زندگی

 

 

آئین عیّا ری و جوانمردی

داکتر غلا م  حيد ر  « يقين »

قسمت بیست وپنجم

دیدگاهها

گربرسرنفس خود امیری مردی

برکوروکرارنکته نگیری مردی

مردی نبود فتا ده را پای  زدن                                                                                                          گردست فتا ده رابگیری مردی

           « رودکی »

 شیخ ابوعلی دقاق راگفتندکه درسخن مردان شنیدن هیچ فایده هست،چون برآن کارنمی توانیم کرد.

گفت : بلی.دروی دوفایده هست :

اول : آنکه اگرمردطالب بود،قوی همت گرددوطلبش زیادت شود.

دوم : آنکه اگردرخوددماغی بیند،آن دماغ فروشکندودعوی ازسربیرون کندونیک اوبد نماید،واگرکورنیست،خودمشاهده کند.« شیخ فریدالدین عطار، تذکرة الاولیا»

   وامابعد:

   درهنگام پژوهش درباره آئین عیّاری وجوانمردی به تعریفهای دیگری درمورد،فتیان عیّاران وجوانمردان درآثار کلاسیک ادب فارسی ومتنهای عربی برخوردم؛وهمچنان عده ازدوستداران این آئین مردمی که نویسنده گان سرشناس و شناخته شده معاصرکشورهای،فارسی زبان هستند عقایدونظریات خویشراپیرامون این موضوع ابرازداشته اند.

   ونیزتعدادی ازنویسندگان ودانشمندان گرانقدرلطف نمودندونوشته های رادراین زمینه،برایم فرستادند؛به همین دلیل به این نتیجه رسیدم که خلاصه وفشرده این اندیشه ها وعقایدرازیرعنوان « دیدگاها» درکتاب علاوه نمایم تاازیکطرف ازآن اشخاص وافرادیادکرده باشم وازطرف دیگرازخوانش نظریات شان آگاهیهای حاصل شود.

 به این وسیله ازتمام دوستان وعزیزانی که لطف فرمودندوعقایدونظریات خویشرابامن درمیان گذاشتندابرازسپاسگذاری مینمایم وامیدوارم که تاچاپ شدن اصل متن کتاب،هرگاه به ارتباط این موضوع نظری وانتقادی داشته باشند،برایم بفرستند.

 ونیزازخوانندگان ارجمندآرزودارم تادرزمینه معرفی وزنده گینامه وعکسهای کاکه هاوجوانمردان کابل ودیگرولایات افغانستان وهم چنان داشهاولوطیهای ایران ونیزآلوفته هاوجوانمردان کشورهای آسیای میانه،من رایاری رسانند. مطالب وعکسهای ارسالی شماباکمال امانت نگهداری باذکرمأخذ درکتاب بازتاب خواهدیافت. به این ایمیل آدرس میتوانیدعکسها ونوشته های خویش رابرایم ارسال نمائید:

dr_yaqin@hotmail.com

 * * *

اول : خواجه عبدالله انصاری

    فتوت به جوانمردی وآزاده گی زیستن است. فتوت سه قسم است : قسمی باخود، وقسمی باخلق،وقسمی باحق.قسم حق آنستکه به توان خود دربنده گی بکوشی،وقسم خلق  آنستکه به عیبی که ازخود دانی، ایشان را نیفکنی ونگوئی، وقسم خود آنست که تسویل نفس خود را وآرایش وی نپسندی  .

دوم : ابوسعید ابوالخیر

    مرد آن بود که درمیان خلق به نشیند وبرخیزدوبه خسپد وبخرد وبفروشد ودربازاردر میان خلق ستد وداد کند وزن خواهد وباخلق درآمیزد ویک لحظه ازخدای غافل نباشد.

سوم : فرامرزبن خداداد

    مردم عیّار پیشه باید که عیّاری داند وجوانمرد باشد و به شبروی دست دارد.وعیّارباید درجنگ استاد بود و بسیار چاره باشد و نکته گوی باشد وحا ظر جواب، سخن نرم گوید و پاسخ هرکس تواند داد ودرنماند ودیده نا دیده کند وعیب کسان نگوید وزبان نگاه دارد وکم گوید؛ با این همه درمیدان داری عاجزنبود واگروقتی کاری افتد درنماند.ازاین همه که گفتم، اگردرچیزی نماند، اورا مسلم است، نام عیّاری برخودنهادن و درمیان جوانمردان دم زدن .

وهمچنان از فرامرز بن خداداد است :

    بدان وآگاه باش که درجهان هیچ چیز به ازراستی نیست،و راست گفتن باید به هرجا که باشد، درپیش خاص وعام،عاقل ونادان،خاصه که ما سخن گوئیم،الاراست نتوان گفتن که نام مابه جوانمردی رفته است،وماخود جوانمردیم،اگرچه ماراعیّارپیشه میخوانند،وعیّار پیشه الاجوانمردنتواندبود.

چهارم : عنصرالمعالی کیکاووس

    بدانکه جوانمردی وعیّاری آن بود که اورا ازآن چند گونه هنربود : یکی آنکه دلیر ومردانه وشکیبا بود به هرکاری وصادق الوعده و پاک عورت و پاکدل بود وزیان کسی به سود خویش نکند و زیان خود از دوستان روا دارد، وازاسیران دست بکشد واسیران وبیچا ره گان را یاری دهد و بد بد کنان از نیکان بازدارد وراست شنود؛ چنانکه راست گوید، و داد از تن خود بدهد وبر آن سفره که نان خورد، بد نکند ونیکی را بدی مکافات نکند وبلا راحت بیند .

وهمچنان ازعنصرالمعالی کیکاوس

    جوانمردترين‌ عيّاران‌،آن‌ بود كه‌ اورا چند گونه‌هنربود. دليري‌، رفتارمردانه‌، بردباري‌

به‌ هركار.به‌ كس‌ زيان‌ نرساند، پاك‌ دل‌ وپاك‌ عورت‌ به‌ عهدخود وفادار، زبان‌ به‌ سود حق‌

روا دارد. اسيران ‌را بنوازد، بربيچارگان‌ بخشنده‌ باشد. بدان‌ را ازبد كرداري‌ بازدارد. راست‌ گويد، راست‌ شنود. برآن‌ سفره‌ كه‌ نان‌ خورده‌ باشد، بد نكند; حق‌ نمك ‌بداند. نيكي‌ را به‌ بدي‌ مكافات‌ نكند. زبان‌ را نيك ‌نگاه‌ دارد. بلا را راحت‌ نبيند ودرحقيقت‌ براين سه‌ شرط باشد:

 اول‌ خرد

دوم‌ راستي‌

 سوم ‌مردمي‌

پنجم : شیخ شهاب الدین سهروردی

    فتوت آنست که پاکی وپاکدامنی پیشه گیردوامروطاعت حق را میان بسته داردوقدم از جاده شریعت وطریقت وحقیقت نگرداند.فرموده امرحق را سمعآوطاعة، گردن بنهد، و پنج نمازبه وقت اداکند وتطوع ونافله وروزه داشتن، وبه شب قیام نمودن، ازصفات جوانمردان  ماضی بوده است، وبه رنج لقمه به دست آرد، ونصیبه ازآن به خرج عیال کند ویک نصیب به درویشان ومحتاجان، ایثارکند واگرمجردباشد،هیچ بند نکندوهرچه ازعالم غیب درآید ،همه ایثارکند وشفقت برخلق خدای میبرد به قدروسع وطاقت. امربه معروف ونهی برمنکر برموجب وفرموده وا جب شریعت وطریقت وحقیقت به جای آرد وثابت قدم باشد وچشم ازعیب برادران مسلمان فرو بندد، سربه گریبان خود فروبردکردارخود را آئینه روزگار خود سازد .

ششم : شیخ فریدالد ین عطار

ابوالحسن خرقانی را پرسیدند که : جوانمرد به چه داند که جوانمرداست؟ گفت : بدانکه

اگرخداوند هزارکرامت بابرادراوکند، وبا اویکی کرده بود، آن نیزببرد وبرسرآن نهدتا آن

نیزبرادراورابود.

فتوت درلغت عرب صفتي است كه ازكلمة « فتي » مشتق شده است؛همانگونه كه رجولت ازرجل وابوّت ازاب واخوّت ازاخ وامومت ازامّ وانوثت از انثي ومانند آن.

 فتي نيزدرلغت عرب، تازه جوان وكسيراگويند كه پاي دردوران جواني نهاده وروزگار خوش شباب را آغازكرده است. درفرهنگها ، فتوت به ضم اول ودوم وتشديد وفتح سوم را « جوانمردی» معني كرده‌ اند « منتهي‌الارب»

    وفتی به فتح اول والف كوتاه درآخر، به معني جوان وجوانمرد نيكوخوي است. فتي به كسراول جوانسال ازهرچيزوفتاء بروزن سماء جواني وجوانمردي نمودن است.

هفتم : عبدالرزاق کاشی

    بدانکه : فتوت عبارت است ازظهورنورفطرت واستیلأ آن برظلمت نشأت، تاتمامت فضایل درنفس ظاهرشود ورذایل منتفی گردد.

     چه فطرت انسانی هرگاه که ازآفات وعوارض صفات و دواعی نفسانی سلامت یابد، وازحجب غواثی طبیعی وقیودعلا یق جسمانی رهائی پذ یرد، صافی ومنورگردد ومستعد ومشتا ق کمال شود وازمقاصد دنی ومطالب خسیس استنکاف نماید وازرذایل اوصاف و    ذمائیم اخلاق اعراض لازم شمرد، وازجفای حطام دینوی وملابس قوای غضبی وشهوی کناره گیردوبه همت عالی ازامورفانی ترقی کندوبه سوی معالی ومکارم متوجه شود وبراظهارآنچه درطبع اوست، ازفضائل وکمالات حریص ومشعوف گردد، واین حال را مروت خوانند. 

    وچون مواظبت براین اموربه غایت رسد وتمام انواع عفت وشجاعت دراو راسخ شود وجمیع اصناف حکمت وعدالت بالفعل ازوظاهرگردد،آنرافتوت خوانند ومدارفتوت،شجاعت  است؛ چون شجاعت به کمال رسید، فتوت تمام باشد .

همچنان ازعبدالرزاق کاشی است :

  فتی، جوانمرد است. وجوانمرد شخصی بود درفضائل خلقی کامل وادنا یا نفسانی مجتنب.

ازمعرفت حق عزوعلا بریقینی واضح، و ازحال خویش بربصیرتی لائح. صاحب قدمی

 

راسخ، وطمانیتی متمکن، که اجناس فضائل چهارگانه به انواع آن درنفس اوملکات باشند 

بروجهی که تغیروتبدل بدان راه نیاید، وتلون وتکلف ازآن برنتابد. به دقایق آفات وتفاریق عاهات عارف وبینا، ودرجزئیات نفاق وریاوعوارض سهووخطا بیداروبرحذروازشرف نفس ازرتبت وبهأخویش برکنار،وباخیرخداوند نفسی منقاد هرفعلی جمیل بی تفکرورویت  وطبعی مطواع هرخصلتی جلیل بی توقف وکلفت درسیرت

فضیلت خبیروهشیارودرطریقت کمال بصیر، وبرکاربا حق به صدق، وبرخلق مشفق .

ونیزازعبدالرزاق کاشی است :

    صاحب فتوت کسی تواند بود که چون نیت رجوع از چیزی جزم کرد، وروی، و روی

دل را از آن بگردانید، هرگز با آن معاودت ننماید وخاطرامان عود، او رادردل نگذرد؛ چه ازضرورت ولوا زم فتوت، عزمة الرجال وقوت مصابرت براموروثبات است، وهیچ مقام از فتوت، بل هیچ قدم بی آن ممکن و درست نیاید .

ودرمورد جوانمردی به این عقیده است :

    جوانمردی آنست که : شهوت را تبعید روا ندارد، ودرطلب لذت، هیچکس را مذلل نه نماید، ونفس شریف را به طعمه ولقمه نفروشد، وجامه دنائت وخساست نپوشد، ودرطلب حطام دنیابه جان نکوشد،ودرقیدوبند هوا اسیرنباشد، وجهت آرزوی نفس وقوا،حقیرنگردد، وبه داده حق خرسندی گزیند، وبه جستن چیزی که نصیب او نیست، آبروی خود نریزد، وبرحظوظ دیگران حسد نبرد، وبه لذت بطن وفرج گرفتارنشود، وبه جمع ومنع مال در وبال نیفتد ومطیع ومنقادهیچ نفس نگردد؛ چه پرستنده نفس ازرجولیت به غایت دورباشد و به خنوثت وانوثت منسوب، وحرئیت به مروت منتهی شود .

هشتم : شمس الدین محمد آملی

    ازفضیل بن عیاض پرسیدند : فتوت چیست؟ گفت : «استعمال الخلق مع الخلق .» وقیل :

« الفتوت تعاضد فی الطاعة والفظیلة  » وقیل :« لیست الفتوت بأ کل الحرام وارتکاب الاثام، بلالفتوت عبادت ا لرحمن ومخالفة الشیطان والعمل بالقرأن.»

شعر:

علم الفتوت علم لیس به عرفه                                     الا  اخو فطنة  بلخلق  موصوف

وکیف بعرفه من لیس بشهد ه                                     وکیف بعرفه ضؤالشمس مکفوف

   وفتی ازروی لغت، جوان است و ازروی معنی آنک به کمال فطرت وانتها آنچه به کمال اوست، رسیده باشد، وجوانمرد را صاحب دل خوانند .

نهم : ازترجمه رساله  قشیریه

   گویند شقیق بلخی، جعفربن محمد الصادق علیه السلام  را ازفتوت پرسید، شقیق : گفت :

اگردهند شکرکنیم ؛ واگرمنع کنند، صبرکنیم .آن حضرت، گفت : سگان مدینه همین کنند.  شقیق گفت : یا ابن رسول الله ! پس فتوت چیست؟ گفت : اگردهند، ایثارکنیم واگرندهند، صبرکنیم .

دهم : محمد حجازی

    جوانمردی آن غریزه است که انسان را ازدیدن بدبختی وبیدادگری به جان میآوردو برای هرگونه ازخودگذ شتن، آماده میکند. به فرمان این غریزه، مردانی به وجودآمده اند که دراروپا به اسم « شوالیه » ودرایران به نام جوانمرد،خوانده میشدند. کارشان در بیابانها، داد گستری ورفع ظلم وحمایت اززنان وکودکان ودستگیری درماندگان بوده است .

یازدهم : داکترپرویزخانلری

    عیّاری یکی ازسامانهای مهم اجتماعی ایران درطی چند قرن بوده است. ازآغاز پیدایش این راه و رسم خبری نداریم؛ اما با گمان نزدیک به یقین،میتوان گفت که : سر چشمه آن را درتا ریخ پیش از اسلام باید جستجو کرد .

    کلمه «عیّاری» دربیشترمنابعی که به این گروه اشاره شده، با (جوانمردی) مترادف   آمده است. اگراین لفظ را عربی بگیریم، معا نی آن هیچ با مفهوم جوانمردی نزدیک نیست. گذشته ازاین ازقدیم ترین زمان کلمه «عیّار» به صورت اسم خاص، یا صفت محبوب ومعشوق درشعرفا رسی ذکرشده است. رودکی اسم یا صفت محبوب خود را عیّارمیگوید:

داد پیغا م به سراندرعیّا رمرا                                   که مکن یاد به شعراندر بسیا رمرا

   سپس تعبیرهای « دلبرعیّار» و« بت عیّار» بارها درآثارسخنوران بزرگ میآید .سازمان  عیّا ران، سازمانی ازهم بستگان ویاران بوده است که به آئین خاص دررفتاروکردارپا یبند بوده، وآن آئین را« جوانمردی » میخوانده اند. این فرقه درطی سه قرن نخستین تاریخ بعد ازاسلام وظایف خطیری را دراموراجتماعی وحتی اداری ایران برعهده داشته اند.

دوازدهم : داکترمهدی فرهانی منفرد

« عیّاران» یا « جوانمردان» یا « فتیان» طبقه ازطبقات اجتماعی راتشکیل میدادند  اینان

متشکل بودند ازمردم جلد وهوشیارعوام الناس، که رسوم و آداب وتشکیلات ویژه داشتند ودرهنگامه هاوجنگها، خود نمایی میکرده اند. این گروه بیشتردسته های تشکیل میدادند وگاهی به یاری امرا یا گروه های مخالف آنان برمیخاستند ودرزمره لشکریان ایشان میجنگیدند .

    درعهد عبا سیان شماره عیّاران دربغداد، سیستان وخراسان روبه فزونی گذاشت .دسته های عیّاران، معمولآ پیشوایان ورؤسای داشتند که بنابرگفته مؤلف گمنام تاریخ سیستان،  آن انرا « سرهنگ » مینامیدند .

    عیّاران مردمی جنگجو، شجاع، جوانمرد و ضعیف نوازبودند.آنان جوانمردی پیشه داشتند وبه صفات عالی رازنگهداری ودستگیری بیچارگان ویاری درماندگان وامانت داری ووفای به عهد، آراسته، ودرچالاکی وحیله گری، نامداربودند.یعقوب بن لیث صفارازهمین گروه بود وبه یاری عیّاران، سلسله صفاری را بنیاد نهاد .

سیزدهم : داکترغلام حسین یوسفی

    عیّاربه معنی ولگرد، زیرک، ترد ست، جوانمرد وفتی، به کاررفته است.عیّاران در قرن نهم  تا دوازدهم میلادی « اواخرقرن دوم هجری » گروهی بوده اند درعراق، ایران و ماورالنهر،دارای تربیت وآداب ورسوم وتشکیلات واصولی خاص که باورزشهاومردانه گی ، توأم بوده است.

     دسته های عیّاران که ازطبقات عامه مردم بوده اند، دروقایعی که درشبها روی میداده است، ونیزدرجنگها به یاری امرأویا برخلاف آنان شرکت میجسته اند ودراوضاع سیاسی واجتماعی روزگارخود تأثیرات داشته اند .

   عیّاران راغالبآ به شجاعت وجنگجویی وجوانمردی وضعیف نوازی وچابکی وهوشیاری توصیف کرده اند،ودرداستانهای عامیانه فارسی، شخصیت آنان درطی قرون، دگرگون شده است. شبیه این گروه دردیگرکشورها، مانند آسیای صغیروسوریه نیزبه نام « اخی » و« احداث » وجود داشته اند .

    مسلک عیّاری وجوانمردی بعد با تصوف درآمیخته وعنوان « فتوت » به خود گرفته است .فتوت درعامه مردم بخصوص درمیان اصنا ف وپیشه وران، نفوذ فراوان کرده است درفارسی فتوت را به « جوانمردی» ترجمه کرده، ووابسته گان بدان را « جوانمردان» نامیده اند .

چهاردهم : عباسعلی شعبان

    فتوت وجوانمردی درگذشته های نه چندان دورمترادف با آئین عیّاری وپهلوانی بوده است. امروزه دراکثرمواقعی که کمک یا ظلمی شده باشد ازاصطلاحات جوانمردانه یا نا جوانمردانه برای تقدیرویا تقبیح آن عمل استفاده میکنند وروحیه جوانمردی رانشانه فضیلت اشخاص میدانند.

      به زعم نگارنده،جوانمردی یعنی کمک به بیچارگان وحمایت ازدرماندگان ،برای ارتقای مادی و معنوی جامعه درجهت خشنودی خداوند. شایسته است تعریف جوانمردی را دربیان بزرگ جوانمرد تاریخ امام علی (ع ) جستجونمائیم .حیدرکراردرباره جوانمرد در کلمات قصارش ۲۴۴و۱۳۴و۴۶و۴۴ و۲۰نهج البلاغه چنین میفرمایند.

- جوانمرد مهربانترازخویشاوند است.

- کسی که به عوض عقیده داشته باشد دربخشش جوانمرداست.

- ازحمله جوانمردبه هنگامیکه مظلوم واقع شده وشخص پست موقعی که مورداحترام قرار گرفت، پرهیزکنید.

- راستگویی انسان به اندازه ی جوانمردی اوست.

- ازلغزشهای جوانمردان چشم بپوشید زیراهرجوانمردی لغزید، بطورحتم دستش به دست خداست واورا بلند میگرداند.

- لا فتی الا علی لا سیف الا ذولفغار.

پانزدهم : داکترمحمد تقی فعالی

    فتوت درلغت ، مردى وجوانمردى راگويند. برخى گفته‌ اند: فتوت آنست که براى خود

نسبت به ديگرى فزونى نداني؛ بعضى هم گفته‌اند که فتوت، گذشتن ازلغزشهاى برادران است.

فتيان « جمع فتى = جوانمرد» دراصطلاح طبقه ‌اى خاص بوده‌اند که درايران وگاهى

دربرخى بلاد ديگراسلامى ظهورکرده‌اند. آنان آداب خاصى ازقبيل : بخشندگي،کارسازي،

دستگيرى ومروت داشته‌اند .

    جوانمردان ريشه‌ خود را به اميرمومنان علي(ع) میرسانند. آنان با اتکا به کلام معروف

« لا فتى الاعلى لاسيف الا ذوالفقار» که هاتفى درغزوه‌ احد آنرا ندا داد.علي«ع» را « شاه مردان » خوانده و او را بهترين نمونه‌ جوانمردى وفتوت میشمارد.

    جوانمردان سلسله‌ مراتب خاصى داشتند؛ مبتديان را « ابن » سابقه‌ داران را «اب» يا

«جد» میخواندند و رئيس خود را « اخي » خطاب میکردند.

    آنان به جاى خرقه «سراويل» « جمع سروال يا شلوار، زيرجا مه » می پوشيدند. اين لباس بعدها درزورخانه‌هاى ايران مرسوم شد. هريک ازجوانمردان کمربندى به نام « شيخ الشد = پيرکمربند» داشته‌اند و سند سراويل وکمربند خود را به « شاه مردان » میرساندند.

    اهل فتوت وعيّاران لباس، تشريفات و نيزآداب ورسوم خاصى داشتند ودردوره‌هاى بعد طبقه « داش ولوطي » را تشکيل میدادند؛ هرچند اخيرا اين گروه روبه انحطاط گذارد.

 جوانمردان وعيّاران به ورزشهاى جسمانى بسياراهميت میدهند. زورخانه‌ داران امروزی

ميراث ‌داران جوانمردان اند.

 آنان درکشتىگرفتن،تيراندازى وشمشيربازى مهارت داشتند.هريک موزه ‌اى درپای، خنجرى برکمروکلاه درازى که ازنوک آن پارچه ‌اى کوتاه آويخته شده بود، برسرداشتند. روزهابه کارمعاش مشغول بودندوشبهادربيوت يامواضعى به نام « لنگر» يا« زاويه »  نزد«اخي » به شاگردى می نشستندوبقيه‌ وقت راهم صرف دستگيرى مستمندان میکردند.

 آئين فتوت ترجيح ديگران،گذشتن ازلغزش،بت ‌شکني،بخشندگي،حفظ شرف وناموس، اظهارغيرت، فداکاري،دستگيرى ازمستمندان وضعيفان ودفع ظلم ازمظلومان وحمايت از ياران بود.

آداب ورسوم جوانمردى درايران نفوذ فراوان وگسترده‌ اى داشت و بسيارى را به خودجذب کرد. ازاين طريقت میتوان حکايات فراوانى درگلستان، بوستان، داستانهاى عبيد وقلندرنامه يافت واز پورياى ولى و مرحوم تختي ، به عنوان دونمونه بارز، ياد کرد.

شانزدهم: منشاء واژه لوطي ولوطيگري

به نقل ازسایت سرنا

  آيامیدانيد جوانمرد قصاب كی بود واصلاً «جوانمرد» چه كسي است ولوطي به چه كسي

ميگويند و« داش مشدي » ها چگونه آدمهای بودند وخلاصه ريشه اين باورازكجاست؟

اگركسي نسبت به ضعيف ترازخود ظلم وجورروا بدارد،به اوميگوئيم عمل اوبه دور ازجوانمردي است واگركسي « دست به جيب » باشد وبذل وبخشنده درجامعه معرفي شود، ميگوييم، لوطي. حالا لوطي كيست وجوانمردچه خصائل وخصائصي دارد، به سراغ تاريخ میرويم .

    ميگويند كلمات امروزي جوانمردوديروزي لوطي، ريشه دركلمه عيّاري دارد و سر سلسله آنها يعقوب ليث صفاراست .

    يعقوب پسرليث رويگرزاده قرنين زرنگ وازعيّاران سيستان بود. . . يعقوب ازقرنين به شهرستان (زرنج) آمد وپيشه رويگري به روزي پا نزده درهم قبول مزدوري كرد، اما طبع بلندوهوش سرشارش مانع ازاين بود كه بدين شغل حقيربگذراند. ازاينروبه عيّاران پيوست، ولي درعيّاري و دزدي نيز جانب انصاف نگهميداشت وبزرگي همت وبخشندگي خويش را نشان میداد .

    يعقوب مدارج ترقي را به سرعت طي كردوسيستان را مسخرساخت وبا فتوحات بسيار لرزه براندام خلفاي عباسي انداخت. درجنگي كه ميان سپاهيان اووخليفه درگرفت، به حيله اي شكست خورد و به رغم اين، تقاضاي صلح و سازش خليفه را ردكرد وگفت :

« قدري نان خشك، ماهي و تره پيش آوردند. رسول را گفت به خليفه بگومن رويگرزاده ام وخوراك من همين است و اين حكومت ودولت ازراه دلاوري به دست آورده ام وتا خاندانت برنيندازم ازپاي ننشينم.

    اگرمردم ازجانب من آسوده شدي، اگرماندم سروكارت با اين شمشيراست واگرمغلوب شدم به سيستان بازميگردم و به اين نان خشك وپياز بقيه عمررا به انجام ميرسا نم .»

اعتقاد عيّاران سيستاني غارت اموال اغنيا وتقسيم آن بين فقرابود؛ چون آنان اعتقاد داشتند اغنيا با مكيدن خون فقرا به مال دنيا دست يافته اند وبايد به زورمال ومنال آنها را ازدستشان خارج كرد و به مستحقان رساند. اين عقيده واعتقاد، درديگركشورها نيزريشه اي همچون فرهنگ ما دارد.ساموراييها درژاپن و داستان معروف «رابين هود» شباهتهاي

بسياري با داستانهاي روايت شده براي عيّاران، دارد .

  اينگونه اعتقادات بعدها به شكل ديگري نيزرخ نمود، ودرگودزوخانه وميدان كشتي گذاشت، جوانمردي و لوطي گري زبان ديگري يافت وافسانه پورياي ولي، شكل ديگري از ضعيف نوازي را جلوه گرساخت .

    پهلوان محمود خوارزمي ملقب به پورياي ولي وقتالي . . شجاعي عارف بود.داستان پورياي ولي آنقدرمشهوراست كه نيازبه بازگويي مجدد ندارد وباورعيّاران سيستان وعمل پورياي ولي واقتدا به مولاي متقيان علي(ع) به عنوان مظهرجوانمردي، طي قرون و اعصارفرهنگ جوانمردي ولوطيگري رامتجلي ساخت و شايد بتوان گفت فرهنگ لوطيها دردوره صفويه شكل گرفت .

    عبارت « لوطي » درفرهنگ ما معنايي دوگانه ودرعين حال متضاد دارد. درفرهنگ دهخدا، لوطي منسوب به قوم لوط دانسته شده وكلمه لوطيگري به معناي جوانمردي و بخشندگي وآزادگي آمده است .

    حال چگونه كلمه لوطي بارمنفي دارد ولوطي گري بارمثبت، بايد اين تغييرمعنا را در اصطلاح شدن آن جستجوكرد. درحاليكه عبارتهاي آشنايي؛همچون لوطي بازي، لوطي خورشدن، به معناي سبكسري وتاراج رفتن آمده است.

    هرچند گاهي كلمه«لات» مترادف لوطي نيزآمده، ولي معناي آن « آنكه هيچ ندارد، سخت بي چيز وبي سروپا و سخت رذیل » آمده است ...

عبدالله مستوفي نيزاخلاق « داشهاي طهران » را اينگونه ذكر ميكند :

- خوردن از دسترنج خود.

-  احترام نسبت به بزرگتر.

-  محبت ومهربا ني با كوچكتر.

-  دستگيري ازضعيف.

- كمك به مردمان درمانده وعفيف و پاكدامن.

- تعصب كشي ازافراد جمعيت واهل كوچه ومحله وبالاخره شهروولايت وكشور.

- فداكاري و ركي و بي وايي

- حق گويي و حمايت ازحق

-  بي اعتنايي به ماده

- عدم تحمل تعدي و بي حسابي،

« لوطي » درمعناي لغوي مذموم است، اما فقط ما آدم بخشنده را لوطي ميدانيم وهرگزدر

هيچ كجاي تاريخ من نخواندم كه يعقوب ليث را به خاطرطراري وراهزني اش، سرزنش كنند.

 عيّاران ولوطيهاي واقعي،ريشه درفرهنگ مادارند،باهمه تضاد درگفتارورفتارشان. وقتي حكومتها دراعاده امنيت وحراست ازمردم كوتاهي ميكردند، طبيعي بودكه مردم خود به فكربيفتند وآنگاه بود كه اشخاص همچون لوطي وپهلوان و. . . جلوه گرميشدند وازضعفا دربرابراغنيا حمايت ميكردند. شايد ما نتوانيم اين واقعيت را درك كنيم،اما شرايط حاكم برهرزمان ومكان، بسياري ازمعضلات را قابل هضم میسازد .

هفدهم : به نقل ازسایت ویکی ‌پدیا،دانشنامه آزاد

 عیّاران گروهی ازجوانمردان بودند که اصول اخلاقی ومبارزاتیِ ویژه ‌ای را برگزیده وجوانمردی را پیشه خودساخته بودند. پیشینة تاریخیِ عیّاران را باید درایران پیش ازاسلام جستجو کرد، اگرچه نه درمنابع تاریخی ایران پیش ازاسلامی ونه درمنابع تاریخی ایران پس ازاسلام به این گروه عطف توجهی نشده است.

 آنچه درفرهنگهادرباره واژه عیّارنوشته شده است، حاکی ازآن است که این واژه در برگیرنده مفهوم چالاکی وشجاعت وجوانمردی است.

    مرحوم ملک الشعرای بهاراعتقاد داشته است که لفظ عیّارهمان « ا‌ییار» فارسی و « ادییار» پهلوی است. برخی نیزواژه عیّاررا مترادف دزد وطراروشبرودانسته اند، اگرچه این نامها عمدتاً ازسوی مخالفان آنان به آنها داده شده است.

    ازمنابع بسیارمهمی که درباره عیّاران آگاهیهایی دراختیارمامیگذارد،« قابوسنامه امیرعنصرالمعالی وسمک عیّار فرامرزبن خداداد بن عبدالله الکاتب الارجانی» میباشد.

آنچنانکه درآن کتابها و برخی کتب دیگرمیخو‌‌انیم،عیّاران بسختی به اصول خود که اصول جوانمردان بود پایبند بودند وهرکس آن اصول را زیرپامیگذاشت به شدت کیفرمیدید. اصل

وریشه جوانمردی ازدیدگاه عیّاران سه چیز بود:

یکی آنکه هرچه گویی بکنی

 ودیگر آنکه خلاف راستی نگویی

 وسوم آنکه شکیب را کاربندی.

    اماآن اصول عملی که درطول زندگی خود به کارمیگر‌فتند،عبارت بودازرازداری راستگویی،یاریِ درماندگان،عفت، فداکاری،استغناوبی نیازی، دوستِ دوست بودن و دشمنِ دشمن بودن، بیباکی ودلیری،دعوی نکردن، بازجست نکردن ازکارکسان، پیمان ‌داری، سوگند نشکستن، غمازی نکردن، گشاده دستی.

روزگارصفاریان اوج درخشش فعالیت عیّاران بوده است،اگرچه بعدازصفاریان نیزفعالیت عیّاران متوقف نشده است. نجم دایه درمرصادالعباد،عیّاری را یکی ازمراحل سیروسلوک شمرده است وحافظ ومولاناوعطارخصایل عیّاران راستوده‌ اند.

ادامه دارد ...

****************

آئین عیّا ری و جوانمردی

داکتر غلا م  حيد ر  « يقين »

قسمت بیست و چهارم

 

حکایت سی وهفتم: کرم وجوانمردی جعفربرمکی

   پیوسته به گذشته

 

   وازجمله حکایتها این است که خلیفه هرون الرشید،چون جعفربرمکی رابکشت؛ فرمود: هرکس ازبرای جعفرگریه کندویامرثیه گوید،اورا نیزبکشد. پس مردمان خود را ازآن کار بازداشتند.

 

    اتفاقآ عربی بادیه نشین را عادت این بود که درهرسال قصیده درمدح جعفر گفته، به زیارت او میآمد، وهزاردینارازجعفرگرفته، بازمیگشت ؛ وتا آخرسال آن هزاردیناررا صرف کرده و بازبا قصیده دیگرمیآمد.

    درآن سال به عاد ت معهود با قصیده بیامد؛ چون به بغداد رسید، جعفرراکشته یافت  به همان مکان که اوراکشته بودند،بیامد واشتردرآنجا بخوابانید وسخت بگریست واندوهناک شد. قصیده  را انشا کرده، بخفت.

 

     جعفربرمکی را درخواب د ید.که به آن بدوی میگوید که : توخود رابه تعب درانداختی که قصیده گفته، و پیش من آوردی ومراکشته یافتی؛ ولکن اکنون به بصره روان شو واز مردی که فلان نام دارد، جویا شو. چون به او برسی. بگو: جعفربرمکی تورا سلام میرساند ومیگوید، هزاردینار ازامارت باقلا بده .

     پس چون اعرابی به سوی بصره روان شد آن بازرگان را پرسید وبا اوجمع آمدوگفت جعفروزیررا تبلیغ کرد. پس آن بازرگان بگریست وچنان فریاد زد که نزدیک شد روانش ازتنش به درآید. پس از آن، بدوی را گرامی بدا شت ودرپهلوی خود بنشانید وسه روز در ادای رسوم مهمانی او فرونگذاشت. پس ازسه روزبدوی خواست ازنزد اوبازگردد؛ آن مرد بازرگان هزاروپانصد دیناربه بدوی بداد وبه اوگفت : یکهزاردیناررا به حکم جعفردادنی بودم، و پانصد دینارد یگرخود به تودادم و تو را درهرسال به استمرارهزاردیناردرنزد منست. چون آخرسال شود، بیا و زرها از نزد من بستان. آنگاه بدوی به بازرگان گفت : تو را به خدا سوگند میدهم، مرا ازحکایت باقلا آ گاه کن!

     بازرگان گفت : من درآغازکاربینوا وپریشان حال بودم. باقلا پخته درکوچه های بغداد میگردانیدم و او را فروخته، وسیله معاش میکردم .

     اتفاقآ روزی دیگ باقلا برداشته بیرون رفتم .درآن روزهوا سرد بود وباران میبارید ومراجامه که از سرما وباران نگاهدارد نبود. گاهی ازشدت سرما میلرزیدم وگاهی به آب باران می افتادم و بدان حالت ازپای قصرجعفر وزیرمیگذشتم .

    ناگاه جعفررا ازمنظره قصرچشم برمن افتاد وبه حالت من رحمت آورد.خادمی به سوی من بفرستادومرا به سوی جعفربرد ودرآن هنگام زنان وخاصگان جعفردرنزد اونشسته بودند؛چون جعفرمرا بدید به من گفت : هرچه باقلا تو راهست به حاضران بفروش. من پیمانه بگرفتم وبه هریک ازحاضران پیمانه ازباقلا پیمودم .پس هریک ازایشان پیمانه مرا پرزرکردند و به من میدادند ؛ تا اینکه هرچه باقلا داشتم، بفروختم و زرها جمع کردم.

     آنگاه جعفر برمکی به من گفت : آیا ازبا قلا چیزی به دیک اندرمانده است یا نه؟ من گفتم : نمیدانم. پس دیگ را جستجو کرد م ویکدانه باقلا بدرآوردم. جعفروزیریک دانه باقلا را ازمن بگرفت و اورا دو نیمه شکست، نیمه خود برداشته ونیمه به یکی از زنان خود بداد و به اوگفت : این باقلا به چند میخری؟

آن زن گفت : به دو برابر این زرها که مرد باقلا فروش جمع آورده است، بخرم .

   مرا ازاین سخن عقل حیران گشت وباخود گفتم : چنین کاری محال است.من درعجب بودم وسردرگریبان فکرت داشتم ، که ناگاه آن زن خدمه خودرا فرمود وبرابرهمه آن زرها که من داشتم ، حاضرآورد و دیگ مرا پراززرکرد. من زرها را برداشته وبازگشتم وبه بصره آمدم وبا آن مال به بازگانی نشستم و ازآن مال بسیاراندوخته،هرگاه درهرسال، هزار دیناربه احسان جعفربرمکی تو را بدهم، زیان به من نخواهد رسید که رحمت حق برروان جعفرباد. « هزارویک شب،جلد اول ، صفحه ۷۹۳.»

حکایت سی وهشتم : جوانمردی سپاهی فقیربه کنیزک

     سپاهی فقیری درمیان این عیّاران بود به نام « زبد » که سخت لخت وبرهنه بود، اما پس ازبه قدرت رسیدن عیّاران بر اثرتردستیهای که کرد، ثروتی یافت وکارش بدانجا رسید که توانست کنیزکی را که بدوعاشق شده یود به هزاردیناربخرد.وقتیکه خواست با کنیزک در آمیزد، کنیزک ا با کرد.

عیّارپرسید : موجب این بی مهری چیست؟

کنیزگفت : هیچ، جزاینکه ازتوخوشم نمیآید.

عیّارپرسید : علت این خوش نیامد ن چیست؟

کنیزگفت : من ازهمه سیاه پوستان نفرت دارم.

  عیّاربدون اینکه ازاین سخن درشت خشمگین شود، دست ازاوبرداشت، وسپس گفت : آرزوی تو چیست؟

کنیزک گفت : اینکه من را به دیگری بفروشی و پولی که داده ای، حتی بیشترازآن بدست بیاوری.

عیّارگفت : نه بهترازاین خواهم کرد.

     پس اورا نفروخت، بلکه اورا به نزد قاضی بردودرحهضورقاضی بی هیچ قید وشرطی آزاد کرد ویکهزاردینارنیزبه اوبخشید.

مردم از این سعه صدروبخشنده گی او درعجب ماندند. اما خود زید عاشق ناکام ازبغداد به شام مهاجرت کرد ودرآنجا درگذشت.

* * *

حکایت سی ونهم : جوانمردی دلاک وپیرزن جوانمرد

     ونیزازجمله حکایات نغزاین است که چون دورخلافت به مأمون بن هارون الرشید رسید عم او ابراهیم بن مهدی او را بیعت نکرد وبه سوی مملکت ری روان گشته؛ درآنجا مدعی خلافت شد ویک سال ویازده ماه حال بدین منوال گذرانید وبرادرزاده اومأمون ازاوخواهش کرد که به طاعت بازگردد وازجماعت تخلف نکند.ولی ابراهیم خواهش مأمون را نپذیرفت وطاعت نمیکرد.

     چون مأمون ازبازگشتن اونومید شد،لشکربرداشت وبه سوی ری روان گشت. چون خبر به ابراهیم رسید ؛ طاقت نیاورده ازبیم کشته شدن به بغداد گریخت. مأمون فرمود:هرکس مرا به ابراهیم دلالت کند؛ یک صد هزاردینارش بدهم.

    ابراهیم میگوید: چون من این سخن بشنیدم، برخود بترسیدم ودرکارخود به حیرت اندر ماندم. هنگام ظهرازخانه خود به درآمده ونمیدا نستم که به کدام سوی روم. پس به کوچه در آمدم ودرسرکوچه دلاکی دیدم که بردرخانه ایستاده بود. پیش رفتم وبه اوگفتم : آیا تورا جائی هست که من ساعتی درآنجا پنهان شوم؟

     گفت : آری. دربگشود ومرابه خانه نظیف برد ودرببست ؛ ودرحال برفت. من به هراس اندرشدم وباخودگفتم : شایداین مرد وعده زرومال شنیده است،اکنون بیرون رفت که خلیفه را دلالت کند. پس محزون بنشستم وچون دیگ برآتش همی جوشیدم ودرکارخویش به فکرت اندربودم؛ که ناگاه دلاک درآمد وحمالی با خود بیاورد که حمال همه اسباب تعیش از ظروف وخوردنی دردوش داشت وبه من گفت : فدای توشوم ، مرا چون پیوسته دست به خون مردم آ لوده است ؛ نخواستم که ازظروف من ود ست من چیزی خورده باشی. ابراهیم گفت : درآن حال من بسی حاجت به خوردنی داشتم، به خورد ن بنشستم ومرا هیچ گاه چنان یاد نمی آید.

   پس چون حاجت ازخوردن روا کردم، دلاک به من گفت : یا سید ! من آنقدررتبت ندارم که  باتوحدیث گویم؛ ولی اگرتو بخواهی که بنده خود را بنوازی، این ازبلندی رأی تو ،خواهد بود.

     به اوگفتم وگمان من این بود که مرا نمی شناسد.توازکجایافتی که من حدیث دوست دارم. گفت : سبحان الله. خواجه راشهرت بیش ازاینست. توسید من ابراهیم بن مهدی هستی که مأمون سراغ دهنده تو را یکصد هزاردیناروعده داده.

    ابراهیم میگوید؛ چون من این سخن ازاو بشنیدم، مروت او به من آشکارشد ورتبت اونزد من افزون گشت، وتمنای ا و را درحدیث گفتن موافقت کردم...

 ابراهیم میگوید: بدره ای که زربسیاردراو داشتم، در پیش او بنهادم واو را وداع کردم وبه

اوگفتم : خواهش من این است که این زرها درمهمات خود صرف کنی،هرکاه من ازاین ورطه خلاص شوم ، تو را پیش ازاینها پاداش دهم.

دلاک بدره زربرداشته وخشمناک به سوی من بینداخت وگفت : یاسید ! اگرمارادر نزدشما منتی نیست،ولاکن ازمروت وجوانمردی است که چون تو بزرگی مرا نواخته، به فدوم مبارک مرا سربلند ساخته، من درعوض خدمتی که مرا فرض بوده است ، ازتو زر بستانم.به خدا سوگند،اگراین سخن دوباره گوئی،وبدره راپیش اندازی،خودرا خواهم کشت.

ابراهیم میگوید : پس بدره زربگرفتم وبازگشتم.چون به درخانه او برسیدم ؛ به من گفت :

یاسید! این مکان ازبرای توازهمه جاامن تراست. تودرهمین جای اقامت کن تا پروردگارتورا فرج عطافرماید.

    من به اوگفتم ، سخن تو را پذیرفتم ، ولی به شرط آنکه از این بدره صرف کنی.اوبه من چنان بنمود که شرط مرا پذیرفت. پس من درخانه اوچند روزی بماندم، ولی ازبدره صرف نمیکرد.

     آنگاه من چون زنان موزه برپای کرد م ونقاب از رخ بیاویختم وچادربسرگرفته، ازخانه او بدرآمدم وسخت همی ترسیدم، تا ا ینکه به کنارجسربرسیدم وخواستم که ازجسربگذرم ناگاه سواری را که پیشترازغلامان من بود، برمن نظرافتاد ومرابشناخت. فریاد برآورد وگفت: همین است آنکه خلیفه مأمون اورا جویان است. این بگفت ودرمن بیاویخت. من مشتی به دهان اسب اوزدم. اورا با اسب به دجله در افکند م. مرمان بدوگردآمدندوبه خلاصی اومشغول گشتند. آنگاه من به رفتن بشتابیدم، تااینکه ازجسردرگذشتم وبه درخانه برسیدم که زنی دردهلیزخانه ایستاده بود. من به اوگفتم : ای خاتون خون مرانگاه دارکه ازخلیفه گریزانم.

     آن زن گفت : برتوباکی نیست. درحال مرا به غرفه بردوبا من ملاطفت کرد. خوردنی و نوشیدنی ازبرای من حاضرآوردوگفت : آیا بیم ازتوبرفت. پس اودراین سخن بود که ناگاه درخانه را به درشتی بکوبیدند.آن زن بیرون رفته ودربگشود. دیدم که خداوند خانه همان مرداست که من اورا به بحرانداخته بودم.اوراسروجبین شکسته وخون همیرفت و ا سب باخود نداشت.

     زن به او گفت : چه حادثه روی داده ؟

مرد گفت : به حکم خلیفه کسی را جویا بودم، ازقضا براوظفر یافتم؛ ولی اومشتی به دهان اسب من زدومرابه د جله درافکند وبگریخت. پس ازآن زن دستارچه به درآورد وسروجبین او را ببست ودربسترش بخوابانید.

    آنگاه  به نزد من درآمده وبه من گفت : گمان من ا ینست که فضیه قضیه توباشد! من به او گفتم : آری منش به دجله افکندم. پس آن زن مرا بنواخت وبه مهربانی بیفزودوبه من گفت : از این مرد برتو بیم دارم.اگربرتواطلاع یابد، برآنچه بیم ازاوداشتی،گرفتارآئی! بهتراین است که خویشتن را نجات دهی. پس من ازاو تاشامگاه مهلت خواستم. گفت : مضایقه نکنم. چون شب درآمد، جامه پوشیدم واز نزد ا و به درآمدم.

     مرا کنیزکی بود به خانه اودرآمدم. چون مرا دید، به حال من بگریست وبنالید وبه سلامت من شکرها بگذاشت ودرحال ازخانه بیرون رفت وچنان بنمود که ازبهرسازوبرگ ضیافت همیرود. من ازهیچ جائی آگاهی نداشتم.

    ناگاه دیدم که ابراهیم موصلی با غلامان وزیردستان همی آید وزنی در پیش روی ایشان است. چون نیک بدیدم، همان کنیزک بود، ومرابه دست ایشان بسپرد.ایشان مراباجامه زنان که دربرداشتم، به سوی مأمون بردند.

    پس مأمون مرا درمجلس عام بخواست. چون به مجلس درآمدم اورا خلیفه خوانده، سلام دادم.مأمون گفت : لاستملک.

   من به اوگفتم : ایهاالخلیفه! فرمان تراست. یابکش ویاببخشای. ولکن درعفو لذتیست که درانتقام نیست...

   آ نگاه مأمون به احمد بن خالد گفت : چه میگوئی؟

 احمد گفت : ایهاالخلیفه! اگرتواورا بکشی تورامثل اوخواهیم یافت؛ واگربروببخشائی، مثل تورانخواهیم دید که به مثل او به ببخشاید.« هزارویک شب،جلد اول، صفحه۷۵۵.»

 * * *

حکایت چهلم : جوانمردی جوان عرب

 

    یکی ازدزدان عرب حکایت کردکه وقتی دربیابان عربستان به خیمه یکی ازقبایل وارد شدم، درآن خیمه مردی بود درنهایت شجاعت وسخاوت چون دید قصد ماندن دارم، فوراً اشتری به جهت من قربان کرد.

گفتم : برای من یکنفرچراشتری کشتی؟

 گفت : قاعدهء من اینست که به مهمان گوشت مانده،ندهم. چند روزی که درآنجا بودم هر روزبرای من شتری میکشت وگوشت تازه برایم کباب میکرد. وقتی دیدم اودارای اینهمه شتراست که میتواندهرروزیکی ازآنهارابکشد.طمع مرابرآن داشت که درسرفرصت شتران اورا بدزدم.آ ذان صبح قبل ازاینکه میزبان من ازخواب بیدار شود،برخواستم وگله شتراو رابراندم وبردم.چوان اعرابی باخبرشد،به سرعت براثرمن بیامد وسرراه برمن گرفت، چندانکه مرابدید،تیردرکمان نهاد وگفت:سوسماری درآنجاخفته است آیا اورامی بینی؟ این تیررابر،دم اوخواهم زد. تیررا بزد ودم سوسماررا برزمین دوخت.تیردیگری درکمان گذاردوگفت: این تیردوم را برمهرهء پشت سوسمارخواهم زد وچنان کرد که گفته بود.

    تیرسوم را درچله کمان گذاردوگفت: این تیربرای سینه توست.گفتم: نزن.شتران را به تو بازگذاشتم.دست ازمن برداروازمن بگذر.

     گفت: دست ازتوبرنمیدارم ،مگراینکه شتران مرا به جای اولیه خودشان بازگردانی. پس شترهای وی را براندم وبه جایگاه مخصوص رساندم.

    آن مرد عرب بدوی به من گفت: چه چیزترا برآن داشت بااینکه مهمان من بودی ومن چندین روزازتوبخوبی پذیرایی کردم؟ شتران مرا بدزدی وبا خود ببری!

 گفتم : احتیاج مرا وسوسه کرد که به این عمل دست بزنم وآنگهی کاروشغل من این بوده است که ازدزدی امرارمعاش کنم،ازطرفی دیدم که شتران درنظرتوآنقدربی ارزشند که حاضری هرروزیکی ازآنهارا برای یک مهمان قربان کنی.

    گفت: حال که چنین میگویی ونیازداری؛چون حق نان ونمک درمیان است، بیست شتر اختیارکن وباخود ببر. ومن بیست شتراختیارکردم وباخود ببردم.« هزارویکشب،جلددوم»

 * * *

حکایت چهل ویکم : لالاآخرين عيّاروجوانمردكابل

   پردل گفت: درشبهاي زمستان مردم به مسجد جمع ميشدند،ويك ميرزا داستانهاي شاهنامه  وهفده غزل وقصه‌هاي عيّاران سيستان راميخواند وهمه سراپاگوش ميكرديم وبه وجد می آمديم ودربين ما،لالا«- منظورامیرحبیب الله کلکانی است » بسيارتربه اين قصه‌ها دلباخته بود.

 يك شب خواجه با اوحكايتي ازجوانمردي سيستانيان را چنين بيان كرد: پس ازسقوط دولت

صفاري، احمد ساماني درسيستان يكي ازفرزندان نيمروزرابنام اميربوجعفرسيستاني والي

تعيين كرد.

    اميربوجعفرپس ازچندي تحفه وهدايا بخدمت اميرخراسان دربخارا فرستاد ودو نفر از سرداران لشکرخودرا كه بنام طاهربوعلي ومحمد حمدون بود بدانجا اعزام داشت.

     روزي اميربخارا درريگستان دوازده سوارجرارجمع كرد تاگوي زنند.طاهربوعلي و محمدحمدون لشگري نيزحاضربودند.اميرخراسان حاجبي را فرمان داد؛ كه به ميركان سگزي بگوي تا آنها هم گوي زنند. حاجب دستورشاه را به آنها گفت.طاهربوعلي ومحمد حمدون خدمت كردند وگوي زدند، چندانكه از دوازده هزارسوارخراساني گوي بردند. سپه‌ سالارخراسان كه مرد عرب بود به پارسي گفت : آباد باد شهري كه چنين مردمي دارد.!

     محمد حمدون گفت : كمينه سواران آن شهرمائيم وما را ياراي آن نباشد كه پيش سواران ملك نيمروز به ميدان برويم. ازجواب آن اميرخراسان خشنود گشت وهردو را خلعت ومال بي‌اندازه داد و فتيك خادم را به طاهربوعلي بخشيد.

    كارطاهربن حسين ‌بن‌علي بن‌ليث از آنجا بالا گرفت واميرخراسان اورا بجنگ امير ماكان به گرگان فرستاد. اميرطوسي و عبدالله فرغاني را بزيردست اوداد. طاهربوعلي با سپاه خويش روان شد وجنگ سخت كرد تا ماكان شكست يافت.

     اميرطاهر كسي را اجازه نداد كه به سراي اميرماكان تجاوزنمايد. بلكه ضرورت آن هارا بيشترساخت. اميرماكان به طبرستان رفت وازآنجا به تركستان شد. سواران زياد گرد آورد وناگهاني دشمن را غافلگيركردوشبيخون زد. اميرك طوسي وعبدالله فرغاني وفتيك خادم وابوالحسن كشني كه حاجب الحجاب بود با سپاه خويش فراركردند.اماطاهربوعلي باتني چند ازمردان سيستان خويش مقاومت كرد تابه اسارت رفتند.اميرماكان اسرا را در قفس آهنين كرده به زندان انداخت.اماسخت متأسف بود كه اگرمن بوطاهررا ميديدم، به اوخدمت ميكردم.

     روزي خادم ماكان به زندان ا ندرشد. اميرطاهررا بديد وبشناخت وشتابان به نزد امير ماكان آمد وگفت : طاهردربند تست.

 اميرماكان به نفس خويش بزندان رفت واميرطاهربوعلي را زمين بوسه كرد وعذرها

خواست كه ازبند تو اطلاع نداشتم. اورا بياورد وبجاي خويش بنشاند وخود بخدمت بايستاد. ازاميرطاهرخواهش كرد: تو اميرباش ومن سپه ‌سالارت.

      طاهربوعلي گفت : نيكوگفتي كاري كه من در حق تو كردم و بسراي تو بجا آوردم، اين ميراثي بوده كه ازاجداد من به من رسيده، چه آنها كه جهان گرفتند، هرجا كه به سراي آزاد مردان رسيدند،همان كردند. اين عادتي بودكه من ازنياكان خويش نگهداشتم. تو نبايد كسي را كه نپروريده يي به او اعتماد كني.

 اميرماكان گفت : فرمان تراست.

  اميرطاهررخصت يافت وبه خراسان رفت. به يك منزل بخارا چون رسيد به اميرنامه كرد . اميرخراسان خود به پذيرايي او برآمد واورا سخت نيكوداشت. محمود زابلي كه اين حديث شنيده بود گفت : اي كاش او زنده بود تا اورا ميديدم.

    لالا ازشنيدن اين قصه چنان به وجد آمده بود كه فرياد زده گفت : چه پدراني داشتيم همه جوانمرد وكاكه. حبيب الله  ازآواني كه به شهرت نرسيده بود يك جوانمرد وعيّاربود.

     روزيكه قدرت را به دست گرفت و دربازارسركشي ميكرد، مردي كهن‌سال نزديك شد واورا نفرين كرد كه توخود را مسلمان ميداني، ولي مردان تو، امروزپسرمرا كه جوان مسلمانيست بخاطرزيبايي او، او را بردند. لالا سخت متاثرشد وبه محافظين خود گفت : با اين پدرمن برويد و فرزند اورا با هركسي كه چنين كاركرده است بياوريد.

    حبيب‌الله ازشنيدن اين سخن گردش را قطع كرده وبرگشت. محافظين او فرزند آن ريش ‌سفيد را از اتاق چند نفرعسکر كه به سازوآوازمشغول بودند گرفتاركرده، نزد اوآوردند. لالا كه ازشدت خشم ميلرزيد، آنها را دشنام داده گفت : مملكت را گرفتم تا مردم آرام زنده

 گي كنند وشما برخلاف امرخدا ورسول چرا چنين كرده‌ايد؟

    سرهاي عسکرها پائين افتيده وچيزي نگفتند.حبيب‌الله هرپنج آنرا به گلوله بست. مرد درپايش افتاد. لالا گفت : پدر تومرا ببخش كه چرا پادشاهي كنم و ازحال ملت خود بيخبر باشم.

     احمدالله پدرلالا كه سقاي غازيان بود بعد ازرسيدن قدرت پسرش درارگ زنده‌گي ميكرد ودرمجالس میبود‌. كسانيكه به خدمت اميرمیآمدند احمدالله به احترام ازجايش بلند ميشد و ازمهمان پذيرايي ميكرد. يكروزهرقدراشخاص كه بدربارآمدند، احمدالله ازجايش برنخاست.لالا كمي متأثرشد وبه پدرش گفت كه هميشه تو ازمردم پذيرايي ميكردي، اما امروز در مقابل مردم بي ‌اعتنا بودي و ازجايت شورنخوردي.

     احمدالله به بيرون اتاق اشاره كرد وحبيب الله به آن سوي نظركرد، چيزي نديد و باز تكراركرد. آخرپدرش شال ازدورش دوركرد ونشان داد كه لخت وعريان است و ايزار خودرا شسته ، وبالاي بته انداخته است ، تا خشك شود. حبيب‌الله از اين حركت خويش ، پشيمان شد.

     شيرجان وزيردرهمين اثنا ، گفت : كه يك ، دو دست كرته و ايزاربراي پدرت تياركن.

حبيب‌الله درجواب گفت : كه تخت را براي اين نگرفتة‌ام كه ازحق مردم به پدرم كرته و

ايزاربسازم.

     لالا تمام زمينهاي داخل ارگ را گندم وتركاري كشته بود تا مردمانش بيكارنبوده و در

وقت تفريح و استراحت بالاي آن كار كنند و حاصلش را بردارند تا خرج ارگ برسد.

    روزيكه سردارشاه ولي خان به كابل آمد وارگ محاصره گرديد، يكي ازنايب‌ سالاران او بنام اكرم پغماني به تحت تاثيرشاه وليخان قرارگرفته وعده قتل حبيب‌الله را داده و به طرف ارگ روان شد. همينكه به دروازه كه بنام كلكين ياد ميشود، رسيد، خودرا معرفي كرد ومحافظ در را برويش بازكرد. اكرم پغماني هم كه ازمردمان نامي بود ازدهن دروازه كلكين بالاي حبيب‌الله صدا كرد. وخواهرزاده لالا برآمد، ديد كه اكرم است وبه جنگ آمده است. اكرم خطاب به خواهرزاده لالا گفت : بگو كه خودش برآيد. حبيب‌الله شنيد وسراسيمه برآمد. اكرم فيركرد. ولي به حبيب‌الله اصابت نكرد و بازوي خواهرزاده اورا خراشيد.

     حبيب ‌‌الله ديگرموقع فيربه اكرم نداده، صدا كرد: اكرم بگيروتيراو را دوخت وحبيب ‌الله واپس برگشت.

    حبيب ‌الله درجنگهايي كه بخارائيان باروسها كردند، اشتراك داشت ورشادتهايي ازخود نشان داد كه مورد پاداش گرديد. حبيب‌الله دزداني كه برضد دولت اماني بودند، نابود كرد. اما عوض اينكه اورا پاداش بدهند،زنداني نمودند. حبيب ‌الله عناصرخائن به وطن كه برضد امان‌الله بودند به نام او كه كافرشده است تحريك كردند.

حبيب ‌الله اززمره عيّاران و جوانمردان و آخرين كاكه كابل وياعيّارسيستان است وقصه‌ها وداستانهاي جوانمردي اوزياد است یادداشتهاوبرداشتهای ازکابل قدیم، نوشته محمدآصف آهنگ، چاپ آلمان، سال۱۳۸۴.»

 *****************

آئین عیّا ری و جوانمردی

داکتر غلا م  حيد ر  « يقين »

قسمت بیست وسوم

شوالیه های اروپا

نمیخواهم ادعا کنم که شوالیه های اروپا دنباله همان عیّاران وجوانمردان خراسان دوره اسلامی است،مگرمیپندارم که اکثرنشانه هاواثرهاوویژه گیهای این گروه مردمدارومردم دوست را میتوان دربرخی ازشوالیه های مغرب زمین نیزبه خوبی مشاهده کرد.

پژوهشگرفرانسوی « دیلیک لیوز» به این اندیشه است که اصول وقواعدی که در شاهنامه فردوسی بازتاب یافته،درپیدایش آئین جوانمردی درغرب تأ ثیرگذاربوده است که این پندارش باری دیگرتوسط خاورشناس فرانسوی به نام « کاسی دی پیرسوال » نیزمورد تأئید وتصدیق قرارگرفته است.

دانشمندوادب شناس هندی «جهانگیرکایه جی » ظاهرأنخستین پژوهشگریست که برخی ازداستانهای شاهنامه فردوسی راباداستانهای جوانمردی دراروپامقایسه نموده وبه این نتیجه میرسدکه عده یی ازسیماها،قهرمانان،پهلوانان وجوانمردان شاهنامه هم مانندیهای دارد،با شخصیتهای که درداستان « ایلیاد واودیسه » هومربازتاب یافته است.

ازگفته های یادشده میتوان به این نتیجه رسیدکه که فرهنگ وادبیات مشرق زمین همچون درختی گشن بیخ بسیارشاخ توانسته است،درمیان ملل جهان ازاهمیت وارزشی خاص بر خوردداربوده ودردورترین نقاط جهان تأثیرگذارباشد،همچنانکه ازادبیات جهانی تاثیرات فراوانی راپذیرفته است.

درکتابهای تاریخی وآثارداستانی وحماسی ورمانهای ادب غرب مابه واژه « شوالیه » برمیخوریم که بازتاب دهنده اصول،ویژه گیهاوخصوصیات جوانمردان وسلحشوران جامعه اروپایی دردرازای تاریخ است.

  واژه« شوالیه» که درزبان انگلیسی به نامهای :((Shvalie،(Knight) و(Cavalier) یادمیشود،به معناهای مانند : قهرمان،نجیب زاده،سلحشور،سوارکار،شهسوار،مغرور،رشید

ودلاوربوده ویکی ازلقبهاودرجه های شایسته گی ولیاقت دراموررزمی،شجاعت وخدمت گزاری است.

    شوالیه گری درکشورهای اروپای شرقی وغربی به رسم وآئینی گفته میشدکه جنگاوران زرهپوش وسواره،چه درمیدانهای نبردوچه درخارج ازآن میبایست رفتاروسلوک خود را براساس آن تنظیم میکردند.

   به روایت تاریخ درحدود بیست وهفت سال قبل ازمیلاد،نخستین حکومت امپراتوری روم توسط « اگوستوس» بنیادگداری شدکه درحقیقت دوران ثبات سیاسی وشکوه وجلال فراوان بوده وتقریبأ به مدت دوصد سال طول کشیده است. دراین مدت این امپراتورروم است که درقسمتهای مدیترانه وبخش اعظم اروپای غربی حکومت میکند.شهروندان رومی ازیک قانون وفرهنگ مشترک برخورداربوده وزبان مشترک تمامی شان زبان لاتین است.

    درحدودسال۴۵۰میلادی رومیان باستان سرزمین انگلستان را ترک کردندودرعوض آنهاتعدادزیادی ازمردم شمال اروپادرآنجااقامت گزیدند.این مردم به گونه عموم به چهار قبیله بزرگ،مانند:« آنگلها،یوتها،فرزینها،وساکسونها» تعلق داشتندکه بعدهاساکنان آنجا رابه نام« انگلوساکسونها» یاد نمودند.

    دراروپای غربی« قرون وسطی» راکه ازسالهای۵۰۰ میلادی که سقوط امپراتوری روم است وتاسالهای ۱۵۰۰بعدازمیلاد دوام مییابد،به نام عصر« فئودالیسم» یاعهد« شوالیه گری » یادمیکنند.دراین دوره کاری که انسانهاومردم انجام میدهند ولباسی راکه می پوشندو

منطقه ومحل زیست شان همه وهمه بسته گی به جایگاه وموقعیعت اجتماعی آنهاست.به این

معناکه درمجموع تمام دهقانان وافراد کم زمین وبی بضاعت جامعه درسطح پائین اجتماعی زنده گی بخورونمیری داشتند وبالعموم درقریه هاوروستاها بسرمیبردندودرروی زمینهای اربابان وصاحبان زمین که به نام « تیول» یاد میشدند،کارمیکردند.مزدزحمتکشی این افراد واشخاص نیزبه جیب افرادپرقدرت وتوانمند میرفت وبه اصطلاح امروزی ازگاو،موئی به دهقانان داده میشد.

    دهقانان کم زمین درلباس وپوشاک ومسکن وطرززنده گی ودیگرآداب اجتماعی هم از پولداران وثروتمندان فرق داشتند.اینگونه مردم لباسهای خشن پوشیده وکفشهای چوبی در پای میکردند.آنهاباخوردن شلغم،شوربا،لوبیا،ونانهای سیاه ونوشیدن بیررقیق وبا فلاکت و تنگدستی زنده گی خودراادامه میداند وحق انتقادوشکایت نداشتند.مگربرعکس اربابان و اشراف زاده گان وصاحبان زمین دارای قلعه ها وخانه های مجلل وبزرگ بوده ولباسهای گران قیمت که ازپارچه های نفیس ابریشم ویامخمل تهیه شده بود،می پوشیدند.این صاحبان زروزور،نان سپید میخوردندوبه جای بیررقیق، انواع شرابهای مدهوش کننده مینوشیدند.

     درقرون وسطی که بیشترپژوهشگران ومحققان وعالمان تاریخ ازآن به نام دوران:      « ظلمت وتاریکی» یادکرده اندوتاسده چهاردهم « آغازعهدرنسانس» ادامه یافت، دوران

ظلم،بیدادگری،چوروچپاول،خودکامه گی، بی ایمانی وزورگویی بوده،وجامعه انسانی این منطقه کره خاکی به انواع شرارتهاوخودسریها وفساداجتماعی واخلاقی دست وپامیزده و افراد زورگوی وقدرتمند دارای تمام نعمتهای مادی ومعنوی بودند.

    دراین دوران دین،مذهب،کلیسا وراهبان عیسوی تمامی به خدمت غول سرمایه بوده وبه گونه های مختلفی،تهیدستان وبینوایان رابه خدمت خویش اجیرمیگیرند. مسیحت بساط علم،حکمت وفلسفه رادرتمام اروپا برچید ودرنتیجه تمدن غرب به تدریج دچارانحطاط فراوان شد واین حالت به مدت ده قرن تمام عالمان،فیلسوفان ودانشمندان را به انزوا کشانید.

    علت پا گذاشتن اروپای غربی به دوران قرون وسطی را میتوان دردوعامل جستجو و خلاصه کرد: نخست آنکه امپراتوری روم بافعالیت فلاسفه ودانشمندان علوم عقلی سرناساز گاری داشت وهواخواهان دربارنمیخواستند که حکمت وفلسفه رشد کند. دودیگر: مسیحت

وکلیسای متحجرومراکزدینی وابسته به آن ،همه چیزرادردست گرفته ودرتمام اموردینی ،

اجتماعی،اقتصادی وفرهنگی دخالت کردوجامعه راازرشد طبیعی آن بازداشت.

    یکی ازحادثات وواقعه های مهم قرون وسطی بروزجنگهای صلیبی است که مدت ۲۰۰ سال طول کشید.دراین جنگها،کلیسا رول مهم داشت ومردم رادرجنگ تشویق وترغیب می کرد،وهمین امرباعث آن شد که مردم ازکلیساودین رویگردان شده ودرنتیجه اروپارا به سوی عصرروشنگری سوق داد.

   قابل یادکرداست که درهمین زمانیکه دراروپا دوران افول فرهنگ،علم وفلسفه بوده در کشورهای مشرق زمین وبه ویژه دربلاداسلامی روندی معکوس درجریان بوده است؛بدین معناکه دراین کشورهازمینه های علوم عقلی ومعرفتی مانند:ریاضی، نجوم،ستاره شناسی ادبیات،فلسفه وعلوم پزشکی موجود بوده ودانشمندان وشاعران بزرگی همچون شمس الدین

محمدحافظ زنده گی میکرده اند که با دودانشمند غرب چون:« بوکاچیو» و« دانته » معاصروهمزمان بوده است.بااین همه،عصرقرون وسطی درسال 832 هجری وبا فتح قسطنطنيه،به دست سلطان محمد دوم عثمانی ومعروف به «فاتح»، پایان یافت.به اين ترتيب دست غرب موقتاازسلطه مستقيم برشرق كوتاه شد.عمرامپراتوری روم شرقی (بيزانس) در حالی پایان یافت،که قلمرو آن تنها به چند سرزمين دربالكان وگوشه كوچكی ازآناتولی محدود بود. محمد فاتح، پس ازتصرف قسطنطنيه، به پيروان همه اديان آزادی كامل داد و دستورداد که انجيل را به زبان تركی ترجمه کنند وحكومت شهرهای متصرفه دربالكان و آناتولی غربی را به حكام محلی سابق سپردوبه تأسيس مدرسه ودانشگاه وتأليف وترجمه كتاب همت گماشت و تلاش بسياركرد كه اديبان ودانشمندان فراركرده ازقسطنطنيه را « در جريان محاصره» به اين شهربازگرداند.

    قرون وسطی ۱۰ قرن طول كشيد و سپس قرنی جديد آغازشد كه عصررنسانس (تجديد حيات علوم وادبيات وفلسفه وهنر) وروشنگری دراروپا بود.انتشاركتابهايی كه دانشمندان   « بيزانتيوم» درجريان محاصره قسطنطنيه باخود به ايتاليابرده بودند،عامل عمده آغاز رنسانس شناخته شده است.« برای معلومات بیشردراین زمینه، رجوع شود به، شبکه پیام

مورخ سه شنبه،۸­-۳- ۱۳۸۴خورشیدی.»

    درقرون وسطی شوالیه های جوانمردابتدا به خدمت عامه مردم بوده وکوشش میکردندتا

بتوانندبرای همنوعان خویش کمک ویاری رسانند. این شوالیه ها مردمی بودند آزاده،خوش پوش،بامعاشرت،مردمدار،جوانمردوسخت پایبند نام ونشان،که درپیمانداری ونیک عهدی وراستگویی درمیان عامه مردم مشهورومعروف بوده وآنچه را که میگفتند،درعمل پیاده میکردندوازمردم آزاری ودروغگویی وآسیب رساندن به دیگران دوری می جستند.

    یکی ازخصایل شاخص شوالیه هاروحیه سلحشوری ورزم جویی آنهاست،که ازاین نگاه باجوانمردان وعیّاران خراسان دوره اسلامی درمشرق زمین،هم مانندبودند.جنگیدن به خاطربه دست آوردن افتخارات ودفاع ازنوامیس ملی وارضی ازجمله اهداف عمده شوالیه ها به شمارمی آمد.شوالیه های قرون وسطی دراروپا به خاطرنگهداری آماده گیهای رزمی خود بعضی اوقات به پیکارهای نمایشی وتمثیلی میپرداختند؛ چنانکه درسال ۱۱۸۰ میلادی درمنطقه به نام « لینی سورمارنه» که درفرانسه موقیعت دارد؛ به تعداد سه هزارازشوالیه که براسپهای تیزروسواربودند،دریک پیکارنمایشی بایکدیگربه مبارزه تن به تن، پرداختند.

   شوالیه های اروپا،مانند جوانمردان آریانای کهن درمسابقات رزمی وجنگهای تن به تن نیزازخود دارای آداب،اصول وقوانینی اند که همه شان  مکلف به پیروی ازآن اصول بودند  درمسابقات شمشیرزنی که ازهنرهای اصلی هرشوالیه بود،باید ازشمشیرهای بسیارکند استفاده میشد؛ ودیگراینکه اگردراثنای جنگ، کلاه یک شوالیه به زمین می افتاد،شوالیه غالب حق نداشت که بررقیب خود حمله نماید.

