بودن نسبت به علم اسکندرانی ابراز نداشتند. فقط رومیان ازادی و توانایی انجام چنین کاری را داشتند که انها نیز انقدر درگیر امور حکومت داری و کشورگشایی بودند که کمترین توجهی به کسب علم و دانش از خود نشان نمیدادند...                                 

اندیشه مسیحی به اندازه رفتار رومیان بر علم تأثیر ناگوار داشت .تنها غایت زندگی بشر در اندیشه مسیحی اندوختن ذخیره اخرت بود. رحمت موعود که بالاترین بشارتها بود فقط شامل حال کسانی میشد که بی چون و چرا ایمان می اوردند.حمله به معرفت با نیرو و توانایی پولس رسول هدایت شده است.او در رساله اول خود به قرنتیان  حمله ای اگرنه مستقیم بلکه زیرکانه کرده است : "پس هیچکس در انسان فخر نکند." این اظهار نظر انسان گرایی را که اساس پیشرفت علوم و هنرها است بطورکامل لعن و ترد میکند. گسترش علم یونانی با کشمکشی میان دو روش کاملاً مخالف ممتاز میشد. اولی روش رایج در حوزه ی اتن بود که به روش فلسفی معروف بود و از پیروزی های ریاضی الهام میگرفت و به استنتاج معرفت از اصول کلی که برپایه احکام اخلاقی استوار بودند میپرداخت. دومی که توانمند تر مینمود و در اسکندریه اعتبار داشت روش استقرایی بود که در ان ابتدا اصول کلی از مشاهده استنتاج میشد و سپس به عنوان مقدمات قضایا بکار میرفت. اما به رغم اختلافی که میان این دو روش هست پیروان انها در اصول عقاید اشتراک نظر داشتند و به قوه ی تشخیص و عقل انسان هرگز تردید نمیکردند ولی تعالیم مسیحی وحی را رو در روی عقل قرار میداد.

حکومت ارباب کلیسا:وحدت درونی مسیحیان با شیوه رفتاری که در مقابل سایر مذاهب در پیش گرفتند – رفتاری که با تساهل و مدارا همراه نبود- گسترش و تحکیم یافت.تا قبل از انکه مسیحیان تعالیم مذهبی خود را آغاز کنند مذاهب شرک الود در امپراتوری روم از ازادی مذهبی برخوردار بودند آنها آزادانه در کنار یکدیگر میزیستند بی انکه در کار هم دخالت کنند و یا با بدگمانی بهم بنگرند.اما ائین مسیحی مذاهب دیگر را باطل میدانست و معتقد بود که مؤمنان به ان مذاهب باید به کیش مسیحی در آیند.  با وجود آنکه در درون امپراتوری روم همه مذاهب از ازادی برخوردار بودند اما این امر مشروط به اعلام وفاداری به امپراتور بود و چون مسیحیان از این امر امتناع کردند خشم امپراتور را برانگیختند وحکومت تلاشهای گوناگونی بکار بست تا انها را سرکوب کند ولی بزودی دریافت که با خشونت نمیتواند مسیحیت را حتی از درون ارتش که تکیه گاه امپراتوری بود  از گسترش باز دارد.به همین دلیل قسطنتین کبیر در ستیز بر سر قدرت با مدعیان خود را درزی مسیحیان نشان داد چون میاندیشید که انها میتوانند اوضاع را بسود وی تغییر دهند.وی پایتخت خود را قسطنتنیه نامید  و مسیحیت را دین رسمی امپراتوری روم اعلام کرد.                

این رویدادها قدرت تازه ای را که همان حکومت ارباب کلیسا بود بر زندگی مردم مستولی کرد. کلیسای مستقر و برخوردار از اقتدار مدنی به کشیشان خود چنان امکانی از قدرت و ثروت و شهرت عرضه داشت که در تاریخ کلیساهای مستقل گذشته نظیر انرا کمتر بتوان یافت.رسیدن به منصب های عالی کلیسایی برخلاف مقامهای نظامی و اداری عموماً برای مردم طبقات فرودست امکان پذیر بود. در بین کشیشان دنیا پرست وبی اخلاق جنگ پلیدی برای تصرف قدرت درگرفت تا جائیکه انها عواید کلیسا را صرف اجیر کردن دارو دسته اوباش برای از رده خارج کردن رقبای خود میکردند. نیروی سیاسی حکومت ارباب کلیسا در تسریع انحطاط علمی و فلسفه ی دنیوی تأثیر بسیار داشت.کشیشان اگرچه بر سر تصاحب منصبهای کلیسایی با هم میجنگیدند اما در یک چیز هم رأی بودند و ان بیزاری از اندیشه مستقل بود.قدرت انان به چیرگیشان بر افکار مردم بستگی داشت.به همین دلیل رهبران کلیسا توانستند امپراتوران را مجاب کنند تا برای بدست اوردن سعادت اخرت دانش یونانی را به عنوان دستیار مکاتب شیطانی معرفی کنند.قسطنتین بهمین طریق مجبور شد فرمان قتل سوپاتور فیلسوف را صادر کند . به حکم عوام اتهام سوپاتور فضولی در کار بادها بود. اما عوام الناس تنها سلاح اسقفان نبودند . قدرت دولت چنان به اقتدار کلیسا مقید بود که امپراتوران برای بدست آوردن امنیت مدنی ناچار به پیروی از فرمان های کلیسا بودند. در همان وقت بیشتر بازمانده های کتابخانه ی اسکندریه  به دستور اسقف اعظم تئوفیلوس نابود شد. این عمل و قتل هیپاتیا  که اخرین بازمانده از سنت  سوپاتور بود ضربه های کاری را بر پیکره ی بیجان علم اسکندرانی وارد کردند.  

فیلسوفان قرون وسطی:

سنت آگوستین

آوگوستین نخستین فیلسوف قرون وسطی ،در شمال آفریقا، الجزایر امروزی بدنیا آمد در شانزده سالگی برای تحصیل به کارتاژ رفت و مدتی نیز در رم و میلان زیست و در آخرین سالهای عمرش به مقام اسقفی رسید.او تمام عمرش مسیحی نبود و جریانات فلسفی و مذهبی موجود در جهان آن روزگار را تجربه میکرد .آگوستین ابتدا از پیروان آئین مانویت بود و تعالیم این آئین نیمی فلسفی و نیمی مذهبی بود . مانویان جهان را به روشنائی و تاریکی،خوب و بد و روح و ماده تقسیم میکردند و بگمان آنها انسان میتوانست با قدرت روحش از جهان ماده فراتر رفته و زمینه را برای نجات روان خود فراهم سازد.اما جدائی قطعی وجزم گرائی بین سیاه و سفید و خیر و شر در آئین مانویت نتوانست ذهن او را به آرامش برساند و در نتیجه بدنبال منشاء بدیها رفت تا بداند شر چگونه پدید میاید . آوگوستین عقیده داشت که خداوند جهان را از هیچ آفریده و این اعتقاد او از انجیل نشات میگرفت . او میگفت که برای تحلیل عقلانی مسائل دینی حد و مرزی وجود دارد و به هر حال در دین مسیح نیز رمز و رازی الهی موجود است که تنها از طریق ایمان قابل درک است .او آزادی در کردار انسان را مردود نمی شمرد و در کتاب خود بنام " مدینه الهی" مینویسد : آنچه در تاریخ میگذرد نبرد میان مدینه الهی یا ملکوت خدا با حاکمیت دنیوی است ، این دو برسر کسب قدرت در ستیزند " و به این ترتیب برای نخستین بار تاریخ را وارد فلسفه خود نمود و کوشید تعالیم فلسفی افلاطون را به گونه ای مطرح کند که تضادی با دیدگاههای مسیحیت نداشته باشد .

زمینه فکری آگوستین قبل از تغییر کیش،  فلسفه نو افلاطونی بود ؛ همچنین این فلسفه بود که  وی را برای این تحول آماده ساخت. او حتی بعد از تغییر کیش اش یک افلاطونی باقی ماند و برای حل مسائل اساسی به مفاهیم افلاطونی توسل می جست. ولی چنین تبعیتی صرفا  حاکی از یک پذیرش ساده و نا آزموده نیست، بلکه تفسیر و تاویل اصول مکتب افلاطونی را نیز در محدوده نیازهای اندیشه مسیحی در بر میگیرد.
درعملکرد سازگار کردن اندیشه باستان با مسیحیت ، آگوستین بر توماس آکویناس پیشی می گیرد، تنها از آن جهت که توماس اندیشه ارسطو را به عنوان مبنای عقلانی برای دین مطرح نمود؛  حال آنکه آگوستین همین کار را با اصول افلاطون کرد.

نکته اساسی تفکر افلاطونی مشارکت نفس در عالمی فرا حسی ( نوس – ایده ها ) بود.

آگوستین که در جریان شکل گیری فلسفه اش با شک گرایی اعضاء آکادمی برخورد کرده بود، می دانست که در رابطه با  مسئله شناخت دو دشواری وجود داشت؛ یک در رابطه با وجود موضوع  شناخت که این حقیقت توسط اعضائ آکادمی رد میشد، و دیگری در مورد خاستگاه خود شناخت.  درمورد سوال اول آگوستین بر فلسفه شک گرایی فائق آمد و مسئله وجود ( امکان) شناخت را با استدلال معروف تصدیق کرد: من شک می کنم، پس هستم.

در ارتباط با مسئله دوم یعنی خاستگاه شناخت،  آگوستین به عنوان یک افلاطونی ادراک حسی را ناچیز می شمارد ؛ زیرا او اساس معرفت عقلی را به وجود نمی آورد. ( بنا بر این در مورد این مسئله مهم وی اساسا با ارسطو و آکویناس اختلاف دارد.)

بنابر این ادراک عقلی ازکجا برمی آید؟ از راه اشراق. همانطور که چشم ها برای دیدن اشیاء محسوس نیاز به نور خورشید دارند، نیروی عقلانی هم نیاز به نور الهی دارد تا موجودات معقول را بشناسد.

 توماس آکویناس

دومین و بزرگترین فیلسوف قرون وسطی توماس آکویناس است . او در الهیات تخصص داشت ، هر چند هنوز الهیات و بسیاری علوم دیگر از فلسفه جدا نشده بودند و خط و مرز مشخصی بین الهیات و فلسفه بوجود نیامده بود . آکویناس اندیشه های ارسطو را وارد مسیحیت کرد همانگونه که آوگوستین همین کار را با دیدگاه افلاطون انجام داده بود و منظور هر دو نفر این بود که نظرات فلاسفه بزرگ یونان را بگونه ای تعبیر و تفسیر کنند که با تعالیم مسیحیت در تضاد قرار نگیرد . آکویناس میگفت میان فلسفه و تعالیم مسیحیت اختلاف فاحشی نیست و در بسیاری از موارد فلسفه و دین هر دو یک حرف را میزنند .بنابر این ما با عقل و شعورمان به همان واقعیتهائی میرسیم که در انجیل آمده است .اگر ارسطو به نکته ای اشاره کرده باشد و ما بکمک عقلمان آنرا درست بیابیم آن نکته نمیتواند با تعالیم مسیحیت در تضاد قرار گیرد.توماس میگفت : چون ما از طریق عقل میتوانیم دریابیم که وجود هر چیزی به منشائی نیاز دارد بنابر این از طریق فلسفه ارسطو میتوان وجود خداوند را اثبات کرد . چند سالی از مرگ توماس آکویناس نگذشته بود که در فرهنگ مسیحیت شکاف افتاد . فلسفه و علوم بتدریج خود را از زیر سلطه کلیسا بیرون کشیدند و همین موضوع باعث شد تا به دین هم با دیدی عقلانی نظر انداخته شود ، فرو پاشی دیوار میان علم و دین سبب شد تا نسبت به دین هم صمیمیتی تازه احساس شود و نهایتا اینکه طی قرون پانزده و شانزده میلادی شاهد دو تحول مهم رنسانس و اصلاح دینی هستیم .

 

برای نوآموزان

فرید سیاوش

جستاریازدهم

درقرن چهارم قبل از میلاد مسیح اسکندر مقدونی به ظاهر با خیال گسترش فرهنگ یونانی به سرزمینهای متمدن آن روز لشکر کشید. ماجراجویی اسکندر برخلاف بسیاری از کشورگشاییها فقط نتیجه‌ی سیاسی نداشت، بلکه موجب شکل‌گیری عصر تازه‌ای در فرهنگ نیمکره‌ی غربی به نام عصر یونانی مآب شد. به سبب فروریزی مرزهای قومی و ملی و تشکیل حکومت واحد یونانی، عقلانیت یونانی در سرزمینهای تسخیر شده فرصت خودنمایی پیدا کرد. از طرف دیگر ادیان شرقی درارتباط با این عقلانیت و جهان وطنی‌ای که این امپراتوری با زبان واحد یونانی ایجاد کرده بود، در جهان آن روز گسترده شدند و به دینداری یونانی و بعد از آن رومی رنگ شرقی دادند. بدین ترتیب عمده‌ی جریانهای فلسفی یونانی رنگ دینی به خود گرفت و ادیان یونانی و رومی نیز روحانیت و گرایشهای عرفانی و اسرارآمیز ادیان شرقی را پذیرفتند.

در اواخر قرن چهارم میلادی، روم قدرت سیاسی خود را عملآ از دست داده بود ؛ ولی چندی نگذشت که اسقف این شهر رهبری کلیسای رومی- کاتولیک را به دست آورد.به او لقب پاپ، یعنی پدر،دادند.سرانجام او نمایندۀ عیسی بر روی زمین شناخته شد.به همین علت در تمامی دورۀ قرون وسطی،روم مرکز کلیسا و پایتخت مسیحیت به شمار رفت.از آن زمان به بعد دیگر کمتر کسی جرئت می کرد بر خلاف نظر روم رفتار کند.به تدریج قدرت های محلی بر نفوذ سیاسی و نظامی خود افزودند و شاهان ووالیان توانستند حکومت هایی ملی به وجود آورند.قدرت آنان به قدری شد که هر یک می توانستند  به تنهایی در مقابل کلیسا قد علم کنند یکی از اینان  اسوری ،پادشاه ناروی بود...

در جستار گذشته  آوردیم که قرون وسطی عصری است که در آن تفکر غربی شکل گرفت. فکر قرون وسطی به طور اساسی دینی است. دغدغة گسترش دین و دفاع از آن مهمترین دل‌مشغولی متفکران غربی در این سده‌ها بود. دین قرون وسطی، قرائت و تفسیر پولوسی از مسیحیت بود. پولوس، یهودی یونانی مآب، در قرون نخست میلادی از سخنان و اعمال عیسی(ع) در چارچوب فکر وادیان یونانی مآب تفسیری نوین کرد. این تفسیر از مسیحیت، جهان شناسی دینی غرب را تشکیل داد و دین غالب در این قاره گردید.

امپراطوری روم رفته رفته به سه  حوزۀ فرهنگی مختلف تقسیم شد.در اروپای غربی فرهنگی مسیحی و لاتینی زبان به وجود آمد که پایتخت آن شهر روم بود.اروپای شرقی از فرهنگی مسیحی و یونانی زبان برخوردار بود؛پایتخت این حوزۀ فرهنگی قسطنطنیه بود.نام دیگر قسطنطنیه «بیزانس» بود که واژه ای یونانی است.به همین خاطر می بینیم که در این ایام از دو قرون وسطی "یکی قرون وسطای بیزانسی" و دیگری" قرون وسطای رومی-کاتولیک" صحبت می شود تا این دو حوزۀ فرهنگی از یکدیگر متمایز شوند. اما شمال افریقا و خاور نزدیک هم به امپراتوری روم تعلق داشت.این سر زمین ها در قرون وسطی به حوزۀ فرهنگی اسلامی و عربی زبان مبدل شدند. بعدآ خاور میانه،بخش هایی از خاور نزدیک و شمال افریقا تحت استیلای اسلام قرار گرفت.پس از چندی،اسپانیا هم به تصرف مسلمانان در آمد. شهر های مقدس مسلمانان مکه، مدینه، اورشلیم و بغداد محسوب می شدند.از نظر تاریخ فرهنگی باید بدانیم که یکی از مهم ترین مراکز فرهنگ هلنی یعنی اسکندریه هم به تصرف مسلمانان در آمد.به این ترتیب مسلمانان بخش بزرگی از دانش یونانی را میراث خود ساختند.در تمامی دورۀ قرون وسطی اعراب در زمینۀ علوم مختلف از جمله ریاضیات،شیمی،نجوم و طب حرف اول و آخر را می زدند.شیوۀ عدد نویسی ما از روش اعراب اقتباس شده است و به همین خاطر است که نوع عدد نویسی را "عدد ویسی عربی" می نامیم.بدین ترتیب فرهنگ عربی در برخی از زمینه ها از فرهنگ مسیحیت پیشی گرفت.

"فیلسوفان قرون وسطی،مسیحیت را واقعیتی انکار ناپذیر می دانستند.سوالی که برای آنان مطرح می شد این بود که آیا باید فقط به مسیحیت ایمان داشت یا می توان از طریق عقل به درک آن نیز نایل آمد؟رابطۀ میان فلسفۀ یونان و تعالیم انجیل چیست؟آیا میان انجیل و عقل تضادی وجود دراد؟ یا می توتن میان عقل و ایمان وحدتی به وجود آورد؟ توجه فلسفۀ قرون وسطی تقریبآ به طور کامل به بررسی همین سوال آخر معطوف شده بود."

