زندگی

نگاهی مختصر به تاريخ خردگرائی و دگرانديشی در اروپا

کاری تحقيقی از : جهانگير راستين، علی نامی و امير امانی

سير خردگرائی و دگرانديشی در اروپای باستان به سالهای پيش از ميلاد مسيح بر می گردد. «گزنوفون» ( 427- 354 ق م) تاريخنويس، نويسنده و سردار يونانی جز اولين خردگرايانی بوده که در آن مقاطع زمانی جلب توجه می کند. درباره او بسيار چيزها نوشته اند. او اهل « کولوفون» بود و پرستش بت ها را قبول ندا شت زيرا معتقد بود که:

" اگر گاوها، اسب ها، و شير می توانستند نقاشی کنند، حتما خدايان گاوها بشکل گاو و خدايان اسب ها بشکل اسب و خدايان شيرها بشکل شير بود و بالاخره خدايان هر نوع شبيه خود آن نوع بود".

چهره ی گزنوفون

عقايد « گزنوفون» در همه جا پخش شد. اما طبقه حاکمه تحمل اين را نداشت که کسی درباره ی وجود خدايان شک کند يا به شوخی از آنها ياد کند ، چون اين خدايان بودند که از ادعاهای به اصطلاح «مقدس و مشروع» آنها برای در دست داشتن قدرت، حمايت می کردند؛ با اين وصف هنوز بودند کسانی که به حرف های گزنوفون گوش می دادند.

زمان می گذشت و همزمان منافع و مذهب طبقه حاکمه نيز کاملتر می شد و خدايان بيشتر، اسطوره های بيشتر، سنن و شعاير بيشتر و مراسم بيشتری به آن افزوده می شد. معبدهايی ساخته شدند که در آنها خدايان و الهه ها را پرستش می کردند. در حقيقت معنی اين پرستش « بخشش» بود که به اين وسيله مردم به خاطر « جلب خدايان» پول و يا چيزهای ديگر به معبد بدهند.

دستاندرکاران معابد علاوه بر سهيم شدن در غنايم جنگی، هدايای نظير غذا، دام، ميوه ی باغها و حتا انسانها را نيز دريافت می کردند. با تسلط دستاندارکاران معابد بر ثروت بيکران و نزديکی با قدرتهای وقت خود، کم کم ما شاهد شکل گيری کاست خدايی در جوامع باستان هستيم که خود را نمايندگان خدايان و بالاتر از همه می شمردند. قدرت آنها بقدری زياد شد که همراه پادشاهان و فرعون ها، امپراطوری عظيمی را بوجود آوردند که بردگان وفادر را « تحت اراده ی خدايان تعالی» زير سلطه داشت.

حتی مذهب هم مجبور بود که چيزی شبيه علمی برای خود اختراع کند، (الهيات: فلسفه الوهيت) که وجود مذهب را توجيه کند. اولين چيزی که مذهب اختراع کرد سرنوشت « واپسين» يعنی زندگی واپسين بود.

عقايد مصری ها بسيار ساده بود. انسان مخلوق از « پريس» است و بايد تابع اراده او در زمين باشد. آنها بايد بردگی را بپذيرند و به اميد باشند که اگر رفتار خوبی داشته باشند زندگی بعد از مرگ بهتری در آن دنيا منتظرشان خواهد بود. دنيايی که ديگر بردگی نخواهد بود و فقط يک رئيس ابدی خواهد داشت.

اما در دنيا بودند آدمهايی که با اعتقادات کورکورانه مقابله می کردند و ترجيح می دادند بر ا ساس علم نتيجه گيری کنند. يکی از متفکرينی که او را « پدر فلسفه» خواندند، « تالس» بود. او در حدود سال 640 قبل از ميلاد در شهر « ميليتوس» بدنيا آمد. بيشتر وقت خود را صرف مطالعه رياضيات و ستاره شناسی کرد و فقط به قصد تامين معاش روزانه، به سوداگری پرداخت. تالس از زمره ی « ماده گرايان» اوليه محسوب می شود.

تالس در کهولت ملقب به خردمند شد و بعدها که يونانيان برای خود هفت خردمند شناختند، او را نخستين آنان دانستند. از او پرسيدند که چه کاری بسيار دشوار است. پاسخ داد: « خود شناختن». پرسيدند خدا چيست؟ گفت: « آنچه نه آغاز دارد و نه انجام». پرسيدند که کمال تقوا و عدالت در چيست. گفت:« در آن است که هيچ گاه آنچه را که برای ديگران عيب می شماريم، خود نکنيم». تالس سرانجام هنگامی که نظارگر يک مسابقه ورزشی بود، از گرما و تشنگی و ناتوانی جان سپرد.

چهره ی تالس

« فيثاعورث» مرد مشهور ديگر با سيبل های انبوهش ( ملقب به پدر رياضيات) عنوان نمود که عدد در مرکز ا شيا قرار دارد، در نتيجه می توان گفت که يک رابطه ی کاملا رياضی بين اجزای بدن موجود است.