  درقرن ۱3میلادی علایق ورابطه شوالیه ها کم کم ازمردم عامه وکم درآمد جامعه ضعیف

شده رفت ودرنتیجه کارشوالیه ها چنان بالاگرفت که آنهانیزازجمله طبقه اشراف واعیان جامعه اروپا قرارگرفتند؛چنانکه قلعه هاوخانه های مجلل شوالیه ها تاامروزنیزدرسرتاسر اروپا موجود است. دراین دوران شوالیه هادارای زنده گی مرفه وعالی بودندوبعدها کار شان به جایی رسید که درپارلمانها ومجلس اعیان نیزراه یافتند، چنانکه درحدودسال۱۲۶۵ میلادی یک « ارد»انگلیسی به نام « سیمون دومونت فوت» کوشش فراوان نمودتاتوانست که تمام نماینده گان شهرهارا که متشکل ازثروتمندان،روحانیون پرقدرت وبه ویژه نماینده شوالیه هارا دورهم جمع کند وآنهارا درمجلس قانون گذاری وپارلمان فرا بخواند.

 

آموزشهای رزمی ودرجه های شوالیه ها

   شوالیه های اروپا نیزمانند جوانمردان مشرق زمین،ازخوددارای تمرینها درجه ها،القاب ومراتبی بودندودرمجموع به سه درجه تقسیم میشدند؛ مانند:   

۱- نوآموز

۲- زره دار« Squire »

۳- شوالیه

    پسریک شوالیه که درحقیقت ازجمله طبقه اشراف به حساب میآمد،آموزش شوالیه گری را ازسن هفت ساله گی آغازمیکرد. دراین زمان رسم چنان بود که این پسرنوجوان برای یاد گرفتن آداب واصول شوالیه گری باید به قلعه شوالیه دیگرمیرفت ودرآنجا رسم وآئین شمشیرزنی،نیزه زنی، شکارواسپ سواری وسوارکاری را میآموخت وازآن گذشته درآن قلعه،رسم ورسوم مهمانداری ومهمان نواری را یاد میگرفت،که همین دوره،مرحله« نو آموزی » بود.

    هرگاه نوجوان به سن۱۴ساله گی میرسید،برایش درجه « زره دار» داده میشد.دراین زمان جوان تازه وارد،حق داشت که به خدمت یک شوالیه نام آورقراربگیردودرمجالس ومحافل اوشرکت کند.

درسن ۲۱ساله گی زره دارطی آزمایشهای سختی به مرحله « شوالیه »ارتقاپیدامیکردواین آزمایش چنان بودکه با تیغه شمشیربرروی شانه های آن شخص زره دارکوبیده میشدواو بایدازخودمقاومت وپایداری نشان میدادوآنگه شوالیه شناخته میشد.

زنان شوالیه نیزمجبورومکلف بودند تامهارتهای را چون : سوارکاری واسپ سواری بیاموزند،به دلیل آنکه گاهی اتفاق می افتاد که شوهرش برای به دست آوردن افتخاری به سفرطولانی میرفت ودراین وقت ضرورت بود تا خانم خانه ازقلعه ودم ودستگاه شوهرش دفاع کند.دخترهابالعموم درسن ۱۴تا۱۶ساله گی ازدواج میکردندوهریک ازدخترخانمها کوشش میکرد، تاشوهرش، شوالیه نام آورباشد،واین مایه افتخارش شمرده میشد.

 

نشانهاوسرگرمیهای شوالیه ها

  شوالیه ها به صورت عموم درهنگام رزم وپیکار،چهره خود را درزیرکلاه آهنی « خود»

پهنان میکردند.دراین وقت برای آنکه درجه ومقام آنهابرای دیگران معلوم شود،ازنشان

مخصوصی که بیانگرموقف اجتماعی شان بود،استفاده مینمودند.این نشانهادرروی ردای که مانندزره بود،دوخته شده که درمیدان جنگ بسیارمهم بود.امروزدرکشورهای اروپایی این نشانهاموردبه کاربردزیاد دارد،چنانکه درفرانسه وانگلستان « نشان شوالیه ملی لیاقت» برای اشخاص وافرادصاحب نام درعرصه های مختلف فرهنگی داده میشود.

   یکی ازسرگرمیهاوتمرینهای شوالیه ها شکار«باشه» بودکه درمراسم ویژه ودرحهضور شوالیه های دیگرصورت میگرفت ومردم به تشویق وترغیب آنهامیپرداختند.درشکارکردن این پرنده چنان رسم بودکه باید دراثنای پروازصیدمیشدوهریک ازشوالیه ها که درشکار کردن مؤفق بود،جزافتخاراتش به حساب میآمد.شوالیه ها درشمشیرزنی،اسپ سواری و سوارکاری ونیزه زنی وجنگهای تن به تن مهارت زیادداشتندودراین موارد به نمایشها و مسابقات رزمی دست میزدند.این نمایشات رزمی درحهضورمردم وبه اشتراک اشرافزاده  گان واعیان وطی مراسم خاص صورت میگرفت وهرشوالیه که برنده میشد،ازطرف دربار برایش جایزه تعیین میگردید.جایزه که برای قهرمان غالب داده میشد یااسپ ویا شمشیر طلاکاری شده بودویااینکه ازطرف درباربه لقبی مفتخرمیگردید واین لقب افتخاری موقیعت وپایگاه اجتماعی اورا تعیین میکرد.

عشق درمیان شوالیه ها

   یکی ازخصوصیات دیگرشوالیه های که درجنگهاشرکت میکردند،آن بودکه شوالیه در هنگام سفر« روبان قرمز» که درحقیقت نواریاروسری معشوقش بودبه رسم یادگاری با خودمیداشت،که این نشانه درروحیه رزمی وجنگی وی زیادمؤثربودوشوالیه هابدان حرمت تمام میگذاشتند.دراین زمان دختران دم بخت که ازجذابیت وزیبایی برخورداربودند کوشش میکردند، تاتوجه شوالیه هارا به خود معطوف سازند.گاهی نیزچنان اتفاق می افتاد، که شوالیه ای به دختری زیباروی دل ببند وبه خاطربه دست آوردن وی با مشکلات زیادی دست وپنجه نرم کند وبارقیبان خویش تا سرحد مرگ مبارزه کند.اگراین شوالیه به رقیب خودپیروزمیشد،درآن صورت دخترموردنظرش مجبورومکلف بودتابه عاشق دلسخوته اش جواب مثبت بدهد. دراین مورد ضرب المثل مشهورومعروفی است که میگویند: « یک 

شوالیه نمیتواند بدون معشوق باشد.»

شوالیه ها بنابه عادت درتمام مجالس ومحافل سروروخوشی وچشنها واعیاد وسالگره ها وعروسیهای دختران اشراف واعیان شرکت میجستندودرآنجا ازطرف زیبارویان به رقص وپایکوبی دعوت میشدندوبعدازآنکه دختردلخواه ومورد نظرخویش را می یافتند،با وی عروسی میکردندویااینکه به گونه معشوقه باوی دوست ورفیق میشدند وگویا داشتن محبوب ومعشوق یکی ازجمله افتخارات هرشوالیه محسوب میشد. بعضی وقتها نیزچنان اتفاق می افتاد که شوالیه یی ازیک دختر خانم اشرافی که قبلأ معشوق وی بوده،رویگردان شده وبه دختری روستائی ناداروفقیرازدواج نماید وتاآخرعمربا وی زنده گی کند وبا آن دختروفادار  باقی بماند؛وبه همین دلیل است که دراروپا بعدها نوشتن پیرامون عشقهای شوالیه ها رونقی تمام یافت وپژوهشگران وداستان نویسان ومحققان عرصه هنروادبیات دست به نوشتن اثر های جالب پرمحتوا وماندگاری زدند وسینماگران اروپا برخی ازاین داستانهای عاشقانه ویا حماسی ورزمی شوالیه هارا کارگردانی وبه روی پرده سینما آوردند.

     ازداستانها ورمانهای مهمی که درمورد شوالیه ها به نگارش آمده،میتوان ازکتابهای  چون : « شوالیه دارمانتال » نوشته الکساندردوما ،به ترجمه حبیب شوقی ، چاپ سال    ۱۳۷۱خورشیدی ازانتشارات گوتنبرگ؛« شوالیه خسیس » ازالکساندرپوشکین که د ر سال۱۸۳۰میلادی نوشته شد،و« شوالیه ناموجود» نوشته ایتالوکالوینو،و«عشق روستایی» ازامیل زولا؛ ورمان پرآوازه میگوئیل دوسروانتس زیرنام «  دون کیشوت »  وصدها رومان وداستانهای ازمبارزات وقهرمانیهای شوالیه ها،نام برد؛ به گونه نمونه میپردازم به معرفی محتوا یک فیلمنامه درمورد شوالیه ها وداستان گونه ای ازچگونه گی  عشقهای نوع عشقهای شوالیه یی وفشرده رمان« دون کیشوت » وامیداست که مورد طبع صاحب نظران ودلبسته گان وهواخواهان آئین شوالیه گری قراربگیرد.

 

خلا صه فیلم شوالیه های قرون وسطی

    این فیلم ازساخته های « پلمک گیلان » فیلمسازمشهوردنیای سینماازاهل اسکاتلنداست وگویا موضوع  قصه فیلم درسده دوازدهم میلادی درقلمروحاکمیت انگلستان رخ داده است. دراین فیلم قهرمانان،اشخاص وکرکترهای که رول مهم دارند،چهارنفراند که هرچهارشان ازتیپ شوالیه هاهستند. دراین فیلم دیده میشودکه قهرمانان درهرجنگی که شرکت میکنند، فاتح بوده وهمیشه درخط مقدم جبه جنگ قراردارند وپیروزمندانه وباافتخاربرمیگردند.

    دراین زمان است که« هنری» پادشاه مقتدرانگلیس برای این چهارشوالیه هدایت میدهد که برخلاف گذشته،قهرمانان به ماموریت صلح بروند وبااسقف مشهورومعروف، که با پادشاه انگلیس سرناسازگاری دارد، قرارداد صلح امضانمایند.

شوالیه ها به سوی هدف مقدس خویش حرکت میکنند،مگرخلاف میل وتوقع شان،نه تنها که قرارداد صلح امضانمیشود، بلکه اسقف شورشی ازدست شوالیه ها به گونه اتفاقی کشته می شود.شوالیه ها بعد ازاین واقعه مجبورمیشوند که ازنزد هنری پادشاه انگلیس فرار نمایند وبه سمت قلعه دورافتاده حرکت کنند،ولی مردم که اسقف سرشناس را حرمت می گذارند،این چهارشوالیه را تعقیب نموده ومیخواهند که آنهارا به قتل رسانند که درحقیقت بخش اساسی این فیلم چگونه گی فرارهمین چهارشوالیه است وعاقبت کارایشان...

 

عشق روستایی

   قبلأ یادکردم که درمورد چگونه گی عشق شوالیه ها داستانهای زیادی توسط داستان نویسان غربی به رشته تحریردرآمده است؛ که داستان « عشق روستایی » نوشته « امیل زولا » نویسنده سرشناس ازآنجمله است. این داستان اصلأ به زبان انگلیسی نوشته شده و به زبان فارسی نیزترجمه گردیده است ؛ داستان اینگونه آغازمی یابد:

* * *

    روزی در فصل خرمن، شوالیه ای نجیب زاده بقصد شکاردردشتهای وسیع اسپ می تاخت ودوسگ تازی وی نیزهمراهش بودند. ناگهان چشمش برخرگوشی افتاده وسگها را رها کرد،اماخرگوش وحشتزده بطرف خرمنی گریخت و زارعی حیوان را گرفت.

شوالیه گفت : زود خرگوش را بده بمن. مرد زارع اطاعت کرد، وشوالیه دستی برسرخر گوش کشید وبا خود فکرکرد، بهترآن خواهد بود که آن حیوان زیبا را به خانمی نجیب زاده که مدتها روی خوش به وی نشان نداده ومرحمتی نکرده بود، تقدیم نماید.

    درطول راه به دهی رسید وچشمش بردختری روستائی افتاد که نزدیک به جاده در آلاچیقی نشسته بود. شوالیه اسپ خود را متوقف ساخت ومؤدبانه سلام کردوآن دخترگفت : عالیجناب ! آن خرگوش راازکجابدست آورده اید؟ چقدردلم میخواست که یک خرگوش داشته باشم. آیا آنرا میفروشید؟

    شوالیه مکثی کرد،وبه وجاهت زیاده ازحد آن دختراندیشید وگفت : دخترزیبا ! اگرواقعاً طالب آن هستی،مال توست. دخترک مشتاقانه گفت : اگربتوانم قیمت آنرا بپردازم،امروز را، روزخوش  دایمی خواهم پنداشت. شوالیه بیدرنگ گفت : من این خرگوش را درازای عشق تو، تقدیم خواهم کرد.

دخترک متحیرانه گفت : عشق من؟ این دیگرچیست؟

    لحظه ای ابروان خود را به هم گره کرد،آنگاه باامیدواری گفت : قربان ! من سه انگشتر طلاوچند قطعه جواهرویک کمربند سرخ وسفید ابریشمی دارم واگرشما حقیقت را میگوئید وواقعاًمایل به فروش خرگوش خود تان هستید،من تمام آنها را بشماخواهم داد.

شوالیه جواب داد که : هیچکدام ازاینها را نمیخواهد، بجزعشق وی.

دخترک گفت : این چیزی است که من ندارم.

ــ اجازه بدهید که جستجو کنم، تا شاید آنرا بیابم.

دخترک لحظه ای مردد ماندوبعد خنده کنان گفت :

خوب، خوب. پس خرگوش را بدهید ودنبال عشق من بگردید. شوالیه نگاهی به اطراف انداخته وپرسید که آیا کسی درآن حوالی هست یا خیر؟

دخترک که چون کبوتری پاک وعفیف وساده بود، گفت : آه نه، مادرم وتمام خدمه برای عبادت به کلیسا رفته اند.

    شوالیه بشنیدن این حرف، ازاسپ پیاده شده و افسارحیوان را بست وشاهین خود را بر زمین نهاد. آنگاه دخترک را داخل آلاچیق نموده وخرگوش را بوی داد. دخترساده لوح خرگوش را بسینه فشرد وفریادی ازروی شادی برآورد. آنگاه متبسمانه گفت : واینک باید عشق مرا بگیرید.

    شوالیه پیش رفت و لبهای وی را بوسید ودیری نگذشت که مزد خود را دریافت کرد و چون ازجابرخاست تا برود،چشمهای دخترازفرط حیرت فراخ شدندوگفت :

آه سرورمن ! آخردرست نیست که شما بدون پیدا کردن چیزی که میخواستید بروید، آخردر

  مدتی چنین کوتاه چگونه میتوانید مطمین شوید؟ لطفاً بیشتربگردید؛ زیرا من طالب معامله ای عادلانه هستم.

    مردجوان اطاعت امرکرد،اماچون وقت جدائی رسید، دخترک دست دورگردنش انداخت وبه آرامی گفت: بااین زودی نروید. آخراگرپیش ازیافتن عشق من ازاینجابروید گناه خواهد بود.

ای سرورگرامی ! تمنا میکنم بازهم بگردید.

    شوالیه باردیگراطاعت کردوآنگاه سواربراسپ خود شد. دخترک بدنبال اونگریسته و فریاد زد: آخرچرا چیزی با خودتان نمی برید؟ چرا عشق مرا نمی برید؟

شوالیه خنده سرداده ودورشد.

موقعیکه مادرآن دختربه خانه برگشت، دخترک پیش دویده وخرگوش را نشان داد.

مادرش پرسید،اینرا ازکجا پیدا کرده ای؟

    دخترک حکایت معامله خود را تعریف کردوبا حیرت متوجه شد که مادرش جیغ می کشد. پیرزن سپس چنگ به موهای دخترزده ودومشت برسرش کوبید وگیسوهایش را کند. دخترک برگشته ودرحالیکه میگریست،ازخانه گریخت وزیرلب گفت : پس شوالیه عشق مرا با خودش برده!

  دخترک همه روزه کنارآلاچیق می ایستاد وامیدواربود که بازهم گذرشوالیه ازآن حوالی بیفتد. روزسوم آن مرد پدیدارشدودخترک ویرا صدا زد وگفت : قربان عشق مرا پس بدهبد. ازوقتی که عشق مرا برده اید،روزگارم سیاه شد. مادرم موهایم را می کند وصورتم را می خراشد. خواهش میکنم خرگوش خودتان را بردارید وعشق مرا پس بدهید.

    شوالیه که جزاین چیزی نمیخواست،واردآلاچیق شد ویک باردیگرعشق دخترک را پس داد وهنگام رفتن خرگوش را هم به رایگان به اوبخشید؛ تا مبادا دراین معامله مغبون شده و احساس زیرکی کند. دخترک نزد مادرش رفت تا مژده این کاررا بدهدومجدداً بالت وکوب های مادرمواجه شدوسخت حیرت کرد.

یک سال گذشت وشوالیه تصمیم گرفت که ازدواج کند،ودخترنجیب زاده وزیباوباهوشی را پیدا کرد ،که ثروت هنگفتی داشت. مراسم عروسی مجلل برپاگشته ، وتمام بزرگان بدانجا

 

دعوت شدند. شوالیه هنوزهم ماجرای پیشین را ازیاد نبرده،تصمیم گرفت که دخترک نیزبه عروسی خود دعوت کند.

    روزعروسی،شوالیه درصدرمجلس عروس نشسته بودکه ناگهان همان دختردرحالیکه خرگوش را برسینه میفشرد،وارد شد وشوالیه با یاد آوری معامله،خنده سرداد.

تمام حضارگفتند:عالیجناب! سبب خنده شماچیست وآیاکسی لطیفه ای گفته که خاطرمبارک چنین شاد شده؟

    شوالیه ازپاسخ دادن طفره رفت،اما عروس اصرارنمود وشوالیه انکار. سرانجام عروس باعصبانیت گفت: اگرسبب خنده بیموقع خودت را نگوئی،هیچوقت مرا چون همسرنخواهی شناخت!

    شوالیه با شنیدن این حرف تمام وقایع را تعریف کرد وچون سخن به آخررسید،آن دختر خنده سرداد وباغروروتکبرگفت : آه ! عجب دخترساده لوح وابلهی بوده ! این چیزها را که نبایدبه مادربگویند. من که هیچوقت خودم را پیش مادرم لونمیدادم ومیرشکارهم خیلی خوب واقف است!

    شوالیه با شنیدن این حرف غضبناک شده وباخود اندیشید؛حال که این چنین شدواین دختربا میرشکارخود روابطی داشت،خوبست که نقشه عروسی من تغیریابد.

    آنگاه ازجای برخاست وبطرف دخترک که مورد تمسخرقرارگرفته بود رفته واو را در کنارخود جای داد. مهمانان متحیرشده وگفتند که اینکاربرازنده نیست وبهترآنست که برود وکنارعروس خودبنشیند.اماشوالیه برجای مانده وازهمه خواست تاسکوت رارعایت کنند آنگاه مجدداً حکایت خرگوش راتعریف کردوسخنان همسرش رانیزبازگونمودوسرانجام از دوستان خودخواهش کردکه بگویند کدامیک ازآن دوزن بیشتربرازنده همسری وی میباشد. وهمگی متفق الرای شدند که دخترساده لوح مناسب تراست.

* * *

    باید گفت که درباره جوانمردی ، شجاعت،مردانه گی،سلحشوری وپارسایی شوالیه های

اروپادرمیان مردم مغربزمین،حکایتهای فراوان موجوداست که بیانگرمردی ومردمدوستی

ودلیری ونیک اندیشی آنهاست وازآنجمله است:

    شوالیه ای به دوستش گفت: بیابه کوهستانی برویم که خداوند درآنجاسکنی دارد. می خواهم ثابت کنم که،خداوند فقط بلداست که ازماچیزی بخواهد،درحالیکه خودش برای سبک کردن بارماکاری نمیکند.

    دیگری گفت : خوب،من هم میآیم تاایمانم را نشان دهم.همان شب به قله کوه رسیدند... و ازدرون تاریکی آوایی را شنیدند : سنگهای روی زمین را برپشت اسبان تان بگذارید.

    شوالیه اول گفت: دیدی؟! بعدازاین کوهنوردی،میخواهد بارسنگین تری را هم باخود ببریم! من که اطاعت نمیکنم.

 شوالیه دوم به دستورآواعمل کرد. وقتی پای کوه رسید،سپیده دم بود،ونخستین پرتوهای آفتاب برسنگهای شوالیه پارسا تابید. الماس ناب،الماسهابودند.

استادمیگوید: تصمیمهای خداونداسرارآمیزاماهمواره به سودماست.« سایت انترنیتی پرژین

 

فشرده رمان دون کیشوت

    نویسنده این داستان که مربوط به یک شوالیه سرگردان است،« میگوئیل دوسروانتس » داستان نویس مشهورومعروف هسپانیایی تباراست،که درآنزمان رمانهای شوالیه ای وسوار کاران جنگجودراروپاطرفداران زیادی داشت.نوشتن این داستان دربین سالهای۱۶۰۵ تا ۱۶۱۵ میلادی وبه مدت ده سال طول کشید.دراین داستان آمده است که :

 نجیب زاده کهن سال ازشهر«لامانچا» که داستانهای زیادی را درمورد قهرمانان ودلیران   خوانده است؛ چنان تحت تأثیراین داستانها قرارمیگیردکه تصورمیکند،که تمام داستانها حقیقت دارد؛وبه همین دلیل خودش را به گونه یک شوالیه ای سرگردان درمیآوردوبه دنبال خوبیهاوزیبایها میرودوبه این فکراست که میتواند زشتیهاوپلیدیهارا نابودسازدوجوروستم را ازمیان جامعه انسانی بردارد.

  قهرمان داستان با دختری به نام « دولسینی » آشنااست.اواین دختررا به حیث معشوقه و

همکاربرمیگزیند وبایکتن ازدهاتیهای خوش باوربنام « سانچو» که اورا یاری میرساند به

سفردورودرازش ادامه میدهد.قهرمان داستان باخود شمشیری چوبین دارد،که باهمین اسلحه

به جنگ پلشتیهاوکاستیها برخاسته وبرای به دست آوردن آرزوهای نیک وانسان منشانه اش چه زحمتها ورنجهارا که تحمل میکندوسرانجام به لقب« شوالیه» مفتخرمیشود...

    دراین داستان « دوسروانتس» درپیکارهای خیالی قهرمان داستانش،چنان داد سخن داده وچنان صادقانه عمل کرده است،که خواننده وشنونده داستان،تصورمیکند که با یک حماسه واقعی سروکاردارد؛وبه همین دلیل است که این داستان یکی ازجمله بهترین وزیباترین شاهکارهای ادبیات درآنزمان شناخته شده است.

دررمان « دون کیشوت » نویسنده ازیکطرف بامهارت تمام به تمسخرحاکمیت ودربار ورمانهای شوالیه یی پرداخت وهمه شکوه وجلال شوالیه ها را برباد داد.اودراین اثرنشان دادکه بازگشت به سوی گذشته امکان ناپذیراست ودرحقیقت به ریش کسانی خندید،که به آرزوی گذشته زنده گی میکنندوازطرف دیگرسروانتس بانوشتن این رمان برآخرین باز مانده نسل شوالیه های مغربزمین، شاهکارترین داستان مدرن ادبیات جهان را خلق نمود.

 

مقایسه جوا نمردان مشرق زمین باشوالیه های اروپا

    دراین موردباید گفت که درمیان جوانمردان آریانای کهن وشوالیه های اروپا وجوه مشترک وهمجنان اختلافهای دیده میشود؛که به گونه مختصروفهرست وارمیتوان به این مطالب اشاره کرد:

اول : وجوه مشترک جوانمردان خراسان وشوالیه های اروپا

۱- وفا کردن به عهدوپیمان وتنفرازپیمان شکنی درمیان هردوگروه مهم وعمده است.

۲-­­ داشتن روحیه سلحشوری ورزمی ونهراسیدن ازپیش آمدهاوسختیهاوحوادث روزمره زنده گی.

۳- دفاع ازنوامیس ملی وارضی وحل نمودن مشکلات مردم دربین هردوتیپ اجتماعی معمول ومروج بوده است.

۴- تحمل رنجها وسختیها وپایمردی نشان دادن درمقابل زورگویان ومستکبران.

۵- آماده گیهای رزمی،چون جنگهای تن به تن واسپ سواری وسوارکاری ونیزه زنی و

کشتیگیری وشمشیرزنی وکاردزنی هم درشوالیه هاوهم درجوانمردان موجود بوده است.

۶- داشتن وسایل جنگی،مانند: خنجر،اسپ، تیروکمان،نیزه،شمشیر،کارد،ولباسهای ویژه

جنگ وسپروکلاههای مخصوص که مورداستفاده قرارمیدادند.

۷- هم شوالیه ها وهم جوانمردن به استاد ویا پیش کسوت بسیارحرمت واحترام داشتندوهیچ

وقت ازاوامرآموزگارسرپیچی نمیکردند.

۸- جوانمردان وشوالیه ها درمجموع تمام مسوولیت حفظ جان،مال، ننگ وناموس وشرف مردمانی که درساحه شان زیست میکردند،به دوش داشتند وازمنافع همان منطقه بادل وجان دفاع مینمودند.

۹- پیاده گردی،کوهنوردی وپیمودن راه های صعب العبوروچاره اندیشیهای باموقع از ویژه گیهای هردوگروه بوده است.

۱۰- برای رسیدن به مرحله استادی وپیشکسوتی هردو گروه باید درجه ها ومراتبی را طی میکردند وبعدازدادن امتحانهای سخت ومشکل ازیک درجه به درجه دیگرارتقا می یافتند.

۱۱- جوانمردان مغرب زمین وشوالیه های اروپا به تمام اصول وقوانین رفاقت ودوستی بسیارپایبند بوده وازمکروغدروخیانت سخت متنفربودند.

دوم : وجوه اختلا ف جوانمردان خراسان وشوالیه های اروپا

۱- جوانمردان ازآغازتشکیل تا امروز،همیشه به خدمت بینوایان وتهیدستان بوده وازحقوق دردمندان وبیچاره گان دفاع میکردند؛ مگرشوالیه ها درابتدای امردارای چنین خصلت بوده وبعدها به خدمت دربارواشراف زاده گان قرارگرفتند وحتی پسانترها خود شان ازجمله اهل درباروجزؤاشراف زاده گان شدند.

۲- بیشترجوانمردان مجردزنده گی میکردند وبه تشکیل خانواده زیادعلاقمند نبودند؛ بر عکس شوالیه ها بسیارزن دوست،معشوقه بازوعشرت طلب بوده ودرمحافل ومجالس عیش ونوش اشراف واعیان شرکت میکردند.

۳- اکثرشوالیه ها بالعموم درقلعه ها،برج وباروها وخانه های مجلل وبادم ودستگاه اشرافی

زنده گی میکردند؛ وکمتردرانظارمردم ظاهرمیشدند؛ مگرجوانمردان دربین مردم ودرخانه های محقرودرروستاها وقریه ها زنده گی مینمودند.

۴- درجه ها،القاب ومراتب شوالیه ها ازطرف دربارهاوطی مراسم پرشکوه صورت می

گرفت؛امالیاقت وشایسته گی جوانمردان را مردم عامه تعیین میکردندوطی مراسم عادی و

درحهضورتمام بزرگان وموسفیدان برگذارمیگردید.

۵- لباس شوالیه ها بیانگرموقیعت اجتماعی شان بود.آنها به صورت عموم لباس شیک،

مدرن ، گران قیمت میپوشیدند وبه داشتن چنین لباسهای افتخارمیکردند؛درصورتیکه لباس جوانمردان ارزان، فقیرانه وازپارچه های عادی ومطابق به ذوق مردم عامه بود،مگر نظافت وپاکی درآن مراعات میشد.

۶- شوالیه ها درهنگام جنگ وپیکارهمیشه ازلباس ووسایل مخصوص رزمی استفاده می کردند.این لباس مخصوص عبارت بودازردای زره ای وکلاه آهنی « خود» وهمجنان اسپ های جلد،چابک وتیزرو؛ مگرجوانمردان باهمان لباس عادی وساده وپیاده دررزمهاوبزمها ومسابقات جنگی شرکت مینمودند.

۷- جنگهاونبردهای شوالیه هابه منظورکسب نام نیک،قدرت وثروتمندشدن بوده درحالیکه جوانمردان به گردکردن دارائی علاقمند نبوده ودرزنده گی فقیرانه خود فخرمیکردند.

 

نتیجه

     به گفته برادرگرانقدرم جناب داکتراکرم عثمان داستان نویس خوب هموطنم ، شوالیه به معنای سوارکاروهم مترادف جوانمرداست؛ وازاین نظرمیتواند،باجوانمردان خراسان از نگاه کارکرد،طرزاندیشه،مردمدوستی،وفابه عهد،پیمانداری،شجاعت،مردانه گی همانندی  وشباهتهای داشته باشد.

محمدحجازی دانشمند شناخته شده ایران معتقداست که انگارشوالیه هاوجوانمردان به تمام معنا مرامهای واحد ونانوشته دارندوازنگاه عملکرد ونوعدوستی ومردمداری ازهمدیگر فرق ندارند. آنجا که نوشته است : « جوانمردی آن غریزه است که انسان را ازدیدن بدبختی وبیدادگری به جان میآورد،وبرای هرگونه ازخودگذ شتن،آماده میکند. به فرمان این غریزه، مردانی به وجودآمده اند، که دراروپا به اسم شوالیه ، ودرایران به نام جوانمرد، خوانده     میشدند.کارشان دربیابانها،دادگستری ورفع ظلم وحمایت اززنان وکودکان ودست گیری درماندگان بوده است» .به همین دلیل میتوان گفت که شوالیه هانیزبه تمام اصول ومقررات آئین جوانمردی پایبند بوده ودفاع ازنوامیس ملی ومنافع مردم را ازوظایف خود می شمردند،ودرنتیجه هردوگروه نام نیک را بهترازگنج وگوهرمیدانستند.دنباله شوالیه ها را امروزدرکشورهای اروپایی ، به نام «Gentleman جنتلمن» به معنای آقا،مردمعقول و    « راد مرد» یاد میکنند، که نشانه واثرهای ازشوالیه های قدیم را دارا میباشند.

***************

آیین عیا ری و جوانمردی

 

دکتور غلام  حيدر « يقين »

قسمت بیست ودوم

 

 حکایات عیّاران، جوانمردان وفتیان

پیوسته به گذشته

 

هرقصه را ، مغزی هست

قصه را ، جهت آ ن مغزآ ورده اند

نه از بهردفع ملالت !

به صورت حکایت ، برای آ ن آ ورده اند ،

تا آ ن « غرض » در آ ن بنما یند .

          « شمس تبریزی »

     بدانکه قصه خواندن و قصه شنیدن فا یده بسیاردارد :

اول : آنکه از احوال گذشته گان خبردار شود .

دوم : آنکه چون غرائب وعجائب شنود، نظراو به قدرت الهی،گشاده گردد.

سوم : چون محنت وشدت گذشته گان شنود، داند که هیچکس ازبند محنت آ زاد نبوده است،او را تسلی باشد .

چهارم : چون زوال ملک ومال سلاطین گذشته شنود،دل ازمال دنیا بردارد وداند که با کس وفا نکرده ونخواهد کرد .

پنجم : عبرت بسیار وتجربه بیشمار،او را حاصل آید وخدای تعالی با حضرت رسالت ( ص )  میگوید :

( ای محمد ! ما برتو میخوانیم ازقصه رسولان وخبرهای پیغمبران،آ نچه بدان دل را ثابت گردانیم و فایده های کلی او را حاصل گردد وهود،آیه  ۲۰ )

         پس معلوم شد که درقصه های گذشته گان،فایده های هست.اگرواقع باشد و برآن وجه که وجود داشته باشد،خوانده شود،خواننده وشنونده را ازآن فایده های رسد؛ واگرغیرواقع باشد،گوینده را وبال باشد و شنونده فایده خود برگیرد. به همین دلیل می پندارم که این حکایات که یاد کرده آید، پراست ازپند هاواند رزها ی باارزش و تجارب درون مایه آ دمی گری وانساندوستی و مروت وجوانمردی وخدا جویی ودیگرمنشهای خوب ومفید اجتماعی که درهردوروزمانی میتواند انسان را برای آ دم شدن یاری رساند ومددگار باشد .

        هدف ما ازبازنویسی حکایات  آنست ، که نشان داده باشیم ( ولیکن چو گفتی ، دلیلش بیار) که زبان وادب فارسی پراست ازحکم وامثال مفید وسودمند اجتماعی که باز تاب دهنده آ ئین عیّاری وجوانمردی است . دراین حکایات خواننده گان میتوانند به تمام ویژه گیها و خصوصیات ( عیّاران ) ، ( جوانمردان ) ، ( اخییان ) و( فتییان ) آ شنائی وآ گاهی کاملی پیدا نمایند ؛ و دریابند که این آئین مردمی و انسانی که متأسفانه امروزبقایای آ ن به انحرافات اخلاقی کشانده شده است ، درگذشته دارای اندیشه ها وعمل کردهای والای انسانی واهو رایی بوده است . امید وارم که این حکایات مورد طبع صاحب نظران و دلبسته گان وهوا خواهان آیین عیّاری وجوانمردی ، قرارگرفته و ایشان را پسند افتد :

                                    حکا یت سی و سوم : سیرت سرهنگ عیّاران یعقوب لیث  

         ازبا ب جوانمردی وآزاد گی ، هرگز عطا از هزار دینار و صد دینارنداد ، و ده هزار و بیست هزار و پنجاه هزار و صد هزار دینار و درهم بسیار داد ، و پانصد هزار دینار داد عبدالله ابن زیاد را که نزدیک او آ مد . 

        واز با ب حفاظ ، هر گز تا او بود به وجه نا حفاظی به هیچ کس ننگر ید ، نه زی زن ، نه زی غلام . یک شب ، به مهتاب ، غلامی را از آ ن خویش نگاه کرد ، شهوت بر او غا لب شد . گفتا چه باشد ؟ توبت کنم و غلام آ زاد کنم ، باز اند یشه کرد که این همه نعمت ایزد است ، نشاید .

           به آ وازی بلند بگفت : " لا حول و لا قوة الا با ا لله العلی العظیم . " تا همه غلامان بیدار شدند ، او باز گشت . بامدادان همه به سرای غمگین بودند ، کسی ندانست که چه بوده است . فرمان داد که : " سبکری را به نخاس برید . " خادم ، سبکری را گفت : زی نخاس باید رفت ، به فرمان ملک .

          سبکری غلام گفت : فرمان اوراست ؛ اما جرم من پیدا با ید کرد که چه باشد ؟ خادم پیش رفت و بگفت : یعقوب گفت : " نه بس باشد جرم او که من . . . "  سبکری گفت : اندر این نه خرد باشد و نه حمیت که مرا چنان خداوندی دارد که چند ین نگرش کند ، به دست کسی افکند که خدای داند و بر من نا حفا ظی کند .

         یعقوب را بگفتند ، و گفت : " بگزارید ، اما جعد و طره او باز کنید و مهتر سرای کنید و نخواهم که نیز پیش من آید ."  بکردند و اندرپیش او نیا مد ، تا آ ن روز که امیر پارس فرمان یافت . گفت : کی شاید آ ن شغل را ؟ گفتند : سبکری که مرد با خرد است . عهد نبشتند و خلعت دادند . سبکری گفت که : بنده می برود ، نداند که حال چون باشد و سپیدی به ریش اندر آ ورده ، دستوری دیدار خواست و اندر پیش او شد و او را بنواخت و باز گردانید .

         اما اندرعد ل چنان بود که بر خضرای کوشک یعقوبی نشستی تنها ، تا هر که را شغلی بودی ، به پای خضرا رفتی و سخن خویش بی حجاب با اوبگفتی ، و اندر وقت تمام کردی ؛ چنانکه از شریعت واجب کردی .  

       اما اندر عنا یت بر آ ن جمله بود و تفحص کار و تجسس که : روزی بر آ ن خضرا نشسته بود . مردی بدید به سر ( کوی سینک ) نشسته ، و از درد ، سر به زاند نها ده ، اندیشه کرد که آ ن مرد را غمی است . اندر وقت ، حاجبی را بفرستاد که آ ن مرد را پیش من آ ر . بیا ورد . گفت : حال خویش بر گوی . گفت : ملک فرما ید تا خا لی کنند . فرمود تا مردمان برفتند .

       گفت : " ای ملک ! حال من صعب تر از آ نست که بر توانم گفت . سرهنگی از آ ن ملک ، هر شب یا هر دو شب بر دختر من فرود آ ید از بام . بی خواست من و از آ ن دختر ، و ناجوانمردی همی کند و مرا با او طا قت نیست . " گفت : لا حول و لا قوة الا بالله ! چرا مرا نگفتی ؟ برو به خانه شو . چون او بیا ید ، ا ینجا  آ ی به پای خضرا . مردی با سپر و شمشیربینی ، با تو بیا ید و انصاف تو بستاند ؛ چنانکه خدای فرموده است ، ناحفا ظان را .

      مرد برفت . آ ن شب نیا مد ، دیگر شب آ مد . مردی با سپر و شمشیرآنجا بود . با او برفت و به سرای او شد ، به کوی عبد الله به در پارس ، و آ ن سرهنگ اندر سرای آ ن مرد بود . یکی شمشیربر تارکش بزد و به دو نیم کرد و گفت : چراغی بفروز . چون بفروخت ، گفت : آبم ده . آ ب بخورد ، گفت : نان آ ور . نان آ ورد و بخورد . مرد نگاه کرد ، یعقوب بود ، خود به نفس خود .

       پس این مرد را گفت : با الله العظیم که تا با من این سخن بگفتی ، نان و آ ب نخوردم و با خدای نذر کرده بودم که هیچ نخورم ، تا دل تو از این شغل فارغ کنم . مرد گفت : اکنون این را چه کنم ؟ گفت : برگیر او را . مرد بر گرفت ، بیرون آ ورد . گفت : ببر تا به لب پارگین ، بینداز . بیفکند . گفت : تو اکنون باز گرد .  بامدادان فرمود که منادا کنید که هر که خواهد سزای نا حفا ظان بیند ، به لب پارگین شوید و آ ن مرد را نگاه کنید .

       اما اندر دها ، به آ ن جا یگاه بود که مردی دبیر فرستاد از نشا بورکه به سیستان رو، احوال سیستان معلوم کن و بیا مرا بگوی . مرد به سیستا ن آ مدو همه حل و عقد سیستان معلوم کرد و نسخت ها کرد و باز گشت . چون پیش وی شد ، گفت : به مظا لم بودی ؟ گفتا : بودم . گفت : هیچ کس از امیر آ ب گله کرد ؟ گفت ، نه . گفت : الحمد لله . گفت به پای چوب عمار گذشتی ؟ گفتا : گذ شتم . گفت : کودکان بودند آ نجا ؟ گفت : نه . گفت : الحمد لله . گفت : به پای مناره کهن بودی ؟ گفتا : بودم . گفت : روستا ییان بودند ؟ گفت : نه . گفت : الحمد لله .

       پس مرد خواست که سخن آ غاز کند و نسخت ها عرضه کند . یعقوب گفت : دانستم ، بیش نبا ید . مرد بر خاست ، پیش ( شا هین بتو ) شد . قصه باز گفت . شاهین گفت : تا بر رسیم . پیش امیر شد ، گفت : این مرد خبر ها آ ورده است ، باید که بگوید . گفتا : همه بگفت و شنیدم . کار سیستان اندر سه چیز بسته است : عمارت و الفت و معاملت . هر سه بر رسیدم . . .

       و دیگر هر گز بر هیچ کس از اهل تهلیل که قصد او نکرد ، شمشیر نکشید و پیش تا حرب آ غاز کردی ، حجت ها بسیار بر گرفتی و خدای را گواه گرفتی و به دار الکفر  حرب نکردی ، و چون کسی اسلام آ وردی ، مال و فرزند او نگرفتی و اگر پس از آ ن مسلمان گشتی ، خلعت دادی و ما ل و فرزند او باز دادی . دیگر آ ن که اندر ولا یت خویش هر که را کم از پانصد درم وسعت بودی ، از او خراج نستد ی و او را صد قه دادی . ( ۱ )

                                          حکا یت سی و چهارم : جوانمرد مهمان نواز

        قیس بن سعد بن عباده را گفتند : هیچکس را دیدی از خویشتن سخی تر؟ گفت : دیدم . اندر با دیه ، نزدیک پیر زنی فرو آ مدم . شوهرزن حا ضر آ مد . زن او را گفت : مهمانان آ مده است . مرد اشتری آ ورد و بکشت و ما را گفت : شما دانید .  

       دیگر روز اشتری دیگر آ ورد و بکشت و گفت : شما دانید ، با این ما گفتیم از آ نکه دی کشته بود ، اندکی خورده شدست ، گفت : ما مهمانان خویش را گوشت باز مانده ندهیم . دو روز نزدیک وی بودیم یا سه روز و باران می بارید و وی همچنان میکرد . چون بخواستیم آ مدن ، صد دینار اندرخانه وی نها دیم ، و آ ن زن را گفتیم ، عذر ما اندرو بخواه و ما برفتیم .  

       چون روز بر آ مد ، باز نگریستیم ، مردی را دیدیم که از پی ما همی آ مد و بانگ میکرد که باز ایستید ، ای لئیمان ! بهأ میزبانی میدهید ما را ، وگفت : زر خویش بستانید و الاهمه را به نیزه تباه کنم . زر باز داد و باز گشت .( ۲)  

                                          حکا یت سی و پنجم : پیرزن جوانمرد

        وقتی مأ مون خلیفه عبا سی از خرا سان به بغداد آ مد و در مرکزخلا فت اسقرار یا فت ، فضل بن ربیع وزیر و ابراهیم بن مهدی عموی وی ، متواری شدند . مأ مون دستور داد ، اعلان کنند که هر کس ابراهیم بن مهدی را پیدا کند و به ما تسلیم نما ید ، صد هزار دینار طلا به وی عطا خواهم کرد ، و هر کس فضل بن ربیع را بیا ورد ، صد هزار درهم نقره به اومیدهم . سپس شاهک بن سندی را مأ مور کرد تا به جستجوی آ نان بپردازد . 

       شاهک بن سندی ، پس از مدتی فضل بن ربیع را که در خانه سوداگری پنهان شده بود ، گرفته و به نزد مأ مون برد . فضل بن ربیع برای آ زادی خود داستانها در فضیلت عفو و گذشت نقل کرد و نزد مأ مون التماس فراوان نمود ؛ تا آنکه مأ مون گفت : از کشتن تو گذشتم ، اما باید بگوئی که در ایام پنها نی چگونه بسر میبردی و چه  شد که دستگیر شدی ؟

 

       فضل گفت : بعد از مدتی از خانه ای که در آ ن پنهان بودم ، بیرون آ مدم و خود را به شکل ساربانها در آ وردم و جوالی بدوش گرفته ، بدون این که هد فی داشته باشم در کوچه ها و محله ها ، به راه افتادم ؛  به این امید که آ شنا ئی پیدا کنم و به خانه او پناه برم .  

       در آن اثنا ، سواری و پیا ده به من بر خوردند . پیا ده مرا شنا خت و به سوار خبر داد . سوار برای من اسب خود را به حرکت در آ ورد . من هم جوالی را که بدوش داشتم به گردش در آ وردم ، بر اثر این کار ، اسب او رمید و سوار را به زمین زد . من هم از فرصت استفا ده نمودم و با سرعت هرچه تما م تر ، شروع به دویدن کردم .  

       پس از طی مسا فتی به در خانه رسید م که پیر زنی در آ نجا نشسته بود . گفتم : ای ما در ! میتوانی یک لحظه مرا در خا نه خود جا ی دهی ؟ پیر زن اشاره به بالا خا نه کرد ، و گفت : برو آ نجا ! من هم وارد بالا خا نه شدم ، ولی هنوز ننشسته بودم که سوار به در خا نه رسید و از پیر زن پرسید ، شخصی با این شکل از این جا نگذشت ؟   

       پیر زن گفت : من کسی را ندیدم . سوار دستها را بهم کوبید و گفت : ای مادر ! امروز فضل بن ربیع را که خلیفه برای دستگیریش ، صد هزار درهم نقره تعیین نموده است ، در این کوچه ها پیدا کردم ، ولی موقعی که میخواستم او را دستگیر سازم ، اسب مرا به زمین زد و او توانست بگریزد . 

        در این موقع به قدری هول و هراس به دلم راه یافت که بی اختیارسرفه ام گرفت . سوار صدای سرفه مرا شنید و پرسید ، در این بالا خانه کیست ؟ پیر زن گفت : برادر زاده من است که مدتی به سفر دریا ئی رفته بود و هنگام باز گشت دزدان او را غارت کرده اند ؛ و اکنون در این بالا خانه است . سوار گفت : بگو بیا ید تا او را به بینم . پیر زن گفت : دزدان به کلی او را لخت کرده اند و شرم میکند که برهنه نزد مردم ظا هر شود . سوار جا مه خود را بیرون آورد گفت : این را بده بپوشد و بیا ید ! پیر زن گفت : مادر ! سه روز است که او چیزی نخورده است . من که در اینجا نشسته ام ، منتظرم کسی را پیدا کنم ، قدری غذا خریده ، برای او بیا ورد . اگر میتوانی انگشتر مرا بگیر و به من منت نها ده ، قدری غذا برای او خریده و بیا ور تا تو را به نزد او ببرم .  

       سوار انگشتر پیرزن را گرفته و برای خرید غذا رفت . پیر زن هم آ مد به نزد من و گفت : آ ن مرد گریخته تو نباشی ؟ گفتم : آ ری ، منم . گفت : برخیز و بلا درنگ فرار کن . من هم بر خاستم از خانه بیرون رفتم . مد تی در کوچه ها بلا هدف میگشتم و نهانخانه ای نیافتم . سرانجام به در خانه بزرگ و مجلل رسیدم . با خود گفتم : نمی باید کسی مرا بشنا سد ، چه بهترکه در این دهلیز بنشینم تا لحظه خستگی خود را بر طرف سازم ؛ آنگاه بیرون آ مده ، محل امنی پیدا کنم و به آ نجا پناه ببرم .  

       لحظه نگذشت که صدای سم اسبا نی شنیدم . وقتی به دم در نگا ه کردم ( شاهک بن سندی ) که خلیفه او را مأ مور دستگیری من نموده بود ، در مقا بل خود دیدم . معلوم شد ، آن خا نه تعلق به او دارد ، از اینرو به خودگفتم : به آ نچه واهمه داشتم ، رسیدم .  

       وقتی شاهک به دهلیز خانه رسید ، من پشت به دیوار ایستا ده بودم . همین که نظرش به من افتا د ، گفت : ای فضل ! چه شد که به اینجا آ مدی ؟ گفتم : پناه به تو آ ورده ام . گفت : آ فرین ، خوش آ مدی . رسید ن به خیر ! سپس مرا به خا نه برد و سه روز نگاه داشت و پذیرائی کرد . روز چهارم گفت : ای فضل ! آ زادی ،  هر جا میخواهی برو !   

       من از خانه شاهک بیرون آ مدم ، به سراغ سودا گری رفتم که در ایام اعتبارمن ، سودها برده بود . وقتی مرا دید اظهار شادی نمود . سپس مرا به خا نه خود برد و لحظه ای بعد از خا نه بیرون رفت و به شا هک خبر داده ، او هم آ مد و مرا به نزد خلیفه آ ورد .  

       مأ مون دستور داد ، هزاردرهم به آ ن پیر زن عطا کنند . شاهک را نیز به واسطه جوانمردی که نشا ن داده بود ، به نیکی نواخت و مقام او را بالا برد . آ نگاه حکم کرد ، هشتاد تازیانه به سوداگر بزنند و ازبغداد بیرونش کنند . ( ۳ )

  

                                                                ادامه دارد . . .

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

      فهرست مآ خذ این قسمت :

 

 ۱ - تا ریخ سیستان ، ویرایش جعفر مدرس صا دقی ، تهران : سال ۱۳۷۳ ، صفحه های ۱۳۸ تا ۱۴۲.

 ۲ - ترجمه رساله قشیریه ، به تصحیح بدیع الزمان فروزانفر ، تهران : سال۱۳۷۴ صفحه های۴۰۶ و۴۰۷ .

 ۳ - علی دوانی ، داستانهای ما ، جلد دوم ، تهران : سال۱۳۶۹ صفحه ۵۰

 

 

آیین عیا ری و جوانمردی

 

دکتور غلام  حيدر « يقين »

 قسمت بیست ویکم

 حکایات عیّاران ، جوانمردان وفتیان

 

 

( پیوسته به گذشته )

 

هرقصه را ، مغزی هست

قصه را ، جهت آن مغزآورده اند

نه ازبهردفع ملالت !

به صورت حکایت ، برای آن آ ورده اند ،

تا آن « غرض » درآن بنمایند .

          « شمس تبریزی »

 

بدانکه قصه خواندن و قصه شنیدن فا یدۀ بسیاردارد :

 

اول : آنکه ازاحوال گذشته گان خبردارشود .

دوم : آنکه چون غرائب وعجائب شنود ، نظراو به قدرت الهی ، گشاده گردد .

سوم : چون محنت وشدت گذشته گان شنود ، داند که هیچکس ازبند محنت آ زاد نبوده است ، او را تسلی باشد .

چهارم : چون زوال ملک ومال سلاطین گذشته شنود ، دل ازمال دنیا بردارد و داند که با کس وفا نکرده و نخواهد کرد .

پنجم : عبرت بسیار و تجربۀ بیشمار ، او را حاصل آ ید و خدای تعا لی با حضرت رسالت ( ص )  میگوید :

( ای محمد ! ما بر تو میخوانیم از قصۀ رسولان و خبر های پیغمبران ، آ نچه بدان دل را ثابت گردانیم و فایده های کلی او را حاصل گردد و هود ، آ یۀ  ۲۰ )  

          پس معلوم شد که در قصه های گذشته گان ، فایده های هست . اگر واقع باشد و بر آن وجه که وجود داشته باشد ، خوانده شود ، خواننده و شنونده را از آ ن فایده های رسد ؛ و اگرغیر واقع باشد ، گوینده را وبال باشد و شنونده فایدۀ خود بر گیرد . به همین دلیل می پندارم که این حکایات که یاد کرده آ ید ، پر است از پند ها و اند رز ها ی با ارزش و تجارب درون مایۀ آ دمی گری و انسا ن دوستی و مروت و جوانمردی وخدا جویی ودیگر منشهای خوب و مفید اجتماعی که در هر دور و زمانی میتواند انسان را برای آ دم شدن یاری رساند و مددگار باشد .  

          هدف ما از باز نویسی حکایات  آنست ، که نشان داده باشیم ( ولیکن چو گفتی ، دلیلش بیار ) که زبان و ادب فارسی پر است ازحکم وامثال مفید و سودمند اجتماعی که باز تاب دهندۀ آ یین عیاری و جوانمردی است . در این حکایات خواننده گان میتوانند به تمام ویژه گیها  و خصوصیات ( عیاران ) ، ( جوانمردان ) ، ( اخییان ) و( فتییان ) آ شنا ئی و آ گاهی کاملی پیدا نما یند ؛ و در یا بند که این آ یین مردمی و انسا نی که متأ سفانه امروز بقایای آ ن به انحرافات اخلاقی کشانده شده است ، در گذشته دارای اندیشه ها و عمل کردهای والای انسانی و اهو رایی بوده است . امید وارم که این حکایات مورد طبع صاحب نظران و دلبسته گان و هوا خواهان آ یین عیاری و جوانمردی ، قرار گرفته و ایشان را پسند افتد : 

                                               حکایت هفدهم : یعقوب لیث وپسرفرقد   

        آ ورده اند که چون یعقوب لیث در اول حال به عیاری و راهداری برون آ مد ، و جوانان عیار پیشه به وی جمع شدند ، او را همتی عالی بود و دزدی که کردی به جهت حاجت کردی ، و در آن انصاف نگاه داشتی . در سیستان مردی بود که او را پسر فرقد خوانندی . مردی متمول و با نعمت و ثروت بسیار بود ، و در خانه گشا ده داشت ، و دستی باذل .  

          یعقوب خواست که بیا ن را آن نما ید که آ نچه او میکند ، نتیجۀ پر دلی است . پس روزی به وقت گرمگاه به در سرای پسر فرقد رفت ، و دربان را گفت که : برو خواجه را اعلام ده که یکی از دوستان تو به نزدیک تو پیغا می فرستاده است ؛ و فرستادۀ او می خواهد که تو را به بیند . دربان به سرای شد . یعقوب اطراف خانه و درگاه و دیواردر نظر آ ورد و سره کرد که جایگاه سمج و نقب کجا خواهد بود ؟ ساعتی ببود ، دربان باز آ مد و یعقوب را درآ ن خانه خواند . یعقوب در آمد و راهها سره کرد و اطراف خانه و مدخل و مخارج آنرا در نظر آ ورد ، پس پیش پسرفرقد رفت ، و گفت : مرا دوستی به نزدیک تو فرستا ده است و پیغامی داده ، و گفته که خواجه عهد کند که این کلمۀ که از من بشنود ، اگر رأی او موافق باشد ، آنچه ملتمس باشد ، به اجابت رساند ، و مرا ایمن گرداند و با کسی از آ ن نفسی نراند .  

          پسر فرقد هم بر این جمله عهد کرد . یعقوب گفت : مرا خواجۀ رنگ آ لود فرستاده است ، و میگوید : من چند کرت از عثمان طارمی رنجیده ام . او مردی غماز پیشه است ومن میتوانم که او را به آ سانی هلاک کنم ، اما مرا پشتی و قوتی باید ، که چون دل از کار او فارغ گردانم ، پناه به خدمت او آ ورم ؛ اگر مرا قبول کنی ، چون به خدمت تو آ یم ، مرا در وثاق خود پنهان داری و خرج راهی مدد کنی ، من این کار را تمام کنم .  

          پسر فرقد از این سخن عظیم خوشدل شد ، از آ نکه عثمان طارمی دشمن جان او بود و یعقوب را گفت : اگر او این کار را بکند ، من او را به مال و نعمت مدد کنم و در وثاق خودش پنهان دارم . باید که او را از من مستهظرگردانی . و حالی ده دینار پیش او نهاد و عذر خواست ، یعقوب باز گشت .  

         روز دیگربه همان هنگام یعقوب باز آ مد . دربان را گفت که : خواجه را بگوی که آ ن رسول باز آ مده است .خواجه فرمود که او را در آ ورد . چون در آ مد ، یعقوب از آ ن نوع سخنان دینه بسیار گفت ؛ و در اثنا ی آ ن خزینه و راه آ ن را به چشم کرد و باز گشت .  

          شبی که ماه کاسته بود و هوا عظیم تاریک . یعقوب بیامد و در خانه نقبی زد و درون رفت و در خزینۀ او شد و صندوقها را سر بگشاد و رختها را پریشان کرد و هیچ چیز نبرد و رقعۀ بدو نوشته بود که : ما آ مدیم ، و در خانۀ تو رفتیم و به حکم آ نکه تو مردی جوانمردی ، از مال تو هیچ نبردیم . ما را پنج هزار درم حاجت است . باید که پنج هزار درم در صره کنی و در فلان موضع بری و در زیر ریگ پنهان کنی و به خدای بسپاری . و اگرآ نچه گفتیم نکنی ، بعد از آ ن خویشتن را نگاه داری . پس آ ن رقعه را بر سرطبلۀ بنهاد و بیرون آ مد ، و اندیشه کرد که نباید که چون او برود ، کسی دیگر از راه سمج به خانۀ او در آ ید و چیزی ببرد . پس آ واز داد که : ای همسایگان ! خانۀ پسر فرقد را دزدان نقب کرده اند .  

         همسایگان بیرون آ مدند و او برفت . پسر فرقد چون آ گاه شد ، به خزینه در آ مد . صندوقها را دید ، متغییر شده ، اما هیچ ضایع نشده ، پس آ ن رقعه بدید و بخواند و گفت : منت پذیرفتم ، و آ نچه خواسته اند بدهم . در روز پنج هزار درهم در صره کرد و بدان ریگستان برد و در زیرریگ دفن کرد . یعقوب برفت و آ ن سیم بر داشت و یاران را از آ ن حال حکا یت کرد. آ ن سیم را با ایشان خرج کرد ، و جمله به تقدم او اعتراف نمودند ، و مردی و سروری او را مسلم داشتند . (۱)  

                                                   حکا یت هژدهم : عیاری و جوانمردی   

           از جمله حکایتها این است که در سرحد اسکندریه والی حسام الدین نام ، شبی از شبها در مسند بزرگی نشسته بود که مردی از سپاهیان به نزد او درآمد و به ا و گفت :

          ایها الوالی ! من امشب بدین شهر داخل شدم و در فلان کاروانسرا فرود آمدم و پاسی از شب را در آنجا بخفتم ؛ چون بیدار شدم ، دیدم که بدره ای که هزار دینار درو بود از خرجین من گم شده .

          والی سر سپاه را فرمود که : هرکسی به کاروانسرا اندر بود حاضر آوردند و ایشان را تا صبح بزندان بفرستاد .

          چون بامداد شد از زندانشان بدر آوردند . مرد سپاهی را بخواست که ایشان را عقوبت کند . ناگاه مردی صفها را شکافته پیش آمد و در پیش والی بایستاد ، و گفت  : ایهاالامیر! اینمرد را رها کن که ایشان مظلومانند و مال این سپاهی را من برده ام و بدرۀ او همین است که از خرجین بدر آورده ام .

          پس بدره از آستین بدر آورده و در نزد والی و آن مرد سپاهی بنهاد . والی به آنمرد گفت : مال خود را بگیر که ترا بد یگران راهی نیست . حاضران آن مرد را دعا کردند . پس از آن مرد گفت : ایهاالامیر! این که بدره را خود بنزد تو آوردم ، عیاری نبود بلکه عیاری اینست که این بدره را دوباره از اینمرد سپاهی بربایم .

والی گفت ای عیار چه کردی و بدره را چگونه ربودی؟

          گفت : ایهاالامیر ! من در مصر به بازار صرافا ن ایستاده بودم که اینمرد این زرها صرافی کرده به میان بنهاد . من کوچه به کوچه از عقب او روان شدم و بدزدیدن این مال راهی نیافتم . چون او بدین شهر درآمد من نیز از پی او درآمدم . چون به کاروانسرا فرود آمد من نیز در پهلوی او جای گرفتم و به انتظار او بودم تا اینکه بخوابید و نفیر خواب ازو بشنیدم . نرمک نرمک بسوی او رفته خورجین را با ا ین کارد بریدم و بدره بدین منوال گرفتم .

و دست برده بدره از نزد والی و سپاهی بگرفت و بیک سو برفت . مردم او را می دیدند و گمان میکردند که او میخواهد به ا یشان بنماید که بدره را چگونه از خورجین برده است ؛ که ناگاه او بدوید و خود را به برکۀ آب بینداخت . والی بانگ بر خادمان زد که او را بگیرید . خادمان به برکه فرو شدند و او را بسی سراغ کردند و نیافتند .

         آنگاه والی به مرد سپاهی گفت : ترا به مردم دستی نماند که ستمکار خود را بشناختی و نتوانستی نگاهداشتن .

پس مرد سپاهی بدنبال کار برفت و مردم از دست وی خلاص شدند. ( ۲ )

                                           حکا یت نزدهم : جوانمردی ابو العبا س نها وندی  

 

        نقل ا ست که ترسا ئی در روم شنیده بود که به میان مسلما نا ن اهل فراست بسیار است . از برای امتحان ازآ نجا    به جا نب دار السلام روان شد . مرقع در پوشید و خود را بر شبیه صوفیان به راه آ ورد و عصا در دست ِمی آ مد ، تا به خا نقاه شیخ ابوالعبا س قصاب در آ مد . 

      چون پای به خا نقاه در آ ورد ، شیخ مردی تند بود ، چون نظرش بر وی افتاد ، گفت : " این بیگا نه کیست ، در کار آ شنا یان چه کار دارد ؟ " ترسا گفت : یکی معلوم شد . از آ نجا بیرون آ مد و رو به خا نقا ه شیخ ابو العبا س نها وندی نهاد و آ نجا نزول کرد .  

        معلوم شیخ کردند و هیچ نگفت و او را التفات بسیار نمود ؛ چنا نکه ترسا را از آ ن حسن خلق او خوش آ مد و چهار ماه آ نجا به ماند که با ایشان وضو می ساخت و نماز میگزارد ، و بعد از چهار ماه ، پای افزار در پای کرد ، تا برود .

         شیخ آ هسته در گوش او گفت که : " جوانمردی نباشد که بیا یی با درویشان نان و نمک خوری و با ایشان صحبت داری و به آ خر همچنان که آ مدۀ بروی ، یعنی بیگانه آ یی و بیگانه روی ."   

         آ ن ترسا در حال مسلمان شد و آ نجا مقام کرد و به کار مردانه بر آ مد ، تا در آ ن کاربه حدی رسید که چون شیخ وفات کرد ، اصحاب اتفاق کردند و بر جای شیخ بنشا ند ند . ( ۳ )  

حکا یت بیستم : عیار صبور

           حکا یت کنند : یکی از عیاران اندر طلب غلامی بود که آ ن غلام خدمت سلطان کردی . آ ن مرد عیار را بگرفتند و هزار تا زیا نه بزدند . اتفا ق چنان افتاد که چون شب آ مد ، این عیار را احتلام افتاد و سر مائی سخت بود و بامدادان ، به آ ب سرد غسل کرد .  

           او را گفتند : مخا طرۀ جان کردی ؟ گفت : شرم داشتم از خدای تعا لی ، که صبر کنم بر هزار تا زیا نه از برای مخلوقی ؛ و صبر نکنم بر کشیدن رنج سرما و غسل کردن از برای او . ( ۴ )  

حکا یت بیست ویکم : سخاوت و جوانمردی یحیی برمکی به منذرد مشقی

              مسرور کبیر گوید که : روزی مأ مون خلیفه مرا بخواند و گفت : چند گا هست که صا حب خبران ، مرا اعلام می کنند که مردی هر روزبه خرابه های برامکه می آ ید و بر ایشا ن نوحه میکند و مرثیه های که در حق ایشا ن گفته اند ، میخواند و می گرید و باز میگردد . تو و دیناربن عبد ا لله هر دو علی الصباح بر نشینید و بروید و در آ ن ویرانه ها پنهان شوید ؛ تا آ ن مرد بیا ید ، و صبر کنید تا آ نچه میگوید ، بگوید و هر چه میخواهد بکند و چون عزیمت مراجعت کند ، او را بگیرید و به نزد من آ رید .

           دینار بن عبد ا لله و من بر حسب فرمان او روز دیگر به وقت سحر بر نشستیم و بدان اطلاق رفتیم و هر یک در گوشۀ پنهان شدیم و بفرمودیم تا چهارپا یان را از آ ن موضوع دور تر بردند و چون بامداد شد ، خادمی سیاه را دیدیم که بیا مد و کرسی بیا ورد و بنهاد و بر اثر وی ، کهلی با زیب و بها و فر و مها بت بیامد و بر کرسی به نشست و به هر سو نگریست ، چون کسی را ندید ، نوحه و زاری ونحیب و بکا آ غاز نهاد و بسیار بگریست و بر فوت ایشان تأ سف خورد و ایشان را به نیکوئی ، یاد کرد و چون خواست که بازگردد ، ما هر دو بر خاستیم و او را بگرفتیم . گفت : شما کیستید و از من چه می خواهید .  

          گفتم : او دینار بن عبد ا لله است و من مسرور خا دم امیر المؤمنین . ترا می خواهد . او از این سخن مشوش شد و گفت : ایمن نیستم ازخلیفه بر نفس خویش ، مرا مهلتی ده ، تا وصیت کنم . گفتم : امان است . کا غذ و دوات خواست و وصیت نامه نوشت و بدان خادم که با او بود ، بداد و ما او را بیا وردیم تا پیش خلیفه .  

         چون مأ مون او را بدید ، روی ترش کرد و بانک بر وی زد و گفت : تو کیستی و از مردم کجا ئی و چه حق دارند برامکه بر تو ، که بر ایشان این همه نوحه و زاری میکنی ، بی هیچ هیبتی و احتشا می ؟  گفت : یا امیرالمؤمنین ! برامکه را بر من حقوق بسیار است و ایادی بیشمار . اگراجازت باشد ، یکی از آ ن جمله را با امیر المؤمنین حکا یت کنم . مأ مون گفت : بگو .  

         گفت : من منذر بن المغیرة الد مشقی ام ، از خداوندان حسب و نسب و مروت ، و در حجر دولت نشؤو نما یافته و در کنار نعمت پروریده شده . وقتی دولت بر عادت خویش بیوفائی آ غاز نهاد و نعمت به رسم خود بی ثباتی پیشه کرد و آ ن راحت زوال پذیرفت ، و آن ثروت انتقال یافت و کار به جائی رسید که ضرورت به ترک مسقط الرأس و وطن اصلی مقتضی شد و درویشی و احتیاج به غا یتی انجامید که ورای آ ن به تصور در نیاید .  

         مردمان مرا به برامکه اشارت کردند و به زیارت ایشان محرض گردانیدند و گفتند : اصلاح خللی که درحال تو ظا هر شده است ، جز به واسطۀ تربیت ایشان ممکن نیست . من از شام قصد بغداد کردم و با من زیاده از بیست کودک و زن و عیال بودند .  

         چون به مد ینة السلام رسیدم ، آن عورات و اطفال را در مسجدی فرود آ وردم و جا معه های که برای دیدار مردمان معد کرده بودم ، در پوشیدم و روی به راه آ وردم و عیال را گرسنه در آ ن مسجد بگذاشتم و ندانستم که به کجا روم ؛ تا به مسجدی رسیدم ، منقش و آ راسته که فرش های لطیف انداخته بودند و جماعتی از پیران ، با نیکوترین زینتی و زیبا ترین هیأ تی در آن مسجد نشسته دیدم .  

         من در آ ن مسجد رفتم و در دلم افتاد که حاجت خود را بر آ ن جما عت عرضه دارم و در اصلاح حال خود از ایشان استمداد کنم . اما از تشویر و خجا لت که هر گز خود را در آ ن مقام ندیده بودم ، سخن بر من بسته شد و ندانستم که چه گویم ، و من هنوز در آ ن اندیشه بودم که آ ن طایفه ، جمعیآ بر خاستند و بیرون آ مدند و من نیز با ایشان موافقت کردم و در سرائی رفتند ، که درگاهی مرتفع و دهلیزی دراز داشت و به صحن سرائی رسیدم در غایت وسعت و نهایت فسحت و در میان بستان ، سریری بزرگ نصب کرده و بر چهار طرف آ ن قرین های آ بنوس زده و صند لی های عاج نهاده و یحیی بن خا لد بر آن سریر نشسته بود . آ ن جمع نیز بر آ ن بنشستند . من هم با ایشان موافقت کردم .  

        دیدم که : خادمانی که ایستاده بودند ، در ما نگریستند و بشمردند ، ما همگی صدویک تن بودیم . پس برفتند و باز آمدند . صدویک خادم  ، در دست هر یک مجمری از زر و پارۀ از عود خام بر آ تش نهاده و هر غلامی ، مرصع بر میان بسته ، این عود سوز ها را به نزد ما آ وردند و جمله را به خور کردند ؛ بعد از آ ن برنا ئی ، بیامد در غایت جمال و نهایت کمال ، خط غالیه گون از کناررخسارش دمیده و نهال قدش بر جویبار حسن سر کشیده ، بر یک کنار این بساط بنشست ، و چون از بخور فارغ شدند ، یحیی بن خالد روی به قاضی کرد و گفت : دخترم عایشه را با این پسر عم من نکاح کن . او خطبه بخواند و عقد نکاح به بستند واز جوانب ، نثار ها آ غاز کردند . نافه های مشک و گوی های عنبر و صورت ها که از چوب عود ساخته بودند . مردمان بر چیدند و من نیز مبا لغی از آ ن بر چیدم ؛ بعد از آ ن صد و یک خا دم دیگر بیا مدند ، هر یکی طبقی از نقره بر دست نها ده و هزار دینار زر به مشک آ میخته ، بر آ ن طبق کرده ، در پیش هر یک از ما از آ ن طبق یکی بنها دند .  

        پس از آ ن یکان یکان بر خاستند و زر در آ ستین ریختند و طبق در دست گرفتند و بیرون رفتند . من تنها بماندم و نمی یارستم که زر و طبق بر گیرم همچون دیگران و بیرون روم ؛ زیرا که مرا آ ن مال بسیار به نظر می آ مد و خود را شایستۀ آ ن نمی دانستم و از غا یت احتیاج و افلاس ، دل نمیداد که ازسرآ ن مال برخیزم و دست تهی بیرون روم ، لهذا سر در پیش افکنده بودم و تفکر میکردم ، تا آ نگاه که ملول و دلتنگ شدم و چشمم بر یکی از آ ن خدم افتاد که بر پای ایستاده بود . او مرا به چشم اشارت کرد که طبق بر گیر و بیرون رو .  

     من طبق بر گرفتم و می رفتم و باور نمی داشتم که آ ن را به من خواهند گذاشت ، و هر لحظه باز پس می نگریستم از ترس ، و یحیی بن خالد خود مرا می دید و حرکات و سکنات مرا ملا حظه میکرد و من از آ ن غافل بودم ، تا به نزدیک پرده رسیدم ، خواستم تا قدم در دهلیز نهم که مرا باز گردانیدند ، من از زر و طبق نومید شدم .  

      پس مرا پیش یحیی بن خا لد بردند ؛ چون بدو نزدیک شدم فرمود که بنشین . بنشستم . او از حال و قصۀ من پرسید که کیستی واز کجا آ مده ای ؟ من تمامت قصۀ خود را با او شرح دادم ، تا به آ نجا رسیدم که فرزندان و عورات را گرسنه در فلان مسجد بنشاند ه ام ؛ چون این سخن بشنید ، فرمود : که موسی را آ واز دهید . چون بیا مد ، گفت : ای پسر ! این مرد ، مردیست از خداوندان نعمت و خاندان قد یم . نوائب روزگار و حوادث ایام او را بد ین روز افکنده و از خا نمان و وطن اصلی آ واره شده ، او را با خویشتن اختلاط ده و با او نیکویی کن .  

       موسی مرا بر گرفت و به سرای خویش برد و خلعت فاخر ارزانی داشت ، از جا مه های خاص خود . و آ ن روز و آ ن شب در خدمت او به کمال شادی و طرب و عیش بودم و چون ازبازماندگان خود خبری میگرفتم ، میگفت که : ایشان را نیزخدا یتعا لی معطل نمی گذارد و موسی روز دوم برادر خویش عباس را آ واز داد و گفت : وزیر این شخص را به من سپرده است و در باب اعزاز و اکرام او وصیت فرموده ، حال من می خواهم که بر نشینم و به سرای خلیفه روم . امروز به نزد تو خواهد ماند ، باید که در مراعات او مبالغه نمائی .  

      عبا س مرا به به سرای خود برد و با من همان طریق سلوک داشت که برادرش موسی فرموده بود ، و همچنین هر روز یکی از ایشان دست مرا می گرفت و به خانۀ خویش میبرد و ضیافت و احسان و دلداری می نمود ؛ تا روزدهم شد . جعفر بن یحیی بیامد و مرا به خانۀ خویش برد ، و آ ن روز و آ ن شب نیز در سرای او بودم . چون بامداد شد ، خادمی بیامد و گفت : برخیزو بر سر عیا لان خود رو .