آوگوستین نشان داد که برای تحلیل عقلانی مسایل دینی حد و مرزی وجود دارد.به هرحال در مسیحیت نیز رمز و رازی الهی وجود دارد که تنها از طریق ایمان قابل درک است؛ اما اگر به مسیحیت ایمان داشته باشیم،خداوند روح ما را از ظلمت بیرون خواهد آورد و در این شرایط است که ما درکی خارق العاده نسبت به خداوند خواهیم یافت.آوگوستین بر این اعتقاد بود که فلسفه نمی تواند به ناشناخته های لایتناهی دست یابد.روح او پس از گرویدنش به مسیحیت آرامش یافت.او در این باره چنین نوشته است:"قلب ما نا آرام است تا وقتی در تو آرامش یابد."

آوگوستین معتقد بود که خداوندجهان را از هیچ آفریده است.این اعتقاد او از انجیل نشات می گیرد.ولی یونانیان بیشتر براین اعتقاد بودند که جهان همیشه وجود داشته است.آوگوستین معتقد بود که پیش از آفرینش جهان،"مُثُل" در اندیشۀ خداوند وجود داشته است.او به مُثُل جنبه ای الهی داد و به این ترتیب مفری برای تصور افلاطونی از مُثُل جاودانه به وجود آورد.

وی معتقد بود که میان خداوند و جهان هستی ورطه ای بی انتها وجود دارد.او بر اساس اصول اعتقادی مسیحیت و تعلیمات فلوطین معتقد بود که همه چیز به خداوند باز می گردد،ولی آوگوستین به این نکته نیز اشاره داشت که انسان موجودی معنوی است.او جسمی مادی دارد که به جان مادی تعلق دارد و فانی است،ولی این انسان روحی دارد که می تواند خداوند را دریابد.و به باور آوگوستین،پیکر انسان پس از مرگ به خاطر گناهانی که مرتکب شده است،از بین می رود،ولی به خواست خداوند،برخی از انسان ها از نابودی کامل نجات می یابند.

آوگوستین برای نخستین بار تاریخ را وارد فلسفه اش کرد.اعتقاد به نبرد میان خیر و شر چیزی تازه ای نبود.آنچه تازه به نظر می رسید اعتقاد وی به این نکته بود که این ستیز در طی زمان به سر انجام خواهد رسید.در این نظر آوگوستین کمتر می توان تاثیرات افلاطونی را دید،او در این مورد معتقد بود که خداوند به کل تاریخ نیازمند است تا "مدینه الهی" خود را بنا کند.بنابرین تاریخ از آن جهت لازم بود که در طی آن ، انسان ها رشد یابند و شر وبدی را نابود سازند.

اگر آوگوستین دیگاه افلاطون را وارد مسیحیت کرد،در مقابل بزرگترین و مهم ترین فیلسوف قرون وسطی توماس اکویناس دیدگاه ارسطو را وارد مسیحیت کرد. وی سعی کرد تا میان مسیحیت و فلسف وحدتی  به وجود بیاورد.او توانست میان علم و ایمان پیوندی پدید آورد.او فلسفه ارسطو را با انجیل هماهنگ کرد.

توماس معتقد بود که مجموعه ای از "واقعات الهی- طبیعی" نیز وجود دارند که چه از طریق تعالیم مسیحیت و چه به کمک عقل ذاتی یا "طبیعی" به یک شکل قابل درک اند.یکی از این واقعیات این است که مثلآ خدا وجود دارد.اثبات وجود خدا هم از طریق ایمان و تعالیم دینی مطمئن تر است،زیرا اگر فقط به عقل متوسل شویم،ممکن است اشتباه کنیم.با وجود این توماس معتقد بود که میان تعالیم مسیحیت و دیگاه فیلسوفی چون ارسطو تضادی وجود ندارد.

مختصر اینکه فلسفۀ یونانی در سه شاخه :فلسفۀ نو افلاطونی در غرب،فلسفۀافلاطونی در شرق و فلسفۀ ارسطویی در جنوب و میان اعراب به حیات خود ادامه داد. این سه شاخه در اواخر قرون وسطی در شما ایتالیا به هم پیوستند و رود خانه ای عظیم به وجود آوردند.اعراب فرهنگ خود را در اسپانیا اعمال کردند و فرهنگ یونانی نیز در یونان و بیزانس حاکم بود.در چنین ایامی رنسانس آغاز شد و عصر "نوزایی" فرهنگ باستان چهرۀ اروپا را تغییر داد.بدین ترتیب می توان گفت که فرهنگ عهد باستان در تمامی دروۀ طولانی قرون وسطی به حیات خود ادامه داد.

ادامه دارد

ســــیر تــــاریـخـی فـلســــــفــه

     جستار یاز دهم

 

" ای موجود خدایی در جلد آدمی؛خود را بشناس!"

            

فرید ســـــیاوش

 

  ما در جستار قبلی گفتیم که فلسفۀ یونانی در سه شاخه :فلسفۀ نو افلاطونی در غرب،فلسفۀافلاطونی در شرق و فلسفۀ ارسطویی در جنوب و میان اعراب به حیات خود ادامه داد. این سه شاخه در اواخر قرون وسطی در شما ایتالیا به هم پیوستند و رود خانه ای عظیم به وجود آوردند.اعراب فرهنگ خود را در اسپانیا اعمال کردند و فرهنگ یونانی نیز در یونان و بیزانس حاکم بود.در چنین ایامی رنسانس آغاز شد و عصر "نوزایی" فرهنگ باستان چهرۀ اروپا را تغییر داد. منظور از رنسانس یعنی "تجدید حیات" دورۀ شکوفایی فرهنگی اروپاست که در قرن چهاردهم در شمال ایتالیا آغاز شد و به سرعت در نواحی شمالی اروپا گسترش یافت.

پس از دوره ای طولانی قرون وسطی که حیات انسان را در انوار الهی خلاصه می کرد، یکبار دیگر عصر آن فرارسید تا انسان در مرکز هستی قرار گیرد.در سر لوحه این دوران "بازگشت به مبدا"بود و این مبدا مهم جز انسان مداری دورۀ باستان چیزی دیگری نبود.

  رنسانس یعنی دروانی که هنر و فرهنگ دورۀ باستان تجدید حیات می یافت. در این دوره، بیرون کشیدن هزاران مجسمه و دست نویس های باستانی از زیر خروار ها خاک، نوعی ورزش یا تفریح عمومی  به حساب می آمد،حتی فراگیری زبان یونانی نیز میان مردم متداول شده بود و این امر سبب شد تا به بررسی مجدد فرهنگ یونانی پرداخته شود.

مطالعه انسان مداری یونانی هدفی آموزشی نیز داشت.بررسی و مطالعه رشته های مختلف علوم انسانی سبب شد تا مردم نوعی پرورش کلاسیک بیابند و از اینطریق مقام انسان را بالاتر از موجودات دیگر بیابند.

در حقیقت سه اختراع عمده (قطب نما، باروت و صعنت چاپ) مهم ترین عوامل پدید آمدن عصر جدیدی است که آنرا رنسانس نامیده اند.

اختراع قطب نما کار دریانوردی را آسان کرد و ابزار مهمی برای سفر های اکتشافی به حساب آمد. همین موضوع برای باروت هم مطرح بود.سلاح های جدید این امکان را برای اروپا مساعد ساخت تا بر فرهنگ های آمریکایی و آسیایی و افریقایی و استرلیایی تسلط بیابند.ناگفته نماند که باروت در داخل اروپا هم نقش عمده ای داشت.صنعت چاپ هم برای انتشار آرای متفکران دورۀ رنسانس اهمیت ویژه ای داشت.صنعت چاپ باعث تا کلیسا قدرت انحصاری خود را برای نشر علوم از دست بدهد.پس از مدتی،چند وسیلۀ دیگر هم به این ابزار های اولیه اضافه شد.یکی از این ابزار ها تلسکوپ بود که انقلابی در زمینۀ نجوم به وجود اورد.

یکی از مهم ترین تحولات،تبدیل اقتصاد طبیعی به اقتصاد مالی بود.در پایان قرون وسطی،دربرخی از شهر های اروپا صنعت رونق فراوان یافته بود.اقتصاد برپایۀ تجارت استوار شده بود و حتی موسسات بانکی به وجود آمده بودند.به این ترتیب مبادلۀ کالا با کالا یه به عبارت دیگر اقتصاد طبیعی جای خود را به مبادلۀ کالا با پول داد. و همین امر باعث شد تا در امر اقتصاد،خلاقیت،استعداد و برنامه ریزی به وجود آید.اقتصاد مالی زمینه های رشد جدیدی را برای افراد جامعه به وجود آورد.

همانطور یکه فیلسوفان یونان باستان توانستند خود را از اعتقادات اساطیری فرهنگ زراعتی خلاص کنند.در دورۀ رنسانس هم مردم سعی کردند تا از همین طریق خود را از زیر سلطۀ مالکان و اربابان قدرت کلیسا بیرون بکشند. در همین ایام،ارتباط نزدیک با اعراب در اسپانیا وفرهنگ بیزانسی در شرق،سبب شد تا فرهنگ یونانی بار دیگر شناخته شود.

مهم ترین مساله ای که در رنسانس به چشم میخوردتصویر جدیدی بود که در این دوره از انسان مطرح می شود.انسان مداران دورۀ رنسانس اعتقاد جدیدی نسبت به انسان و ارزش های او عنوان  میکردند که با دیگاه قرون اوسطایی شدیدآ در تضاد بود.در قرون وسطی فقط به طبیعت گناهکار انسان توجه می شد،ولی در دورۀ رنسانس انسان مقامی بسیار والا و ارزشمند داشت.یکی از مهمترین شخصیت های عصر رنسانس مارسیلیو فیچینو نام داشت. او فریاد بر آورد که " ای موجود خدایی در جلد آدمی؛خود را بشناس!"یکی دیگر از آنها جووانی پیکودلامیراندولا بود که مدحی تحت عنوان"در باب شوکت انسان "نوشت.چنین چیزی در قرون وسطی غیر قابل تصور بود.در قرون وسطی همه چیز در خداوند خلاصه می شد،ولی در دورۀ رنسانس مرکزیت همه چیز انسان بود.

در دروۀ رنسانس بیش از دورۀ باستان به فرد گرایی اهمیت داده میشود، زیرا متفکران این عصر معتقد بودند که ما فقط انسان نیستیم بلکه هر کدام ما منحصر به فردیم.این اعتقاد ممکن بود به نوعی خود بزرگ بینی بی در و پیکر منجر شود؛ولی حد مطلوب آن چیزی بود که عنوان انسان عصر رنسانس یافته است.منظور از انسان عصر رنسانس،انسانی است که به تمام جنبه های زندگی،هنر و علم می پردازد. انسان رنسانس مانند انسان عصر باستان به اناتومی و کالبد شناسی و کالبدشگافی می پراختند نه تنها بخاطر مسایل طبی بلکه برای آفرینش های هنر ی نیز.نمایش بدن برهنۀ انسان در آثار هنری متداول شد؛می بینیم که بعد از یک دروۀ طولانی شرم و حیا مردم از بین رفته و انسان تلاش می کند مجددآ همان چیزی باشد که هست و از آنچه هست شرمنده نباشد.

در اروپای قرون وسطی، هنر بیشتر در خدمت کلیساها و دربار پادشاهان هر کشور بود. در واقع مردم عادی موسیقی خاص خود را داشتند که از آن اطلاعات بسیار کمی بجای مانده است. در آغاز رنسانس، اروپاییان پس از پشت سر گذاشتن دوران حکومت مطلق کلیسا، نسبت به مذهب و زندگی پس از مرگ کم توجه شدند و بیشتر متوجه زندگی این جهان شدند. آنها به تحقیق در باره گیاهان، جانوران و همچنین به مطالعات نجوم و فیزیک پرداختند تا بتوانند هرچه بیشتر در باره دنیای خود بیاموزند.

در این دوران شیوه اندیشیدن انسانها به خودشان هم تغییر کرد. تحصیل برای عده بیشتری غیر از طبقه ثروتمند امکان پذیر شد و تبعیض اجتماعی تا حد زیادی از بین رفت و مردمان ثروتمند از هنرمندان حمایت کردند تا در انواع هنرها به درجات بالاتر برسند، دیگر دربار یا کلیسا قدرت مطلق نبودند و تنها نقش حامی داشتند. در چنین جو هنری، هنرمندانی با هر پس زمینه اجتماعی قادر بودند تا فارغ از قید و بند های قرون وسطایی، تا هر درجه که میتوانستند رشد کنند و از طرف مردم و حامیان خود بیشترین احترام و توجه را دریافت کنند. آنها به سفر در سراسر اروپا میپرداختند و تمام شنوندگان و بینندگان خود را غرق در شگفتی میکردند.


در ابتدای دوران رنسانس سبکهای غالب یکی سبک نواحی هلند و بلژیک بود که به فلمیش (
Flemish) شهرت داشت و دیگری سبک فرانسوی. اما در حدود سال 1550 کشورهای دیگر هم در این زمینه به فعالیت بیشتری پرداختند. در این دوران انگلستان چنان درگیر جنگهای داخلی بود که تا 1485 هیچ تحول موسیقایی در آن به وجود نیامد و حتا پس از رنسانس موسیقی در این کشور، آنها تمام فوت و فنهای خود را به صورت یک راز حفظ کردند.

بلاخره تصور جدید از انسان به نوعی شناخت جدید از زندگی منجر شد.دیگر انسان فقط به خواست خداوند آفریده نشده بود بلکه خواست انسان نیز در این آفرینش مطرح بود .به این ترتیب انسان می توانست از حضورش در این دنیا شادمان باشد.این احساس آزادی سبب شد تا امکانات نا محدودی در برابر انسان قرار گیرد.از این پس هدف انسان شکستن مرز ها و گذشتن از تمامی محدودیت ها گذشته بود.بنابرین ما می بینیم که انسان مداری عصر رنسانس با انسان مداری دوره باستان تفاوت های فراوانی دارد.یعنی انسان مداری عصر باستان بر آرامش،اعتدال و اقتدار انسان تاکید داشت.

مساله مهم در رابطه به رنسانس اینست که رنسانس به شناختی جدید از طبیعت منجر شد.انسان آن ایام احساس کرد که این دنیای مادی منزلگاه اوست و زندگی او در این جهان تنها به این خاطر نیست که خود را برای سفر به آخرت آماده کند.این احساس سبب شد تا تصویری جدید از دنیای مادی برای انسان به وجود آید.طبیعت برای انسان جنبه ای مثبت یافته بود.بسیاری از مردم حتی معتقد بودندکه خداوند در میان مخلوقات خود است زیرا برای خداوند نمی توان نهایتی در نظر گرفت به همین دلیل او در همه جا حاضر است. چنین دیدگاهی را آیین همه خدایی می نامند.فیلسوفان قرون وسطی همواره بر عرصه غیر قابل گذر میان انسان و خداوند تاکید داشتند ولی در دوره رنسانس طبیعت پدیده ای الهی به شمار و حتی "شکوه خداوندی"نامیده می شد. البته کلیسا تمامی این اندیشه های نو را نمی پسندید.آنچه بر سر جوردانو برونو آمد می تواند دلیل خوبی برای این ادعا باشد.او تنها معتقد بود که خداوند در طبیعت حاضر است بلکه اعتقاد داشت که قضا بی انتها ست او به همین خاطر به مجازات سختی محکوم شد.او را در سال ۱۶۰۰ میلادی در میدان گل های شهر روم سوزاندند. به سادگی متوجه میشویم که در کنار انسان مداری ضد انسان مداری نیز هنوز است و بیداد میکند.

دانشمندان عصر  رنسانس برای بررسی طبیعت در تلاس بودند تا از حواس شان استفاده کنند.رگه های حقیقت جویی و زمزمه های  مخالفت با پیروی چشم بسته و یا کورکورانه از تعالیم کلیسا و هم فلسفۀ ارسطویی و جمعی از نظرات گذشتگان از همان شروع قرن چهادرهم میلادی دیده و شنیده میشد. یعنی دانشمندان عصر رنسانس نتیجه گیری از  طریق تفکر محض را دیگرمردود میدانستند. روشی که در تمام در دوره دورۀ قرون وسطی مورد تائید بود. ولی در  دورۀ رنسانس،آزمایش و تجربه(روش بررسی تجربی) جای ویژه یافت .طبیعت باید از طریق آزمایش مورد تحقیق و بررسی قرار میگرفت. ناگفته نماند که در قرون وسطی نیز از روش تجربی استفاده صورت گرفته است، اما غیر منظم بود،ولی در دورۀ رنسانس به روش های تجربی وآزمایش ها نظم بخشیده شد.

در  دورۀ رنسانس تلاش شد تا مطالعات و تحقیقات علمی خود را بر پایۀ ریاضیات استوار کرده و آنچه قابل اندازه گیری بود باید به شکلی دقیق اندازه گیری میشد، وحتی روش های برای اندازه گیری کشف شد. انسان  عصر رنسانس در تلاش آن بود تا خود  و دیگران را ازقید و بند طبیعت آزاد کند.یعنی انسان دیگر بخشی از طبیعت نبوده،بلکه این دیگر طبیعت بود که باید مورد بهره برداری و استفاده وی قرار میگرفت.

گالیلوگالیله مهم ترین دانشمند قرن هفدهم معتقد بود که کتاب طبیعت به زبان ریاضی نوشته شده است.

ادامه دارد

جستاردواز دهم

       

فرید ســـــیاوش

 نوزایی یا رنسانس(Renaissance) جنبش فرهنگی مهمی بود که آغازگر دورانی از انقلاب‌های علمی و اصلاحات مذهبی و تغییرات هنری در اروپا شد. عصر نوزایی دوران گذار بین سده‌های میانه و دوران جدید است. معمولا شروع دوره نوزایی را در قرن چهاردهم در شمال ایتالیا می‌دانند. این جنبش در قرن پانزدهم شمال اروپا را نیز فراگرفت.