چهره ی فيثاغورث

فيثاغورث و پيروانش جز اولين کسانی بودند که اظهار داشتند، زمين در مرکز جهان قرار ندارد. او با تشکيل گروههايی متشکل از جوانان در جنگل های « سيسيل» شروع به تعليم راه و رسم مبازره و استدالال به آنها نمود، تا به مقابله با دموکرات ها آتن نشين درآيند. در نتيجه ی بالا گرفتن مبارزه پيروان فيثاغورت بر عليه اديان ساختگی، مرتجعان مذهبی متحددا دست بکار شدند و بر پيروان فيثاغورث حمله برده و آنها را منکوب نمودند.

بعد از « فيثاغورث» نوبت « هراکليت» بود او را اغلب « پدر دياليکتيک» می خوانند به معنی بحث و جدل. هراکليت فيلسوفی بود که به خدايان اعتقاد نداشت و معتقد بود که هر چيزی که وجود دارد در عين حال وجود ندارد. اشيا تغيير می کنند، دائما پديدند و ناپديدند. هراکليت می گفت: " در يک رودخانه دو بار نمی توان شنا کرد، چون هر آنچه که يک بار واقع می شود دفعه دوم همان نيست".

 

چهره ی هراکليت

متفکران خردگرای اوليه در شرايط خفقان آوری به تبليغات عقايد خود می پرداختند زيرا علم بسيار عقب مانده بود و زمان آن نبود که نظريات غير مذهبی را مورد ازمايش قرار داد. در چنين زمانی در جزيره « سيسيل»، « امپيدوکلس» فيلسوف و متفکر ديگری ادعا کرد که انسان زمانی از خدايی نزول کرد و به خاطر گناهان و ناپاکی اش به زمين نازل شد. او همچنين معتقد بود که هر چيزی از آتش، هوا، خاک، و آب ساخته شده است. اين نظريه عينا تا قرون وسطی ادامه داشته و راه را برای شيمی جديد باز کرد. امپيدوکلس می گفت: " اين چهار عنصر تحت تاثير دو نيرو هستند: نيروی جذب و نيروی دفع ( يا عشق و نفرت). عشق وحدت ايجاد می کند و نفرت جدايی و به اين شکل حرکت و تغيير به بوجود می آيند. اين دو قدرت چگونگی تغيير اشيا را در جهان برطبق آهنگ زندگی و مرگ تعيين می کنند.

چهره ی امپدوکلس

فيسلوف خردگرای ديگری که عقايد بسيار روشنگرانه ی مهمی را مطرح کرد و جان خود را در اين راه از دست داد، «آناکساغوراث» بود که جز حقيقت چيز ديگری به زبان نيآورد. او می گفت: " خورشيد توده ای از سنگ و آتش است".

چهره ی آناکساغوراث

اما مهمترين فيلسوف خردگرای تمام قرون که خيلی وی را « پدر بزرگ طنز» ناميده اند «سقراط» بود. او همه چيز را به مسخره می گرفت از خدايان گرفته تا فيلسوفان و مذاهب و همينطور خودش را هم از اين قاعده مستثنی نمی کرد. او يکی از اولين متفکران تاريخ بشر است که می گفت اخلاق مترادف مذهب نيست. تعدادی از جملات قصار سقراط که در طول زمانهای طولانی در تاريخ همچنان پژواک می شود عبارتنداز:

- شک منشا حقيقت است
- خودت را بشناس
- زندگی وقتی آغاز می شود که شما درباره ی آنچه که پيش از شما وجود داشته است، شک کنيد
- انسان به دليل نادانی بدی می کند، هيچکس دانسته بد نيست
- انسان می تواند بی آنکه خدا را قبول داشته باشد، انسان خوبی باشد.

چهره ی سقراط

بالاخره سقراط متهم به فاسد کردن اخلاق جوانان، اهانت به نهادهای اجتماعی، بی دينی و فساد اخلاقی و غيره شد. معنی همه اينها محکوم به مرگ شدن بود و سقراط با نوشيدن شوکران اين تاوان را پذيرفت. سقراط حتی در فاصله ی که جرعه های مرگبار شوکران را می آ شاميد، به بحث با هوادارانش ادامه داد.

سقراط حتی در زمانی که در حال نوشيدن جام شوکران بود به شاگردانش رهنمود می داد.

 

فلسفه يونان با مرگ سه متفکر والا يعنی: افلاطون، دموکريت و ارسطو پايان می گيرد که به اختصار به تفکر آنها نگاهی گذرا می اندازيم.

افلاطون روش بحث و مجادله را برای بيان افکارش بکار گرفت. به اين ترتيب وی سه سوال اساسی فلسفی را مطح کرد: 1. انسان چگونه می تواند حقيقت را کشف کند؟ 2. منشا جهان چيست؟ 3. هدف زندگی چيست؟ جواب هايی که افلاطون به اين سوال ها می داد بنای سيستمی را در فلسفه گذارد که به ايده آليسم عينی معروف شد. بر مبنای اين سيستم، ا شيا سايه هايی از ايده هستند. ايده ها جاويدانند در حاليکه اشيا اين طور نيستند. مثلا حيوانی به نام اسب وجود ندارد، آنچه وجود دارد، ايده ما از اسب است. افلاطون می گفت: " دانش حقيقی نه از طريق ادارک و نه از طريق خرد بدست می آيد. انسان نمی تواند بوسيله علم حقيقت را بشناسد بلکه از طريق «الهام» که از جهان بالا می آيد، حقيقت را می شناسد. انسان نمی تواند اشيا را بشناسد، بلکه اين شناخت از طريق ايده هايی بدست می آيد که خداوند به او می دهد.