      با خود گفتم : اگر فایدۀ توقف ده روز ، بیش از همان طبق زر و نثار نیست ، کا شکی من همان روز اول رفته بودم و بعد از آ ن که من ازین سرا بیرون روم ، مرا کی به نزد یحیی بن خالد رساند . در همین تفکر بودم که بر خاستم و متردد وارمیرفتم و خادم پیش پیش من میرفت ، تا مرا به در سرائی آ ورد در غایت نزهت و خوشی و نها یت خرمی و دلکشی بود و به اصناف فرش ها و افکند نی ها و پرده های خوب ، آ ن سرا را بیا راسته بودند و چون به میان سرا رسیدم ، فرزندان و عیالان خود را دیدم که در صحن آ ن سرای می خرامید ند و جامه های اطلس و دیبا پوشیده بودند و صد هزار درم و ده هزار دینارصلت آ نجا نهاده و خادم قبا لۀ دو قریۀ معموره با تمامت ارتفا ع آ ن به من تسلیم کرد و گفت : این ضیعت ها و این سرای و هر آ لات که در آ ن است ، جمله حق و مال و ملک تست ، و من تا هنگامی که نوایب زمان روی بدیشان آ ورد و حوادث دوران قصد ایشان کرد ، در سایۀ ایشان به حفض و عیش کامل و رفا هیت تمام ، زنده گانی میکردم ؛ و اکنون آ نچه که دارم از بقا یای هیأ ت و عطیات ایشان است و بس .  

     بعد از ایشان عمرو بن مسعد ه ، خراجی گران بر آ ن ضیعت ها نهاده که ایشان مرا تملیک کرده بودند ؛ چنانکه دخل آ ن به خرج آ ن وفا نمی کند ، و من هر گه که دلتنگ میشوم و بلیتی روی به من آ رد و ناکامی پیش آ ید و از حادثه برنجم ، بدان خرابه ها روم و سا عتی بگریم و لحظۀ نوحه کنم ، و ازآ ن ایام گذشته که به دولت ایشان در شادکامی و کامرانی گذرانیده بودم ، یاد آ رم و ایشان را شکرگویم و دعا فرستم و روزگار را بربی وفا ئی و بی ثباتی نکوهش کنم و شکایتی و بد دلی که از نا موا فقی ایام داشته باشم ، با آ ن طلل و دمن بگویم و دل را با این گونه ، اندک تسلی دهم و باز گردم .  

     مأ مون ازشنیدن این حکایت ، رقت آ مد و بفرمود تا عمرو بن مسعده را حاضر گردانیدند و امر نمود که هر چه در آ ن مدت بر خراج ضیاع او زیاده کرده بودند ، باز پس دهند و خراج آ ن همان قدر که در روزگار برا مکه بوده است ، مقرر کنند و بعد ازین او را عزیز دارند و اکرام و انعام فرما یند .  

     چون مآ مون این حکم بفرمود ، آ ن پیر به های های بگریست به درد دل هر چه تمامتر . مأ مون گفت : نه من با تو احسان و اجمال کردم و بفرمودم که به تجدید آ نچه از تو گرفته ، باز دهند ؛ پس موجب گریستن چیست ؟  

       آ ن پیر گفت : چنین است که امیرا لمؤمنین می فرماید و خلیفه در بارۀ این بیچاره از عاطفت خسروانه و مرحمت ملوکانه ، هیچ باقی نگذاشت ؛ اما هذا من برکة البرا مکة . یعنی این نیز از برکت برامکه است . مأ مون گفت : باز گرد در امان سلامت و کامرانی و هم برین شیوه باش که وفا مبا رک است و حسن عهد مستحسن . ( ۵ )

 حکا یت بیست و دوم : جوانمرد و شیخ جنید بغدادی

         آ ورده اند که در زمان شیخ جنید -  قدس ا لله روحه العزیز - در شهر بغداد ، جوانی صا حب فتوت ، با اخلاق حمیده و با اوصاف پسندیده پیراسته ، و نیک پسندیدۀ خدا و خلق بود . چندین نوبت حکا یت کرم و فتوت و مروت او به خدمت شیخ جنید - رحمة ا لله علیه - بگفتند . شیخ بدبدن اورغبت نمود . به خدمت شیخ آ مد و آ نچ و ظیفۀ آ داب بود تمام بجا آ ورد .  

        شیخ چون درو نگریست ، چشمش از بینائی معزول بود . شیخ - قدس الله روحه العزیز - گفت : فرزند این چشم مادر زاد است یا واقعۀ افتاده است ؟ که هر کرا ما در زاد در عضوی خللی باشد ، فتوتش نرسد .  

        جوانمرد رنج برده بود . دانست که مراد شیخ چیست ؟ گفت : ای قبلۀ جهان و قدوه زمان ! اگراجازت باشد ، حکا یت این چشم بگویم ، که چون بوده است . فرمود که بگوی . جوانمرد گفت  که : " بنده را تربیۀ بود ، نیک سیرت ، بغیر اختیار قرضی بر او افتاد . در آ ن عاجز شد و از شهر برفت ؛ و عیال را در دست قرض دار ها رها کرد ، که هیچ خلق خدا به رنج قرض گرفتار مباد .  

        قرضداران زحمت عیالش میدادند . بنده غیرت کردم و آ ن قرض بر خویش گرفتم و هر روز ، خویشتن نفقۀ عیالش در خانه می بردم ، و از در خانه به عیالش میدادم .  

       روزی دختری در خانه بیشتر باز کرد . نظر من بر دختر آ مد ، شیطان وسوسه در خاطر من انداخت . حالی غیرت فتوت در آ مد ، و گفت : با دخترخویش به خیانت مینگری ؟ انگشت به زدم و این چشم بدر کردم . حکا یت چشم من چنین است ، باقی شیخ حاکم است . "  

        شیخ او را بخششها کرد ، و گفت : " برو که فتوت حق تست . " مقصود آ نست که می باید که مردان به صحبت زنان از راه بدر نروند ، و اگر زن در مرد تصرف کرد ، آ ن مرد از آ ن زن کمتر باشد . ( ۶ )  

حکا یت بیست و سوم : جوان دلیروعیاران

          ابوعلی زیدی گوید : در اوائل صبا با جماعتی عیاران راه زدمی ودربلا د جبا ل مسکن ما بود . جما عتی از جا سوسان ما را خبر دادند که جوانی از حاج در صحبت قا فلۀ حاج عزم زیا رت دارد ، و ده شتر بار میبرد و کنیزکی دارد خوب روی که خورشید را از جمال او رشک می آ ید .  

        ما در موضعی کمین کردیم ؛ چندانکه قا فله برسید . شتران جوان را تما مت براندیم و او را فرصت محا ربت و مقاومت نیود . او را به بستیم و از راه یک سو بردیم . آ ن جوان اسبی زرده داشت قیمتی . چون حال بر آ ن جمله دید ، زبان بر گشاد و گفت : جوانمردی از لوازم مردی است ، و طایفۀ که در این کوی باشند ، باید که آ خرت را به یکبا ره گی فراموش نکنند . اکنون شما را غنیمتی نیکو به دست آ مد و مال بسیار از من به شما رسید ، و من شما را این همه بحل کردم . اگر از راه جوانمردی این اسب که قیمت آ ن کم از دویست درم است ، با من مظا یقت نکنید ، کرمی باشد ، تا من بدان اسب حج اسلام دریا بم .  

       چون این فصول پرداخت ، عیاران با یک دیگر مشورت کردند . پیری صا حب تجربه در میان ما بود ، ایشان را گفت : گشادن او و اسب به وی دادن عظیم خطا ست . او را بسته ببیا ید گذاشت و به تضرع او التفات نباید کرد .  

      طا یفۀ دیگرگفتند : مبلغی مال او برده ایم و به محقری با او مضا یقت نبا ید کرد و به یکبا ره گی قلم بخل بر خود کشیدن از منهج مروت دور بود . دست او بگشادند و آ ن اسب به وی دادند  . جوان بر اسب سوار شد و ایشان را گفت : ای جوانمردان ! رهین لطف شما شدم ؛ اکنون یک لطف دیگر ما نده است ، و آ ن این است که این راه که میروم ، عظیم مخوف است و اگر مرا سلاحی نباشد ، نبا ید که جما عتی دیگر این اسب از من بستا نند . اگر آ ن کمان و جعبه به من دهید ، از کرم شما دور نبود .  

        پیر ایشان را گفت : کودکی میکنید و سلاح به خصم می دهید . ایشان به گفت پیر التفات نکردند و کمان و تیر به وی دادند . جوان گامی چند برفت . کنیزک او فریاد و نوحه کردن گرفت . جوان بدو التفات نکرد . باز گشت و بانگ بر آ ن جما عت زد ، گفت : اکنون در حق من لطف کردید ، من شما را نصیحت واجب میدارم که دست از مطاع من بدارید ، و حیات خود را غنیمت دارید ؛ و اگر نه به هر تیری ، یکی از شما را به دوزخ فرستم .  

       آ ن جما عت از راه طنز گفتند : همانا که از جان خود سیر شده ای ؟ فضولی مکن و برو ، و با آ نچه به تو رسید قانع باش . جوان چون شتر خشم آ لود ، حمله آ ورد و تیری که در کمان داشت بر یکی از ایشان زد و در خاک مراغه کرد و دیگربینداخت ، و دیگری را به دوزخ فرستاد ، و تا ایشان بر خود به جنبید ند ، هفت ، هشت تن را کشته بود و تیر او هیچ خطا نمیشد ، و هم چنین تیر می انداخت ، تا سی تن از آ ن جما عت را بیفکند ، باقی از پیش او به هزیمت شدند . 

       جوان به سر بار خود باز آ مد و جعبۀ ناوک از بار خود بیاورد و روی بد یشان کرد و گفت : هر کس از اسب خود فرو آ ید ، او را امان دادم ، و اگرنه جمله را به یاران رسانم . از اسبان پیاده شدند و گفت : سلاح بیندازید . جمله سلاح بینداختیم . او اسبان ما را در پیش کرد و با تمام بارهای خود براند و ما حیات خود را غنیمت شمرد یم .  

        راوی گوید : چون مردی این جوان بدیدیم ، از خود شرم داشتیم و از آ ن کار توبه کردیم ، و آ ن جوان را بعد از

یأ س و نومیدی ، آ فریدگار تعالی ، فرج فرستاد ؛ و این از نوادر ایام بود که یک کس بر سپاهی قادر گردد ، و بر پنجاه کس فیروز آ ید . ( ۷ )  

حکا یت بیست و چهارم : آ یین مردان د ین

         از حذ یقۀ عدوی روایت است که : مرا ابن عمی بود ، روز حرب یرموک ، ویرا نیا فتم . قدری آ ب بر داشتم ، و به طلب او بر خاستم . گفتم : اگر اندک رمقی از وی باقی باشد ، آ بی در حلق او ریزم ، و قدری بر روی او زنم .  

        چون بدو رسیدم ، هنوز رمقی از وی ما نده بود . گفتم : آ بت بدهم ؟ به دست اشارت کرد که بلی . در آ ن حال آواز شخصی به گوش او رسید ، که میگفت : آ ه ! اشارت کرد که اول بدو بر. نزد وی رفتم . هشام ابن عاص بود . خواستم که آ بش دهم . او نیز آ واز دیگری شنید ، که میگفت : آ ه !

       گفت : اول او را ده .

       چون بدو رسیدم ، در گذشته بود . به نزدیک هشام آ مدم ، او نیزفرو رفته بود . به پیش ابن عم خویش آ مدم ، او نیز روح تسلیم کرده بود .   

بیت 

                         چنین است آ یین مردان دین                              کسی کو ز یزدان بود بر یقین ( ۸ )  

                                           حکا یت بیست و پنجم : جوانمردی شاه مردان

          امیر المؤمنین علی - رضی ا لله عنه - را مشکلی افتاد ، خواست که حل کند . بر خاست و به نزدیک بهترین و مهمترین عا لم آ مد ، محمد - صلی ا لله علیه و سلم - واین راه بر وی بگشاد ، و این مشورت به خدمت وی بگفت .  

        گفت : " یا رسول ا لله ! یکی آ مد و برادر مرا که علی ام  بکشت . قصاص میخواهم . "  رسول خدا چه فرماید ؟ رسول - صلی ا لله علیه وسلم - فرمود که : " القصاص فی القتلی " واجب است امر خدا و دلایل حکم قرآن است . امیرالمؤمنین علی گفت : یا رسول ا لله ! اگر من قصاص بر وی برانم ، برادر من زنده شود یا نه ؟ گفت : نه . چون عمر او باقی نمانده است ، زنده نشود . علی ، گفت : " پس من خون او نریزم ، و بر این ظلم تحمل کنم ، و او را عفوگردانم ، شاید یا نه ؟ " . پیغامبر گفت : " بارک ا لله علیک و علی احبا بک و اولا دک " خدا ترا عمر و برکت دهاد و اولاد ترا رحمت کناد .  

        امیرالمؤمنین دیگر باره گفت : یا رسول الله ! شخصی از سر جهل و غفلت در خانۀ من آ مد ، و کا لای من بدزدید ، و مال من به ناحق ببرد ، او را گرفتم و پند و نصیحت کردم و عفو کردم . بار دیگرآ مد و دزدی کرد . رسول خدا چه فرماید ؟ رسول - علیه السلام - فرمود که : فرمان فرمان خدایست و دلیل کلام خدا . " السارق و السارقه فاقطعواایدیهما " هر که دو نوبت دزدی کرد ، دستش ببا ید برید . امیر المؤمنین علی - رضی الله عنه - گفت : اگر او را عفو گردانم و جرم او را در گذرانم ، شاید یا نه ؟ پیغامبر - صلی الله علیه وسلم -گفت : خدا از تو راضی شود ، و هزار کرامت در دنیا و هفتاد هزار در عقبی و از جملۀ بهشتیان گردی .  

       امیرالمؤمنین علی - کرم الله وجهه -  گفت : یا رسول الله ! اشخاصی امروز به خدمت شما می آ مدند و مرد مسلمان را به خدمت می آ وردند ، بر من رسیدند و سلام کردند و به ایستادند . از ایشان سؤال کردم ، گفتم به چه کار میروید ؟ گفتند : بر رسول خدای . گفتم به چه کار؟ گفتند : مردی و زنی زنا کرده اند . به خدمت رسول - صلی الله علیه وسلم - میرویم تا گواهی دهیم تا او را سنگسار کند و حد بزند . گفتم : بروید و دست از گواهی بدارید و شغل دیگر پیش گیرید که ثواب دنیا و نفع آ خرت در آ ن باشد . این چه کار است که شما در پیش گرفته اید ؟ ایشان گفتند که : امرو فرمودۀ خداست ، که زنا کار را حد بزنید . گفتم : بلی قول خدا " آ منا " و قول رسول " صدقنا " ؛ اما اگر چشم فراهم نهید و این دیده را نا دیده کنید ، و این گواهی ندهید ، ثواب شما بیشترباشد . ایشان را منع کردم و نگذشتم که به خدمت رسول آ یند . مرا در آ ن روز و بالی باشد ، یا نه ؟ چون این سخن بگفتم ، رسول - صلی الله علیه وسلم - فرمود : بدین حرکت که تو کردی ، رضای خدا و من که رسول خدا ام ، در آ نست ، و خدای تعا لی از تو راضی شد ، و جزا و مکافات آ ن هم در دنیا و هم در آ خرت و در عرصۀ قیامت که جملۀ خلایق عریان باشند ، توبا حله های بهشت باشی ، از آ ن سبب که ستر بر آ ن دو مسلمان پوشانیدی ، و پردۀ ایشان ندریدی . ( ۹ )  

حکا یت بیست و ششم : جوانمرد تر از حا تم طایی 

        حا تم طا یی را گفتند : از خود بزرگ همت تردرجهان دیده ای یا شنیده ای ؟ گفت : بلی . روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را ؛ پس به گوشۀ صحرای به حاجتی برون رفته بودم . خارکنی را دیدم ، پشتۀ فراهم آ ورده . گفتمش : چرا به مهمانی حا تم نروی ، که خلقی بر بسا ط او گرد آ مده اند ؟ گفت :  

                         هرکه نان از عمل خویش خورد                      منت حا تم طا یی نبرد  

من او را به همت و جوانمردی از خود بر تر دیدم . ( ۱۰ )      

حکا یت بیست و هفتم : وفای عهد مردان خدا

         آ ورده اند که سلمان فارسی در شهری از شهر های شام ، امیر بود و عادت و سیرت او در ایام اما رت هیچ تفاوت نکرده بود ؛ بلکه پیوسته گلیم پوشیدی و پیاده رفتی و اسباب خانۀ خود را تکلف کردی .

         یک روز در میان بازار میرفت . مردی دید که اسبست خریده بود و در راه نهاده و کسی می طلبید تا او را بیگار بگیرد و آ نرا به خانه برد . ناگاه سلمان فارسی به آ نجا رسید . مرد وی را نشناخت و به بیگار بگرفت و آ ن اسبست در پشت او نهاد ، و سلمان هیچ امتناع نکرد و هم چنان میرفت ؛ تا او را مردی در راه پیش آ مد و گفت : ای امیر ! این بار به کجا میبری ؟  

        آ ن مرد چون دانست که او سلمان است ، در پای وی افتاد ، و دست او بوسیدن گرفت ، و گفت : ای امیر ! مرا بحل کن که من ترا نشناختم و ندانستم : 

                    نشنا ختمت به چشم معنی                                   عیبم مکن الغریب اعمی

              اکنون بار از سر مبارک بر دار تا من خاک قدم تو توتیای دیده سازم . سلمان گفت : نه . چون قبول کرده ام که این باربه خانۀ تو رسانم ، مرا از عهدۀ عهد خود بیرون باید آ مد .  

                از عهدۀ عهد اگر برون آ ید مرد                         از هر چه گمان بری فزون آ ید مرد

           پس سلمان - رضی الله عنه - آ ن بار را به خانۀ آ ن مرد برسانید و گفت : من عهد خود وفا کردم ؛ اکنون تو عهد کن تا هیچ کس را بیگار نگیری . ( ۱۱ )  

حکایت بیست وهشتم : درویشان جوانمرد

           آ ورده اند که شخصی در روزگار قحط و تنگی ، نزد رسول علیه افضل الصلوات آ مد و کس به حجره ها فرستاد و پرسید که : نزد شما هیچ طعام هست ؟  همه گفتند : به حق خدائی که  ترا به رسالت به خلق فرستاد که نزد ما جز آ ب نیست .  

         رسول علیه السلام اصحاب را گفت : کیست که امشب او را مهمان کند که رحمت خدای بر او باد  . مردی از انصار گفت : من او را مهمان کنم و او را به خانه آ ورد و زن را گفت : این مهمان رسول علیه السلام است ، او را گرامی دارو هیچ از او ذخیره مگذار .

          زن گفت : پیش ما جز قوت کودکان نیست . گفت : برخیزو کودکان را به تعلل وبهانه از قوت خویش مشغول گردان تا درخواب روند و چیزی نخورند . بعد از آ ن چراغ بر افروز و آ نچه هست ، پیش مهمان آ ور ؛ و چون به خوردن مشغول شود ، بر خیز که اصلاح چراغ میکنم و چراغ را در اصلاح کردن بکش ، و بیا تا زبان را می خائیم و دهان را می جنبانیم ؛ چنانکه او پندارد که می خوریم تا سیر گردد .

         زن بر خاست و طفلان را به بهانۀ در خواب کرد و فرمان شوهر به جای کرد و مهمان گمان برد که ایشان با اومیخورند ، تا سیر بخورد و ایشان گرسنه بخفتند .

 

         بامدادن چون پیش رسول الله آ مدند ، به روی ایشان نظر کرد و تبسم نمود و فرمود که حق تعالی دوش از فلان و فلانه ، تعجب کرد ، و این آ یت فرود آ مد که : " ویوثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصا صة "   

       همچنین روایت است که شبی سی و چند کس از درویشان و جوانمردان نزد بلحسن انطا کی جمع شدند و او را گردۀ دو ، سه نان بود ؛ چندانکه پنج مرد را دشوار بس باشد . نان ها همه پاره کردند و چراغ بکشتند و بر سفره نشستند ، تا نان خورند و هر یک دهان می جنبا نید ، تا دیگران پندارند که می خورد ؛ چون سفره بر داشتند ، نان به حال خود بود و هیچ یک نخورده بودند ، جهت ایثار بر دیگران . ( ۱۲ )  

حکا یت بیست و نهم : جوانمردی امام جعفر صادق

         مردی به مدینه به خفت از حاجیان . چون بر خاست ، پنداشت که همیان وی بدزدید ند . زود بیرون آ مد و امام جعفرصادق علیه السلام را دید . اندر وی آ ویخت و گفت : همیان من تو بردی .

         گفت : چند بود اندر وی ؟ گفت : هزار دینار . جعفر - علیه السلام - او را به سرای خویش برد ، و هزار دینار به وی داد . چون مرد به سرای آ مد و در خانه شد ، همیان وی در خانه بود . وی به عذر به نزدیک امام جعفر صادق آ مد و هزار دینار باز آ ورد .

         جعفر - علیه السلام -  دینار ، فرا نستد و گفت : چیزی که از دست بدادیم ، باز نستا نیم . مرد پرسید که این کیست ؟  گفتند : جعفرصادق علیه السلام . ( ۱۳ )  

حکا یت سی ام : رندان خرا بات

         گویند که : یکی را از فتیان ، درهمی نقره در چاه مبرزی افتاد . مبلغ سیزده دینار خرج کرد ، و آ ن درهم را بیرون آ ورد . سبب آ ن از او پرسیدند . گفت : نام حق تعا لی بر آ نجا نبشته بود ، از برای حرمت نام حق روا نداشتم که آ ن درهم در مبرز بماند ، و این معنی را اثری تمام است و اکثر مردم از آ ن غافل اند .

      مشهور است که بشر حافی - رحمتة ا لله علیه - در اول به غا یت فاسق و بیباک بود. روزی سر مست و های هوی کنان بر عادت مستان در خرابات میگذشت . در راه کاغذ پارۀ دید افتاده ، وا لله و محمد و علی بر آ نجا نبشته . با خود گفت : بی حرمتی ها بسیار کردم و در معصیت افراط نمودم ، نا مردی بود از نام دوست در گذشتن . آ ن کاغذ پاره را بر داشت و ببوسید و بر چشم نهاد و پارۀ مشک از جیب بیرون آ ورد وبا آن ضم کرد و درمسجدی رفت و با امام آ ن مسجد سپرد .

        در شب حسن بصری - رحمة ا لله علیه -  به خواب دید که بر خیز و پیش ( بشر) رو و با او بگو که : " عظمتنا فعظمناک و طیبت اسمنا فطیبناک " حسن چون روز شد از احوال بشر پرسید ، نشان او به خرابات دادند . حسن بر در خرابات آ مد . آ واز داد که بشرکدام است ؟

        بشر که سر مست خفته بود ، بیدار کردند و گفتند : حسن بصری بر در است و ترا می طلبد . بشر بر خاست و ترسان و لرزان پیش حسن آ مد . حسن بر خاست ، و او را در کنار گرفت و آ ن پیغام بگزارد . بشر چون آ ن سخن بشنید ، شهقۀ بزد و سر در بیابان نهاد و مدت چهل سال پای برهنه به عرفه میرفت و هر سال حج میگزارد . با او گفتند : چرا پای برهنه میروی ؟ گفت : زمین بساط حق است ، بشر کی باشد که بر بساط او با کفش رود . و نظم هذا المعنی مولانا سمنانی :

 

              پرسید یکی ز بشر حافی کای دوست                        بهر چه برهنه پائیت عادت و خوست

              گفتا که جهان مسند شاه هست همه                           بر مسند شاه کفش بردن نه نکوست ( ۱۴ ) 

حکا یت سی و یکم : حمدون قصار و نوح عیار

          حمدون قصار ا ز کبار مشایخ بود و گفت : روزی در محلتی از نشابور می گذشتم . عیاری بود به فتوت معروف ، نام او نوح . در حال پیش آ مد ، گفتم : یا نوح ! جوانمردی چیست : گفت : جوانمردی من یا از آ ن تو ؟ گفتم : هر دو . 

         گفت : جوانمردی من آ نست که قبا بیرون کنم و مرقع در پوشم و معا ملت مرقع پوشان پیش گیرم ، تا صوفی شوم ، و از شرم خلق در آ ن جامه از معصیت پرهیز کنم . و جوانمردی تو آ ن است که مرقع بیرون کنی ، تا تو به خلق و خلق به تو فریفته نگردند ، پس جوانمردی من حفظ شریعت بود براظهار و آ ن تو حفظ حقیقت بود بر اسرار .

          نقل است که چون کار او عالی شد و کلمات او منتشر شد ، ائمه و اکابر نشابور بیا مدند و وی را گفتند که تو را سخن باید گفت ، که سخن تو فا یدۀ  دلها بود .

         گفت : مرا سخن روا نیست . گفتند : چرا ؟ گفت : از آ نکه دل من هنوز در دنیا و جاه بسته است ، سخن من فائده ندهد ، و در دلها اثر نکند و سخنی که در دلها مؤثرنبود ، گفتن آ ن بر علم استهزا کردن بود . ( ۱۵ )  

حکا یت سی ودوم : طرارجوانمرد

         شنودم که : مردی به سحر گاه از خانه بیرون رفت ، تا به گرمابه رود . به راه اندر دوستی از آ ن خویش را دید ، گفت : " موافقت کنی تا به گرمابه شویم ؟ " گفت : تا در گرمابه با تو همراهی کنم ، لکن اندر گرمابه نتوانم آ مدن که شغلی دارم ، و تا نزدیک گرمابه بیامد . به سر دو راهی رسید ، بی آنکه این مرد را خبردهد ، باز گشت ، و به راه دیگر برفت .

        اتفاق را طراری از پس این مرد میرفت ، به طراری خویش . این مرد باز نگرسید ، طرار را دید و هنوز تاریک بود ، پنداشت که آ ن دوست وی ا ست. صد دینار در آ ستین داشت ، بر دستارچۀ بسته ، از آ ستین بیرون گرفت و بدین طرار داد و گفت : " ای برادر ! این امانت است به تو . چون من از گرمابه بیرون آ یم به من باز دهی . " .

          طرار زر از وی بستد و آ ن جا مقام کرد تا وی از گرمابه بیرون آ مد ، روز روشن شده بود ، جامه بپوشید و راست همی رفت . طراروی را باز خواند ، و گفت : " ای جوانمرد ! زر خویش باز ستان و پس برو ، که امروز از شغل خویش فرو ماندم ،از این نگاه داشتن اما نت تو " .

          مرد گفت : که این زر چیست و تو چه مردی ؟  گفت : من مردی طرارم ، تو این زر به من دادی . گفت : اگر تو طراری چرا زر از من نبردی ؟ طرار گفت : " اگر به صناعت خویش بردمی ، اگر هزار دینار بودی ، از تو یک جو نه اندیشید می و نه باز دادمی ؛ ولکن تو به زینهار به من دادی . زینهاردار نباید ، زینهار خوار باشد که امانت بردن جوانمردی نیست " ( ۱۶ )

 

ادامه دارد . . .

 

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

         فهرست مآ خذ این قسمت :   

 

۱ - محمد عوفی ، جوامع الحکا یات و لوامع الروا یات ، به کوشش دکتر جعفر شعار ، تهران : سال۱۳۷۴،  صفحه های  ۱۱۹و۱۲۰ .

۲ - هزار و یکشب ، به نقل از وب سایت هرات آنلاین ، به مدریت طارق پیمان ، لندن : نوامبر۲۰۰۶ میلادی .

۳ - فرید الدین عطار ، تذکرة الاولیا ، به کوشش محمد استعلامی ، تهران : سال ۱۳۷۴ ، صفحه های ۷۹۸ و ۷۹۹ .

۴ - ترجمۀ رسا لۀ قشیریه ، به تصحیح بدیع الزمان فرو زانفر ، تهران : سال ۱۳۷۷ ، صفحه های ۳۶۱ و۳۶۲ .

۵ – مولا نا حسین بن سعد الد هستانی ، ترجمۀ فرج بعد الشد ت ، ایران : انتشارات علمیۀ اسلامیه ، صفحه های ۲۷۴ و۲۷۵ .

۶ - نجم الدین زرکوب ، فتوت نامه ، به تصحیح و مقدمۀ مرتضی صراف ، تهران : سال۱۳۷۰ صفحه های ۱۷۰و۱۷۱ .

۷ - محمد عوفی ، جوامع الحکا یات و لوامع الروایات ، صفحه های ۳۵۹ و۳۶۰ .

۸ - عبد الرزاق کاشی ، تحفته الاخوان ، به مقدمۀ مرتضی صراف ، صفحه های ۲۳ و۲۴ .

۹ - شیخ شهاب الدین سهروردی ، فتوت نامه ، به تصحیح مرتضی صراف ، تهران : سال۱۳۷۰ ،  صفحه های۱۱۳ تا ۱۱۵ .

۱۰ - گلستان سعدی ، مصلح الدین سعدی ، به کوشش محمد علی فروغی ، تهران : سال ۱۳۷۳، صفحۀ ۱۰۱ .

۱۱ - محمد عوفی ، جوامع الحکا یات و لو امع الروایات ، صفحۀ ۶۶ .

۱۲ - عبد الرزاق کاشی ، تحفته الا خوان ، به تصحیح و مقدمۀ مرتضی صراف ، صفحه های ۵۶ و۵۷

۱۳ - ترجمۀ رسا لۀ قشیریه ، به تصحیح بدیع الزمان فرو زانفر ، تهران : سال۱۳۷۷ ، صفحۀ ۳۶۳.

۱۴  - شمس الدین محمد بن محمود آ ملی ، نفا ئیس الفنون فی عرائیس العیون ، به تصحیح مرتضی صراف ، صفحه های ۸۳ و۸۴ .

۱۵ - فرید الدین عطار ، تذکرت الاولیا ، به کوشش محمد استعلامی ، تهران : سال۱۳۷۴ ، صفحه های ۴۰۱ و۴۰۲ .

۱۶ - عنصرالمعا لی کیکا ووس ، قا بوسنامه ، به کوشش دکتر غلام حسین یوسفی ، تهران : سال ۱۳۷۷ صفحه های ۱۳۵ تا  ۱۳۷.

 

 

قسمت بیستم

 

دکتور غلام  حيدر « يقين »

حکایات عیاران ، جوانمردان و فتیان

 

( پیوسته به گذشته )   

 هرقصه را ، مغزی هست

قصه را ، جهت آ ن مغزآ ورده اند

نه از بهردفع ملالت !

به صورت حکایت ، برای آ ن آ ورده اند

تا آ ن « غرض » در آ ن بنما یند .

 

« شمس تبریزی »

 

بدانکه قصه خواندن و قصه شنیدن فایده بسیار دارد :

 اول : آ نکه از احوال گذشته گان خبردار شود .

دوم : آ نکه چون غرائب و عجائب شنود ، نظر او به قدرت الهی ، گشاده گردد .

سوم : چون محنت و شدت گذشته گان شنود ، داند که هیچ کس از بند محنت آ زاد نبوده است ، او را تسلی باشد .

چهارم : چون زوال ملک و مال سلاطین گذشته شنود ، دل از مال دنیا بر دارد و داند که با کس وفا نکرده و نخواهد کرد .

 پنجم : عبرت بسیار و تجربۀ بیشمار ، او را حاصل آ ید و خدای تعا لی با حضرت رسالت ( ص )  میگوید :

( ای محمد ! ما بر تو میخوانیم از قصۀ رسولان و خبر های پیغمبران ، آ نچه بدان دل را ثابت گردانیم و فایده های کلی او را حاصل گردد و هود ، آ یۀ  ۲۰ )

      پس معلوم شد که در قصه های گذشته گان ، فایده های هست . اگر واقع باشد و بر آن وجه که وجود داشته باشد ، خوانده شود ، خواننده و شنونده را از آ ن فایده های رسد ؛ و اگرغیر واقع باشد ، گوینده را وبال باشد و شنونده فایدۀ خود بر گیرد . به همین دلیل می پندارم که این حکایات که یاد کرده آ ید ، پر است از پند ها و اند رز ها ی با ارزش و تجارب درون مایۀ آ دمی گری و انسا ن دوستی و مروت و جوانمردی وخدا جویی ودیگر منشهای خوب و مفید اجتماعی که در هر دور و زمانی میتواند انسان را برای آ دم شدن یاری رساند و مددگار باشد .

      هدف ما از باز نویسی حکایات  آنست ، که نشان داده باشیم ( ولیکن چو گفتی ، دلیلش بیار ) که زبان و ادب فارسی پر است ازحکم وامثال مفید و سودمند اجتماعی که باز تاب آ یین عیاری و جوانمردی است . در این حکایات خواننده گان میتوانند به تمام ویژه گیها و خصوصیات ( عیاران ) ، ( جوانمردان ) ، ( اخییان ) و( فتییان ) آ شنا ئی و آ گاهی کاملی پیدا نما یند ؛ و در یا بند که این آ یین مردمی و انسا نی که متأ سفانه امروز بقایای آ ن به انحرافات اخلاقی کشانده شده است ، در گذشته دارای اندیشه ها و عمل کردهای والای انسانی و اهو رایی بوده است . امید وارم که این حکایات مورد طبع صاحب نظران و دلبسته گان و هوا خواهان آ یین عیاری و جوانمردی ، قرار گرفته و ایشان را پسند افتد :

 حکا یت اول : تو جوانمرد این امتی

      درخبر است که پیغامبر- علیه الصلوة و السلام - روزی با جمعی نشسته بود ، شخصی در آ مد و گفت : یا رسول الله ! در فلان خانه مردی و زنی به فساد مشغول اند . فرمود : ایشان را طلب باید داشت وتفحص کردن . چند کس از صحابه در احضار ایشان دستوری خواستند ؛ هیچ یک را اجازه نداد .

      امیر ا لؤمنین علی - علیه السلام -  در آمد ، فرمود : یا علی ! تو برو و ببین تا این حال راست است یا نه ؟ امیر ا لمؤ منین علی بیا مد . چون به در خانه رسید ، چشم بر هم نهاد و در اندرون رفت و دست بر دیوارمی کشید ، تا گرد خانه بر گردید و بیرون آ مد ؛ چون پیش پیغمبر رسید ، گفت : یا رسو ل ا لله ! گرد آ ن خانه بر آ مدم ، هیچ کس را در آ نجا ندیدم . پیغامبر- علیه الصلو ة و السلام - به نور نبوت بیا فت ، فرمود که : یا علی ! « انت فتی هذاة الامة » . یعنی تو جوانمرد این امتی . بعد از آ ن قد حی آ ب و قدری نمک خواست . سلمان فارسی آ ن را حاضر کرد . رسول - علیه ا لصلوة و ا لسلم - کفی نمک بر داشت و گفت : « هذه الشریعة » و در قدح افکند . و کفی دیگربر داشت و گفت : « هذا الطریقة » و در وی افکند ، و کفی دیگر بر داشت و گفت : « هذا الحقیقة » و درو انداخت و به علی داد تا قدری باز خورد و گفت : « انت رفیقی و انا رفیق جبرئیل و جبرئیل رفیق ا لله تعالی » . بعد از آ ن سلمان را فرمود ، تا رفیق علی شد و قدح از دست او باز خورد ، و حذیقه را فرمود تا رفیق سلمان شد و قدح از دست سلمان باز خورد .

      بعد از آ ن زیر جامۀ خود در علی پوشانید و میان او در بست و فرمود که : « اکملک یا علی » . یعنی ترا تکمیل میکنم .   ومأ خوذ فتوت و اصل این طریقت این حدیث است . و شرب قدح و لیس ازار و بستن میان که اکنون میان جوانمردان متعارف و قاعد ۀ فتوت بر آ ن مؤ سس و اساس طریق رفاقت و اخوت بر آ ن می نهند و تصحیح نسبت و شجرۀ خویش بدان میکنند ، از اینجا ست . (۱)

 حکایت دوم : جوانمردی یعقوب لیث

      آ ورده اند آ ن وقت که حال یعقوب لیث هنوز منتظم نشده بود ، جماعتی از عیاران به وی جمع شده بودند ؛ گفتند : صلاح ما آ ن باشد که به صحرا رویم و با کاروان های خلیفه در آ ویزیم ، تا استعدادی به دست آ ید . پس به صحرا رفتند ؛ اما اولین کاروانیان چون ظاهر شدند معلوم شد که زن همراه داشتند . عیاران از ستیزه خود داری کردند و کسی را نزد آ نان فرستادند ، و گفتند : اگر به شما  آ نچه کنیم ، چون در میا ن شما زنا نند ، فضیحت شود . شما به اختیار خود ، توزیعی کنید و از کاروان آ نچه بدان محتا جیم ، بفرستید  تا به سلامت بروید .

      اهل کاروان به دو گروه شدند . یک قوم گفتند : ایشان را چیزی بدهیم ، و قوم دیگرمخالفت کردند و گفتند : ما صد مردیم و همه با سلاح ، اگر دویست باشند ، همه را بزنیم . چون خبر امتناع کاروان اعراب به یعقوب رسید ، یاران خود را در موضعی بر رهگذر کاروان بنشاند و خود با بوقی دو منزل جلو تر از آ نان برفت و چون شب بر آ مد ، یعقوب بوق را به صدا درآ ورد و اعراب همه سلاح بر گرفتند و تمام شب بیدار ماندند و روز دیگر روان شدند .

      یعقوب در هر نیم فرسنگی ، بوق بزدی و کاروانیان همچنا ن به احتیاط می رفتند و سلاح از خود جدا نمی کردند و عیاران ، هر ساعت از طرفی دیگر بوق می زدند واعراب به هر طرف روی میکردند و با صدای تشویش آ وربوق روبرومی شدند . همه متحیر شدند و گفتند : دشمن چند برابر از ما پیش است ، وهمه شب بیدار می ماندند و هر روز و هر شب از هر طرف صدای بوق می آ مد .

      بالاخره روزی که آ نان خسته شدند ، یعقوب با خون مرغی پیراهن خود بیالود وپیش کاروان اعراب رفت و گفت : من گرفتار( خارجیان ) شدم ، و آ نان پنجاه نفر باشند و شما با سلاح و دو برابر ایشان ، از آ نان بیم به خود راه ندهید . اعراب مسلح مغرور شدند و کاروان به موضعی فرود آ مد ، و آ نان چند شبانه روز بود که نخفته بودند ، از اینرو با خیال آ سوده از ضعف دشمن به خسپیدند و یعقوب لیث به نزدیک یاران رفت و ایشان را ساخته کرد و جمله گی با سلاح از چهار طرف کاروان در آ مدند و بانگ با ایشان زدند و جمله از خواب در جستند و متحیر شدند . یعقوب فرمود : هر کس سلاح خود بیاندازد و دست های یکد یگربه بندد ، جمله چنین کردند .

      پس یعقوب گفت : رئیس و سالار کاروان کیست ؟ به چند کس اشارت کردند . یعقوب آ نان را گفت : ما به اندک چیزی از شما راضی بودیم و شما در آ ن مضایقت کردید . اکنون به دام گرفتار شدید و من با شما آ نگونه رفتار نکنم که شما با ما کردید . از آ نچه دارید ، ده درصد ما را مالیات دهید و به سلامت بروید . اهل کاروان به خوشحالی قبول کردند و پنجاه جما زۀ خوب و مبلغی رخت و سلاح و آ نچه ایشان را به کار آ ید ، دادند ، و هر که کم بضاعت بود از او هیچ نگرفتند . اهل کاروان از آ ن لطف که در باب ایشان کردند  شکر گزاری کردند و به دل خوش  راه در پیش گرفتند (۲).

    حکا یت سوم : چها ر یار جوانمرد

      واقدی گوید که : وقتی مرا دست تنگی روی نمود ، و ثروت به من پشت آ ورد ، و فقر به غایت کشید و فاقه به نهایت انجا مید ، و ماه رمضان از افق سال طالع شد و از تأ ثیر طالع بد ، ترتیب اخراجات ماه رمضان بر من متعذ ر گشت .

 دوستی علوی داشتم ، رقعۀ بدو نوشتم و هزار درم قرض خواستم . او هزاردرم در کیسۀ که مهر بر نهاده بود ، به من فرستاد  و هم در آ ن لحظه ، رقعۀ از آ ن دوستی دیگربه من آ وردند که او از من به جهت اخراجات ماه رمضان هزار درم التماس کرده بود . من هم چنان آ ن کیسۀ سر به مهربدو فرستادم و جانب او را بر جانب خود ترجیح دادم .

      چون روز دیگرشد ، آ ن دوست که از من قرض گرفته بود و آ ن علوی که من از او قرض گرفته بودم ، هر دو به نزد من آ مدند . علوی از من پرسید که آ ن دراهم را که با من انبسا ط نمودی و با استغراض آ ن مرا رهین منت گردانیدی ، چه کردی ؟ گفتم : در مهمی صرف کردم . او به خندید و کیسۀ زر سر به مهربیرون کرد و در پیش من نهاد ، و گفت : من به جز از این درم ها هیچ نداشتم و آ نرا به جهت اخراجات ماه رمضان ، نهاده بودم . چون رقعۀ تو به التماس آ ن محضررسید ؛ هم چنان ایثار کردم و چون محتاج اخراجات ماه رمضان گشتم ، به نزد این دوست رقعۀ نوشتم و قرض خواستم . اواین کیسۀ مختوم نزد من فرستاد . چون مهر خود بر وی بدیدم ، تعجب نمودم و کیفیت آ ن حال را از وی پرسیدم .او با من حکایت کرد و ماجرا چنانکه بود ، شرح داد . اینک هر دو نزدیک تو آ مده ایم و کیسه را آ ورده ایم ، تا با یک دیگر مقاسمت کنیم . و تا آ ن را خرج کنیم ، باشد که خدای تعالی ، دری از درهای روزی بر ما گشاده گرداند .

      واقدی گوید : نمی دانم که در افشای این مکرمت از ما هر سه کدامیک کریم تر است . ما با یکد یگر آ ن دراهم را تخصیص کردیم و ماه رمضان در آ مد و بیشتر آ ن دراهم را خرج کرده بودم ، که یحی بن خالد البرمکی بامدادی پگاه مرا بخواند و گفت : ترا دوش به خواب دیدم ، در حالتی که تعبیر آ ن دلالت بر آ ن میکند که در محنتی سخت و اندوهی بسیار بوده باشی . حال خود را با من تقریر کن و از حقیقت آ ن و سبب تشویش مرا با خبر کن .

      من آ ن سّر مکتوم را معلوم کردم و صورت ماجرا را که میان من و علوی و آ ن دوست ، رفته بود ، با وی شرح دادم . او از آ ن تعجب نمود و گفت : نمیدانم از شما کدامیک کا ملتر است و در مروت تمام تر . به فرمود تا سی هزار درهم به من دادند و ایشان هر یکی را ده هزار درهم بفرستاد و حال ما نیکو شد و از ضیق و شدت فرج یافتیم . (۳ )

   حکا یت چهارم : عیاری و راستگویی  

      چنین گویند که روزی به کوهستان عیاران به هم نشسته بودند . مردی از در اندر آ مد و سلام کرد و گفت : من رسولم ، از نزدیک عیاران مرو و شما را سلام همی کنند و همی گویند که : سه مسأ لۀ ما را بشنوید ؛ اگرجواب دهید ، ما راضی میشویم به کهتری شما ؛ و اگر جواب صواب ندهید ، اقرار دهید به مهتری ما .

گفتند : بگوی .

     گفت : بگویید که جوانمردی چیست ؟ و اگر عیاری به راهگذری نشسته باشد ، مردی بر وی بگذرد و زمانی بود ، مردی با شمشیر از پس وی همی رود به قصد کشتن وی ، از این عیار به پرسد که فلان کس بر گذشت ؟ این عیار را چه جواب باید داد ؟ اگر گوید که نگذشت ، دروغ گفته باشد ؛ و اگرگوید که گذشت ، غمز کرده باشد. و این هر دو در عیار پیشه گی نیست .

      عیاران قهستان چون این مسأ له ها بشنیدند ، یک به دیگر نگریستند . مردی در آ ن میان بود به نام فضل همدانی ، گفت : من جواب دهم . گفتند : رواست . گفت : اصل جوانمردی آ ن است که هر چه بگویی بکنی ، و فرق میان جوانمردی و نا جوانمردی ، صبر است . جواب آ ن عیا رآ ن بود که از آ ن جای که نشسته بود ، یک قدم فرا تر نشیند و گوید ؛ تا من ایدر نشسته ام ، کس ایدر نگذشت ، تا راست گفته باشد . (۴) 

      حکا یت پنجم : ابو سعید ابوالخیرو کنیزک

      روزی شیخ ابو سعید ابو الخیردر بازار نیشا بورمیرفت ، نزدیک برده فروشی رسید . آ واز چنگ شنید . بنگریست . کنیزک ترک مطربه چنگ میزد و این بیت میگفت :

 ا مروز در این شهر چو من یاری نی                            آ ورده به بازار و خریداری نی  

آ  ن کس که خریدار، بدو رأیم نی                                 وآن کس که بدو رأی ، خریدارم نی  

      شیخ هما نجا سجاده بیفکند و بنشست و فرمود که این کنیزک را بیاورید . در حال آ وردند . فرمود که صاحب کنیزک کجاست ؟ گفتند : حاضر است . آ واز دادند ، آمد . فرمود که به چند می فروشی ؟ 

 گفت : یک هزار دینار . فرمود که خریدم . برده فروش گفت : که فروختم . کنیزک را فرمود که رأیت به کیست ؟      

گفت : که به فلان . فرمود که حاضر کنیدش . حاضر کردند . کنیزک را آ زاد کرد و به زنی بدو دادند . فروشنده فریاد بر آ ورد که بهای کنیزک چه می شود ؟

      فرمود که برسانیم . از مریدان یکی می گذشت . شیخ آ واز داد و فرمود ، که هزار دینار از واجبات به این برده فروش ده . قبول کرد و در ساعت برسا نید . (۵ ) 

    حکا یت ششم : پهلوان حیدر قصاب

      خواجه ظهیرالد ین کرایی هفتمین امیر سر بداران بود . او مردی بی تدبیر ، آ سا نگیر و راحت طلب و بیشتر اوقات خود را به کار های بیهوده هدر میداد .

      روزی پهلوان حیدر قصاب که مردی با همت ، غیرتمند و جوانمرد بود ، به دارالاماره رفت . او را دید که بی خبر از حال مردم به بازی شطرنج مشغول است . پهلوان حیدر ، آ ستینش را گرفت و گفت : حکومت و سروری کار مردان کوشنده و با تد بیر است ، نه تن پروران نا لایق که جز آ سایش طلبی و گذراندن وقت به باطل ، هنری ندارند . بر خیزو به دکان من رو و قصابی کن ، تا من به جای تو موافق عقل و عدل بر مردم حکومت کنم ؛ البته به خاطر داشته باش که شغل قصابی هم با آ سایش طلبی ساز گار نیست . خواجه ظهیر الدین کرایی پذیرفت ، حکومت را رها کرد و قصابی پیشه نمود و پهلوان حیدر قصاب ، مهترسربداران شد .

      مورخی این حکایت را شنید و گفت : پهلوان حیدر شجاعت کرد ؛ اما شجاعت وجوانمردی کرایی بیشتر بود ، زیرا در این موقع معمول حاکمان نالایق ، شاعران و نویسنده گا ن و خطیبا نی چاپلوس به دور خود گرد می آ ورند ، به ایشان زر و سیم می بخشند ، تا از آ نان از مردم دوستی و تد بیرو لیاقت شان به سرایند و مقاله ها به نویسند . اینکه کرایی چنین نکرد و حکومت را بدان آ سانی رها نمود ، معلوم می شود که نشانۀ از شجاعت و شرف داشته است . (۶)

    حکا یت هفتم : یعقوب لیث و آ زاد مردان

      در اخبار یعقوب لیث چنان خواندم که وی قصد نیشابور کرد ، تا محمد بن طاهر بن عبد ا لله بن طاهر امیر خراسان را فرو گیرد ؛ و اعیان روزگار دولت وی به یعقوب تقرب کردند و قاصدان مسرع فرستادند با نامه ها و دعا که زود تر     ببا ید  شتافت که از این خداوند ما هیچ کاری نیاید ، جز لهو . و ثغر خراسان که بزرگ ثغری است ، به باد نشود .

      سه تن از پیران کهن تر دانا ، سوی یعقوب ننگریستند و بد و هیچ تقرب نکردند و بر در سرا ی محمد طا هر می بودند ؛ تا آ نگاه که یعقوب لیث در رسید و محمد طاهر را به بستند . این سه تن را بگرفتند و پیش یعقوب آ وردند . یعقوب گفت : چرا به من تقرب نکردید ؛ چنانکه یارانتا ن کردند ؟

      گفتند : تو پادشاه بزرگی و بزرگتر از این خواهی شد ؛ اگر جوابی حق بد هیم ، خشم نگیری ، بگوییم . گفت : نگیرم بگویید . گفتند : امیر جز از امروز هر گز ما را دیده است ؟ گفت : ندیدم . گفتند : به هیچ وقت ما را با او و او را با ما هیچ مکاتبت و مراسلت بوده است ؟ گفت نه .

     گفتند : پس ما مردما نیم ، پیر و کهن و طا هریان را سال های بسیار خدمت کرده و دردولت ایشان نیکویی ها دیده و پایگاه ها یا فته ، روا بودی ما راه کفران نعمت گرفتن و به مخالفان ایشان تقرب کردن . اگر چه گردن بزنند ؟  گفتند : پس احوال ما این است و ما امروز در دست امیریم و او با ما آ ن کند که ایزد عزاسمه به پسندد و از جوانمردی و بزرگی او سزد .

      یعقوب ، گفت : به خا نه ها باز روید و ایمن باشید ، که چون شما آ زاد مردان را نگاه باید داشت و ما را به کار آ یید . پیوسته به درگاه من باشید . ایشان ایمن و شاکر باز گشتند ، و یعقوب پس از این ، آ ن جما عت قوم را که بدو تقرب کرده بودند ، بفرمود تا فرو گرفتند و هر چه داشتند پاک بستدند و براندند ، و این سه تن را برکشید و اعتماد ها کرد ، در اسباب ملک . ( ۷ )

     حکا یت هشتم : سیاه جوانمرد

      مروان بن ابی حفصه گوید که : معن بن زایده ، حکا یت کرد با من که : درآ ن وقت که ایا لت واسط به من مفوض بود و من در حرب یزید بن عمروبن هبیره مبارزت ها نموده بودم و از شجاعت و مردا نه گی من شکا یت ها و حکا یت ها به ابو جعفر منصور رسیده بود ، بر من خشمنا ک شده ، فرمود تا مرا به جد تمام مطالبت میکردند ، ودرتجسس و بحث از حال من مبالغت ها می نمودند و مال ها وعده می دادند کسانی را که از من نشانی برند و من در بغداد متواری بودم ؛ و چون مدت استتار امتداد یافت ، و طالبان به جد فرا گرفتند ، من مضطر شدم و خواستم که به موضعی دیگر نقل کنم .

     من در آ فتاب بسیار بنشستم ، تا رنگ من سیا ه شد و موی روی را به ناخن پیرا فرا گرفتم ، و به شکل دیگر گردانیدم و بر مثال حمالان جبۀ پشمین شتری درپوشیدم و بر اشتری نشستم و بدین هیأ ت خواستم که به بادیه روم . هنوز به یک دربند از دربند های محلا تی که در شهر بغداد معهود بود ، نگذشته بودم که شخصی سیاه ، تیغی حمایل کرده ، بیا مد و زمام نا قۀ مرا بگرفت و فرو خوابا نید و گفت : وا لله که مقصود و مطلوب امیر ا لمؤمنین منصور را یافتم و مرا سخت بگرفت . گفتم : مرا چه می شنا سی تو و که گمان میبری ؟

      گفت : تو معن بن زاید ای . گفتم : بترس از خدا و از این افترا، استغفار کن ، من کجا و معن بن زایده از کجا . گفت : ترک این نوع حیلت ها گیر ، که من در این معنی به شک نیستم و نخواهم افتاد و به تو عارف تر از آ نم که تو بر نفس خویش .

      چون بدیدم که انکار، مفید نخواهد بود ، گفتم : انگار که چنین است که تو میگویی . ترا از این چه که من هلاک شوم ، اگر به طمع مالی افتادۀ که ایشان به تو دهند و ترا بر این حرکت همان باعث است ، اینک عقد جواهری با من است که قیمت آ ن ده چندان بیش از آ ن مال باشد که ترا در خیال آ ید که بتو دهند . آ نرا از من قبول کن و در ریختن خون من سعی مکن . گفت : بیا ر .

      من آ ن عقد جوا هر را بدو دادم . سا عتی در آ ن نگاه کرد و گفت : راست گفتی ، در آ ن چه این مال عظیم می ارزد و قیمتی تمام دارد و در آ ن شکی نیست . اما از تو قبول نکنم ، تا آ نگاه که از تو سخنی نپرسم . راست بگوی . و اگر راست گویی ، اطلاق کنم تا بروی .

      گفتم به پرس . گفت : تو در میان خلا یق به سخاوت معروفی و به کرم و مروت موصوف و در جوانمردی مبا لغت های بسیارمی نمائی . راست بگوی که در مدت عمر خویش ، هرگز تما مت مال خود را به کسی داده ای ؟ گفتم : نه . گفت : نیمی از مال خویش را به کسی بخشیده ای ؟ گفتم : نه . گفت : ثلثی داده ای ؟ گفتم : نه . هم چنین می پرسید ، تا به عشری رسید . من شرم داشتم که بگویم ، نه . گفتم : ممکن است که این قدر را داده باشم . گفت : میدانم که نداده ای . پس بدان که من مردی ام پیاده ، و اجر و جامه گی من از منصور هر ماه بیست درم است ، و این عقد جواهری که تو به من داده ای ، من این عقد جواهر را به تو بخشیدم و ترا برای خرد مأ ثور و کرم مشهور تو بخشیدم ؛ و این گذشت را بدان جهت کردم تا بدانی که در دنیا از تو جوانمرد تر و با همت تر، کس هست و به خویشتن معجب و مغرورنباشی و بدانی که هر مبا لغتی که در بذ ل و عطا بعد از این فرما ئی ، در چشم تو حقیر آ ید ، و عقد را در کنارمن انداخت و زمام ناقۀ مرا بگذاشت و برفت .

      من آ واز دادم که ای جوانمرد ! والله که مرا فضیحت کردی و خجل گردانیدی . اگر خون مرا می ریختی ، بدون شک بر من آ سانتربودی . بر گرد و منت احسان خود را بر من تمام گردان و این عقد را از من قبول کن و تضرع و زاری شروع نمودم . او بخندید ، و گفت : می خواهی که مرا هم بر این جا یگاه در این دعوی که کرده ام ، دروغ زن گردانی  . والله که این هر گز نخواهد شد . پس برفت و مرا بر جا یگاه بگذاشت ، و من بعد از آ نکه ایمن شدم ، چندانکه او را طلب کردم ، نیافتم . (۸)

    حکا یت نهم : کریم ترازحا تم طا یی

      آ ورده اند که از حا تم طا یی - رحمته الله علیه - سؤال کردند که : از خود کریم تر دیده ای ؟ گفت : دیدم . گفتند : کجا دیده ای ؟ گفت : وقتی در بادیه میرفتم . به خیمۀ برسیدم . زالی در آ ن بود ، و بزکی در پس خیمه بسته . چون برسیدم ، زال پیش من باز دوید و مرا خدمت کرد . عنان من بگرفت ، تا فرود آ مدم .

      چون زمانی بود ، پسر او بیامد ، و بشا شتی هر چه تمام تر ، مرا پرسید . پس زال پسر را گفت : بر خیز و به مصباح مهمان قیام نمای . آ ن بزک را بسمل کن و طعام بساز . پسر گفت : نخست بروم و هیزم بیا ورم .

      زال گفت : تا تو به صحرا روی و هیزم آ ری ، دیر شود و مهمان را گرسنه داشتن از مروت ، دور بود . پس دو نیزه داشت ، هر دو را به شکست و آ ن بزک را به کشت ، و در حال طعام ساخت و بیا ورد .

      چون تفحص کردم از حال وی ، جز آ ن هیچ چیز دیگر نداشت ، و آ ن را ایثارما کرد . پس آ ن زال را گفتم : مرا می شناسی ؟ گفت : نه . گفتم : من حا تمم . باید که به قبیلۀ ما آ ئی ، تا در حق شما تکلفی واجب دارم ، و حق آ ن ضیافت بگزارم .

      آ ن زن ، گفت : انا لانطلب علی الضیف جزأ . جزا بر مهمانی نستا نیم و نان به بها نفروشیم . و از من هیچ قبول نکردند . من بدانستم که ایشان از من کریم تر اند . (۹)

  حکا یت دهم : مهلب عیار و پوست خربوزه

      شنودم که در خوراسان ، عیاری بود ، سخت محتشم و نیک مرد و معروف به مهلب عیار. گویند : روزی در کوی همی رفت . اندر راه پای بر پوستی خربوزه نهاد . پایش بلغزید ، و بیفتا د . کارد بر کشید و خر بوزۀ پوست را به کارد زد .

      چاکران او را گفتند : ای سر هنگ ! مردی بدین عیاری و محتشمی که توئی ، شرم نداری که خر بوزۀ پوست را به کارد زنی ؟

      مهلب عیار گفت : مرا خربوزه پوست بیفکند . من کرا به کارد زنم ؟ هر کرا ، مرا بیفکند ، من او را زنم ، که دشمن من او بود ، و دشمن را خوارو حقیر نباید دا شت ، اگر چه حقیردشمنی بود ، که هر که دشمن را خواردارد  زود خوار گردد . (۱۰)

    حکا یت یازدهم : ابله و عیاران

      ابلهی میرفت و افسار خری را گرفته و می برد . دو مرد از عیاران او را بدید ند . یکی از ایشان ، گفت : من خر را از این بگیرم . آن یکی گفت : چگونه میگیری ؟  گفت : با من بیا تا گرفتن به تو باز نمایم .

      پس از آن  ، عیار به سوی خر باز آمد و افسار را از سر خر بگشود و خر به رفیقش سپرده ، افسار بر سر خود بنهاد و از پی آن ابله همیرفت ؛ تا این که رفیق آن مرد عیار ، خر از میان برد . آنگاه مرد عیار به ا یستاد و قدم برنداشت . مرد ابله به سوی او نگاه کرد ، دید که افسار در گردن مرد یست .  به او گفت : تو چه چیز هستی ؟  گفت : من خر تو هستم و حدیث من عجیب است ؛ و آن این است که مرا مادر پیر نیکو کاری بود . روزی من چوب بگرفتم و او را بزدم . او به من نفرین کرد . در حال به صورت خر درآمدم و بدست تو افتادم . من این مدت را نزد تو بودم . امروز مادرم از من باز گردید و مهرش به من بجنبید و مرا دعا کرد . به صورت اصلی خود در آمدم .

      پس آن مرد ابله گفت : ترا به خدا سوگند میدهم که من آنچه با تو کرده ام حلال کن . آنگاه  افسار از سر او برداشت و به خانۀ خود بازگشت و از این حادثه غمین و اندوهناک بود و دیرگاهی بیکار در خانه نشست .

      روزی زن به او گفت : به خانه اندر بیکار نشستن تا بکی ، بر خیز و به بازار شو و درازگوشی خریده به کار مشغول باش . آن مرد برخاسته ، به بازار چارپا فروشان رفت . خر خود را دید که در آنجا میفروشند . چون او را بشناخت ، پیش رفته دهان به گوش او نهاد و به او گفت : ای ، پندارم که باز غلط کرده مادر خود را آزرده ای ، و او ترا باز نفرین کرده . به خدا سوگند که من تو را دیگر نخواهم خرید . (۱۱)

  حکا یت دوازدهم : فدا کاری شیخ ابوالحسن نوری  

       نقل است که بازار نخاس بغداد را آ تش افتاده بود ، و خلق بسیار به سوختند . بر یک دکان دو غلام بچۀ رومی بودند ، سخت صاحب جمال و آ تش گرد ایشان فرو گرفته بود و خداوند غلام می گفت : هر که ایشان را برون آ ورد ، هزار دینار مغربی بدهم .

     هیچ کس را زهرۀ نبود که گرد آ ن گردد . نا گا ه نوری برسید ، آ ن دو غلام بچه را دید که فریاد میکردند . گفت : بسم ا لله الرحمان الرحیم ، و پای درنهاد ، و هر دو را به سلا مت بیرون آ ورد . خداوند غلام هزار دینار مغربی پیش نوری نهاد . نوری گفت : بردارو خدای تعالی را شکر کن که این مرتبت که به ما داده اند ، به نا گرفتن داده اند ، که ما دنیا را به آ خرت بدل کرده ایم . ( ۱۲)

      حکا یت سیزدهم : جوان عیار و جوانمرد وفا دار

      آ ورده اند که در کوفه مردی بود از اهل فضل و ادب به معاشرت و خوش طبعی و لطا فت  معروف بود ، و به نظا رت و سبکروحی و ظرا فت موصوف . به مجالس انس اکابرو ارباب نعم و اصحاب مناصب حاضر شدی و مردمان به منا دمت و مجالست او رغبت نمودندی و او را عطا ها فرمودندی ، و تحفه های فراوان فرستا د ندی . و وجوه معیشت او از آ ن بودی ، و پیو سته در حال عیش و فرا خی نعمت روزگا ر گذ را نیدی . تا آ نکه زما نه برعا دت خود بیو فا ئی با او آ غاز نهاد و رغبت مردمان در صحبت او فتورپذ یرفت ، و طبیعت ها از او ملول گشت، و خاطر ها سامت یافت ، و از مجا لست و منا دمت او اعراض کردند و مبرات و هبات ایشان از او منقطع گشت ؛ و چون حرفتی دیگر نداشت ، در خانه بیکا ربماند ، و مرمان او را فرا موش کردند و قوت او از بها ی ریسما نی بود که عیا لش میرشت .

      اوحکا یت کرد که روزی از روزها ، در حا لتی هر چه پریشا ن تر بودم و در منزل خود نشسته که آ واز اسبی به گوش من آ مد و ازپی آ ن حلقۀ  در به جنبا نید ند . من جواب دادم و از اسب و غرضش پرسیدم . گفت : برا در زا دۀ از آ ن تو که نا مش را نمی گویم ، ترا سلام میرسا ند و می گوید که چون من متوا ری و مستورم ، دلتنگ می شوم و با هر کس راز در میان نمیتوانم نهاد ، و پرده از کار خود بر نمیتوانم گرفت ؛ اگر لطف فرما ئی و امشب کرا مت حهضور ارزانی داری ، تا به لطف مجا ورت و حسن منا دمت تو استینا س یابم ، منتی عظیم و موهبتی عمیم باشد .

      با خود گفتم : مگر بخت خفته بیدارشد و چشم حرمان در خواب خواهد رفت . من هیچ جامه نداشتم که در پوشم . چادری از آ ن منکوحۀ خود در خود پیچید م و بر جنیبتی که با او بود بر نشستم و برفتم . او مرا نزد جوانی برد ، خوب صورت ، نیکو سیرت ؛ چون مرا بدید ، بر پای خا ست ، و معا نقه و تلطف و تفقد ی که رسم باشد ، به جای آ ورد و بعد از آ ن طعام آ وردند ...

      در هرفن که من با او شروع کردم ، او از من کاملتر بود و وقوف بیشتر داشت . چون وقت سحر نزدیک شد ، گفت : طمع دارم که از حال من و اسم و نسب من نپرسی ، و به زیا رت من مداومت نمائی ، هر گاه که ترا بخوانم . و بعد انبا نی درم بیرون آ ورد و گفت : می باید که این قلیل هدیه را قبول کنی و بعد ازین خود هر چه مرا باشد ، با تو مضا یقه نکنم .

      گفتم : لا والله ، من از تو هیچ قبول نکنم ، و تو مرا از میان خلق بر گزیدی و محرم راز و عبیۀ  اسرار خود گردانیدی ، من بر این حال اگر از تو اجرتی قبول کنم ، و پاداشی طمع دارم ، مروت نباشد . دست تهی و سر پر غرور ، به خانه  آمدم و عیا لان چشم به راه داشتند و امید که دری گشا ده شود ، و به همه حال با فا ید ه باز گردم . ومن چون بیا مدم ازآن حال ایشا ن را اعلام دادم و از فعل خود پشیما ن شدم و احتیا ج سخت تر شد و فقر زیا د تر گشت و مدتی دیگر بگذ شت و هیچکس از من یاد نکرد ؛ تا آ نکه بعد از چند گاه دیگر ، رسول آ ن مرد بیامد و استد عا ی حهضورمن کرد . با وی برفتم و او به همان نهج ، با من صحبت داشت و هنگام سحر مقدار زر بر من عرضه کرد و من همان امتناع که بار اول کرده بودم ، نمودم و بی بهره و خایب به خانه آ مدم و فرزندان مرا سر زنش کردند . من گفتم : اگر این نوبت مرا بخواند و چیزی بر من عرضه کند ، اگر قبول نکنم ، سوگند می خورم که تو به سه طلاق مطا لقه باشی .

مدتی دیگر، دراز تر از اول در آ ن محنت و بلیت بماندم ، تا آ نگاه که دیگر باره رسول او به طلب من بیا مد ؛ و چون بر خاستم بروم ، زنم گفت که : ای بد بخت ! سوگند یاد دارو گریستن فرزندان و فقر و احتیاج خویش فراموش مکن .

     چون بنزد آ ن جوان رسیدم و بنشستم و صحبت گرم شد ... من با او سخن میگفتم و دلداری می نمودم ؛ و چون وقت مرا جعت من شد ، انبانی بیا ورد و الحاح کرد ، تا قبول کنم . من قبول کردم . او سه بوسه بر سرم زد و بدان قبول از من منت بسیار داشت . من بر نشستم و به سرای خود آ مدم و انبان را در میان زمرۀ عیا لان بیفکندم . و چون سر انبان را بگشودم ، پر از زر یافتم و چندین هزار دینار در آ ن بود . خدای را شکر گذاردم و حال من به غایت نیکو شد ، و نظام تمام یافت و من از آ ن زر، اسباب و ضیاع و ا ثاث و مرکب و آ نچه خداوندان نعمت و ارباب ثروت ، را داشتن آن لازم باشد ، بخریدم و مردمان بار دیگر به دیدن من رغبت نمودند ، و پنداشتند که من به حضرت پاد شاهی به انتجاع بوده ام و توانگر و با نعمت باز آ مده ام .

      پس از آ ن رسول آ ن مرد به نزد من نیا مد ؛ و چون مدتی از این سخن بگذشت ، یک روز سواره در میان شهر میرفتم و غوغا ئی و انبوهی عظیم دیدم . سبب آ ن را پرسیدم ، گفتند : مردی از فلان قبیله راه میزده است ، و سلطان هم مد تی است که در طلب او بوده ؛ تا آ نکه امروز در فلان موضع نشان او را یافته اند و لشکریان سلطان در و بام آ ن مرد را فرو گرفته اند ، تا او را بگیرند و او اینک بیرون آ مده است ؛ و چون شیر بر ایشان حمله میکند و به هر طرف که روی می آ ورد ، از بیم شمشیر او هزیمت می یا بند .

      من بدان جمع نزدیک شدم و تأ مل کردم . دیدم که آ ن جوان بود که با من تلطف و احسان کرده بود . فی الحال از اسب فرود آ مدم و عنان در دست گرفتم ، و درمیان آ ن جمع رفتم و روی بدو نهادم ؛ چون او بر ایشان حمله کرد و از بیم تیغ او منهزم شدند ، من به ایستا دم تا او به من نزدیک رسید .

      گفتم پدر و مادر من فدای تو باد ! بر اسب من سوار شو و راه خلاص بر گیر، و اسب پیش او کشیدم ، و او در حال سوار شد و به آ ن جما عت حمله کرد ؛ و چون مرد میدان او نبودند ، آ ن زمرۀ که گرد او بر آ مده بودند، به گردش ندیدند .

      پس مرا بگرفتند و خوار و ذ لیل با هزارتهد ید و تهویل ، بعد از آ نکه به لطما ت متوا لی و مترا دف مرا سست کرده بودند ، نزد عیسی بن موسی که وا لی بود ، بردند و خیانت بر من ثابت کردند . من جزاعتراف به گناه و صدق در سخن چارۀ ندا شتم . از عیسی التماس کردم تا مرا به خویشتن نزد یک گرد ا نید و صورت حال را چنا نکه بود ، از اول تا آ خر    شرح دادم . بر انعا می و اکرا می که از وی مشا هده کرده بودم و در ازأ آ ن خلاصی او از این ورطه به طریق مکا فات بر خود وا جب دا نستم ، بیان نمودم .

      عیسی بن موسی گفت : نیکو کردی ، ایمن باش و باک مدار. پس روی به آ ن عوا نان کرد و گفت : بیچارۀ را که سنگ ریزه درسم اسب فرو رود و به جهت ازالت آ ن از اسب فرود آ ید و عیاری با تیغ برهنه ؛ چون شیر گرسنه که شما با حربه رو بروی او کم از روبا ه بودید ، برو حمله  آ رد و اسب ازو غصب کند ، چه گناه باشد ؟ عبث او را گرفته اید . پس بفرمود تا دست از من بداشتند و پای در راه بنها دم و سر خود گرفتم ، که حق آ ن مرد جوانمرد را گذارده بودم و از خوف ایمن شده و غنا حاصل گشته ، و بعد از آ ن ، دیگر آ ن جوان را ند ید م . ( ۱۳ )

 حکا یت چهاردهم : سخا وت یحیی برمکی

     شخصی گوید : از پدر شنیدم که در همۀ عا لم پیش از یحی بن خا لد برمکی و بعد از او ، غیر از او کسی هزار هزار درم در هوا نه بخشیده است . از پدرسؤال کردم که : بخشش در هوا چگونه باشد ؟

      گفت : وقتی جهت یحیی بن خا لد از ضیعتی هزار هزار درم ، آ ورده بودند و در میان سرای او نها ده . به خزانه نبرده بودند . او از حرم بیرون آ مد و خواست سوار شود . جمعی از مستحقا ن و اربا ب حوائیج ایستا ده بود ند . پرسید که : این جما عت کیستند ؟ گفتند : اصحاب حوا ئیج اند .

      یحیی یک پای در رکاب کرده بود ، و یک پای در هوا . گفت : این هزار هزار درم به ایشا ن دهید . آ ن زر به ایشا ن داد ند ، و هیچ کس بعد از وی این سخا وت نکرد . ( ۱۴)

        حکا یت پانزدهم  : مهما ن نوازی ملک کرما ن

     آ ورده اند که : ملکی بود در کرما ن ، در غا یت کرم و مروت ، و عا دت او آ ن بود که هر کس ازغربا و مسکینان  به شهر او رسیدی ، سه روز مهما ن او بودی و نان خوردی .

      وقتی لشکر عضد الد وله بیا مد  و او طا قت مقا ومت ایشا ن را نداشت . در حصا ر رفت وهرصبح که برآمدی ، جنگی کردی عظیم سخت ، و خلقی را بکشتی ؛ و چون شب بر آ مدی مبلغی طعا م را بفرستا دی به نزد یک خصمان ؛ چنانکه لشکر خصم را کفا یت بودی .