دانش و هنر پیشرفتهای عظیمی در ایتالیای سدهٔ پانزدهم و شانزدهم بوجود آوردند. این احیای فرهنگی به رِنسانس (نوزایی) مشهور شده است. دانشمندان، سرایندگان و فیلسوفانی ظهور کردند که با الهام از میراث اصیل روم و یونان با دیدگانی تازه‌تر به جهان می‌نگریستند. نقاش‌ها به مطالعهٔ کالبد انسان پرداختند و اعضای بدن انسان را به شیو‌هٔ واقع‌گرایانه‌ای نقاشی می‌کردند. فرمانروایان ساختمان‌ها و کارهای بزرگ هنری را سفارش دادند. این عقاید تازه بزودی در سراسر اروپا گسترش یافت.

سه انقلاب فکری پایه هایی اساسی عصر رنسانس را تشکیل میدهند:

1-     انقلاب فکری کوپرنیک

2-     انقلاب فکری گالیله

3-     انقلاب فکری دکارت

 1-   انقلاب فکری کو پرنیک:

 کوپرنیک نظریه زمین مرکزی را مردود شمرد و بجای زمین ، خورشید محوری یا خورشید مرکز را قرارداد. بااین نظر زمین دیگر مرکز جهان و انسان نیز دیگر اشرف مخلوقات نبود. این نخستین بحران وجدان انسان غربی بود. زیرا انسان موجودی بود در کیهان بیکران.

نظریه خورشید محوری، انقلاب فکری بزرگی بود زیرا هم با اصول پذیرفته شده نجوم بطلمیوسی در تعارض بود و هم با نص کتاب مقدس. در سال ۱۵۱۴ کوپرنیک دست‌ نوشته کوتاهی را بین دوستان خود توزیع کرد که در آن دیدگاه‌هایش را درباره فرضیه خورشید مرکزی به اختصار بیان کرده بود.

نوشته کوتاه کوپرنیک با استقبال زیادی روبرو شد و او را در جمع دانشمندان اروپایی نام‌آور گردانید اما کوپرنیک هنوز نظریه‌اش را قابل عرضه در محافل علمی نمیدانست و سال‌های بعد را صرف تحقیقات دقیق و جمع‌آوری شواهد و مدارک کرد تا به آن اعتبار بیشتری بخشد.

در سال ۱۵۳۳ شهرت کوپرنیک به جایی رسیده بود که آلبرت ویدمانشتات منشی پاپ کلمنت هفتم یک رشته سخنرانی درباره نظریه او برای پاپ و گروهی از کاردینال‌ها در واتیکان ترتیب داد. در ۱۵۳۶ که تحقیقات کوپرنیک به اتمام رسید دیگر در اروپا دانشمندی نبود که درباره نظریه انقلابی او چیزی نشنیده باشد و بسیاری در گوشه و کنار قاره خواستار انتشار آن بودند. او حتی در کلیسا نیز حامیان پرنفوذی داشت؛ کاردینال نیکلاس فون شونبرگ در نامه‌ای خطاب به کوپرنیک نوشت: «... ای مرد فاضل امیدوارم که تقاضای مرا بیجا ندانی ولی مؤکداً از تو استدعا می‌کنم که کشف خود در باب کائنات را در معرض قضاوت دیگر نخبگان جهان قرار دهی و ضمنا در اولین فرصت ممکن شرحی از نظریه خود را همراه با جداول و هرچه که به آن مربوط است برای من ا رسال داری...» این نامه تشویق‌آمیز اگر چه برای کوپرنیک بسیار ارزشمند بود ولی کافی نبود تا او را به انتشار نظریه انقلابی‌اش متقاعد کند.

وی همچنان به تکمیل تحقیقات خود ادامه داد تا سال ۱۵۳۹ که با ریاضیدانی به نام گئورگ یواخیم رتیکوس آشنا گردید و او را به شاگردی پذیرفت. این دو با هم نظریه جدید را مطالعه کردند. پس از دو سال رتیکوس با استفاده از اصول تئوری کوپرنیک کتاب ناراتیو پریما را درباره حرکت زمین نوشت و در ۱۵۴۲ به نام کوپرنیک بخشی از پژوهش او در مثلثات را منتشر کرد. در برابر اصرار شدید رتیکوس بالاخره کوپرنیک پذیرفت که شرح کاملی درباره نظریه خود فراهم کند و آن را به نورنبرگ بفرستد تا با نظارت او به چاپ رسد. سرانجام کتاب در ۱۵۴۳ منتشر شد.

2 -   انقلاب فکری گالیله:

در عصر رنسانس دومین انقلاب فکری را گالیله کرد که فزیک را مستقل از الهیات ساخت شاخص ترین متفکر رنسانس گالیله است. گالیله مفهومی تازه از حقیقت یعنی طبعیت را اعلام کرد که بنیاد های تعالیم کلیسا را متزلزل کرد. گالیله می گفت : حقیقت طبعیت همواره در برابر چشم های ماست. این حقیقت چیزی نیست که یک بار به انبیای  بنی اسرائیل و حضرت مسیح وحی شده باشد. حقیقت  طبعیت همواره در برابر چشمان ماست. اما برای فهم این حقیقت باید با زبان ریاضی آشنا بود. زبان این حقیقت اشکال هندسی یعنی دایره  و بیضوی و مثلث و امثالهم است.که در کتاب مقدس سخنی از ریاضی و هندسه به میان نیامده است. گالیله علم فزیک را سکولار کرد و آن را از الهیات مستقل دانست. تکیه گاه علم فزیک از آن پس خرد انسان بود.

گالیله قانون آونگ را کشف کرده بود قانون آونگ گالیله امروزه همچنان در امور گوناگون به کار می‌‌رود مثلاٌ‌ برای اندازه گیری حرکات ستارگان و یا مهار روند کار ساعتها از این قانون استفاده می‌کنند آزمایشهای او در باره آونگ آغاز فیزیک دینامیک جدید بود واکنشی که قوانین حرکت و نیروهایی را که باعث حرکت می‌‌شوند در بر می‌‌گیرد گالیله در سال ۱۵۸۸ در دانشگاه پیزا مدرک دکتری(استادی) گرفت و در همانجا برای تدریس ریاضیات باقی ماند.

گالیلئو گالیله  در ۲۵ سالگی دومین کشف بزرگ علمی خود را به انجام رسانید کشفی که باعث از بین رفتن یک نظریه به جا مانده دو هزار ساله شد و دشمنان زیادی برایش افرید در دوران گالیله بخش بسیاری از علوم بر اساس فرضیه‌های فیلسوف بزرگ یونانی – ارسطو که در قرن ۴ پیش از میلاد می‌‌زیست بنا شده بود اثر او به عنوان مرجع و سرچشمه تمامی علوم به شمار می‌‌آمد هر کس که به یکی از قانونها و قواعد ارسطو شک می‌‌کرد انسان کامل و عاقلی به شمار نمی‌آمد یکی از قواعدی که ارسطو بیان کرده بود این ادعا بود که اجسام سنگین تندتر از اجسام سبک سقوط می‌کنند گالیله ادعا می‌‌کرد که این قاعده اشتباه است به طوری که می‌‌گویند او برای اثبات این خطا از استادان هم دانشگاهی خود دعوت به عمل آورد تا به همراه او به بالاترین طبقه برج مایل پیزا بروند گالیله دو گلوله توپ یکی به وزن ۵ کیلو و دیگری به وزن نیم کیلو با خود برداشت و از فراز برج پیزا هر دو گلوله را به طور همزمان به پایین رها کرد در کمال شگفتی تمام حاضران در صحنه مشاهده کردند که هر دو گلوله به طور همزمان به زمین رسیدند گالیله به این ترتیب یک قانون فیزیکی مهم را کشف کرد(سرعت سقوط اجسام به وزن آنها بستگی ندارد).

بعدها این اصل که به قانون "سقوط آزاد" یا "اصل هم ارزی" معروف شد، اساس فیزیک مدرن را بنا نهاد. آلبرت اینشتین، تئوری معروف خود "نسبیت عام" را بر پایه درستی همین اصل نگاشته است.  

  گالیله همچنان موفق به ساختن یک نوع دوربین گردید ولی این دستگاه قدرت زیادی نداشت اما مطلب مهم این بود که اصل اختراع کشف شده بود و ساختن دوربین قوی تر فقط کار فنی بود. این دوربین به رئیس حکومت« ونیز» تقدیم شد و در کنار ناقوس سن مارک گذاشته شد سناتورها و تجار ثروتمند در پشت دوربین قرار گرفتند و همگی دچار حیرت و تعجب شدند چون آنها خروج مؤمنین را از کلیسای مجاور و کشتیهایی را که در دورترین نقاط افق در حرکت بودند مشاهده نمودند ولی گالیله فوراٌ دوربین را به طرف آسمان متوجه ساخت مشاهده مناظری که تا آن زمان هیچ چشمی قادر به تماشای آن نبود شور و شعفی فراوان در گالیله به وجود آورد گالیله مشاهده نمود که ماه بر خلاف گفته ارسطو که آن را کره‌ای صاف و صیقلی می‌‌دانست پوشیده از کوه ها و دره هایی است که نور خورشید برجستگی های آنها را مشخص تر می‌‌سازد به علاوه ملاحظه نمود که چهار قمر کوچک به دور سیاره مشتری در حرکت هستند و بالاخره لکه‌های خورشید را به چشم دید دانشمند بزرگ در سال ۱۶۱۰ تمام این نتایج را در جزوه‌ای به نام« کتاب قاصد »آسمان انتشار داد که موجب تحسین و تمجید بسیار گشت ولی انتشار کتاب قاصد آسمان فقط تحسین و تمجید همراه نداشت بلکه جمعی از مردم بر او اعتراض کردند و از او می‌‌پرسیدند چرا تعداد سیارات را ۷ نمی‌داند و حال آنکه تعداد فلزات ۷ است و شمعدان معبد ۷ شاخه دارد ودر کله آدمی ۷ سوراخ موجود است گالیله در جواب تمام سؤالات فقط گفت با چشم خود در دوربین نگاه کنید تا از شما رفع اشتباه شود.

مشاهدات و پژوهشهای گالیله او را به این وادی رهنمون شدند که فرضیه‌های علمی را که بر اساس آنها زمین در مرکزیت عالم قرار داشت و خورشید و ستارگان به دور آن می‌‌گشتند مردود می‌‌شمرد. نزدیک به نیم قرن پیش از آن کوپرنیک اثر بزرگ خود را که طی آن ثابت کرد خورشید در مرکز دستگاه ستاره‌ای ما ست و زمین و سیاره ها به دور آن می‌‌گردند- در معرض اذهان عموم قرار داده بود.

    3-   انقلاب فکری دکارت:

سومین انقلاب فکری را دکارت براه انداخت، دکارت عقل بشر را  بجای کتاب مقدس و سنت پاپ و کلیسا و فرمانروا قرار داد. با این کار دکارت سوژه آفرید.

 در اروپای غربی فلسفه دکارت خرافات را از میان برداشت و عصر « اندیشه های روشن و متمایز» آغاز گشت. دیگر همه چیز را با محک عقل می سنجدیدند حتی محتویات کتاب مقدس « انجیل» را عصر ایمان جایش را به عصر خرد  داد. روشن دکارت برای پژوهش طبعیت روش قیاسی و استنتاجی بود.

نیوتن منحیث وارث دستاورد های گالیله و کپلر(رصد خانه) پا به عرصه میگذارد، قانون گالیله در خصوص سقوط آزاد اجسام و قوانین کپلر را در قانون جاذبه عمومی یگانه کرد، روش نیوتن روش تحلیلی و استقراری بود.

در دوران دکارت، بزرگترين مانع در برابر مردم عادي براي فکر کردن، خرافات تحميل شده از طرف کليسا بود، که مگر آنکه کسي همه صفحات فلسفه هاي قرون وسطي را نياموخته باشد، نميتواند برروي سؤالات فلسفي بيانديشد.  در نتيجه، مردم نياز داشتند که ياد بگيرند که درباره اين ستونهاي جهل شک کنند، قبل از آنکه تفکر فلسفي جديدي را برپا کنند.  اين هدفي است که  کتاب تأمل انديشمندانه درباره فلسفه اولي Meditations of First Philosophy  دکارت در برابر خود قرار داده است.

شکاکيون به شک و ترديد معروف بودند، و همه ميدانستند که تفکر و انديشه آنها، نميتوانست فلسفه مثبتي براي زندگي "مطمئن" به بار آورد. از سوي ديگر، جستجو براي يقين، مترادف با قبول اصول منظم کليسا،  و فلاسفه اش يعني فلاسفه اسکولاستيک بود.  معهذا، دکارت، *شک براي يقين*،  که براي عموم هم گيرا بود را، ترويج ميکرد، و در نتيجه آن، مباني تقسيم بندي روحاني متخصص و فرد عادي لائيک نيز به لرزه ميافتاد.او مينويسد:

"نه آنکه من شکاکيون را تقليد کنم، که شک را بخاطر خود شک انجام ميدهند، و هميشه ميخواهند که بي تصميم باقي بمانند، بالعکس، هدف من رسيدن به يقين بود، و کنار زدن زمين و شن روان،  تا که به تخته سنگ يا خاک رس برسم ."

بنابراين، نوع شک دکارت، توان آنرا داشت که عمومي تر شود، در مقايسه با شک شکاکيون،  که اساسأ براي عده اي روشنفکر ميتوانست جذابيت داشته باشد.  دکارت بسيار محتاط است،  تا که قواعد رفتاري و اخلاقي را قبل از تأمل انديشمندانهmediations معين کند.  همه راهنما هاي لازم براي فرد لائيک،  براي چنين راه پيمائي فلسفي مهم هستند، تا که از سرگرداني  اجتناب شود. با پيش فرض اين شرايط اوليه در کتاب بحث درباره متد است که وي حرکت مورد نظرش را در کتاب  تأمل انديشمندانه درباره فلسفه اولي Meditations of First Philosophy توصيف ميکند.

در کتاب تأمل انديشمندانه،  ابتدا وي درباره حواس شک ميکند.  اما حرکت مهم وي، در Meditation دوم است، که شک کردن به خدا است، "آيا خدائي وجود دارد...؟" و حتي شک ميکند که آيا خدا فريب دهنده است، وقتي مينويسد "...من بايستي آزمايش کنم که آيا خدا وجود دارد، و اگر هست، اينکه آيا ميتواند فريبکار باشد يا نه."

 در عصري که دکارت در آن زندگي ميکرد، اين بزرگترين گناه بود که به وجود خدا شک شود، تا چه رسد به آنکه درباره خدا بمثابه فريبکار فکر شود.  فرانسيس بيکن، پدر امپريسيسم و هم دوره دکارت، کار را براي خود آسان کرده بود،  با گفتن آنکه فلسفه بايستي فقط بر روي استدلال تکيه کند، در صورتيکه الهيات از طريق اعتقاد قابل شناخت است، و به اينصورت بيکن از رودرروئي با کليسا اجتناب کرده بود.  در مقايسه، دکارت، از سوي ديگر، هدف خود را دقيقأ بر روي ممنوع ترين شک جامعه خود ميگذارد، يعني براي جامعه، انديشه مستقل را بروشني در برابر عموم به نمايش ميگذارد.  بسياري از منقدان، به نتيجه گيري خدامنشانه دکارت درباره اعتقاد،  و نيز به عملکرد و کوشش هاي وي براي سازش کليسا و علم اشاره ميکنند، و این ها را بعنوان دليل بر نا صادق بودن دکارت در حرکت بالا در رابطه با شک در وجود خدا ميدانند.  چه منقدين درست گويند و چه نه، و صرفنظر از نتيجه گيري خود دکارت از بحثي که طرح کرده است، و با اينکه درک خودش اساسأ محافظه کارانه بوده  است، ، اين واقعيت غير قابل انکار است که برخورد دکارت در شک و حتي مشاهده خدا بعنوان يک فريبکار، اعتقادات مذهبي زمان خود را بطور جدي تهديد و به لرزه درآورده است.  وقتي عامه مردم چنين برخوردي با خدا را جائز بشمارند، عملأ اين حرکت ميتواند به کفر انجامد، صرفنظر از آنکه جواب هاي مقابل بحث اوليه هر قدر هم قانع کننده باشند.  در واقع اين طرح فکري، دقيقأ نطفه انقلاب دکارتي بود، گرچه اين تحول از طريق شايد يک محافظه کار آغاز شد، يعني خود شخص دکارت! جرئت به شک درباره اعتقادات غالب در جامعه، همانقدر براي تشويق انديشه مستقل لازم بود، که برسميت شناختن برابري ظرفيت استدلال در انسانها.

ادامه دارد

جستارسیز دهم

 رنسانس

       

فرید ســـــیاوش

ما در بحث قبلی خاطر نشان کردیم که دانشمندان عصر رنسانس، طبیعت را از طریق آزمایش و تجربه مورد موشکافی و بررسی قرار میداند و این روش را بررسی تجربی نامیده اند. دانشمندان توانستندبه کمک همین آزمایش ها و اندازه گیریها ،به اکتشافات بزرگی دست پیدا کنند.

این روش علمی جدید زمینۀ زایش انقلاب صنعتی را فراهم و ممکن ساخت،همین تحول صنعتی محیط مناسبی برای تمامی اکتشافات جدید مهیا کرد. خلاصه اینکه در این دوره مردم کوشش داشتند تا خود را از قید وبند طبیعت آزاد کنند.یعنی انسان دیگر بخشی از طبیعت نبود،بلکه این طبیعت بود که مورد استفاده و به رهبرداری انسان قرار می گرفت. فراسیس بیکن،فیلسوف انگیسی به این باور بود که "دانش قذرت است".منظور او از "دانش" شناختی بود که از طریق تجربه به دست می آمد.