چهره ی افلاطون

تفسير های افلاطون درباره ی واقعيت، فرمانروايان را خوشحال کرد. مثلا يکی از تفسيرهای او اين بود: توده ی متواضع انسانها بايد در خدمت عده ای افراد ممتاز و ثروتمند باشند. فقرا نبايد از سرنوشت خود ناراضی باشند چراکه آنها در جهان ديگری به خوشبختی خواهند رسيد. جهانی که بعد از مرگ وجود دارد، نه اين جهانی که به هر حال خيالی است. مدتی بعد، ايده های افلاطونی از اين تز که روح جاودانی است و تن ناپاک است چون ماده است، پشتيبانی کرد.

افلاطون و ارسطو در حال بحث و مباحثه با هم.

« دموکريت» به خاطر مطرح کردن انديشه های ماترياليستی مورد آزار و شکنجه قرار گرفت. او می گفت: " جوهر کيهانی از يک عده عناصر بی شمار يا ذراتی غير قابل رويت، ناميرا و نامحدود تشکيل شده است. اين ذرات از نظر اندازه و شکل متفاوتند، و حرکتی درونی دارند. دموکريت چهار قرن قبل از ميلاد و بيست و چهار قرن قبل از انيشتين درباره ی اتم ها صحبت می کرد.

چهره ی دموکريت

« ارسطو» نيز به مثابه يکی از فيلسوفان دگر انديش فصل جديدی در انديشه های آتيستی و انتقادی باز کرد. او نابغه ای در تمام زمينه های پژوهشی زمان خود بود. او معلمی بزرگ و عالمی خستگی ناپذير بود. نظريات ارسطو تاثير خود را تا زمان پيدايش ماترياليسم قرن هيجده، بروی تمامی زمينه های پژوهش انسان گذارده است. يکی از کشفيات جالب ارسطو اين بود که تفاوت های اجتماعی از نابرابری اقتصادی و شرايط اجتماعی سرچشمه می گيرد. او می گفت بعضی ها پولدارند و بعضی بی پول و اين تقصير خدايان نيست. ارسطو معتقد بود که که مساله اصلی اينست که قدرت در دست کيست. اگر ثروتمندان قدرت را در دست گيرند، به اين اليگارشی می گويند و اگر مردم قدرت را در دست گيرند، دموکراسی. دموکراسی در ا شکال مختلف خود را نشان می دهد و بستگی دارد به اينکه کدام طبقه بر جامعه مسلط باشد: دهقانان، پيشه وران...

چهره ی ارسطو

بنابراين ، ارسطو اولين کسی بود که تشخيص داد شيوه های اقتصادی، نابرابری های اجتماعی را بوجود می آورند. از سوی ديگر، او برده داری را قبول داشت چون معتقد بود که برای جامعه ضروريست. نظريات افلاطون برای ارسطو مسخره بود. چون افلاطون حواس را ا ساس حقيقت می دانست.

تعاليم او درباره ی اخلاقيات اين بود که هدف از زندگی شادی است. بنابراين، وی تاکيد می کند که هر کسی با داشتن پول يا قدرت يا افتخار، می تواند به اندازه ی کافی خوشبخت باشد.

با پيدايش مسيحيت قلابی و به پيامد آن استيلای کليساهای مسيحی بر کليه امور مردم ، ، فلسفه به زوال گرايد و دانش، برده ی الهيات ( مذهب) شد. اتفاقی نيست که اين دوره ی شگفت انگيز را عصر ايمان ناميده اند، يعنی تمامی استدالال های علمی بوسيله ی ايمان حاکم از بين رفت.

در طول اين دوره تاريخ در روم، ديکتاتوری ددمنشانه ای بوجود آمد که هر کس که طبق روال کليسا فکر نمی کرد «مرتد» قلمداد می شد. تمامی آثار و نشانه های فلسفه در اروپا از بين رفت و دستگاه « تفتيش عقايد مذهبی» آتش مجازات و اعدام را بر افروخت.

همزمان با اين عصر تيره، برخورد انتقادی با مذهب در دنيای مسلمان شده هم ادامه داشت؛ مردانی مانند « ابن سينا» انجيل را رد می کردند و معتقد بودند که يک مشت « داستان ساختگی است که فقط به درد توده ی جاهل می خورد».

زمانيکه فلسفه ی راستين امکان رشد نداشت، عده ای از مردم بيکار وقتشان را صرف لفاظی های خدا شناختی کردند. مثلا بحث درباره ی اين موضوع می کردند که آيا فرشتگان ناف دارند، آيا خرچنگها روح دارند؛ يا وقتشان را صرف آيين های مذهبی و کليسايی می کردند. «توماس آکويناس» يکی از اين افراد بود که 21 جلد کتاب با خطوط عجيب و غريب برای دفاع از مرام کليسای کاتوليک روم نوشت.