      عضد الد و له رسول فرستاد بد و ، و گفت : این چیست که تو میکنی ؟ به روز ایشان را میکشی و به شب ایشان را،   طعام میدهی ! گفت : جنگ کردن اظها ر مردی است ، و نان دادن اظهار جوانمردی . ایشان اگر چه خصم من اند، امادر این ولایت غریب اند ؛ و چون غریب باشند ، در این ولا یت مهما ن باشند و جوانمردی نباشد که مهمان را بی برگ دارند .

      عضد الد وله گفت : کسی را که چنین مروت بود ، ما را با او حرب کردن خطا ست . از در حصار بر خاست و بدین موت و مردی خلاص یافت . ( ۱۵)

     حکا یت شانزدهم : پیر جوانمرد

      گویند پیری بود از مشایخ کبارجوانمردان ، او را فقیرۀ ( زن ) در خانه بود ، که جفت حلال او بود ، سالها در خدمت او بود . آ ن پیر در خانه نشسته بود و مرید در خدمت پیر نشسته. نا گاه منکوحۀ پیر از در خانه در آ مد و مرید را نظر بر روی آ ن فقیره ( زن ) افتاد . صورتی زیبا دید . مرید نو جوان بود ، و درادبا ت نا تمام . حال بر وی متغییر شد و بیقرار شد و رنگ از روی وی برفت . چون پیر در روی او نظر کرد و او را بدان حال دید ، دانست کی مرید ، نگران زن وی شد .

      بعد ازروزی دیگراز مرید ، پرسید که : ترا چه واقعه رسیده است ؟ که متغیرت می بینم . مرید معترف نشد و حا ل پنهان داشت . چون شیخ الحا ح میکرد که البته حال خود به من بگوی ، مرید  گفت که : دیروزکه در خدمت پیر در خانه نشسته بودم ، آ ن زن زیبا صورت که در خانه آ مد ، او را بد یدم  بر وی عاشق شدم .

      پیر گفت که : او زنیست در همسایه گی ما ، شوهر ویرا طلاق داده است . خاطرخوش دار . اگر چنانک رغبتی داری ، من او را از بهر تو بخواهم ، به زنی . جوان گفت : بلی رغبت دارم . پیر گفت که : خاطر جمع باش که این کار سهل است . چون مرید این سخن بشنید ، شادما نه از خانه بیرون رفت ، و این شیخی بوده است از اهل فتوت ، و آ ن شیخ که او از اهل فتوت نبود ، او را شیخی نشاید ، کی کمال فتوت مشایخ ، از فتوت است  .

      پیر بر فقیره رفت ، و گفت : اگر ترا می باید که صحبت سی ساله بجا باشد ، و از تو خشنود و راضی باشم ، ترا سخن من می باید شنید . فقیره گفت : شاید ، بگو . پیر گفت : بدان و آ گاه باش ! که چنین حادثۀ افتا ده است ، آ نچه در نظردیگر آ ید ، از برای ما نشاید . علی الخصوص که فرزند و مرید ما باشد . او را در آ ن وایه بود ، بر ما حرام گشت . ترا در راه مرید خواهم نهاد ، باید که تو رضا دهی و راضی شوی .

     فقیره چون این سخن بشنید ، زار زار بگریست ، و گفت : من طاقت فراق تو ندارم ، چون راضی شوم . پیر گفت : همانا که در ازل چنین رفته بوده است ، که در میان صحبت ما این چنین حالی واقع شود . پیر گفت : باید که فرمان من بری ، و از سخن من بیرون نشوی ، تا در وبال نیفتی . فقیره گفت : این چگونه باشد . پیر گفت : باکی نیست ، من در این حال از تو خشنودم ، و به تقدیرالهی راضی ، و نیز او فرزند اصلی ما نیست و نا محرم است ، اگرحریم حرم بودی ، او را خود این فضولی میسر نشدی ، و اوخود همه را درین خانه پدر و مادر و خواهر دانستی ؛ زیرا که در راه اهل فتوت و جوانمردی ، روا نیست که در خانۀ صاحب خود نگاه کند ، و در خانۀ پیر خود و غیره .

     آ ن روز گذشت . پیر مرید را پیش خود خواند ، گفت : بر سر آ ن سخن دوشینه هستی یا نه ؟ مرید گفت : بلی . شیخ گفت : ترا صبر می باید کردن ، تا عد ۀ این زن بر آ ید ، که شوهر او را در این دو روز طلاق داده است . دیروز برفتم ، و این حال ترا با او بگفتم ، و مبا لغۀ بسیار کردم ، و او را خشنود گردانیدم به الحاح هر چه تمام تر

     فی الجمله چون روزی چند برین منوال بگذشت ، و عدۀ شرعی منقضی شد ، مرید را بخواند و دست او را بگرفت و عقد و نکاح شرعی ببست ، و فقیره را در راه مرید نهاد . چون شب در آ مد و عروس را بر داما د عرضه کردند ، و آن خانه را از اغیار خالی کردند ؛ چون داماد به سوی عروس بنگرید ، او را نیک متغییر دید . با خود گفت : مگر عروس را از من شرم می آ ید . دست بر عروس دراز کرد و او را به سوی خویش کشید ، عروس بانگ بر وی زد ، که ادب نگاه دار. ای فرزند بی ادب نا خلف ! که تویی داماد ؟ گفت که : تو عروس شایسته و بایستۀ منی و جفت حلال منی . عروس گفت : که خاک بر سر چنین عروس باد . داماد گفت : چگونه ؟ گفت : من حلال پیر رهبر توام ، و سی سال در صحبت او عمر گذرانیدم ، امروز به یک بی ادبی که تو کردی ، مرا از خدمت او دور کردی .

     داماد بد بخت بیچاره  چون این سخن از وی بشنید ، بر خود بلرزید ، آ هی بزد و باز پس نشست . روزی دیگر بر خاست و پیش فقیره آ مد . سر در قدمش نهاد و گفت : اکنون این جرم خود کرده ام ، چه چاره سازم و از این شرمساری چون برهم ؟  فقیره گفت : از کردۀ خود پشیمان گشتی ؟ گفت : آ ری . گفت عذرخواه . مرید بیچاره و ضو تازه کرد و نماز صبح بگذارد . طبقی بر داشت ، پیش مادر آ مد و انگشت بزد وهر دو چشم خود بیرون کرد ، بر طبق نها د و گفت : ای ما در! از بهررضای حق تعا لی ، مرا پیش شیخ بر؛ که مرا هیچ عذر خواهی بر پیر نیست . گناه این چشم ها کرده است ، لاجرم به غرامت در میان آ وردم . این طبق بر یک دست گیر، و بیکدست دیگردست من ظا لم گناه کار بگیرو به خدمت پیرم بر .

      فقیره بر خاست ، طبق بر دستی گرفت  و به دستی دیگر، دست آ ن بیچاره گرفت و بخدمت پیر آ مد و سلام کرد و طبق در پیش پیر بنهاد ومرید سر در پیش افکنده و دست بر دست نهاد و به غرا مت به ایستا د . پیر گفت : این چه احوال  است ؟ فقیره قصه باز گفت . پیرساعتی با خود افتا د ، گفت : از تقد یر رحمان بینم ، یا از مکر شیطان ؟ مرید را پیش خواند و چشم و روی او را ببوسید ، و ازو سؤال کرد ، که چونی ؟ گفت : که کورو پشیمان ، چنانک شاعرگوید :

                               ز نا دیده نگهبان دل و جان آ مد                        از دیده بدل هزار نقصان آ مد                                           

                              ایمن باشد هر که نگهبان دارد                           ما را همه آ فت از نگهبان آ مد

     و این عادت در مبان خلق مثل است ، اگر کسی کاری کند و عاقبت بر مراد او نباشد ،ازو پرسند : که تو چونی ؟ گوید : " کور و پشیمان " . این کور و پشیمان گفتن ، میراث سخن آ ن مرید است ، که هم کور بود و هم پشیمان ؛ و از کردارخود خجل و شرمسار . فقیره را پرسید ، که تو چونی ؟ گفت که : محکوم امر الهی و تسلیم بر قضا و قدر و به رضای تو . . .

 مقصود ازاین حکا یت پند و موعظه و فایده است . اگر پیر و یا صاحب فتوت ، آ ن شخص را آ زموده بودی ، چون دانستی که حریم حرم و مقبول خلوت نیست ، او را خود مجال آ ن راه نبودی که چنان نزدیک شدی که روی او بدیدی ، و آ ن بی ادبی کردی . لاجرم می باید همه را در کارها آزموده و دانسته بود ، و معلوم شود که سزای هر کار کدام است ، و لایق هر مقام کیست ؛ زیرا اگر نداند ، همچنان پشیمان شود و نامرادی حاصل ، و نقصان صاحب فتوت و علم و مرتبۀ صاحب فتوت بود . ( ۱۶)

                                                    

ادامه دارد . . .

 

 فهرست مآ خذ این قسمت :  

 ۱ - تحفة الاخوان فی خصا ئیص الفتیا ن ، عبد الرزاق کاشی ، به تصحیح مرتضی صراف ، تهران : سال ۱۳۷۰ هجری ، صفحه های ۱۲ و۱۳ .

۲ - آ ر مانها ی انسانی در فرهنگ و هنر ایران ، به نقل از هزارو یک حکا یت تا ریخی ، به کوشش محمود حکیمی ، جلد اول ، صفحه های ۳۰۳ و ۳۰۴.

۳ - مولانا حسین بن سعد الد هستانی ، ترجمۀ فرج بعد الشدت ، ایران ، انتشارات علمیۀ اسلامیه ، صفحۀ ۱۸۶ .

۴ - عنصرالمعا لی کیکا ووس ، قابوسنا مه ، به کوشش دکترغلام حسین یوسفی ، تهران  : سال ۱۳۷۷ ، صفحه های ۳۰۸و ۳۰۹ .

۵ - حالات و سخنان ابوسعید ابوالخیر ، به نقل از هزار و یک حکا یت تا ریخی ، به کوشش محمود حکیمی ، جلد اول ، صفحۀ ۲۷۰ .

۶ - محمود حکیمی ، هزار و یک حکا یت تا ریخی ، جلد سوم ، صفحه های ۲۱۷ و۲۱۸ .

۷ - ابو الفصل محمد بیهقی ، تا ریخ بیهقی ، به کوشش دکتر غنی و دکتر فیاض ، تهران : سال ۱۳۷۰ چاپ چهارم ، صفحۀ  ۲۴۸.

۸ - مولا نا حسین بن سعد الد هستا نی ، ترجمۀ فرج بعد الشد ت ، ایران : انتشارات علمیۀ اسلا میه ، صفحه های ۴۲۹ و۴۳۰ .

۹ - محمد عوفی ، جوا مع الحکا یات و لوامع الروایات ، به کوشش جعفر شعار ، صفحه های۲۱۴ و۲۱۵ .

۱۰- عنصرالمعا نی کیکا ووس ، قابوسنامه ، به کوشش سعید نفیسی ، تهران  : سال ۱۳۲۹ ، صفحۀ ۱۸۲.

۱۱- هزار و یکشب به نقل از وب سایت هرات آ نلاین ، به مدریت طارق پیمان ، لندن : سال ۱۳۸۵ هجری .

۱۲- فرید الدین عطار ، تذ کرة الاولیا ، به کوشش دکتر محمد استعلا می ، تهران : سال۱۳۷۲ هجری ، صفحه های ۴۷۱ و ۴۷۲.

۱۳- مولا نا حسین بن سعد الد هستا نی ، ترجمۀ فرج بعد الشدت ، ایران : اتشارات علمیۀ اسلامیه ، صفحه های ۲۷۷ تا ۲۸۰ .

۱۴- ملا محمد باقرسبزواری ، روضة ا لانوارعباسی ، با مقدمۀ اسما عیل چنگیزی ، تهران : سال۱۳۷۷ ، صفحۀ ۳۶۳ .

۱۵- محمد عوفی ، جوامع الحکا یات و لوامع الحکایات ، صفحۀ ۲۱۶.

۱۶- شیخ شهاب الدین سهروردی ، فتوت نامه ، به تصحیح مرتضی صراف ، تهران : سال ، صفحه های۱۳۵ تا۱۴۰ .

 

 

قسمت نزدهم

 

کا که ها و جوانمردان افغا نستان معاصر

هفدهم: کا که حیات میوه فروش

    نا مش محمد حیات فرزند حاجی مؤمن بود. در کابل دیده به دنیا گشود. در سال ۱۳۵۰ هجری در سن نود و پنج سا له گی، در کابل در گذشت. کا که حیات در زمان امیر حبیب ا لله خان می زیست و زمان امیر اما لله خان را نیز در یافت. حاجی حیات در سر چوک متصل به سرای قمی، دکان میوه فروشی داشت و در زمان امیر حبیب ا لله خان قرار داد میوۀ اردو نیز بدوش او بود، و مدت سه سال در سفر حبیب ا لله خان در ولایات کشور او را همراهی کرد.

   کا کا حیات مردی چهار شانه، قد بلند و تنومندی بود که شال سفید، لنگی ابریشمی سفید و لباس سفید می پوشید، و پیزارپس قات به رنگ سیاه در پای میکرد. رنگ چهرۀ کا که حیات سپید مایل به گندمی بوده و ریش دراز داشت، و چون به مکه رفته بود، مردم او را حاجی حیات صدا میکردند.

   گویند نخستین کسی که میوه های چون: مالته، سنتره، کیله، لیمون، امرود، بادنجان رومی، گلپی و گل کلم را از هندوستان به کابل وارد کرده، حاجی حیات بود ودر عوض آ ن میوه های چون: انگور، سیب، زرد آ لو، و خربوزه را از کابل به هندوستان صادرمیکرد. میوه های که از هندوستان به کابل وارد میکرد، در بین لفا فه یا پاکت های مخصوص جا ی داده شده و روی آ نها این جمله نوشته شده بود: « دولت خداداد افغا نستان، الغازی امان ا لله خان، دکان حیات خان و محمود خان، سر چوک کابل، افغا نستان. »

  کا که حیات با سواد بود و به شعر حا فظ علاقۀ زیادی داشت و بیت های را از حا فظ حفظ کرده بود. کا که حیات مهمان نواز، شجاع، خوش طبع و شب نشین بود و تمام دوستانش کا که و جوانمرد بودند ؛ مانند: محمد آ صف خان، کا که نقره، کا که شیر تو له چی، کا که حیدری، کا که شیر چوب باز و کا که برات.

  از حاجی حیات هفت فرزند به نام های محمد یاسین، نور آقا، محمد هاشم، محمد نسیم، عبد الغفورو عبد الجبار باقی ماند و من در سال ۱۳۶۳ هجری هر هفت پسر کا که حیات را از نزدیک دیدم. در آ ن زمان پسران حاجی حیات در داخل مارکت شهر آ را دکان میوه فروشی داشتند و همۀ شان جوانمرد، مردم دار، مهمان نواز و خوش خلق بودند وهمان کسب و کاسبی پدری شان را انجام میدادند. نورآغا فرزند دوم کا که حیات یک قطعه عکس از پدرش را در اختیارم ماند و امید وارم که بتوانم در آ ینده آ ن را چاپ نمایم.

  آ ورده اند که حاجی حیات بسیار شوخ طبع و حاضر جواب بود، و در هنگام فروختن میوه به ارتباط نوعیت میوه، سخنی میگفت که باعث خوشی خریدار میگردید. از کا که حیات و شوخ طبعی هایش و اینکه او سخن هیچ کس را بدون جواب نمیگذاشت، حکایات و روایات زیادی در بین مردم کابل باقی مانده، و حتی برخی از آن سخنان در زبان عوام ضرب المثل شده است.

  جناب (غلام حضرت کوشان) برایم قصه کرد که: یک روزاستاد (عبد الغفور برشنا) که در رادیو افغا نستان کار میکرد، در سا عت هشت شب ازرادیو به طرف خانه اش میرفت. در بین راه بر آ ن شد که از دکان حاجی حیات که از جملۀ دوستان نزدیکش بود، پنیر بخرد. وقتیکه دم دروازۀ دکان کا که حیات رسید، با او احوال پرسی کرد. حاجی حیات به گونۀ مزاح و شوخی گفت: (من خوبم،  سر شما حیات باشد). استاد برشنا که معنای گپ حاجی حیات را فهمیده بود، خودش را نا فهمیده گرفت ومبلغ سه روپیۀ کابلی به کا که حیات داد، تا به وی پنیر بدهد.

  کا که حیات پول ها را گرفت و از استاد برشنا سؤ ال نمود که: چه قسم پنیر میخواهید. خام، پخته، شیرین و یا شور؟  

استاد برشنا در جواب گفت: شور میخواهم. کا که حیات گفت: هر سه تا را شور بدهم؟ استاد برشنا که به گپ حاجی حیات رسیده بود، گفت: حاجی! تو را به خدا قسم میدهم که مزاح و شوخی نکن. حاجی حیات گفت: آ قا رئیس! ما کی باشیم که همراه شما شوخی کنیم، فقط آ رزو داریم که سر شما حیات باشد.

   استاد برشنا که دید کا که حیات با وی سر مزاح و شوخی دارد، موضوع سخن را عوض کرد و ازکار و بارو اینکه زنده گی بسیار مشکل شده است، یک اندازه شکایت نمود. کا که حیات بعد از آ نکه سخنان حاجی حیات را شنید، به وی گفت: آ قا رئیس! فضل و مرحمت خدا، شما خوب زنده گی و حیاتی دارید. استاد برشنا که موقع را مناسب دید، به گونۀ عادی و معمولی به حاجی حیات چنین گفت: (زن این حیات را گا... که ما داریم.) ۱

   محمد یاسین فرزند کلان حاجی حیات برایم گفت که: یک روزبه تعداد سه نفر از مامورین خاص دربار امیر حبیب ا لله خان که در آ ن زمان به آ نها (شاهی) میگفتند، نزد حاجی حیات آمدند و مبلغ پنج روپیۀ کابلی را به کا که حیات دادند، تا برای شان مبلغ سه روپیه را میوه بدهد. حاجی حیات مبلغ سه روپیه را میوه داد و میخواست که دو روپیۀ کابلی باقی مانده را برای شان پس بدهد. در این زمان یکی از مامورین شاهی به کا که حیات گفت: (حاجی! پشت گپ نگرد، این پول باقی مانده چندان ارزشی ندارد، زن یک یا دو روپیۀ کابلی را گا... که از تو پس بگیریم. کا که حیات که به گپ رسیده بود هیچ به روی خود نیاورد و طوری وانمود کرد که گویا سخنان پهلو دار آ نها را نفهمیده است.

  از این مسأ له چند مدتی سپری شد. یک روز باز همان مامورین شاهی دو باره به دکان حاجی حیات آ مدند. پس ازخریدن میوه، مبلغ سه شاهی را که از پول شان باقی مانده بود از حاجی حیات مطالبه نمودند. حاجی حیات این دفعه موقع را مناسب دید و به مأ موران شاهی چنین گفت که: (پشت گپ نگردید چند شاهی بسیار بی ارزش است، زن یک یا دو شاهی را گا... که شما از من طلب دارید.)

شاهی ها که به سخنان کا که حیات رسیده بودند ؛ چون هیچ نوع دلیلی نداشتند، به حاجی حیات سلام دادند و به راه خود رفتند و این مطلب بعد ها در بین مردم عوام در کابل گسترش یافت و تا امروز در کوچه و بازار مردم در محاورۀ روز مره از آن کار میگیرند. (۲)

   باید خاطر نشان کرد که در آ ن زمان کلمۀ (شاهی) به دو معنای جدا گانه به کار میرفت: یکی نوع پول بود که چهار شاهی، یک روپیۀ کابلی میشد ؛ و دیگر ماموران خاص و با صلاحیت امیر حبیب ا لله خان

را شاهی میگفتند که در آ ن وقت قدرت زیاد داشتند و برای معلومات از اوضاع و احوال شهر و مردم در بازارها و کوچه ها به گردش بودند و روزانه برای امیر اطلاع میدادند.

  بر علاوۀ اشخاص و افرادی که من به گونۀ مختصر و فشرده، معرفی نمودم، درهر گوشه و کنار کشور ما، جوانمردان و کا که های زیادی بودند، که هر کدام شان در زمان خود نام آور و معروف بوده و مردم آ نان را به یکی از صفات بر جستۀ جوانمردی و کا که گی می شناختند، که از آ ن جمله میتوان از اشخاص ذیل نام برد:

 

نا م چند تن ازکا که ها و جوانمردان افغا نستان:                          

- کا که عمرو سبزی کار.

- کا که دینو.

- کا که رستم.

- کا که قادر مراد خانی.

- کا که غفور آ یینه ساز.

- کا که اسماعیل.

- عبد ا لله کریم.

- غلام شوده.

- کا که رسول لکه.

- کا که نبو.

- کا که عظیم.

- سید نعیم.

- کا که بروت.

- کا که رازو.

- چاری کرکی.

- کا که نول.

- اعظم لچ.

- کا که فتح خان.

- ماما کریم خان پیزار دوز.

- شریف بیک.

- کا که ششپر.

- کا که شیر لنگ.

- کا که رجب.

- با به خان محمد.

- کا که ایوب ملنگ.

- قلندر سفید.

- کا که نصیر.

- کا که ظاهر.

- کا که حکیم کل.

- سلام چوب باز.

- عزیز چتری.

- بابا حسین

- شاهین کلاه دوز.

- کا که چجو.

- سبیل احوال دار.

- خلیفه عزیز رنگ زرد.

- داوود کا که.

- صوفی تنور.

- صوفی حنیف.

- کا که کریم سروستانی.

- آ رزو قل.

- محمد چاخو.

- حاجی دکا ندار.

- فقیر بیابانی.

- ایوب هزاره.

- خلیفه شاه غیاث.

- کا که غلام محمد.

- کا که برو.

- کا که رحیم.

- کا که طاهر.

 

   لازم به یاد آ وری است که نام کا که ها و جوانمردانی که من از آ نها نام بردم، به روایت پوهاند عبد الشکور رشاد، دکتور اکرم عثمان، پوهاند عبد الحی حبیبی، استاد واصف باختری، پیوند قصاب، استاد یوسف آ یینه، فاروق سراج، استاد دین محمد مضطر، ابراهیم خلیل، نور آ قا فرزند کا که حیات میوه فروش، محمد آصف آ هنگ، خواخوژی، پور غنی، کاندید اکادمیسن محمد اعظم سیستانی، پویای فاریابی و دکتور عبدالغفور روان فرهادی و شاعر وارستۀ عیار منش حیدری وجودی، نقل شده است.

  می پندارم که شاید برخی از نام های که یاد کردم، از جملۀ کا که های مشهور و معروف نباشند. ایجاب می نماید که در این مورد تأ مل بیشتر صورت بگیرد، و امید وارم که محققان و پژوهشگران محترم از روی اسناد و شواهد معتبردر این زمینه تحقیقات زیاد تری را انجام بدهند، تا باشد که کا که ها و جوانمردان از کا که نمایان و نا جوانمردان تمیز و تفکیک گردد.

  اگر به زبان و ادبیات فارسی دری نیک نظر اندازی شود، شاعران و نویسنده گان در مورد ستایش کا که ها و جوانمردان اشعارو نوشته های زیادی را رقم زده اند، که بیانگر افتخار ورزی ملت، مردم و کشورماست ؛ مگربا کمال تأ سف و تأ ثر باید گفت که، امروز نه تنها از آ ن همه افتخارات به دور ماند ه ایم، بلکه تمامی آ نها را از دست داده ایم ؛ چنا نکه این تأ ثر و تأسف در این چکامۀ پر سوز و گداز استاد (یوسف آ یینه) زیر عنوان (عشقری نامه) که خود از رندان و خرابا تیان روزگار صوفی عشقری بوده است، به خوبی می بینیم. یکی از خوبی های این قصیدۀ جالب و خواندنی آ نست که یوسف آ یینه در این قطعۀ شعرش به نام چند تن از کا که ها و جوانمردان آ ن روزگار اشاره کرده است. مطلب مهم دیگر آ نست که این شاعر گرانمایه با بعضی از این جوانمردان آ شنایی داشته و یا اینکه در بارۀ آن کا که ها معلومات و آ کا هی کاملی به دست آ ورده است. چه بهتر که از زبان آ ن شاعر عیار منش و جوانمرد بشنویم و بخوانیم:

 

                         عشقری نامه

 

عشقری آ ن شور بازارت چه شد؟
غرفۀ خالی ز نصوارت چه شد؟

آن دیار عشق و شور و شوق و شعر
آ ن سرود انداز، گلزارت چه شد؟

گنج شور بازارو حاجی قاسمت
(حیدری) یار وفا دارت چه شد؟

چکه چور و پای لچ پوچاق خور
سه پته بازان طرارت چه شد؟

نی (غلام شوده) ماند و نی (چجو)
(خواجۀ ساعت ساز) سر کارت چه شد؟

(کا که اسحاق) شورش بازار روز
آن همه از بازی پارت چه شد؟

نی جمال ماند و نی شایق ترا
هم نشین نغز گفتارت چه شد؟

چوک وچارسوق و چتۀ از یاد رفته ات
(هفت شهر عشق) وعطارت چه شد؟

صحبد م صد آ فتاب زنده گرد
سر نهاده زیر دیوارت چه شد؟

ماه پیشانی گگ و کاکل زری
سروقد کبک رفتارت چه شد؟

در زمین هم(لنگر) دیگر مجوی
آ ن عزیز یار و عیارت چه شد؟

کا که های چوک و شور بازار کو؟
بالکه های رند و چوتارت چه شد؟

تا به پای خوبرویان افگنی
حالیا!ای شیخ دستارت چه شد؟

کوچه های پیچ در پیچت کجاست؟
خانه های چار در چارت چه شد؟

از اچکزایی گذر، تا تخته پل
مسگر و زرکوب و سمسارت چه شد؟

زان جوانمردان نشان پا نماند                        (حیدری)،(شاهین) پیزا رت چه شد؟

زندۀ گویای شهرست(عشقری)
ای که گویی شور بازارت چه شد؟

(قاسم استاد)خراباتت خموش
چنگ و شهنا یی و سه تارت چه شد؟

چوب باز و پهلوانا نت کجاست؟
کله پزها و سماوارت چه شد؟

تپۀ بی ننگ ها، یادت بخیر
مهره و کچکول و چلتارت چه شد؟

طوطی نیزار طرف جبه کو؟
قمری شاخ سپیدارت چه شد؟

خانقه بر جای و درویشان خراب
صوفی صافی ز زنگارت چه شد؟

آ ن قلندر های آ تشخوار کو؟
ساده رویان دلازارت چه شد؟

عشقری جوشی نمودیم نیم جان
(یا سخی جان، شهر و بازارت چه شد؟) ۳

 

   ای کاشکی شاعر خوب و جوانمرد ما، جناب (آ یینه) که توانسته است نیم جان خودش را ازتیر باران های سپیده دم نجات دهد، امروز درکابل می بود، و با چشم سرمی دید که آ ن همه افتخاراتی که در شعر (واسوخت) خود، یاد کرده است، همه و همه در دل خاک مد فون شده، و به مصداق این دو بیت دکترلطیف نا ظمی، شاعر و سخنور شهیر کشور، همه چیز و همه آ رزو ها، دزدی شده است و حتی میتوان گفت که مناره های مساجد هم مورد دستبرد قرار گرفته است:

 

دزدان پل و برج و باره را دزدید ند
آ ن آ بی پر ستاره را دزدید ند

سر گرم نماز بامدادان بود یم
کز مسجد ما مناره را دزدید ند (۴
)

 

    و اینکه با دریغ و درد، امروزجای جوانمردان را نا جوانمردان، جای چوپان را گرگ، جای پاسبان را دزد، جای هما را کرگس، جای کبوتر را جغد و جای خدا را شیطان گرفته است ؛ از زبا ن شیرین شاعرخوب هم وطنم (راحله یار) بشنویم، که چه خوب و زیبا سروده است:

 

گرگی میان گله رها شد، چه میکنی؟
دستت ز دست دوست رها شد، چه میکنی؟

وقتی کلید خانه دهد پاسبان به دزد
غارتگری به میل و رضا شد، چه میکنی؟

خفاش گر تلاوت خورشید سر دهد
کرگس اگر به جای هما شد، چه میکنی؟

گر قا مت مقدس دلداده گان شکست
قتل و قتال عشق روا شد، چه میکنی؟

خونت اگر حلال شمردند و ریختند
آتش زدند و عشق فنا شد، چه میکنی؟

بگشا ی لب که دل ز جفا پاره پاره شد
شیطان اگر به جای خدا شد، چه میکنی؟ (۵)

 

    وهم چنان شیفته گان آ یین عیاری و جوانمردی، میتوانند مراجعه نمایند به داستانهای از آ ن یارعیاران و جوانمردان، جناب دکتر اکرم عثمان، چون داستانهای (مردهاره قول اس، وقتیکه نی ها گل میکنند، آ ن سوی پل و آ نسوی دریا) که باز تاب دهندۀ وضع لباس پوشی، گپ زدن، راه رفتن، و از خود گذری و مردانه گی و مردم دوستی و نیک اندیشی، کا که ها و جوانمردان است. به گونۀ نمونه، می پردازیم به باز نویسی داستان (قحط سالی)  از این نویسندۀ فرهیخته و شناخته شدۀ کشور، و امید وارم که دلبسته گان و هوا خواهان آ یین کا که گی و جوانمردی را پسند افتد.

    در داستان (قحط سالی) چنانکه میخوانیم، (کا که حیدر) سر خیل کا که ها و جوانمردان: بالا کوه، ده افغا نان، و نو آ باد کابل است که کا که های دیگر زیر فرمانش کار میکنند. این کا که حیدر است که در شرایط بد آ ن روزگار، که هیچ کس حق نفس کشیدن را ندارد، برای حقوق حقۀ مردم رنجدیدۀ کا بل به پای میخیزد و قوانین عدل و داد را در میان مردم رواج میدهد.

 

    کا که حیدر، مردیست نا ترس که هر چه بگوید انجام میدهد و یاران و بالکه ها یش او را (پهلوان) صدا میزنند، و همگی دوستش دارند. آ نچه که کا که حیدر را مورد توجه مردم قرار داده، مردی و مردانه گی اوست. کا که حیدر مانند عیاران سابق، مسؤو لیت حفظ و امیت شهر را به عهده دارد و در شجاعت و دلیری و پاک نفسی و مردم دوستی، مشهور و معروف شده، و هر کس به نام نامی او افتخار میکند...

  

قحط سالی

     سال بسيار سختی فرا رسيده بود. قحط غله، قحط چوب و ذغال، قحط ميوه و دانه، قحط تيل و تنباکو، قحط نان و آب، قحط عقل و هوش، قحط امن و آسایش، قحط وفا و صفا، قحط رحم و مروت، قحط مردی و مردم داری و بالاخره قحط عدل و داد، بيداد ميکرد.

    یک ملک آباد یکپارچه را اميران و امير زاده گان، پارچه پارچه کرده بودند و مانند ملک طلق و ميراثی نه فقط بنام خود بلکه بنام نوه ها و نبيره ها ی شان نيز قباله کرده بودند. در پشت هر پشته پادشاهی و در پشت هر سنگ رهزنی کمين کرده بود. مادران مویه گر و عروسان سياه پوش بودند. در کمتر خانه ای بود که گليم عزا هموار نبود و در کمتر کلبه ای بود که کلبه نشينی، زانوی غم در بغل نداشت.

        در چنين روز و احوالی، وضع « کا که حیدر» سر خیل کا که های « ده ا فغا نان »، « بالا کوه » و « نو آ باد »  غير قابل قياس با دیگران بود. مدتها بود که از قاش پيشانی اش زهر زا ميزد و لبهای ارچق گرفته اش به خنده باز نمیشد. دیگر « هر کا ره » نميرفت و در ميدانهای پهلوانی ظاهر نميشد.

    کوچه گی ها اول دور انداخته علت گوشه گيری اش را جویا ميشدند و او کنایه آميز جواب ميداد که دوغ را بخواب دیده و ریزش کرده است. اوعادتاً در پاسخ به آدمهای سفله و مزاحم چنين جوابهای مبهم، دو پهلو و بی سروته ميداد و اهل گذر، گمان ميکردند که پهلوان هذیان ميگوید و فقر و بی روزگاری مغزش را خراب کرده است. اما پسانتر وقتی که بازهم با سکوت و پاسخهای گنگ و ناروشن او مقابل می شدند دل بالا، بی پروا و بی ترس گوشزدش ميکردند: دگه حيدر، حيدرک شده بالهایش خو (خوابيده) کرده، به بودنه های قوشده، ميمانه. اما حيدر گوشش را به کری ميزد و برویش نمی آورد. او بر آن بود که زمانه سفله پرور شده. بزعم خودش دیگر بيهوده ميدید که پيش کلۀ خر یاسين بخواند و آهن سرد بکوبد.

   خا نه اش در « بالا کوه » بود و هر صبح همینکه چشمش به کوه می افتاد با نگرانی ميگفت: یا الله خير! کج تر از دیروز شده، نشه که چپه شوه و خلق خداره زیر بگيره. غمش غم خودش نبود، غم خلق خدا بود. می ترسيد که اگر آن همه خروار ها سنگ و خاک و سنگریزه بر سر خانه های مردم بغلتد، چه محشری بر پا خواهد شد. از همه شگفتر اینکه فقط و فقط این خودش بود که تمام خانه ها، دیوار ها، کوه و کوه بچه های داخل و اطراف شهر را کژ و یک لبه ميدید و خطر افتادن شانرا نه حدس ؛ بلکه حس ميکرد و رهگذر ها بی تفاوت و خونسرد از کنارش ميگذشتند و هيچ نشان نميدادند که در این ترس و بيم با او شریک هستند. لاحول ميگفت. چشمایش را ميماليد، با دقتی تمام در حاليکه با دست چپش دستارش را محکم ميگرفت، از کف کوچه تا بلندای بامها را خوب از نظر ميگذراند تا به یقين بداند که کيست که درست نمی بيند، او یا رهگذر ها؟ ولی ميدید که خودش حق به جانب است. واقعاً دیوار های پلاسيده و آماسيده و شکم کرده بودند و آبستن بلایی بی درمان به نظر می آمدند. آن گاه اندوهناک و سودایی سرش را می جنباند و می گفت: دیدۀ باطن کوچه گی ها کور شده است.

    بالاحصار مقر پادشاهان کابل هر ماه پذیرای پادشاه تازه ای بود و هنوز عرق آن پادشاه خشک نمی شد که تازه دم دیگری سر ميرسيد وبا کور کردن و سر بریدن سلفش، خود بر اورنگ شاهی تکيه ميزد. همين طور در طول کم و بيش یک سال، چندین بار پادشاه گردشی اتفاق می افتاد و خانه و لانه گنهکاران و بيگناهان زیادی برباد ميرفت. رعيت هم که بازار بگير و ببند و کشت و کشتار را گرم ميدید، به تقليد از شيخ و شهنه و مير و ملک، از زمانۀ کج رفتار رنگ ميگرفت ؛ و تامی توانست دست به غارت و چپاول و مظلوم آزاری می آلود. پهلوان تمام اینها را ميدید و از جا نمی جنبيد. سياه سر ها و موسفيدان محل با هزار ترس و لرز از کوچه می گذشتند ؛ چه در هر چند قدم، اوباشی مزاحم آنها ميشد و پيچه و ردای شانرا به بازی ميگرفت.

    روزی سياه سری آزار رسيده همينکه چشمش به حيدر می افتد، بيباک و بی پروا بر او چيق ميزند: گمشو موش مرده، رنگت ده گور! حيف ای بند و بازو و قد و بالا که خدا بتو داده، برو چادر بپوش! ما هر دو بيوه و بی مرد هستيم! باید شوهر بگيریم تا کسی ناموس ما ره نگاه کنه. از مشابهت نام کلانت بشرم. حيدر، حيدر کرار، شير خدا! تو کجا و شيرخدا کجا، تو موش خدا استی، تره چُنگ چُنگ رسيده نامرد.

    پهلوان تا بناگوش سرخ می شود و منقلب. دیگر آب از سر گذشته بود این بار نخست بود که عاجزه ای او را طعنه ميزد. خونش به جوش می آید و حيدر وار صدا ميزند: بی بی! راست گفتی، در سفتی! یا حيدرحيدری ميکنه و یا چادری می پوشه! همان دم راه آمده را بر ميگردد و سر چار سوق همان جایی که چاقو کشها، چرسی ها و بنگی های ده افغانان راه را بر مردم با آبرو می بریدند و باج بروت می ستاندند، تک تنها با همه مصاف ميدهد و شکم چند نفر را در چند دقيقه ميدرد. بعد از آن همين که مابقی فرار می کنند، با بانگ بسيار بلند و کشيده ای چندانکه صدا یش در « پا یین کوه » و « بالا کوه » می پيچد، جار ميزند: اوهوی مردم، اوهوی مردم! از ای پس، بازخاستگر تان حيدر است. حيدر خان! شنيد ین یا نه؟ از امروز ده دکان « عارف کله پز » دربار میکنم و به عرض و داد تان ميرسم. ریسمان حيدر و گردنِ گردنکشا!

    فردای آن زنهار هيبت ناک، رخت های معتبرش را که خاص روزهای پلو خوری بود، می پوشد. لنگی « پاچش » را با جغۀ رسا و شفی یک و نیم گزی می بندد و بعد از گرفتن دعا از ننه ای پيچه سفيدش، ازبالا کوه، راهيی پائين کوه می شود. چشمش به آسمائی و شيردروازه می افتد، می بيند که آنها استوار و راست ایستاده اند. به دیوار های سالمند سر کوه نظر ميکند، آنها را نيز سر بلند ميابد. دیوار های داخل کوچه را نيز افراشته و راست می بيند. به مجردی که چشم کوچگی ها به او می افتد با تواضع و ترس سلام ميکنند و خاضعانه، ميگویند: حيدر خان، خوش آمدی، مانده نباشی! پهلوان سنگين و لنگر دار جواب ميدهد، و حال و احوال یکایک را می پرسد. وقتی که خبر جلوس حيدر خان به گوش رفيق قدیمش عارف کله پز معروف به کله خور ميرسد، از خوشحالی می شگفد و ميگوید: ای والله حيدر خان! به این ميگن مرد، به ای ميگن پهلوان.

    عارف، گل صبح کله پزی را جارو و آبپاشی ميکند و تختهای ناروفته و روغن پر را چندان صافی ميزند که، بل ميزنند. به شاگردهایش هوشدار ميدهد: بچه ها سمال! با ادب! امروز و هر روز و هر روز دگه اینجه ده پالوی خودم حيدر خان دربار دارند، به عرض و داد مردم ميرسن، و حقه به حقدار ميرسانند.

    حيدر خان بر تشکچه که عارف برایش پهن کرده بود با تمکين و وقار بر دو کنده زانو می نشيند و اول بسم الله جمعی از کاکه های با ننگ و

ناموس منطقه های ده افغانان، بالا کوه و نوا آباد را بار ميدهد و برای پاسداری از عزت و آبرو، و ملک و مال مردم، هر کاکه را به وظيفه ای ميگمارد. به عارف کله پز ميگوید: نایب حيدر خان توهستی! بازاره به تو و خدا سپردیم. چشم شناخت داری. اول گوش تمام دکاندارهای گرانفروشه بمال، و ترازوهای پا نگداره، جمع کو. پس از او از نرخ و نوا خبر بگی و نمان که یک بام و دو هوا باشه!

    بزودی حکومت کاکه ها برقرار می شود و حيدر و دار و دسته اش نام ميکشند. دیگر در کله پزی جای پا ماندن نمی باشد. حاکم جدید بخاطر بچه ترسانی، گوش وکيل گذر سابق را که دزدی طرار و گماشته زور آور ها بود، برای چندین ساعت به درخت ميخ ميکند و به قاضی، مفتی، مستوفی و داروغه منطقه اش ميگوید که از این پس در ولایت او هيچکاره هستند ؛ و اگر کسی زبان به شکوه از آنها باز کرد وا به جان شان.

    دیگراز ملا تا مصلی از کاسب تا کاتب، از خر پول تا بی پول همه تا نام حيدر خان را می شنيدند ؛ مثل بيد ميلرزیدند چه او در ظرف چند روز بالهای زاغی! و سوری! زور گوی های آن نواحی را کنده بود و دیگراحدی جرئت نداشت که در مقابل او بالک بزند یا پله بگيرد. شام که ميشد به امر او دروازه های گذر قفل ميشدند و کاکه ها و پاسبانهای رضا کار در کوچه ها پاس ميدادند و کسانی را که نام شب را نميدانستند به زندان می انداختند.

    بدین منوال بزودی امن و امان برقرار می شود و حکومت کاکه ها در تمام شهر نام ميکشد چشم آشنا و ناآشنا از دیدن کاکه حيدر که هوشمند و لنگردار راه ميرفت می سوخت و رفته رفته باور ميکردند که اگر خدا نخواسته یک ساعت خواب حيدر دیر شود، از آسمائی گرفته تا دیوار های سر کوه، تا کوچه ها  و بازارچه ها، همه گی بی لنگر، بی ثبات و زیر و زبر می شوند. ازاین سبب بی زور و زر و فرمایش کسی حیدر به « لنگر زمین » مشهور و معروف میشود  کا کۀ لنگر زمین و مردم به روشنی می دیدند که: « دو صد مرد جنگی به از صد هزار »

    یکی از روزها، پهلوان آ شفته و مودماغ به کله پزی می آ ید ؛ و چنان غرق دریای و سواس می باشد که گوئی سیل خانه برانداز، پل و پلوان طاقتش را از بیخ برده است. همه از خوف و هراس بر دو شصت پا راه می رفتند و می کوشیدند خود را به دمش ندهند ؛ اما عارف کله خور که خود چیزی کم یک « حیدر ستنگ » بود،  ساعتی دروازۀ کله پزی را از درون می بندد، و می پرسد: خو بچۀ وطن ۱ حالی بگو که چرا سرکه برات آوردی و حيدر خان هر روزه نيستی؟ پهلوان طفره ميرود و جواب ميدهد: چيزی نيست ؛ فقط دندانم درد ميکنه.عارف ميگوید: درد دندان را علاجش کندن است! بگویم که خليفه سلمانی بياید و بی غمت کنه؟ حيدر می خندد و ميگوید: خوب حالی که اصرار داری، پس گوش کو! دیشو (دیشب) خو (خواب) دیدم که باز پاچاگردشی شده و امير نو، وارد کابل ميشه، سوار بر    خر چابکدوی مصری، از « دروازۀ لاهوری » وارد کابل میشه و یک لشکر بی حساب گيسو حنایی که چشمهای سبز شان مثل پشکهای وحشی برق ميزنن، پساپسش داخل شهر ميشن، و تمام کابله پر می کنن. در رکاب پاچا، صدای کوس و کرنا، پرده های گوش فلکه کر میکنه و انبوهی ازغلام زاده ها، دلقک ها و شعبده بازهای «بنگاله» و « تیاله»   

    با دهل و دمبک، بوق و سوق و ساز و سرنا، هنرنمایی ميکنن تا مردمه بخندانن، اما کابلی ها از که تامه، همگی گریه ميکنن، بيخی سياهپوش استند، و مثل کهربا یا گل چراغ! پریده رنگ مالوم ميشن. یک تاج طلایی و جواهر نشان بر سر پاچا بل ميزنه و یک پيرمرد نورانی، خوده به مه نزدیک ميکنه و آهسته ميگه: حيدر جان! نمی بينی که قيامت صغرا رسيده، کسی ره که سوار بر خر مصری پيشاپيش لشکر یاجوج و ماجوج می بينی، دجال است. مضحکۀ آخر زمان! برو به مردم بگو که تا دیر نشده به جنگ یاجوج و ماجوج که بلایی آسمانيست، برآیند و گرنه بزودی ناموس شان برباد ميره، و تمام کوچه ها را حرامی های گيس حنایی و چشم آبی پر ميکنه! دهن عارف باز ميماند و سراپا چرت و سودا می شود. در پنجاه سال عمرش هرگز چنان خواب ترسناکی، نه شنيده، و نه دیده بود. به حيدر ميگوید: حق بجانب استی پهلوان، براستی که خدا خير کنه! سپس انگشت به دندان ميگزد و بی معطلی چند تا نان گرم خيرات ميکند.

    اتفاقاً همزمان با این خواب پریشان، شاه شجاع امير فراری و عقده به دل، به قصد باز یافت تخت و تاج برباد رفته اش، با انگریز های نيمقاره و متحد قدرتمند شان « رنجیت سینگ » از این قرار پیمان می بندد: شما پاد شاهی را به من بر گردانید و من « پنجاب » و « پیشاور » و « پیشین » را قدقۀ سر تان میکنم!

    انگریز هم که سودای بلع کامل هندوستان را در سر می پروراند و افغانهای بی ترس و ماجراجو را خار بغل! می پنداشت با استفاده از فرصت، در اوج گرمای یکروز تابستانی سال ١٢۵۵ هجری قمری آن آبفروش و خاکفروش بی تلخه و بی جوهر را عين بعين همانگونه که حيدر خوابش را دیده بود از همان راه « دروازۀ لاهوری » وارد کابل می کند و بر صندوق سينۀ مردم می نشاند. دیگر کام از فرنگی و نام از شاه شجاع می باشد. بزودی دروازه تمام طربخانه ها، خانقا ه ها، هر کاره ها و دکانها از جمله کله پزی « عارف ستنگ » تخته بند می شود و مکناتن سر گلۀ یاجوج و ماجوج، چشمها را ميل چوب ميکشد و زبانها را مهر و موم ميکند. اما کجا! این اول کار بود. فرنگی از خلق و خوی ریشه دار و خاص کابلی ها میترسيد. از حوصلۀ سهمگين و زهر خند معنی دار شان که از مزاح به کله زاغ منتهی ميشد! و مرمر آتش فليته را به انبار باروت ميرساند و زمين و زمان را به هوا ميکرد.

    از این سبب هر هفته و ماه به بهانه هایی کوچک، چند کاکۀ، کابلی را یا به دهن توپ می بست، یا زیر دیوار ميکرد و دست اندازی به نام و ناموس مردم را تشدید مينمود. آخر امر کار بجای ميرسد که چند موسفيد کابلی به نيابت از غازی ها، پت و پنهان خود را به شاه شجاع ميرسانند و شکوه ميبرند که: اگر نجنبی خون نوزادهای ما عنقریب مردار ميشه و کوچه ها ره حرام کره های انگریز پر ميکنن.

    شاه شجاع به گریه می افتد و آنقدر اشک ميریزد که از ریش بلندش شيار ميکشد. پس از آن رنگ پریده و سر افگنده جواب ميدهد: من دیگر پادشاه نيستم، قيام را قوام دهيد ؛ چند پگاه پس، در پایان قيام، وقتی که چشم « کا کۀ لنگر زمین » به آ سمائی، می افتد، می بيند که مثل شاخ شمشاد، راست و بی عيب ا یستاده است و به عارف کله پز می گوید: ننگه به جای کدیم، برو کله پزیته واکو! (۶)

 

ادامه دارد...

 

-----------------------------------------------------

 

فهرست مآ خذ این قسمت:

 ۱ - به روایت غلام حضرت کوشان، نقل شد.

 ۲ - به روایت محمد یاسین فرزند کا که حیات میوه فروش، نقل گردید.

 ۳ - رهنورد زریاب، شوربازارعشقری، وب سایت فردا، به مدریت نادرعمر، سویدن: سال ۲۰۰۳ میلادی.

 ۴ - لطیف ناظمی، از باغ تا غزل، مجموعۀ شعر، مرکز نشراتی آ رش: سال۱۳۷۹ هجری.

 ۵ - راحله یار، وقتی که گرگ بره نما شد چه میکنی؟ وب سایت فردا، سویدن: نوامبر ۲۰۰۶ میلادی.

 ۶ - اکرم عثمان، قحط سالی، به کوشش نادر عمر، به نقل از وب سایت فردا، سویدن: سال ۲۰۰۴ میلادی.

آیین عیا ری و جوانمردی

 

قسمت هژدهم

کا که ها و جوانمردان افغا نستان معاصر

دهم: پیرو بچۀ ادی

    (پیوسته به گذشته) نامش پیر محمد بود، در زمان سدوزایی ها در شهر کابل دیده به دنیا گشود ؛ و چون پدرش قبل از تولدش وفات کرده بود، لذا مادرش تربیۀ یگانه فرزندش را به عهده گرفت. پیر محمد بعد از آ نکه بزرگتر شد، بچه های هم محله و هم گذر، او را به نام (بچۀ ادی) صدا میکردند و همین نام تا بزرگ سالی با او باقی ماند.

   پیرو بچۀ ادی مردی بود شوخ طبع، خوشخوی، چالاک و مردم دوست که همیشه مورد توجه دوستان و یارانش قرار میگرفت. پیرو در هر گوشه و کنار کابل و دیگر شهر های افغا نستان دوستان همد ل و جوانمرد داشت و به همین دلیل بود که وی در اکثر میله ها و جشنهای که در ولایات بنا به مناسبتی بر گزار میشد، شرکت میکرد و فاصله های زیادی را با پای پیاده طی مینمود.

   اگر چه وضع مالی و دارایی پیرو چندان خوب نبود ؛ اما به آنهم هر کس که مشکل مالی واقتصادی داشت، نزد پیرو مراجعه میکرد و او با کمال مروت و مردانه گی از هر طریقی که میشد، مشکل آ ن شخص را حل مینمود. پیرو بسیار زحمت کش بود و در این مورد عقیده داشت که مرد کسی است که از زور و بازوی خود نان بخورد ؛ و به همین دلیل بود که از آ دم مفت خور و چاپلوس و دو روی و ناجوان بدش می آمد.

   پیرو عادت داشت که نیمی از عایدات رو زانه اش را به بینوایان و مسکینان تقسیم نماید. در کوچه و محلۀ که پیرو زنده گی میکرد، امنیت کامل بر قرار بود ؛ و همۀ مردم گذرش به او احترام خاصی داشتند و هریک از جوانان کابل آ رزو داشت تا با وی دوست و رفیق باشد.

   پیرو بچۀ ادی بعد از مرگ هم، آ دم گمنامی نماند، بلکه شجاعت، بخشنده گی و مردانه گی اش در میان مردم کابل و دیگر شهر های افغا نستان در بین مرد عوام مثل شد ؛ به گونۀ که هر گاه شخصی به خواهد کسی را به مردانه گی و شجاعت، ستایش کند، او را به پیرو بچۀ ادی، هم مانند میکند.

   گویند که در زمان محمد زایی ها در زمانی که سردارنعیم وظیفۀ وزارت امور خارجۀ افغا نستان را به دوش داشت، تصمیم گرفت که اشخاص غیر محمد زایی را از وزارت خارجه بیرون کند و و زارت خارجه را به محمد زایی ها اختصاص دهد ؛ لذا دست به تصفیۀ اداری زد. سردار نعیم برای عملی شدن این هد فش، اعلان نمود که از تمام کار کنان ومامورین و زارت خارجه امتحان ورودی میگیرد. سردار نعیم شخصآ این وظیفه را به دوش گرفت و هر یک از کار کنان وزارت را نزد خود خواسته، و هر کسی را که لازم دید او نمیشد، آ ن شخص را ناکام معرفی نموده و به این شکل دست او را از کار میکشید.

   یک روز نوبت به (محمد انور) مفتی رسید که غیر محمد زایی بود. سردار نعیم از محمد انور مفتی سؤ ال کرد که آ یا پیرو را می شناسی؟ محمد انور مفتی جواب داد: بلی می شناسم. درشهر کابل دو نفرپیرو است ؛ یکی پیرو بچۀ ادی و دیگر پیروی رنگمال. سرار نعیم که این جواب را شنید، بر آشفت و با تند خویی گفت: معلومات جغرافیایی تو خیلی کم است. در این اثنا محمد انور مفتی که متوجه اصل سؤ ال شد، فی الفور جواب داد: به بخشید من فکر کردم که سؤ ال های شما مربوط به کشورو فرهنگ خود ماست ؛ واگر نه میدانم که پیرو کشوریست در امریکای جنوبی و هسپانوی زبان که منشأ زبان شان لاتینی است و پای تخت آ ن شهر لیما است. سردار نعیم اگر چه به جواب محمد انور مفتی قناعت کرد، مگر به آ نهم دست او را از کار کشید. (۱)

 

                        یا زدهم: کا که تیغون  

    نا مش برای من معلوم نیست. گویند که اصلآ از ولایت مزار بود، و در حدود نیم قرن پیش می زیست و مدت شصت و پنج سال زنده گی کرد. کا که تیغون جوانمردی بود چهار شانه، نیرومند وشجاع و قدش متوسط بود. رنگ کا که تیغون گندمی تیره و رخسارش لکه های چیچک داشت.

   کا که تیغون سر و ریش و بروت هایش را پاک میتراشید و پیراهن دراز می پوشید و در تابستان و زمستان، عادت داشت که چند واسکت بالای هم می پوشید. کا که تیغون کا کۀ بود که بسیار کم حرف میزد، و هنگامیکه صحبت میکرد، خیلی آهسته گپ میزد. کا که تیغون هم جوانمرد بود و هم سخاوتمند. بیشتر وقت ها در چهار چتۀ کابل به دکان بزاز ها می نشست، و زیاد چای میخورد و گاهی هم شعرمیخواند.

   کا که تیغون عادت داشت که در موسم تابستان، مقداری اسفرزۀ کوبیده شده را تر کرده و روی کاغذ هموار میکرد و به سرش میگذاشت ؛ به گونۀ که نشانۀ اسفرزه از زیر کلاه آ ن نمودار میشد. کا که تیغون بیشتر عمرش را در کوچۀ کاه فروشی، به خانۀ کرایی زنده گی میکرد.

   کا که تیغون عادت کرده بود که هر روز صبح وقت از خواب بر خاسته و مستقیمآ به دکان کله پزی میرفت و شوربای کله و پاچۀ گوسفند میخورد ؛ و در این مورد معتقد بود که خوردن کله و پاچۀ گوسفند، آ دم را مرد میسازد. کا که تیغون در هر جاییکه محفل گشتی گیری بود، میر میدان بود و خودش نیز در این فن هم پهلوان بود وهم گشتی گیر با نام.

   گویند که کا که تیغون در شهر مزار چند جریب زمین مورثی داشت که از آ نها سالانه عاید میگرفت. او همۀ عاید خود را در راه جوانمردی و کا که گی مصرف میکرد واگر کسی به مخمصۀ مالی و یا جانی قرار میگرفت، نزد کا که تیغون مراجعه میکرد و او هم جوانمردانه به مشکلش رسیده گی می نمود. کا که تیغون سر انجام به مرض قولنج گرفتار شد و به همین علت هم در گذشت. (۲)

 

                       دوازدهم: پتی خان (فتح خان)

   نامش فتح خان بود، مگر مردم عوام او را پتی خان صدا میکردند. پتی خان درحدود نیم قرن پیش، در قریۀ به نام بلند آ ب « گردو » مربوط ولسوالی انجیل ولایت هرات تولد شد و در همان شهر نیز زنده گی میکرد. در آ ن زمان معمول

چنان بوده است که هر کسی که به ساز دولت نمی رقصید او را دستگاه دولت به نام (یاغی) قلمداد میکرد و شخصیت اورا در بین مردم جریحه دار میساخت. پتی خان نیز از این تهمت در امان نماند و دولت وقت اورا یاغی لقب داد.

   فتح خان مردی مردمدار و مردم دوست بود که رهبری مردان رزمنده و شجاع را به دوش داشت و در آ ن زمان از بینوایان و بیچاره گان جوانمردانه حمایت مینمود ؛ و به همین دلیل مورد خشم دولتمردان و ستمگاران جفا پیشه قرار گرفت. پتی خان را عقیده چنان بود که خداوند انسان ها را با حقوق مساوی خلق کرده است و این آ دم های جفا پیشه هستند که به هم نوع خود ظلم و ستم را روا میدارند.

 

   فتح خان دوستان و یاران سر سپردۀ داشت که تمامی شان از او حمایت میکردند، و به همین دلیل بود که ارگان های دولت از گرفتاری وی عاجزمانده بودند و نمی توانستند که او را دستگیر نمایند، تا سر انجام برای گرفتاری وی ترفندی به کار بستند و یکی ازهمکارانش را پول زیاد دادند و او جای زنده گی فتح خان را به مسؤ لین امنیتی خبر داد و به اینگونه گرفتار شد.

   روایت است که فتح خان را لت و کوب زیاد نمودند، تا او نام دوستان و یارانش را به گوید ؛ مگر فتح خان اقرار نکرد و مانند عیاران گذشته، در مقابل شکنجه و لت وکوب مقاومت نمود ؛ تا آ نکه او را در بین قفسی انداختند و در سر چوک شهر هرات آ ویزان نمودند و برای اقرار کردنش در هر هفته دو مرتبه (یکشنبه و چهار شنبه) مجموعآ چهار صد شلاق میزدند ؛ مگربه آ نهم به جرم خود تا آخر عمرش اقرار نکرد.

   در بارۀ شجاعت، مردانه گی و جوانمردی های فتح خان، حکایات و روایات زیادی در بین مردم عوام د رولایت هرات موجود است، و شاعران محلی در ستایش فتح خان شعر های زیادی سرو ده اند که ایجاب مبنماید گرد آ وری شود. در اینجا به گونۀ نمونه به یکی از این روایت ها اشاره میشود:

   روزی شخصی به نام (عبد ا لله کریم) از قریۀ سروستان مربوط ولسوالی انجیل ولایت هرات، که مردی روزگار دیده و با تجربۀ بود، به جهت تماشای فتح خان در چوک شهر هرات رفت، تا او را از نزدیک دیدن نماید. در این وقت بود که عبد الله کریم نان های روغنی را که با خود آ ورده بود به سوی فتح خان پیش کرد. فتح خان که مهربانی او را دید بسیار خوش وخندان شد و نان را از دست عبد ا لله کریم گرفت و شروع کرد به خوردن آن. عبد الله با زبان و لهجۀ محلی و دوستانه از فتح خان سؤ ال نمود که جان پدر! برایم راست بگوی که تو چه گناه کردی که تو را در بین قفس انداختند؟ فتح خان را خنده گرفت و گفت: من هفتۀ چهارصد شلاق میخورم که اقرار نمایم و اقرار نکردم، و حال تو پیر مرد میخواهی که با دادن یک لقمۀ نان از من اقرار بکشی، واین کار ممکن نیست. (۳)

 

                              سیزدهم: صوفی موج

   نامش عبد الرحیم، برادر حا جی عبد العزیزلنگر زمین بود. درشهر قدیم کابل در کوچۀ وزیرزنده گی میکرد. کا که موج در کوچۀ اندرابی دکان ساعت سازی داشت و از همین مدرک امرار حیات مینمود. صوفی موج در زمان امیر حبیب الله خان می زیست و مردی مردم دوست و جوانمرد بود.

   کا که موج به رنگ صورت، مردی گندم گون بود و قدی بلند و ریش دراز داشت. به موسیقی کمی بلد بود و گاهی که با دوستان و یارانش دور هم گرد می آ مدند، آ واز میخواند. او شعر میگفت و به شعر و شاعری سخت علاقه مند بود، و شعر های ازشاعرانی ؛ چون عبید زاکانی و غزل های از سعدی به خاطر داشت و به همین دلیل مجلس آ را، خوش طبع و خوش گفتار بود. کا که موج بعضی وقت ها برای دوستانش قصه ها و داستان های خوب، جالب و شنید نی میگفت.

   آ نچه که کا که موج را معروف و مشهور کرده بود، سخاوتمندی، شجاعت، رفیق دوستی و به ویژه سریع السیری اوست. بعضی وقت ها در مسابقات پیاده گردی و دوش شرکت میکرد و در همه وقت پیش قدم بود و در این فن هیچ کس نمی توانست با او برابری کند.

   گویند که سردار خان گردابی که یکی از ثروتمندان و پول داران مشرقی بود ؛ چون از شجاعت، مردانه گی و مردم داری صوفی موج خوشش آ مد، دخترش را برای کا که موج به زنی داد. صوفی موج به منظور عروسی به ولایت مشرقی رفت و پس از مدتی باز گشت. یکی ازدوستانش از وی پرسید که در این چند وقت در کجا بودی؟ صوفی موج فی الفوردر جواب دوستش چنین گفت که: موج افتاد در گرداب و گم شد. (۴)

   من درسال ۱۳۶۵ هجری که در انیستیتوت پیداگوژی کابل درس میدادم، نسخۀ خطی دیوان کامل صوفی موج را در نزد نواسۀ دختری آن به نام غلام محبوب، از نزدیک دیده ام که به خط درشت، خوانا و به کاغذ خوقندی تحریر شده بود. اشعار کا که موج از وزن، قافیه و آ هنگ و روانی خاصی بر خود دار بوده و اصطلاحات و کلمه های عامیانه در شعر هایش زیاد، باز تاب یافته است. در آن وقت نگارنده چند قطعه شعر از اشعار صوفی موج را یاد داشت کرده بودم که متأ سفانه در گیر و دار گلوله های سپیده دم، از بین رفته است و به مصداق گفتۀ سعدی بزرگوار:

             چنان قحط سالی شد اندر دمشق            که یاران فراموش کردند عشق (۵)  

 

                             چهاردهم: سعد الله خان

   یکی از جملۀ جوانمردان و کا که های ولایت بادغیس بوده است. در حدودهفتاد سال قبل در همان ولایت زاده شد. مردی شجاع، باغیرت و سخی طبع بود. سعد الله خان با فقیران و بینوایان میانۀ خوبی داشت ؛ مگردشمن سر سخت ستمگران و ظالمان بوده است. در ولایت بادغیس، هرکس که مورد ظلم قرار میگرفت، نزد سعد الله خان مراجعه میکرد و او حقش را از آ ن شخص ظا لم میگرفت وبه همین دلیل بود که مورد حرمت مردم عوام قرار داشت و به زودی کارش بالا گرفت و هوا داران زیادی پیدا کرد.

   سعد الله خان در گشتی گیری نیز ید طولایی داشت و در اکثر مسابقات پهلوانی شرکت میکرد ومیر میدان بود. یک روز بین سعدالله خان و یکی از خانان دهکده در میدان گشتی گیری اختلاف نظری پیدا شد و این امر باعث آ ن شد که خوانین دست یکی کردند و از دست سعد ا لله خان به دولت شکایت بردند. سعد ا لله خان که میدانست حاکم منطقه هم مقابل اوست، لذا در کوه فراری شد و همین امر باعث آ ن شد که دولت وقت او را (یاغی) لقب داد. شاعران دوره گرد و محلی از شجاعت و مردانه گی و اینکه او یاغی شده است بیت های بیشماری ساخته اند، و از آ نجمله است دو بیت زیر که یاد کرده آ ید:

                   صد بار گفتم شوقی نشو           نه نه سعدا لله خان

                   به پاد شاهی یاغی نشو           نه نه سعد ا لله خان

   و پس از آ نکه سعد ا لله خان را گرفتار کردند و پس از شکنجه او را به قتل رساندند، باز هم شاعران مردمی در وصف او شعر های سروده اند، و از کشته شدن او تآ ثر و تآ سف خورده اند:

                    برج بلند از شیوه شد             نه نه سعد الله خان

                     زنهای قشنگت بیوه شد           نه نه سعدا لله خان

   و این بیت ها درمورد جوانی و زیبا یی سعد ا لله خان سروده شده است که مادران با آ واز پر سوز در زمان به خواب کردن اطفال شان با آ واز بلند می خوانند:

                     نه نه سعد ا لله مادری          نه نه سعد ا لله خان

                     به صد جوان برابری          نه نه سعد ا لله خان (۶)

 

                             پا نزدهم: سا یین قناد

   سا یین یکی از جملۀ خدمتگاران دربارامیر عبد الرحمان خان بود که در یک خانوادۀ سرشناس در گذر کودری کابل دیده به دنیا گشود. در بارۀ اینکه چرا و به چه دلیل به چنین اسمی مسمی شده است، برایم معلوم نیست ؛ مگر میتوان گفت که کلمۀ (سا یین) ترکی بوده و معنای آ ن بزرگوار، آ قا و پیشوا است.

   سا یین اگر چه در هنر تمثیل و تیاتر مهارت داشت، ودر این رشته شاگردان زیادی تربیه کرد ؛ مگر به روایت جناب  (غلام حضرت کوشان) که در بارۀ سا یین معلومات و آ گاهی کاملی دارند، میتوان سایین را هم از جملۀ کا که ها و جوانمردان خوب کابل به حساب آ ورد، به دلیل آ نکه بسیاری از ویژه گه ها و خصوصیات کا که ها را دارا بوده، و اکثردوستان و رفیقا نش کا که ها و جوانمردان بودند.

 

   سا یین پیشۀ قنادی داشت و از همین مدرک امرار حیات می نمود. به اثر زحمت کشی و تلاش زیاد به زودی کارش بالا گرفت و ثروتمند شد. سا یین قناد مردی متدین و سخاوتمند بود، و به فقیران و بینوایان یاری میرساند. او بنا به داشتن خصلت نیکو کاری، در گذر کودری کابل از پول شخصی خود مسجدی بنا نهاد که تا امروز آ ن مسجد موجود است.

   سا یین قناد با داشتن اوصاف نیک و هنری که داشت، به زودی مورد توجه امیر عبد الرحمان خان قرار گرفت. در مورد توجه امیربه سا یین آ قای غلام حضرت کوشان در مجلۀ هنر، چنین نوشته است:

   « سا یین قناد از چندین جهت خود را شایستۀ آ ن ساخته بود که به دربار امیرعبد الرحمان خان شهرت و تقرب یابد. یکی اینکه مرد خوش نام و متدین بود. دوم از مخالفین سر سخت استعمار بود. او در مواقع لازم درین راه هم خود سهم میگرفت و هم از حرکات وطن پرستانۀ ا فغا ن ها، علیه استعمار انگلیس، قویآ پشتیبانی می نمود. وجه سوم پیشۀ او بود، یعنی قنادی. از نظرآ نچه ما درین مبحث در نظر داریم، خیلی شیرین تراز حلویاتی است که سا یین تهیه میکرد. وجه چهارم آ نکه سا یین ظریف و بذ له گوی و شیرین سخن هم بود. او لطایف، حکم و امثال را درکمال حفا ظت ادب، با زبان شیرین و حرکات دلنشین بیان میکرد و این خود سبب میشد که امیر و درباریان او را بخنداند و سخن به لطافت براند.

   سا یین یک صفت دیگر هم داشت، یعنی آ وازش شیرین بود و اندک سر رشته از آ لات موزیک نیز به کف داشت. این همه شیرین کاری و شیرین گفتاری ها، سبب میشد که امیررا بر او نظری خاص باشد. در ایام تفریح و شب های میله، سا یین قناد از حواشی مجلس به متن قدم میگذاشت و شمع انجمن می گشت و خلاصه سا یین قناد اوصاف یک کرکترتمثیلی هم داشت. سا یین خود کمتر به تمثیل می پرداخت، ولی در پهلویش شاگردان کار خانۀ قنادی خود را تربیه میکرد که صحنه ها را به وجود می آ ورد و در آ ن انگیزه های ملی و اجتماعی را تمثیل میکردند و معروف شده بودند به مقلد های سا یین قناد » ۷

   در سال ۱۳۶۱ هجری که من با جناب غلام حضرت کوشان در شهر کابل در بارۀ کا که ها و جوانمردان افغا نستان صحبت داشتم، موصوف عقیده داشت که سا یین قناد نیز یکی از جملۀ جوانمردان کابل به حساب می آ ید ؛ به دلیل آ نکه سا یین مردی بود مردم دارو جوانمرد و سخاوتمند که از زور بازوی خود نان میخورد و خانه اش همیشه بر روی شاه و گدا یکسان باز بود و هر کس که به مشکل اقتصادی گرفتار میشد، سا یین او را یاری می رساند.

   جناب کوشان معتقد بود که شخص امیر عبد الرحمان خان با وجود آ ن همه خصلت های بد و زشتی که داشت، مگر بعضی اوقات از آ یین جوانمردی و کا که گی حمایت مینمود و اطرافیانش را بیشتر کا که ها گرفته بودند و در مجالس خود مانی که امیر را خوش خوی میدیدند، او را (بچۀ افضل) صدا میکردند.

   بعضی را عقیده چنان است که امروز هم در بین مردم افغا نستان و بخصوص در میان مردم کابل معمول است که در موقع تعجب، جملۀ (کمت بچی افضل) به کار میرود ؛ و این جملۀ ایست که کا که ها و جوانمردان و دوستان نزدیک امیر عبد الرحمان خان برایش میگفتند و از آ ن زمان تا امروز به همان مفهوم مورد استعمال زیادی داشته و در زبان بازار و کوچه به وفرت به کار برده میشود.

 

                            شانزدهم: کا که لنگر زمین

   نامش عبد العزیز بود ؛ چون به حج رفته بود، مردم او را حاجی بابا لقب داده بودند. در زمان امیر عبد الرحمان خان می زیست و زمان امیر حبیب ا لله خان را نیز دریافت. لنگر زمین در شهر قدیم کابل در کوچۀ وزیر زنده گی میکرد ؛ و چون در هنگام راه رفتن خرامان خرامان راه میرفت و سینه اش را فراخ میگرفت، به (حاجی عبد العزیز لنگر زمین) مشهور و معروف شد.

   کا که لنگر زمین مردی بود تنومند، قوی هیکل، بلند قامت، خوش قواره و آ زاد طبع که همیشه لباس پاک می پوشید و ریش بلند داشت. لنگر زمین با سواد بود و علاقمند شعر و ادب و بعضی اوقات شعر میگفت و اشعار شوخی آ میز وهزل را نیز حفظ کرده بود و در محا فل دوستان و یارانش با صدای جذاب و جالب میخواند.

   حاجی لنگر زمین در زمان امیر عبد الرحمان خان، کاتب تعمیرات ارگ بود و بعضی اوقات در نزد امیر رفت وآ مد داشت. امیر با وجود آ نکه مستبد، خشن و نمونۀ خشم وهیبت بود ؛ مگر لنگر زمین را بسیار دوست میداشت و با او مزاح و شوخی میکرد و همیشه مورد لطف و نوازش او قرار میگرفت.

   در سال ۱۳۶۰ هجری نگارنده جهت معلومات گرفتن در بارۀ کا که ها و جوانمردان کابل قدیم، نزد دانشمند عالی قدر جناب (ابراهیم خلیل)، شاعر ونویسندۀ شناخته شدۀ کشور رفتم. خانۀ این دانشمند در کارتۀ پروان بود و اگر چه در حال مریضی بود، مگر خوشبختانه توانستم که صدایش را ثبت و بعدآ صحبت ها یش را باز نویسی نمایم.