ما از کوپرنیک و ادعای او که خورشید به دور زمین نمی گردد،بلکه زمین است که به دور خورشید در حال گردش است گفتیم.این مهم ترین نظر کوپرنیک بود،اما کوپرنیک خورشید را مرکز عالم می دانست در حالی که امروز میدانیم خورشید یکی از ملیارد هاستارۀ کهکشان ماست و تازه، این کهکشانی هم که منظومه شمسی در آن قرار دارد،یکی از ملیارد ها کهکشانی است که وجود دارد. علاوه بر این، کوپرنیک معتقد بود که زمین و دیگر سیارات در مداری دایره ای شکل به دور خورشید می گردند.  اما یوهانس کپلر منجم آلمانی در آغاز قرن هفدهم میلادی پس از سالها تحقیق و بررسی توانست ثابت کند که مدار گردش کرات به دور خورشید بیضوی(تخمی) است.کپلر باور داشت که با نزدیک شدن کرات به خورشید،سرعت گردش آنها بیشتر می شود و هرچه در مدار خود از خورشید دور شوند،سرعت گردششان هم کمتر می شود.در زمان کپلر بود که ثابت شد، زمین هم چیزی بیش از سیارات دیگر نیست.او معتقد بود که مجموعۀ قوانین فیزیکی مشخصی بر تمامی عالم حاکم است.

عالم بزرگ دیگر این دوره بعد از گالیله که در بحث قبلی نظریات او را بیان کردیم، اسحاق نیوتن فزیکدان انگلیسی(1642-1727 میلادی) بود.ما تبیین کامل منظومۀ شمسی و گردش سیارات را مدیون او هستیم.نیوتن نه تنها مشخص کرد که چرا  سیارات منظومۀ شمسی به دور خورشید می گردند،بلکه دلیل این گردش را هم توضیح داد. او این کار را بر مبنای نظر گالیله انجام داد.

نیوتن قانون جاذبۀ عمومی را مطرح کرد منظور از قانون جاذبۀ عمومی این است که هر دو ذرۀ ماده در جهان،یکدیگر را جذب می کنند و شدت این جذب متناسب با جرم آنها و نسبت عکس مجذور فاصلۀ آنها است.

نیوتن ثابت کرد که سیارات در مدار هایی به شکل بیضوی به دور خورشید می گردند و دونوع حرکت دارند.یکی به دور خود،تحت تاثیر نیروی وارده از کرات دیگر منظومه شمسی که ما به آن حرکت وضعی می گوییم و یکی هم گردش به دور خورشید تحت تاثیر نیروی جاذبه خورشید که آنرا حرکت انتقالی می نامیم. در واقعیت نیوتن موفق شد ثابت کند که این قوانین در مورد حرکت تمامی اجسام در کل کهکشان ها صادق است.او از این طریق تواست تصوری را که در قرون وسطی معتبر بود،رد کند.در قرون وسطی مردم معتقد بودند که قوانین زمینی با قوانین آسمانی فرق دارد.دیدگاه خورشید مرکزی به اثبات رسیده بود و قطعیت داشت.

رنسانس تصویر جدیدی هم از خداوند به دست داد. پس از جدایی فلسفه و علم از الهیات،به تدریج تغییراتی هم در جهان بینی مسیحی ظاهر شد.رنسانس تصویر جدیدی از انسان به دست داد و همین تصویر جدید باعث شد تا در شیوۀ عبادات مردم تغییراتی به وجود بیاید.رابطۀ هر فرد با خداوند نسبت به رابطه از طریق کلیسا، اهمیت بیشتری یافت.

مارتین لوتر (1483-1546) بنیان‌گذارِ پروتستانتیسم، مترجم انجیل به‌زبان آلمانی ،شاخص ترین چهره اصلاحات دینی اروپا در قرن شانزدهم، کسی است که توانست برای نخستین بار اهمیت ایمان عمیق فردی به خداوند را نشان دهد و نقش مهمی در پایان گرفتن قرون وسطی داشته باشد.

لوتر  که خود کشیش بود از کلیسا برید چون نمی خواست برای آمرزش روحش به کلیسا پول بدهد. او معتقد بود که آنچه در کتاب مقدس آمده است، ملاک است و نه چیز دیگر.لوتر از این طریق سعی داشت تا به سرچشمه مسیحیت باز گردد؛درست همانطور که انسان مداران دورۀ رنسانس به دنبال سرچشمه های هنر و فرهنگ عهد باستان می گشتند.او تورات و انجیل را به آلمانی ترجمه کرد تا هرکس کتاب مقدس را می خواند و کشیش خود میشد. لوتر بار مسئولیت بزرگی را بردوش افراد جامعه گذاشت تا رابطۀ فردی با خداوند بر قرار سازند، این کار لوتر در واقع با دیدگاههای رایج دورۀ رنسانس همخوانی داشت. یکی از دانشمندان گفته است :"لوتر مذهب را آزاد کرد نه انسان را".

در این دوران شیوه اندیشیدن انسانها به خودشان هم تغییر کرد. تحصیل برای عده بیشتری غیر از طبقه ثروتمند امکان پذیر شد و تبعیض اجتماعی تا حد زیادی از بین رفت و مردمان ثروتمند از هنرمندان حمایت کردند تا در انواع هنرها به درجات بالاتر برسند، دیگر دربار یا کلیسا قدرت مطلق نبودند و تنها نقش حامی داشتند. در چنین جو هنری، هنرمندانی با هر پس زمینه اجتماعی قادر بودند تا فارغ از قید و بند های قرون وسطایی، تا هر درجه که میتوانستند رشد کنند و از طرف مردم و حامیان خود بیشترین احترام و توجه را دریافت کنند. آنها به سفر در سراسر اروپا میپرداختند و تمام شنوندگان و بینندگان خود را غرق در شگفتی میکردند.

 رنسانس و نخستین دولت شهر

به گواهی تاریخ، از درون استبداد مذهبی فرهنگی اروپا برای اولین بار جنبش اومانیزم«عقلانیت» در فلورانس ایتالیا از زیر خاکستر های هزار ساله فروزان گشت،در فلورانس برای نخستین بار دولت شهر فلورانس بر روی شانه های طبقه متوسط شکل گرفت، سپس ایدۀ دولت و ملت باعث حرکت دانش و هنر گردید،از متفکران آن دوره یکی لیوناردو داونچی(۱۵ آوریل ۱۴۵۲ - ۲ مه ‌۱۵۱۹) هنرمند شهیر ایتالیا بود که با آثارش روح تازه ای به ملت ایتالیا و بخصوص شهروندان فلورانس دمید .او چه زیبا گفته است:

"معرفت زمان های گذشته و جغرافیای عقل را زینت و پرورش می دهند"

داوینچی را کهن‌الگوی «فرد رنسانسی» دانسته‌اند. او بی‌نهایت خلاق و کنجکاو بود.بیشتر معروفیت او بخاطر نگارگری نقاشی‌های شام آخر و مونالیزا است.

  متفکر دیگری این دوره کسی نیست به جز ماکیاولی که با اثر همیشه جاویدان اش یعنی کتاب شهروند،برای نخستین بار به صورت هدفمند و نظام مندتیوری دولت  وملت را به بشریت پیشکش نمود که در غایت تکامل فکری خود دولت شهر فلورانس را به ملت دولت فرانسه تبدیل کرد.

سپس لویاتان که نمادی از دولت است بوسیله ای فلیسوف انگیسی توماس هابز به حیث دومین اثری بود که در سالهای 1588-1679 به زبان انگیسی نوشته شد،هابز در تیوری فلسفی سیاسی خود،دولت را لویاتان نامید،لویاتان در کتاب مقدس تورات به اژدهار بسیار خطرناک اشاره میشود که نماد قدرت است،هابز این نماد را از تورات به عاریت گرفت ولی خواست بگوید که باید یک قدرت واحد وجود داشته باشد تا قادر به کنترول جامعه و ملتی باشد که این همان مفکوره دولت- ملت را تداعی می کنند.

یعنی اینکه تا وقتیکه ملت شکل نگرفته و به غایت تکامل خود نرسیده،ابتدا باید نحبگان جامعه پیشقدم شوند و دولت ملت ها را بسازند.

هابز طرفدار ایجاد دولت متمرکز و قوی بود،چون به عقیده وی انسان ها ذاتآ خود سر و انارشیست هستند و تاریخ نشان داده که قوی همیشه بر ضعیف حاکمیت داشته پس دولت پایدار از نیرومندان بوجود بیاید تا رعیت ضعیف و خود سر را با استقرار زور و انظباط، سر جایش بنشاند.

اصل گپ این است که هابز تیوی دولت متمرکز ملی و تیوری شهروند را پایه گذاری کرد، و این تیوری ها بودکه در فرایند تکامل خود ملت دولتهای امروزی را بوجود آورد.

بعد از هابز جان لاک فیلسوف انگلیسی در سالهای (1704-1633) جامعه مدنی را مطرح کرد و تیوریزه ساخت، لاک جامعه مدنی را قطب دوم دولت میدانئ،لاک به این عقیده بود که دولت ها بدون جامعه مدنی به سمت استبداد میروند و برای تامین آزادی های اساسی مثل آزادی عقیده و بیان لازم است تا ملتها بوسیله نهاد های مدنی از یکطرف از آزادی ها خود حراست کنند از طرف دیگر بر اعمال دولت ها نظارت داشته باشند، افکار لاک اثر ژرف بر انقلاب فرانسه،انقلاب امریکا و آلمان گذاشت وبورژوازی صنعتی رادر قاره اروپا به جامعه مدنی تبدیل کرد،چنانچه در اعلامیه انقلاب کبیر فرانسه افکار جان لاک به روشنی دیده میشود و بخش از مواد اعلامیه را تشکیل میدهد.

لاک بر عکس هابز به این باور بود که دولت باید مشروعیت خود را از ملت بگیرد و مدنی باشد و بوسیله ای قانون همه ای شهروندان از قوی و ضعیف دارای حق برابر باشند.با عقاید لاک است که ناسیونالیسم تاریخی جایش را به ناسیونالیسم مدنی میدهد،یعنی ملت- دولت و شهروند آزاد.

 جستارچهار دهم

 اگر ما نظرات ارسطو را بخاطر داشته باشیم،او معتقد بود که انسان و حیوان ویژگی های مشابه متعددی دارند،ولی یک مشخصۀ مهم آنها را از هم متمایز می سازد و آن قوۀ تفکر است.

دموکرایتوس تفاوت چندانی میان انسان و حیوان ندیده بود،زیرا معتقد بود همه چیز از ذرات کوچکی به نام اتم ساخته شده است.او حتی اعتقاد نداشت که انسان یا حیوان روح جاودانه داشته باشند.دموکرایتوس روح را هم مشکل از همین اتم ها می دانست و معتقد بود که اتم های آن پس از مرگ درجهات مختلف از هم پاشیده می شوند.بنابران دموکرایتوس تفکر را مستقل از روح نمی دانست.

حالا ببینیم در قرن هفدهم که این دوره را باروک می نامند، انسان متفکر چگونه می اندیشد.

باروک در اصل شکل تحول یافتۀ واژه ای است که در معنی "مروارید های نامنظم "به کار میرود.مشخصۀ بارز هنر دورۀ باروک کثرت شکل های متوع و استفاده از تضاد در ترکیب است؛درست برخلاف هنر دورۀ رنسانس که سر تا پایش هماهنگی است.این تضاد های آشتی ناپذیر را باید ویژگی قرن هفدهم دانست.در یک طرف هنوز رنسانس با جهان بینی خاص خود و ارزشی که برای انسان و حیات قایل بود،قرار داشت و در طرف دیگر و درست در تضاد با آن،نفی زندگی دنیوی و ارتجاع مذهبی قرار گرفته بود.ما در این دوره چه در زمینه های هنری و چه در زندگی روزمرۀ مردم شاهد تنوع شدید جهان بینی ها هستیم.درهمین ایام دیر هایی تاسیس شدند و راهبانی به آنها راه یافتند که معتقد بودند باید خود را از زندگی کنار کشید.

یکی از شعار های دورۀ باروک (Carpe diem) "دم غنیمت است" بود؛در مقابل هم شعار دیگری به همین زبان لاتینی (Memento mori) به کار میرفت،یعنی"مرگ را به یاد داشته باش" .

در نقاشی نیز همین دو گانگی در جهان بینی به چشم می خورد.نقاش مجلس پر شوری را نقاشی کرده و در پایین همین نقاش تصویر یک اسکلت را هم رسم می کرد.

بنابرین عصر باروک را می توان از یک سو دورۀ غرور و جنون دانست و از سوی دیگر دوره ای به شمار آورد که در آن به بی ثباتی و نا پایداری حیات توجه شد.

عصر باروک از نظر سیاسی هم دورۀ تضاد ها بود.در طی جنگ های متمادی،اروپا به نیمه بیابانی مبدل شده بود.بدترین آنها جنگ های سی ساله بود که از1618تا1648 میلادی ادامه داشت.این جنگ تمام اروپا را در برگرفت و همه جا را با خاک یکسان کرد.البته جنگ های سی ساله در اصل مجموعه ای از چندین جنگ است.در این جنگ ها آلمان بیش از هر کشور دیگر لطمه دید و در نتیجه،فرانسه به تدریج به قدرت بزرگ اروپا مبدل شد.این جنگ در اصل میان پروتستان ها و کاتولیک ها بود،ولی مساله قدرت سیاسی هم مطرح بود.

علاوه براین،قرن هفدهم نشانگر اختلاف شدید طبقات اجتماع است.درکنار اشرافیت فرانسوی و مجموعۀ کاخ های ورسای ،فقر و بدبختی شدید گریبان گیر مردم عادی بود.به هر حال قدرت، با خود شکوه و جلال می آورد.برخی مدعی اند که شرایط سیاسی عصر باروک در هنر و معماری این دوره قابل رویت است.بناها عصر باروک مالامال از زوایای شکسته و متداخل و سیاست آن روزگار نیز آکنده از قتل و فتنه و دسیسه است.در عصر باروک تیاتر مفهومی بیش از یک هنر ساده داشت.تیاتر شاخص ترین نماد باروک است. تیاتر دورۀ باروک نمونه ای بود از زندگی انسان.مردم در تیاتر می توانستند دریابند که مثلآ غرور موجب شکست می شود.تیاتر می توانست تصویری بی رحمانه از ضعف و ناتوانی انسان را به نمایش بگذارد.چیزی که ما امروز در قرن بیست و یکمی سخت محتاج آنیم.

فلسفه در دوره باروک:

ایده آلیسم و ماتریالیسم دو دیدگاه مخالف و متقابل فلسفی در عصر باروک نیر حضور گسترده دارند، در این عصر نیز تضاد های فلسفی قد افرازی دارند.در گذشته گفتیم که بعضی از فیلسوفان معتقد بودند که آنچه هست معنوی و ساخته ذهن است.مکتب آنان را ایده آلیسم می نامند.در برابر آنها ،گروهی از فلاسفه هم فقط به جهان مادی توجه داشتند ،آنها پیرو مکتب ماتریالیسم بوده ومعتقد بودند که تمام چیزهای حقیقی از مواد مادی ملموس به دست می آید.

ماتریالیسم هم در قرن هفدهم میلادی پیروان فراوانی داشت.در این میان شاید بتوان گفت که دید گاه توماس هابس،فیلسوف انگلیسی بیش از هر فیلسوف دیگر این دوره در مکتب ماتریالیسم تاثیر گذارد.او معتقد بود که تمامی پدیده ها،حتی انسان و حیوان از مجموعه ای عناصر مادی تشکیل شده اند و حتی درک انسان از جهان خارج نیز به دلیل عملکرد مجموعه ای از این عناصر در مغز است.


پس او معتقد به چیزی بودکه دوهزار سال قبل دموکرایتوس مطرح کرده بود."ایده آلیسم و ماتریالیسم در سر تا سر تاریخ فلسفه مطرح بوده اند. اما کمتر اتفاق می افتد که مانند عصر باروک،این دو مکتب فکری کنار هم حضور داشته باشند.ماتریالیسم دایمآ از طریق علوم طبیعی جدید تقویت می شد. نیوتن اعلام کرده بود که قوانین حرکت عمومی اند و صدق آنها دایمی است.او معتقد بود که قوانین جاذبه و حرکت اجسام در تمامی تغییرات طبیعی معتبرند، خواه این تغییرات در کره زمین رخ دهد،خواه در کل کائیات.بنابرین آنچه وجود دارد تابع قوانینی غیر قابل تغییر یا علم مکانیک است که می توان آن را با دقت ریاضی توضیح داد.بدین ترتیب نیوتن جهانبینی مکانیکی را تکمیل کرد.


واژه میکانیک از ریشه یونانی گرفته شده است که به معنی ماشین است.اما باید توجه داشته باشیم که هابس و نیوتن هیچ کدام تضادی میان جهان بینی مکانیکی و ایمان به خداوند نمی دیدند.این موضوع برای بسیاری از ماتریالیست های قرن هجدهم و نوزذهم نیز مطرح نبود. در میانه قرن هجدهم میلادی لامتری طبیب و فیلسوف فرانسوی کتابی تحت عنوان "انسان- ماشین "نوشت او در کتابش به این موضوع اشاره کرد که انسان همان طور که برای راه رفتن از ماهیچه استفاده می کند،"ماهیچه" هایی هم برای فکر کردن دارد.مدتی بعد لاپلاس ریاضی دان فرانسوی با آرای خود،دیدگاهی کاملآ مکانیکی را رواج داد. او معتقد بود که اگر هوش انسان بتواند موقعیت تمامی اجزای ماده را در زمانی خاص تشخیص دهد،احتمال از میان میرود و آینده همچون گذشته در برابر چشمان ما قطعیت می یابد،به این ترتیب هر چه قرار است اتفاق بیفتد از پیش مشخص خواهد یود.این جهان بینی را دتر مینیسم می نامیم.