ماکياولی اولين کسی بود که به کليسا حمله کرد و بر عيله ديکتاتوری کشيشان، سخنرانی های کرد. او می گفت: " خدا در خدمت منافع کليساست".

چهره ی ماکياولی

با شروع شدن دوره رنسانس- دورانی که عقل و علم عليه تمام تعصبات و حکومت استبدادی مذهبی و تعصبات به پا خواست- کليسا و حکومت های مذهبی اروپائی هر چه بيشتر شروع به عقب نشينی کرده اند و اولين طليعه های پيروزی انديشه نمايان گشت. «فرانسيس بيکن» بعنوان يک متفکر دگر انديش در همان زمانهای ابتدائی رنسانس می گفت: " من تعجب می کنم که همه کشورها با اينهمه نجيب زاده در بدبختی به سر می برند".

چهره ی فرانسيس بيکن

 

اين اولين دوره در تاريخ بشر است که ناگهان انديشه های نوين در آن شکوفان شد: پيروزی انديشه بر تاريکی؛ کسانی نظير: دانته، پنرارک، داوينچی، آراسموس، لوتر، ویکو، کوپرنيک، گاليه، کپلر، نيوتون، بيکن و ژوردانو برونو پای به عرصه تحول انديشه گذاشتند.


البته رنسانس با شکنجه ، جان فشانی و جان باختن بسياری از متفکران در علوم مختلف به دست حکومت کليساها آغاز شد. به طور مثال: گاليله برای اينکه معتقد بود زمين دوار است به دادگاه تفتيش عقايد فرستاده شد و يا کپلر اين دانشمند بزرگی که فرضيه مدار انتقالی را کشف کرد تحت فشار جانکاه کليسا قرار گرفته، مادرش را به جرم جادوگری به زندان انداختند و کتابهای او را آتش زدند. « ژوردانو برونو» راهب دومينيکن و معاصر گاليله که از قانون وحدت وجودی – طبق اين قانون خدا و طبيعت به ترتيب به مثابه عناصر فعال بودند- سر باز زد ، در سال 1600 زنده زنده در آتش سوزانده شد.

به ترتيب از چپ به راست: برونو، گاليله و کپلر.

« جبامباتيستا ويکو» مولف کتاب « اصل علم نوين درباره ی طبيعت مشترک ملل» که پيشتر از او نام برديم معتقد بود که تاريخ بشر از سه مرحله که منطبق با سه مرحله از زندگی انسان است، می گذرد. سه مرحله ی زندگی انسان بدينقرار هستند: طفوليت، جوانی و بلوغ. درعرصه اجتماعی و تاريخی، ويکو اين فرضيه را چنين توضيح می داد که که در مرحله اول تاريخ بشر، ما شاهد بربريت و پدر سالاری که انسان شکارگر تحت تسلط ارواح است، هستيم. در مرحله دوم ما شاهد حکومتهای فئودالی هستيم. دوره ای که ارباب ها اقليت و رعيت ها اکثريت را تشکيل می دهند. و در نهايت در دوره سوم يا دوره جديد ما شاهد حکومتهای بالغ انسانی هستيم. نظريه ويکو بخودی خود چيز قابل توجهی نبود، اما دو نکته جالب داشت: اول- اينکه ويکو اين نظريه را علی رغم جامعه فئودالی که خود در آن می زيست، اظهار داشت و دوم اينکه وی برای اولين بار از تکامل جامعه بسوی دموکراسی از طريق مبارزه طبقاتی سخن گفت. البته وی اشتباهش در اين بود که جريان تکامل را در اينجا به پايان می رساند و معتقد بود که حکومت بورژوازی به حکومت بهتری تبديل نخواهد شد؛ و تاريخ دوباره از دوران ديگری بر روی حلقه تکاملی جديدی تکرار خواهد شد.

نقاشی از چهره ی ويکو

با وارد شدن دو متفکر يعنی « رنه دکارت» و « اسپينوزا»، تاريخ تکامل خرد وارد مرحله جديدی شد. در زمانی که اين فيلسوفان در قرن هفدهم قدم به عرصه تاريخ گذاردند، هنوز کليسای روم بر فلسفه حکومت می کرد. دکارت که واقعا علمی می انديشيد تمام قدرت خود را بکار برد تا اشيا را از ديدگاهی ماترياليستی توضيح دهد. وی به تعقل در مورد طبيعت اشيا پرداخت و همزمان با آن شروع به اثبات وجود خدا کرد. دکارت می گويد: " تمام اشيايی را که ما را به روشنی و دقت دريافت می کنيم، وجود دارند". دکارت التقاطی از نظريان ماترياليستی ( مثلا می گفت: " من فکر می کنم، پس هستم") و ايده آليستی ( مثلا بشر را به يک ماشين حاوی روح تجسم می کرد)، را حمل می کرد. ديدگاه دکارت با اينکه موجب تحول عظيمی در زمان خودش شد ولی يک ديدگاه مکانيستی بود.