   ابراهیم خلیل در بارۀ کا که لنگر زمین و اینکه وی با امیرعبد الرحمان خان بسیار نزدیک بود، روایت کرد که: یک روز برف باری، حا جی عبد العزیزلنگر زمین جهت اجرا کار اداری به ارگ رفت و امیر را از نزدیک ملاقات کرد. لنگر زمین قدری برف را گرفته و در بین پاکت نهاد و برای امیر داد و بعد از لحظۀ پای به فرار گذاشت و با صدای بلند گفت: امیر را برفی زدم. امیر را خنده گرفت و قول داد که هر خواستۀ که داشته باشی اجرأ میکنم. لنگر زمین از امیر قول مهمانی گرفت و امیر هم قبول کرد. چند روز بعد تمام کا که ها و جوانمردان شهردر مهمانی امیر شرکت نمودند و کا کۀ لنگر زمین از آ ن وقت به بعد کا کۀ مشهور و معروف کابل شد.

   روایت دیگر است که (امیر حبیب ا لله خان) عادت داشت که، در ماه مبارک رمضان، ختم قرآ ن میکرد و مدت ده شب تمام، مردم شهر کابل را به همین مناسبت نان میداد. یک شب امیر با خود اند یشید که آ یا مردم از نان دادنش راضی هستند و یا نه و نان دادن وی چه عیبی خواهد داشت. فردا که امیر از خواب بیدار شد، (میر عبد الواحد) را که در نزدش مقامی خاص داشت، نزد خود طلبیده و هدایت داد که در بازار برو و یک آ دم فهمیده، مردم دار و جوانمرد را با خود بیا ور، تا من از وی مطلبی را به پرسم.

   فردای آ ن روز میر عبد الواحد به بازار رفت و حاجی لنگر زمین را نزد امیر آ ورد. امیر از لنگر زمین پرسید که چرا مردم تو را لنگر زمین میگویند؟ لنگر زمین گفت: چون من در هنگام راه رفتن خرامان راه میروم و سینه ام فراخ است و تنومند میباشم، لذا مردم مرا به این لقب میخوانند. بار دیگر امیرپرسید که مردم در بارۀ نان دادن من چه میگویند، و از نظر تو چی عیب میتواند داشته باشد؟ لنگر زمین گفت: یک عیب دارد. امیر پرسید، که آ ن عیب چیست؟ لنگر زمین گفت: عیب آ نست که مردم نان را میخورند، مگر شکر نمی کنند. امیر را این سخن خوش آ مد و لنگر زمین را نوازش کرد و رخصت نمود.

 

                               ادامه دارد...

*********************************

 

فهرست مآ خذ این قسمت:

 ۱ - در سال۱۳۶۱ هجری به روایت غلام حضرت کوشان، ادیب و محقق خوب کشورم، نوشته شد.

 ۲ - به روایت غلام حضرت کوشان، نقل شد.

 ۳ - غلام حیدر یقین، عیاران و کا که های خراسان در گسترۀ تاریخ، چاپ دوم، پاکستان: سال۱۳۸۱ هجری، صفحۀ های ۱۱۴ و ۱۱۵.

 ۴ - به روایت غلام محبوب نواسۀ دختری کا که موج تحریر شد.

 ۵ - کلیات سعدی، بوستان، به کوشش محمد علی فروغی، تهران: سال۱۳۷۹، صفحۀ ۳۶.

 ۶ - به روایت مادرم (قریش) که اکثر اشعار محلی را در حافظه داشت، یاد داشت شد.

 ۷ - مجلۀ هنر (هنر تمثیل در افغا نستان) غلام حضرت کوشان، شمارۀ دوم، سال ۱۳۶۱هجری، صفحه های ۹۹ و۱۰۰.

 ۸ - در سال ۱۳۶۰ هجری به روایت ابراهیم خلیل شاعر نام آ ور افغا نستان، نقل گردید.

آیین عیا ری و جوانمردی


قسمت هفدهم

 

کا که ها و جوانمردان افغا نستان معاصر

دوم: بچه با یی

    (پیوسته به گذشته) بچه با یی در زمان امیر شیر علی خان در کابل تولد شد و تا زمان امیر عبد الرحمان خان زنده بوده است. بچه بایی جوانی میانه قد، دلاور، شجاع و سخاوتمند بود، و در خیابان کابل دکان سماواری داشت. بچه بایی عادت داشت از صبح تا شام در همان سماواری کار کند و شام که میشد، دکانش را بسته کرده و تمام عایدات روزانه اش را برای بینوایان و بیچاره گان تقسیم نماید. بچه بایی گاهی که کم پول میشد با پای پیاده به هندوستان سفر میکرد و در آ نجا مبلغ پولی به دست آ ورده و دو باره به کابل بر میگشت و آن پول را نیز برای دردمندان و ناتوانان خرج میکرد.

   بچه بایی هیچ وقت مسلمانان مظلوم را آ زار نمیداد و برعکس با زور مندان و ظالمان سخت دشمن بود، او با بزرگا ن به ادب و با خردان باشفقت رفتار میکرد. در کوچه و محلۀ بچه بایی همه به او احترام داشتند و اگر کسی به کدام مشکلی بر خورد میکرد به بچه بایی مراجعه میکرد و او بدون کدام چشم داشتی آ ن مشکل را حل مینمود.

   گویند که بچه بایی در جنگ دوم افغان و انگلیس از جملۀ سر دسته های مبارزان راه آ زادی بود، و به خاطر آ زادی کشورش جا نبازی ها و فداکاریهای فراوانی کرد و تا شکست انگلیسها ؛ پرچم مبارزه و رزمنده گی را به زمین نگذاشت. در این جنگ بچه بایی شعرهای حماسی و رزمی را به آ واز بلند و هیجان آ ور میخواند و مردم را درراه مبارزۀ شان تشجیع میکرد. پس از آ نکه انگلیسها شکست خوردند، بچه بایی باز هم همان دکان سماوارش را باز کرد و تا آخر عمر به همام کار مشغول و از همان مدرک نان میخورد. تمام دوستان و رفیقان بچه بایی کسانی بودند کاکه و جوانمرد که حرف بچه بایی را می پذ یرفتند و همه با هم صمیمی و وفادار بودند.

   آ ورده اند که یک روز بین بچه بایی و یکی از رقیبا نش که (خالو رکا) نام داشت و او هم سر قطار کا که های محلش بود ؛ در نزدیک بالا حصار کابل، جنگ سختی در گرفت و این خالو رکا می خواست که بچه بایی را به قتل بر ساند.

   خالو رکا با چند تن ازهمکارانش در گوشۀ کمین کرده و به مجرد اینکه بچه بایی از آ نجا رد شد، از هر سوی به جانش افتادند ؛ اگر چه بچه بایی با تنهایی از خود دفاع کرد ؛ مگر سر انجام به دست خالو رکا نا جوانمردانه به قتل رسید. یاران و بالکه های بجه بایی که از کار نا جوانمردانۀ خالو رکا آ گاهی پبدا کردند، سخت بر آشفته شدند و همین بود که بین طرفداران بچه بایی و خالورکا جنگ سختی در گرفت ؛ چنا نکه امنیت شهر به هم خورد و در نتیجه خالو رکا هم به سزا ی عمل زشتش رسید.

    در بارۀ دلاوری ها، شجاعت، مردانه گی ها و بخشنده گی های بچه بایی در بین مردم کابل، داستانها و حکایت های زیادی موجود است ؛ از آنجمله میتوان به این روایت ها اشاره کرد، که بیانگر رشادت، جرئت، مردانه گی و سخاوتمندی اوست.

   یکروز بچه بایی در دروازۀ دکان نعلبندی رفت و دید که خلیفه نعلبند، اسب ها را نعل میکند. به خلیفه نعل بند گفت که میخواهد او هم پای هایش را نعل کند. خلیفه بسیار تعجب کرد و گمان برد که بچه بایی شوخی میکند ؛ مگر بچه بایی کفش ها یش را بیرون کرد و این خواسته اش را دو باره تکرار نمود ؛ تا آنکه خلیفه نعلبند مجبور شد و پای های بچه بایی را نعل نمود.

   در بین مردم کابل روایت است که یک شب بچه بایی به گونۀ عیاران گذشته به عمارت امیر شیر علی خان رفت و با وجود آ نکه خانۀ امیر از طرف سپاهیان و افراد گزمه پاسبانی میشد ؛ بچه بایی با مهارت تمام داخل عمارت امیر شده و از سر بستر امیر، کلاه شب پوش او را برداشت، و بدون آ نکه به کدام مشکلی بیافتد، به خانه اش بر گشت.

   روزی دهقان پیربینوایی که تصمیم داشت، یگانه فرزندش را داماد کند، نزد بچه بایی آ مد واستدعا نمود که با وی از نگاه پولی کمک و یاری نماید. بچه بایی با خود فکر کرد که این از آ یین جوانمردی به دور است که آ ن مرد پیر را نا امید سازد و از طرفی خودش هم پول نداشت. بچه بایی نزد دوستانش رفته و از آ نها مبلغی را قرضه گرفت و برای آ ن مرد پیر داد. (۱) تصویری از بجه بایی نزد من موجود است که در آینده آ ن را چاپ خواهم کرد.

 

سوم: داد و خان

   جوانمردی بود مشهور و معروف از قریۀ صنوگرد و لسوالی گذرۀ ولایت هرات که از قوم علی زایی بود و در زمان امان لله خان و نادر خان می زیست. او بسیار شجاع بود و دو ستان و یاران سر سپردۀ داشت. به بیوه زنان و بیچاره گان دلسوزی میکرد و مانند هر جوانمرد و کاکۀ دورانش مورد خشم اربابان زر و زور قرار گرفته بود. از نگاه دولت وقت به دلیل آ نکه دادو با زمامداران سر ناسازگاری داشت، او را (یاغی) لقب داده بودند ؛ مگر از نگاه مردم فقیر و بیچاره، دادو مردی بود مردم دوست و مردم دارکه در شب تاربا مشکل مردم رسیده گی میکرد.

   در بارۀ کار روایی ها و شجاعت و مردانه گی دادو، داستان های زیادی زبانزد مردم هرات است وحتی مردم عوام برای دادو لقب (رستم) را داده بودند که این حکایات و داستانها سینه به سینه نقل شده و تا روزگار ما رسیده، که متأ سفانه این روایات ثبت تاریخ کشور ما نگردیده، و ایجاب می نماید که در این مورد تأ مل بیشتر صورت گرفته، و به نگارش در آید. روایاتی که از چگونه گی زنده گی دادو به دست ما رسیده، بیانگر کار های از مردی و مردانه گی اوست ؛ واز آن جمله میتوان به این روایات اشاره کرد است:

   میگویند که والی وقت برای پیدا کردن و دستگیری (دادو) جایزۀ تعیین کرده بود ؛ چون دادو از این اعلان دولت آگاهی پیدا کرد، نامۀ بلند و بالای برای والی فرستاد و در آ ن نامه یاد آ وری کرده بود که در همین هفته کره اسپ ترا خواهم برد. والی تدابیر شدید امنیتی را برای اسپ خود در نظر گرفت ؛ مگر به آنهم دادو یکشب به گونۀ عیاران به قلعۀ اختیارالدین که به (ارگ هرات) مشهور و معروف است، داخل شد و کره اسپ والی را برد ؛ و چون والی از دستگیری کردن دادو عاجز شد به نیرنگ و دسیسه دست زد تا آنکه یکی از دشمنان دادو را به نام (امیر رسول) که از نگاه قوم نور زایی بود، با خود همدست ساخت و برایش دستور داد تا دادوی جوانمرد را زهر دهد، و آن شخص نا جوانمرد هم، به چنین کار ناجوانمردانۀ دست زد و دادو را زهر داد.

   آ ورده اند که دادو به دختری به نام (فاطمه) عاشق شده بود و بعضی از شبها، به گونۀ شبروان، با معشوقه اش دیدار میکرد. شاعران محلی و دوره گرد در بارۀ دادو و کار روایی هایش بیت های بیشماری را ساخته اند، و نگارندۀ این سطور کوشش نمودم تا تمام این بیتها را که در حدود پنجصد بیت میرسد، ثبت و باز نویسی نمایم و امید وارم که بتوانم در آ ینده به چاپ آنها توفیق حاصل نمایم، و اینجا به گونۀ نمونه، چند بیت به روایت زنده یاد مادرم (قریش) و مامایم که برخی از بیتها را به خاطر داشتند، نقل و باز نویسی می نمایم:

دادو خان زر گینه                 مادر داغش نبینه

دادو نبود شیری بود               به شانه پنج تیری بود

بجی بجی به شهر شد              دادو از شهر بدر شد

مادر خون جگر شد               ارمان های دادو خان

دادو گفتک ای ادی                شمشیر لکندی مر بده

تا بر فرق دشمن زنم               ارمان های دادو خان

ا ی دادوی علی زایی              قتل سر سپاهی

یاغی به پادشاهی                 رستم زاله دادو

دادو نبود شیری بود               سر کردۀ خیلی بود

بین اوغان شیری بود              رستم زاله دادو

بنای بگیر بگیره                 دادو خان شده خیره

تفنگ یازده تیره                 رستم زاله دادو

دادو شد به سر قهر               سوار شد اسپ کهر

باخود ببرد سه عسکر              رستم زاله دادو (۲)

   لازم به یاد کرد است که به کمک و یاری مامایم الحاج (عبدالغفور سروستانی) بود که من توانستم در حدود پنجصد بیت از سرود های که در بارۀ جوانمردیهای دادو سروده شده است، ثبت و باز نویسی نمایم. باید گفت که الحاج عبدالغفور سروستانی کاتب مثنوی (یوسف و زلیخای پیری) بوده که در ماه جوزای سال ۱۳۶۷هجری در سن ۶۵ ساله گی وفات کرده است. برای معلومات بیشتر در بارۀ زنده گی نامۀ موصوف و مثنوی یوسف و زلیخا ی پیری که تا اکنون در هیچ جای به چاب نرسیده است و نسخۀ قلمی این مثنوی در نزد من موجود است، رجوع شود به مجلۀ (فرهنگ مردم)، شماره های دوم و سوم، سال ۱۳۶۷ هجری، تحت عنوان « سیری در دو نسخۀ یوسف و زلیخا ی جامی و پیری » که به قلم نگارنده به نگارش درآ مده است.

 

چهارم: کا که شیر توله چی

   نامش شیر محمد از قصاب کوچۀ شهر کابل بود. پدرش کفش دوزی میکرد و کا که شیر توله چی کفش ها را میفروخت واز همین مدرک زنده گی میکرد و معتقد بود که آ دم مفت خوربه پشیزی نمی ارزد و آ دم زمانی آ دم است که کار کند و خیرش به دیگران برسد. یکی از ویژه گی های کا که شیر توله چی آ ن بود که به تمام دوستان و رفقایش و آ دم های بیچاره و ناتوان کفش مفت میداد و به اشخاص مسکین و درد مند دلسوزی تمام داشت

   کا که شیر توله چی کا کۀ بود بسیار با حیا و با شرم، واین با حیایی وی تا بدان درجه بود که در هنگام راه رفتن چشم خود را به زمین می انداخت و راه میرفت. در این مورد عقیده داشت که آ دم جوانمرد هر گز به چشم بد به ناموس مردم نمی نگرد و نباید چشمش به نا محرم بیفتد.

   کا که شیر عادت داشت که در هنگام گپ زدن و صحبت کردن دست ها یش را زیاد حرکت میداد و هیچ وقت به چوکی نمی نشست و در این باره معتقد بود که ما از خاک هستیم و دو باره به خاک میرویم، پس نباید از خاک شرم داشته باشیم. کا که شیر مردی بود مردمدار، با وفا، صادق الوعد ه وجوانمرد که همیشه به مریضان کوچه و گذرش کمک میکرد و آ نها را به نزد طبیب میبرد و از پول شخصی خود آ نان را تداوی میکرد.

   کا که شیر توله چی در هنر توله زنی مهارت کامل داشت. گاهی اوقات در محفل خود مانی که دوستانش دور هم جمع میشدند، توله میزد، و بدون آ نکه نزد کدام استادی به شاگردی زانو زده باشد در این هنر به کمال رسیده بود. گویند که استا د صلاح الد ین سلجوقی که در آن زمان رئیس رادیو افغا نستان بود بر این تصمیم شد که برای را د یو افغا نستان زگنالی تعیین نماید. در این مورد مسابقۀ به راه انداخته شد، و هر کس که در هنر توله زنی مهارت داشت در این مسابقه شرکت کرده بود ؛ مگر پس از ارزیابی، کا که شیر توله چی برنده شد ه و به حیث توله زن ماهربه رسمیت شناخته شد. زمانیکه استاد صلاح الدین سلجوقی خبر کامیابی کا که شیر را برایش داد و مؤفقیت او را تبریک گفت ؛ کا که شیر با همان فروتنی که داشت در جواب گفت: ما چی هستیم، خدا توله میزنه. (۳). این مطالب را من به روایت غلام حضرت کوشان در سال ۱۳۶۱ هجری در شهر کابل تحریر نمو ده ام.

 

پنجم: کا که حیدری

   کا که حیدری برادر کا که شیر توله چی است که وی نیز در قصاب کوچۀ کابل زنده گی میکرد و همراه برادرش کا که شیر در دکان کفش دوزی پدرش نشسته و کفش میفروخت. کا که حیدری، کا کۀ بود بلند بالا، سفید چهره، خوش نما ؛ و چون رنگ چهره اش سفید بود، همیشه لباس سیاه می پوشید و پیزارمعروف به اوگی به پای میکرد که چرم آ ن به رنگ سرخ و گاهی هم سیاه بود. کا که حیدری لنگی سیاه می پوشید و شال سیاه که در دو طرف ریشه داشت و سر ریشه ها با مهر ه های تزیین شده بود به شانه می انداخت. کا که حیدری در هنگام راه رفتن، بلند بالا و با گردن کشیده و خرامان راه میرفت و سلام دوستا نش را با نزاکت مخصوص با دست قبول میکرد ؛ و در هنگامی که او کسی را سلام میکرد، خودش را خم میکرد که بیانگر تواضع و فروتنی او بود.

   کا که حیدری نیز مانند برادرش کا که شیر توله چی، با اهل گذر و محله اش بسیار مهربان بود و هر کسی را که ناتوان بود کمک و یاری میرساند ؛ و همچنان امنیت و حفظ محله اش را نیز به عهدۀ داشت. یکی از اوصاف خوب کا که حیدری این بود که به درد مردم رسیده گی نموده و اکثر اوقات سودا و خرید اهل کوچه اش را از بازار می آ ورد، و مریضان را در پشت خود کرده، تا دکان حکیم میبرد و از پول شخصی خود آ نها را تداوی میکرد.

   در بارۀ شجاعت و مردانه گی کا که حیدری، حکایات زیادی در بین مردم موجود است ؛ و از آن جمله گویند که در زمان امیر حبیب ا لله کلکانی، در کوچه و گذر کا که حیدری پسر بسیار زیبا روی زنده گی میکرد. یک روز این پسر از طرف دو نفر از دستیاران امیر، مورد آ زار و اذیت قرار گرفت ؛ و چون این خبر را به کا که حیدری ر ساندند وی با شهامت و شجاعت تمام و با دست خالی، تفنگ های آ ن مردان مسلح را از نزد شان گرفت و آ ن ها را لت و کوب کرد و برای شان اخطار داد که بار دیگر به آ ن گذر نیایند.

   کا که حیدری هیچ وقت زن نگرفت و مجرد زنده گی میکرد، و در این مورد عقیده داشت که مرد اگر میخواهد که مرد باقی بماند، باید از زن گرفتن به پرهیزد. کا که حیدری همیشه با دوستان و یارانش صادق الوعدده، راستکارو مهربان بود و از دروغ گویی و چاپلوسی و بد قولی و بد زبانی بدش می آمد. (۴)

   این مطلب را من در سال ۱۳۶۱ هجری از زبان (پیوند قصاب) که در کوچۀ بارانه در کابل دکان قصابی داشت، نقل کردم. در آ ن زمان که او را دیدم در حدود شصت و پنج سال عمر داشت. پیوند قصاب نیز خودش در ایام جوانی از جملۀ کا که های کابل بود ؛ ا و مردی بود کوتا ه قد، چهار شانه با چشمان مشکی، که بسیار کم حرف میزد و همیشه از دوستان و یارانش به نیکی یاد میکرد.

   پیوند قصاب از اکثر کا که های کابل عکس های زنده داشت و من به وسیلۀ دانشمند عالی قدرجناب دکتور روان فرهادی، با پیوند قصاب آ شنایی پیدا کردم و توانستم که تصویر برخی از کا که های کابل را با خود داشته باشم و امید وارم که در آ ینده بتوانم، که آن عکس ها را به چاپ برسانم.

 

ششم: کا که آ غا دوست

   کا که دوست یکی از جملۀ کا که های مشهور و معروف کو چۀ اندرابی کابل بود. آ ورده اند که در خدمت او صد کا کۀ نام آ ور و سر تیرکار میکرده است. کا که دوست قد بلند، شانه پهن، و قوی هیکل بود و در زمان امیر عبد الرحمان خان می زیست ؛ و در آن زمان چنان قدرتمند بود که به فرمان امیر، هر روز پنج روپیۀ کابلی از خزانۀ دولت معاش میگرفت.

   کا که دوست عادت داشت که بسیار آ هسته و نرم سخن میگفت و آ نچه را که میگفت انجام میداد. همۀ دوستان و بالکه هایش به او احترام خاصی داشتند ؛ و اوامر او را از دل و جان می پذ یرفتند. در بارۀ این جوانمرد و کا که نیز روایات زیادی در بین مردم قدیم کابل موجود است که تمامی این حکایات، بیانگر شجاعت، جوانمردی و سخاوتمندی اوست، و از آن جمله میتوان به این روایت ها اشاره کرد:

   گویند که مرد فقیری از اهل شیوه کی زن گرفت، اما خسرش از وی پول زیاد مطالبه کرد. مرد در مانده و ناتوان نزد کا که دوست آ مد و مشکل خود را با او در میان گذاشت. کا که دوست در حال آ ن مبلغ پول را نداشت ؛ لذا به فردا وعده کرد. کا که دوست حیران مانده بود که این اندازه پول را از کجا پیدا نماید. کا که دوست در بارۀ این مشکل با یاران و دوستانش مشوره نمود و در نتیجه شباشب با یاران خود به خانۀ مستوفی آ ن وقت رفته و صندوق پر از جواهر را دستبرد نمود ؛ مگر در هنگام بازگشت با سپاهیان زد و خورد نمود و در همین جا یکی از یارانش که عبدال هزاره نام داشت، به دست سپاهیان اسیر شد.

   کا که دوست بنا به وعدۀ که به آ ن مرد شیوه کی کرده بود، آ ن مبلغ پولی را که وی ضرورت داشت به اختیار آ ن مرد گذاشت و پس از آ ن به فکر نجات عبدال هزاره شد. کا که دوست با دوستان و بالکه های خود در زمانیکه عبدال را برای کشتن میبردند ؛ به سپاهیان حمله نمود و در روز روشن عبدال هزاره را نجات داد و با خود به کوه شهدا برد. در مورد سال تولد و در گذشت کا که دوست اطلاع درستی در دست نیست. (۵)

 


 

هفتم: داستا ن کا که اورنگ وکا که بدرو

به گفتۀ (فاروق سراج) که او هم در ایام جوانی یکی از جوانان کابل به حساب می آ مد ؛ شهر قدیم کابل به دو قسمت کاملآ جدا گانه تقسیم میشد که یکی بالا چوک کابل و دیگری پایین چوک بود. هر یک از قسمت های یاد شده، از خود تشکیلات و رهبری مخصوص داشت و توسط یکی از (سماوات) ها و یا (افلاک) ها اداره میشد ؛ و زیر دست هر یک شان صد ها کا که و بالکۀ جوان کار میکرد. این جوانان و بالکه ها به استاد خود سخت احترام میگذاشتند و کا ملآ سر سپرده بودند.

   گاهی اتفاق می افتاد که بین یکی از کا که ها و یا بالکه ها، جنگ سختی در میگرفت و چندین تن از طرفین زخمی میشدند. قانون کا که گی حکم میکرد که هیچ کس حق آ ن را نداشت که به دولت خبر دهد و یا اینکه از دولت کمک و یاری بخواهد. اگر گاهی اوقات در بین یکی از کا که های دو طرف چوک، کدام مشکلی هم پیدا میشد، توسط دو افلاک حل و فصل میگردید و فیصلۀ شان در بین تمام کا کا ها و بالکه های دیگر قابل قبول بود.

   جنگ های که بین دو طرف چوک کابل رخ میداد، گاهی به شکل گروهی بود و گاهی به شکل تن به تن. اگر جنگ تن به تن بود، کا که ها و جوانان دیگر فقط تماشا چی بودند و حق آ ن را نداشتند که در جریان کار مداخله کنند. جنگ تن به تن به صورت عموم به حهضور مردم و طی مراسم خاصی صورت میگرفت و پیش از پیش مردم در جریان قرار میگرفتند و گاهی هم اتفاق می افتاد که از سپاهیان دولت نیز در این مراسم شرکت میکردند.

   یکی از جنگ های تن به تن که در بین دو کا کۀ نام آ ور، در شهر کابل روی داده است، داستان جنگ کا که (اورنگ) و کا که (بدرو) است. یکی از پیامد های این جنگ آ ن بود که پس از پیروزی یکی از کا که ها، از آن به بعد در بین کا که ها صلح و آ شتی بر قرار شد و به همین دلیل چگونه گی جریان این جنگ، سینه به سینه نقل شده و تا روزگار ما رسیده است. استاد عبد الغفور برشنا در کتاب (قصه ها و افسانه ها) جریان این ماجرا را به تفصیل گذارش داده و در این زمینه چنین نوشته است:

   روزی از روزها کا که (اورنگ) که یکی از جملۀ کا که های مشهور و معروف کابل بود، برای انجام کاری، با عده یی از یاران و دو ستانش از پل شاه دو شمشیره به طرف بالا حصار می آ مد. در این زمان کا که (بدرو) که سر کردۀ کا که ها و جوانان پایان چوک بود، از دکان سماواری خود به گونۀ تمسخر به طرف کا که اورنگ دید و سرفه کرد.

   سرفۀ کا که بدرو در حقیقت به این معنی بود که وی آ رزو دارد که با کا که اورنگ دست و پنجۀ نرم کند. کا که اورنگ هم به این خواستۀ کا که بدرو جواب مثبت داد و قرار بر این شد که هر دو کا که با هم زور آ زمایی نمایند، تا باشد که مرد میدان معلوم شود.

   نبرد کا که اورنگ وکا که بدرو در روز جمعه و در منطقۀ به نام (باغچۀ لطیف) که در عقب تپۀ بالا حصار مشهور به تپۀ (بی ننگها) بود، تعیین گردید. مردم در آ ن روز موعود از هر گوشه و کناربه جهت تماشای جنگ دو کا که آ مده بودند. حکم این مسابقه را هم مرد ریش سفیدی به عهده داشت که خودش هم در زمان سدو زایی ها یکی از جملۀ کا که و جوانان آ ن زمان بود.

   کا که اورنگ و کا که بدرو به ساعت یک بعد از ظهردر محل تعیین شده حاضر شدند و بعد از سلام و احوال پرسی که از اصول آ یین کا که گی و جوانمردی است، با هم زور آ زمایی نمودند. در این زور آ زمایی از کارد و تبرزین و دیگر و سایل کشنده کار گرفته نشد ؛ و تنها کا که ها با هم گشتی گرفتند. پس از آ نکه از فنها و چال های زیادی کار گرفتند ؛ سر انجام کا که بدرو با روش مخصوص گشتی کیری که داشت، کا که اورنگ را بر زمین زد و پس از آ نکه در نزد مردم و تماشاگران، غالب و پیروز مند شناخته شد، با کا که اورنک آ شتی نموده و از آ ن به بعد هر دو با هم دوست و صمیمی شدند. (۶)

 

هشتم: بنیاد پهلوان

   نامش (بنیاد) ازولسوالی سنگچارک و لایت جوز جان بود که در پهلوانی و گشتی گیری نام آ ور و مشهور شده ؛ و به همین دلیل مردم برایش (پهلوان) لقب داده بودند. بنیاد پهلوان قدی کشیده و شانه های پهن داشت و در سن چهار ده ساله گی به تما م فنها و چال های گشتی گیری آ شنایی پیدا کرد.

 بنیاد مردی مردمدار و شجاع بود و در اکثر مراسم گشتی گیری و محافل زور آ زمایی شرکت میکرد و همیشه در مسابقات مؤ فق بود. بنیاد پهلوان بعضی اوقات به ولسوالی های دور دست نیز سفر میکرد و با پهلوانان مشهور و معروف دست و پنجه نرم میکرد. بنیاد عادت داشت که با یاران و دوستان خود که آ نها هم پهلوان و گشتی گیر بودند هر سال در میلۀ گل سرخ به شهر مزار میرفت و در مراسم گشتی گیری شرکت مینمود. در بارۀ جوانمردی، شجاعت و مردانه گی بنیاد پهلوان، شاعران و نوازند ه گان محلی داستانهای زیادی ساخته اند و در وصف کا که گی و جوانمردی وی اشعاری سروده اند.

   آ ورده اند زمانی که بنیاد پهلوان در کدام مسابقۀ شرکت میکرد، از اطراف و اکناف ولایت مزارو حتی از ولایات دیگر مردم به سیل و تماشا می آ مدند و پیر و جوان در حق بنیاد پهلوان دعا میکردند. یکی از دعا های که در زبان خورد و کلان جاری بود و توسط نوازنده گان دوره گرد، ساخته و پرداخته شده بود، این چهار بیتی است:

بنیاد کت به میدان                    میکنه شانه گردان

بنیاد جانه نه غلتان                   یا سخی شاه مردان (۷)

 

نهم: توره

          توره در حدود نیم قرن پیش از امروز در سرزمین مرد آ فرین بلخ زاده شد و پس ازآ نکه به سن جوانی رسید، نسبت به شجاعت و مردانه گی که از خود نشان داد، مرد ی نام آور و معروف شد. توره چپن ساخت مزار که چپنی مخصوص بود، می پوشید و موزۀ دراز در پای میکرد و کمربند ی تنگ در کمر می بست.

   توره جوانمردی بود فقیر مشرب و متواضع که دهقانان، پیشه وران و ستمده یده گان را یاری میکرد ؛ و آ نها را بسیار دو ست میداشت ؛ مگر در برابر ظا لما ن و ستمگران سخت سر کش بود و هیچ وقت در مقابل آ نها سر تسلیم فرود نمی آ ورد. در زمان توره هر گاه به کسی کدام مشکلی روی میداد، ویا اینکه از طرف زور مندی مورد ازیت و آ زار قرار میگرفت، نزد تورۀ جوانمرد می آ مد و مشکل خود را با وی در میان میگذاشت و توره به مشکلش رسیده گی میکرد، و حقش را از آ ن ارباب زور مند و یا خان دهکده میگرفت.

   آ ورده اند که در آ غازسلطنت نا در شاه، توره یکی از جملۀ کسانی بود که مبا رزان چهار طرفش را رهبری میکرد و به مقا بل بیداد گران قد علم کرد. دولت وقت برای گرفتاری وی جایزه تعیین نمود و توره را در میان مردم به نام (یاغی) و سرکش قلمداد نمود ؛ تا سر انجام توره به دست سپاهیان والی بلخ اسیر شد و به فرمان مرکز در یک روز جمعه اعدام گردید.

   در مورد تورۀ جوانمرد و کار روایی ها و جوانمردی ها یش نوازنده گان مردمی و محلی بیت های بیشماری ساخته اند که بیانگرفتوت، سخاوتمندی، شجاعت و مردمداری اوست. مردم عوام در مرگ توره سخت غمگین شده و در همه جای از او به نیکی و خوبی یاد میکردند. به بیت های زیر توجه شود:

توره جانم توره چی            یوسف دنبوره چی

میده میده میخوانه             محمد سنگچارکی

 

   این یوسف دنبوره چی و محمد سنگچارکی از جملۀ یاران و دوستان نزدیک توره بوده که همیشه با او یار و مدد گار بوده اند. اگر چه سیاست دولت آ ن زمان به گونۀ بوده است که هیچ کس در مورد ستایش و اوصاف توره نباید شعر بسراید و او را وصف کند ؛ مگر به آ نهم نسبت به اینکه توره جوانمردی آ زاده و مردم دوست بوده، برخلاف خواستۀ دولت، مردم او را به ستایش گرفته اند، و از کار های او به نیکی یاد کرده اند:

خرمن پیر زنکه            نوکر ارباب برده

توره ره خبر کنین           خوجئین زمین خورده

 

   در مورد مردانه گی ها و و جوانمردی هایش گفته شده است:

 

توره جانه سبزینه          همه کارهایش مرد ینه  

ما در مرگش نبینه           مرگش ز دست حیونه

   چگونه گی گرفتاری و اعدام شدن تورۀ جوانمرد واینکه آ ن مرد مردمدار و مردم دوست را چقدرآ زار و اذیت داده اند تا دوستان و رفیقانش را معرفی بدارد و توره هیچیک از دوستانش را معرفی نکرده است و تمام رنج و عذاب ظالمان و ستمگران را در دل و جان خریده است ؛ مردم داستان ها و روایات زیادی ساخته اند، و از آ ن جملۀ میتوان به این بیتها، اشاره کرد:

توپ اول صدا کرد               توره ره وار خطا کرد  

توپ دوم صدا کرد               توره خدا ره یاد کرد

توپ سوم صدا کرد               سر توره ره جدا کرد (۸)

   آ نچه که میخواهم یاد آوری کنم این است که، در سال ۱۳۷۴ هجری در شهر مسکو محترم (انجینرلطیف) کار گردان و سینما گرخوب افغا نستان، از من خواست تا سناریوی را اصلاح و ادیت نمایم، تا موصوف از روی آ ن فیلمی تهیه نماید. این سناریو در بارۀ (تورۀ جوانمرد) بود، که با نثری بسیار زیبا و روشن و دقیق توسط (عبد ا لله شادان) ژور نالیست ورزیدۀ کشور، نوشته شده بود. من سناریوی یاد شده را ادیت و اصلاح نمودم و مطا لبی نیز به آ ن افزودم، و واپس به محترم انجینر لطیف دادم و بعد از آ ن اطلاع ندارم که سر نوشت آ ن سناریوی جالب و خواندنی به کجا رسید، آ یا از آ ن فیلمی ساخته شد و یا نه.

                                 ادامه دارد...

----------------------------------------------------------

      فهرست مآ خذ این قسمت:

 

 ۱ - یوسف آ یینه، لمر، شمارۀ یازدهم، کابل: سال ۱۳۵۰ هجری، صفحه های ۱۷، ۱۸ و ۱۹.

 ۲ - غلام حیدریقین، عیاران و کا که های خراسان در گسترۀ تاریخ، چاپ دوم، پاکستان: سال۱۳۷۱ هجری، صفحۀ ۱۱۶.

 ۳ - به روایت غلام حضرت کوشان ادیب و نویسندۀ افغا نستان، در سال ۱۳۶۰ هجری نقل شد.

 ۴ - به روایت پیوند قصاب، که خود از جملۀ کا که های سابق کابل بود در سال ۱۳۶۱ هجری، نقل شده است.

۵ - یوسف آ یینه، لمر، شمارۀ دوازدهم، سال ۱۳۵۱ هجری، صفحه های ۶، ۹ و ۳۹.

 ۶ - عبد الغفور برشنا، قصه ها و افسانه ها، کابل: سال ۱۳۵۲ هجری، صفحۀ ۷۷.

 ۷ - غلام حیدر یقین، عیاران و کا که های خراسان در گسترۀ تاریخ، چاپ کابل: سال ۱۳۶۵ هجری، صفحۀ ۱۱۰.

 ۸ - یوسف آ یینه، لمر، شمارۀ هشتم و نهم، سال ۱۳۵۰ هجری، صفحه های ۴۴ و ۴۵.

 

 

 

 

آئــيــن عــــيـــاری و جــــوانــــمــــردی

 

دکتور غلام  حيدر « يقين »

دکتور غلام  حيدر « يقين » در سال 1332 خورشيدی در هرات ديده به دنيا گشود. تحصيلات ابتدايی را در مکتب جمعيت سروستان وليسه را در ليسهء جامی هرات بيابان رساند. در سال 1354  از رشته ء زبان و ادبيات دری پوهنحی ادبيات پوهنتون کابل ليسانس گرفت. مدت 16 سال در موسسهء عالی تربيهء معلم هرات و انستيتوت پيداکوژی کابل به صفت استاد زبان و ادبيات دری ايفای وظيفه نمود. در سال 1371 اط انستيوت خاور شناسی اکادمی علوم جمهوری تاجيکستان از رشتهء زبان و ادبيات دری ديپلوم دکترا را به دست آورد.

 اين رساله ها تا کنون از وی به به چاپ رسيده است:

 1 ـ تاريخ ادبيات دری دورهء سامانيها

2 ـ تاريخ ادبيات دری دوره غزنويها

3 ـ متن های منشور قديم دری

4 ـ تاريخ ادبيات دری از سلجوقيان تا آل کرت هرات

5 ـ حماسه سرايی در روزگار سامانيها

6 ـ برگزيده  هايی از آثار مترقی جهان

7 ـ تراژيدی  رستم و سهراب

8 ـ عياران و کاکه های خراسان در گسترهء تاريخ (که در سال 1367 از طريق وزارت اطلاعات و کلتور برندهء جايزهء ادبی گرديده است.)

9 ـ بازتاب منشهای انسانی در شاهنامه فردوسی (چاپ اکادمی علوم)

10 ـ برگزيده  هايی از آثار منشور کلاسيک ادب دری

11 ـ بازتاب آيين عياری و جوانمردی در ادبيات دری

12 انديشه های رنگين (مجموعهء مقالات)

13 اندرزنامه ء فردوسی

آئــيــن عــــيـــاری و جــــوانــــمــــردی

 جوانمرد آن بود که بت بشکند و بت هرکس نفس اوست ، هر که هوای خويشتن را مخالفت کند ، او جوانمرد به حقيقت بود.

( فتوت نامهً واعظ  کاشفی )

 پيشگفتار

به روايت تاريخ ، کشورما ، افغانستان امروزی که در ايام پيشين به نام " آريانا " موسوم بود ، از روزگار قديم مهد تمدن های گوناگون بود که در سير تمدن بين کشورهای ديگر ، درخشندگی های خاصی داشته است؛ چنانکه در حدود يک هزارسال پيش از تولد مسيح ، تمدن اوستايی توسط زردشت ، پيامبر آريايی ها ، پايه گذاری شد و در اندک زمانی سرتاسر کشورهای منطقه را نيز فرا گرفت و به گفتهً دقيقی شاعر پرمايهً بلخ ، چنان درخت گشن بيخ بسيار شاخدار را کشت نمود ، تا جهان باشد ، اصل پندار نيک ، رفتار نيک و کردار نيک ، دارای ارزش های والای انسانی است.

دقيقی در مورد چگونگی ظهور زردشت چه خوش گفته است :

 چو يک چند گاهی برآمد برين                    درخــتـــی پديد آمــد انــــدر زمين

از ايوان گشـتاسپ تا پيش کاخ                    درخـــــتی گشـــن بيخ بسيار شاخ

همه برگ او پند و بارش خرد                    کســــی کوچنان برخورد کی مرد

خجسته پی و نام او زردهـشت                    که آخر من بد کنـــش را به کشت

به شـاه جــهــان گفت پيغمبرم                     تر سوی يزدان همی رهبرم (1 )

 از روزگاران قديم ، تا امروز ، در تمام عرصه های زندگی فردی و گروهی مردم ما ، بحيث ميراث گرانبها و پرارزش حفظ شده است.

بدون شک ، تمام افتخارات گذشتهً ما ، مديون سعی و تلاش ، عالمان ، دانشمندان ، اديبان ، تاريخ نويسان و بويژه قهرمانان ملی و مردمی بوده و می شود که بنام نامی مبارزان راه آزادی و ايجادگران پرتوان عرصه های علمی و فرهنگی کشور خويش مباهات کرد.

درسرزمين مرد آفرين ما ، مبارزه عليه ظلم و ستم  به گونه های مختلفی صورت گرفته است که از آن جمله ميتوان از نهضت و جنبش عياران و جوانمردان نام برد. اين گروه بخاطر برآورده شدن خواسته ها و آرمانهای اکثريت مردم ، مبارزات طولانی انجام داده اند. هميشه از تهيدستان پشتيبانی نموده ، بمقابل زورگويان و ستمگران ، قدعلم کرده اند ، و دارای چنان نظامی بودند که ستمگران با همه قدرت و توانايی که داشتند ، سر تسليم به مقابل اين جوانمردان ، خم کردند.

به روايت نويسندهً " نفائس الفنون " « آنها با مساکين و ضعفا و مومنان ، از طريق مسکنت و مذلت و نرمی و مرحمت سپردند و با اقويا و گردنکشان ، غلظت و درشتی و شدت و قوت نمايند و در سلوک راه حق از ملالت نترسند و به قول ديگران برنگردند» ( 2 )

اگر به اوراق تاريخ ، فرهنگ و ادبيات رزمی و حماسی ما ، نظراندازی شود ، ديده ميشود که در گذشته ، برخی از دولت های نامردمی ، اين روش را پيش گرفته بودند که مشتی راهزن ، دزد و اوباش را زر ميدادند ، تا آنها داخل صنف عياران و جوانمردان حقيقی شده و دست به اعمال شوم و خراب کارانهً بزنند ، تا باشد که مردم ستمديده و مظلوم از جوانمردان روی گردان شده و از انديشه های پاک و تابناک آنها حمايت نکنند و به گفتهً عبدالرزاق کاشی ، ميتوان اين گروه ، نامرد و نامرد مدار را " مدعی " ناميد ، که ظاهر و باطن شان يکی نيست :

" و اما مدعی ، شخصی بود ، خود را به زی جوانمردان بياراسته  و به حليبت فتيان متعلی گشته ، نه سيرت ايشان گرفته و نه در طريق ايشان قدمی رفته ، گاه اموال بسيار بذل کند ، نه از روی سخاوت ؛ و گاه مرتکب اخطار واحوال شود ، نه از سرشجاعت ، بل جهت تقديم براخوان و تطاول و براقران ، با اخلاقی نا متناسب و افعالی متفاوت. در آشکارا برخلاف نهان رود و ظاهرش منافی باطن بود احوالش در جبن و تهور و مختلف و عاداتش ميان بخل و اسراف متردد.

گاه در عياران و رندان بر هولی عظيم و خطر جسيم اقدام نمايد و بر جمعی به انبوه حمله برد و با لشکری گران مقابله کند ، جهت اظهار جلادت و شوکت و طلب شنا و مدحت تا ايشان را محکوم و مسخر گرداند و هيبت و شکوه در دل ايشان بنشاند و به رياست و تقدم ايشان ظفر يابد ، و گاه از صد يک آن احجام نمايد و از کمترين واقعهً هراسان گردد و از اندک دشمنی گريزان شود ،چون توقع آن اغراض ندارد ووقعی دينوی يا لذتی طبيعی در آن متصور نکنند ، هر چه فوايد آخروی و منافع عقلی ؛ چون حمايت و حرمت و کيش و  محافظت و حميبت عرض و قوم خويش در آن باشد و در وقت ريا و استجلات نظر خلق ، يا معارضهً مدعی ديگر ، اموال بسيار بذل کند و نفس او بدان سماحت نمايد ... چون قدرت يابد ظلم کند و از مذمت خلق و عقوبت خالق نترسد و بدان باک ندارد و هرچند مظلوم و ضعيف و مسکين بود ، براو رحم نياورد و گاه از عجز نفس يابرای اظهار تحمل و بردباری ، با عفت و پرهيزگاری به مظلومی بسازد و ظلم برخود گيرد. ليکن اين مردم از فتوت دور باشند و از رتبت اهل صفا و مروت مهجور. و طالب فتوت را از ايشان احتراز واجب و از صحبت  و اختلاط ايشان ، اجتناب لازم ؛ چه مجالست ايشان از سم قاتل ، زيان کار تر و مخالطت با ايشان از گرگ درنده در رمهً بی شبان تباه کار تر. » (3 )

و به همين دليل است که شيخ شهاب الدين سهروردی در فتوت نامهً خويش ازين گروه که باد در بروت دارند و کبر و تمنا در سر، به زشتی نام می برد و آنها را در پيامد عملکرد شان هوشدار داده و فتيان و جوانمردان واقعی را از زيان های اين نامردمان و ناجوانمردان واقف می سازد.

آنچه که بايد گفته شود ، اينست که متاسفانه برخی ازفرهنگ نگاران ، شاعران و تاريخ نويسان ما ، بدون در نظر داشت مطالب ياد شده ، واژهً عيار را دزد ، راهزن و طراز معنی کرده اند و به گفتهً دانشمند وطنم سيستانی چون بنای کار عياران بر چالاکی و چستی و شبروی و شبگردی و طرفداری از مظلومان و دستگيری از تنگدستان بود ، لذا به بدرقهً قوافل می پرداختند و فواصل بين شهرها و دهات را از راه های غير معمول و ناشناخته از دل بيابان ها و کوه ها و دره های صعب العبور ، با شتاب و بدون بيم ، طی ميکردند و ماموريت خود را انجام می دادند ؛ و هرگاه کاروانی ، باج خود را به ايشان نمی پرداخت و مزد کار آنها را نمی داد ، ضربت شست آنها را به گونهً ديگری می خورد و به همين چهت است که بعضی ايشان را " رهزن " گفته اند، و حافظ آن رند خرابات که معنی و مفهوم واژهً عيار را نيک يافته است ، در همين مورد ، چه خوش گفته است :

کدام آهن دلش آموخت اين آيين عياری                    کزاول چون برون آمد رهً شب زنده داران زد

باری برای رفع مغالطهً مفاهيم واژه های عياران و عيارنمايان و جوانمردان و ناجوانمردان ، بر آن شديم که برگی چند در بارهً صفات و خصوصيات عياران جوانمرد تحرير نمايم و معتقدم که دراين نامه آنچه اهميت عمده و اساسی دارد ، شناخت عياران از نگاه زبان و ادب پارسی دری بوده ، چراکه از نگاه تاريخی نيزمی توان به اين گروه مردمدار نظر اندازی کرد ، که در آنصورت بايد کتابهای تاريخی را بيشتر جستجو نمود و موقف اجتماعی ، سياسی و آيديالوژی آنها را از ديد تاريخ نگاری روشن و مشخص کرد.

ازمطالعهً داستانها ، حکايتها و اثرهای بديعی و ادبی فارسی دری که در بارهً عياران نوشته شده است ، چنين برمی آيد که عياران و جوانمردان به کسانی اطلاق ميشود که هم ازنگاه داشتن انديشه های پاک و روشن و هم ازنگاه کار کرد و عمل خود به سرحد کمال رسيده باشند و هميشه به خاطر نفع اجتماعی و مردمی شان ، به تمام خواسته ها و آرزو های شخصی رازير پا گذاشته و به طرفداری از مردم تهی دست و مظلوم با ستيزه گران بستيزد و با بدکاران سازش نکنند.

آغاز آموزش و مطالعهً اين جريان اجتماعی را می توان در آثار و نوشته های دانشمندان و ادبيات شناسان کشورهای چون افغانستات ، ايران ، آسيای ميانه ، پاکستان و ممالک عربی به روشنی مطالعه کرد ، چه دراين کشورها بيشتر از همه در اطراف اين مساله مقالات و رساله های پژوهشی و ادبی به چاپ رسيده و از نگاه های مختلف تاريخی و ادبی به بررسی گرفته شده است.

مروری بر مطبوعات يکصدو اند سالهً کشورما ، نشان ميدهد که آيين عياری و جوانمردی و بازتاب درون مايهً نهاد و جهت های آدمی گری و انسان دوستی آن از دير زمان مورد توجه اديبان ، شاعران ، فلکلورشناسان ، پژوهشگران زبان و ادب دری بوده و در روزنامه ها و مجله های کشورما ، در اينجا و آنجا در زمينه مقالات پژوهشی به نگارش در آمده است که اين مقالات هرچند کمبودی هايی دارند ، مگر می توانند از اهميت بزرگ پژوهشی برخوردار باشند.

 نخستين دانشمندی که بار نخست دراين راه گام برداشته به اين آيين نظر خود را بيان داشته است ، مرحوم استاد عبدالحی حبيبی مورخ ، اديب و دانشمند شناخته شدهً کشور ماست ، او در مقاله زيرعنوان " عياران يا اخييان " که در سال 1336 هجری در مجلهً آريآنا به چاپ رسانده است ، آيين عياری را مورد مطالعه و بررسی قرار داده و اين جريان را همچون روند اجتماعی ، معين و مشخص کرده است. ( 4 )

دانشمند ديگری که ميتوان از آن نام برد ، شادروان استاد فکری سلجوقی است، وی در حاشيهً رسالهً مزارات هرات که در سال 1346 هجری در مطبعهً دولتی به چاپ رسيده ، از نخستين زن عيار پيشهً خراسان بنام بی بی ستی و شوهرش نصير عيار ، در هرات نام می برد که در آنزمان دارای مقام و منزلتی خاص بودند و به روايتی ابومسلم خراسانی در دامن همين زن عيار پيشه پرورش يافته است. به اساس نوشتهً استاد فکری سلجوقی ، قبر بی بی دستی عيار هم اکنون در دوازهً مسگری ، نزديک چهار سوق هرات است که زنان در شب های جمعه جهت برآورده شدن حاجات شان در آنجای شمع روشن می کنند و نگارنده اين قبر را از نزديک ديده ام و اکنون در اطراف اين قبر دکان های جديد مسگری ساخته شده است. ( 5 )

شادروان ميرغلام محمد غبار تاريخ نويس نامدار کشورما در کتاب " افغانستان در مسير تاريخ " آنجا که از مبارزات طولانی مردم افغانستان در مقابل استعمارگران سخن ميراند دربارهً عياران قديم اشاره هايی دارد و کاکه های کابل را دنبالهً همان عياران قديم می داند. به نظر غبار ، عياران مردمی بودند آزاده و سرشار  که به درد محتاجان و دردمندان رسيدگی کرده و ازميان توده های عظيم مردم برخاسته اند ، و به همين دليل است که از حمايه و پشتيبانی تهی دستان بهره مند بوده و مورد احترام مردم قرار گرفتند. غبار دراين اثر پرمحتوای خويش تاثير کاکه های کابل را در جنگ اول و دوم افغان و انگليس روشن ساخته و آنها را مورد تائيد و تصديق خويش قرار ميدهد. ( 6 )

استاد يوسف آيينه که خود از جملهً بازماندگان عياران قديم و از رندان و خراباتيان روزگار ماست و يکی ازجملهً فلکلور شناسان و شاعران چند دههً اخير افغانستان بشمار می آيد ، يک سلسله مقالات پپيرامون زندگی نامه و کارروايی های کاکه های کابل در شماره های مختلف مجلهً لمر به چاپ رسانيده و چند تن از جوانمردان و کاکه های کابل و ديگر شهر های افغانستان را معرفی نموده است. و چون اين مقالات بازتاب دهندهً برخی از چهره های کاکه های کابل است ، لذا جالب و خواندنيست و من در سال 1359 هجری در خانهً شخصی استا ايينه که در کارته پروان شهرکابل موقعيت داشت ، موصوف را با همان سرووضع کاکه گی و جوانمردی از نزديک ديده ام و از زبان وی در بارهً کاکه های کابل ، ياداشت هايی رونويس کردم که در بخش معرفی کاکه های کابل ازاين ياداشت ها استفادهً فراوانی شده است. ( 7 )

غلام جيلانی جلالی دانشمند و محقق ديگريست که پس از يوسف آيينه چند تن از کاکه های کابل را به گونهً مختصری معرفی نموده است ، اگرچه کوشش موصوف قابل قدر است ، مگر نمی توان بدان نوشته ها نام تحليل و بررسی را گذاشت. ( 8 )

ازمطالب ياد شده که بگذريم درجريان سالهای 1350 تا 1383 هجری يک عده از محققان و دانشمندان کشور ما از روی ذوق و آگاهی ها و دانستنی های خويش به معرفی کاکه های کابل و ديگر ولايات افغانستان پرداخته اند و اندرين باب مقاله های مستقلی را در مجله های کشور به چاپ رسانيده اند که از آن جمله می توان از مقالات و نوشته های رفيق يحيايی زيرعنوان " توره مرد افسانه آفرين قرنها " و عنايت الله شهرانی " غنی نصواری " و شمی الدين ظريف صديقی زيرعنوان " نخستين زن عيار تاريخ " و عبدالغفور برشنا زيرعنوان " کاکه اورنگ و کاکه بدرو" و نوشتهً پژوهشی پويا فاريابی زيرعنوان " عياری يا سنت جليل جوانمردی خراسان زمين " و " عياری از خراسان " نوشتهً استاد خليل الله خليلی و " ياداشت ها و برداشتهای ازکابل قديم " از محمد آصف آهنگ و پژوهش هايی از کانديد اکادميسين محمد اعظم سيستانی و داستانهای از يار عياران و جانمردان جناب داکتر اکرم عثمان و مقاله های تحقيقی " جوانمردی و رندی " نوشتهً سيد طبيب جواد. ..  نام برد. کار های دانشمندان ياد شده ، اگرچه از ديد مردم شناسی و تاريخ به نگارش در آمده است ، مگر به دليل اينکه گام های آغازين است در جهت بازشناسی کاکه های کابل ، لذا ميتواند درجای خود از اهميت فراوان و پژوهشی برخوردار باشد. ( 9 )

چنانکه ياد کردم در افغانستان معاصر از چهار دههً اخير بدينسو ، تعدادی از پژوهشگران و محققان در زمينهً آيين عياری و جوانمردی و به ويژه در مورد کاکه های کابل مقالات مختلفی به رشتهً تحرير درآوردند ، مگر تا آنجا آگاهی دارم و جستجو نمودم درين مورد کدام رسالهً مستقلی که بازتاب دهندهً تمام صفات ، آداب  ، مراتب و درجه های عياران باشد ، نگارش نيافته است به همين دليل بود که نگارنده در سال 1359 تحت نظر پروفيسور استاد دوکتور روان فرهادی ، ادبيات شناس شناخته شدهً کشور دست به نوشتن رسالهً پيرامون اين موضوع زدم و مدت شش سال دراين کار پرمايه صرف نمودم و محصول گرد آوری مطالعاتم که از چهل و اند منبع و ماخذ ادبی ، داستانی منظوم و منثور فارسی دری و ادبيات عربی استفاده به عمل آمده است ، آن شد که در سال 1365 نخستين مجموعه پژوهشی ادبی وتاريخی زيرعنوان " عياران و کاکه های خراسان در گسترهً تاريخ " در اين مورد تدوين يافت و از چاپ برآمد و اين اثر در سال 1367 در رشتهً ادبی از طريق وزارت اطلاعات و کلتور افغانستان حايز جايزهً ادبی افغانستان شناخته شد.

درسال 1371 هجری بعد از انتشار جلد نخست ، حاصل مجموع پژوهش ها و مطالعات  بعدی ام ، آن شد که رسالهً ديگری زيرعنوان " باتاب آيين عياری و جوانمردی در ادبيات دری " تدوين گردد که اين رساله در انستيتيوت خاور شناسی اکادمی علوم تاجيکستان در شهر دوشنبه به حيث رسالهً تيزس دوکتورای نگارنده پذيرفته شد و قبل از دفاعيه ، خلاصهً متن آن به زبان روسی ترجمه گرديد و در شهر دوشنبه از چاپ برآمد (10 ) و سه سال بعد ، متن کامل آن بزبان فارسی دری به سرمايه شرکت کيهان در کشور ايران تايپ و آمادهً چاپ شد و در سال 1374 هجری در پروگرس مسکو چاپ و انتشار يافت. (11 )

اينک مدت 20 سال از انتشار جلد نخست و مدت ده سال از انتشار و چاپ جلد دوم ميگذرد ، نگارنده برآن شدم تا قسمتی از حکايات منثور که ارتباط کارکرد و خصوصيات اخلاقی و اجتماعی ، عياران ، جوانمردان و  و فتييان در آثار کلاسيک و معاصر ادب دری ، بازتاب يافته است ، جمع آوری کنم و متن کامل جلد دوم را نيز در آن با تجديد نظر و افزودی های ، علاوه نمايم و اميدوارم که مورد توجه ادب دوستان و هواخواهان آيين عياری و جوانمردی قرار بگيرد.

درکشور همسايهً ما جمهوری اسلامی ايران نيز تا کنون درين زمينه کدام اثر مستقلی چاپ نشده است ؛ مگر عدهً ادبيات شناسان آنجا که در زمينه های مختلف ادبی و بخصوص تصوقی ، کارهای پژوهشی کرده اند ، راجع به آيين جوانمردی نظر اندازی کرده اند.

اولين دانشمند شناخته شدهً ايران که دربارهً عياران و  فتييان اشاره های نموده ، مرحوم ملک الشعرا بهار است. او آنجا که فتوت نامهً واعظ کاشفی را معرفی ميکند در اين مورد ، چنين مينويسد : " و اخيرا کتابی  به دست آمده است موسوم به فتوت نامهً سلطانی در طريق ادب فتوت که از کتب بسيار مفيدی است ، که اگر بدست نمی آمد ، قسمتی از تاريخ اجتماعی قرون وسطايی ايران که متشکل جميعت فتييان يا جوانمردان و عياران به آن وابسته است ، از ميان رفته  بود. ...(12 )

 بنابر عقيدهً بهار کلمهً عيار اصلا ريشهً عربی نداشته ، بلکه از زبان پهلوی آمده است و معنی آن جوانمرد است ، بعدها عين انديشهً او را دانشمندانی چون پرويز ناتل خانلری و محمد جعفر محجوب زيرعنوان " آيين عياری " تاييد و تصديق نمودند. ( 13 )

چاپ و انتشار کتاب سنک عيار و شهر سمک که به همت استاد خانلری صورت گرفته ، ازکارهای بسيار سودمندی است که دراين زمينه به عمل آمده و بعدها مورد استفاده محققان قرار گرفته است.

ازنگاه عبدالحسين زرين کوب ايين جوانمردی و عياری  يکی از شاخه های تصوف است و به همين دليل است که دانشمند ياد شده در اثر پر محتوای خويش بنام " ارزش ميراث صوفيه " ازيک عده دانشمندانی نام می برد که قبل از آنکه به تصوف گرويده باشند ، جوانمرد بوده اند ، به عقيدهً زرين کوب ، داش ها و لوطی های امروز ايران نيز دنبالهً همان عياران و جوانمردان قديم اند. ( 14 )

يکی از محققان ديگری که ميتوان از آن نام برد ، مرتضی صراف است ، اين دانشمند در يک سلسله مقالاتی که به نشر سپرده ، پيرامون عياران و جوانمردان مطالبی را از روی مأخذ و منابع معتبر ادبی و تاريخی به نگارش آورده است که جالب ، مفيد و خواندنيست. ( 15 )

قابل ياد کرد است که دانشمندان و مستشرقين خارجی نيز در زمينهً آيين عياری و فتوت، کارهای پژوهشی انجام داده اند ، چنانچه ميتوان از کارهای پژوهشی خاور شناسانی ، چون : فون هامير ، کارترنير ، هرمن تارنينگ ،  گارتمان ، ريتر و فرانتس تشنبر و مانند اين ها نام برد. اين دانشمندان به استثنای تشنر ، جريان آيين عياری و جوانمردی را با توصف يکی دانسته و اين آيين را بيرون از مناسبات و معاملات اجتماعی و تحت مطالعهً خويش قرار داده و به آن پايگاه دينی و تصوفی داده اند ؛ مگرفرانتس تيشنر به اين عقيده است که جوانمردی و عياری کاملا ريشهً اجتماعی داشته نه تصوفی و دينی. دانشمندان ياد شده مقالهً زير عنوان " گروه فتوت کشورهای اسلامی " که در مجلهً  دانشکدهً ادبيات ، شمارهً دوم سال 1335 در تهران به نشر رسانده ، درين مورد نوشته است : " جوانمردان و عياران هميشه مخالف سرسخت حکومت های استبدادی بوده و ميکوشيدند تا ظلم و بی عدالتی را از ميان بردارند ، ازاينرو با ستمگران و جباران دشمنی داشته و گاهی نيز آنها را به قتل می رسانيدند و تمام ثروت و دارايی آنها را در ميان بيچارگان و درماندگان تقسيم ميکردند و حتی از اقليت های غير مسلمان نيز دفاع می نمودند. (16 )

بايد ياد آوری کرد که در کشورهای اتحادشوروی سابق نيز در بارهً آيين  فتوت و عياری مطالب پژوهشی چاپ شده است که از آن جمله می توان از نوشته های دانشمندانی چون بارتولد ، گارد ليوسکی ، بريتس ، بارا اوکاف ، صدرالدين عينی ، يوسف سليموف ، محمد جان شکوروف ، غمچين چله يوف ، قربان واسع و ديگران نام گرفت که کارهای پژوهشی شان در خورتوجه است.

در سال 1370 هجری مطابق 1992 ميلادی که نگارنده در انستيتيوت خاور شناسی اکادمی علوم تاجيکستان در شهر دوشنبه در ديپارتمنت زبان و ادبيات دری کار ميکردم ، دانشمندانی چون پروفيسور محمدجان شکوروف ، پروفيسورمازيانوف ، پروفيسور دوکتور هادی زاده ، پروفيسور داکتر حق نظر نظروف ، پروفيسور داکتر تلبک نظروف ، دوکتور کمال عينی ، دوکتور تورسون زاده ، دوکتور غمچين چله يوف ، دوکتور قربان واسع و دکتور ظاهر احراری را از نزديک ديده ام و در چندين جلسهً ادبی و علمی آنها شرکت داشته و از محضر علمی شان استفاده کرده ام و جای دارد که از همکاری های علمی و صميمانه هر يک شان ابراز تشکر نمايم و بخصوص از دانشمند محترم دکتور ظاهر احراری فردوسی شناس ، شناخته شدهً تاجيک و محترم دوکتورغمچين چله يوف که در ترجمه و چاپ تيرس دوکتورای بنده در تاجيکستان از هيچگونه کمک و همکاری دريغ نفرمودند، ايزد دانا و توانا عمر شانرا دراز گرداند.

ازمطالب ياد شده و تحقيقات دانشمندانی که از آنان نام گرفتم ، می توان به اين پيامد و نتيجه رسيد که در بارهً ايين عياری و فتوت و جوانمردی ، تمام دانشمندان دو راه روشن زير را بر گزيده اند :

اول : آنانی که اين جريان را ازديد دينی و تصوفی مطالعه کرده اند ، چون اسماعيل حاکمی ، مرتضی صراف ، ريتر ، فن هامر ، هرمن تارنينگ ، گارتمان و امثال آن.

دوم : آن عده از دانشمندان و ادبيات شناسان که پيرو اين عقيده اند که آيين فتوت و عياری ، اصلا پايگاه اجتماعی داشته ، مگر با تصوف اسلامی درآميخته است که ازين انديشه ، محققان و دانشمندانی ، چون جعفر محجوب ، پرويز ناتل خانلری ، بهار ، زرين کوب ، تشنر ، حبيبی ، فکری سلجوقی ، غبار ، آيينه ، يحيايی ، شادان ، شهرانی ، جلالی ، عينی ، سيستانی ، اکرم عثمان ، آصف آهنگ ، پويای فاريابی ، سليموف ، شکوروف  پيروی نموده و از آن طرفداری کرده اند و نگارندهً اين سطور نيز اين جريان اجتماعی را همچون طبقهً از اصناف شهری ، تحت مطالعه قرار داده و بازتاب اين آيين مردمی را در لابلای آثار کلاسيک و معاصر ادب فارسی جستجو نموده است. اگرچه ، آنگونه که ياد کرده آمد ، در کشور ما درين زمينه ، مقالات متعددی به نگارش در آمده و گام هايی یرداشته شده است ، اما چون به گونهً کتاب و رساله مستقلی که همه بعدها و پهلو های ادبيات جوانمردی و خصوصيات آيين عياران و فتييان و جوانمردان را شامل باشد ، به نگارش نيامد و چهره و سيمای اين صنف اجتماعی ، هنوزهم مغشوش بوده و در هاله از شندارها مانده است ، و به همين دليل است که نگارنده برآن شدم ، تاردين زمينه تحقيقات بيشتری انجام دهم و هدف اساسی از نوشتن اين نامه ، همانا روشن ساختن نوع ديگر ادبيات ما که عبارت از ادبيات جوانمردی است می باشد. چه برای علاقمندان اين آيين مردمی هميشه اين پرسش ها و سوال ها پيش می آيد که آيا عياران بنا به شرح برخی از فرهنگ نامه ها ، عبارت از دزدان و راهزنان هستند و يا اينکه اين گروه مردمی بودند ، پاک سرشت و نيکوکار و مردم دوست و بخصوص در هنگام شرح و توضيح واژهً عيار از نگاه ريشه واصل آن ، ماهيت و چگونگی پيدايش آنها از آغاز تا امروز و فرق آنها از ديگر فرقه ها ، مانند تصوف ، صفات و عادات عياران ، زبان گفتار ، کردار و رفتار و ديگر سجايای نيک انسانی آنها و بازتاب انديشه های جوانمردی در داستانهای عاميانه و داستانهای بديعی و همچنان مورد به کاربرد اين کلنه در شعر شاعران فارسی زبان و مانند اين ها ، همه و همه ازجملهً مطالب و مسايلی است که بحيث سوالها و پرسش های عمده و اساسی دراين نامه طرح شده و در حد امکان به آنها پاسخ های ارايه گرديده است و اميدوارم که اين کارم بتواند سرآغازی باشد ، برای پژوهشگران اين عرصهً ادبيات که بخواهند دراين زمينه گام های پرثمر و مفيد تر ووسيع تری را بردارند.

برای رسيدن به اهداف ياد شده ، لازم بود تا مواد و منابع تحقيقی ، ادبی و تاريخی در دسترس قرار داشته باشد. تا براساس ان بتوان به نتايجی که هدف ماست ، دست يافت. روی اين منظور دو منبع عمدهً ادبی و تاريخی برای کارتشخيص  گرديد و از آنها استفاده بعمل آمد ، که يکی منابع چاپ شدهً ادبی است ؛ و ديگر منابع شفاهی.

آثار چاپ شدهً ادبی و تاريخی را که پيرامون اين موضوع تا کنون به نگارش آمده ، ميتوان به دو دسته بخشبندی نمود : نخست آن آثاری که مستقيما به موضوع مورد بحث ما ارتباط داشته و از نگاه محتوا کاملا در بردارندهً بخش هايی دربارهً آيين فتوت و عياری و جوانمردی است ، مانند داستان سمک عيار ، امير ارسلان رومی ، چهار درويش ، ابومسلم نامه ، اسکندرنامه ، صاحبقران نامه ، رسالهً ملا متيان و صوفيان و جوانمردان ، فتوت نامهً منظوم عطار ، فتوت نامهً ناصر سيواسی ، فتوت نامهً سلطانی واعظ کاشفی ، قابوسنامه ، تحفته الاخوان فی خصائص الفتيان عبدالرزاق کاشی فتوت نامهً مستخرج از انفائص الفنون شمس الدين محمد بن محمد بن محمود آملی ، فتوت نامهً شهاب الدين عمر سهروردی ، فتوت نامهً نجم الدين زرکوب ، باب فتوت نامه از کتاب زبدت الطريق الی الله از درويش علی بن يوسف کرکهری و يک سلسله مقالات تحقيقی و پژوهشی نويسندگان معاصر ادب فارسی چه در داخل افغانستان و چه در ايران ، تاجيکستان و کشورها عرب زبان.

دو ديگر اثر چاپ شده ادبی تاريخی که اثر ها و نشانه های عياری و جوانمردی در آنها بازتاب يافته و مورد استفاده و بهره برداری قرار گرفته است مانند : تاريخ سيستان ، سياست نامه ، زين الاخبار گرديزی ، شاهنامهً فردوسی ، برزونامه ، شهريار نامه ، بيژن نامه ، جواهرالاسمار يا طوطی نامه ، داستانهی نجمای شيرازی و نجمای خاکی ، لطايف الطوايف ، بديع الوقايع ، گلستان سعدی ، ديوان حافظ ، خاوران نامه ، حملهً حيدری ، گل و نوروز خواجوی کرمانی ، هفت اورنگ جامی ، منطق الطيرعطار ، قصه ها و افسانه ها ، فضايل بلخ ، رسالهٌ مزارات هرات ، مثنوی معنوی مولانای بلخ  و فرهنگ ها و لغت نامه ها چون : فرهنگ دهخدا ، معين ، غياث اللغات ، آموزگار ، خيام ، برهان قانع ، آنندراج و فرهنگ نفيسی و يک تعداد مقاله های ادبی و تاريخی که پيرامون کاکه های افغانستان ، آلوفته های سمر قند و بخارا و لوطی ها و داش های ايران ، برشتهً تحرير در آمده  و در مجله های معتبر اين سه کشور فارسی زبان ، به چاپ رسيده است که اين منابع و ماخذ ادبی تاريخی ياد شدهً چاپی ، هر يک در جای خودش در پاورقی صفحات اين کتاب با ذکر مولف ، عنوان کتاب ، محل نشر ، ناشر و سال طبع و صفحات آن معرفی گرديده است و ما دراين جای به گونهً نمونه داستان سمک عيار که مستقيما با موضوع مورد بحث ما در ارتباط است و همچنين بازتاب آيين عياری و جوانمردی در شاهنامهً فردوسی که آن نشانه ها و رگه های اين آيين ديده ميشود به جهت روشن شدن مطلب ، معرفی می کنيم و می بينيم که چگونه درين دو اثر که يکی منثور و ديگری منظوم است ، مسايل آيين عياری و جوانمردی بازتاب يافته است.

قسمت دوم
 

ســـــــــمـــــــــــــک عــــــــيــــــــــار

 داستان سمک عيار مربوط است به سرگذشت خورشيد شاه فرزند مرزبانشاه ، سلطان شهر حلب که دلباخته دختر فعفور شاه ، شاه چين بود.

خورشيد شاه به جهت پيدا کردن معشوقه اش که مه پری نام دارد به سرزمين ماچين ميرود و در آنجا درگير جنگی بزرگ و دامنه دار با پادشاه ماچين ميگردد ، اما در همه جا ياری و کمک عيار پيشهً بنام سمک است که او را از بدبختی ها و بندی و اسيری ها نجات  می دهد و پيروزمندانه برميگرداند.

درحقيقت می توان گفت که اين داستان دربارهً کار روايی های ، سمک عيار و جوانمردان و عياران ديگر ، مانند : شغال پيل زور ، روزافزون ، گلمبوی گلرخ ، هرمزکيل ، شاهک ، سرخرود ، آتشک ، سرخ کافر ، فرخ روز و صدها زن و مرد عيار پيشه و جوانمرد است که توسط فرامرز بن خدا داد بن عبدالله الکاتب الارجانی با نثری ساده ، روان و زيبای ادبی نوشته شده و توسط استاد پرويز ناتل خانلری در چند جلد در ايران منتشر گرديده است.