در این شرایط همه چیز محصول فرایند های مکانیکی خواهد بود،حتی فکر کردن و خواب دیدن.ماتریالیست های آلمانی قرن نوزدهم اعتقاد داشتند که تولید فکر در مغز چیزی شبیه به تولید ادار در کرده یا تولید صفرا در جگر است.

یکی دیگرا از فیلسوفان مهم قرن هفدهم یعنی لایبنیتس به این نکته اشاره می کند که تفاوت مهم میان آنچه به ماده مربوط است و آنچه با ذهن ارتباط دارد،دراین است که پدیده های مادی به عناصر کوچک تری قابل تقسیم اند،ولی پدیده های ذهنی یک کلیت را تشکیل می دهند و قابل تجزیه به عناصر کوچک تر نیستند و نمی توان آنها را برید.

باروک، هنر و ادبیات

رنسانس ادبی و هنری، 200 سال پیش از رنسانس صنعتی و فلسفه عصر مدرن شکل گرفت؛ یعنی قبل از آن که دگرگونی‌های علمی و فلسفی پدید آید و اندیشمندانی همچون فرانسیس بیکن و رنه دکارت پا به عرصه وجود گذارند و اندیشه‌های سوبژکتیویستی و راسیونالیستی دکارت و روش‌شناسی علمی و تجربه گرایی بیکنی در جهان علم تحقق یابد، در عرصه هنر، تحولات ژرف هنری پدید آمده بود؛ بدین صورت که رنسانس آغازین و رنسانس پیشرفته در عرصه هنر در تضاد با سبک گوتیک شکل گرفت و بزرگانی مانند رافائل، مازاتچو، میکلانژ، تیسین، جوتو، داوینچی، دوناتلو در عرصه نقاشی و مجسمه‌سازی، و افرادی چون برونلسکی و برامانته در عرصه معماری به ابداع و ابتکار هنری دست یافتند و در حوزه‌های متفاوت هنری، تحولاتی چشمگیر به وجود آوردند؛ به طوری که تاریخ هنر از گذشته خود تفکیک گشت و هنر وارد دوره رنسانس و نوزایی شد.


پس از آن‌که در قرن چهاردهم و پانزدهم (1) تحولات هنری در نقاشی، مجسمه‌سازی، معماری، ادبیات و دیگر عرصه‌ها روی داد، در روش‌ها و سبک‌های هنری چنان پیشرفت‌های چشمگیری رخ داد که پس از رنسانس پیشرفته، تا حدود 200 سال نه تنها این دگرگونی‌های رو به رشد در عرصه نقاشی و مجسمه‌سازی رخ نداد، بلکه به گفته بسیاری از مورخان، هنری التقاطی، بدون نوآوری و واپس‌گرایانه شکل گرفت که از آن جمله می‌توان به سبک‌هایی همچون شیوه‌گری (منریسم) و روکوکو اشاره نمود.
سبک باروک از جمله سبک‌های به وجود آمده در تاریخ هنر است که در اواخر قرن شانزدهم تا اواخر سده هجدهم در میان دو سبک شیوه‌گری (منریسم) و روکوکو در اروپا پدید آمد. تحولات باروک مانند بسیاری از جریان‌ها و دگرگونی‌های هنری، نخست در ایتالیا شکل گرفت و سپس به بسیاری از کشورهای اروپایی کشانده شد و در پاره‌ای از کشورها همانند فرانسه و انگلیس، هلند و فنلاند، ویژگی‌های محلی و منطقه‌ای یافت. سبک شیوه‌گری که در نقاشی و معماری بر رویکرد تقلیدی، تصنعی و التقاطی مبتنی بود، حد فاصل میان رنسانس و باروک شد؛ به گونه‌ای که برخی این سبک را نسبت به رشد و پیشرفتی که در عصر رنسانس یافته بود، سبک و مکتبی منحط و ارتجاعی می‌دانستند که نوعی عقب‌گرد نسبت به هنر رنسانس قلمداد می‌شد؛ از این رو در اواخر قرن شانزدهم، هنرمندانی چون کاراوادجو با رویکردی واقع‌گرایانه در برابر رویکرد تخیل‌گرایانه شیوه‌گری و افرادی همچون کاراتچی با شیوه کلاسیک‌گری و وفاداری به اصول کلاسیک دوره رنسانس و یا به تعبیر دیگر، اصول کلاسیک روم و یونان، در برابر عناصر التقاطی و تصنعی شیوه‌گری، قیام کردند و آن سبک را به حاشیه راندند و به تدریج، سبک باروک را تأسیس کردند.

جستارپانزدهم

 

مهم ترین فیلسوفان قرن هفدهم دکارت و اسپینوزا اند.لازم است تا این دو دانشمند وفیلسوف را دقیق تر بشناسیم.

دکارت:

دکارت(۱۵۹۶-۱۶۵۰)هم مانند سقراط معتقد بود که حقیقت را تنها از طریق عقل و خرد می توان دریافت.او اعتقاد داشت که آنچه در کتاب های قدیمی آمده است،قابل اعتماد نیست و حتی به آنچه از طریق حواس درک می شود نمی توان به طور کامل اعتماد داشت.
افلاتون هم به همین اصل معتقد بود.او هم اعتقاد داشت که شناخت مطمئن یا معرفت یقینی تنها از طریق عقل قابل کسب است.در حقیقت خطی مستقیمی سقراط،افلاتون،آوگوستین و بالاخره دکارت را به هم پیوند میدهد.به همین دلیل است که همه آنها را خرد گراه می نامیم.آنها عقل و خرد را تنها منبع مطمئن برای دستیابی به شناخت می دانستند.دکارت پس از سال ها مطالعه به این نتیجه رسید که نمی تواند به اندیشه های قرون وسطی دلخوش باشد.در این مورد او را می توان با سقراط مقایسه کرد.او هم معتقد بود که دیدگاه های متداول مردم کوچه و بازار آتن قابل اعتماد نیست.
دکارت پس از مر هم نقش عمده ای در فلسفه ایفا کرد. بدون هر نوع اغراق ومبالغه ای می توان گفت که دکارت بنیانگذار فلسفه جدید بوده است.پس از کشفیات بزرگی که در دوره رنسانس در باره انسان و طبیعت به وقوع پیوست، نیاز به طرح منظم تفکرات معاصر احساس می شد.متفکران احساس می کردند که باید نظام فلسفی منسجمی به وجود آورند.این نظام فلسفی را نخستین بار دکارت بنا کرد و به دنبال او اسپینوزا،لایبنیتس،لاک،بارکلی،هیوم و کانت در طرح چنین نظامی دست داشتند.

زمان آن فرا رسیده بود تا فلسفه ای جدیدی بوجود می آمد که بتواند برای تمامی مسایل مهم فلسفی پاسخی بیابد.دردوره باستان بنیانگذاران این نظام افلاتون و ارسطو بودند.قرون وسطی فیلسوفی چون توماس آکویناس داشت که می خواست پلی میان فلسفه ارسطو و الهیات مسیحی برپا کند.سپس نوبت به دوره رنسانس رسید با تمامی هیاهویش در مورد طبیعت،علم،خدا وانسان.و مجددآ در قرن هفدهم،فلسفه سعی کرد تا تفکرات جدید را در یک نظام منسجم شکل بدهد.اولین کسی که این کار را انجام داد،دکارت بود.او را را برای نسل بعد از خود هموار کرد تا طرح فلسفی دوره جدید مشخص شود.اولین مساله ای که ذهن دکارت را به خود مشغول کرد،معرفت یقینی بود و دومین مساله به رابطه میان جسم و روح مربوط می شد.یافتن پاسخ برای این دو مساله را می توان ویژگی مباحث فلسفی دوره ای به طول مدت یک صد و پنجاه سال داشت.

رنه دکارت یکی از موثرترین فیلسوفان و ریاضیدانان در طول تاریخ بوده است او در لاهی فرانسه به دنیا امد او پسر اشراف زاده ای بود که ثروت زیادی هم نداشت در 8 سالگی تحصیل خود را در مدرسه شبانه روزی یسوعی در لافلش اغاز کرد پس از پنج سال تحصیلات عمومی به مدت سه سال در ریاضیات و نظرات جدید علمی آموزش دید. یکی از باورهای جدید علمی احترام زیادی بود که برای آزمایشگری منظور می شد. تفاوت روشهای جدید تجربی با آموزشهای قبلی سبب شد که دکارت به آموخته های قبلی خود شک کند. این شک گرایی و تردید پایهفلسفه بعدی او بود.
دکارت به مسافرت علاقه مند بود و به همین دلیل در سال 1616 به ارتش پرنس موریس هلندی پیوست. بعد از آن در تابستانها به مسافرت می پرداخت و در زمستانها در شهرهایی که دوست داشت آقامت می کرد در سال 1629 به سبب فضای باز و آزاد روشنفکری دوباره در هلند ساکن شد.
دکارت در هلند نخستین کتاب خود را با عنوان قواعد به کارگیری ذهن در سال 1629 شروع کرد که در طول زندگی او منتشر شد در سال 1633 به نوشتن کتاب دیگرش موسوم به جهان پرداخت, اما وقتی از مخالفت کلیسای کاتولیک با کپرنیک با خبر شد نوشتن کتاب را متوقف کرد. سومین کتاب وی گفتاری در روش است که انتشار ان بسیار موثر بود این اثر دکارت را به عنوان وزنه موثری در فلسفه حدید تثبیت کرد در این اثر او در مورد ماهیت دانش و فرایند یادگیری اطلاعات جدید بحث کرده است جمله معروف او می اندیشم پس هستم. برای نشان دادن وجود خود در کنار وجود خداوند ابراز شده است. دکارت سه مقاله بلند در موضوع مطالعات علمی خود و به دنبال کتاب گفتاری در روش منشر کرد. یکی از جزئیات مطالعات او درباره قانون اساسی بازتاب نور است که آن را دکارت کشف کرده است بنابر این قانون زاویه ای که پرتو فرودی نور با خط عمود در نقطه فرود می سازد با زاویه ای که پرتو بازتابیده با همین خط می سازد برابر است.
سومین مقاله ضمیمه گفتاری در روش اهمیت بسیار زیادی برای دانشمندان داشت. زیرا دکارت در این ضمیمه هندسه تحلیلی را که خود ابداع کرده شرح داده است هندسه تحلیلی ترکیبی ازهندسه و جبر است. در این رشته علمی شکلهای هندسی را با قرار دادن آنها بر محورهای مختصات X و Y مورد مطالعه قرار می دهند.
در این دستگاه هر نقطه از یک شکل هندسی را می توان با مشخص کردن فاصله آن از محورهای مختصات پیدا کرد این دستگاه امکان می دهد که شکلهای هندسی به صورت اعداد بیان شوند دکارت اندیشه استفاده از حروف اخر الفبا را برای نشان دادن اعداد مجهول و نماها را برای مشخص کردن توان آنها ابداع کرد.
در سال 1649 ملکه سوئد کریستینا که در سن 23 سالگی بود دکارت را به عنوان معلم خصوصی خود به دربار دعوت کرد. پس از پذیرفتن این دعوت دکارت متوجه شد که ملکه آموزش خود را طبق برنامه از ساعت 5 صبح شروع می کند. متاسفانه دکارت نخستین زمستان استکهلم را تاب نیاورد و چهارماه پس از ورود به سوئد به دلیل سرماخوردگی و سینه بغل یا سینه پهلو درگذشت.

جستار شانزدهم

از خرد تا تجربه در سرای فلسفه

تفکر خردگرا  ویژگی فلسفه  در قرن هفدهم

ما بخاطر داریم که دکارت برای تفکرات فلسفی از اصطلاح روش ریاضی استفاده می کرد و منظور او تفکری بود که بر پایۀ استدلال قرار گرفته باشد.اسپینوزا هم تابع همین سنت خرد گرایی بود.او در علم اخلاق خود سعی داشت تا نشان دهد زندگی انسان تابع قوانین طبیعت است.او معتقد بود که ما باید خود را از بند احساسات و تصورات رها سازیم تا بتوانیم به آرامش و سعادت دست یابیم.

ما دیدیم که دکارت معتقد بود ،واقعیت از دو جوهر کاملآ متمایز از یکدیگر،یعنی نفس و جسم تشکیل شده است.

اما اسپینوزا تمایزی میان نفس و جسم نمی دید.او تنها به یک جوهر اعتقاد داشت و معتقد  بود که همه چیز به همین یک جوهر باز می گردد.او در مباحث خود از اصطلاح"جوهر" استفاده می کند.ولی در برخی موارد هم به جای آن از واژه های "خدا" یا "طبیعت" بهره می گیرد.به این ترتیب اسپینوزا بر خلاف دکارت معتقد به ثنویت  یا دوگانگی نبود.او از دیدگاه وحدت یا یگانگی پیروی کی کرد.یعنی اعتقاد داشت که کل طبیعت و حیات به یک جوهر واحد باز می گردد.

دکارت نیز باور داشت که وجود خداوند قائم به ذات است .نظر اسپینوزا وقتی با دیدگاه دکارت تفاوت پیدا کرد که خدا و طبیعت و خالق و مخلوق را یکی دانست .البته این نظر اسپینوزا با دیدگاه مسیحیت و دین یهود هم مغایرت داشت.

به بیان ساده تر اینکه اسپینوزا خداوند  یا قوانین طبیعی را علت درونی رویداد ها می داند.خداوند علت بیرونی نیست،زیرا او تنها از طریق قوانین طبیعی تجسم می یابد.

از بحث مان به این نتیجه میرسیم که دکارت و اسپینوزا هردو آنها خرد گرا بودند. و خرد گرا کسی است که بر اهیمت عقل تاکید دارد یعنی خردگرا عقل را منشاء و سر چشمۀمعرفت می داند.

تفکر خرد گرا ویژگی فلسفۀ قرن هفدهم میلادی بود. این مکتب فکری در قرون وسطی هم رایج بود و حتی در نظریات افلاطون و سقراط نیز دیده می شد.از خرد گرایی در قرن هژدهم شدیدآ انتقاد شد.در این قرن بسیاری از فیلسوفان بر این باور بودند که معرفت تنها از طریق تجربه کسب می شود و تا زمانی که تجربه ای نباشد،معرفتی وجود ندارد.این دیگاه را تجربه گرایان می نامند.

مهم ترین فیلسوفان تجربه گرا سه فیلسوف انگلیسی لاک،بارکلی و هیوم  هستند. در حالیکه مهم ترین خردگرایان قرن هفدهم دکارت فرانسوی،اسپینوزای هالندی و لایبنیتس آلمانی بودند.

تجربه گرا معتقد است که شناخت انسان از جهان اطرافش تنها به کمک حواسش کسب می شود.شکل کلاسیک تجربه گرایی را در تفکرات ارسطو می بینیم.او معتقد بود که آگاهی از هر چیز زمانی به دست می آید که به کمک حواس درک شده باشد.

ارسطو با این نظر خود، از دیدگاه افلاطون انتقاد کرد، زیرا افلاطون معتقد بود که انسان از دنیای مُثُل به شکلی فطری مُثُل را با خود می آورد.لاک نظر ارسطو را تائید کرد  و این دیدگاه را در رد نظر دکارت به کار برد.

باور چنین بود که ما هیچ گونه شناخت و تصور فطری از جهان نداریم.انسان پیش از درک واقعی هر پدیده،نسبت به آن پدیده نا آگاه است.تصوری که از طریق تجربه و بر اساس واقعیات حسی،دریافت نشده باشد، تصوری غلط به حساب می آید.وقتی ما واژه هایی چون "خدا"، "ابدیت" یا "جوهر" را به کار می بریم،عقل و شعور مان در فضایی خالی دست و پا می زند،زیرا هیچ کس تا به حال پدیده هایی مانند خدا، ابدیت یا آنچه را فلاسفه "جوهر" می نامند،به تجربه درنیافته است؛ و به همین دلیل است که متفکران به نظریاتی پرداخته اند که معرفت جدیدی را به همراه نداشته است.این تفکرات فلسفی شاید جذاب به نظر برسند،ولی فقر خیالبافی اند و بس.اکنون نوبت و زمان آن فرا رسیده بود که میراث گذشتگان به زیر ذره بین برده شود و تمامی آنچه ذهنی و به دور از تجربه بود،کنار گذاشته شود.یعنی طلا شویی باید صورت گیرد.تا ذرۀ کوچک طلا را از میان شن و ماسه جدا کرد.

یعنی آنچه برای تجربه گرایان انگلیسی اهمیت داشت،بررسی تمامی تصورات انسان بود تا مشخص شود کدام شناخت و اندیشه از طریق تجربی قابل تایید است.

لازم است تا در باره این سه فیلسوف مهم تجربه گرا بپردازیم.

تجربه گرایان

امپريسيست ها

خون تو را احساست به جوش می آورد نه عقلت!.

 

جان لاک1632-1704 :

« جان لاک» متفکری از کشور انگلستان که عليه حق الهی پادشاهان و جاودانه بودن ( حقيقت مطلق) مذهب و تعصبات کليسا و ... اعتراض کرد. او می گفت: " هيچ انسانی حقی بيشتر از ديگری ندارد؛ چراکه مه برابريم و همه همان ويژگی ها و شرايط را داريم که ديگری دارد. همه برابريم و حقی يکسان در لذت بردن از ثمرات طبيعت داريم".