نقاشی از چهره ی رنه دکارت

« اسپينوزا» عينک ساز فقیری و يکی ديگر از انديشمندان خردگرای بود که به کشف بزرگی نائل آمد. او برای اولين بار در تاريخ مکتوب بشر گفت: " انسان آزاد است همانگونه بينديشد و همانگونه معتقد باشد که خود او به او می گويد". اسپينوزا معتقد بود که خدا به طريقی که مذهب می گويد، وجود ندارد؛ مگر به مثابه ی «اصلی» نامتعين و روحانی، و نيز ذاتی که واقعيت جهان را تشکيل می دهد.

نقاشی از چهره ی اسپينوزا

اما فيلسوفان خردگرائی نظير اسپينوزا و دکارت که ما آنها را ماترياليستهای مکانيکی می ناميم دارای يک اشتباه اساسی بودند و آن اين بود که آنان معتقد بودند که طبيعت تغيير نمی کند، تحول نمی يابد و از قوانين غير قابل تغيير ابدی تبيعت می کند. متفکرينی نظير ديدرو پا را هم از اين فرا تر گذاشته و با مقايسه ی کائنات به نتيجه رسيدند که جهان و بشريت تغييرناپذير هستند. ديدرو عنوان نمود که ستاره شناسی نشان داده است که سيارات در مدارهای معينی که دائما تکرار می شود به گردش خود ادامه می دهند در نتيجه جهان و بشريت نيز هميشه يکی بوده اند.

نقاشی از چهره ی ديدرو

برای بسياری از ماترياليستهای مکانيکی توده مردم، کمتر دارای نقش و قدرت محرکه ی تاريخی بودند بلکه فقط " قهرمانان" ( پادشاهان، فرمانرويان، پيامبران و فيلسوفان) بودند که به مثابه رهبران وجود داشتند.

پيش از پرداختن به تفکر مارکسی، ابتدا نگاهی می اندازيم به امپريسيستها ( تجربه گريان) که انديشه های متفکران آن دستمايه بسياری از انديشه های امروزی گشت.

اولين آنها « جان لاک» است. متفکری از کشور انگلستان که عليه حق الهی پادشاهان و جاودانه بودن ( حقيقت مطلق) مذهب و تعصبات کليسا و ... اعتراض کرد. لاک نيز يکی ديگر از ماترياليستهای ملحد بود. او می گفت: " هيچ انسانی حقی بيشتر از ديگری ندارد؛ چراکه مه برابريم و همه همان ويژگی ها و شرايط را داريم که ديگری دارد. همه برابريم و حقی يکسان در لذت بردن از ثمرات طبيعت داريم".

نقاشی از چهره ی جان لاک

لاک معتقد بود که انسان ها آزادند که به شيوه ی خود در مورد خدا بينديشند، نه طبق توصيه های اين و يا آن مذهب... اين امر مثل صاعقه ای بود که بر سر کشيشان و يک فيلسوف ايده آليست به نام جرج برکلی و اسقف کليسای انگليس فرود آمد. وی سعی کرد نظريات لاک را رد کد، اما موفق نشد چون فيلسوف ديگری به دفاع از عقايد لاک قد علم کرد. او « ديويد هيوم» و اهل انگلستان بود. هيوم با نظريات ضد مذهبيش در انگلستان هياهويی بپا کرد و در نتيجه مجبور شد عازم فرانسه شود.

نقاشی از چهره ی هيوم

فرانسه در آنزمان مرکز تجمع واقعی اکثر انديشه های مترقی بود. طغيان شديدی بر عليه ظلم و ستم دستگاه زور و استبداد در همه جای فرانسه به چشم می خورد. اين طغيان ها در نهايت در قالب انقلاب فرانسه و پيروزی خرد بر مذهب اوج گرفت. از جمله انديشمندان اين دوره می توان به ولتر، روسو، ديدرو، منتسکيو اشاره نمود.

البته، بايد بگويم که انقلاب فرانسه در گسترش انديشه های سياسی ( نظير آزادی، برابری و برادری) بيشتر از انديشه های فلسفی نقش داشت. از ديگر تاثيرات آن می توان به جنگهای آزاديبخش آمريکا برای رهائی از قيد استعمار اروپا و مبارزات اروپاييان برای رهايی از سلطه حکومت پاپ اشاره کرد.

حمله به زندان مخوف باستيل در چهاردهم جولای 1789 در جريان انقلاب فرانسه

درست بر خلاف فلسفه ی ماترياليستی قرن هفدهم، نوعی فلسفه ايده آليستی در قرن هيجدهم رشد کرد و نماينده ی بزرگ اين سيستم فلسفی « امانوئل کانت» بود. مهمترين اثر کانت « نقد خرد محض» است. اثری که ثمره ی پانزده سال تحقيق بود. بعضی از نکات پيچيده ای که در درون اين مطالعات کانت نهفته است، عبارتنداز:

" هيچ نوع مرامی چه مذهبی و چه علمی از عهده ی تعريف واقعيت بر نمی آيد؛ مگر فرضيه ی محض...»" .

" هر نوع تلاشی برای درک دانش متعالی بيهوده است، چراکه در مقابل هر تز ارائه شده، می توان آنتی تزی قرار داد...»".