دراين داستان ، قهرمان اصلی ، سمک است که در آغاز کار يکی از جمله چاکران و شاگردان سرهنگ جوانمرد يعنی شغال پير زور ، بشمار ميرود. در آغاز داستان می خوانيم که گروهی از جوانمردان و عياران در اطراف رئيس و سرهنگ خويش جمع آمده اند و دروازهً خانهً خويش را بروی تمام مسافران و درماندگان و پناهندگان باز داشته اند و از هيچگونه کمک و ياری به محتاجان و مصيبت رسيدگان دريغ نمی کنند و اين ياری و مددگاری شان برای شاه و گدا يکسان است.

دراين داستان می بينيم که سمک عيار مرديست ميانه قد و لاغر اندام که از نگاه ظاهری خود با مردم عادی فرقی ندارد ، مگر تمام سجايا و منش های نيک انسانی همچون شجاعت ، مروت ، مهمان نوازی ، مردم دوستی ، زينهار داری ، شکسته نفسی و فروتنی در وجود او جمع شده و تمام مشکلات را به نيروی تدبير ، عقل و خرد خويش ، حل ميکند. سمک که خود از ميان توده های مردم برخاسته است ، مرديست مردمدار که آنچه بگويد ، انجام ميدهد و با ياران خويش صادق الوعده ، راستکار ووفادار بوده و از چاپلوسی و مردم فريبی و دروغ گويی  بيزار است.

از نگاه سمک عيار : " مرد عيار پيشه بايد که عياری داند و جوانمرد باشد و به شبروی دست داشت و عيار بايد در جنگ استاد بود و بسيار چاره باشد و نکته گوی باشد و حاضر جواب . سخن نرم گويد و پاسخ هرکس تواند داد و در نماند و ديده ناديده نکند و عيب کسان نگويد و زبان نگاه دارد و کم گويد ، با اين همه درميدان داری عاجز نبود و اگر وقت کاری افتد ، در نماند. ( 17 ) "  و به همين دليل است که بعد ها همه سران ،جوانمرد و عيار پيشه ، حتی استادش شغال پيل زور ، او را به سرهنگی می پذيرد و تمامی عياران از جملهً شادی خوردگان و شاگردان او بشمار ميآيند.

بدين گونه ديده ميشود که سيمای سمک عيار به تمام قواعد اخلاقی و کار کرد و عمل عياران قديم جواب ميدهد و درين داستان ميتوان نمونهً کامل ادبيات جوانمردی را بدون کم و کاست دريافت  و درين مورد محقق و پژوهشگر شناخته شدهً تاجيک ، دوکتور قربان واسع ، درست و برحق گفته است که : "  جهت و دلپذيری اثر مذکور که بدون شک نمونهً عالی ادبيات جوانمرديست ، در نطق و لطف بيان سمبول جوانمردان صورت پذيرفته است ، مولف و مرتب کنندهً اثر در بين حادثات وواقعات و جان بازی ها و جانفشانی های جوانمردان چنان با ذوق و شوق خاصه بحث بميان می آورد که خواننده را از آغاز تا انجام شيفته خود گرداند. پس سوالی به ميان می آيد که سبب شيفته گرديدن خواننده از مطالعهً اين اثر درچه است؟ بی شبه سبب نخستين و عمدهً دلپذير اين اثر به طرز زندگی جوانمردان و رويهً مردانه آنان و همچون دستور مکمل آيين جوانمردی بودن سمک عيار است. " ( 18 )

بدون شک راز پيروزی و محبوبيت سمک عيار را بايد در جوانمردیها و فضايل اخلاقی او جستجو کرد و به همين دليل است که سمک در تمام شهرها به جوانمردی و پاکبازی و شجاعت و مروت و مردم دوستی و نيک انديشی مشهور و معروف است و کار هايی که انجام ميدهد به خاطرنام است نه بخاطر نان ، و از آنجا که ميخواهد خودش را معرفی کند ، بدينگونه ياد کردی دارد : "  مردی ناداشت و عيار پيشه ام ، اگر نانی يابم بخورم و اگر نه ميگردم و خدمت عياران و جوانمردان ميکنم و کاری اگر ميکنم ، آن برای نام ميکنم ، نه از برای نان ، و اين کار که ميکنم از برای آن می کنم که مرا نامی باشد. ( 19 )

در داستان سمک عيار تمام عياران و جوانمردان چه زنان باشد و چه مردان ، به همه اصل های اخلاقی و انسانی و اجتماعی و مردمی معتقد و پايبند اند. آنها راز دوستان را حفظ ميکنند ، راستگوی و راست کردار و راست پندار اند و به گفتهً داکتر جعفر محبوب سمک : "  حتی يک نمونهً دروغ گويی و سست عهدی و پيمان شکنی ، جبن و آزمندی و زر پرستی و بی ناموسی و ناسپاسی و نمک خوردن و نمکدان شکستن ، حتی در ميان عياران گروه مخالف ، ديده نمی شود و مرتکبان اين اعمال در نخستين وهله از جمله عياران و جوانمردان طرد می شوند و در برابر ناسپاسی و بدکرداری خويش مجازات هولناک و عبرت انگيز، تحمل می کنند." (20)  و بهچنين دليل است که خواننده و شنوندهً داستان سمک و ديگر عياران و جوانمردان باشد دراين مورد داکتر غلام حسين يوسفی چه خوب و زيبا نوشته است ، که : " بهترين فايده ای که در زمينه مطالعات اجتماعی ازاين کتاب حاصل می شود ، پی بردن به سازمان های عياری ، اصول تربيت ، اخلاق و رفتار ، آداب و رسوم و مقررات ، سلسله مراتب عياران ، اسباب و ابزار کار ، چاره گيری ها و تدبير ها ، مقام اجتماعی و پيوستگی آنها با يکديگر در شهرها و کشورهای مختلف است. (21 )

باتوجه به داستان سمک عيار  ، ميتوان اين صفات را از جملهً برازنده ترين ويژه گی های عياران و جوانمردان ، دانست ، بدينگونه :

ـ بی اجازت درآمدن در خانه جوانمردان ، ناجوانمرديست. ( سمک عيار ج اول ص 26 )

ـ مردی آنست که سخن راست گويند و سخنی گويند که بتوانند. ( سمک عيار ج اول ص 27 )

ـ جوانمردان دروغ نگويند ، اگر سرايشان در آن کار برود. ( سمک عيار ج اول ص 48 )

ـ عياری به بد دلی نتوان کرد. ( سمک عيار ج اول ص 66 )

ـ مردی آنست که چون درکاری خواهد رفتن ، بيرون آمدن را طلب کند. ( سمک عيارج اول ص 130 )

ـ دروغ گفتن شرط جوانمردان نيست. ( سمک عيار ج اول ص 209 )

ـ همه جوانمردی مراد مردم به حاصل آوردن است. ( سمک عيار ج اول ص 351 )

ـ مردان سخن بسيار نگويند. ( سمک عيار ج دوم ص 205 )

ـ سر جوانمردی امانت نگهداشتن است. ( سمک عيار ج دوم ص 214 )

ـ درطريق جوانمردان طعام مقدم بر کلام است. ( سمک عيار ج سوم ص 223 )

ـ  سستی در کار نمودن نه از جوانمردی است. ( سمک عيار ج سوم ص 269 )

ـ دعوای مردی کسی بايد بکند که به جای آرد. ( سمک عيار ج چهارم ص 121 )

ـ نام مردان در سر تيغ مردان باشد. ( سمک عيار ج چهارم ص 202 )

ـ اصل مردی حريف شناختن است . ( سمک عيار ج چهارم ص 229 )

ـ سر جوانمردی ها نان دادن است. ( سمک عيار ج چهارم ص 243 )

 اما آنچه که من اميدوارم ، بيش از هر چيز ديگر درخوانندهً داستان سمک عيار اثربنهد جاذبه مردانگی و انسانيت و دليری و بزرگواری و مردم دوستی ( سمک ) است که در سراسر کتاب انسان را بسوی متعالی شدن می کشاند ، چه حاصلی ارجمندتر و بهتر از آن ، که کسی را با خواندن داستانی ، اين همه جوانمردی را به پسندد و بستايد و شايد هم که اين آيين انسانی و مردمی را پيشه کند و به گفتهً فردوسی پاکزاد :

به نام نيکو اگر بميرم رواست                مرا نام بايد که تن مرگ راست

 شاهنامهً فردوسی

 دربارهً فردوسی که آن دهقان زادهً خراسانی سخنان بسيار گفته اند و کتابهای زياد نوشته اند. بحث در بارهً اينکه که بود و از کجا بود و چگونه زيست ، هدف ما نيست. فردوسی شاعری بود در خور تحسين و افرين که دنيای شعر و هنر هميشه به نامش افتخار می ورزد. فردوسی  در شاهنامه اش به گيتی نشان داد چسان مردان و زنان جوانمرد در سرزمين او زندگی کرده اند ، چه راهی رفته اند و با چه نيروی در کارزار زندگی ، دشواری های خود و ديگران را يکسو افگنده اند و سرانجام دارای چه ويژه گی هايی انسان منشانه و جوانمردانهً بوده اند.

جوانمردان ، قهرمانان و شخصيت های مردمی فردوسی تمامی زنده اند و هريک نمونهً هستند از خوی و روش خاص جوانمردی که برای هردو روزگاری سرمشق زنده گی بوده و محبوب هستند و دوست داشتنی.

رستم را می بينيم که نمونهً قدرت است و دلاوری و بزرگی و گودرز گشوادگان در خردمندی و بردباری مثل است. گيودرپاک نهادی و اسفنديار در بزرگ منشی و بهرام در دليری و مهرجويی. هر کدام در داشتن خواص و عادات جوانمردی شهره اند که اينها و صدها تن ديگر با صفاتی خاص در دنيای شاهنامه آمده اند و رفته اند که انديشهً فردوسی آنان را آفريده و به آنها هستی جاويدانگی بخشيده است.

درشاهنامهً فردوسی ازهر ديد که بنگريم ، چه از ديد مسايل و مناسبات اجتماعی وچه از بعد اخلاقيات و چه از پهلوی دينی و يزدان پرسی و چه از نگاه آيين جوانمردی و مردم دوستی و رزمی و بزمی ، مطالب سودمند و ارزندهً را ميتوان دريافت و از همين ديدها ، اگر شاهنامه را مطالعه کنيم ، درمی يابيم که فردوسی به اين مطالب توجه خاصی مبذول کرده است ، چون پاکی ، صداقت ، راسی و راستکاری ، نکوهش سخن چينی و دروغگويی ، قيام برضد ستمکار ، پيمان داری ووفا به عهد ، تواضع و فروتنی ، زينهار داری ، نگهداری نام و ننگ ، مبارزه با دشمن خانگی ، داشتن غرور ملی ، اعتماد برخويشتن ، عزت نفس ، بزرگی و گذشت ، دور انديشی ، مهمان نوازی ، بی آزاری و دستگيری از مستمندان و بينوايان ، سعی و عمل و کوشش در کار ، داد و دهش ، آيين دوست يابی ، آيين کشور داری و کشور گشايی ، عدالت و مراقبت از اجرای عدالت ، نيکی و خوبی ، شجاعت و دليری ، جوانمردی و مروت که اين مطالب و مانند اينها که گروه جوانمردان و عياران سخت بدان معتقد بوده اند ، در شاهنامه بازتاب يافته و فردوسی نظر و انديشهً مشخص خويش را در لابلای حوادث ووقايع با صراحتی تمام و صادقانه ، بيان کرده است.

درشاهنامهً فردوسی ما به داستانهای زيادی برمی خوريم که در آنها نشانه های عياری و جوانمردی ديده ميشود و از آن جمله است :

ـ داستان رفتن زال نزد رودابه ، شاخدخت کابلی و بالا شدنش در حصار به گونهً عياران و ملاقات او با رودابه.

ـ رفتن رستم به لباس قاصد و جامهً عياری به دربار شاه هاماوران

ـ رفتن رستم به صفت تاجر برای فتح کوه پسند.

 رفتن رستم به دربار کاوس و طعنه زدن طوس به آن و بيرون شدن رستم از درگاه کاووس به خشم.

ـ گشتی گرفتن گرد آفريد با لباس مردانه همراه سهراب.

ـ رفتن رستم به اردوگاه سهراب در لبای عياری و آگاه شدنش از تمام رازهای سرپردهً سهراب.

ـ موقف پيران در برابر افراسياب برای نجات فرنگليس ازکشته شدنش.

ـ رفتن گيو فرزند گودرز به سرزمين توران برای کيخسرو.

ـ داستان بيژن و منيژه و رفتن رستم به جامهً بازرگان به سرزمين توران برای رهايی بيژن فرزند گيو از چاه ظلمانی افراسياب تورانی.

ـ داستان رفتن گشتاسپ به روم و نتيجهً ازدواج آن با کتايون دختر قيصر رومی.

ـ داستان بندی شدن خواهران اسفنديار به دست ارجاسپ تورانی  در رونين دژ و رفتن اسفنديار به جامهً بازرگان به آن سرزمين و نجات دادن خواهرانش را .

ـ داستان رفتن اردشير بابکان به دژی که کرم هفتخواد بود و از بين بردن اردشير آن کرم را ( 23 )

 اما در مورد منابع و سرچشمه هايی که بگونهً شفاهی در نوشتن اين نامه و بخصوص در بخش کاکه های کابل از آنها استفاده بعمل آمده است ، بايد گفت که اين منابع ، مسلما اشخاص و افرادی هستند که نگارنده مستقيما با آنها داخل مفاهمه شده ، يا بشکل پرسش نامه يا به گونهً مصاحبه ، نظر و انديشهً آنها را به ثبت و نگارش درآوردم ، که نام هر يک از اشخاص و افراد ، در پاورقی صفحات اين کتاب درج گرديده است ، بنابرين با چنين روش و ميتود کار و جمع بندی معلومات بود که کتاب حاضر بدست آمد ، و شايد بخش عمدهً مطالب آن در عالم ادبيات شناسی دلچسپ ، جالب و خواندی باشد.

محتوای اين کتاب در مجموع در برگيرندهً شش بخش مستقل است.

بخش اول دارای دو فصل است. در فصل نخست ، ريشه و معنای واژهً عيار وفتی تشريح شده  توضيح گرديده است. در فصل دوم در بارهً علل پيدايش عياران و فتييان از زمان ساسانيان و پيش از اسلام تا امروز و چگونگی رشد انحطاط عياران با درنظر داشت رابطه و پيوند عياران و اهل فتوت با ديگر اقشار اجتماعی از نگاه فتوت نامه های منظوم و منثور و بازتاب آن در ادب فارسی ، به تفصيل بحث بعمل آمده و قيد شده است که ريشهً اتصال عياران را بايد پيش از اسلام و به ويژه در درون فلسفه و جهان بينی زردشت و دين مزدک جستجو نمود که بعدها بعد از اسلام با آيين فتوت در آميخته و تاثير پذيری های را از دين مبين اسلام نيز باخود گرفت.

دربخش دوم کوشش شده است تا تمام اوصاف وويژه گی های که بريک عيار و جوانمرد لازم و ضروری است ، بررسی گردد و به ارتباط هر يک از اوصاف عياران يک يا دومثال ادبی و تاريخی آورده شود.

بخش سوم اختصاص داده شده است ، به زبان ، لباس پوشی ، راه رفتن ، عادت ، رفتار و آداب نان خوردن ، تمرين ها ، وورزش ها ووسايل عياران و جوانمردان که از کتابهای چون سمک عيار ،امير اسلان رومی ، داستان اميرحمزهً صاحبقران ، شاهنامهً فردوسی و ديوان شاعران استفاده به عمل آمده و توجه شده است تا نقش عياران در گسترش فرهنگ و  معنويت مردم عوام ، معين و مشخص گردد.

 بخش چهارم دارای سه فصل است ، فصل نخست در بارهً آلوفته های سمرقند و بخارا ، فصل دوم در بارهً داش ها و لوطی های ايران و فصل سوم در مورد کارها و جوانان افغانستان معاصر است. در سه فصل ياد شده نشان داده شده است که داش ها ، الوفته ها و کاکه ها نيز ، دنبالهً همان عياران و جوانمردان سابق هستند که در سه کشور فارسی زبان تاجيکستان ، ايران و افغانستان ، نشو نما يافته اند و اين خصوصيات و اوصاف جوانمردان با کمی تفاوت تا روزگار ما رسيده است.

بخش پنجم متشکل است ازحکايات گوناگون در مورد آداب ، عادات گذشت و بخشيدگی ، مردی و مرمداری عياران و جوانمردان و فتييان که از آثار مختلف منثور و منظوم کلاسيک و معاصر ادب فارسی جمع آوری شده و شامل چندين حکايت تاريخی و ادبی است. ما دراين حکايات تمام اوصاف و منش های نيک انسانی اين گروه مردمدار را مشاهده می کنيم و به اين نتيجه می رسيم که عياران و جوانمردان هميشه حامی مظلومان و ضعيفان بوده و برضد ستمگران و ظالمان عمل می کردند و به همين دليل است که نام هريک از جوانمردان و عياران درتاريخ فرهنگ ما تثبيت شده و ماندگار مانده است.

بخش ششم شامل  ديدگاهها و نظريات گوناگون دانشمندان ، عالمان ، و محققين کلاسيک و معاصر ادب فارسی است در مورد آيين عياری ، فتوت و جوانمردی و در اخير کتاب نيز واژه نامه ، فهرست نام ها ، منابع و ماخذ آورده شده است و اميد است که علاقمندان و هواخواهان آيين عياری و جوانمردی را به کار آيد.

 باری تا چاپ شدن رسالهً " آيين عياری و جوانمردی " که در حال حاضر ، امکانات چاپ آن برايم ميسر نيست زمان بيشتری را بايد منتظر بود و به همين دليل خواستم تا خلاصه و فشرده اين کتاب 520 صفحه يی را از طريق سايت آريايی به دستر س دوستان و هواخواهان اين آيين انسانی و مردمی ، قرار بدهم و به اين وسيله از محترم عزيز جرأت مسئول و صاحب امتياز سايت آريايی ممنون  وسپاسگزارم

 قسمت سوم

معنا و مفهوم عيار از ديد فرهنگ نگاران و شاعران

زان طرهً پر پيچ و خم ســــــهل است اگر بينم ستم

 از بند و زنجيرش چه غم ، آن کس که عياری کند

حافظ

دراين مورد ميتوان گفت که واژه عيار با وجود آنکه ( ع) عربی دارد ، مگر اين کلمه عربی نيست ، بلکه گمان ميرود که اصل آن از لغت ( ايار ) پهلوی آمده باشد. اين کلمه را در بعضی کتابها به شکل ( اديوار) و " ايار " به تشديد نيز نوشته اند که بعدها به " ايار " تبديل گرديده و در زبان دری " يار " به حذف الف گفته اند و آنگاه که عرب ها به درون اين آيين و مسلک مردمی داخل شدند ، اين کلمه را معرب ساخته وواژه " اريوار " را به عيار تببديل کرده اند.

دانشمند شناخته شدهً ايران دوکتور محمد معين در جلد چهارم برهان قاطع آنجا که در بارهً کلمه عيار بحث ميکند ، دراينمورد نوشته است که : " کلمه عيار معرب مصنوعی ( يار ) است که معنی جوانمرد را ميدهد و تازی ها جوانمردی را فتوت و جوانمرد را فتی می گويند." ( 24 )

ملک الشعرا بهار نيز در سبک شناسی نوشته است که عيار کلمهً عربی نيست و اصل آن " اذيوار " پهلوی بوده و بعدها معرب گرديده است. بهار معتقد است که عياری و عيار پيشگی در خراسان زمين زمينهً تاريخی دارد و عياران سابق مانند احزاب امروزی ، دارای سازمانهای بوده اند با اهداف و مرام های مشخص اجتماعی ، اخلاقی و سياسی که در ششهر های بزرگ خراسان تشکيلات منظم اداری داشتند و لباس شان نيز مخصوص به خود شان بود و اصل کار شان  برجوانمردی و فداکاری و حمايت از مظلومان بوده است که جميعت فتييان يا حزب فتوت در واقع نوع اصلاح شدهً اين سازمان عياری است.

واژهً عيار در زمانه های مختلف آنهم در معاملات اجتماعی به معنا های گوناگون به کار ميرفته است. آنانی که قدرتمند ، ظالم و ستمگر بودند ، هميشه مورد خشم و نفرت عياران و جوانمردان قرار ميگرفتند و به همين دليل است که از نگاه ثروتمندان ، عياران مردمی بودند دزد و دغل. اما شخصيت عياران از نگاه مردم ناتوان و تهيدست از روی قدردانی ، ديده ميشود و عياران هميشه پشتيبان ستمديدگان و بيچارگان بودند. از ديد اين مردم ، عياران جميعتی بودند که به درد شان رسيدگی کرده  و دست ظالمان و ستمگران را از سر شان کوتاه ساختند.

اين دو مفهوم متضاد که ياد کرده آمد ، بعدها در تمام کتابها ، فرهنگ ها و لغت نامه ها ، بازتاب يافته و چهرهً عياران را به گونه های مختلفی نمايان ساخته است.

درفرهنگ انندراج آمده است که عيار به تشديد " يا " در اصل به معنی شخصی ميباشد که در جنگ با خود سلاح و جامهً مخصوص داشته و کار های مخفی انجام داده بتواند و مجانا به معنی ذوفنون و استاد کار بوده و نيز به معنای اسپ به نشاط و شير درنده و مردم بی باک و شبرو را گويند. ( 25 )

علی اکبر دهخدا در لغت نامهً خويش نوشته است که عيار به کسی گويند که بسيار آمد و شد کند و نيز مرد ذکی و به هر سو رونده ، بسيار گشت و تيز و خاطر را هم گفته اند. ( 26 )

درفرهنگ فارسی معين آمده است که عيار به معنی زيرک ، چالاک ، جوانمرد و طرار و عياری به معنای حيله بازی ، جوانمردی و مکاری. بنا به عقيدهً معين ، آيين عياری از خود اصول و راه و روش زندگی به ويژه دارد که بعدها با تصوف اسلامی در آميخته و به شکل فتوت در آمده است.(27)

غير از معانی که ذکر شد ، معنا ها و تعبيرهای ديگری نيز برای واژهً عيار آمده است و از آن جمله است معنا هايی که ياد کرده آيد :

عيار به معنا مرد بسيار متحرک و شتر بسيار جولان و بسيار حرکت ، مرد گريزنده ، آنکه به هر سو رود از نشاط ، مرد بسيار طواف ، ولگرد ، تندرو ، مرد زيرک ، طرار، حيله باز ، تردست ، مردی که نفس و خواهش خود را رها کند ، چالاک ، سريع السير، همه جايی ، مرد فريبنده ، جاسوس ، رند ، تيز فهم ، باهوش و نيز عيار يکی از نامهای شيراست و برشجاع اطلاق می شود و گاهی به نام شاطر نيز ياد ميکنند. (28)

به همينگونه اگر ديوان اشعار شاعران کلاسيک ادب فارسی را تحت مطالعه قراردهيم ، می بينيم که اين دو مفهوم متضاد که در لغت نامه ها و فرهنگ ها آمده است ، در لابلای اشعار اکثر شاعران نيز بازتاب يافته و شاعران اين کلمه را به معنا های گوناگون به کار برده اند.

نگارنده مورد بکاربرد اين کلمه را در شعر اکثر شاعران ادب فارسی چون ، فردوسی ، منوچهری ، قطران تبريزی ، فخرالدين اسعد گرگانی ، ناصر خسرو ، مسعود سعد سلمان ، حکيم سوزنی ، خلقانی ، نظامی گنجوی ، شيخ فريدالدين عطار ، مولاناجلال الدين محمد بلخی ، عراقی ، مصلح الدين سعدی شيرازی ، کمال خجندی ، شمس الدين محمد حافط ، صائب تبريزی ، صبوحی ، بابا فغانی شيرازی و پروين اعتصامی از نظر گذرانده است. همچنانکه می خوانيم :

 از رودکی

کس فرستاد به سراندر عيار مرا         که مکن ياد به شعر اندر بسيار مرا

از فردوسی

همان نيزشاهوی عيار روی       که مهتر پسر بود و سالار اوی

ازمونچهری

دست درهم زده چون ياران در ياران       پيچ در پيچ چنان زلفک عياران

ازقطران تبريزی

هميشه ترسد ازاو خصم ملک و دشمن و دين              چنانکه مردم غماز ترسد از عيار

ازفخرالدين اسعد گرگانی

جهان آسوده گشت از دزد و طرار                زکرد و لور و از ره گير و عيار

ازناصر خسرو

گرچه طراری و عيار جهان از تو         عالم الغيب کجا خواهد  طراری

و نيز از ناصر خسرو

گرهمی اين به عقل خويش کند                    هوشيارانند و جلد و عيار

همچنان از ناصر خسرو

بيچاره شود به دستان مستان در                  هوشيار اگرچه هست عياری

ازمسعود سعد سلمان

محبوس چرا شدم ، نميدانم                     دانم که نه دزدم  و نه عيارم

از حکيم سوزنی

مگر آن يخ و آن ميوه سکزيان خوردند              که همچو ايشان من شير مرد و عيارم

ونيز

عيار پيشه جوانی که چاکر دزدی           همی کشيدش هر روز رشته در سوفار

همچنان

يک سروده شاخ چون گوزن برآورد            هرچه دراين شهر، شهره باشد و عيار

ازحکيم خاقانی

برفلک شو ز تيغ صبح نترس                            که نترسد زتيغ و سر عيار

سوی رلفش رفتم و ديدم که در بند دل است                   جزمن شبرو کی داند مکر آن عيار را

ازحافظ شيرازی

 ای نسيم سحر ارامگه يار کجاست                         منزل آن مهً عاشق کش عيار کجاست

خيال زلف تو پختن نه کار هر خاميست                    که زير سلسله رفتن طريق عياريست

چه عذر بخت خود گويم که آن عيار شهر آشوب         به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد

کدام آهن دلکش آموخت اين آيين عياری                   کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد

زان طرهً هر پيچ و خم سهل است اگر بينم ستم          از بند و زنجيرش چه غم آنکس که عياری کند

خامی و ساده دلی شيوهً جانبازان است                    خبری از بر آن دلبر عيار بيار

 تکيه بر اختر شبگرد مکن کاين عيار                     تاج کابوس ربود و کمر کيخسرو

 از ميرزا صائب

دل زمردم بردن و خود را به خواب انداختن       شيوهً مژگان عيار و شعار چشم تست

از صبوحی

در جهان عيشی ندارم بی رخت ايدوست دوست     جز تو در عالم نخواهم ای بت عيار يار

ازعراقی

تا هست زنيک و بد در کيسه من نقدی               در کوی جوانمردان هشيار نخواهم شد

ازمصلح الدين سهدی شيرازی

اگر زمين تو بوسد که خاگ پای تو ام           مباش غره که بازيت ميدهد عيار

هرگه که برمن آن بت عيار بگذرد              صد کاروان زعالم اسرار بگذرد

مرا در سپاهان يکی يار بود                           که جنگ آور و شوخ و عيار بود

عشق را عقل نمی خواست که بيند ليکن            هيچ عيار نباشد که به زندان نرود

اگر آن يار شهر آشوب وقتی حال ما پرسد        بگو خوابش نمی گيرد به شب از دست عياران

سعدی سر سودای تو دارد نه سرجان              هر جامه که عيار بپوشد کفن است آن

گر تيغ می زنی سپر اينک وجود من               عيار مدعی کند از کشتن احتريز

سعدی چو پايبند شوی بار غم بکش                عيار دست بسته نباشد مگر حمول

دل عيار به بردی ناگهان از دست من              دزد در شب ره زند تو روز روشن می بری

ازعطار نيشاپوری

چون کنم معشوقه عيار آمدست             دشنهً برکف به بازار آمدست

برسرکوی نفس در غم تو                    رهزن خويش گشته عياران

اندر ره نايبان نامعلوم                        گاهی عوريم و گاه عياريم

مردانه به کوی يار در شو                   ازخنجرهر عيار منديش

سرفداکردن و چون عياران                 جان به کف بر در جانان رفتن

چو عياران بی جامه ميان جمع درويشان            دراين وادی بی پايان يکی عيار بنمائيد

چو بربساط دلبری شطرنج عشقم می بری           گشتم زجان و دل بری ای يار عيار آمده

چو عالم ذره ايست اينجا از عالم چند باشی تو       که در پيش چنين کاری کمر بندی به عياری

می سزد در شهر اگر مستی کند                        هر که او خود بد دل و عيار شد

ازمولانا جلال الدين محم بلخی

کتاب مکر و عياری شما را                              عتاب دلبر عيار ما را

ای يار ما ، عيار ما ، دام دل خمار ما                  با وامکش از کار ما بستان سرود ستار ما

ای يار شگرف در همه کار                              عياری و عاشق و ستمکار

به جان جملهً مستان که مستم                             بگير ای دلبر عيار دستم

هرچند که عياری پرحيله و طراری                    اين محنت و بيماری برمن مپسند ای يار

فغانی ماه شبگرد تو شب از عين عياری               گذر در چشم بی خواب و دل بيدار می آرد

ونيز

در دل پرزخم مجروحان پيکان خورده ات            می برد هردم شبيخونی زهی عيار مشک

ازپروين اعتصامی

نهفته در پس اين لاجورد گون خيمه           هزار شعبده بازی هزار عياريست

از مطالعه و خوانش بيت های ياد شده که به گونهً مثال ياد کرده آمد ، ميتوان به اين پيامد و خلاصه رسيد که عيار در شعر شاعران به معنا های  چون زيبايی ، خوبرويی ، شجاع ، دزد و طرارجلد و هوشيار ، شيرمردی ، مشهور و معروف ، جوانمرد ، چالاک ، مرد ، مفتون و شيدا ، با مکر و حيله ، پردل ، تند رو ، ناداشت و بی همه چيز ، شبرو و شبگرد ، شب زنده دار ، جانباز و فدايی ، از رنگی به رنگی درآمدن و شعبده باز بکار رفته است. دراينجا سوالی به ميان می آيد که چرا اين کلمه در زبان ادب دری دارای اين همه معنا های گوناگون و در عين حال متفاوت است. در اينمورد ميتوان گفت که علتش درآنست که عياران مردمی بودند همه کاره و از اصناف و طبقات مختلف اجتماعی که دارای آداب و راه و روش زندگی ويژهً خود بودند، آنها برای بدست آوردن هدف و مقصد خود از هر راه و طريقی که می بود ، می کوشيدند و حتی از دستبرد به مال و ثروت ثروتمندان ستمگر و ظالم دريغ نمی کردند مگر يک اصل را هميشه بخاطر داشتند که آنهم کمک و ياری به محتاجان و درماندگان و حفظ نام و ننگ شان بود و به همين دليل است که هر عيار بايد از اوصاف و خصوصيت ويژهً که در آيين عياری معمول و مروج بوده است ،برخوردار باشد و ما در بخش ديگر اين کتاب پيرامون صفات و خصوصيات برجسته آنها به استناد اسناد کتبی ادبی و تاريخی مثال هايی ارايه خواهيم کرد.

 

قسمت چهارم

ســيـری بر پـيـشــيـنهً آيـين عـياری و جـوانـمردی

بر فلک شود زتيغ صبح نترس

که نترسد زتـــــــــيغ و سرعيار

 خاقانی

 قبل از آنکه دربارهً پيشينهً آيين عياری و جوانمردی بحث کنيم ، لازم است ، دريابيم که در کشورهای مختلف ، عياران به کدام نام ها ياد می شدند.

ازمطالعهً داستانها و حکايت های که در لابلای رساله ها ، و کتاب های ادبی و تاريخی به ارتباط عياران ، آمده است ، چنين برمی آيد که آنها به نام های گوناگونی ياد ميگرديدند ، که از آنجمله در عراق و شام ( فتی ) و در ترکيه ( اخی) و در مصر و المغرب ( سقوره ) و در سوريه ( احداث ) و در خراسان به نام عياران ، شبگردان ، جوانمردان ، سرهنگان ( 29 ) ، مهتران، پهلوانان ، ياران سربداران، شکرخوران و در قسمت های ازبکستان و تاجيکستان ، بازماندگان اين گروه را بنام ( الوفته ) ياد ميکردند.

درخراسان زمين رشتهً اتصال عياران و جوانمردان را می توان در زمان ساسانيان و به ويژه در دوران کيش ها و آيين های باستانی ، مانند : دين زردشتی و دين مزدکی جستجو کرد، چه در اساس فلسفهً زردشت ، انسان مقام والا و ارزنده يی داشته و ادمی گری و انسانی بودن محيط اجتماعی باربار تاکيد گرديده است.

ازنگاه زردشت ، انسان در مرز بی نهايتی ايستاده است که از دو سوی ميتواند از خود چيزی بسازد ، بی نهايت کوچک و يا بی نهايت بزرگ ، بی نهايت آزاده و يا بی نهايت گرفتار ، بی نهايت پديد آرنده و سازنده و بی نهايت فرومانده و ناتوان. بنابرانديشهً زردشت ، آدمی زاده می تواند با داشتن سه ويژه و نشانهً خويشتن را پرورش داده و به مراتب کمال انسانی برساند. در آيين مزديسنا آمده است که اين آيين مبتنی بر سه رکن است:

نخست : هومته ( اوستايی ) که در پهلوی هومنش و به پارسی منش نيک يا انديشه نيک گويند.

دوم : هوخته که اوستايی است و در پهلوی هومنش و به پارسی گوش نيک يا گفتار نيک گويند.

سوم : هوم رشته ( اوستايی ) که در پهلوی هومنش و به زبان فارسی کنش نيک يا کردار نيک گويند.

ودر برابر اين سه اصل مثبت سه جنبهً منفی نيز دارد که هر انسان بايد از آن دوری جويد، بدينگونه :

نخست دوژمنه ( اوستايی ) به پارسی منش بد يا انديشه بد گويند.

دوم : دوژخته ( اوستايی ) که به پارسی گوش بد يا گفتار بد گويند.

سوم : دژورشته ( اوستايی ) که به پارسی کنش بد يا کردار بد گويند ( 30 )

به عقيدهً زردشت يکی از عمئه ترين نمادهای تمايز انسان از جانوران و حيوانات که از تاريخ و فرهنگ بی بهره اند در آنست که ماهيتی تحول و تکامل يابنده دارد و ميتواند با داشتن پندار نيک ، گفتارنيک و کردار نيک به جوهر آدميت دست يابد و عنصری مفيد و سودمند هم بخود و هم به جامعه انسانی باشد و در غير آن رفته رفته آن جوهر اصيل انسانی و فره ايزدی را از دست داده و به نيروی اهريمنی می پيوندد.

زردشت معتقد است که در اساس خلقت دو نيرو مگر درتضاد هم آفريده شده اند که يکی گوهر خرد مقدس و ديگر گوهر خبيث است. به نظر زردشت از ابتدای آفرينش جهان به دست ( خدای مهربان) دو روح پيدا شده و گويا هر يک ازاين دو روح دست به انتخاب مهمی زده است که تعيين سرنوشت تمام جهان وابسته به اين انتخاب تاريخی بوده که يکی از آن " نيکی" و ديگری " بدی " را برگزيده اند. روح نيک و بد هر يک بطور جداگانه برای خود قهرمانان ، دستياران ووسايل کار مخصوص آفريده و در نتيجه نيکی و بدی را ايجاد کرده اند که مبارزه بزرگ از اول تا پايان جهان ميان اين دو روح که نيکی و بدی را پذيرفته اند ، ادامه خواهد يافت.

به پنداشت زردشت در برابر قوای خير که بنام" امشاسپندان" و " ايزدان " از آن تعبير ميشود ، هميشه عمال شر نيز بروز می کند. سردستهً تمام اين مفاسد و شرور همانا " انگره مينو " يا به عبارت ديگر " اهريمن " است که قوا و نيروهای زيادی وی را ياری ميرساند و اين قوای شر همانا در زبان اوستا " دلؤه" و به پارسی " ديو " اطلاق ميشود.

درادب فارسی نيز ديو بشکل مفرد وديوان به گونهً جمع از جملهً پيروان اهريمن بشمار ميروند و در فرهنگها نيز ديو را نوعی از شياطين دانسته اند. نظر به اين مفهوم مردان شرير ، پليد ، بدکار و متمرد و سرکش را ديوان گويند و فردوسی نيز با تاثير پذيری اين انديشه در اثر زوال ناپذير خويش يعنی شاهنامه آن افراد و اشخاصيکه از راه مردی و مردمی از راه جوانمردی ومردمداری ، از راه نيکی و نيکوکاری می گريزند و در مقابل خالق خويش ناسپاس اند ، به نام ديو ياد ميکند ، آنگونه که در داستان اکوان ديو از زبان وی می شنويم :

تومرديو را مردم بد شـــــناس                   کس کو ندارد زيزدان سپاس

هرآنکو گذشت از رهً مردمی                     زديوان شـمر مشمرش آدمی

و در جای ديگر از زبان برهمن که اسکندر را نصيحت می کند ، آز و نياز را مانند دو ديوی می داند که آدمی را به تباهی می کشاند:

 چنين داد پاســـخ که آز و نياز           دو ديو اند پتيـــــــــــارهً دير ساز

يکی را زکنی شده خشک لب           يکی از فزونيست بی خواب شب

و پاسخ نوشين روان است به سوال موبدش که آز و نياز چون ديوهای هستند که در وجود مردم بد کنش و نا مردمدار تبارز می کند.

به پرسيدش از داد و خردک منش                   زنيکی و از مردم بد کنش

چنين داد پاســــــــــخ که از و نياز                  دو ديوند بدگوهر و ديرساز

هرآنکس که بيــــــشی کند آرزوی                 بدو ديو او بازگردد به خوی

باری در گاتها يا گاشها وونديداد و بخش های متاجر اوستا همواره ديوان را با مردم بد و جانوران شرور و موذی باهم نام می برند و اين قوای شری که اهريمن ايجاد کرده است مساوی با شمار قوای خيريست که منشا نيکی صادر شده است. به روايت اوستا همانگونه که شش امشاسپندان ازجمله عمال مهم و اساسی اهوارا و نيکی بشمار ميرود و بوسيلهً آنان خوبی ها در جهان پراگنده ميشود ، اهريمن نيز دارای شش اعمال شر بوده که توسط آنها بدی ها و زشتی ها در دنيا منتشر ميشود و در مجموع اين قوای شر را " کماريکان " نامند. در اوستا آمده است که شمارهً ديوان چون ديو مرگ ، ديوخواب، ديور بدبختی ، ديوتاريکی و ديو بدبختی و نامردمی کردن مانند شماره ايزادن در دنيا لايتناهی است. بنابرين آنچه که زردشت تاکيد ميکند اينست که اولين وظيفه فرد با ايمان و انسان کامل در زندگی  روزمره مبارزه درونی با نيروی شر است. از ديد زردشت آدميزاد به آموزش گوهر خرد مقدس که در مجموع سجايا و منشهای نيک انسانرا تشکيل ميدهد ، نيازمند است و ازهمينروست که زردشت در سرتاسر کتاب اوستا آدمی را به داشتن سه خصلت برازنده انسانی يعنی انديشهً پاک ، گفتار پاک و کردار پاک تشويق و ترغيب کرده و د رهمه جای پيروانش را پند و اندرز می دهد.

ازنظر زردشت بزرگترين رکن اساسی جوانمردی در آنست که نبايد به ديگران بدی رواداشت و حتی اين وسعت نظرش به اندازه ايست که پيروانش را هوشدار ميدهد تا برحيوانات نيز رحم و شفقت داشته باشند.

زردشت درينمورد نوشته است که : " گاو مرد دهقان اگر در دست صاحبش باشد مفيد تر ازآنست که در راه خدای بی نياز ذبخ شود؟ ( 34 ) و جای ديگر ميگويد :

آنهائيکه قربانی ميکنند از مقررات و آيين گله داری سر می پيچند."

" آنها برگاو ستم می رانند و او را ذبح ميدهند."

" پروردگارا ! درهای  حکمت به روی شان باز کن."

" تا در سراچه بدی عاقبت کار خود را به بينند." (35 )

ودر قطعه زير به تعريف جامعی از آنچه که در مذهب جديد تر به نام پارسائی معروف است و بعد از اسلام به آن فتوت گويند، برمی خوريم :

" مزد پارسا مقدس است."

" و با نديشه و گفتار و کردار و "

" وجدان خويش به بسط عدالت ياری می کند." (36 )

و در بند هشتم يسنا در نکوهش درغگويی که عياران و جوانمردان از آن سخت بيزار اند چه خوش گفته است :

" کشورجاويدان يا بهشت از آن کسی خواهد بود که در زندگی خويش با دروغ بجنگد و آنرا در بند کند و به دست راستی بسپرد." ( 37 )

به همين گونه اگر ما به جنبشهای اجتماعی و مردمی مزدک و اصول و آيين اين دين نظر افگنيم ، می بينيم که مزدک در طی مدت سی سال که برضد ستمگران زمانه اش برخاست و جنبش آن از سال 494 ميلادی تا سال 524  ميلادی ادامه داشته است ، رکن اساسی جوانمردی و انسان کامل را در آن ميداند که بايد مردمدار بود و به نيکی گرائيد و از دروغ و بدی دوری جست و به همه کس مهربان و مددگار بود. ازنظر مزدک آدمها همه مخلوق خدای اند و نبايد بين شان در قسمت توزيع نعمت های مادی فرق باشد.

بنابران به نظر او انسان بايد مردم دوست و مهمان نواز بوده و با همنوع خويش از هيچگونه کمک و همکاری دريغ نکند. به عقيدهً مزدک پيروزی آدميزاده در اين دنيا درانست که برضد نابرابری ها و زشتی ها و پليدی ها مبارزه کند و اين مبارزهً خويش را تا سرحد مرگ ادامه داده و از حوادث ناگواريکه در راه مبارزه اش خلق ميشود ، نهراسد. در آيين و اصول دينی مزدک آنچه که زيادتر تاکيد شده است ، آزادی و روان روشن است. او آزادی را تاکيد ميکند و مرگ را بهتر از اسارت و بندگی  ميداند ، لذا به زندگی آدميزاد و آينده اش با چشم نيک می نگرد. انسان مزدک ، انسان کامل ، آرمانی ، خيرخواه ، صلح جوی و با تدبير است که اصل آن با خرد پيوند ناگسستنی داشته و ريشهً آن از همان منش های انسانی و آيين جوانمردی آب ميخورد.

از مطالب ياد شده که بگذريم دين اسلام يکی از آيين هاييست که از والدين اساس و پايگاه آدمی سخن رانده و به مصداق آيهً کريمه : " و لقد کرمنا بنی آدم و جعلنم فی البر والبحر و رزقنهم من الطيب و فضلنا هم علی کثير ممن خلقنا " که اين آيت انسان کامل را برهمه آفريدگان برتر می نهد و جوهر و گوهر آدمی را برهمه موجودات برتر ووالا تر ميداند و به همين دليل است که محی الدين بن عربی در فتوحات مکيه می گويد که : "  سراسر جهان صورت تفيلی وجود انسان است و انسان کتاب جامع هستی و روح کاينات است و جهان همچون پيکراوست هرگاه جهان را بدون انسان کريم و جوانمرد در نظر بگيريم جهان همچون پيکريست بيروح " (38 ). از نگاه اسلام که کاملترين اديان سماوی شناخته شده است ، مقام ، ارزش و اهميت انسان زمانی از هفت اختر می گذرد که بخشنده باشد و مهربان و هميش در جستجوی نيکی و خوبی بوده و با ديگران يار و مددگار باشد و اين زمانی ميسر است که همه اوصاف جوانمردی و برتری ها در وجود او درعمل او و در ارادهً او درمشيت او تحقيق يابد.

بدينگونه می بينيم که در تلفيق چنين انديشه های اهواريی ووالای دين زردشتی ، مزدکی و دين اسلام است که در آريانای کهن و خراسان دورهً اسلامی ، منشاء و سجايای نيک انسانی به مرحلهً نضج و پختگی خود رسيده و جميعت عياران و جوانمردان شکل می يابد و بعد از اسلام و بخصوص بعد از سدهً دوم هجری به تدريج با تصوف اسلامی آميخته شده و به گونهً فتوت درآمده است.

وآما در بارهً ريشهً واژهً فتی که مترادف آن کلنه جوانمرد است ، بايد گفت که اين کلمه عربی بوده و در قرآن کريم هشت مرتبه به کار رفته است.

درفتوت نامهً نجم الدين زرکوب آمده است که معنی و مفهوم فتوت جوانمردی است و راستی را در سه مقام نگاه داشتن عبارت از فتوت است : " آمديم با شرح صفت جماعتی که ايشان را به صفت مردی ياد ميکنند. در کلام مجيد ، اول بدانکه معنی فتوت جوانمردی است و تا مردی تمام نشود ، جوانمردی صورت بندد و حق جل و علاء ، مردانر به چندين جا در کلام مجيد ياد ميکند ، از جملهً آن می فرمايد : " رجال يحبون ان يتطهر و او الله يعب المطهرين. يعنی مردانی که دوست دارند ، پاکی را و حق تعالی دوست دارد پاکان را و پاک روان را " ( 39 )

ازنگاه غياث اللغات اين کلمه به فتح اول و فتح فوقانی که به الف مقصوره ختم شده است ، به معنی مرد جوان ، سخی و فتييان که صيضهً  جمع آنست به معنی جوانان و سخيان است.

از نگاه فرهنگ انندراج ، فتی به معنی جوان و جوانمرد بوده ، مگر در فرهنگ فارسی آمده است که فتی به معنی مردانگی ، مرد آسا ، مردانه و مرد افگن می باشد. فرهنگ نفيسی فتوت را جوانمردی معنی کرده است. ( 40 )

بايد گفت که در عصر اموی ها معنی و مفهوم فتوت ، گسترده تر شده و برعلاوه مردانگی ، صفت شجاعت و مروت نيز شامل شد  و همين امر باعث آن گرديد که در بارهً فتوت تعريف های گوناگونی صورت بگيرد، چنانچه در مقدمهً کتاب فتوت نامهً سلطانی از زبان معاويه به فرزند ابی سفيان در مورد فتوت آمده است: "  فتوت آنست که دست برادرت را بر مال خود گشاده داری و خود طمع را در مال وی نکنی و با او به انصاف رفتار کنی و از او انصاف نخواهی و جفای او را بر تابی و خود بدو جفا نکنی و نيکويی اندک او را بسيار شماری و نيکويی های خود را بدو اندک دانی. " ( 41 )

ونيز ابوبکر فرزند احمد شبهی فتوت را اينگونه تعريف ميکند : " فتوت نيکويی خلق و بذل معروف است." ( 42 ) و جعفر خلدی در اين مورد گفته است : " فتوت کوچک شمردن خويش و بزرگ داشتن مسلمانان است." و همچنين ابوعبدالله فرزند احمد مغربی تعريف کامل و خوبی دراين مورد دارد به اين گونه که سخاوت را نيز شامل فتوت کرده است: " فتوت نيکويی خلق است ، با کسی که بدو بغض داری و بخشيدن مال است به کسی که در نظر او ناخوش آيد و رفتار نيکو است با کسی که دل تو از او می رمد." ( 43 )

به عقيدهً ما اگرچه تعريف ياد شده در جای خود دارای اهميت فراوانی است اما نظر به اينکه برخی از پهلوها و بعدهای ديگر اهل فتوت را شامل نميشود و از طرفی هم از نگاه تعريف منطقی کمبوديهای را داراست ، لذا ناگزيريم که بمنظور حل مطلب و بخصوص آنچه که از کلمه فتوت منظور نظر ماست به ترجمهً يک متن عربی به پردازيم : در روزنامه الجمهوريه چاپ بغداد زيرعنوان " الفتوت عندالعرب " آمده است که : " فتوت به معنی شمايلی مانند شرف ، شجاعت ، سخا ووفا به وعده و حلم و دستگيری از ناتوانان و فريادرسی از مظلوم و عفو و تواضع و متانت و نيروی بردباری است.

ذوالاصبح العدوانی به فرزندش می گويد : به اقوام خود با نرمی برخورد کن که ترا دوست داشته باشند و با ايشان تواضع نما تا ترا قدر گذارند و باچهره خندان باش تا که ترا فرمان برند و چيزی برآنها ترجيح مده تا سيادت ترا به پذيرند و خردان ايشان را عزت بده آنطوريکه به بزرگان ايشان احترام می گذاری تا که به عزت تو بزرگ گردند. به مال جوانمرد و به همسايه مهربان باش و کسانی را که از تو استعانت می جويند پيروزی بخش و مهمان را حرمت بگذار و خيلی زود به فرياد برس که ترا  اجلی است که فرا می رسد و آبروی خود را به سوال چيزی از کسی مريز و به اينصورت است که آقايی تو کامل ميگردد. ( 44 )


 قسمت پنجم

ســـيـری بـر پـيـشـيـنًۀ آييـن عـياری و جوانمـردی

  از تعريف های که ياد کرديم ، ميتوان به اين نتيجه و خلاصه آمد که شکستن بت نفس و ايثار و جانبازی و تواضع و سخاوت و انصاف و بی آزاری ، نيکويی و گذشت ، شجاعت ووفا به عهد ، مهمان نوازی و مردم دوستی از جملهً صفاتی اند که در سدهً دوم هجری در آئين فتوت و جوانمردی اهميت بسزايی داشته و بعدها مفاهيم و معنا های ديگری نيز بدين آيين مردمی افزوده شده است.

بايد گفت که مبدا عملی فتوت اساسا از رفتار ، اخلاق و اعمال، حضرت علی ابن مطلب گرفته شده و به همين دليل است که يکی از لقب های حضرت علی " شاه مردان " است ، بيدل در اين مورد چنين اشاره می کند :

کدامين شير يزدان مرتضی آن صفدر غالب             که می خوانند مردان حقيقت شاه مردانش ( 45)

ازنگاه حضرت علی که در حقيقت قطب اين طريقت و مدار اين فضيلت است ، آيين فتوت دارای مبانی و اصولی است که اساس آن بر هشت قاعده گذاشته شده است ، آنجا که فرموده است : " اصل الفتوت الوفاء و الصدق و الامن والسخاء والتواضع والنصيحت والهدايت والتوبه ولايستاهل الفتوت الامن يستعمل هذه الخصال ـ يعنی اصل فتوت اين هشت خصلت است و هر مستعمل اين خصايل نباشد ، مستحق اسم فتوت نبود."

وچون از وی پرسيدند که علامت و نشانهً کمال فتوت چيست؟ فرمود : " هی العفو عندالقدرت ، والتواضع عندالدولت ، والسخاء عندالقلت و العطيب بغير منه ـ يعنی عفو در وقت قدرت و تواضع در زمان دولت و سخا در هنگام فقر و عطاء بی منت." ( 46 )

وهمچنان علامه شمس الدين محمد آملی در فتوت نامهً خويش به همين مطلب اشاره کرده و گويد :  " پس جوانمردان همه تابع علی باشند و هر چه يابند همه از متابعت او يابند و از علی به فرزندان او و سلمان و صفوان رسيد. و نقل است که چون صفوان از جنگ صفين دست برد می کرد ، علی ندا کرد ، که :  الی يا صفوان. صفوان به خدمت او شتافت. علی عليه السلام فرمود : انک اليوم فتی فاياک آن تضع الفتوت فی غير آهلها فهذه الفتوت التی شرفنی بها رسول الله  ص " ( 47 )

بعد از حضرت علی ، پيروانش آئين فتوت را رونق بيشتری داده اند چنانکه شيخ شهاب الدين سهروردی ، آئين فتوت را دارای دوازده رکن ميداند که شش رکن آن ظاهری و شش رکن ديگر آن باطنی است. از نگاه سهروردی آنچه که ظاهريست ، عبارت است از :

1 ـ بند پلوار : اخی بايد ازوقت عهد فتوت از زنا کردن پاک باشد که مردان را زنا خلل آيد.

2 ـ بند شکم : از لقمهً حرام خوردن پرهيز کند.

3 ـ بند زبان : که بايد زبان خويش را از غيبت و بهتان و سخن بيهوده نگاه دارد.

4 ـ بستن سمع و بصر : آنچه ناشدنی است نشود و آنچه ناديدنی باشد نه بيند.

5 ـ بستن دست و قدم : به دست هيچ کس را نرنجاند و در راه غمازی قدم نه نهد.

6 ـ بستن دروازهً حرص و امل : اخی نبايد به چيز های دينوی فريفته شود و جوانمرد را لازم است تا امين باشد و امانت را به صاحب حق برساند.

واما شش رکنی که باطنی است ، عبارت اند از :

1 ـ سخاوت

2 ـ تواضع

3 ـ کرم

4 ـ عفو ورحم

5 ـ نيستی از منيت

6 ـ هشياری و فراست ( 48 )

و اما در کلمهً " فتوت " سهروردی معتقد است که واژهً فتوت از فتوی گرفته شده  که معنی آن پسنديدگی است و اين کلمه فتوی از چهار حرف ، " ف ، ت ،و ، ی " تشکيل شده که " يا " بشمار نمی آيد به دليل آنکه اين " ی " يا عطف است . و اما کلمهً فتوت نيز از چهار حرف " ف ، ت ، و ، ت " ساخته شده که " ت " آخر کلمه نيز به دليل عطف بودن آن به حساب نمی آيد. سهروردی به اين انديشه است که مرد صاحب فتوت را خصايل بسيار است، مگر آنچه که فتييان و جوانمردان را به کار آيد ، بيست و پنج خصلت است ، بدينگونه :

اول : هفت خصلت مربوط است به " ف " فتوت مانند :

1 ـ فضل

2 ـ فتوح

3 ـ فصاحت

4 ـ فراغت

5 ـ فهم

6 ـ فراست

7 ـ فعل

دوم : چهارده خصلت مربوط است به " ت " فتوت ، مانند :

1 ـ توکل

2 ـ توبه

3 ـ تواضع

4 ـ تصديق

5 ـ تصور

6 ـ تحمل

7 ـ تطوع

8 ـ تهجد

9 ـ تلفف

10 ـ تبرک

11 ـ  تصرف

12 ـ تمکين

13 ـ تفکر

14 ـ تسکين

سوم : چهار خصلت مربوط است به " واو " فتوت ، مانند :

1 ـ وفا

2 ـ ورع

3 ـ ولايت

4 ـ وصل ( 49 )

و اما از نگاه نجم الدين زرکوب ، فتوت عبارت است از صرف کردن وجود در طاعت حق يا در راحت خلق و آن بر سه گونه است :

اول : نگاه داشتن زبان است از فحش و غيبت و بهتان و ذکر خدای تعالی را بسيار کردن.

دوم : فتوت دل و آن عبارت است از سخاوت و ايثار در راه خدا.

سوم : فتوت چشم است ، و آن نگاه داشتن نظر است از ديدن روی های حرام و به تعبير زرکوب ، نگاه داشتن پس و پيش است از ناپايست و نابايست.

به عقيدهً نجم الدين زرکوب ، فتوت دار ، برعلاوه سه مورد ياد شده ، دارای خصوصيات وويژگی های ديگری نيز هست که اين خصوصيات را چهل و سه بيت ، بدينگونه شرح ميکند:

کسی کو را فتوت پاسبــــــــــــا نست                   بـــــــهر کاری که باشد کام رانست

دل کو را فـــــــــــتوت هم قران است                   زهر آفت که  دانی در امانـــــــست

فتــــــــــــوت شيوهً هر بی ادب نيست                  فتوت پيشــــــــــــــــــهً پيغمبرانست

فتوت چيست؟ ترک جـــــــــــهل گفتن                  که جاهــــــــل در فتوت بد گمانست

فتوت از خود انصــــــــاف است دادن                   که بی انصـــــاف دايم در فغانست

فتوت چيســــــــــت ؟ در بازار معنی                    زاخلاق حمـــــــــــــيده کاروانست

فتوت اعتقاد عـــــــــــقل و قلب است                    فتوت استـــــــــوای جسم و جانست

به معنــــــی آفرينش يک وجود است                    فتوت آفــــــــــــــرينش را دهانست

فـــــــــتوت فرض کردی چون دهانی                  مروت اندرو همچو زبــــــــــبانست

فتوت همچو صاحب حسن شخصيست                مروت حســـــن او را همچو جانست

فتوت در مثل آييــــــــــــــــــــــنه دان                 مروت چـــــــون صفای روی آنست

فتوت ديگر انســــــــــــــان را حوانيج               مروت چــــــــون نمک اندر ميانست

فتوت خان و مان معـــــــــــــنوی دان               مروت زينـــــــــت آن خان و مانست

فتوت روز خورشــيد است و شب ماه               مروت چـــــون ضياء و نور شانست

فتوت گلســــــــــــــــتانی دان ســراسر              مروت همچــــــــو گل در گلستانست

اگر حلمـــــش کنی کشت زمـــين است              وگر نامش مهابـــــــــــــت آسمانست

کسی کش چشـــم معنی باز باشــــــــــد              فتوت در همـــــــــــــه اشيا روانست

نه هر چيـــــزی درو خاصــــيتی هست              که آن خاصيــــتش خورشيد سانست

نـــمودن در مهم خاصــــــــــيت خويش               زهر شيی فتــــــــــوت را نشانست

فتــــوت بوستان و شرع چـــــــون تخم              طريقت چــــــون درخت بوستانست

حقيقت مــــيوه های نغز و شــــــــيرين              که در باغ فتــــــــــــوت جاودانست

نه هـــــر کو را فـــــــــــتوت دار دانند               به معنی در فـــــــــتوت کاردانست

همه جا را زمــــــــين گويند ، ليـــــکن             زمينی خار و جـــــــــايی گلستانست

اگر چه هــــــــــر دو مرواريد باشــــد               زدر تا با شيــــــنه فرقی عيار است

به هرصد سال مــردی را تـــــوان ديد              که در دين قبيـــــــــلهً خلق جهانست

فتوت گوهــــــرست و لعل و يافــــوت              فتوت دارد همـــچون بحر و کانست

فتــــــــــوت دار را در هـــــر دو عالم             ازار عز و خدمــــــــــت بر ميانست

فتوت دار را برفـــــرق معـــــــــــــنی             روای کبريايی طيـــــــــــــــبلسانست

فتــــــوت دار آن باشـــــــــــد که او را            اگر مالســــــت و گر جان در ميانست

فتوت دار می دانــــــی کــــــــــی باشد           فتوت دار آن کو مهــــــــــــــربانست

فتوت دار آن کـــــو عيــــب پوش است           فتوت دار آن کو خـــــــوش عنانست

فتــــــوت دار آن کو دل نـــــــواز است           فتوت دار کـــــــــــــــــــو دلستانست

فتـــــــــــوت دار آن کو آســــــتين است          فتوت دار آن کـــــــــــــــــو آستانست

اگر خود نيـــــــــم نانی ، ملــــــک دارد           فتوت دار دايم ميزبانـــــــــــــــــست

اگر خود ميهمان مســــــت است و کافر           فتوت دار خاک ميـــــــــــــــهمانست

فتـــــــوت دار هر گز بد نگـــــــــــــويد          و گر گويد هـــــــــمه سودش زيانست

جهان را خـــــــلق همچــــــــون گلهً دان          فتــــــــــــــــــــوت دار مانند شبانست

فتـــــوت خواهی از "زرکوب" واپرس          که او را در فتوت داســـــــــــــتانست

به قــــــدر آنچ ازين معــــــــنی که گفتيم          کسی دارد درين ره قهرمانــــــــــست

زهی مــــــردی که در راه فتـــــــــــــوت        چنين باشد که ما را در بيانست (50 )

و اما واعظ کاشفی در کتاب " فتوت نامه " که به عقيده ام از جملهً بهترين فتوت نامه هاست ( 51 )  آئين فتوت را دارای هفتاد و يک شرط می داند ، چنانکه ياد کرده آيد :  اگر پرسند که شرايط فتوت چند است؟ جواب بگوی ، هفتاد و يک ، چهل و هشت وجودی و بيست و سه عدمی.

و اما آنچه وجودی است :

اول :   اسلام

دوم :   ايمان

سوم :   عقل

چهارم : علم

پنجم :   حلم

ششم :  زهد

هفتم :  ورع

هشتم : صدق

نهم :   کرم

دهم :  مروت

يازدهم :   شفقت

دوازدهم : احسان

سيزدهم :  وفا

چهاردهم : حيا

پانزدهم :  توکل

شانزدهم : شجاعت

هفدهم :   غيرت

هجدهم :  صبر

نزدهم :   استقامت

بيستم :    نصيحت

بيست و يکم :      طهارت نفس

بيست دوم :        علوهمت

بيست و سوم :    کتمان اسرار

بيست و چهارم : صلهً رحم

بيست و پنجم :   متابعت شريعت

بيست و ششم :   امرمعروف

بيست و هفتم :   نهی از منکر

بيست و هشتم :  حرمت والدين

بيست و نهم :    خدمت استاد

سی ام :      حق همسايه

سی و يکم : نطق به ثواب

سی و دوم :  خاموشی از روی دانش

سی و سوم : طلب حلال

سی و چهارم : افشای اسلام

سی و پنجم :  صحبت با نيکان و پاکان

سی و ششم : صحبت با عقلا

سی و هفتم : شکر گذاری

سی و هشتم : دستگيری مظلومان

سی و نهم : پرسش بيکسان

چهلم : فکرت عبرت

چهل و يکم : عمل به اخلاق

چهل و دوم : امانت گذاری

چهل و سوم : مخالفت نفس و هوا

چهل و چهارم : انصاف دادن

چهل و پنجم : رضا به قضا

چهل وششم : عيادت مريض

چهل هفتم : عزت از ناجنس

چهل و هشتم : مداومت بر ذکر

و اما آنچه ازآن احتراز بايد کردن :

اول : مخالفت شرع است

دوم : کلام مستقج نگفتن است

سوم : غژبت نيکان کردن است

چهارم : مزاح بسيار کردن

پنجم : سخن چينی کردن

ششم : بسيار خنديدن است

هفتم : خلاف وعده کردن است

هشتم : به حيله و مکر با مردم معاش نمودن است

نهم : حسد بردن

دهم : ستم کردن

يازدهم : غمازی نکردن

دوازدهم : محبت دنيا ورزيدن

سيزدهم : در طلب دنيا حريص بودن

چهاردهم : عمل دراز پيش گرفتن

پانزدهم : عيب مردم جستن و گفتن

شانردهم : سوگند به دروغ خوردن

هفدهم : طمع در مال مردم کردن

هجدهم : خيانت ورزيدن

نزدهم : بهتان گفتن و از ناديده خبر گفتن

بيستم  : خمر خوردن

بيست و يکم : ربا خوردن

بيست و دوم : لواط و زنا کردن

بيست و سوم : با مردم بد مذهب و بی اعتقاد مصاحب بودن

هرکه ازاين هفتاد و يک شرط خبر ندارد ، بوی فتوت بدو نرسد." ( 52 )

از مطالعهً مطالب ياد شده ميتوان به اين نتيجه رسيد که مولانا واعظ کاشفی فتوت را يکی از شعبه های عرفان اسلامی می داند . اگر چه اين آئين مردمی و انسانی و اهورايی با تصف و عرفان اسلامی آميخته است ، اما نميتوان ريشه های اصل آن را در مناسبات و معادلات اجتماعی نيز جستجو نمود و بررسی کرد.

 

ادامه دارد ....

 

قسمت ششم

سیری بر پیشینۀ آیین عیاری و جوانمردی

   و اما از نظرشیخ فریدالدین عطارنیشاپوری، فتوت دارای هفتاد ویک شرط نبوده ،بلکه در بردارندۀ هفتاد  ودو شرط است .عطار در دیوان شعرخود، بخش کاملی را به نام ،( فتوت نامۀ منظوم ) اختصاص داده است. بنا به اندیشۀ عطار،آ یین فتوت وجوانمردی که در اشعارش ازآن،( راه وروش مردان ) تعبیر شده ، دارای دو بخش است: یکی جنبۀ نظری ، ودوم جنبۀ عملی ؛که جنبۀ عملی این موضوع بیشتر مورد نظرش واقع گردیده است ؛

چنانکه در اشعار زیر به خوبی و روشنی مشاهده کرده، میتوانیم :

       الا ای هوشمند خوب کردار                                              بگویم با تو رمزی چند ز اسرار

چودانش داری وهستی خردمند                                          بیا موز از فتوت نکتۀ چند

که تا در راه مردان راه دهندت                                         کلاه سروری بر سر نهند ت

اگر خواهی شنیدن گوش کن باز                                       زمانی باش با ما محرم راز 

چنین گفتند پیران مقد م                                                  که از مردی زدندی در میان دم 

که هفتاد و دو شد شرط فتوت                                          یکی زان شرط ها باشد مروت

بگویم با تویک یک جملۀ راز                                         که تا چشمت بدین معنا شود باز

نخستین راستی را پیشه کردن                                         چو نیکان از بدی اندیشه کردن 

همه کس را به یاری داشتن دوست                                   نگفتن آن یکی مغز ودیگرپوست

زبند نقش بد آزاد بودن                                                 همیشه پاک باید چشم و دامن  

اگر اهل فتوت را وفا نیست                                           همه کارش به جز روی وریا نیست

کسی کو  را جوانمرد یست در تن                                   به بخشاید دلش بر دوست و دشمن 

بهرکس خواستی می باید آنت                                         اگر خواهی به خود نبود زیانت

مکن بد با کسی کو با تو بد کرد                                      و نیکی کن اگر هستی جوانمرد

کسی کز مهر تو ببرید پیوند                                          به مردی جان و دل درراه او بند

زبان را دربدی گفتن میا موز                                        پشیمانی خوری تو هم یکی روز

تو را آنگه به آید مردی وزور                                       که بینی خویشتن را کمتر از مور

مراد نامرادان را بر آور                                              که تا یابی مراد خویش یکسر

مگوهرگزکه خواهم کردن اینکار                                   اگر دستت دهد میکن به کردار

کسی کورا خشم اندر رضا نیست                                   فتوت در جهان او را روا نیست

فتوت دار چون باشد دل آزار                                        نباشد در جهانش هیچکس یار

درین ره خویشتن بینی نگنجد                                        به بی باکی ومسکینی نگنجد

فتوت ای برادر برد و باریست                                      نه گرمی وستیزه بلکه زاریست

بده نان تا برآید نامت ای دوست                                    چه خوشتر در جهان از نام نیکوست

زبان ودل یکی کن با همه کس                                     چنان کزپیش باشی باش از پس

مکن جیزی که دیدن را نشاید                                       اگر گویی شنیدن را نشاید

چو اندرطبع بسیاری نداری                                         مزن دم از طریق برد باری

طریق پارسایی ورز مادام                                          که نیکو نیست فاسق را سرانجام

مکن با هیچکس تزویر و دستان                                   که حیلت نیست کار زیر دستان

درون را پاک دار از کین مردم                                    که کین داری نشد آیین مردم

 چو خوانندت برو زینهار می پیج                                 ورت هم بیم جان باشد مگو هیچ

به جان گر باز مانی اندرین راه                                    نباشد از فتوت جانت آگاه

دماغ از کبر خالی دار پیوست                                     ز شیطانی چه گیری عذر بر دست

تواضع کن تواضع بر خلایق                                      تکبر جز خدا را نیست لایق

تکبر خیره گی خود را مرنجان                                   که افزونی جسم است کاهش جان

سخن نرم و لطیف و تازه میگوی                                نه بیرون از حد و اندازه میگوی

مگو رازدلت با هر کسی باز                                      که در دنیا نیابی محرم راز

حسد را بر فتوت ره نبا شد                                        حسود از راه حق آگه نبا شد

اخی راچون طمع باشد به فرزند                                  ببرزنهار از وی مهر و پیوند

اگر گفتی ز روی آنرا به جای آر                                 وگر خود میرود سر بر سر دار

به خود هرگز مرو راه فتوت                                      به خود رفتن کجا باشد مروت

ریاضت کش که مرد نفس پرور                                  بود ازگاو و خر بسیار کمتر 

مرو ناخوانده تا خواری نبینی                                     چورفتی جز جگر خواری نبینی

به چشم شهوت اندر دوست منگر                                 که دشمن کام گردی ای برادر

زکج بینان فتوت راست ناید                                        که کج بینی فتوت را نشاید

به کام خود منه زینهار یک گام                                    که ایمن نیست دایم مرد خود کام

مروت کن تو با اهل زمانه                                         که تا نامت بما نت جاودانه

هزاران تربیت گر هست اخی را                                  ندارد دوست ز ایشان کس سخی را 

مزن لاف ای پسربا دوست و دشمن                              که باشد مرد لافی کمتر از زن

فتوت چیست داد خلق دادن                                         به پای دستگیر ایستاد ن

هرآنکس کو بخود مغرور باشد                                    به فرهنگ از مروت دورباشد

ادب را گوش دارد در همه جای                                   مکن با بی ادب هرگز محابای

به خدمت میتوان این راه بریدن                                    بدین چوگان توان گویی ربودن

به عزت باش تا خواری نبینی                                     چو یاری کردی اغیاری نبینی      

مبر نام کسی جز با نیکویی                                        اگر اندر فتوت نام جویی

به عصیان در میفکن خویشتن را                                 مجوی آخر بلای جان و تن را

هوای نفس خود بشکن خدا را                                     مده ره پیش خود صاحب هوا را

چنان کن تربیت پیر و جوان را                                   که خجلت بر نیفتد این و آن را

نصیحت در نهانی بهتر آید                                         گره از جان و بند از دل گشاید

لباس خود مده هر نا سزا را                                       به گوش و جان شنو این ماجرا را

میان تربیت زان روی می  بند                                    که باشد در کنارت همچو فرزند

فتوت جوی گر دارد قناعت                                       همه عالم برند از وی بضاعت

به طاعت کوش تا دیندار گردی                                  که بید ین را نزیبد لاف مردی

پرستش کن خدای مهربان را                                     مطیع امر کن تن را و جان را

قدم اندرطریق نیستی زن                                          که هستی برنمی آید ازین فن 

چو سختی پیشت آید کن صبوری                                درآن حالت مکن از صبر دوری

به نعمت در همی کن شکر یزدان                               چو محنت در رسد صبر است درمان

چو مهمان در رسد شیرین زبان شو                            به صد التاف پیش مهمان شو

تکلف ازمیان بر دار واز پیش                                   بیاور آنچه داری از کم و بیش

به احسان و کرم دلها به دست آر                                کزین بهتر نباشد در جهان کار

چو احسان از تو خواهد مرد هوشیار                           چو مردان راه خود چالاک بسپار

فتوت دار چون شمع است در جمع                              از آن سوزد میان جمع چون شمع

ترا با عشق باید صبر همراه                                      که تا گردی ازین احوال آگاه

به گفتار این سخن ها راست ناید                                 ترا گفتار با کردار باید

مکن زینهار ازین معنا فراموش                                 همی کن پند من چون حلقه در گوش.(3 5  )

          چنانکه یاد کردم ،اگر ما آیین فتوت را از نگاه عطار جمع بندی کنیم؛ به این نتیجه میرسیم که بنا به عقیدۀ عطار آیین جوانمردی و فتوت ، عبارت است از راستی و راستکاری ، صداقت ، اندیشۀ بد نداشتن ، یاری و کمک به دیکران ، رهایی یافتن از هوای نفس ، پاکدامنی ، وفا به عهد ، بخشنده گی بر دوست و دشمن ، آنچه که به خود میخواهی به دیگران باید خواست ، نیکی به دیگران ، بستن جان و دل در راه کسی که با تو مهربانی دارد ، زبان را از گفتار بد باز داشتن ، خویشتن را کمتر از مور دانستن ،مراد نامرادان را برآوردن ،گفتار را با کردار برابر داشتن ،خشم خود را فرو خوردن ،بی آزاربودن ،دوری از خویشتن بینی ،بردباری ،نان دادن ، دل را با زبان یکی داشتن ، بستن چشم و گوش از چیزهای نادیدنی و نا شنیدنی ،پارسایی داشتن ،دوری کردن از مکر و تزویر ،دوری از کین جویی و خودخواهی ، تواضع داشتن ،نرم گویی ، راز دل به هرکس نگفتن ، دوری از حسد ورشک ورزی ، دوری از طمع ، کوشش و عمل درکار، ریاضت کشیدن ،دوری از شهوت و کج بینی و کج اندیشی ، خود کام نبودن ،مردمداری و مروت داشتن، سخی طبع بودن ، مدارا کردن ،دوری از لاف و اضافه گویی ،داد خواهی کردن ،مغرور نشدن ، با ادب بودن ، بد گویی نکردن ،دوری از گناه و عصیان ،هوا ی نفس را شکستن ،قناعت داشتن ،دینداری و خدا جویی ، صبر و حوصله داشتن ، شکر یزدان را به جای آوردن ،مهمان نوازی ،احسان و کرم داشتن ، در عشق صبر داشتن ، و مانند اینها که همه آدمی را به کار آید و میتوان آنها را سر مشق زنده گی خویش قرار داد .