مهم ترین اثر جان لاک فیلسوف تجربه گرا انگلیسی  تحقیقی در بارۀ قوۀ فاهمه انسانی است،که در سال 1690 میلادی منتشر شد.لاک در این کتاب سعی کرد تا به دو سوال پاسخ دهد.نخست این که انسان از چه طریق به تصورات و اندیشه ها ی خود دست می یابد و دوم این که آیا می توان به آنچه از طریق حواس درک می شود، اعتماد کرد یا نه؟

لاک معتقد بود که تمامی اندیشه ها و ادراکات ما بازتابی از تجربیاتی است که از طریق حواس کسب شده اند.ذهن ما پیش از کسب تجربه،لوح سفید و نانوشته ای بیش نیست.او باور داشت که ما جهان اطراف خود را می بینیم، می بوییم، می چشیم،لمس می کنیم و می شنویم،این کار ما در دوران کودکی شدت بیشتری دارد.از این طریق تصورات حسی بسیط پدید می آیند.اما ذهن انسان این اطلاعات و تجربه های خارجی را به صورت منفعل ذخیره یا انبار نمی کند،بلکه به کمک فکر،اعتقاد و تردید به بررسی دوبارۀ آنها می پردازد و از این طریق به مجموعه ای دیگر از تصورات دست می یابد.لاک این دسته از تصورات را تصورات انعکاسی می نامد.به این ترتیب،لاک میان ادراک و تفکر تمایز قایل می شود. او معتقد است که ذهن انسان دریافت کنندۀ منفعلی نیست، بلکه به ترکیب تجربیات می پردازد.

لاک میان دو نوع کیفیت حسی تمایز قایل شد.او این دو کیفیت را کیفیت های نخستین و کیفیت های دومین نامید و به این ترتیب دیدگاه خود را به دیدگاه فیلسوفان قبل از خود مثلآ دکارت نزدیک  کرد.

منظور لاک از کیفیت های نخستین،بُعد،وزن،شکل،حرکت و تعداد است .این کیفیت ها مشخصه های واقعی اشیاءاند.ولی کیفیت های دیگری هم در اشیاء وجود دارد.مثلآ ما می گوییم که چیزی شیرین یا ترش است،سبز یا سرخ است و گرم یا سرد است.لاک این ویژگی ها را کیفیت های دومین می دانست.کیفیت های دومین مانند رنک،بو،مزه یا صدا چیزی نیستند که واقعآ در اشیاء باشند،بلکه کیفیت هایی هستند که به واسطۀ کیفیت های نخستین،احساسی در ما به وجود می آورند.

در مورد کیفیت های نخستین هیچ اختلاف نظری وجود ندارد، زیرا این کیفیت ها در خود اشیاء وجود دارند.اما در مورد کیفیت های ثانوی مثلآ رنگ یا مزه از یک حیوان به حیوان دیگر یا از یک انسان تا انسان دیگر اختلاف نظر وجود دارد و این امر به خاطر آنست که اینها در خود اشیاء وجود ندارند و از طریق حواس فردی به وجود می آیند؛بنابرین به نوع تصورات حسی افراد بستگی دارند.

لاک با دکارت در مورد حالت جسم هم عقیده بود،یعنی معتقد بود که اجسام ویژگی هایی دارند که از طریق عقل قابل درک اند..لاک در مورد برخی از ادراکات ذاتی یا فطری هم با دکارت هم عقیده بود.برای مثال او بعضی از قواعد بنیادین اخلاقی را فطری انسان می دانست و در این مورد اصطلاح حق طبیعی استفاده می کرد.این دیدگاه،او را به سمت خرد گرایی سوق می داد.یکی دیگر از گرایش های آرای او به سمت خرد گرایی در این عقیدۀ وی دیده می شود که اعتقاد به وجود خداوند در عقل انسان نهفته است.

اما برای جان لاک اعتقاد به وجود خداوند یک باور مذهبی نبود.او معتقد بود که شناخت خدا با عقل انسان مطابقت دارد.

لاک به آزادی عقیده و بردباری در برابر آرای دیگران نیز اعتقاد داشت.علاوه بر این،او به تبلیغ تساوی حقوق زن و مرد می پرداخت و معتقد بود که قایل شدن حقی مساوی برای زن و مرد به اختیار انسان صورت گرفته است و به همین دلیل ممکن است تغییر کند.

جان لاک یکی از نخستین فیلسوفان دورۀ جدید است که به مساله تساوی زن و مرد توجه کرد.آنچه لاک در این مورد مطرح ساخت،الگوی مهمی برای جان استوارت میل شد،تا او نیز به دفاع از تساوی حقوق زن و مرد بپردازد.لاک پیش از عصر روشنگری فرانسه به مساله آزادیخواهی پرداخته بود.برای نمونه او نخستین کسی بود که بر اصل تفکیک قوا در حکومت تاکید کرد.

تقسیم بندی سه گانه قدرت(قوۀ مقننه، قوۀ قضاییه و قوۀ اجرایه) را نخستین بار یکی از فلاسفۀ عصر روشنگری فرانسه به نام مونتسکیو مطرح کرد.لاک بیشتر به تفکیک دوقوه مجریه و مقننه تاکید داشت.زیرا معتقد بود که این تفکیک می تواند به از بین بردن استبداد منجر شود.لاک در زمان لویی چهاردهم پادشاه مستبد فرانسه زندگی میکرد.

جالب ترين جنبه منطق جان لاک تجربه گرا(امپريسيست) استفاده از مفاهيم احتمالات است،  که در عين حال علت ليبراليسم فلسفي وي نيز هستند. گرچه لايبنيتس منطق ارسطوئي را در آثار نشر نشده اش رد کرده است،  وليکن وي يک ثبات کامل منطقي در آثارش دارد که به منطق رياضي تزديک است، در عوض براي  جان لاک تنها اصل منطق مفهوم احتمالات بود، که يک تئوري رشد يافته اي در آن زمان نبوده و باعث تناقض در فلسفه لاک ميشد. اما منطق لاک باعث عدم برخورد دگماتيک وي در سياست بود، و او رد رژيم هاي سلطنت موروثي و رژيم هاي مطلقه و عشق به دموکراسي را دنبال کرد و بخاطر افکارش عاقبت از انگلستان فرار کرد شد. 

در تئوري شناخت، جان لاک تجربه را افضل ميدانست وبا نظريات انتزاعي افلاطون، دکارت، و لايبنيتس مخالفت مي ورزيد، و اين اولين جدائي تجربه گرايان از خردگرايان است. در واقع فرانسيس بيکن به امپريسيسم ار طريق خردگرائي رسيده بود. اما لاک براي حفظ تجربه گرائي،  خردگرائي را ترک کرد.  اين امر به خاطرخصلت مطلق منطق سنتي بود. تئوري هاي جديد منطق احتمالات در طفوليت بودند، و  منطق غير مونوتونيکnonmonotonic logic ، و سيستم هاي ديگر منطق هنوز تولد نيافته بودند،  و در نتيجه رد هرگونه "ايده هاي انتزاعي" براي تقويت تجربه گرائي توسط لاک،  شگفت آور نيست.

 

جورج برکلی1685-1753:

 

بارکلی بهمراه خانواده خویش

 

برکلی با خانواده اش

جورج برکلی اسقف و فیلسوف ایرلندی و یکی از پیشروان تجربه گرایی معتقد بود که فلسفه و علم در زمان او جهان مسیحی را تهدید می کند. او به چشم خود می دید که ماده گرایی با رشد روز افزون خود، در این اعتقاد مسیحی که خداوند طبیعت را آفریده و به آن حیات بخشیده است،تردید ایجاد کرده است. وی را عقیده برین بود که آنچه در جهان وجود دارد،همان شکلی است که ما تجربه می کنیم،ولی آنها را نمی توانیم "شی" یا "ماده" بنامیم.

بر کلی اسقف کلوین، منکر وجود جهان مادی در خارج از ذهن انسان بود و اعتقاد داشت که به واسطۀ مُدرِک خدا، وجود ظاهری اشیای مادی ممکن می شود.شهرت او به دلیل عرضه مکتب "اصالت تصور ذهن" است

بیاد داریم که لاک  گفته بود که کیفیت های نخستین مثل وزن واقعآ به واقعیت های جهان اطراف ما تعلق دارند.پس میتوان گفت که واقعیت خارجی نوعی "جوهر" فیزیکی دارد.لاک مانند دکارت و اسپینوزا جهان فیزیکی را یک واقعیت می دانست.

برکلی در همین مورد تردید کرد و این تردید او را به سمت نوعی تجربه گرایی کشاند. او معتقد بود آنچه وجود دارد،همانی است که درک می شود.ولی درک ما مادی نیست.آنچه ما از اشیاء درک میکنیم خود شی نیست.

بارکلی معتقد بود که آنچه بر حواس ما اثر می گذارد نیروی الهی یا روح است.علاوه برین ،او اعتقاد داشت که تمامی تصورات ما علتی خارج از ذهن ما دارد واین علت مادی نیست،بلکه معنوی است. منظور برکلی از این روح،خداوند بوده است.او معتقد بود ما می توانیم ادعا کنیم که درک ما از وجود خداوند به مراتب روشن تر از درک ما نسبت به وجود انسان دیگری است.

به باور برکلی هر چه ما می بینیم یا حس می کنیم معلول نیروی الهی است،زیرا خداوند درون ذهن ما حاضر است و بر تمامی احساسات و تصورات ما اثر می گذارد.هر چه در طبیعت وجود دارد،از جمله هستی ما معلول نیروی الهی است. خداوند  تنها علت وجودی همه جیز است.

برکلی  فقط در بارۀ واقعیت مادی تردید نکرد. او حتی نسبت به وجود مطلق زمان و مکان نیز تردید داشت،زیرا معتقد بود که تجربۀ ما از زمان و مکان نیز ممکن است زاییدۀ ذهن ما باشد.اگر زمان برای ما به این صورتی که هست، می گذرد دلیلی وجود ندارد که برای خداوند هم به همین شکل بگذرد.

 

دیوید هیوم 1711-1776  :

 

دیود هیوم

ما بیاد داریم که جان لاک معتقد بود که انسان ها آزادند که به شيوه ی خود در مورد خدا بينديشند، نه طبق توصيه های اين و يا آن مذهب... اين امر مثل صاعقه ای بود که بر سر کشيشان مسیحی و پیش نماز شان جرج برکلی اسقف کليسای انگليس فرود آمد. وی سعی کرد نظريات لاک را رد کند، اما موفق نشد چون فيلسوف ديگری به دفاع از عقايد لاک قد علم کرد. او « ديويد هيوم» انگلیسی بود.

دیوید هیوم همانند دو متفکر بزرگ فرانسوی ولتر و ژان زاک روسو در میانۀ عصر روشنگری زندگی می کرد. هیوم مهم ترین اثر خود را که رساله ایست در بارۀ طبیعت انسان، در سن بیست و هشت سالگی نوشت وخودش مدعی است مطالب این کتاب در 15 سالگی به ذهنش خطور کرده است.

هیوم سعی داشت تا به سر چشمۀ معرفت انسان از جهان دست یابد.او معتقد بود که ممکن نیست هیچ فلسفه ای تجربیاتی را مطرح سازد یا قواعدی را بدست دهد که مغایر تجربۀ روزمره ما از زندگی است.

هیوم در گام نخست میان تاثرات و تصورات تمایز قایل می شود. منظور او از تاثرات،ادراکاتی است که طور مستقیم و بدون واسطه از واقعیت های جهان خارج کسب می شوند.تصورات نیز به نوبۀ خود از تجربه ای سر چشمه می گیرند که ناشی از تاثرات است.

مثلآ: اگر دست ما به بخاری داغ بخورد و بسوزد،تاثیری مستقیم و بدون واسطه خواهیم یافت.پس از مدتی،یاد ما می آید که آن روز دست به بخاری خورد و سوخت.این مورد دوم از نظر هیوم نوعی تصور است. تفاوت میان تصورات و تاثرات ار این است که تصورات از لحاظ نیرو و شدت بر خورد با ذهن ضعیف ترند.بنابرین می توان تاثرات را اصل و تصورات را نسخۀ بدل آن دانست،زیرا تاثرات به صورت مستقیم احساس می شوند و تصورات خاطره ای از تاثراتی هستند که در ذهن باقی می ماند.

هیوم تاثر و تصور را قابل تقسیم به دو نوع بسیط و ترکیبی میداند. او معتقد بود،انسان می تواند گاهی به تصوراتی ترکیبی دست یابد که در واقعیت وجود ندارند؛ یعنی بر پایۀ تاثرات ترکیبی به وجود نیامده اند. به این ترتیب انسان تصوری را به وجود می آورد که غلط است و در طبیعت نمونه ای ندارد. هیوم سعی داشت تا تمامی تصورات ترکیبی انسان را بررسی کند و آن دسته از تصوراتی را که با واقعیت جهان خارج تطبیق نداشتند، مشخص کنداو کار خود را با این سوال آغاز می کرد که این تصور از طریق چه تاثر یا تاثراتی به وجود آمده است؟ هیوم باید در قدم اول مشخص می کرد که یک مفهوم از چه تصورات بسیطی تشکیل شده است.هیوم از این طریق به روشی دست یافته بود تا بتواند تصورات انسان را تحلیل کند و درست و غلط را از یکدیگر باز شناسد.

هیوم می خواست تمامی اندیشه ها و تصوراتی را که مبنایی حسی نداشتند کنار بگذارد.او گفته بود که می خواهد تمامی یاوه گویی های نامفهومی را که پایه ای جز تفکر ماوراء الطبیعی نداشتند،دور بیندازد.اما ما در زندگی روزمره ما هم از تصورات ترکیبی خاصی استفاده می کنیم که اعتبار شان برایمان مسلم نیست.

هیوم معتقد بود که ذهن انسان از سادگی و هویت کامل برخوردار نیست بلکه مجموعه ای از رشته های گوناگون و به هم پیوسته ای است که می آیند و می روند.این تحلیل هیوم از ذهن انسان و انکار وجود نوعی اصالت نفس خود ثابت، حدود 2500 سال قبل از او توسط بودا مطرح شده بود.

بودا زندگی انسان را رشته ای پیوسته از فرایند های مادی و معنوی می دانست که هر لحظه سبب تغییر انسان می شوند.یک کودک شیر خوار با یک نوجوان همانند نیست و من هم همانی نیستم که دیروز بودم.بودا می گوید که نمی توانم بگویم چه به من تعلق دارد و نمی توانم بگویم چه هستم بنابراین نه"من" وجود دارد و نه مذهب اصالت نفس تغییر ناپذیر است.بودا قبل از مرگش به شاگرانش گفته بود:

هر شی ء مرکبی سرانجام تجزیه خواهد شد.

هیوم هرگونه تلاش برای اثبات روحی جاودانه و وجود خدا را مردود می دانست.این نظر به آن معنی نیست که هیوم وجود روح یا خدا را رد می کرد،بلکه معتقد بود اثبات باور های مذهبی از طریق عقل نوعی جنون خرد گرا ست. او تنها واقعیتی را باور داشت که از طریق حواس تایید شده باشد. نسبت به امکانات دیگر با تردید برخورد می کرد.

هیوم معتقد است ،کودک جهان را همان طوری می بیند که هست و چیزی به آن نمی افزاید،زیرا تابع اعتقادات از پیش تعیین شده نیست. این اصل نخستین فصلیت فلسفه است. هیوم پس از بحث در بارۀ قوۀ عادت در انسان،به قانون علیت توجه می کند.قانون علیت می گوید که هر رویدادی باید علتی داشته باشد.

دیوید هیوم حتی در اخلاقیات هم مخالفت خود را با خردگرایی اعلام داشت.خرد گرایان ادعا می کردند که تشخیص حق از ناحق و درست از نا درست فطری انسان است.مساله حق طبیعی نزد بسیاری از فلاسفه از سقراط گرفته تا لاک مطرح بوده است. اما هیوم منکر رهبری عقل در گفتار و کردار انسان بود.

به اعتقاد هیوم،همه انسانها نسبت به خوب و بد دیگران احساسی در خود دارند. احساس همدردی بخشی از این احساس کلی است.ولی این احساس ربطی به عقل ندارد.

ما از این بحث هیوم به این نکته پی می بریم که عقل ما بر تمامی رفتار های ما حاکم نیست.مسئوولیت پذیری در برابر دیگران تابع عقل نیست،بلکه بر اساس احساس است که ما نسبت به دیگران داریم.هیوم معتقد بود که نمی توان به آتش کشیدن جهان را به بهانۀ خراشی بر روی انگشت غیر عاقلانه دانست.

خون تو را احساست به جوش می آورد نه عقلت!.

جستار هفدهم

« روشنگری، خروج آدمیست از نابالغی به تقصیر خویشتن خود.»

 تاریخ نویسان، عصر روشنگری را قرن هژدهم می دانند. در این عصر خرد می کوشد تاخود را از همه قیود رها سازد. عصر ی که مسئله معرفت شناسی به طور جدی مد نظر فیلسوفان قرار گرفت و جهت فلسفه از وجود به معرفت تغییریافت.کشف حقیقت مطلق از بین رفت و نسبیت به جای آن نشست. عصر روشنگری بر آن است که نباید اصل هر چیز را در بیرون از آن جستجو کرد.

در عصر بيداري يا دوره روشنگري ، نقش فعاليت هاي عقلاني بسيار حساس و پررنگ بوده است. تعيين آغاز و پايان براي دوران روشنگري کاري دشوار است ولي مسامحتاً مي توان سه دهه آخر قرن هفدهم تا آغاز قرن نوزدهم در اروپا را متعلق به اين دوره دانست. بهترين مساله در اين عصر مساله «معرفت» است که از تمام ابعاد بررسي مي شود. برخي دانشمندان بر عنصر عقلي شناخت تاکيد مي کنند و گروهي ديگر آنچه را از راه حس گردآوري شده مهم مي دانند. علوم طبيعي و علوم اجتماعي با ديدي نو و با توجه به مسائل مدرن مورد پژوهش قرار مي گيرند و موضوعاتي چون تفسير تاريخ، رشد انسان، شکل دولت، نظريه آموزش و پرورش و مخصوصاً اقتصاد به نحو جدي تر بررسي مي شوند.در اين دوره دين از جهات مختلف مورد سنجش قرار مي گيرد.