" امکان ندارد که از طريق وسايل طبيعی، هستی خدا را اثبات کرد..."

کانت اعتقاد راسخ داشت که اخلاقيات بدون ايمان به خدا يا جاودانگی نمی تواند وجود داشته باشد. پس هر کس مجبور است که ضرورت وجود خدا را قبول کند...

نقاشی از چهره ی کانت

 

حالا بعد از نگاه به انديشه های متفکران خردگرای قرون گذشته به زندگی مارکس نظر می افکنيم. کسی که اندیشه هايش باعث انقلابات فکری و اجتماعی وسيعی در سطح جهان شد. مارکس پس از سالهای مبارزه و تحقيق، به اين نتيجه رسيد که بايد بر خلاف انديشمندان خردگرای گذشته که عده ای به ماده اصالت داده و عده ای ديگر به روح، مستقيما از خود « انسان» شروع کرد. او در مورد فلاسفه گفت: " فلاسفه هميشه جهان را تفسير کرده اند، در حاليکه هدف تغيير آنست".

طرحی از چهره ی کارل مارکس

 

کارل مارکس در 5 مه 1818 در شهر « ترير» پروس چشم به جهان گشود. پدرش يک وکيل يهودی بود که به مذهب پروتستان در آمده بود.

مارکس مدرسه ی متوسطه را در « ترير» به پايان رسانيد و پس از آن ابتدا در شهر « بن» و سپس در « برلين» به آموزش حقوق، فلسفه و تاريخ پرداخت. در دانشگاه برلين، سخت تحت نفوذ عقايد هگل قرار داشت. هگليست به دو دسته عمده تقسيم می شدند که برداشتهای کاملا متقاوت از نظريات هگل را مطرح می کردند. دسته اول هگليست های مسن بودند. آنان اين فرمول معروف هگل را که " هر آنچه واقعی است عقلايی است" را به اينصورت تفسير می کردند که آنچه واقعی است ضروری است واگرنه وجود خارجی نمی داشت و آنچه که تا به حال به تحقق نرسيده است، نه عقلايی و نه ضروری می باشد. بر اساس همين تفسير هگليست های مسن بود که آنان دفاع سرسختانه از سلطنت پروس؛ مذهب و دولت را در دستور کار خود قرار دادند.

 

نقاشی از چهره ی هگل

 

چهل سال بعد، انگلس در کتاب « لودويک فوير باخ و پايان فلسفه کلاسيک آلمان» در مورد تفاوتهای عمده ی دو گروه هگليست های مسن و جوان چنين نوشت:

" دکترين هگل آنقدر گسترده بود که بتواند متنوع ترين برداشت های حزبی را به زير چتر خود بگیرد. در آلمان آنروز، دو چيز بطور ويژه، با خصلتی اساسا تئوريک، بيانگر توجهی عملی بود: دين و سياست. کسی که بر فلسفه ی هگل به عنوان دستگاه تاکيد می ورزيد می توانست در اين دو عرصه، به حد کافی محافظه کار باشد. و کسی که بر عکس روش ديالکتيکی هگل را اصل می دانست، می توانست، چه از نظر دينی و چه سیاسی، کاملا در نقطه ی مقابل موضع اولی قرار بگيرد..."

مارکس که روش ديالکتيکی فلسفه هگل را پذيرفت به گروه دوم پيوست و نقد بيرحمانه ی آنان عليه فلسفه، مذهب، تاريخ و اقتصاد سياسی را مشتاقانه دنبال نمود.

مارکس نيز بمانند تعدادی از هگليستهای جوان نظير « برونو بوئر» و « کوپن» علاقه و توجه ويژه ی به فلسفه پسا- ارسطوئی بخصوص اپيکور و دموکريت از خود نشان داد. در همين راستا بود که رساله ی دکترايش، را در مورد فلسفه ی طبيعت « اپيکور» و « دموکريت» برگزيد و آنرا در شش دفتر به انضمام يادداشتهای ضميمه اش در سال 1841 ارائه داد. در اين رساله او بر خلاف هگل که معتقد بود فلسفه طبيعت اپيکور در توضيح پديده های گوناگون طبيعی بی قيد و بی توجه است، بر عمق فلسفه ی طبيعت اپيکور تاکيد نمود. مارکس در فصل اول از بخش دوم رساله ی دکتری خود به اختلاف ميان فلسفه طبيعت اپيکور و دموکريت پرداخته و چنين می نويسد:

" اپيکور يک جنبش سه گانه ی اتم ها در خلا را می پذيرد. نخستين جنبش، جنبش سقوط در خط مستقيم است. دومين جنبش ناشی از اين است که اتم از خط مستقيم منحرف می گردد و سومين جنبش توسط تنش ميان اتم های بی شمار بوجود می آيد. دموکريت در پذيرش اولين و سومين جنبش با اپيکور موافق است. اما، انحراف اتم از خط مستقيم دموکريت را از اپيکور متمايز می کند".