         و اکنون می بینیم ، که مولا نا نورالدین عبدالرحمان جامی در این زمینه چی گونه می اندیشد : مولانا جامی در کتاب هفت اورنگ ،خصوصیات آیین فتیان را در سی بیت اینگونه، شرح می دهد .

 عقد بیست و پنجم در فتوت که بار خود از گردن خلق نهادن است و زیر بار خلق ایستادن

 ایکه از طبع فرو مایۀ خویش                                      می زنی گام پی وایۀ خویش

خاطر از وایۀ خود خالی کن                                       زین هنر پایۀ خود عالی کن

بهر خود گرمی جز سردی نیست                                 سردی آیین جوانمردی نیست

چند روزی ز قوی دینان باش                                      در پی حاجت مسکینان باش

شمع شو شمع که خود را سوزی                                  تا به آن بزم کسان افروزی

با بد و نیک نیکوکاری ورز                                       شیوۀ یاری و غمخواری ورز

ابرشوتا که چو باران ریزی                                       بر گل و خس همه یکسان ریزی

چشم بر لغزش یاران مفکن                                        بر ملامت دل یاران مشکن

در گذر از گنه و از دیگران                                      چون به بینی گنهی در گذران

باش چون بحر ز آلایش پاک                                      ببر آلایش از آلایشناک

همچو دیده به سوی خویش مبین                                 خویش را از دیگران بیش مبین

بس عمارت که بود خانۀ رنج                                    که نگنجد به میان صد گنج

همچو آن بیخته خاک از خس و خار                           که زند آب بر آن ابر بهار

کف پا را نبود زان دردی                                        پشت پا را نرسد زان گردی

ور سوی داوریت افتد رای                                      به که با خود کنی ازبهر خدای

بت خود را بشکن خوار و ذلیل                                 نامور شو به فتوت چو خلیل

بت تو نفس هوا پرور تست                                      که به صد گونه خطا رهبر تست

بست کن بر همه کس خوان کرم                               بذل کن بر همه همیان درم

گر براهیمی اگر زردشتی                                       روی در هم مکش از هم پشتی

باز کش پای ز آزار همه                                        دست بگشای به ایثار همه

هرچه بدهی به کسی باز مجوی                               دل از اندیشۀ آن پاک بشوی

آنچه بخشند چه بسیار و چه کم                                نیست بر گشتی از آن طور کرم

طفل چون صا حب احسان گردد                              زود از داده پشبمان گردد

هر چه خندان بدهد نتواند                                      که دگر گریه کنان بستاند

تا توانی مگشا جیب کسان                                     منگر در هنر و عیب کسان

دل ازاندیشۀ آن داری دور                                    دیده از دیدن آن سازی کور

بو که از چون تو نکو کرداری                               به دل کس نرسد آزاری (54)

         بدینگونه دیده میشود که آیین فتوت و جوانمردی دارای هفتاد و یک و یا هفتاد و دو شرط بوده و در قرنهای اول و دوم هجری ، فتی و جوانمرد حقیقی به کسی گفته میشد که خصوصیات یاد شده را میداشت ، مگر امر مسلم آنست که آیین فتیان و جوانمردان در سدۀ سوم هجری به مرحلۀ پخته گی خود رسید و ازآن به بعد، رفته رفته در اشعار و نوشته های شاعران و نویسنده گان راه پیدا کرد ؛ چنانکه اگر ما شعر معروف حنظلۀ بادغیسی را به خاطر آوریم ، می بینیم که به روایت عروضی سمرقندی در جهار مقاله ، وی نخستین شاعریست که شجاعت و دلیری را از صفات برازندۀ مردی و مردانه گی دانسته و معتقد است  که مرد آنست که مهتری و بزرگی را از کام شیر به جوید و به عزت و نعمت و جاه، دست ،یابد .

مهتری گربه کام شیردراست                               شو خطر کن ز کام شیر بجوی

یا بزرگی و عز و نعمت و جاه                            یا چو مردانت مرگ رویاروی (55 )

 

         باری در سدۀ چهارم هجری واژه های فتی و فتوت کاملا با کلمه های شاطر و عیار از نگاه معنا هم مانند شد، و این کلمه ها در اکثر جایها به یک معنا به کار برده شد .

         در نیمه های سدۀ جهارم هجری عیاران و جوانمردان و فتیان کوشش کردند تا روشها و آداب خود را متکی به آیین ها و روشهای مذهبی و دینی سازند و به آن تکیه گاه دینی، درست کنند ، ازاینروست که دسته ها و گروهای مختلفی پیدا شدند که هر یک از این گروه راه و روش خاص خود را دارا بودند .

         از اواخرقرن چهارم هجری به بعد ، گروهی از ناجوانمردان و عیار نمایان با استفاده از این روش، خود را با لباس عیاران و فتیان آراسته و در زیر همین نام دست به آدمکشی ، دزدی و چپاولگری زدند و از هیچگونه ظلم و ستم در مورد هم نوعان خود دریغ نکردند .

         در اوایل سدۀ پنجم هجری در شهرهای مختلف شام ،عدۀ از جوانمردان پیدا شدند که بعدها نام و لقب ( احداث ) را پیدا کردند و از آنوقت به بعد این کلمه نیز مترادف کلمه فتی و عیار به کار رفته است .

         باید گفت که در عهد فرمانروایی سلجوقیان ، شاطران و عیاران و فتیان با مقاومت شدید ، روبرو شدند، و علتش همانا تجاوز و فتنه انگیزی مشتی ناجوانمرد بود و سرانجام جوانمردان و عیاران مجبور شدند تا اجتماعات و جلسه های خود را پنهانی انجام دهند و نامهای خود را تغییرداده و به نامهای گوناگونی پیوند دوستی را با دولت و خلافت فاطمیان مصر بسته نمایند . درین دوران ، صوفیان که در زمان گذشته با عیاران همکار وصمیمی بودند، با نا جوانمردان قطع رابطه کرده و از پیوند خود با آنها عار داشتند و تا اندازۀ کوشش به عمل آمد تا چهرۀ جوانمردان واقعی از نا جوانمردان شنا خته شود تاآنکه به اثر کوشش آنها ، نا جوانمردان به شکست روبرو شدند .

         در سده های ششم و هفتم هجری در تمام شهرها کار جوانمردان واقعی و فتیان حقیقی رونق و جلال فراوانی پیدا کرد و روز به روز به تعداد آنها افزوده شده و قدرت شان روز افزون گردید ،تا آنکه کار ایشان به جایی رسید که  مانند سده های چهارم در امور سیاسی و اقتصادی کشور ها نیز دخالت کردند ، و به همین دلیل است که نام این جوانمردان مردم دوست، در تاریخ خراسان زمین، ثبت و درج شده است

         به روایت افغا نستان در مسیر تاریخ ، عیاران در برابر استیلای عرب اموی و عباسی و هم چنان در برابر هجوم چنگیزمغل ، مبارزات قهرمانانۀ انجام داده اند .  در جنگهای مرغاب و غور و هرات همین عیاران و جوانمردان بودند که صد ها نفر در اردوی  چنگیز خان ،شبا خون می زدند و اغتنام می کردند ، و بعد از آنکه چنگیز ،هرات را ویران کرد اشخاصی ،چون : فخر آهنگر ،رشید برجی ،اصیل معدل ،از نواحی غور و غرجستان تا مدت چهار سال برای مردم بینوا غله و آذوقه می آوردند و به مردم گرسنه تقسیم می نمودند .از مشاهیر روسای عیاران و جوانمردان در قرن هشتم ،ابوالعریان و درقرن دهم درهم بن نصر ، حامد بن عمر ،محمد بن هرمز و زنگالود  ،و در قرن دهم ، احمد نیا ، و در قرن یازدهم امیر بو جعفر ناصر ، احمد بن طاهر ، اسحاق بن کاژ و لیث نوری و بومحمد منصور و غیره است . 

         از نیمه های سدۀ هفتم هجری به بعد ،دیده میشود ،که جنبه های اخلاقی و اجتماعی فتیان و جوانمردان بر جنبه های سیاسی آن زیاد شده میرود ،و اکثر جوانمردان را نه عیاران ، بلکه سپا هیان ، هنرمندان و صنعت کاران ،شهری تشکیل میدادند ، تا آنکه فتنه و شهر خواری و قتل عام مغول ، بیخ عیاری و عیاران و جوانمردان را بر کند  و ،هم چنانکه تمام نهضت طلبان و وطن پرستان را به خاک و خون کشاند ، عیاران نیز سرکوب گردیدند .، اما باز هم در درون سپاه تیمور و دور وبرملوک کرت ، نشانه های از بقایای عیاران و جوانمردان دیده میشود .

         بعد از شاهرخ میرزا در هرات و به ویژه در زمان سلطان حسین بایقرا ، ما به نامهای،مانند : یتیم ها ، نهنگ ها   و مفردان بر میخور یم که داستانهای از حوادث و سرگذشت های آنها، درشبهای هرات رخ میداده است ،که اینگونه وقایع در کتاب بدایع الوقایع ،واصفی زیاد به چشم میخورد ، از آن جمله میتوان به پیکار های مفرد قلندر، با افرادی ،چون :علمدار و حیدر تیر گر و امیر خلیل و داستان،تاج النسب، که  زنی عیار پیشۀ بود در شهر هرات ، و روبرو شدن پسر نقیب نیشاپوری با وی، و عاقبت کار ایشان ، اشاره کرد . (56)

         از مطالب یاد شده که بگذریم ، بعدها دنبالۀ همان عیاران و جوانمردان در هر منطقه ، نام بخصوصی پیدا کرد ،چنانچه در کابل و هرات به نام ( کاکه )،در قندهاربه نام ، ( شه حوان )،و در ایران ،به نام ،( داش و لوطی ) و در سمرقند و بخارا ،به نام، ( آلوفته ) یاد شد، که هریک از گروه های یاد شده دارای اوصاف ، شرایط و خصوصیات ، جداگانۀ بودند ،که بعد ها در بارۀ آنها بحث مفصل خواهیم کرد .

    قسمت هفتم

    صفات عیاران و جوانمردان

            من مردی ناداشت و عیار پیشه ام،اگرنانی یابم، بخورم ،  وگر نه ، میگردم و خدمت عیاران جوانمرد میکنم ، کاری اگرمیکنم، برای نام میکنم ، نه ازبرای نان ، واین کارکه میکنم از برای آن میکنم ، که مرا نامی باشد .

                                                                                    (  سمک عیا ر )

                        دربخشهای قبلی یاد کردم، که آیین فتوت از نگاه مولانا واعظ کاشفی هفتاد و یک شرط ، واز نگاه فریدالدین عطار نیشاپوری ، هفتاد و دو شرط است ، که این صفات و خصوصیات در بین عیاران و فتییان مشترک است ؛ و حال می    بینیم که در داستان (سمک عیار) که در پیشگفتار، این داستان را معرفی کردیم ،آیین عیاری و جوانمردی از چه قرار است .

           در داستان ( سمک عیار ) نیز آیین عیاری و جوانمردی دارای هفتاد و دو شرط است . درین داستان که به نثری ساده و زیبا و دلکش نوشته شده ،درین زمینه ، چنین می خوانیم : « حد جوانمردی از حد افزون است ، اما آنچه فزونتر است ،هفتاد و دو طرف دارد ، واز آن دو را اختیار کرده اند : یکی نان دادن و دوم راز پوشیدن . » ۱

چون بحث ما در زمینۀ عیاران و جوانمردان است ، درین بخش میکوشیم ، تا آنچه را که بر یک عیار و جوانمرد ، ضروری ، است بر شمرده و صفات برازندۀ این گروه مردمدار را روشن سازیم .

           بر عیار لازم است ، تا آنچه را که می گوید انجام دهد و درگفتار خود ثابت قدم باشد ؛ چون اصل جوانمردی همان است . در کتاب قابوسنامه تالیف کیکاووس بن وشمگیر آمده است  که، روزی گروهی از عیاران قهستان گرد هم نشسته بودند ، مردی از در درآمد و گفت : من فرستادۀ عیاران مرو هستم  ،

و آنها سؤالی دارند به اینگونه که جوانمردی چیست و جوانمرد کیست ، و میان جوانمردی و نا جوانمردی فرق از چه قرار است ؟ مردی عیار پیشه، به نام فضل همدانی گفت : « اصل جوانمردی آنست که ،هر چه بگویی، بکنی و میان جوانمردی و ناجوانمردی فرق آنست که صبر کنی .» ۲

          از نگاه نویسندۀ قابوسنامه که یک بخش مفصل کتاب خویش را در بارۀ راه و روش عیاران و جوانمردان اختصاص داده است ، و بدون شک در تاریخ ادب فارسی دری نخستین پژوهشگری است که با دید ژرف به این آیین نگریسته است ، صبر و حوصله نیز یکی دیگر از خواص و عادات عیاران و جوانمردان است . امیر عنصرالمعا نی کیکا ووس در جایی دیکر همین کتابش باز هم شرط جوانمردی را در سه مطلب میداند : یکی انجام دادن آنچه را که ادعا میکنی. دو دیگر، راستی و راستکاری ؛ و سوم ، صبرو شکیبایی ، آنجا که میخوانیم : « اصل جوانمردی که بدان تعلق دارد ، از سه چیز است : اول ، آنکه هر چه گویی ، بکنی. دوم ، آنکه راستی را خلاف نکنی . سوم ، آنکه شکیبایی را کار بندی؛ از بهر آنکه هر صفت که به جوانمردی تعلق دارد، برابر این سه چیز است . »  ۳

و عطار نیز به همین گفته های یاد شده معتقد است و در فتوت نامۀ منظوم خویش، برد وباری و شکیبایی را اصل فتوت و جوانمردی میداند :

 فتوت ای برادر برد باریست                                        نه گرمی و ستیزه ، بلکه زاریست(۴ )

           و در دفتر چهارم هفت اورنگ جامی ، نیز به این صفت عیاران تاکید گردیده و عارف جام ،حکایتی زیبا از صبر وشکیبایی ،عیاران روزکارش در همین زمینه دارد ،بد ینگونه:

 شحنـــــــۀ گفـــــــت که عیاری را                مانده در حبـــــس گرفتـــــاری را

بند بر پای بــــــــــــــرون آوردند                 بر سر جمــــــــــع سیاست کردند

شد ز بس چوب چو انگشت سیاه                لیک بر نامـــد ازو شـــــــعله و آه

رخت از آن ورطه چو آورد برون                پیــــــش یاران ز دهان کرد برون

درم ســـــــــیم به چنــــــــدین پاره                بلـــــــکه ماهی شـده چند استاره

محرمی کرد سوالش کاین چیست                بدر کامل شده چون پروین چیست

گفــت ، جا داشت بر آن محفل بیم                زیر دندان من این درهـــــــم سیم

در صـــــف جمع مهی حاضر بود                که بدو چشــــــــــــم دلم ناظر بود

پیش وی با همه بی باکی خویش                 شرمم آمد ز جــــزع ناکی خویش

اندران واقعه، خنـــــــدان خندان                 بسکه در صــــــــبر فشردم دندان

زیر دندان درمم جــــــــو جو شد                 سکۀ درهـــــــــــــم صبرم نو شد

زد رقــــــــــــم سکۀ نو بر کارم                 که به صبر اندر یک دینـــــــــــارم

چون نهم نامۀ دوران معــــــیار                 سرخ رویی رسدم زین دینار (۵ )

           جامی در پایان این حکایت از صبر و حوصله داری سخن میراند و معتقد است که صبر و حوصله ، اگر چه تلخ است ، مگرثمره و میوۀ شیرین دارد :

 صبر اگرچند که زهر آیین است                               عا قبت همچو شکر شیرین است

مکن از تلخی آن زهر خروش                                  کاخر کار شود چشمۀ نوش(۶)

           آنجه را که میتوان از حکایت مولانا جامی، نتیجه گیری کرد؛ آنست که نخست مولانا بر وجود عیاران به حیث جماعتی ازمردم اشا ره نموده و از طرف دیگر ، این حکایت نشاندهندۀ آنست که دولت ها و حکومت های استبدادی همیشه در طول روزگاران با عیاران و جوانمردان میانۀ خوبی نداشتند ، و اگر عیاری به دست شحنۀ می افتاد ، از دست مزدوران خلیفۀ روزگار مجازات میشد . از سوی دیکر عیاران و جوانمردان اگر مجازات هم میشدند ،راز خود را افشا نمیکردند ،به این معنا که راز داری و نگهداری اسراردرون حلقۀ یاران و همکاران از جملۀ آیین نیک عیاران و جوانمردان بشمار می آمد .

          در داستان( سمک عیار ) دراین زمینه آمده است که ( سمک) به حیث قهرمان این اثر با ( خورشید شاه ) و استاد ش ، ( شغال پیل زور) به خانۀ ( روح افزا ) مطرب که زنی است عیار پیشه ، میروند ، و در هنگام ملاقات از وی می پرسند که از جوانمردی چه داری ؟ روح افزا مطرب میگوید که : « از جوانمردی امانت داری به کمال دارم ، که اگر کسی را کار افتد و به حاجت آرد، من  جان پیش او سپرکنم و منت بر جان دارم و بدو،یار باشم واگرکسی به  زینهار من آید به جان از دست ندهم ، تا جانم باشد، و هر گز راز کسی با کسی نگویم و سرّ او را آشکارا نکنم ؛ مردی و جوانمردی این را دانم . » ۷

          باید گفت که عیاران و جوانمردان دراین صفت تا به این درجه وفا دار و پایبند بودند که تا سرحد مرگ یاران و دوستان خود را به دشمنان شان معرفی نمیکردند . درین زمینه بازهم در( داستان سمک ) آمده است که (سمک عیار ) مجروح ،شده و جراحی را که ( زرند ) نام دارد به جهت تداویش می آورند . سمک از زرند جراح میخواهد که رازش را فاش نکند و مخفیگاه او را به دشمن نشان ندهد . از این واقعه چند روز سپری میشود ،دستگاه دشمن به زرند جراح شک کرده و او را اسیروشکنجه میکند، تا جای سمک عیار را به ایشان بگوید .، زرند جراح که به سمک قول داده است، به خود چنین میگوید : « ای تن ، ترا بیش از چوب نخواهند زدن . مردی کن و خود را به دست چوب باز ده و این راز آشکار مکن ،که نامردی باشد از برای صد چوب یا هزار چوب ، مردی را باز دادن .، زنهار راز نگاه دار،و اگرخود ترا به زخم چوب بکشند ؛ به زخم چوب ، مردن به باشد ، از خیانت کار فرمودن و مردی به جان در بازیدن ، خاصه ؛ چون سمک مردی . این به گفت و تن در چوب داد. جلاد او را چوب میزد تا چندان چوب زد که هفت اندام وی پاره پاره شد و خون روانه گشت و زرند به هیچگونه اقرار نکرد و به روی نیاورد . » ۸

           وعطار نیزدر( اسرار نامۀ ) خویش که در حقیقت رموز اسرار است، به این صفت عیاران و جوانمردان اشاره میکند و دراین مورد  ،چه شایسته مثالی آورده است :

 بگــــــــــــویم با تو گر نیکو نیوشی                       یکی کم گفتن است و نه خموشی

ز خاموشی است بر دست شهان باز                       که بلبل در قفــــــــس ماند ز آواز

جوانمــــــردا سخن در پرده مــــیدار                       که با هر دون نشاید گفت اسرار(۹)

 به عقیدۀ شمس الدین محمد آملی ، پوشیدن اسرار دیگران در نزد فتیان و جوانمردان رکن دوم آیین جوانمردی است :

« وازخصایص ایشان مبالغت است در کتمان اسرار و حفظ آن از اغیار ، و تا اگریکی را به شمشیر تهدید کنند و به انواع ضرب رنجانند ، افشأ اسرار از او نیاید ، جه در حدیث آمده است که : « افشا الاسرارلیس من سنن الاحرار» .

    نقل است که چون امام حسن را زهر دادند و زهر بر حسن بن علی – علیه السلام – اثر کرد ، امام حسین – علیه السلام – گفت : ای برادر ما را خبرکن که این معاملت با تو کی کرد ؟ حسن – علیه السلام – فرمود : در چنین حالت از من افشأ سّر و غمازی پسندیده نباشد . (۱۰ )

             عباران را عقیده بر آنست که چون با کسی نیکویی کنی ، مزد نگیری ؛ چرا که بر نیکویی ، مزد گرفتن از آیین جوانمردی به دور است . محمد عوفی در کتاب جوامع الحکایات ، به روایت کتاب ملح النوادر، آورده است که ، سلیمان نامی که از جملۀ عیار پیشه گان بوده است ، یک شب با دوستان و یاران خود قصد کار کردند و خواستند که بر سرای ، صرافی زنند و مال او ببرند . از اتفاق یکی به نزدیک آن خانه وفات کرده بود ، و جملۀ همسایگان بیدار بودند . آنها نومید شدند و نتوانستند که به هدف برسند . یاران سلیمان ، گفتند : که ما را اجازه ده تا بر سر راه نشینیم ، مگر کسی از راه بگذ رد و مال او بستانیم . سلیمان ، گفت : بروید ، مگر متوجه باشید که تعرض غرض نکنید و کسی را مجروح نسازید ، که این کار بد دلان است . یاران او بر سر راه ایستادند و دیدند که جوانی پاکیزه با لباسی فاخر بر ایشان بگذشت و سلام کرد. یکی از ایشان سلام را علیک گفت و دیگران قصد او کردند ، تا جامۀ او بستانند . سلیمان ، گفت : چه می کنید ؟ گفتند که جامۀ او را بگیریم .، تا مگر نقدی باشد . گفت :آخر او شما را سلام گفت ، ومراد او از سلام دادن آ ن بوده است که از شما سلامتی یابد و این از جوانمردی به دور است ،او را تعرض رسانیدن . یاران او گفتند که دست از او بر داریم ، که برود . سلیمان ، گفت : نباید که بر دست دیگران افتد ؛ پس در حال سه کس از یاران خویش را فرمود تا درخدمت آن جوان پاکیزه روی ، برفتند ؛ وچون جوان را به خانه اش رسا نیدند، آن جوان به ایشان قدری سیم بداد ، آنها پیش سلیمان آمدند و گفتند که ما را قدری سیم داده است . سلیمان گفت : « سیم او قبول کردن بد تر از آنست ، که جامه از او ستدن ؛ از بهر آنکه بر نیکویی مزد گرفتن با معاملات ارباب فتوت و مروت نسبت ندارد ، و همین سا عت باید که این سیم ، باز برید و به وی رسانید . ایشان گفتند : که خانۀ او دور است و همین ساعت صبح به دمد  و ما فضیحت شویم . گفت : به صبح فضیحت شویم ، به که به لئوم فضیحت گردیم ؛ پس همانجا به ایستاد تا که آن سیم ببردند و به جوان تسلیم کردند » ۱۱

            به اینکونه دیده میشود که عیاران و جوانمردان ، نام نیک را بهتر از زر و گوهر میدانستند ، و برای بدست آوردن نا م نیک خود تمام دشواریها و ناگواریهای زنده گی را تحمل کرده ، و تمام تلاش و کوشش آنان ، آن بوده است که نام خود را حفظ ، کنند . چنانکه این خصوصیات را میتوان در وجود تمام قهرمانان مردمی ؛ چون : ابو مسلم خراسانی ، سنباد ، حمزه فرزند آذرک سیستا نی ، استاد سیس بادغیسی ، برازبنده ، سعید جولاه ، حصین بن رقاد ، ابن مقفع و به ویژه یعقوب لیث صفاری که نمایندۀ برجستۀ عیاران و جوانمردان است ، مشاهده کرد .

            در داستان ( سمک عیار) ما به نامهای ؛ چون خورشید شاه ،فرخ روز ، شغال پیل زور ، سرخ کافر ، گیتی فروز ، کانون عیار ، و دیگران بر میخوریم که آنها نام نیک خود را به تمام دارایی و ثروت ، شاهان و فرمانروایان ،سودا نکرده و به هیچ چیز دنیا فریفته نشدند ، و به همین دلیل است که ( سمک ) خود را ناداشت میخواند و به خورشید شاه که میخواهد ، برایش ، حکومتی به دهد ؛ چنین میگوید : « من مرد ناداشت ام ، مرا به اقطاع و ولایت چه کار ؟ » ۱۲؛ و باز در جای دیگر از زبان سمک می شنویم که میگوید : « من مرد ناداشت و عیار پیشه ام اگر نانی یابم بخورم و اگر نه میگردم و خدمت عیاران جوانمرد میکنم ، کاری اگر میکنم برای نام میکنم ، نه برای نان ؛ و این کار که میکنم از برای آن میکنم که مرا نامی باشد » ۱۳

             در شاهنا مۀ فردوسی ، می بینیم ، که رستم به حیث قهرمان ملت آریانا در جستجوی نام نیک است ، و مرگ را از بد نامی بهتر میداند .

 به نام نیکو گر بمیرم رواست                               مرا نام باید که تن مرک راست (۱۴)

 و جایی دیگر از زبان فردوسی در همین زمینه ، چنین می شنویم :

 مرا مرگ بهتر از آن زنده گی                             که سالار باشم کنم بنده گی (۱۵)

و در این مورد از زبان پلنگ که شیردرنده ، مخاطب اوست ، چه مثالی شا یسته، آورده است :

یکی داستان زد برین بر پلنگ                     چو با شیر جنگ آورش خواست جنگ

به نام ار بریزی مرا گفت خون                      به از زنده گانی به جنک اندرون ( ۱۶ )

            و این است جواب رستم برای اسفندیار رویین تن ، پور گشتاسپ بلخی که آمده است ، تا دستهای رستم را بسته نماید،و به نزد پدرش ، گشتاسپ ببرد :

 مرا سر نهان گر شود زیر سنگ                     ازآن به که نامم بر آید به ننگ (۱۷ )

            و اما از نظرمعروف کروخی ، به روایت واعظ کاشفی ؛ صوفیان را سه نشان است ؛ چون : « وفای بی خلاف ، مدح بی چشم داشت پاداش، و بخشیدن بی سؤال » ۱۸

             در هفت اورنگ مولانا جامی آمده است که ؛ مردی تازی نژاد در بادِیۀ می زیست ، از قضا روزگار ، گروهی بازرگان به آن بادیه رسیدند . این مرد در خانه اش از آنها به گرمی پذیرایی کرد و هرچه داشت در خدمت آنها گذاشت  ، و خود به انجام کاری به دورها رفت .

           بازرگانان که سخاوت و جوانمردی مرد عرب را دیدند ، از روی میل و علاقۀ خویش ، بدرۀ زر برای زنش دادند و پی کار خود رفتند . پس از چندی مرد عرب به خانه اش آمد، و زنش موضوع را با او در میان گذاشت . جوانمرد ، زر را گرفته و به دنبال کاروان رفت و بازرگانان را پیدا کرد و گفت :

 کای سفیـــــــان خطا اندیشه                          وی لئیمـــــــــا ن خساست پیشه

بود مهما نیم از بهــــــر کرم                         نه چــــــو بیع از پی دینار و درم

دادۀ خــــویش ز من بستا نید                         پس رواحل به رۀ خــــــــود رانید

ور نه تا جان بـود در تن تان                         در تن از نیــــــــزه کنم روزن تان

            دادۀ خویش گرفتند و گذشت                          و آ ن عرابی  ز قفا شان بر گشت (۱۹ )      

            همجنان از ذوالنون مصری روایت است که او ، گفت : در آن زمان که من را نزد خلیفۀ بغداد منصوب کردند ، در بازاربغداد، سقایی را دیدم  که با جامۀ نیکو و  کوزه های سفالین ، سقایی میکرد ؛ از آن سقا کوزۀ آب گرفتم و آب را خوردم و در پاداش آن ، دیناری  به وی دادم ؛ اما آن جوانمرد نگرفت و گفت : « تو اینجا اسیری و از جوانمردی نبود از تو چیزی ستدن » ۲۰

            از مثالهای یاد شده ، میتوان به این پیامد رسید که پیروان آیین جوانمردی هیچوقت به منظور به دست آوردن جاه و مقام ، به دیگران کمک و یاری نمیکردند ؛ بلکه یگانه هدف شان خدمت به درمانده گان و تهیدستان  و به دست آوردن ، نام نیک ، بوده است .

            یکی از صفات برازندۀ دیگری که میتوان در آیین جوانمردی ، به خوبی  مشاهده کرد ، پاس نمک را داشتن است ؛ چرا که بنا به اندیشۀ این  گروه ،نمک کسی را خوردن و بر صاحب نمک  خیانت کردن ، کار ناجوانمردان است .در جوامع الحکایات ، آمده است که یکی از عیاران ماورالنهر ، به نیشاپور رفت و خزانۀ ملک را دریافت و میخواست که زر ببرد. ناگاه چشمش به چیزی افتاد که می درخشید . عیار گمان کرد که گوهر شب چراغ است ؛ چون پیش رفت ، درنیافت که ماهیت آن چیست ؛ از اینرو ، زبان نهاد تا در یابد که چیست ؛ چون زبان زد ، نمک بود ، پس زرها را به جایش گذاشت و بیرون شد .

            فردا ملک را خبر کردند ، که دوش دزدان نقب زدند و به سر زرها رسیدند، مگرزرها را نبرده اند .ملک از شنیدن این خبر، متحیرشد و فرمان داد تا منادی درکوچه و بازار ، صدا کند که گناه دزد ، بخشیده شد ؛ به شرط آنکه ، آن دزد به بارگاه آید و اقرار کند ، که چرا زرها را نبرده است

            آن عیار به بارگاه آمد و خودش را معرفی کرد . ملک ، گفت : چرا زرها را نبردی ؟ عیارجوانمرد ، گفت : « چیزی سپید دیدم ، روشن و تابان ، گمان بردم که گوهر شب چراغ است . آنرا بر گرفتم و زبان بر آن نهادم ، که تامعلوم کنم که چه چیز است . خود  معلوم شد که نمک بوده است . با خود  گفتم : چون نمک شاه چشیدم ، حق آن گزاردن در مذهب مردی و مروت ، واجب بود ؛ پس به قلیل و کثیر  تعلق نساختم و از سر آن در گذشتم  . » ۲۱

           عیاران و جوانمردان بر علاوۀ اینکه در سفرۀ که نان میخوردند، بدی را روا دار نبودند و پاس نمک و دوستی را میداشتند ؛ بلکه اگر دشمن شان هم به خانۀ شان می آمد ، با دشمن خویش هیچگونه مخاصمت و دشمنی نداشته ، بلکه از آن به بعد با هم دوست و همکار و صمیمی می شدند .

           در کتاب منطق الطیرعطار که، کتابیست رمزی و سمبولیک  در بیان مراحل تصوف و عرفان ، و از زبان پرنده گان بهترین و اساسی ترین مسایل و مطالب عرفانی ، بیان شده است ؛ چنین آ مده که : عیاری دشمنش را دست بسته، به خانۀ خود برد تا ویرا قصاص کند ؛ چون عیار جهت آوردن خنجر رفت ، زنش پارۀ نانی به آن مرد داد . وقتیکه عیار پس آمد و آن مرد دست بسته را دید  که نان میخورد ؛ از او سؤال کرد که ، این نان را از کجا آوردۀ ؟ آن مرد گفت : که نان را  زنت  برایم داده است ؛ چون مردعیار این سخن را شنید ، خنجر را از دستش رها کرد و گفت :

 مرد چــــــــون بشنید این پاسخ تمام                  گفــت بر ما شد ترا کشتن حرام

زانکه هر مردی که نان ما شکست                   سوی او با تیغ نتوان برد دست

       نیست از نان خواره ما را جان دریغ                من چگونه خون تو ریزم دریغ ( ۲۲ )

 ادامه دارد

قسمت هشتم

 صفات عیاران و جوانمردان

 

         قبلۀ جوانمردان : ابوالحسن خرقانی گفت : قبله پنج است ؛ کعبه است که قبلۀ مومنان است ؛ و دیگر بیت المقدس که قبلۀ پیغامبران و امتان گذشته بوده است ، وبیت المعموربه آسمان که آنجا ملا ئکه است ؛ و چهارم عرش که قبلۀ دعا است ؛ و جوانمردان را قبله خداست . فاینما تولو لو فثم وجّه الله .  

         و گفت : خردمندان خدای را به نور دل بینند و دوستان به نور یقین ، و جوانمردان به نورمعاینه .                 

 ( تذکرت الاولیا عطار )

          ( پیوسته به گذشته ) از نگاه عیاران و جوانمردان باید با دوست خود یکرنگ و وفاداربود ، وهیچ چیز را از دوست خود،دریغ نکرد . جان فشانی و جان نثاری در راه دوست از جملۀ صفات برجستۀ عیاران شمرده میشود ؛چنانکه عطار این خصلت پسندیده را در بیتها ی زیبا، مخصوص عیاران وجوانمردان میداند :

مرد نبود هکه نبود جان فشان                              در رۀ یاران چو مردان جان فشان

گر تو جانت بر فشانی مرد وار                            بسکه جانان جان کند بر تو نثار( ۱) 

         و خواجوی کرمانی در کتاب  گل و نوروز، که از جملۀ بهترین آثار غنایی ادب فارسی دری به شمار میرود، اززبان راهبی برای شهزاده نوروز که قهرمان اصلی ، داستان است ؛ حکایتی در باب جوانمردی ، میگوید و از روی این حکایت میتوان به آیین دوستی عیاران و جوانمردان ، به درستی پی برد .

حکایت به این بیتها ، آغاز میشود :

مرا حال نصیر و نصر عیار                               به یاد آمد درین گردنده پرکار

بگویم با تو کانرا یاد داری                                 به جز تخم نکو کاری نکاری

به مکتب وقتی از استاد کتاب                              شنیدم قصۀ شیرین درین باب

که در ملک خراسان بود شاهی                             سپهر ملک را تابنده ماهی

اکر چه بودش از حد سیم و زر پیش                      ز فرزندان نبودش یک پسر بیش

نصیرش نام و نامی در زمانه                              چو شاه شرق در عالم یگانه (۲)

         شاه فرزندش ، نصیر را بسیار دوست دارد ، و همیشه می کوشد تا آرزوهای نیک و خوب فرزندش را برآورده سازد .  وقتیکه نصیر بزرگ میشود ، یک روز نزد پدرش میرود و اجازت رفتن حج را میخواهد . پدرش اجازه میدهد ، ودر ضمن به فرزندش یادآوری میکند که در بغداد دوستی از آن ماست که مشهور به نصر عیار است .

 در آنجا هست ما را یک هوا دار                          چو جان شا یسته نامش نصر عیار(۳ )

         پادشاه از فرزندش می خواهد ، تا از دوستش دیدن کند . نصیربه پدرش وعده میکند و با غلامان و کنیزه گان ، راهی سفر میشود ، اما چند منز لیکه طی میکند ، ناگهان :

 گروهی راهزن با تیغ خونخوار                           چو چشم مست خوبان دزد و خونخوار

ز قله کوه پیکر در جهاند ند                                 ز خون کاروان جیحون راند ند

به کشتند آنکه بود از پیر و برنا                             ببردند آ نچه بود از نقد و کالا  (۴) 

نصیر زار و نالان خودش را به بغداد میرساند و خانۀ ( نصر عیار) را پیدا میکند :

وزان پس با وجود پر ز آزار                               به دست آورد قصر نصر عیار

         نصر عیارکه نصیر را به اینگونه میبیند ؛ پزشگان را می طلبد و تداویش میکند . چندی میگزرد ، یکی از روزها ( نصیر ) زن زیبا رویی را می بیند و هوش و توانش را از دست داده ، عاشق آن زن میشود :

نظربر منظری افگند نا گاه                                 بتی دید از شبش طا لع شده ماه

رخش را شمع مه پروانه گشته                            ز رفتارش پری دیوانه گشته

بر آمد بادی از صحرای سودا                             فتادش آتش دل در سویدا 

( نصر عیار ) که از این واقعه ، آگاهی پیدا میکند ، به فکر فرو میرود ؛ چرا که :        

قضا را بود آن فرخنده دیدار                              به کابیین در نکا ح نصر عیار

به آنهم نصر عیار بنا به خصلت جوانمردی که دارد ، زنش را از خود جدا کرده و به نصیر ، به نکاح در می آورد .

به هر منظومه کو را بود بر باد                           به هر منسوبه کو را دست میداد

به عقد شه در آورد آن پری را                             به برج مه رساند آن مشتری را (۵)

نصیر پس از آنکه به دلدارش می رسد ، به خراسان می رود ؛ اما در بین راه شخصی به نصیر ؛ چنین میگوید :

مگر در ره یکی از آن ولایت                           به گوش شه فرو گفت آن حکایت

که هست آن سرو قد لاله رخسار                       گل بستان فروز نصر عیار (۶)

         نصیر که از جوانمردی و فداکاری نصر عیار آگاه میشود ؛ در حال آن ماهروی را به صفت خواهرش میداند ، و به خراسان می رود .

         پس از گذشت مدتی نصر عیار ، مال و دارایی اش را از دست می دهد ؛ از اینرو او هم به خراسان می آید ، و نصیر را از نزدیک دیدن میکند . نصیر مال وثروت زیادی به نصر عیار می دهد و چنین وانمود میکند که خواهرم را به تو به زنی میدهم . نصر به این منظور جشن بزرگی بر پا میکند ، و پس از آن :

گرفتش دست و دادش خواهر خویش                    که گوهر را سزد هم گوهر خویش

چو با زن شد به حجله نصر عیار                        برون آمد ز پرده لاله رخسار

یکی بگشاد چشم و شوی خود دید                       یکی دیگر زن ماهروی خود دید (۷)

به اینگونه هر دو دوست منتهای جوانمردی و سخاوت را نسبت به یکدیگر ، دریغ نمی کنند  .        

         از مطالب یاد شده میتوان به دو خلاصه و پیامد دست یافت : نخست آنکه ، بین عیاران و جوانمردان خراسان و عیاران کشورهای عربی؛چون مصر، شام ، بغداد ، حلب و کشورهای دیگر ، رابطه های دوستی ، رفاقت ، برادری و همکاری وجود داشته است . دوم آنکه پیروان این آیین معتقد بودند که هر عیار باید با دوستان دوست خود دوست باشد، و با دشمنان دوست خود دشمن . در داستان سمک عیار نیز ما عین مطلب را می بینیم ؛ آنجا که جمعی از جوانمردن و عیاران با هم سوگند خوردند و تعهد کردند که با هم دوست باشیم ، ومکر و خیانت نکنیم : « همه سوگند خوردند که به یزدان و به دادار و به نور و به نار و به قدح مردان و به اصل پاکان و نیکان ، که با هم یار باشیم و دوستی کنیم و به بربر جان از هم باز نگردیم ، و مکر و غدر و خیا نت نکنیم ، و با دوستان هم دوست باشیم ، و با دشمنان هم دشمن » ۸

         باری میتوان ادعا کرد که در آیین جوانمردی ؛ رنگ ، پوست ، ملیت ، محل زیست ، نژاد و زبان مدار اعتبار نیست ؛ بلکه آنچه که نزد عیاران مهم و تعیین کننده است ؛ داشتن اهداف والای مردمی و انسانی و خدمت به خلق خدا و عفت و پاکدامنی و نگهداری آیین دوستی و دوست یابی است . 

          در اصول این آیین آمده است ، که اکر عیاری و جوانمردی ، با زنی ، هر چند ناشناس هم باشد ، همراه شود و یا نشست و برخاست کند ؛ نخست او را به خواهری می پذیرد و آیین  برادر خوانده گی و خواهر خوانده گی را اجرا میکند تا با هم محرم شده و بتوانند یار و مدد گارهم باشند .

          برادر خوانده گی و خواهر خوانده گی و آیین دوستی و رفاقت نیز در میان عیاران وجوانمردان از خود آداب و قوانین بخصوص دارد . یکی از این آداب ؛ دست دادن با یکدیگر است و دیگر گواه گرفتن ؛ و پس از آن غذا خوردن و دست در نان و نمک یکدیگر زدن .

         در نزد جوانمردان ، هر گاه دو شخص با هم دست برادری داده باشند ؛ و یکی از آنها ، زنی را خواهر گفته باشد ؛ در آن صورت آن زن به آن مرد و دیگران نیز برادر و خواهر خوانده می شود .

          در آیین هندوان نیز ما به مسأ لۀ برادر خوانده گی و خواهر خوانده گی بر می خوریم ، که از خود آداب و اصولی دارد .دراین آیین آمده است که ( راکهی) رشتۀ ایست پاکیزه و نمایانگر مهر و مهربانی . گرۀ پاسداری که به آن ( رکشا بندهن ) نیز میگویند ، با ارزشترین نماد پیوند دوستی خواهر و برادر است . در آیین ( راکهی ) برادر؛ میتواند تنی ، ناتنی ، و یا هر مرد شایستۀ دیگر، حتی از میان مردان غیر هندو نیز باشد . 

           در آداب و اصول ( رکشا بندهن ) آمده است که : نخست خواهر رشتۀ که از ابریشم است و از تارهای زرد و سرخ ساخته شده است ؛ به بند دست راست مرد مورد نظرش می بندد و در عوض ، آن مرد به خواهر خوانده اش ، شیرینی و یا کدام تحفۀ دیگری می دهد و این بدین معنا است، که خواهر باید همیشه در نزد برادرش عزیز و گرامی بوده و از کمک و یاری آن بر خورد دار باشد . در این آیین معمول چنان است که رشمۀ دستبند ( راکهی ) با گلهای تازۀ خوشبوی ، گردۀ سندر ، چوب صندل و چراغ تیلی ، در بین پتنوس میسین گذاشته شده و سه مرتبه از چب به بالا و مستقیم ، در برابر، برادرخوانده اش چرخانده می شود و بعد از دعا و ثنا در حق حاضرین ،  و به ویژه در حق خواهر و برادر ؛ پایان می یابد (۹)

          باید یاد آور شد که مقام و ارزش برادر و خواهر خوانده گی در نزد جوانمردان و عیاران ، بلند تر از مقام وارزش ( رفاقت ) و یا ( رفیقی ) است ؛ چرا که در رفاقت امکان دارد طرفین با هم حقوق مساوی ، نداشته باشد ؛ مگر در خواهر خوانده گی و برادر خوانده گی هر دو طرف از حقوق و امتیا زات مساوی بر خورد دار اند .

در داستان ( سمک عیار ) که ( عالم افروز ) نیز یاد می شود ؛  آمده است که ، ( سمک ) به شهرشاه شمشاخ میرود  و دخترشاه آرزو دارد که سمک را از نزدیک دیدن کند ؛ آنگاه که سمک پیش دختر شاه می آید ؛ دختر از وی می خواهد که پهلویش ، به نشیند ؛ اما سمک با خود چنین می اندیشد که : ( عالم افروز اندیشه کرد که من بیگانه پیش وی نه نشینم و بداند که من هر گز ناجوانمردی نکرده ام و نکنم ، واز من حرامزاده گی نیاید که به چشم خطا در هیچ آفریدۀ نگرم . یزدان خود مرا بدان نیکو میدارد ، که هر گز به رضای شیطان کاری نکرده ام و نکنم ؛ و آنچه در خور نبود ، طلبگار آن نباشم .(۱۰)

          و جایی دیگر در همین مورد می بینیم  که سمک عیار ، مجروح شده ، و به خانۀ شخصی به نام ( مهرویه ) پنهان شده است . زن مهرویه که ( سامانه ) نام دارد می خواهد که اندام سمک را از خون آلوده شده ، بشوید؛ مگر سامانه برای سمک  عیار ،ناشناس است و گویا با هم محرم نیستند ؛ دراینجا سمک  به سامانه ؛ چنین می گوید : « من ترا به      خواهری قبول کردم ؛ و تو مرا به برادری قبول کن . سامانه او را به برادری قبول کرد. گفت : ای خواهر دست در میان من کن که قدری زر هست . بر گیر . سامانه دست در میان سمک کرد و قدری زر که در میان او بود ، بگشاد ،صد دینار بود ، گفت :ای خواهر به خرج من کن تا ترا رنج کمتر بود . » ۱۱

 باز هم در داستان ( سمک عیار ) می خوانیم که : سمک رفته است تا ( مه پری ) دختر ( فغفورشاه ) را که زندانی است  نجا ت دهد، ؛  و مه پری نیز موافق است . سمک عیار قبل از آنکه دست مه پری را بگیرد ؛ آداب خواهر خوانده گی را انجا م می دهد و چنین می گوید : « ای دختر، به گواهی یزدان مرا به برادری قبول کردی ؟ دختر ، گفت : کردم سمک عیار گفت :

         من ترا به خواهری قبول کردم . پس دست مه پری بگرفت و  با لای بام بر آمد و کمند در میان وی بست و او را به کمند  فرو گذاشت ؛ هنوز کمند به نیمه نرسیده بود که کمند ببریدند و دخترببردند و سمک بر بالای بام خبر نداشت (۱۲)

           به اینگونه ما در داستان سمک عیار و آ ثار دیگر بدیعی به وضاحت می بینیم ،که یکی از شرایط جوانمردی ؛ عفت و پاکدامنی آنهاست. بنا به اندیشۀ عیاران و جوانمردان ، هر عیار باید پاک دامن باشد و نظر شهوت برمحرو مردم نیفکند و به خاطر هوای نفس ، هدف مقدس خود را فراموش نکند .

          در باب سی و چهارم ترجمۀ قشیریه آمده است که : مردی دعوای جوانمردی کردی به نیشاپور. وقتی به نسا شد . مردی او را مهمان کرد و گروهی از جوانمردان با وی بودند ؛ چون طعام به خوردند ، کنیزکی بیرون آمد و آب بر دست ایشان می ریخت . نیشاپوری دست نشست و گفت : « از جوانمردی نبود که زنان آب بر دست مردان ریزند . یکی از ایشان گفت : چند سال است تا دراین سرای میرسم و ندانستم که آب در دست ما ، زنی میکند یا مردی .» ۱۳

 عیاران و جوانمردان در مسأ لۀ ننگ و ناموس به اندازۀ پایبند بودند که تا اشخاص و افراد را تحت آزمایش قرار نمی دادند ؛ آنها را در صف حلقۀ خود جای نمیدادند . آزمایشات ، آنها به گونه های مختلفی صورت میگرفت ؛ چنانکه ما اینگونه آزمایش را در بررسی شخصیت ( نوع عیار) که از جملۀ عیار پیشه گان خراسان  است ،به روشنی می بینیم .

 « از منصور مغربی شنیدم که می گفت : مردی جوانمرد می خواست که نوع عیار را بیازماید . به نیشاپور کنیزکی فروخت ، وی را ، بر شأن غلامی و گفت : این غلامی است . وکنیزک نیکو روی بود . نوع عیار آن کنیزک را به غلامی به خرید و یک چندی نزدیک نوع بود . گفتند: کنیزک را که داند که تو کنیزکی ؟ گفت : هر گزدست وی به من نرسیده است و وی می پندارد که من غلامی ام .» ۱۴

         و در قرآن کریم، در قصۀ ابراهیم علیه السلام پیراموت این موضوع که باید پاک دامن بود با صراحت و روشنی می خوانیم : که بت هر کس نفس اوست ، هر کسی که هوای نفس خویشتن را مخالفت کند ، او جوانمرد حقیقی باشد , آنجا که آمده است : « سمعنا فتی یذکرم یقال لما ابراهیم . » ۱۵ 

         یکی دیگر از صفات بر جستۀ عیاران و جوانمردان آ نست که آنها کوشش میکردند تا عیب کسان را فاش نسازند ؛ چرا که عیب کسی را به رویش آوردن، دور از آیین عیاری و  جوانمردی است .

 در کتاب اسرارالتوحید آمه است که : « شیخ ما روزی در حمام بود .درویشی شیخ را خدمت میکرد و دست بر پشت شیخ می مالید، وشوخ بر بازوی او جمع میکرد ؛ چنانکه رسم قایمان باشد، تا آنکس به بیند که او کاری کرده است ؛ پس در میان این خدمت از شیخ سؤال کرد که : ای شیخ جوانمردی چیست ؟ شیخ ما حالی گفت : آنکه شوخ مرد به روی مرد نیاوری . همۀ مشایخ و ا یمۀ نیشا پوری چون این سخن بشنودند ، اتفاق کردند که کسی درین معنا بهتر از این نگفته است . » ۱۶

          باید گفت که در این حکایت مراد از شیخ ، صوفی و عارف بلند پایۀ عرفان و ادب پارسی ، شیخ ابو سعید ابو الخیر ، و مراد از واژۀ ( شوخ ) ، چرک ، چرک بدن ، عیب ، زشتی ، پلیدی و سیاهی است ؛ چنانکه شیخ فریدالدین عطارفرید الدین عطار نیشا پوری نیز محتوای حکایت یاد شده را در مثنوی گیرایش با در نظر داشت معنا و مفهوم کلمۀ  ( شوخ ) درمنطق الطیر ، اینگونه به شعر در آورده است :

 

بو سعید مهنه در حمام بود                          قایمش افتا ده مردی خام بود

شوخ شیخ آورد تا بازوی او                        جمع کرد آن جمله پیش روی او

شبخ را گفتا بگو ای پاک جان                      تا جوانمردی چه باشد در جهان

شیخ گفتا شوخ پنهان کردن است                   پیش چشم خلق نا آوردن است

این جوابی بود بر بالای او                        قایم افتاد آن زمان در پای او

چون به نادانی خویش اقرار کرد                 شیخ خوش شد قایم استغفار کرد (۱۷)

 

          در رهنمودهای اخلاقی عیاران و جوانمردان، آنچه که عمده است ، آنست که انسان خود رأی ،مردم آزار، بد گوی و بد زبان نمیتواند از مقام والای انسان جوانمرد بهره داشته باشد .چه آن کس که متوجه عیبهای دیگران باشد ،دارای پندار نا درست و غرور و خود پسندی  بوده، و به همین دلیل است که نمیتواند عیبهای خودش را به بیند و در این مورد قشیری آن آموزگار بلند پایۀ مکتب جوانمردی، چه خوش گفته است که : « بدان که فتوت فرا پوشیدن عیب برادران باشد و اظهار نا کردن بر ایشان ؛ تا آنچه دشمنان بر ایشان شاد کامی کنند. » ۱۸

          و باز در جایی دیگر درهمین رساله آمده است که : مردی زنی خواست ؛ پیش از آنکه زن به خانۀ شوهر آید ، وی را آبله بر آمد و یک چشم وی به خلل شد . مرد چون آن بشنید ، گفت : مرا چشم درد آمد . پس از آن ، گفت : نا بینا شدم . آن زن  را به خانۀ وی آوردند و مدت بیست سال با آن زن بود ؛ آتگاه زن به مرد . مرد چشم باز کرد ، گفتند : « این چه حال است ؟ گفت : خویشتن را نا بینا ساختم ، تا آن زن از من اند وهگین نشود ، گفتند : تو بر همۀ جوانمردان سبقت کردی » ۱۹

         و مولا نا نورالد ین عبدالر حمان جامی ، حکایت یاد شده را به شعر در آورده که گمان می رود ، مضمون آن را از قشیری گرفته باشد :

 

آن جوانمرد زن زیبا خواست                  خانۀ دل به خیا لش آراست

آن صنم عارضۀ پیدا کرد                       بر سر بستر بالین جا کرد

زآتش تب به رخش تاب نماند                  ز آبله در گل او آب نماند

مرد دلداده چو آن قصه شنید                  دیده بر  بست و به رخ پرده کشید

پس از آن هر دو به هم پیوستند              شاد و نا شاد بهم بنشستند

آن نیکو زن چو پس از سالی بیست          که درین دیر پر آفات به زیست

خیمه در عالم تنها یی زد                      مرد حالی دم بینا یی زد

لب گشادند حریفا ن به سؤ ال               شرح جستند ز کیفیت حال

گفت آن روز که آ ن غیرت حور           ماند از آ بله در عین قصور

نظر از جمله جهانی در بستم                فارغ از دیدن او بنشستم

تا نداند که من آن می بینم                    دامن خاطر ازو می چینم

همه گفتند که احسنت ای مرد               وز حریفان به جوانمردی فرد

غایت دین و مروت این است                حد آیین فتوت این است (۲۰)

و شاعر دیگری ، گفته است که همت و جوانمردی را باید از سوزن آموخت ؛ به دلیل آنکه پرده پوش عیبها ست :

همت عالی ندارد همچو سوزن هیچ کس                   با وجود تنگ چشمی پرده پوش عالم است

 

ادامه دارد

 

--------------------------------------------------------------------------------------------------------

                        مآ خذ  :

۱-      منطق الطیر عطار ، صفحۀ ۵۴

۲  -    کماالدین محمود بن علی کرمانی ، گل و نوروز به اهتمام کمال عینی ، تهران : سال  ،۱۳۵۰ صفحۀ ۱۵۵

۳    -  گل و نوروز خواجوی کرمانی ،صفحۀ ۱۵۶

۴    -  گل و نوروز ، صفحۀ ۱۵۷

۵   -   گل و نوروز ، صفحۀ ۱۶۰

۶  -    گل و نوروز ، صفحۀ  ۱۶۱

۷  -    گل و نوروز ، صفحۀ  ۱۶۴

۸  -    سمک عیار  ،  جلد اول ، صفحۀ ۲۱۸

۹  -     صبور الله سیاه سنگ ، راکهی ، گرۀ پاکتر از ابریشم ، وب سایت کابل ناته

۱۰  -    سمک عیار ، جلد چهارم ، صفحۀ ۲۸۹

 ۱۱     سمک عیار ،  جلد اول ، صفحه ۸۷۱

۱۲ -    سمک عیار ، جلد اول ،  صفحۀ  ۷۶

۱۳ -     ترجمۀ رسالۀ قشیریه ، صفحۀ  ۳۶۱

۱۴ -    ترجمۀ رسالۀ قشیریه ، صفحۀ  ۳۶۱

۱۵ -    قرآن کریم  ، سورۀ انبیا ، آ یۀ ۵۹         و آ یۀ  ۶۰       جز ۱۷

۱۶  -    اسرارالتو حید  ، صفحۀ ۲۸۱

۱۷ -    منطق الطیر عطار  صفحۀ ۳۰۰

۱۸ - ترجمۀ رسالۀ قشیریه ،  صفحۀ ۳۵۹

۱۹-  ترجمۀ رسالۀ قشیریه ، صفحۀ ۳۵۹

۲۰ - هفت اورنگ جامی  ،  صفحۀ  ۵۳۱

 

قسمت نهم

 صفات عیاران و جوانمردان

           ( پیوسته به گذ شته )  یکی دیگراز صفات خوب و مردانۀ عیاران و جوانمردان آ ن بوده است که ، هرگاه یکی از ایشان به کدام عملی دست می زد ؛ و پس از آ ن شخص بیگنا هی به آ ن کار متهم میشد ، آ ن عیار و جوانمرد مجبور و مکلف بود ، تا خود را به خطر افگنده و مسؤولیت آ ن عمل را به دوش بگیرد و شخص بیگناه را از شکنجه و آ زار نجات دهد و به گفتۀ ( سمک عیار ) که گفت : در جوانمردی روا نیست که قومی در بلا رها کنیم و خود بیرون رویم ؛ چون ایشان برای ما جان فدا کرده اند ، تا جان داریم با ایشان خواهیم بود.

           در کتاب لطایف الطوایف ، که در بر دارندۀ لطیفه ها و حکایات جالب و خواندنیست ؛ آ مده است که : در شهرحلب در میان کاروانسرای ، چاهی بود بسیار عمیق ، که آب میکشید ند . در پهلوی کاروانسرا ، حمامی بود. یکی از عیاران حلب نقبی زد از گلخن حمام به جانب کاروانسرا که سر از روی آ ب آن چاه بدر کرده بود . در دل شب که در کاروانسرا ، بسته بودند و قفل گران بر آن زده ، عیار با دستیاران خود به نقب درآمد و از آن چاه بالا آمد . حجرۀ یی را که در آن مال بسیار بود  از نقد و جنس ، خالی کرد و از قعر چاه بدر کرد.

           صبح غوغا از کاروانسرا بر آمد و شوری در شهرافتاد که مال و افزار فلان کاروانسرا برده اند . مردم شهرروی به آنجا نهادند ، و داروغه و عسسان شهر جمع آمدند، در آخررأی همه بر آن قرار گرفت که این کار ، کار کاروانسرا دار و فرزندان اوست . وی پیری بود  امین ، که مستأ جر آن کاروانسرا بود . او را با فرزندان گرفتند و بر در کاروانسرا آغاز شکنجه کردند و مردم شهرآنجا جمع آمدند . هرچند پیر و فرزندان زاری می کردند ، کسی پروای ایشان نمی کرد . آن عیار که این کار کرده بود ، با بعضی از دستیاران خود در آن مجمع حاضر بود، با خود گفت : از جوانمردی نباشد که این گناه من کرده باشم و دیگران عذاب کشند . پس قدم پیش نهاد و بانک بر عسسان زد که دست از این بیگناه و فرزندان وی بر دارید که ایشان را در این کار دخلی نیست ، و این کار از من صادر شده است . عسسان دست از شکنجۀ پیرو فرزندانش بر داشتند و در او نظر افگندند . جوانی دیدند  بلند بالا ، که تاجی از برۀ سیاه بر سر داشت و قبای از صفوف در بر؛ و میان خود به شده ، کمربند قیمتی چسب بسته و خنجر آبدار بر میان زده و پای افزار نو پوشیده ، روی به آن آوردند و گفتند : چون خود اقرارنمودی ، بگو که این مال را چه کردی و به کجا بردی ؟ گفت : هم در این کاروانسرا است و هم در قعر این چاه پنهان است . طنابی بیاورید ، تا به میان خود بندم و به چاه فرو روم ، و مالها را بالا دهم ، بعد از آن بر آیم و هر حکمی که پادشاه در حق من کند ، قبول دارم.

           چون این سخن به گفت ؛ غریو از آن مجمع برآمد و مردم او را بدان فتوت و جوانمردی آ فرین گفتند ، و عسسان فی الحا ل طنابی آوردند . او بر جست و سرین طناب محکم بر میان بست و عسسان آن سر طناب را به دست گرفتند . و جوان به آن چاه فرو رفت و طناب از میان گشاده و آنی از آن نقب بیرون آمد و سر خود گرفت . و عسسان زمانی سر چاه منتظربودند و هیچ اثری و صدایی از آن چاه بر نیا مد.

           چون انتظارازحد بگذشت ، کسی به چاه فروفرستادند . اوفریاد بر آورد که دراین چاه نقبی است . گفتند : در آی و به بین که از کجا سر بدر میکند ؛ و آن شخص می رفت تا در گلخن سر بدر کرد و نزد ایشان آمد. همه انگشت تحیر به دندان گرفتند و گفتند : این حریف عیار نقشی باخت و غریب کاری سا خت ، که هم خود رفت و هم مال را برد و هم بیگناها ن را خلاص کرد . (۱)

          از مطالعۀ این حکایت میتوان پی برد که عیاران مردمی بودند جسور، شجاع ، زیرک ، همه کاره ومردم دوست و طرفدار تهیدستان و بینوایان ، و دشمن سر سخت توانگران و ثروتمندان ظالم ؛ و به همین دلیل است که مورد اعتماد و حمایت مردم قرار میگرفتند.

           از هنرهای دیگرعیاران میتوان به نقب و نقب زنی آنها اشاره کرد و این کار به گونۀ بوده است که ،هر گاه عیاری برای ربودن حریف خود و یا کدام مقصد دیگری به سفر میرفت ، اول تمام آلات و وسا یل نقب برید ن را با خود بر میداشت و بعد جای مورد نظرش را نشانه میگرفت و اززیر زمین نقب میزد تا به مقصد ش می رسید . مسآ لۀ نقب زنی آنقدر در نزد عیاران عمده و اساسی بود که اشخاص و افراد ماهر و زیرکی را در همین رشته تحت آموزش و پرورش قرار داده و در این مسلک تربیت میکردند.

           در داستان سمک آنجا که ( کانون عیار) شهر ماچین بر عهده گرفته است که ( خورشید شاه و مه پری ) را  اسیر به گیرد ،آمده است که : « کانون استادی به غایت کمال داشت در عیاری و نقم بریدن ؛ چون کانون و خاطور به میان لشکر گاه آمدند . پیرامون لشکر خورشید شاه هر جای بر میگشت و احتیاط میکردند ، تا خاطوربه میان لشکر گاه بر آمد . از یکی پرسید که خیمۀ شاه کدام است ؟ مرد گفت : که در برابر تست . خاطور نشان گرفت و بیامد و در پیرامون لشکرگاه بر گشت و جایگا ه طلب کرد تا به خشک رودی رسید . قیاس گرفت . نشانه طلب کرد و کانون را با کافور و دیگران بدان کار نشاند و بنمود که نقم چگونه  باید بریدن » ۲

           سخاوت ، مهمانداری ، حق شناسی و بخشنده گی نیز یکی ازبزرگترین ارکان اساسی و بر جستۀ این جریان مردمی به شمار می رود . از نظر عیاران و جوانمردان تنها از راه گذشت و بخشنده گی است که میتوان در دلها راه یافت و مورد پذیرش و حمایت مردم قرار گرفت . جوانمردان و عیاران نه تنها به دوستان و یاران خود بخشنده و مهربان بودند ؛ بلکه این گذشت و بخشنده گی آنها شامل دشمنان شان نیز میگردید . به این معنا که اگر به دشمن خود دست می یافتند ، با او به مدارا و مروت بر خورد کرده و به مرور زمان آن دشمن را به خود دوست میکردند.

           جوانمردان که خود از میان طبقۀ زحمتکش و صاحب هنر و کسب و کار بر خاسته اند ، معتقد بودند که هر چیزی را که به دست می آورید ، باید با مردم خورد ؛ و به همین دلیل است که خانه و کاشانۀ شان مرکز گرد هم آیی مسا فران ، غریبان و بیچاره گان بوده و هر کسی که در پناه شان می آمد و از آنها یاری و مددگاری می خواست ، به دل و جان می پذیرفتند و با او یار و مددگار بودند.

           جوانمردان به این اندیشه اند که باید سخاوت و شفقت شان شامل همه گان بوده و حتی حیوانات را نیز شامل باشد ؛ چنانکه آورده اند که : احمد خضرویه به زنش گفت : می خواهم که سرهنگ عیاران را مهمان کنم ، زنش گفت : شرط جوانمردی و مروت آنست که گوسفند ، گاو و خر بکشی و همه را از دروازۀ خانه تا سرای عیار بیفگنی . احمد به زنش گفت : « این گاو و گوسفند دانستم . این خر باری چیست ؟ گفت : جوانمردی را مهمان کنی ، کم از آن نباشد که سگان محلت را از آن نصیب بود . » ۳

           و نیز آ ورده اند که شخصی دعوای جوانمردی میکرد . روزی عده یی از جوانمردان به دید نش آمدند . آن شخص به غلام خود گفت : سفره بیاور. اما غلام نیاورد . مرد چندین مرتبه تقاضا کرد ، جوانمردان دیگر گفتند : که این از آیین جوانمردی به دور است که چندین مرتبه تقاضا ی سفره کردی ؛  اما غلامت نیاورد. در همین هنگام غلام با سفره داخل خانه شد . خواجه روی به غلامش کرده و گفت : « چرا سفره دیر آوردی ؟ غلام گفت : مورچۀ اندر سفره شده بود و از جوانمردی نبود مورچه را از سفره بیفگند ن . به ایستادم تا ایشان خود بستدند و سفره بیاوردم . همه گفتند : یا غلام باریک آ وردی ، چون تویی باید که خدمت جوانمردان کند . » ۴

           از نگاه جوانمردان تمام مال و منال و جاه و جلال دنیا به جوی نمی ارزد و آن کس که بر سر نفس خود مسلط شود ، جوانمرد حقیقی بود و به گفتۀ رودکی آن استاد شاعران ، مردی آن نیست که فتاده را پای زنی ، بلکه مردی آنست که ، دست فتادۀ را بگیری:

 گر بر سر نفس خود امیری مردی                             بر کور و کر ار نکته نگیری مردی

مردی نبود فتاده را پای زدن                                    گر دست فتاده را بگیری مردی (۵) 

فردوسی پاکزاد در مسآ لۀ آ زار دیگران به آزار موری متآ ثر است ، ولو در قبال آن جهان هم به دست آید :

به نزد کهان و به نزد مهان                                      به آ زار موری نیرزد جهان (۶) 

و در جایی دیگر این عقیده اش را با بیتی زیبا اینگو نه بیا ن کرده است :

میازار موری که دانه کش است                                که جان دارد و جان شیرین خوش است (۷)

           بنا به عقیدۀ عیاران و جوانمردان ، راستی و راستکاری بهترین سرما یۀ جوانمردی بوده و در مکتب فکری و اخلاقی شان ، حتی دروغ مصلحت آ میز هم نباید گفت . در داستان ( سمک عیار ) آ مده است که ( غور کوهی ) شخصی را به نام ( سامان ) اسیر گرفته است و به دست ( روز افزون ) که یکتن از عیاران  زرنگ و ورزیده است ، می سپارد تا او را بکشد؛ مگر روز افزون به ( سامان ) دلسوزی کرده و او را نمیکشد و در عین حال نمیخواهد که دروغ هم بگوید . روزافزون در بین راه با خود چنین می اندیشد که : « اگر گوید که او را چه کردی ، نتوانم بگویم که او را کشته ام ، که دروغ گفته باشم ، و دروغ گفتن شرط جوانمردان نیست. »  و در جای دیگر این داستان آمده است که دختر شاه گم شده است؛ عیاران را نزد شاه میبرند و شاه از آنها می پرسد که ، این کار را کی کرده است ؟ سمک عیار چنین میگوید: « خدایگان را بقا باد . بدان و آگاه باش که در جهان هیچ چیز به  از راستی نیست و راست گفتن باید به هر جای که باشد ، در پیش خاص و عام ، عاقل و نادان ، خاصه در پیش شاه ، علی الخصوص که ما سخن گوییم ، الا راست نتوان گفتن ؛ که نام ما به جوانمردی رفته است و ما خود جوانمردیم ؛ اگر چه ما را عیار پیشه می خوانند وعیار پیشه الا جوانمرد نتوان بود .» ۸

           از مطلب یاد شده به دو نتیجه دست می یابیم : نخست آنکه ، عیاران و جوانمردان یکی بوده اند و در همۀ داستانها لفظ جوانمرد با کلمۀ عیار مترادف هم به کار رفته است . دوم آنکه : همۀ عیاران و جوانمردان از دروغگویی و دروغ بافی بیزار بوده اند ، و راستی را شعار اساسی آیین عیاری و جوانمردی می دانسته اند . ابو القا سم فردوسی در شاهنامه ، جوانمردی را در اندیشۀ پاک و نیکو کاری می داند و معتقد است که دروغ ، رخ مرد را تیره و تار ساخته و روان پاک و منزۀ آدمی را خلل می رساند ؛ آنجا که گفته است:

 جوانمردی از کارها پیشه کن                                همه نیکویی اندر اندیشه کن

ز بد تا توانی سگالش مکن                                   ازاین مرد داننده بشنو سخن

چو گفتار و کردار نیکو کنی                                به گیتی روان را بی آ هو کنی (۹)

 و جایی دیکر از سه جنبۀ منفی که در کتاب ( اویستا ) به آن تاکید شده است و انسان را به گمراهی میکشاند ؛ به  

اینگونه نام میبرد:

 هر آ نکس که اندیشۀ بد کند                                به فرجام بد با تن خود کند

رخ مرد را تیره دارد دروغ                             بلندیش هر گز نگیرد فروغ

کسی کو بود پاک و یزدان پرست                       نیازد به کردار بد هیچ دست (۱۰)

           از صفات یاد شده که بگذریم، در آیین عیاری و جوانمردی یک سلسله خصوصیات دیگر نیز برای این آیین قید شده ؛ که جای جای در آثار بدیعی و داستانی آمده است ؛ و ما در اینجا بگونۀ فشرده و فهرست وار از این صفات و خصوصیات نام می بریم :

 -   عیار را لازم است تا آ نچه که بگونۀ امانت برایش داده میشود ، واپس به خداوند آن بسپارد ، و امانت را خیانت نکند ، و به گفتۀ نویسندۀ قابوسنامه ، طریق جوانمردی آنست که امانت نپذیری؛ و چون پذیرفتی نگهدار تا به سلامت به خداوند آن باز رسانی.(۱۱ )

-  عیارو جوانمرد را لازم است تا کوشش کند که همیشه در پی کار دیگران باشد و مشکلات دردمندان را حل کند و در انجام کار خیراز دشواریها و خطر ها نهراسد  و به روایت ( قشیری ) اصل جوانمردی آنست که بنده برای همیشه در کار غیر خود باشد. (۱۲)

-  عیار نباید دشمنش را خوار شمرد اگر چه دشمن وی نا چیز و حقیر هم باشد.

-  عیار بر علاوۀ اینکه به درد محتاجان و بینوایان رسیده گی میکند ، بلکه مسؤلیت حفظ جان  ، مال ، ناموس و شرف مردمانی که در ساحۀ او زیست میکنند ؛ نیز به دوش عیار همان منطقه است.

-  عیار باید شبرو و شبگرد باشد تا درهنگام ضرورت بتواند در شب سفر کند .

-  عیار را لازم است تا در بارۀ تمام خصوصیات گشتی گیری و کارهایی پهلوانی آ گاهی و آ شنایی داشته باشد .

-  عیار را لازم است تا به استاد و یا آن کسی که از او در مسایل عیاری آ شنا تر است ، احترام بگذارد .

-  عیار باید راه و رسم پادشاهی و فرمانروایی و آ یین رفت و آ مد دربار را خوب بداند و در این مورد استاد باشد .