عصر روشنگری نوعی حرکتی از غرب به شرق دارد یعنی انگلستان در نیمۀ نخست قرن هجدهم،مرکز فلسفی اروپا محسوب میشد؛این مرکزیت در اواسط قرن هجدهم به فرانسه تعلق گرفت و در اواخر این قرن آلمان این مرکزیت را از آنِ خود کرد.

فیلسوفان عصر روشنگری معتقد بودندکه هر کس باید برای تمامی سوالات موجود پاسخ های خاص خود را بیابد.بنابرین می بینیم که فیلسوفان آن ایام فرانسه تحت تاثیر سنت فلسفی دکارت بودند. چون دکارت هم میخواست که همه چیز را از اول بسازد.

اولین مساله برای روشنگران،قیام علیه خود کامگی بود که بیش از همه شامل کلیسا،شاه و دربار می شد.کلیسا،شاه و دربار  در فرانسۀ قرن هژدهم به مراتب قدرتمند تر و مستبدتر از انگلستان عمل میکرد.انقلاب فرانسه مولود همین طرز تفکر بود.

پیش کسوتان روشنگری را عقیده برین بود که مردم باید نسبت به مسایل "روشن" شوند.زیرا در آن ایام جهل و خرافات میان مردم بیداد می کرد.لزومآ بر گسترش آموزش و پرورش تاکید شد.اگر مدارس در قرون وسطی تاسیس شدند ولی در حقیقت آموش و پرورش در عصر روشنگری آغاز شد.

فلاسفه عصر روشنگری مانند انسان گرایان دورۀ باستان از جمله سقراط و رواقیون به عقل و خرد انسان اعتقاد راسخ داشتند.این اعتقاد سبب شد که بسیاری از مردم،عصر روشنگری فرانسه را "عصر خرد گرایی" بنامند.بررسی های جدیدی که در علوم طبیعی انجام شده بود ثابت می کرد که طبیعت به شکل خرد مندانه نظم یافته است.در این میان،فیلسوفان عصر روشنگری نیز به دنبال آن بودند تا برای اخلاقیات و دین نیز بنیانی درنظر گیرند که بتواند با خرد انسان مطابقت داشته باشد.این نکته ما را به بررسی تفکرات عصر روشنگری می کشاند.

بطوركلي روشنگري از ماهيت پديده ها و مفاهيم پرسش مي كند. روشنگري مي خواهد بداند حقيقت چيست؟ انسانيت چيست؟ آزادي چيست؟ وعدالت چيست؟ روشنگري در پرسش از ماهيت چيزها هيچگونه محدوديتي را به رسميت نمي شناسد. بنابراين، پرسش هاي روشنگري همه پرسش هاي فلسفي هستند كه بطور همزمان، حقايق مسلم و اصول ثابت و بديهيات و حتي خود فلسفه را به چالش مي گيرند. بايستي كوشش ها به يافتن پاسخ هاي درست در برابر پرسش هاي نو معطوف شود، نه اينكه جزم گرايانه و خشمگينانه بر پرسشگران بانگ برآورند كه چرا مي انديشيد و چرا پرسش مي كنيد.

امانوئل کانت،فیلسوف آلمانی قرن هژدهم،که پس از هیوم بزرگترین پدید آورندۀ نظام فلسفی به شمار می رفت؛جامعترين تعريف را از روشنگری، به دست داده است.

« روشنگری، خروج آدمیست از نابالغی به تقصیر خویشتن خود.»

کانت خود نابالغی را چنین معنا می‌کند:

« و نابالغی، ناتوانی در به کار گرفتن فهم خویش است بدون هدایت دیگری.» و « به تقصیر خویشتن خود » را چنین توضیح می‌دهد:


« به تقصیر خویشتن است این نابالغی، وقتی که علت آن نه کمبود فهم بلکه کمبود اراده و دلیری در به کار گرفتن آن باشد بدون هدایت دیگری.»

 به اعتقاد كانت، «خودانديشيدن»، اصل بنيادين روشنگري است. از تعريف كانت برمي آيد كه او تفكر مستقل و پويا را اساس روشنگري مي داند. تفكر مستقل و پويا، درگرو آزادي انديشه است. از اين رو تعريف كانت از روشنگري با آزادي معنا مي يابد. انسان، برپايه تعريف كانت از روشنگري، موجودي است آزاد و خردمند كه با گام نهادن در وادي تفكر، مي تواند از تنگناي نابالغي خارج شود.

انديشمندان روشنگري براي اين مفهوم هيچگونه حدومرزي قائل نيستند. آنان معتقدند كه در پرتو روشنگري بايد همه چيز را مشاهده كرد وشناخت.

نامداران بزرگ روشنگريمونتسكيو، لاك، نيوتن، ولتر، روسو، ديدرو، دالامبر، هولباخ و كانت. كه به تدريج در قرن هجدهم ميلادي به صورت فرايندي پرتكاپو و تأثيرگذار درآمد، بطورعمده از فرانسه، انگلستان و آلمان سربرآوردند . درميان طيف گسترده كوشندگان روشنگري، هم فيلسوفان تجددگرا جاي مي گرفتند، هم انديشه وران الهي و هم اديبان، شاعران و خطيبان.

در فرايند روشنگري، جايگاه و حقوق انسان، خرد خودبنياد، خودانديشي، نقادي، دانش تجربي بر پايه مشاهده و آزمايش و استقلال دونهاد دين و سياست از يكديگر، موردتأكيد قرارگرفت؛ اما نبايد پنداشت كه درونمايه و آهنگ روشنگري در فرانسه، انگلستان و آلمان يكسان بوده است.

در فرانسه، روشنگري جانمايه و صورتي پرجوش و خروش و انقلابي داشت. خداوندان قدرت در هيأت حكومت و كليسا، دست در دست يكديگر، نوگرايان ديني و سياسي را سركوب مي كردند؛ چرا كه آنان بر اين باور بودند كه سياست بايد به محك نقد خردمندانه زده شود و نهادهاي سياسي برشالوده خرد استوار گردد. نوانديشان ديني و سياسي، برشكاكيت و پرسشگري نقادانه درحوزه دين و اخلاق نيز تأكيدمي كردند.

درانگلستان، روشنگري بر دو بنياد دانش تجربي لاك و فيزيك نيوتني، از بالندگي، ژرفا و رويكردي سازنده برخوردار گرديد. لاك در راه بردن به گستره شناخت شناسي و اندازه گيري مرزهاي آن، گام هاي بلندي برداشت كه كانت پس از وي، در تعيين حدود شناخت بشري از آنها بهره جست. او رساله هايي در باب حكومت مدني برپايه رضايت مردم و در تبيين فلسفي تساهل و مدارا نگاشت. دراين دوران، انگلستان از آزادي هاي سياسي ـ اجتماعي ـ هرچند بطور نسبي ـ برخوردار بود.

بي ترديد، تلاش هاي انديشه وران روشنگري در سايه سار آزادي هاي مدني در انگلستان، به غنا و فربهي فرايند روشنگري افزود. اگرچه لاك درهنگامه اي مجبورشد انگلستان را ترك گويد و در هالند آرا و انديشه هاي خويش را درباب تساهل و مدارا به رشته تحرير درآورد، اما مي توان با ولتر هم صداشد و گفت: اگر لاك و نيوتن در فرانسه بودند اعدام مي شدند؛ اگر در رم بودند به زندان مي افتادند و اگر در ليسبون بودند سوزانده مي شدند.
در آلمان، روشنگري سيمايي متفاوت از فرانسه و انگلستان داشت. انديشه وران آلماني، بدون اعتناي جدي به يافته هاي فلسفه تجربي، بيشتر با آرا و انديشه هاي انتزاعي و نظري سرگرم بودند.

آزادي انديشه، بيان و قلم در آلمان محدودبود و انديشه وران آلماني از آزادي هايي همانند در انگلستان، برخوردار نبودند. نظام سياسي حاكم بر اين سرزمين، پس از درگذشت فريدريك بزرگ در سال ،۱۷۸۶ دربرابر روشنگري و كوشندگان آن، گستاخانه صف آرايي كردند.
حكومت فريدريك ويلهلم دوم، با معرفي روشنگري به عنوان پديده اي خطرناك و مخالف دين و دولت، نابخردانه به سركوب انديشه وران ، توقيف و مصادره كتاب ها و نشريات پرداخت. به فرمان رهبر خودكامه سرزمين پروس، كانت را مجبوركردند كه درباره دين، هيچ نوشته اي منتشرنكند و هيچ سخني نگويد.

هرچند آلمان برپايه شرايط سياسي، اجتماعي و فرهنگي، نمي توانست به مثابه گرانيگاه روشنگري نقش آفريني كند، اما از دگرگوني هاي روشنگري در فرانسه، بويژه انقلاب بزرگ آن تأثير پذيرفت. انقلاب فرانسه(1789-1799) درميان انديشه وران آلماني، شوق و شور و سرزندگي آفريد و كانت را در واپسين سال هاي زندگي فكري، به جانبداري و ارزيابي فيلسوفانه پديده انقلاب واداشت.

در قرن نوزدهم ميلادي، پرچم انديشه روشنگري در دستان هگل و هاينه و انگلس و ماركس قرارگرفت.

در قرن بيستم، انديشمنداني همچون آدرنو و هوركهايمر به بازانديشي در نظريه روشنگري پرداختند. گلوكاچ و ماركوزه نيز در شمار بازنگران نظريه روشنگري در قرن بيستم قراردارند.

 

  هدف فلسفه روشنگری آراسته ساختن جهان با زیور خرد و آگاهی و از میان بردن جهل و خرافات است بر خرد و علم و آگاهی مباهات میکند و هر چیزی را که با عقل همخوانی نداشته باشد متعلق به قلمرو پندار و تخیل میداند.. روشنگری به گالیله و نیوتن  می بالد یعنی علم را بر تر از اسطوره و عقل را برتر از تخیل میداند.

روشنگری اشاره به حرکت تاریخی روشنفکریِ روشنگری که مدافع عقل به عنوان بنا نهانندهٔ سیستم زیبایی‌شناسی معتبر، اخلاق،حکومت و منطق که به فلاسفه اجازه می‌دهد که حقیقت قابل مشاهده را در جهان بدست آورند.

در حقیقت روشنگری با الهام از انقلاب در فیزیک که با قانون حرکت نیوتن آغاز شد، متفکرین روشنگری استدلال داشتند که تفکر روشمند مشابه آن می تواند در همهٔ شکلهای فعالیتهای بشر به کار بسته شود. از اینرو عصر روشنگری به انقلاب علمی پیوند یافته است. برای هردو حرکت تجربه‌گرایی، خرد، علم و عقلانیت اهمیت داشت.

سردستگان روشنگران باور داشتند که آنها جهان را که سالها در زیر سنتهای مشکوک، نابخردی، موهوم پرستی و استبداد عصر تاریکی (قرون وسطی) بوده است به پیشرفت سوق خواهند داد. حرکت روشنگری به بوجود آمدن چهارچوب روشنفکرانه انقلابهای امریکا و فرانسه، حرکت استقلال طلبانهٔ کشورهای امریکای لاتین، قانون اساسی مشروطه ۳ ماه مه ۱۷۹۱ لهستان، کمک نمود و منجر به ترقی لیبرالیسم کلاسیک، مردم سالاری و سرمایه داری گردید.

عصر روشنگری هم‌زمان است با بالندگی سبک باروک و عصر کلاسیک در موسیقی و دورهٔ کلاسیک جدید در هنر، که توجه امروزی به عنوان یکی از سرمشقهای جنبش‌های در عصر مدرن را می طلبید.

عصر روشنگری به عنوان یک حرکت فقط دربریتانیا، فرانسه، آلمان و اسپانیا روی داد اما به زودی به دیگر جاها گسترش یافت. بسیاری از به وجود آورندگان امریکا سخت تحت تآثیر آرمانهای دورهٔ روشنگری به خصوص در مذهب، اقتصاد و حوزهٔ دولتداری قرار داشتند.

جستار هژدهم

فرید سیاوش

مدرنیته مجموعه ای از تفکرات انسانی بر محور های گوناگون در قرن نزدهم و بیستم را بیان میکند . ناگفته نماند که وقتی از تفکر یک دوران تاریخی صحبت می کنیم مجموعه میراث هاییکه ، در مقام عُرف و فرهنگ عامه مطرح می گردد، نیز جز مدرنیته می باشد.پس مدرنیته همانگونه که پس از انقلابات علمی - صنعتی شکل گرفته است،ارتباط تنگاتنک را با فرایند رشد اجتماعی –اقتصادی نشان میدهد.

بخوبی دیده می شود که عصر روشنگری، عصری بود که لشکری از متفکرین را بوجود آورد واین تفکرات شبکه یی ، بر اساس پیشرفت های اجتماعی، اقتصادی و سیاسی شکل گرفته بود که نمونه آن در عصر روشنگری انقلاب کبیر فرانسه (1789 ) می باشد و دهها انقلابی که در اروپا به ظهور رسید منعکس کننده تفکر در دوران مدرنیته است.

مدرنیته پدیده ای نیست که در ضدیت خود با روشنگری تعریف شود.چون روشنگری قیام تفکر در برابر افلاطون، مسیحیت و ملاکین بود که منجر به پیدایش دائره المعارف روشنگری شد.( دیدرو )

در مدرنیته نیز متفکرین در عرصه های گوناگون دست به نقد میراث ها زدند.میراث های مانده از روشنگری مورد نقادی قرار گرفت.و فیلسوفان بزرگ قرن نزدهم بودندکه اساسات فکری مدرنیته را اساس گذاشتند:

اگوست کنت،فریدریش هگل،کارل مارکس، هربرت اسپنسر،فرید ریش انگلس ، استوارت میل

 فریدریش نیچه ، زیگموندفروید، ادموند هوسرل ...

تفکر فلسفی شالوده های آگاهی مدرن را در قرن نزدهم پی ریزی کرد.هنر و ادبیات یکی از پایه های اساسی تفکر مدرنیته را تشکیل میدهد مانند: شعر مدرن،تیاتر مدرن، رومان مدرن، نقاشی مدرن، پیکر تراشی مدرن و معماری مدرن.

پیش از هنر مدرن ( مدرنیسم ) هنر کلاسیک مربوط به مکتب کلاسیسیم وجود داشت.گرایش رومانتیک که منجر به پیدایش رومانتیسم شد و بعدآ به شکل ریالیسم و سمبولیسم تکامل کرد،مجموعه ای از فرایند هنری را می سازد که ما امروز بنام مدرنیسم یاد می کنیم.

کشفیات بزرگ علمی از تیوری داروین تا کشف سلول، همه انقلابات را در عرصه بیولوژی، فزیک و کیمیا بوجود آوردند که ذهنیت کلاسیک را دچار سنت شکنی کرد.

پس تحولات بوجود آمده در علم عبارت از ظهور علوم مدرن است که در جای خود مانند هنر مدرن در کنار فلسفه به اعمار کاخ عظیم مدرنیته ملحق می گردد.

انقلابات فنی یا تکنالوژیک یکی از بزرگترین دستاورد های مدرنیته است.در قرن نزدهم است که از ماشین بخار ( حرکت زغال سنگی ماشین) و خط آهن (ریل یا ترن ) ما شاهد آن بوده ایم و این دستاورد های تکنالوژیک محصول تفکر مدرن است.

نیچه می گوید: عصر روشنگری دوران تصفیه حساب با دربار و کلیسا است.ولی مدرنیته عصر نقد نظام های فکریست ( نقد ایدیولوژی ) چون حالا خدا مرده است. و در عصر مدرن ضروت نیست که مبارزه روشنگری را ادامه بدهیم.

اولین بار واژه مدرن را به مفهوم فلسفی کلمه هگل فیلسوف قرن نزدهم در کتاب تاریخ فلسفه حق استعمال کرده است و اما قبل از هگل برای اولین بار اصطلاح Modern در قرن پنجم میلادی بوسیله متفکرین کاتولیک استعمال شده است . و این واژه در آن زمان بیانگر یک دورانی از تفکر نبود بل به معنی گسست از یک دوران تفکر بود،یعنی گسست از دوران تفکر مسیحی امپراتوری روُم. پس در آنزمان انگارۀ  مدرن به مفهوم دینی آن بکار گرفته شده است. واما مدرن به مفهوم هگلی واژه سرآغاز یک دوران نوین تفکر است که خود را قبل از همه در فلسفه منعکس میکند.

مدرن و مدرنیسم معنی و مفهومی ژرف تر و وسیع تر از آن دارد که  برخی از عزیزان  سطحی نگر ما در گفتمان های روزمره  و نوشتارهای تک صدای خویش بکار میگیرند. این دقیق نیست اگر بگویم که این کمپیوتر مدرن تر از آن یکی است، میشود گفت این کمپیوتر جدید تر و مجهز تر نسبت به آن یکی دیگر است. بدین فهم که هر نو مدرن نیست.

مدرنیته(تجدد) در واقع یک جریان معین فکری وتاریخی است که در عرصه های متنوع و مختلفی چون فلسفه، علم، هنر، ادبیات و... تاثیر کاملا مستقیم میگذارد. مدرنیته و یا تجدد  فرایند گسترش  پسا خردگرایی در جامعه است.