مارکس بعد از فارغ التحصيل شدن، نويسنده ی يک روزنامه ليبرال- راديکال شد و پس از ده ماه به سردبيری آن رسيد. اما اين روزنامه به خاطر مواضع سياسی اش چندی پس از سردبير شدن مارکس به وسيله ی حکومت تعطيل شد. نخستين مقالاتی که مارکس در اين دوره منتشر کرده بود، بسياری از مواضعی را که بعدها راهنمای مارکس در سراسر زندگی شدند، منعکس کرد. از اين مقالات ليبرالی، اصول دموکراتيک، انساندوستی و ايدآليسم تراوش می کرد. او انتزاعی بودن فلسفه ی هگل، رويای خام کمونيستهای تخيلی و آن فعالانی را به نظر او بر يک کنش سياسی شتابزاده اصرار می ورزيدند، رد می کرد. مارکس ضمن طرد اين فعالان، زمينه ی کار سراسر عمر خودش را بنا گذاشت:

فعاليتهای عملی حتی به وسيله ی توده ها، هر گاه خطرناک گردند، پاسخشان را می توان با دهانه ی توپ داد، اما افکار در صورتی که بر عقل ما فايق آيند و مجابمان سازند و ملکه ی وجدانمان گردند، به زنجيرهايی می مانند که شخص نمی تواند بدون در هم شکستن روحش آنها را پاره کند؛ اين افکار به بختکهايی تبديل می شوند که آدم تنها با تسليم شدن به آنها می تواند از شرشان خلاص شود. ( مارکس، 1842، 1977، ص 20)

مارکس در سال 1843 ازدواج کرد و چندی پس از آن آلمان را به قصد زندگی در فضای آزادانه تر پاريس، ترک گفت: در پاريس نيز همچنان با افکار هگل و هگليان جوان کلنجار رفت. قسمتی از افکار اين دوره ی مارکس در نوشته ی بسيار معروفش يعنی « نقد فلسفه حق هگل» انعکاس يافته است. در اين نوشته مارکس درباره ی ماهيت و تعريف مذهب، زيباترين نقد تمام زمانها را ارائه داد. او می نويسد:

" اين انسان است که مذهب را می آفريند و مذهب نيست که انسان را می آفريند. و در واقع مذهب خود آگاهی و عاطفه انسانی است که يا هنوز خود را نيافته و يا آنکه تاکنون خود را دوباره گم کرده است. البته انسان، موجودی انتزاعی نيست که خارج از جهان لميده باشد. بلکه انسان در رابطه با جهان بشر، حکومت و جامعه است. اين حکومت و اين جامعه است که مذهب (يعنی) جهان آگاهی وارونه را می سازد. زيرا که جهان وارونه است و مذهب، تئوری عمومی اين جهانست، خلاصه ای از دائره المعارف آنست، شکل عامه پسند منطق آنست، جوهر شرف معنوی آنست، شور و حرارت آنست، تائيد اخلاقی آنست، مکمل تشريفاتی آنست، بنيان کلی تسلی و توجيه آنست. مذهب تحقق افسانه ای ذات انسانی است زيرا سرشت بشری دارای واقعيت حقيقی نيست. بنابراين مبارزه عليه مذهب، مبارزه مستقيم عليه آن جهانی است که عطر معنوی آن، مذهب می باشد. فقر مذهب ضمن آنکه بيان فقر واقعی است، در عين حال اعتراض عليه فقر واقعی نيز می باشد. مذهب آه و فغان مخلوق در تنگنا افناده است، احساس به يک جهان بی احساس است، همانطور که روح يک کيفيت بی روح است. مذهب ترياک مردم است.

مذهب به مثابه خوشبختی تخيلی مردم است و از بين بردنش به مثابه مطالبه خوشبختی واقعی آنهاست. مطالبه کنار گذاشتن خيال پردازيها در مورد کيفيت آنست، مطالبه کنار گذاشتن کيفيتی است که به خيالبافی ها احتياج دارد. بنابراين نقد بر مذهب، نطفه نقد برزخي است که جلوه قدس آن، مذهب است.

نقد، گلهای سيالی زنجيرها را پر پر کرده است، نه به خاطر آنکه انسان زنجير خشک و کسل کننده ای را حمل کند بلکه به خاطر آنکه زنجير را به دور افکند و گلهای زنده را بچيند. نقد بر مذهب، انسان را از اشتباه بيرون می آورد تا به اين ترتيب فکر کند، عمل نمايد، واقعيت خود را همچون انسان از اشتباه بيرون آمده و بر سر عقل آمده ای، ترسيم نمايد و به اين ترتيب بگرد خود و بگرد خورشيد واقعی خويش بچرخد. تا زمانيکه انسان بگرد خود بچرخد، مذهب فقط خورشيد تخيلی ايست که بگرد انسان می چرخد. بنابراين وظيفه تاريخ است که بعد از آنکه حقيقت آخرت از ميان رفت، حقيقت دنيا را مطرح سازد. وظيفه فلسفه – که در خدمت تاريخ قرار دارد – اينست که بعد از بر ملا شدن اشکال مقدس از خودبيگانگی انسان، در وهله اول از خود بيگانگی را در اشکال نا مقدس آن افشا نمايد. به اين ترتيب نقد به آسمان مبدل به نقد زمين، نقد مذهب تبديل به نقد بر حقوق و نقد الهيات مبدل به نقد بر سياست می گردد" .

مارکس همچنين در سال 1843 با دو رشته افکار نوين نيز برخورد داشت يعنی سوسياليسم فرانسوی و اقتصاد سياسی انگليسی. شيوه ی منحصر به فردی که مارکس برای تلفيق فلسفه ی هگل، سوسياليسم و اقتصاد سياسی برگزيده ، جهتگيری فکريش را تعيين کرد. يکی از رويدادهای بسيار مهم اين دوره، ملاقات با مردی بنام فردريک انگلس بود که بعدها دوست تمام عمر، حامی و همکارش شد. انگلس که پسر يک کارخانه دار نساجی بود، منتقد سوسياليست شرايط زندگی طبقه کارگر گشته بود. بيشتر دلسوزيهايی که مارکس نسبت به تيره بختی طبقه کارگر نشان می داد، از آشنايی او با انگلس و افکارش سرچشمه می گيرد. در 1844، انگلس و مارکس در يکی از کافه های مشهور پاريس پس از بحثهای طولانی، زمينه ی يک همکاری عمرانه را تدارک ديدند. انگلس درباره ی مباحثاتش با مارکس گفت، « توافق کامل ما در همه ی زمينه های نظری آشکار شد... و کار مشترک ما از همان زمان آغاز گشت» ( مک للان، 1973، ص 131). در همين دوره، مارکس کارهای دانشگاهيش ( که بسياری از آنها در زمان زندگيش منتشر نشدند) را نوشت که بيشتر در جهت توضيح پيوندش با سنت هگلی بودند ( برای مثال، خانواده ی مقدس و ايدئولوژی آلمانی). اما در همين زمان، سال 1844، کتاب « دستنوشته های اقتصادی و فلسفی» را نيز به پايان رساند که همه ی سنتهای فکری را که خود در آن مستغرق شده بود در همين کتاب تلفيق کرد و اشتغال ذهنی روزافزونش را به حوزه ی اقتصادی، نيز در همين اثر منعکس کرده است.

 

نقاشی از چهره ی انگلس

 

از آنجا که برخی از نوشته های مارکس حکومت پروس را خشمگين ساخته بود، دولت فرانسه ( به تقاضای پروسيها) مارکس را در سال 1854 از پاريس تبعيد کرد و او ناچار شد به بروکسل برود. در حالی که راديکاليسم مارکس پيش از پيش شدت می گرفت، در همين دروه عضو فعال جنبش انقلابی بين المللی شده بود. در همين زمان به « اتحاديه کمونيستی» پيوست و آنها از او خواستند تا ( با همکاری انگلس) سندی را در توضيح هدفها و باورداشتهای کمونيستی بنويسد. در نتيجه، « بيانيه کمونيست» به سال 1848 به نگارش در آورد. انتهای بيانيه کمونيست با اين جملات به پايان میرسد:

" کمونيستها ها از مخفی داشتن آرا و هدف های خود بيزارند. آنان آشکارا اعلام می کنند که هدف های آنان تنها از راه سرنگون کردن تمام شرايط اجتماعی کنونی از طريق توسل به زور، تحقق پذير است. بگذار طبقات حاکم از انقلاب کمونيستی بر خود بلرزند. پرولتاريا برای باختن چيزی جز زنجيرهاشان ندارند. برای بردن يک دنيا در برابر آنان است. کارگران جهان متحد شويد! "

مارکس پس از مهاجرت به انگلستان ( لندن)، به خاطر ناکامی انقلابهای سياسی سال 1848، از فعاليتهای عملی انقلابی دست کشيد و به تحقيق جدی و مفصل درباره ی عملکرد های نظام سرمايه داری روی آورد. در 1852، مارکس در کتابخانه « بريتيش ميوزيم» بررسيهای مشهورش را درباره شرايط کار نظام سرمايه داری آغاز کرد. اين بررسيها سرانجام در يک کتاب سه جلدی به نام « سرمايه» به ثمر رسيد که نخستين جلد آن در 1867 و جلدهای بعدی پس از مرگش منتشر شدند. او در اين سالها در فقر زندگی می کرد و به سختی می توانست از طريق در آمد ناچيزی که از نوشته ها و حمايتهای مالی انگلس به دست می آورد، زندگيش را ادامه دهد. در 1863، با پيوستن به « انترناسيول اول» که يک جنبش بين المللی کارگری بود، دوباره درگير فعاليتهای سياسی شد. به زودی بر اين جنبش چيرگی يافت و چندين سال از زندگيش را وقف آن کرد. مارکس به عنوان رهبر انترناسيونال و نويسنده ی کتاب « سرمايه»، آوازه ای به هم رساند. اما از هم گسيختگی انترناسيونال به سال 1876، شکست جنبشهای گوناگون انقلابی و بيماری شخصی، مارکس را به زانو در آوردند. همسر مارکس در 1881، يکی از دخترهايش در 1882 و خودش در 14 مارس در گذشتند.

سنگ مزار کارل مارکس که بر روی آن اسامی خانواده مارکس که در کنار او آرميده اند کنده شده است.