با مرگ کانت (1804) روشنگری خاتمه می یابد و با هگل مدرنیته آغاز می گردد، هگل در فلسفه تاریخ و فلسفه حقوق این اندیشه را مطرح کرد که هستی بر محور متافزیک نمی گردد، هستی یعنی دیالکتیک و نیستی یعنی دیالکتیک. حلول تفکر دیالکتیکی در فلسفه آغاز فکر مدرن را پی ریزی کرد. هگل فلسفه تاریخ را از حرکت ایده بسوی مارپیچ تکامل طبعیت و از طبیعت بسوی حرکت حلقوی ایده مورد بررسی قرار داد و در فلسفه تاریخ به این نتیجه رسید که: هر واقعیتی معقول است و هر معقولی واقعیت.ویا ساده تر هر عقلانی مادیست و هر مادی عقلانیست.هیچ متافزیسین نمیتوانست که فرایند حرکت فکر و ماده را بدون داشتن اندیشه دیالکتیکی به معیار فلسفه تاریخ هگل  بیاندیشد.

به تعقیب هگل یکی از شاگردان جناح چپ هگل یعنی کارل مارکس با استفاده از اندیشه های هگل فکر مدرن را در حوزه اقتصاد، فلسفه و سیاست دگرگون ساخت.مارکس دیالکتیک را از هگل گرفت و بر تمامی ساحات فکری تطبیق کرد.اقتصاد انگلستان(آدم اسمیت و ریکاردو) را به نقد کشید، سوسیالیسم تخیلی فرانسه(سن سیمون و فوریه) را نقادی کرد، فلسفه روشنگری و پسا روشنگر ی را مورد بررسی انتقادی قرار داد.

مارکس در عصر مدرن نظر بکار کردی که بر علوم تطبیق کرد یکی از ساختار شکنان عصر مدرن بوده است.

نیچه یکی از متفکرین مدرن است که در پایان قرن نزدهم بر ضد مدرنیته برآشفت و خود را یکی از منتقدین مدرنیته می دانست.چون به این باور بود که تفکر از هر جنسی که باشد (فلسفی، ادبی، هنری، علمی، سیاسی، مذهبی...)  به دنبال دریافت حقیقت است. حالا چه میدانیم که این نحله سر گردان به دنبال دروغ و یا حقیقت بوده باشد،چه تمامی متفکرین حرف های خود را حقیقت گفته اند و از دیگران را دروغ.

مطلق گرایی متفکرین در باب حقیقت نشانگر گرایش به دروغ است.به همین منظور است که نیچه را یکی از عناصر تفکر پُست مدرن میدانند.

اسپنسر فیلسوفی بود که لیبرالیسم را تیوریزه کرد و تمام عمر گران بهای خود را در تدوین آثاری به مصرف رسانید که نتیجه آن تیوری لیبرال دموکراسی است.

لیبرالیسم در تفکر بانی آن همان فلسفه ایست که ریشه های خود را از فرهنگ مدرن(سرمایه داری) می گیرد.اسپنسر با درایت تمام  تز لیبرال دموکراسی را فلسفی کرد و این تز تا امروز با اشکال مختلف در جامعه بشری به عمر خود ادامه میدهد.

لیبرالیسم اسپنسری با دموکراسی اسپنسری همخوان است،چون اصطلاح لیبرالیسم که واژه آزادی و آزادی منشی را در خود منعکس میکند از آزادی رقابت گرفته شده است و این آزادی رقابت فی مابین بورژوازی است که خود را در آزادی بازار متبلور می سازد و این آزادی بازار است که خود را به شکل آزادی فروش نیروی کار نشان میدهد.این واژه آزادیست که هم در میان بورژوازی هم در بازار و هم با مردم(پرولتاریا) سرگردان است.و لیبرالیسم درست این نکات را در عقیده اسپنسر باز تابیده است.

 لیبرال دموکراسی همانگونه که فوکو یاما فیلسوف قرن بیست ویک گفته است پایان تاریخ یعنی لیبرال دموکراسی نه کمونیسم.

فروید هم یکی از پایه های تفکر مدرن است که دنیای روانکاوی را با ابداعات خود دگرگون کرد.با کاوش در روان انسان به کشف ضمیر آگاه و ناخود آگاه رسید و تمامی تفکرات انسانی و کردار انسانی را بر مبنای فورموله خود به بحث کشید. و خلص بحث وی بر این محور می چرخد که همه ای اندیشه ما بر مبنای غرایز جنسی شکل می گیرد.

و همچنان تفکرات ارایه شده توسط انسان قسمتی از اندیشه ها را تشکیل میدهد و قسمتی از اندیشه ها مربوط به ضمیر ناخودآگاهست. و ضمیر نا خود آگاه یعنی آزادی ها و اندیشه ها و خواسته های سرکوب شده ایست که در پنهانگاه باقی می ماند که خود رایا بشکل نبوغ و اختراع ویا بشکل جهالت و جنون سر می کشید.که این دونکته در اروپا بشکل اولی آن اتفاق افتاد ولی در افغانستان و پاکستان و ایران بشکل دومی آن جریان دارد.

"مدرنیته نه مفهومی جامعه شناسانه است، نه مفهومی سیاسی و نه مفهومی دقیقآ تاریخی. مدرنیته مشخصه ی تمدن است، مشخصه ای که به مقابله با سنت، یعنی مقابله با همه ی فرهنگ های سنتی یا ماقبل خود برمی خیزد. مدرنیته در تقابل با تنوع جغرافیایی و نمادین فرهنگِ سنتی، خود را در سراسر جهان، به عنوان وحدتی همگن  تحمیل می کند، مشعشع از جانب غرب. با این همه مفهومی مغشوش باقی می ماند که در بعدی جهانی، به طور ضمنی بیانگرهرگونه تکامل و تغییر در جهان اندیشه است."

مدرنیته از لحاظ موضعی خاصتآ در عرصه فلسفه و حوزه جامعه شناسی اتومسفیر قرون را تکان داده است بعد از کشف فروید و یونگ، علوم روانشناسی نیز تحول ژرف را پذیرا شد. این فضای مدرنیته بود که در تفکر سیاسی  سوسیالیسم، سوسیال دموکراسی، لیبرال دموکراسی... را شکل بخشید. و در قلمرو ادبیات نوابغ بزرگ را از هوگو تا ارنست همینگوی به بشریت تقدیم کرد....

خلاصه تفکر مدرنیته از طریق نقد و مبارزه و آزمون های سترگ به کمال میرسید. و تا آنجا پیش میتازید که موضوعیت خود را زیر سوال قرار داد. و اینجاست که فکر دیگر بنام پسا مدرن موضعیت پیدا میکند. و موضع پسا مدرن عمدتآ با مرگ مولف آغاز و با جشن چند صدایی جریان میابد.

مدرنیته در اندیشه آن است که رابطه افراد با دیگران و جامعه شناسان را با ارتقای سطح فردگرایی ارگانیکی از نو شکل بدهد. بدین سان باید مدرنیته را ترکیبی از جامعه صنعتی ، سطح بالایی از شعور فردگرایی و آستانه بالای قدرت سیاسی و اجتماعی در پذیرش دموکراسی دانست . این شاخص های کیفی را می توان نمادی از جامعه مدرن نامید .

خواننده خود بهتر میداند که باز کردن تفکر مدرنیته که در ملیون ها جلد کتاب فشرده شده است کار بازگشایی آن در یک مقاله ممکن نیست بلکه به شبکه ای از گفتمان ها نیاز دارد.

 

ادامه دارد

 

باید اندیشیدن را آموخت,نه اندیشه ها را

ســــیر تــــاریـخـی فـلســــــفــه

برای نوآموزان

جستار نزدهم

فرید سیاوش

تفکرات نظام مند جامعه بشری متناسب به سطح تکامل اقتصادی فرهنگی تاریخ شکل گرفته و شکل می گیرد.

آنگونه که در نوشته های قبلی گفته آمده ایم سیر تحول و تکامل اندیشه از پیشا فلسفی تا فلسفی ،از پیشا اساطیری تا اساطیر و از پیشا علمی تا علوم، در مراحل مختلفه دارای صورت بندی های معینه فرهنگی بوده است.از تفکر تالسی تا تفکر لیوتاری، دوره هایی از اندیشه چنان شکل گرفته است که به قول فوکو در صورت بندی های معین دانایی خود را دوره بندی می کند.

از پیشا هلینسیم که خود را در هنر و تفکر غار نشین نشانی میکرد تا هلینیسم  یعنی تمدن یونان باستان آن جریاناتی بوده که بلحاظ تبار شناسی دانش برای فهم پُست مدرنیسم قابل اهمیت است.فلسفه وادبیات ، هنر و علم ،اقتصاد و فن مجموعه از حرکات فرهنگی را در مدنیت خلاقانه یونان باستان اندیشه نگاری کرد.و به همین طور رنسانس اروپا و به تعقیب آن عصر روشنگری و متعاقب آن مدرنیته و ادامه آن پست مدرنیته .

روشنگری نفی رنسانس نیست و به همان گونه باید با روشنی عرض کرد که پُست مدرن بهیچوجه انکار مدرنیته نیست. مدرنیته با حرکت سرمایه و تکنالوژی جدید گره خورده و تفکر خود را متاسب به ساختار درونی خود ایجاد کرد و پست مدرنیته نیز هم به حیث یک وضعیت فکری و هم به مثابه یک جریان معین نظری، خود را تبیین کرده است.

اندیشه پُست مدرن از فضای معماری به سایر حوزه ها انتشار یافته است. فیلسوفان عرصه اندیشه های معماری اولین نظریه پردازان قلمرو پسا مدرن بشمار میروند.خطوط مستقیم و مربع و قایمه در دیدگاه مدرن مرجعیت و قاطعیت داشت، ولی معماران جدید قاطعیت خطوط مستقیم و قایمه را می شکنند. و به اشکال جدید تر هندسی پناه می برند.

در اینجا میتوانیم به این درک نزدیکتر شویم که نگاه پسا مدرن از هنر معماری برخاسته است و این نگرش بر شکست قاطعیت و مرجعیت تاکید داشته و گذار از یکه پنداری را به سوی چند آمیزی  یا چند آوایی ترویج می کند.

بزودی در دهۀ هفتاد بوسیله فیلسوفان فرانسوی نظریه پست مدرن از حوزه هنر به حوزه فلسفه وجامعه شناسی  نفوذ می کند و سیر حرکت پسا مدرن در حوزه های مختلفه به شدت نمایان می گردد.

ژان فرانسوا لیوتار شاید یکی از پیشگامان و از مفسرین جدی مقولۀ پسا مدرن در حوزه فلسفه و علوم اجتماعی باشد. لیوتار با نگارش کتاب"بسوی وضعیت پست مدرن" در واقع مانیفست نظریه پسا مدرن را ارایه داد.

اکنون کمی در این باره صحبت می کنیم که چگونه فلسفه فرانسوی از درون یک مرحله طویل تکاملی سر بیرون کرد و چیزی را بنام پست مدرنیسم به بیان آورد. پیش از پسا مدرن ما در حوزۀ تفکرات مدرنیته خاصتآ در قلمرو فرانسوی آن به مجموعه ای از افکاری برمی خوریم که هر کدام به نوعی قاطعیت و مرجعیت را در خود حمل کرده است، مثلآ پدیدار شناسی مرلو پونتی، ساختار گرایی لوی اشتراوس و آلتوسس و مارکسیم ساختاری و اگزستاسیالیسم، جریاناتی بوده که فلسفه، هنر و علوم آن زمان و آن مکان را صورت بخشیده بود و از درون این همه افکار ساختار گرایانه، جریان پسا ساختار گرایی قد بلند می کندو فلاسفه بزرگی را در خود پرورش میدهد. که مجموعه آنرا میتوان وضعیت پُست مدرن نامید.

شاعر پُست مدرن ،مارکسیست پُست مدرن،فیلسوف پُست مدرن....عباره هایست که یک وضعیت را در وجود مولف و نگرش به نمایش می گذارد.

فلسفۀ زبان در واقع هم و غم وضعیت پست مدرن را تشکیل میدهد و خارج از حوزه متن دنیای وجود ندارد. هستی و واقعیت در متن شکل میگیرد و زمان و مکان در زبان منعکس می گردد.قاطعیت پنداری و مرجعیت پنداری اول خود را در متن نشان میدهد و بعدآ در کردار اجتماعی بیان می گردد، قصد پُست مدرنیست ها اینست که دیوار قطعیت را فرو بریزند و  نسبیت باوری را جانشین آن میکنند. لیوتار و ... به این باور رسیده اند که از مارکسیم تا دین ،از پدیدار شناسی تا پوزیتیوسیم همگی دارای احکام و نگاه مرجعیت باوری است....

در این صورت خصوصیات وضعیت پست مدرن را  میتوان چنین خلاصه کرد:

- طرد قطعیت و مرجعیت

- ابطال روایت های کبیر

- تاویل روایت های متکثر و کوچک

- مرگ مولف

- از اثر به متن

- ساختار شکنی

- نظریه تاویل(هرمنوتیک)

- چند آوایی(پولی فونیک)

- نظریه بازی های زبانی

- به تعلیق انداختن معنی

..... بحث عمیق روی اندیشه های فلسفی و هنری پسا مدرن ، به مجال و متن های بیشتر ضرورت است و اما مطابق روحیه این نگارش ، آنچه تا اینجا گفتیم میتواند نما هایی کلی یک گفتمان را برجسته کند که هر بخش آنرا میتوان در جزئیات بیشتر و بیشتر شگافید ،مثلآ مساله ابطال روایت های کبیر وقتی قابل فهم می گردد که خواننده نخست به روایت های کبیر آشنایی داشته باشد تا بر مبنای آن شناخت نظریه ابطال آنرا به بحث بکشد.خواننده تا نداند که مقوله دولت در جامعه شناسی لیبرال و ماتر یالیسم تاریخی مارکس دو روایت کبیر از دو دیدگاه متفاوت است که اولی از جاویدانی آن روایت کبیر می سازد و دومی از زایل شدن آن بروایت بزرگ میرسد.حالا اگر خواننده در مورد تیوری دولت از دومنظر متفاوت به روایات کبیر آشنایی نداشته باشد از ابطالی که پُست مدرن از آن سخن می راند ، پی نخواهد برد.

قطعیت ذاتآ از صدای یکه بر می خیزد و این یکه انگاری منجر به خود محوری می گردد و این خود محوریست که« من فلسفی» را خلق می کند که با اندیویدآلیسم بوژوایی که اقتصاد کالایی آنرا بر انسان  مدرن تحمیل کرده است تفاوت دارد. ساختار بشر و تفکر اجتماعی متکثر و ذوجوانب است، این چند آمیزی نه تنها در ساختار روانی و نوعیت زیستی انسان  حاکم است که در ساختاریت اندیشوی آدمی  نیز نمایان است.مثلآ در کنار سور ریالیسم ، سمبولیسم و فورمالیسم به زندگی خود ادامه داده است.

ادامه دارد

منابع:

1- تاربخ تمدن، ویل دورانت، انتشارات علمی فرهنگی،چاپ هفتم، تهران 1380

2- ( تاریخ فلسفه، کاپلستون )

3- نخستین فیلسوفان یونان

4- متفکران یونانی

5- تاریخ فلسفه،برتراند راسل

6- دنیای سوفی، یوستاین گاردر

7- دایرۀ المعارف دموکراسی

 

یادذاشت:

پیشرفت های آناکسیماندر

1-    " آناکسیمندر را .....می توان مبدع علوم طبیعی یونانی ، و از این رو مبدع علم طبیعی باختر زمین شمرد . او نخستین کسی است که مسأله پیدایش کیهان و زمین و ساکنان زمین را به روش علمی مطرح کرده . " ( متفکران یونانی ص 68 )

2-    " وی از تعیین یک عنصر متعین به عنوان عنصر اولی فراتر می رود و به مفهوم نامتناهی نامتعینی ، که همۀ چیز ها از آن پدید می آیند ، می رسد ." ( تاریخ فلسفه کاپلستون ، ص 35 )

3-       می کوشد به این سوال که چگونه جهان از عنصر اولی ظهور و گسترش یافته است پاسخ دهد

4-    بحث علیت را به صورت ابتدایی مطرح کرده است . " بر اساس تصور سرنوشت است که بهتر می توان منشأ تصور علیت را به نحوی که مورد نظر آناکسیمندروس بوده است ، فهمید بخصوص موقعی که او این قول را بیان می دارد که هر امری بر طبق سرنوشت روی می دهد " ( بحث در ما بعد الطبیعه ، ص 313) و در همین باره یگر می نویسد " نظریه عدالت جهانی آناکسیماندر نیز این نکته را به یاد می آورد که مفهوم یونانی علت (aitia) در اصل با مفهوم تقصیر یکی است و از معنی مسئولیت حقوقی ، به معنی علیت فیزیکی انتقال یافته است." ( پایدیا ، ص 234)

5-    " فیلسوف می گوید همه چیز از میان می رود و به آن سرچشمهای باز می گردد که از آن برخاسته است . این فرمان زمان است ( خرونوی ) . قانونی جاویدان بر همه چیز فرمانرواست . همان گونه که بر هر شهری در یونان ، قانونهایی حاکم بوده است . " ( نخستین فیلسوفان یونان ، ص 140) و یگر می نویسد " اندیشه عدالت او نخستین مرحلۀ انعکاس زندگی دولتشهر در زندگی کیهانی است . " ( پایدیا ، ص 234)

6-    تصور نظم وترتیب . " آناکسیماندروس می گفت هر یک از عناصر چهارگانۀ خاک و هوا و آتش وآب ،در پی تجاوز و دست اندازی به قلمرو دیگری است ، و هر کدام در پی این تجاوز ، بتأثیر آنچه وی آن را ضرورت مطلق خوانده است ، تنبیه می شود . پس نخستین بار به این صورت اساطیری است که تصور نظم به ذهن می آید . " ( بحث در مابعدالطبیعه ٌ 870)