-  عیار باید زبان دان، سخنگوی و زبان فهم باشد ؛ تا در هر محیط و جایی که میرود ، بتواند با زبان همان مردم ، سخن بگوید و رفع مشکل نماید .

-  عیار باید راه ورسم بازرگانی و تجارت را بلد باشد تا در موقع ضرورت بتواند بگونۀ تاجر برای بر آورده ساختن هدفش به سفر برود .

-   عیار باید هنر ها و فن های گوناگونی چون : آ شپزی ، ساقی گری ، خرده فروشی و خواننده گی و امثالهم را با مهارت بیاموزد ، تا در وقت ضرورت استفاده نماید .

-   بر عیار است تا در بارۀ خدمات اولیۀ طبی مانند : شکسته بندی ، رگ گیری ، و علاج ضرب خورده گی معلومات داشته باشد .

-   عیار نباید به اشخاصی که آ نها را آزمایش و امتحان نکرده است ؛ اطمینان و اعتماد داشته باشد  .

-   عیار باید بیش از هرچیز، به تدبیر و نیروی اندیشۀ خود متکی بوده ودارای اندیشۀ روشن و چشمی بینا و دلی آگاه باشد ، تا در پرتو آن بتواند دوست را از دشمن باز شناسد. (۱۳)

           باید گفت که به دست آوردن اوصاف و خصوصیات یاد شده که ما از آنها به تفصیل سخن راندیم ، کار سهل و آسانی  نبوده ، بلکه ایجاب آن را میکرد که هر جوان نو وارد هم از نگاه نظری و هم از نگاه عملی ، آن صفات را تعلیم و آموزش می گرفت، تا می توانست که در سلک عیاران و جوان مردان در آید .

 داوطلب آیین جوانمردی که در اصطلاح آن را « طالب» میگویند ، باید سه مرحلۀ جداگانه را پشت سرمی گذشتاند، مانند :

نخست : مرحلۀ « قولی »

دو دیگر : مرحلۀ « سیفی »

سوم     : مرحلۀ « شربی »

           نجم الدین زرکوب در رسالۀ  « فتوت نامه » معتقد است که این سه مرحلۀ یاد شده ، دارایی پیشینۀ تاریخی بوده و حتی میتوان ریشۀ آن را از زمان خلقت آدمیزاد ، جستجو کرد ، آنجا که می خوانیم : « اما ارباب فتوت که هستند ، بر سه صنف اند : یکی قولی ، دوم سیفی ، سیم شربی . اما اصل( قول) در ظهور انسانیت ، از آنجا ست که حق سبحانه و تعالی چون آدم را بیافرید ، با ذرات انسانی خطاب کرد که : الست بر بکم . آیا من نه پروردگار توام ؟ همه گفتند : بلی . بعضی بر آن قول ثابت قدم ماندند ، و بعضی از آن بگردیدند و بر آن نماندند و بعضی روی بگردانید ند ؛ باز بر سر قول آمدند و اقرار کردند . پس حقیقت این قول آن باشد که هرچ قول کرده اند و از مربی عالم مستعد و مستحق قبول کرده باشند ، بدان وفا کند و آن قول به هیچ فعلی از خوب و غیر خوب رد نکند .

           اما( سیفی ) ، ایشانند که شمشمیر ایشانرا در اسلام آ ورده باشد ومسلمان گشته و در آخر لذت اسلام یافته و خدمت امیر المؤمنین علی به رفاقت اختیار کرده ؛ و ایشان اهل غزا باشند . در صورت با کافر غزا کنند و در معنی با نفس خویش . اما ( شربی ) ایشانند که بر خیزند و به نام صاحب ، شربت نمک به خورند » ۱۴

           در مرحلۀ ( قولی ) طالب نخست خواهش نامه اش را به گروه فتییان و جوانمردان پیشکش کرده و در آن نامه  خواهش شمولیت خود را می نمود، و پس از آن از طرف استاد جوانمردان که به آن ( مطلوب ) می گفتند، پذیرفته میشد . طالب و یا شاگرد باید مدت چهل شبانه روز در خدمت استاد می بود و تمام نشست و بر خاست استادش را فرا می گرفت ، و در صورتیکه مورد تأ یید استاد قرار می گرفت ،  به آن شاگرد لقب ( ابن ) داده میشد و او به گونۀ رسمی در حلقۀ فتییان و جوانمردان شامل می گردید .

           در مرحلۀ ( سیفی ) طالب باید به تمام آزمایشات و امتحان های عملی که از طرف مطلوب یا استاد ، تعیین می گردید ، پیروزی حاصل کرده و آن مطالبی که در مرحلۀ قولی برایش تعلیم داده شده بود ، در عمل ، رفتار و کردارخود مراعات می کرد  و پس از آن بود که برای آن لقب ( اب ) و بعد ازآن لقب ( جد ) داده میشد و به اینگونه در صف جوانمردان ، فتییان و عیاران ، جای میگرفت و فتی حقیقی شناخته میشد . (۱۵)

           باید گفت که ( سیف ) در لقت به معنی شمشیر است ؛ مگر در اصطلاح فتییان به کسی گفته میشود که مانند شمشیر در رفتار و اعمال خود تیز و برنده باشد ؛ مگر قول در لقت به معنای سخن ، گفتار و گپ است ، ولی در اصطلاح عرفان ، پیروی گفتار مرشد است از روی صدق و راستی.

           باری برای پذیرش در حلقۀ فتییان و جوانمردان باید نخست داو طلب عضویت ، عهد نامۀ می نوشت و در حهظور( امیر ) و ( سرهنگ ) و ( نقیب ) و ( عریف ) و جماعت کثیری از عیاران طراز اول ، خطبۀ طریقت را می خواند و بعد از آن طالب با خلوص نیت و اعتقاد کامل در جمع حاضر شده و سوگند یاد میکرد که : با دوستان خود دوست باشد و غدر و خیا نت نکند و حق و حرمت نان و نمک و دوستی را داشته باشد. دراین وقت از طرف ( پدرعهد ) یا ( پیر ) کمر جوان نو وارد بسته شده ، نمک و آبی برایش چشانده میشد و او شلوار مخصوصی را می پوشید و پارچۀ سرخ و یا زرد رنگی در گردن می آویخت و کمندی در دست و خنجری در کمرمی زد و مراتب وفا و صفا و سخا را به جای می آورد ؛ تا آنکه در صف جوانان و جوانمردان قرار میگرفت و از اهل ( فتوت ) به حساب می آمد.

           در آیین فتییان و جوانمردان آمده است که : هر جوان تازه وارد را نباید در صف جوانمردان راه داد ؛ مگر اینکه آن جوان، دارای شرایط و ویژه گیهای کامل یک شاگرد خوب و تمام عیار باشد.

           از نگاه شیخ شهاب الد ین سهروردی ، وقتی میتوان به تربیه کردن جوانان نو خاسته ، همت گماشت که آنان متصف به صفات و خصوصیات ذیل باشند و بتوانند آداب یک نو آموز را در نظر بگیرند:

 اول :     در همه وقت ملازم خدمت صاحب یا استا دش باشد.

دوم :     در حهضوراستاد ش با عقل وادب و تربیت و سکون و تصرف باشد.

سوم :    از چپ و راست ننگرد و نخندد و چون کسی سخن گوید ، درمیان نیفتد.

چهارم :  به دست اشارت نکند و محاسن و بروت نمالد و بی مهمی سخن نگوید.

پنجم :    اگر کسی با وی سخن گوید ، جواب به نرمی دهد ، و اگراو را محل سخن باشد، آهسته گوید و لاف نزند.

ششم :    چون خورشی در میان جمع آرند و خوان بگسترانند ، در آن مقام که وقتی او را نشانده بودند ، به نشیند و طعام وقتی خورد که دیگران دست به طعام کرده باشند.

هفتم :    تربیه شونده باید محل و مقدار جای نشستن خود را نگاه دارد و در وقت نشستن باید که همدوش استادش نباشد .

هشتم :   اگر کسی به مزاح سخن گوید ، نخندد و اگر لب خندان کند ، دست برابر دهان دارد .

نهم :     کم گوید و نگوید که من چنین و چنان کردم و چنین و چنان گفتم و تقریرفضل و عقل وحلم وحکمت نکند .

دهم :    اگر کسی را در سخن گفتن سهوی و خطایی افتد ، بر روی او نیاورد و نگوید که نه چنین است .

یازدهم : در هنگام ایستادن و نشستن باید مقام و جایگاه بر هم نشینان فراخ کند و سر در پیش افکند . (۱۶)

           در برنامۀ عمل آیین فتییان و جوانمردان آمده است که ( مطلوب )  یا( استاد)  نیز از خود دارای شرایط و واجباتی بوده است . ازنگاه نجم الدین زرکوب و شهاب ا لدین سهروردی این شرایط فتوت دار یا آموزگارآیین فتوت را میتوان ، چنین خلاصه کرد:

۱  - فتوت داریا استاد باید آزاد ، بالغ و عاقل باشد و آن قدر علم داشته باشد که تربیت نو جوانی را بتواند کرد .

۲ -  استاد باید یتیم پرور و درویش نواز باشد.

۳ -  دارای خلق خوش و اخلاقی حمیده باشد .

۴ - امانت نگهدار باشد و راز کسی را فاش نسازد.

۵ - صالح و پرهیز گار و با تقوا باشد.

۶ - با حلم و با حیا باشد که حیا در آدمی نشان حلال زاده گی است.

۷ - دارای شجرۀ خوب بوده و اجازت و اسناد معتبر از پیران جهاند یده این طریقه داشته باشد .

۸ -  فتوت دار باید دل و درون مردم را به پاکی و پاک رویی و پارسایی و پاک دامنی و شیرین زبانی و تلطف و مهربانی به خود بکشد  و سخن به عنف نگوید و در سلام و جواب به تواضع بود ، و تکبر و هستی و خود بینی نکند ، و مهمتر از همه با خلق خدا مهربان و صادق باشد.

           باری آنچه که در آیین نامۀ جوانمردان و فتییان مهم است ، این است که در تشکیلات و سازمان های منظم شان رسم بر این بوده که به گروه های کوچک و بزرگ تقسیم می شدند ، و به هر یک از روسای این گروه ها ، بنا به موقف شان لقب ویژۀ داده میشد . آن گونه که سر کردۀ گروه ده نفری را ( عریف ) و سرکردۀ هر ده عریف را ( نقیب ) و سر کردۀ هر ده نقیب را ( قاید یا سرهنگ ) و سر کردۀ هر ده سرهنگ را ( امیر ) می نامیدند که لقب ( امیر ) معادل به منصب ( سپاهسالار ) امروزی بود.

          عیاران و فتییان درآیین آموزشی و تربیتی خود نیز دارای القاب و مراتبی بودند ؛ آموزگاران درجه اول را ( پدر عهد ) و از آن بزرگتر را ( پیر ) و ( نقیب ) و گاهی هم ( استاد ) می گفتند که اطاعت از ریيس بر همه عیاران و فتییان دگر فرض بود. (۱۷)

وما اینگونه القاب ، مراتب و درجه ها را در تشکیلات ( کاکه ) های افقانستان معاصر ، ( داشها و لوطی ) های ایران و همچنان

( آلوفته های ) سمرقند و بخارا به خوبی مشاهده کرده میتوانیم که در صفحات بعدی به تفصیل از آنها سخن خواهیم راند.

 

ادامه دارد

 -------------------------------------------------------------------------------------------------------------

فهرست مآ خذ این قسمت :

 

۱  -   مولانا فخرالدین علی ، لطایف الطوایف ، به اهتمام گلچین معانی ، تهران : ۱۳۵۲  صفحه های  ۳۶۵ و ۳۶۷

۲  -   سمک عیار،  جلد دوم ، صفحۀ ۳۶ 

۳  -   ترجمۀ رسالۀ قشیریه ، صفحۀ ۳۵۸

۴  -   ترجمۀ رسالۀ قشیریه ، صفحۀ ۳۶۲

۵  -   اندرزنامۀ رودکی ، چاپ دوشنبه ، ( عرفانی ) سال ۱۹۹۱

۶  -   شاهنامۀ فردوسی ، جلد اول ، صفحۀ ۳۶۲

۷  -   شاهنامۀ فردوسی ، جلد اول ،صفجۀ۹۰

۸  -   سمک عیار ، جلد اول ، صفحۀ   ۲۸۵

۹  -   شاهنامۀ  فردوسی ، جلد نهم ، صفحۀ ۲۹۰۵

۱۰-  شاهنامۀ فردوسی ، جلد نهم صفحۀ ۲۹۷۸

۱۱-  قابوسنامه ، صفحۀ ۷۶

۱۲-  ملا متیان و صوفیان و جوانمردان  ، صفحۀ ۲۱

۱۳-  اینگونه خصوصیات و ویژه گی ها را میتوان در داستانهای امیر حمزه ، سمک عیار ، ابومسلم نامه و اسکندر نامه ، مشاهده کرد.

۱۴-  نجم الد ین زرکوب ، فتوت نامه ، به کوشش مرتضی صراف ، سال ۱۳۷۰ صفحه های ۱۸۷ و ۱۹۰

۱۵-  کاکه های افغا نستان معاصر ، داش ها و لوطی های ایران ، و آلو فته های سمرقند و بخارا ، نیز دارای القاب ، درجه ها و مراتبی بودند.

۱۶-  شیخ شهاب الد ین سهروردی ، فتوت نامه ، صفحه های ۱۴۵ و ۱۴۹

۱۷-  افغا نستان در مسیر تاریخ ، جلد اول ، صفحۀ ۱۹۴

 

قسمت دهم

 زبان ، عادات و طرز زنده گی عیاران و جوانمردان

 

 اول : زبان عیاران و جوانمردان:

         (  پیو سته به گذشته )  قبل از آنکه در بارۀ زبان عیاران بحث خود را دنبال کنیم ، لازم است یاد آوری شود که ادبیات را می توان در مجموع به سه گونه بخشبندی نمود ، چون : ادبیات درباری ، ادبیات تصوفی و ادبیات مردمی که هر یک از گونه های یاد شده از خود موضوعات و دساتیر خاصی را داراست . در جریان ادبیات یکهزارسالۀ زبان فارسی دری بودند شاعران و نویسنده گان و ادیبانی که بنا به موقف اجتما عی و طرز اندیشه و تفکر خویش ، یکی از اینگونه ادبیات را بر گزیده اند و آ ثار گرانبها و پر ارزشی را به ما میراث گذاشته اند.

         باری برخی از ادبیات شناسان ، ادبیات را به تعبیری دیگر ، چون : ادبیات غنایی یا ( لیریک ) ، ادبیات تمثیلی یا ( دراماتیک ) و ادبیات حماسی و رزمی یا ( ایپبک ) تقسیم کرده اند که تاریخ ادبیات اینگونه بخشبندی را به ارسطو فیلسوف مشهور و معروف یونان قدیم نسبت می دهد .

         ارسطو در کتاب ( بوطیقا ) به این اندیشه است که ، آ غاز شعر رزمی یا شعر حماسی که موضوعات آ ن شرح دلیری ها ، پهلوانی ها ، شجاعت و مردانه گی ها و جوانمردی های مردم ،مردمدار است ، با پیدایش آ دمیزاده آ غاز یافته و بشر ازابتدای پیدایش خویش به اینگونه  شعر و ادبیات آ شنایی  و علاقمند بوده است و همین اندیشۀ ارسطو بعدها مورد تایید دانشمندانی ، چون : ابن سینا ی بلخی ، هیگل ، بلینسکی و دیگران قرار گرفته است.

         مارکس به این اندیشه است که شعر حماسی در مرحلۀ قشنگی رشد خلقها به وجود آمده است . بنا به گفتۀ ( ساموئل تیلورکاله ریچ ) که یکی از جملۀ نقادان معروف و بر جستۀ انگلستان است ؛ شعر و ادبیات حماسی ، نخستین نوع شعر است که بشر و اقوام باستانی در آ غاز پیدایش آ نرا برای توصیف احوال و اعمال قهرمانان خویش ساخته اند . (۱)

         به روایت تاریخ ، میتوان ادعا کرد که ادبیا ت و شعر حماسی در سرزمین آ ریانای کهن همواره وجود داشته ؛ چنانکه اگر ما اوراق زرین تاریخ چند هزارسا لۀ خویش را ورق بزنیم ، می بینیم که در آ ریانای کهن شعر حماسی رونقی تمام داشته و در ( ریکویدا ) و هم چنان کتاب ( اوستا ی ) زردشت، نمونه های از ادبیات و شعر حماسی به چشم می خورد .

         در کتاب ( اویستا ) در بابهای ( رام یشت ) و ( آ بان یشت ) و ( ویشتاسپ یشت ) ما به نامهای چون : کیومرث ، نوذر ، منوچهر ، گستهم ، طوس ، کیخسرو ، آ رش کمانگیر ، رستم ، اسفند یارو دیگر قهرمانا ن و جوانمردان بر می خوریم که نمایانگر افتخارات قومی و ملی ماست و بعدها کار نامه های اینگونه قهرمانان ملی و دلیر مردان ، زبان به زبان و سینه به سینه نقل و به کتابها ضبط شده است.

         بدون شک انتشار دین اسلام در خراسان و گرویدن خراسانیان به این دین ، روح تازه و ایمان قویتری را در مردم این سرزمین دمیده و به آنها زنده گی دوبارۀ بخشید . به این معنا که در اثر آمدن اسلام دو مایۀ مطلوب به این دیار به ارمغان آمد ، که یکی زبان بسیارغنی و پر مایۀ زبان عربی بود و دیگرعلوم و معارف ، اخلاق و تمدن بسیار عالی است که از طریق ترجمه های کتب عربی ، یونانی ، سریانی و هندی توسط دانشمندان از اوسط سدۀ دوم تا اواخر سدۀ سوم هجری ، صورت گرفت ؛ که در نتیجۀ این دو مایۀ یاد شده ، بعد ها با زبان لطیف و نغز و دلپسند آریا یی و تمدن اوستایی ممزوج و ترکیب گشته و جوش کامل خورد و به وسیلۀ سخنوران بزرگ خراسان برای ما زبانی به وجود آورد که لایق بیان همه مطالب و به ویژه افتخارات ملی و قومی گردید و در همین مقطع خاص زمانی است که شاعران و نویسنده گان که در حقیقت پیامبران راستین صلح ، خوبی ، داد ودهش ، راستی و پاکی و پاکیزه گی اند ، دست به نوشتن اثرهای ماندگاری زده و در آغازین جوشش های شعر دری اثرها و نشانه های شعر حماسی ، رزمی و ادبیات جوانمردی ، به خوبی و روشنی آشکار می شود ؛ چنانکه اگر ما شعر معروف حنظلۀ بادغیسی را به خاطر بیا وریم ، می بینیم که وی نخستین شعرش را در اوصاف جوانمردی و مردی سروده است.

         به روایت ( عروضی سمرقندی ) در چهار مقاله ، این شعر ( حنظلۀ بادغیسی ) چنان بر افکار و اندیشۀ (عبدالله خجستانی ) مؤثر افتاد که او را مرد ساخت و جرآت داد و از خرکاری ، به امیری خراسان رسانید ؛ چنانکه در چهار مقاله آمده است که : « عبدالله خجستانی را پرسید ند که تو مردی خربنده بودی ، به امیری خراسان چون رسیدی ؟ گفت : روزی دیوان حنظلۀ بادغیسی را همی خواندم و بدین دو بیت رسیدم :

         مهتری گر به کام شیر در است                            شو خطر کن ز کام شیر بجوی

        یا بزرگی و عز و نعمت و جاه                            یا چو مردانت مرگ رویا روی (۲)

         عبدالله خجستانی معتقد است که همین دو بیت حنظلۀ بادغیسی باعث آن شد که من خرا ن را بفروختم و اسپ خریدم و به دربار  ( عمرولیث ) صفاری شتافتم و رسیدم ، به آن جای که می خواستم برسم.

         بد ینسان دیده می شود که شعر حنظلۀ بادغیسی ، محتوای  حماسی و مردی و مردانه گی داشته که از پس دیوار های به خاکستر نشستۀ سده ها ، هنوز هم تعالیمی برای اعتلای انسان و تکامل شخصیت او دارد ؛ چرا که روح تلاش و مبارزه ، شجاعت و مردانه گی ، دلیری و جوانمردی را زنده می سازد . شعر حنظلۀ بادغیسی ، ما را به دو پیامد و خلاصه می رساند : یکی آنکه او نخستین شاعریست که از آیین جوانمردی سخن رانده است ؛ و دیگر اینکه این شعرش این مطلب را به اثبات می رساند که این آیین مردمی پیش از اسلام هم وجود داشته و در سرزمین آ ریا نا از رونقی تمام بر خور دار بوده است.

         بدون شک ادبیات جوانمردی که از ادبیات حماسی و ادبیات مردمی و هم چنان ادبیات عامیانه ، مایه می گیرد و بعد ها از ادبیات تصوفی نیز تا ثیر پذیری گرفته است ، از همان سپیده دم شعر و نثر فارسی دری ، روند خاص خود را پیموده و تا روزگار ما دستخوش حوادث رشد و انحطاط فراوانی گردیده است که ایجاب می نماید تا در اینمورد تحقیق بیشتر صورت گرفته و سیر انکشاف و عوامل رشد و انحطاط آن از دید تاریخ نگاری جستجو گردد.

         به عقیدۀ نگارنده ، ادبیات جوانمردی به گونۀ عموم موضوعات و مطالب خود را از میان توده های مردم انتخاب کرده و توسط شاعران و نویسنده گان مردمی که ازمیان گروه های زحمتکش مردم برخاسته اند ، در درون آثار منظوم و منثور ادب فارسی دری باز تاب یافته که نمونۀ عالی اینگونه ادبیات را میتوان در شاهنامه ها و داستانهای عامیانه چون:

        ابومسلم نامه ، حمزۀ صاحبقران ، سمک عیار ، داراب نامه ، اسکندر نامه و فتوت نامه های منظوم و منثور، سراغ نمود. این شاهنامه ها و داستانها و فتوت نامه ها که پهلوها و بعد های گوناگون شخصیت و آداب قهرمانان ، دلیران و جوانمردان و فتیان  را روشن می سازند ؛ هر یک به نوبۀ خود در ساختار ادبیات مردمی و جوانمردی تأ ثیر بسزا یی داشته و در مجموع سبب شده است که زبان جوانمردان و عیاران و اهل فتوت ، به زبان فارسی ادبی نزدیک شود و این گروه به زبانی سخن بگویند که بزرگان و مرشدان سخن گفته اند ؛ وبه همین دلیل است که اینگونه زبان ادبی را امروز میتوان در زبان(  داش )های ایران و ( کا که ) های افغانستان و( آلوفته ) های سمرقند و بخارا  به خوبی مشاهده کرد ؛ چنانکه ( کاکه ) های افغانستان در عوض آنکه بگویند ، هزارت آفرین بر تو ، میگویند : ( هزارت آفرین ) و یا به عوض آنکه بگویند ، تو را خراب نبینم ، میگویند : ( خرابت نبینم ) ، که پیوست کردن ضمیر « ت » در مقام مفعول غیر صریح بعد از عدد هزار، درست کلام شاهنامه را به خاطر می آورد.

         باید گفت که نقطۀ با ارزش ادبیات جوانمردی در آنست که گرۀ تمام دشواریها و مشکلات به دست مردم ساده ، اهل کسب و هنر و آنانی که شیفتۀ رادی و راستی و جوانمردی اند ؛ گشاده می شود و قصه پردازان و شاعران ، این اثر ها نیز به خاطر مردم و مردم دوستی ، دست به نوشتن داستا ن هایی زده اند که تا امروز پیروان و خواننده گان زیادی داشته و همان ارزش و اهمیت خود را حفظ کرده است.

         باری زبان عیاران و جوانمردان و فتییان ، زبانی ساده ، ادبی ، بی پیرایه ، روان و دور از استعاره ها و کنایات و تشبیهات است ؛ مگر از سمبولها و رمز ها زیاد اسفاده میگردد که در میان خود جوانمردان در هر دور و روزگاری معمول و مروج بوده است.

         آیین جوانمردی و فتوت مانند تصوف و دیگر بخشهای ادبیات از خود اصطلاحات ویژۀ دارد ، مانند : نقیب ، بیت ، کبیر، حزب ، نسبت ، وکیل ، شد ، عیب ، رفیق ؛ بکر ، جد ، ثقیل ، تکمیل ، محاکمه ، وقف ، لنگر ، آستانه ، زعیم ، و تعبیر که با داشتن این اصطلاحات از فرقۀ صوفی فرق بارزی پیدا میکند  و ما در اینجا ، برای روشن شدن مطلب ، برخی از این اصطلاحات و واژه های یاد شده را به گونۀ مختصر توضیح  و تشریح می کنیم  :

نقیب : به کسی گویند که تمام کارهای آیین فتوت و جوانمردی را پیش میبرد .

بیت  : گروه ممتاز فتوت را گویند.

کبیر : مقدم یا پدر یعنی پیش قدم را گویند .

حزب : عدۀ از فتییان را گویند که به یک فتی یا جوانمرد مربوط باشند .

وکیل : به کسی گفته شود که قایم مقام و کفیل فرایض کبیر یعنی حزب فتوت باشد .

شد   : به کمربندی گفته شود که در آغاز کار قبولی ،  جوانان در کمر خود بسته می نما یند  .

رفیق : دوست و مصاحب فتییان و جوانمردان ، که خود نیز از جملۀ پیروان آ یین جوانمردی است .

بکر :  به کسی که تازه خواسته باشد که به آیین جوانمردی ، داخل شود ، گفته میشود .

جد   : بزرگ جوانمردان و فتییان را گویند .

 تکمیل : پوره کردن شرا یط فتوت است .

 لنگر  :  جای گرد آمدن جوانمردان است .

 آ ستانه : همچنان محل گرد آمدن و تجمع فتییان و جوانمردان است . (۳)

         لازم به یاد آوری است که : صوفیان نیز از خود ادبیات و اصطلاحات ویژۀ دارند ، چون : باده ،ازل ، افسوس ، امین ، اندوه ، پاکبازی ، جرعه ، خم ، سیمرغ ، شراب ، شوق ، گوهر ، طلب ، عارف ، فراق ، ارغنون ، آزادی ، آب روان ، توبه ، خشم ، صورت ، لطیف ، فغان ، آیینه ، آب حیوان ، خرابات ، پرده ، جفا ، خمار ، خمر ، رند ، دل ، دلبر ، صبر و زنار و مانند اینها ؛ و به گفتۀ محقق خوب هم وطنم ، جناب سید طیب جواد : « فرق تصوف و جوانمردی در این است که تصوف برای خواص است و جوانمردی برای عوام . تصوف طریقۀ تسلیم و رضای مطلق به ذات کبریاست و جوانمردی وسیله و حربۀ برای ایستاده گی در برابر کبر و نخوت زورگویان و زور آوران .» که الحق درست و به جای گفته است ؛ مگر آنچه که قابل یاد کرد است ،  اینست که برخی از اصطلاحات و واژه های که ما از آنها یاد کردیم ؛ مورد استفاد ۀ هر دو گروه هم صوفیان و هم فتییان ، قرار میگرفته است ، مانند کلمه های : خرابات ، امین ، توبه و رند و امثالهم.

 دوم : لباس پوشی عیاران و جوانمردان:

         عیاران در هر کشوری تشکیلات و مراکزی داشتند و در محل های مخصوص که ( آستانه و لنگر ) گفته میشد به گونۀ دست جمعی زنده گی میکردند و لباس آنها نیز در هر جای مخصوص بود ؛ چنا نچه دربغداد و شام  ، شلوار عیاری ، موزه و تبراق ، و جاروب و چمچه بیانگر یک عیار کامل بود ؛ واز آن گذشته عیاران آنجا ، کلاهی را می پوشیدند که به انتهای آن یک زنگوله و دم روباه بسته شده بود . به عقیدۀ عیاران شام و بغداد ، جاروب برای آن بود که فهمیده شود که آنها از هیچگونه کار و خدمتی ، ننگ ندارند و حتی به جاروب کشی و صفایی نیز حاضر و آماده اند ، و چمچه به خاطر آن بود که برای مردم مفت و رایگان آشپزی کنند.

         در کشور های یاد شده ، آنچه که در نزد تمام جوانمردان در لباس پوشی وجه مشترک است ، دو نشانه را میتوان نام برد : یکی داشتن ( کارد ) و دیگر ( کلاه منگولۀ ) شان است . عیاران و جوانمردان به گونۀ عموم ( سراویل ) می پوشید ند که در زمان شامل شدن آنها در حلقۀ جوانمردان از ( پدرعهد ) یا ( استاد ) خود تحفۀ گرفته و آن را همچون مردمک چشم خود حفظ میکردند.

         شامل شدن در حلقۀ جوانمردان و عیاران از خود آداب و اصول مخصوصی داشت و پس از آنکه شخص نو وارد مرحله های ( قولی و سیفی و شربی ) را از سر می گذراند و هم از نگاه اخلاقی و هم از نگاه عمل کرد خود به سرحد پختگی و کمال میرسید ؛ برای  آنکه شامل شدنش جنبۀ رسمی و قانونی را به خود بگیرد ؛ جمعی از عیاران و جوانمردان گرد و نواحی را جمع میکرد و به حهظورتمام آنها در خدمت ( استاد ) خود به زانو می نشست و استادش به نوبۀ خود کمربندی را که به آن ( شد ) یاد میشد ،  در کمر شاگردش بسته نموده و آن را سه گره میزد ، که این کمربند از آن به بعد به نزد آن جوانمرد نو وارد ، عزیز و گرامی بوده و از جملۀ وسا یل و لوازم لباس پوشی آ نان محسوب می گردید .

         فتییان و جوانمردان بسیار پیشین در روزگار خراسان دورۀ اسلامی  باید از دست (استاد ) و یا ( مطلوب ) خود زیر جامه می پوشیدند ، که پوشیدن این زیر جامه نیز آداب و ویژه گی های خاصی داشت  ؛ چانکه نجم الدین زرکوب درمورد این آداب و اصول چنین نوشته است:

         « اما چون لباس فتوت پوشند ، ایشان که برادران فتوت باشند ، حلقه بندند و صاحب تربیه در میان حلقه نشیند ؛ چنانک قبله در دست چپ باشد تا چون بر خیزند ، باز گردند و روی با قبله ، بند زیر جامه به بندند و اگر روی با قبله بنشینند ، در وقت زیر جامه پوشیدن ، پای نکشند ، عزت قبله را . و بعد کف پای با زمین برابر دارند . اول صاحب ( ازاری ) بالای زیر جامۀ تربیه به بندد ، مستوری را ، بعد از آن بنشیند ، و زیر جامه اول از پای چپ بدر کند و پای چپ بر پاچۀ بدر کرده نهد ؛ آنگه پای راست بدر کند و تربیه را در پای راست پوشاند ؛ آنگه پای چپ از سر پاچه بر دارد و در پای چپ تربیه کند . بعد از آن تربیه بر خیزد و روی با قبله آرد . آنگه صاحبش دست زیرپیرا هن برد و زیر جامه اش به بندد . زیر جامۀ تربیه از آن خادم باشد ، با شکرانهای دیگر . و صاحب در آن حالت اگر دو زیر جامه پوشیده باشد ، نیکو باشد ؛ تا صاحب نیز برهنه نماند . و چون صاحب زیر جامه پوشانید و اجازۀ فتوتش داد ، خد مت صاحب به واجب بباید کردن ، به قدر طاقت شخص . و زیر جامه نه فراخ فرا خ باید و نه تنگ تنگ ، میانه ؛ چنانک از پاجه بول نتوان کردن.

         اما اول کسی که زیر جامه پوشید ، ابراهیم خلیل بود ؛ و اول کسی که مهمانی کرد هم او بود . قال النبی – صلی الله علیه وسلم – اول من اظاف الضیف ابراهیم و اول من لیس السراویل ابراهیم . وگفته اند : لا فتی الابسراویل . یعنی نیست جوانمردی الا به شلوار ، و معنیش آن باشد که امانت شلوار نگه دارند ، تا به حرام نگشا یند . » ۴

        باید گفت که پوشیدن سراویل و کلاه نیز از خود آ داب مخصوصی دارد و بخشی از پوشاک فتییان و جوانمردان را تشکیل میدهد . کلاه برای احترام و بزرگ داشت مقام فتییان وشلوار یا سراویل ، نشانۀ عفت و پاکدامنی آ نان محسوب می گردید . سراویل یا شلوار در نزد جوانمردان تا آن اندازه دارای ارزش و اهمیت بود ، که آنها سر خود را میدادند ؛ اما شلوار خویش را نه  ؛ چنانکه این شعار: « سر بده ، سراویل مده » از همان روزگاران جوانمردان قدیم تا امروز اهمیت خود را داراست.

         روان شاد سعید نفیسی دانشمند معروف و مشهور ایران در کتاب پر ارزش خود ، زیر عنوان ( سر چشمه های تصوف در ایران ) در پیرامون لباس پوشی عیاران و جوانمردان نوشته است که : « جامۀ عمومی جوانمردان آسیای صغیر ، قبای پشمین سپید بود ؛ برخلاف صوفیان که قبای پشمین کبود می پوشیدند . به همین جهت ایشان را پشمینه پوش می گفتند . قبای موین سپید جوانمردان آسیای صغیر را ( قتلن سومی ) می گفتند. شال که یک زرع طول داشت و به دوش خود می انداختند و این در میان لوطیان ایران نیز معمول بود و گاه به جای شال پشمین لنگی بر دوش خود می انداختند . » ۵

        لازم به یاد آ وری است که جوانمردان به طور عموم سراویل را تا اندازۀ کوتاه می پوشیدند ؛ چنانکه این طرز لباس پوشی آنان امروز هم در میان ( کاکه ) های کابل و دیگر ولایات افغانستان به چشم می خورد و ما در صفحات بعدی به تفصیل در بارۀ چگونه گی لباس پوشی کاکه های افغانستان معاصر ، بحث خواهیم کرد.

 سوم : راه رفتن عیاران و جوانمردان

         جوانمردان و عیاران در راه رفتن نیز دارای آ داب و اصولی خاص بودند که اینگونه راه رفتن در میان مردم عادی معمول و مروج نبوده است . روان شاد پوهاند عبد الحی حبیبی دانشمند و ادبیات شناس کشور ما در مورد راه رفتن عیاران و جوانمردان در مجلۀ آریانا چنین می نویسد : چنا نچه در ادوار اخیر دیده می شود بقایای عیاران که در بلاد کشور ما مانده بودند ، طرز رفتاری داشتند مخصوص . اینها خرامان می رفتند و قدم های آنان هم از قدم های عادی فراختر بود . دستهای خود را در عین رفتار به صورت مخصوص حرکت می دادند و به صورتی می رفتند که از آن رفتار یک نوع غرور ، خود پسندی ، جسارت و دلاوری رونده، پدید می گشت . این نوع رفتار آداب قدیم عیاران باستانی بوده ؛ ونیز از حکایتی که شیخ عطار می آورد نیز واضح می شود که عیاران رفتاری مخصوص داشتند و خرامان راه می رفتند.

         عطار دراین مورد می نویسد که : « حسین منصور حلاج محکوم به کشتن گردید و وی را به کشتن گاه می بردند ؛ اما وی در راه که می رفت ، می خرامید و دست اندازان و عیار وار می رفت با سیزده بند گران .» ۶

        یادم است که در سال  ۱۳۵۸ هجری یک روز به جهت معلومات در مورد ( کاکه ) های افغانستان ، و فرق آنها از ( پای لوچان ) قندهار ، در وزارت اطلا عات و کلتور در کابل نزد استاد حبیبی رفتم . موصوف بعد از آنکه در بارۀ چگونه گی عادات و آداب کاکه های کابل برایم معلومات داد ؛ یک مرتبه از چوکی که نشسته بود  بر خاست و در بین دفترش شروع کرد به طرز راه رفتن کاکه ها و پس از آن رفتارش را عوض کرد و طرز راه رفتن ( پای لوچان ) قندهار را تمثیل نمود و بعد این مثل مشهور و معروف را به زبان آورد که : « کارگه د زره چم کا ، خپل هیر شو »

        از مطالعۀ حکایات و داستانهای عامیانه و مردمی که در بارۀ عیاران و جوانمردان باز تاب یافته ، میتوان چنین نتیجه گیری کرد  که ، آنها تیز و تند راه میرفتند و به گفتۀ دانشمند هم وطنم ، جناب دکتور روان فرهادی  ، جوانمردان پیاده گردی و شبگردی را در آوان شامل شدن به حلقۀ می آموختند و تمرین های انجام می دادند . این تمرینهای پیاده گردی ، به گونۀ بود که آنها مسافۀ کوتاه را به سرعت زیاد و مسافت دراز را به سرعت متوسط انجام میدادند و اکثراوقات  بنا به ظرورت مجبور بودند که از یک شهر به شهردیگر سفر نمایند ؛ که در این صورت لازم بوده است تا به سرعت قدم بردارند تا به سرمنزل مقصود برسند . نمونۀ کامل اینگونه شبروی و پیاده گردی را میتوان در سیمای سمک ، روز افزون ، سرخ ورد ، و کانون عیار در داستان ( سمک عیار) و عمرامیه در داستان ( رموز حمزه  )، به خوبی مشاهده کرد .

   ادامه دارد...

    --------------------------------------------------------------------------------------------------------

 فهرست مآ خذ این قسمت :

 ۱ -  مهدی فروغ ، رستم قهرمان تراژیدی ، هنر و مردم ، تهران : سال ۱۳۵۳، شمارۀ  ۱۵۳ ، صفحۀ  ۴

۲ -  عروضی سمرقندی ، جهار مقاله ، به کوشش محمد معین ، تهران : سال ۱۳۱۳ ، چاپ سوم ، صفحۀ  ۵۲

۳ -  قربان واسع ، آیین جوانمردی ، صفحه های ۱۴۰ و ۱۴۱

۴ -  نجم الدین زرکوب ، فتوت نامه ، به نقل از رسا لۀ جوانمردان به کوشش مرتضی صرا ف ، صفحۀ ۱۹۵  

۵ - سعید نفیسی ، سرچشمۀ تصوف در ایران ، صفحۀ ۱۴۷ 

۶ - عبدالحی حبیبی « آ ریانا » شمارۀ هفتم ، سال ۱۳۲۶ ، هجری صفحۀ ۷

 

قسمت یازدهم

  زبا ن ، عادات و طرز زنده گی عیاران و جوانمردان

 

چهارم : آ داب نوشیدن و نان خوردن عیاران و جوانمردان:

          ( پیوسته به گذشته )  گویند که خاک را نیز از کاسۀ جوانمردان نصیب است . این سخن به این معنا است که از روزگار کهن در میان اقوام مختلف در خراسان زمین ، معمول و مروج بوده است که هر گاه جوانمردی نوشابۀ را می نوشید ، باید قدری از درد و ته نشست ظرفش را بر خاک می ریختاند که این کارش نشا نۀ سخاوت و جوانمردی آن شخص به حساب می آ مد ؛ چنانکه حافظ آن رند خرابات به همین مطلب اشاره کرده و گوید :

     اگر شراب خوری جرعۀ فشان بر خاک          از آن گناه که نفعی به غیر رسد چه باک

    برو به هر چه تو داری بخور ، دریغ مخور       که بیدریغ زند روزگار تیغ هلاک  (۱ )

 

         و همچنان منوچهری آن شاعر بلند پا یه و تصویر گر زیبایی ها معتقد است که اگر کسی چیزی را می نوشد  و مقداری را بر زمین نمی ریزاند در حقیقت ناجوانمرد است ؛ آنجا که میخوانیم :

     جرعه بر خاک همی ریزم از جام شراب               جرعه بر خاک همی ریزند مردان ادیب

     نا جوانمردی بسیار بود چون نبود                         خاک را از قدح مرد جوانمرد نصیب ( ۲ ) 

          به همین گونه به یاد کسی چیزی را نوشیدن و خوردن ، یکی از آ یین های باستانی جوانمردان آزاده و حتی مردم عادی و معمولی است . در مثنوی مولانای بلخ آ مده است که : بازرگانی به سفر هندوستان می رفت . هر یک ازنزدیکان و دوستا نش را گفت که برای شما از هندوستان چه به ارمغان بیاورم ؟ هر یک چیزی گفت . بازرگان نزد طوطی اش آمده واز وی نیز سؤ ال کرد که خواهش تو چیست تا بر آورده سازم ؟ طوطی به بازرگان وصیت کرد  که ، خواهشم از تو این است که در باغ هند روی و آنجا طوطیان بسیار بینی ، سلام و پیام من را برای ایشان بگوی . پیام طوطی به طوطیان دیگر این است که :

           بر شما کرد او سلام و داد خواست                      وز شما چاره و ره ارشاد خواست

          گفت می شاید که من در بند سخت                       گه شما بر سبزه ، گاهی بر درخت

          این چنین باشد وفای  د وستان                             من درین حبس و شما در گلستان (۳ )

 

         طوطی بازرگان از طوطیان دیگر می خواهد تا در هنگام خوشی و نشاط از وی نیز یاد کنند ؛ و هر گاه به خوردن و یا نوشیدن می پردازند  ، به یاد وی نیز باشند واو را فراموش نسازند :

          یاد آ رید ای مهان زین مرغ زار                        یک صبوحی در میان مرغزار

 به دلیل آنکه :

          یاد یاران  یار را میمون بود                               خاصه  کان لیلی و این مجنون بود

          ای حریفان بت    موزون خود                               من قدح ها می خورم پر خون خود

          یک قدح  می نوش کن بر یاد من                          گر همی خواهی  که بدهی داد من

          یا به یاد این فتاده  خاک بیز                                 چونکه خوردی جرعۀ بر خاک ریز ( ۴ )

          و نیز در تاریخ سیستان آ مده است که در نزد ( نصر بن احمد  ) سامانی که امیر خراسان  بود ، قصۀ ( امیربا جعفر بن محمد ) را به گفتند ، نصر احمد گفت : « همه نعمتی ما را هست ، اما با یستی که امیرجعفر را به دیدی . اکنون که نیست ، باری یاد او گیریم و همه مهتران خراسان حا ضر بودند . یاد وی بگرفت و بخورد و بزرگان خراسان نوش کردند ( ۵)

          و نیز حافظ در غزلی زیبا که برای ( سلطان احمد جلایر ) فرستاده ، در این مورد اشاره میکند که اگر چه ازاو دور است ؛ مگر همیشه به یاد اوست :

بر شکن کاکل ترکانه که در طالع تست                          بخشش و کوشش قا آنی و چنگیز خانی

گر چه دوریم به یاد تو قدح می گیریم                            بعد منزل نبود در سفر روحانی ( ۶ )

          و اما اصطلاح ( شادی خوردن ) که در میان جوانمردان معمول و مروج بوده ،  به همان معنایی است که امروز در موقع باده خوردن به آ ن ( سلامتی ) می گویند . اصطلاح سلامتی ترجمۀ عبارت فرانسوی است که زندانیان باستیل در زمانیکه پیاله های مشروب آ میخته با داروی بیهوشی را می خوردند ، به همدیگر می گفتند و به اینگونه آ رزوی سلامتی همد یگر را می کردند .

 حافظ چه خوب در همین مورد اشاره میکند :

             ا شک خونین به نمودم به طبیبان گفتند                 درد عشق است و جگر سوز دوایی دارد

             نغز گفت آن بت ترسا بچۀ باده فروش                  شادی روی کسی خور که صفایی دارد

 و در جایی دیگر گفته است :

             رطل گرانم ده ای مرید خرابات                         به شادی شیخی که خانقاه ندارد 

 و نیز از حافظ است در همین مورد :

              بر جهان تکیه مکن گر قدح می داری                   شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان

 

واز ا ستاد غزل سعدی است ، در همین زمینه :

           غم وشادی بر عارف چه تفاوت دارد                    ساقیا باده بده شادی آ ن کاین غم ازوست (۷ )

 

         در آ یین فتییان و جوانمردان خوردن و نوشیدن  به شادی کسی ازآداب عیاری و جوانمردی است ؛ و حتی میتوان گفت که نخستین قدم برای داخل شدن در مسلک و حلقۀ عیاری همین ( شادی خوردن ) است . شادی خوردن جوانمردان بدان معنا است که عیار نو وارد ، با عیاران دیگرپیمان بسته و حلقۀ ارادت را در گوش نموده است .

          جوانمرد نو وارد وظیفه دارد که از جایش بر خاسته و ظرف آ ب و نمک ویا کدام نوشیدنی دیگر را بر داشته  و به نوشد  و این کارش بدان معنا است که گویا عهد گذشته را نوو تأ یید می نماید . در اصول این آ یین آمده است ؛ این آب و نمک خوردن نیز از خود آداب و قوانینی دارد که باید فتی نو وارد در نظر داشته باشد و این آ داب و رسوم از نگاه شیخ نجم الدین زرکوب به اینگونه است :

          « اول تربیه می باید که به وضو باشد که این اصلی عظیم است ، وتوبه نصوح کرده باشد ، سر برهنه و در دل با خدای تبارک و تعالی مناجات کند ؛ تا اورا به صفت فتوت و مروت آ راسته دارد ؛ بعد از آ ن در میان آید و سلام کند بر اصحاب فتوت ، و شربت بر دست گیرد و خادمش تلقین کند تا به گوید یگان یگان ، کلمه کلمه روشن :

 اول به گوید :

         السلام علیکم و رحمته الله و برکا ته . بسم الله الرحمن الر حیم . الحمد لله رب العالمین ، والعاقبة للمتقین و صلوات الله و سلامه و تحیاته ، علی سید المر سلین و امام المتقین و خاتم النبیین محمد و آله اجمعین و اهل بیته الطا هرین وخلفا یه الرا شدین ، المر شدین فی الشریعة والطر یقة والصا برین والصادقین والقانتین والمنفقین والمستغفرین بالحقیقة واتباعه فی النصیحة وعن ارباب الفتوة واصحاب المروة و اشراف الاخوة سلام علیکم و رحمته و برکا ة باصحاب التربیة والباب الصحبة وارباب الفتوت  استغفرالله الذی لااله الا والحی القیوم و اتوب الیه استغفر الله من کل ذنب و سهو و تقصیر عفو ،انک ربنا و الیک المصیر و لا حول ولا قوت الا بالله العلی العظیم . السلام علیکم و رحمتة الله و برکاته .

 استاده ام استغفار گناه بی منتها را و ملازمت بنده گی امر و نهی خدای تبارک و تعالی را ؛ و متابعت سنت پاک دعوت و خلوت محمد مصطفی را ؛ و متابعت سیرت و طریقت انبیا را ؛ و موافقت مسکنت اهل تسلیم و رضا را ، و مشایعت اصحاب تقوی و صفا را ، و معاونت صفت سخا و وفا و حلم و حیا را ، و مطاوعت امر امهات و آ با را ، و محافظت اسنا د فتوت صاحب قاب قوسین را ؛ و تسلیم بیعت فتوت شیر خدا و عم زادۀ مصطفی و موصوف امیر المؤمنین علی مرتضی را ، در میان حهضور جوانمردان عزت و خدمت صلحا را ، و قبول وصیت خادم الفقرا را  .

          می خورم این عذ ب فرات و ملح اجاج را به نام و تربیۀ صدر فتوت و قدر مروت و بدر اخوانیت . اخی فلان ، دام فتوته و زاد مروته و رضی الله تعا لی عنه و عن جماعة المؤ منین والمؤ منات والمسلمین والمسلمات ، الاحیا منهم والاموات بر حمتک یا الرحم الراحمین .

 واگر کسی باشد که این همه نتواند گفتن ، به گوید :   

         الحمد لله رب العا لمین والصلوات والسلام علی محمد واهل بیت الطا هرین و اصحاب اجمعین . استاده ام ، استغفار گناه بی منتهی را و بنده گی امر و نهی خدا را و متابعت سنت مصطفی را  و مطاوعت امها ت وآ بأ را و محافظت مرنضی را ، میان جوانمردان عزت و خد مت صلحا را ، به تربیۀ صدر فتوت و بدر مروت اخی فلان را ،  دام توفیقه و برود و دستش به بوسد . » ۸ 

          در آیین عیاران و جوانمردان گاهی امکان دارد که شادی خوردن در غیاب کسی صورت بگیرد  ، که در آ ن صورت  معنای آ نست که این شخص نو وارد تعهد می سپارد که در خدمت شخصی که حهضور ندارد ، کمر خدمت بسته است و از همین روست که کلمۀ ( شادی خوردن ) گاهی به معنای شاگرد وخدمتگارو فدایی نیز آ مده است .

در داستان سمک عیاردیده میشود که ( سمک ) یک تن از دشمنان خود را که ( سرخ کافر ) نام دارد ، اسیرمیگیرد وچون عیاران دیگر آگاهی پیدا میکنند ، از شهر ماچین به لشگرگاه ( خورشید شاه ) می آیند تا استاد شان را  که ( سمک ) است از نزدیک دیدن کنند . اشخاص مؤظف خورشید شاه جلو این عیاران را می گیرند و از ایشان می پرسند که شما کیستید و از کجا می آ یید ؟ جوانمردان و عیاران چنین می گویند : « گفتند : خدمتگاران خورشید شاهیم و شاگردان و شادی خورده گان سمک عیار ، به خدمت آ مدیم . طلایه پیش شاه رفتند و گفتند : ای شاه ! چهارصد مرد چالاک از شهر ماچین آ مده اند ، شادی خورده گان سمک » ۹

          واما در مورد چگونه گی نان خوردن عیاران و جوانمردان باید گفت که : آ نهم از خود دارای آ دابی بوده است و خصوصیاتی . جوانمردان در جای مخصوصی که آ نرا ( آ ستانه ) می گفتند ، گرد هم آ مده و به تمام غریبان و مسکینان و مسافرانی که از راه های دور به مهمانی می آ مدند ؛ در یک سفره نان می خوردند و در هنگام نان خوردن برا ی آن

که غریبان و مسکینان ، احساس دلتنگی نکنند ، با سخنان لطف آ میز و صمیمانه آ نها را شاد نگاه میداشتند و در هنگام نان خوردن باید هر جوانمرد و فتی حقیقی متوجه آ داب و اصول تعیین شده می بود .

    به روایت ( ناصری ) این آ داب عبارت بود از :

۱   -  نشستن بر پای چب .

۲   -  نگاه نکردن به لقمۀ حریف .

۳   -  از کنار کاسۀ خود خوردن .

۴   -  دست شویی پیش از خوراک .

۵   -  دست شویی بعد از خوراک .

۶   -  خم نشدن بالای طبق .

۷   -  نه خاراندن سر هنگام خوراک خوری .

۸   -  خاموشی تمام در زمان نان خوردن .

۹   -  عطسه نزدن در بالای خوان .

۱۰ -  عذرخواهی بسیار از مهمان . » ۱۰

          و اما از نگاه شیخ ( شهاب الد ین سهروردی ) آ داب طعام خوردن فتییان و جوانمردان ، شامل بیست و هفت ادب و ترتیب و اصول است ؛ به اینگونه که یاد کرده آ ید :

          «  واجب آ نست مرد صاحب فتوت طعام نخورد ، الا وقتی که نفس او نیک محتاج گردد و گرسنه شود . اگر طعام باری به خورد و آ ن هنوز بر سر معده بود ، واجب نشود که دیگرطعام خورد . چون طعام خواهد خورد ، به تنها نخورد ، الا با هم کاسه و هم خوان . واین معنای آ نست که طعام تنها خوردن از بخل بود وآ نجا که فتوت است ، بخل نبود . وباید که طعام پاکیزه خورد ؛ چنا نک نیک تمیز کرده بود ، یعنی حلال خورد و جهد آ ن کند که طباخ مرد باشد و اگر زن بود باید که نیک به عهد و امانت و پاکیزه بود و درپختن طعام نیک استاد بود .

          چون طعام خواهد خورد ، اگرمردم بسیار بر خوان بوند ، دست وقتی به نان کند که مردم دست به طعام کرده باشند و مشغول شوند . همه را در نظر آ رد ؛ واگرکسی از دورنگران بود ، او را به خواند یا نواله دهد ، وآ نگه خود دست به طعام کند و در خوردن شتاب نکند و باد به طعام ندمد . اگر آ ب خورد ، کوزه به دست راست بگیرد ، دست چب برابر کوزه دارد. پشت دست سوی بن کوزه و کف دست سوی مردم کند ؛ آ نگه آ ب خورد . اگر پنگان بود یعنی طاس که به یک دست ، نتواند گرفت به هر دو دست بگیرد . واما سر بلند بر ندارد و آ ب باریک بر وفق می خورد ؛ و چون خوان بر دارند ، خردۀ خوان بر چیند و اگر خلال کند ، دستارچۀ یا دست چپ برابر دهان دارد . »  ۱۱

  پنجم : سوگند خوردن عیاران و جوانمردان :

          بیشتر سوگند جوانمردان و عیاران به نان و نمک است ؛ و این سوگند در نزد آ نان با ارزش و گرامی است. شخص نو وارد که میخواست به کار جوانمردی آ غاز کند ، باید نزد عیاران و جوانمردان دیگر سوگند یاد کند که خیانت نکند و با دوستان ایشان دوست باشد ، و با دشمنان ایشان دشمن ؛ و تا پای جان در راه بسر رسیدن مقصود آ نان فداکاری نماید .

          در داستان ( سمک عیار ) آ مده است که :  عیاران با هم سوگند یاد می کنند که : « با هم یار باشیم و دوستی کنیم و به جان از هم باز نگردیم ، ومکر و غدر و خیانت نکنیم و رضا بدهیم و کار به مراد یکدیگر کنیم  » ۱۲

          عیاران وجوانمردان بر علاوۀ اینکه به نان و نمک سوگند یاد میکردند ؛ به بعضی از موارد دیگر نیز معتقد بودند و به آ ن سوگند می خوردند ، چون : به یزدان دادار ، به پروردگار ، به اصل پاکان و نیکان ، به جان پاکان و و راستان ، به روان پاکان ، به نمک و نان مردان ، به مردان عالم ، به محبت جوانمردان ، به قدح مردان ، به سر تو که عزیز است ، به نور و نار ، به زند و پازند و مانند اینها ، که اینگونه موارد را میتوان در داستانهای سمک عیار ، رموز حمزه ، اسکندرنامه ، امیر ارسلان رومی و داستانهای مانند آ ن مشاهده کرد .

          در داستان (  امیرارسلان رومی )  که از جملۀ بهترین داستانهای عامیانۀ ادب فارسی است در این زمینه ، چنین می خوانیم : ( الماس خان فرنگی ) از جملۀ شبگردان و عیاران مشهور و معروف ( پطرس شاه ) فرنگی است . وی با چهار صد مرد عیار پیشۀ دیگر مؤظف گردیده تا قاتل ( امیر هوشنگ ) را که داماد شاه است ، پیدا نماید . در یکی از شب ها که ( امیر ارسلان ) عیارانه به دیدار ( ملکۀ فرخ لقا ) محبوب خود میرود ، با الماس خان فرنگی  روبرو میشود . الماس خان فرنگی که مردی زیرک و شجاع است ، امیر ارسلان را به خانه اش می برد و بعد از آ ن او را به مردان عالم قسم می دهد که اگر ارسلان نام خود را به گوید ، به وی اذ یتی نمی رساند : « الماس خان گفت : اسم مرا شنید ای که الماس خان چه گرگی است .پیش من نتوانی دروغ بگویی . من که گفتم ، اگر راست به گویی ، حرف مردان یکی است ، با توکاری ندارم . گویا امیر ارسلانی که می گویند روم را گرفته است تویی ! اگرامیر ارسلان هم نباشی ، کشندۀ امیر هوشنگ و برندۀ خاج اعظم تویی ، و الان خاج اعظم در خانۀ خواجه طاووس است . چرا معطل میکنی ؟ یک کلام بگو ، به مردان عالم اذیت به تو نمی رسانم . » ۱۳

          و در جایی دیگر باز الماس خان و امیر ارسلان در نیمه های شب با هم روبرو میشوند . الماس خان که ارسلان را دید به شناخت و بر آ ن شد تا او را اسیر بگیرد . ارسلان که چاره را حصر دید ؛ الماس خان را به مردان عالم قسم داد ، تا بلکه از روی مردانه گی او را رها کند . « الماس خان گفت : باش به جایت حرامزاده ؛ که خوب گیرم آ مدی . بغض گلوی امیر ارسلان را فرا گرفت وبا خود گفت : نامرد . زنده گی برای تو از محالات است . صدا بر آ ورد. ای الماس خان ! مرحبا به دید تو . خوب مرا شناختی . اما شنیده ام ، که تو مردی و مردانه گی داری و از صاحب غیرتان روزگاری . بیا تو را به مردان عالم قسم می دهم که ندیده انگار کن و چشم از من به پوش . راه بده بروم ، شتر دیدی ندیدی . مرا رها کن واز من بگذر . »  ۱۴

          قابل یاد آ وری است که در اکثر سوگند های عیاران قدیم ، نشانه ها و اثر های اسلامی دیده نمی شود ؛ بلکه نشانه های از دوران قبل از اسلام را داراست و اینگونه سوگند خوردن عیاران ، یکبار دیگر ثابت میکند که این آ یین مردمی و انسانی در آ ریا نای کهن ریشۀ تاریخی داشته و پیش از اسلام رونقی تمام داشته است .

  ششم : ورزش ها و تمرین های عیاران و جوانمردان :

 این گونه ورزش ها را میتوان به دو گونۀ  ، بخشبندی نمود :

الف : برخی از ورزشها و تمرین ها یی است  که بین عیاران و سپاهیان مشترک بوده ؛  مگر عیاران مجبور و مکلف بودند که آن ورزش ها را نیز انجام دهند ،  عبارت است از :

 ۱  - اسپ سواری و شطارت های آ ن : به منظور این هدف اسپ های اصیل و خوبی تربیه میشد . شخصی میتوانست که در اسپ سواری مهارت پیدا کند ، که کم  از کم مدت یک سال و یا بیشتر از آ ن در این ورزش تمرین کند .

 ۲  -  تخصص در استعمال سلاح : بعضی اوقات برای عیاران ضرورت می افتاد که از خود به توانند دفاع کنند ؛ از     اینرو عیاران و جوانمردان کوشش میکردند تا به صورت عموم به تمام سلاح های که در زمان شان معمول و مروج بوده ، دست یابند ویا در استعمال یکی از انواع سلاح ها تخصص پیدا نمایند . سلاح های که آ نها به کار میبرد ند ، عبارت بود از : کمند ، زره ، شمشیر ، ناوک ، خنجر ، دشنه ، پیش قبض ، شاخ نوک تیز ، سوهان ، انبور . باید گفت که ناوک اندازی از جملۀ کار های تخصصی عیاران و جوانمردان به شمار می رفت  به گونۀ که به طور مخفی به طرف دشمن پرتاب میگردید .

          در داستان ( سمک عیار ) موجودیت و چگونه گی به کار برد ( ناوک ) بار بار تأ کید گردیده واز آن جمله ، آ مده است که : ( روز افزون ) که یک تن از همکاران سمک است در هنگام آ زاد کردن ( آ بان دخت ) از همین آ لۀ جنگی استفاده کرده و دشمنش را که ( عادان ) نام دارد ، عیارانه از پای در می آ ورد : « عا دان را دیدند با پنجاه مرد نشسته و سرای را نگاه میداشت . روزافزون گفت : این عا دان به دستوری که او را از میان بر دارم ؟ سمک گفت : آ ری . نیک برسیش . روز افزون دست در میان کرد که پیوسته جوال دوز با خود داشتی که استاد کار بود و در ناوک اندازی نظیر نداشت . پس یک جوال دوز در کمان نهاد و نظر راست بر گرفت ؛ اما از آ نجا ییکه روز افزون بود تا عادان صد گام زیادت بود . تیراز دست رها کرد وبه زد بر دهان عا دان ؛ چنانکه از پشت سرش بیرون شد و کس ندانست که عادان را چه رسید که باز پس افتاد و بمرد . » ۱۵

 ۳   - پهلوانی : جوانمردان و عیاران از همه بیشتر به اینگونه ورزش علاقمند بوده اند ؛ از همینروست که آ نها این ورزش را تمرین بیشتری میکردند . به منظورفراگیری این ورزش مسابقاتی انجام میگرفت و در آ نجا استاد کارحاضرمیشد و نو آ موزانی را تعلیم میداد و به آ نها تمام فنون و اصول گشتی گیری و  پهلوا نی را می آ موختاند .

 ۴   -  تیر اندازی : هر عیار باید تیر انداز و شکارچی خوبی می بود . جوانمردان و عیاران دراین کار با هم رقابت های سالمی داشتند و هر یک از آ نها که صید بیشتری میکرد ، ارزش و اهمیت او در نزد رفقایش بیشتر میشد . مرغی که جوانمردان در شکار کردن آ ن زیاد توجه داشتند ، به نام مرغان جلیل ( الطیر الجلیل ) یاد میشد که این تمرین تیر اندازی و صید کردن مرغان از خود شرا یط جداگانه داشت .

 ب :  ورزش ها و تمرین های است که مخصوص عیاران و جوانمردان بوده وهر جوانمرد و عیار پیشه باید آ نها را می آ موخت ، مانند هنر های که یاد کرده آ ید :

۱  -   کمند اندازی .

۲  -   بند اندازی .

۳  -   دار بازی .

۴  -   بالا  رفتن بر فراز دیوار .

۵  -   در تاریکی فعالیت کردن .

۶  -   شبروی و شبگردی .

۷  -   تحمل به ضربه و شکنجه .

۸  -   آ موختن انواع شطارت و طراری .

۹  -   کار نامه بری و اخفای اسناد .

          باید گفت که در فن و هنر کمند اندازی با العموم اشخاص ورزیده ، لاغر اندام و چالاک تربیه میشدند ؛ تا در هنگام ضرورت بتوانند از پایین حصارها و قلعه ها به بالای آ ن بروند ، و طراری را به آ ن جهت می آ موختند که اگر یکی از عیاران و همکاران شان در حلقۀ دشمن اسیر شود ، دیگران بتوانند آ ن دوست خود را نجات دهند و گاهی نیز اتفاق می افتاد که به منظور حل مشکل اشخاص بیچاره و دردمند ، خزانۀ پولداران و ثروتمندان ظالم و شاهان ستمگر را دستبرد نمایند ؛ و به همین دلیل است که این عمل عیاران از دید برخی راویان داستانها و قصه پردازان درباری سؤ تعبیرشده و واژۀ عیار را مترادف دزد و طرار به کار برده اند ؛ که به عقیدۀ نگارنده این سؤ تعبیر نمی تواند کدام اساس علمی و عملی داشته باشد .

                                                 ادامه دارد....

فهرست مآ خذ این قسمت :

 

۱ -    د یوان حافظ ، به کوشش م یکتا یی ، تهران : سال ۱۳۲۸  ، صفحۀ ۱۹۱ .

۲ -    د یوان منوچهری دامغانی ، به کوشش محمد دبیر سیاقی ، تهران : سال ۱۳۴۷  ، صفحۀ ۶ .

۳ -    مولانا  جلا ل الدین محمد بلخی ، مثنوی معنوی ، به اهتمام اینو الین نیکلسون ، لندن : سال ۱۳۵۰  ، صفحۀ  ۷۵ .

۴ -    مثنوی معنوی ، صفحۀ ۷۶ .

۵ -    دکتور عبدالا حمد جاوید ، « باز تا ب تعبیر ها در بیان شاعران » خراسان ، شمارۀ  ۳۳ ، سال  ۱۳۶۲ ، صفحۀ  ۶۲

۶ -    د یوان حافظ ، صفحۀ ۲۷۵ .

۷ -    د یوان سعدی ، صفحۀ ۱۳۸ .

۸ -    نجم  ا لد ین زرکوب ، فتوت نامه ، صفحۀ ۱۹۵ .

۹ -    سمک عیار ، جلد دوم ، صفحۀ ۹۸ . 

۱۰ -  واسع قربان ، آ یین جوانمردی ، کابل : سال ۱۳۶۷  صفحۀ ۱۱۶ .

۱۱ -  شهاب الد ین سهروردی ، فتوت نا مه ، به کوشش مرتضی صراف ،صفحۀ ۱۶۵  . 

۱۲ -  سمک عیار ، جلد اول ، صفحۀ  ۱۳۶ .

۱۳ -  محمد علی نقیب ا لمما لک ، امیر ارسلان رومی ، به تصحیح و مقدمۀ دکتور محمد جعفر محجوب ، تهران : سال  ، ۱۳۴۵ ،  صفحه های ۱۶۸ و ۱۶۹ .

۱۴ -  داستان امیر ارسلان رومی ، صفحه های ۱۹۹  و  ۲۰۰ .

۱۵ -  سمک عیار ، جلد سوم ، صفحۀ ۱۳۲ .

 

آیین عیا ری و جوانمردی

  قسمت دوازدهم

  زبان ، عادات و طرز زنده گی عیاران و جوانمردان

 هفتم : وسا یل و لوازم عیاران و جوانمردان :

       (  پیوسته به گذشته ) عیاران در هر جاییکه به حیث قاصد و نامه بر می رفتند ، همیشه با خود چوب دستی داشته اند که در بین آ ن چوب ، سوراخی موجود بود و آ نها نامه های خود را در آ ن میگذاشتند و این یکی از وسایل پنها ن کاری   به شمار می آ مد . زر و سیم یکی دیگر از وسایل عیاران است و هر عیار زما نی که به سفر میرفت و یا برای انجام دادن ماموریتی گماشته میشد ، باید مقداری پول همراه خود میداشت ؛ تا به آ ن وسیله بتواند کسان دیگر را با خود همدست سازد . آ نها عقیده داشتند که زر و سیم حل المشکلات است و آ دمی را در شب تار و در هر وقت و زمان به کار آ ید .

       خنجر ، کارد و شمشیر نیز یکی از جملۀ وسایل عیاران به شمار می رود . این خنجر و یا کارد به گونه های مختلف و برای هدف ها و مقاصد گونا گون به کار می رفته است ، مانند : خنجر نقب زدن ، خنجر دفاع از حوادث و هم چنان خنجر های که به وسیلۀ آ ن سرا پرده ها و بند ها را می بریدند .

      توبره یا خورجین که به روایت روان شاد داکتر خانلری ، در اصطلاح به آ ن (  جلبندی  ) میگفتند ، یکی دیگر از وسایل عیاران است . آ نها تمام ضروریات خود را در بین آ ن خورجین می گذاشتند و به سفر می رفتند و این وسایل عبارت بود از : انبر ، سوهان ، قیچی ، کلنک ، شیشه ، دستمال ، شال ، افزار موسیقی ، جامۀ نمدی ، کیسۀ دارو ، توشۀ راه ، فلاخن ، سنگ های ریزه و کلان برای سرکوب دشمن ، پاتاوه ، لباس زنانه و مردانه ، ریش و بروت مصنوعی ، رنگ وسفید مهره ، گونه های مختلف رنگ برای تغییررخسار و نیز سلاح های مختلف مانند : زره ، پیش قبض و شا خ که در مجموع این وسایل یاد شده به ، نام ( ساز شبروان ) یا ( سلاح عیاران ) و یا ( یراق عیاران ) یاد میشد و هر عیار مکلف بود تا در هنگام سفر با خود داشته باشد .    

      در داستان ( رموز حمزه ) آ نجا که ( عمروامیه ) که به نام ( بابا ) یاد میشود برای نجات  ( امیر حمزه )  به طرف کشور مصر می رود ، با خود خورجینی دارد که در بین آ ن بر علاوۀ وسا یل یاد شده ، فلاخن و سنگ های تراشیده نیز موجود است : « بابا قدم بر فراز کوه گذاشت و چشمش به رود نیل افتاد ، خوشحال شد و از فراز کوه سرازیر شد و خود را به کبوتر رسانید . فلاخن زر دوز ابریشمی را گرفت و دست بر جلبندی رسانیده ، یک سنگ تراشیده و خراشیده بیرون آ ورد و به فلاخن نهاده ؛ چنان بر سینۀ کبوتر زد که کبوتر معلق زنان در پیش پای عمرو افتاد . بابا کبوتر را با نامه در جلبندی نهاد و شکر خدا را به جای آ ورد . » 1

       یکی دیگر از وسایل عیاران که از آ ن زیاد استفاده صورت میگرفت ، انواع و اقسام دارو های است ، که به منظور بیهوش ساختن دشمن و هم چنان تغییر رنگ صورت و رخسار به کار می رفته است .

     داروی بیهوشی که در کتاب های عیاری از قبیل سمک عیار ، داراب نامه و امیر حمزه و امیر ارسلان رومی از آ ن به نام های دارو ، شبپرک ، پروانۀ عیاری ، حقۀ عیاری و نمک آ ش درد مندان یاد شده ، همه با وسایلی چون : جام شراب و یا نیچه برای حریف به کار برده میشد . این دارو را عیاران در میان کمر بند و یا پس گوش خود پنهان نموده و

 به گونۀ معمول برای بیهوش ساختن رقیب ، به چند گونه استفاده میکردند . گاهی در بین ظرف نوشابۀ حریف می انداختند ؛ ویا اینکه در بین حلوا و غذا آ میخته ساخته و آ نرا به حریف میدادند و گاهی هم امکان داشت که این دارو را به گونۀ دود یا گاز بیهوشی به کار ببرند .

      در داستان ( سمک عیار ) آ مده است که :  یک بار ( سمک  ) را دشمنانش اسیر کردند ؛ و چون او را پا لیدند ، چیز های از وی به دست دشمن افتاد که یکی هم داروی بیخودی است : « او را جستند ، دشنه و کمر و کیسۀ دارو از میان سمک بگشادند . » ۲

      و در جای دیگر زما نی که سمک می خو اهد ( مقوقر ) را اسیر به گیرد ، باز هم از داروی بیخودی استفاده میکند ، آنجا که می خو انیم : « پس دست در میان کرد و مقدار بیست درم داروی بیهوشانه بر آ ورد ؛ اگر یک درم سنگ در شراب افگندی و به خورد صد مرد دادی ، همه بیفتادی . » ۳ ؛ و نیز در همین داستان آ مده است که : ( روز افزون ) که زنی است عیار پیشه و تیز هوش ، می خواهد که ( کوسال ) را با فرزندانش اسیر بگیرد . در این جای نیز از داروی بیهوشی به شکل گاز استفاده میکند : « روز افزون گفت : ای شاه ! در این راه که آ مدم ، عجایبی دیدم ؛ اگر روشنایی باشد شما را به نمایم . کوسال فرمود تا شمعی بر گرفتند . کوسال با چهار فرزند ، روز افزون در پیش ایستاده . دراین

وقت روز افزون دست در میان کرد و دارو بر آ ورده و بر سر شمع نهاد و میسوخت . روز افزون به کوسال گفت : ای شاه ! درین شمع نگاه کن ، تا عجایب بینی . کوسال با فرزندان بیامدند و در آ ن شمع نگاه کردند . هیچ نبود . گفتند : هیچ نیست . روز افزون گفت : بنگرید تا آن چیست ؟  ایشان پنداشتند که راست میگوید . در آ ن می نگریستند . بوی دارو به دماغ ایشان رسید ، هر پنج از اسپ در افتادند بیهوش . » ۴

      باید گفت که از ( داروی بیهوشی ) با همان مفهومی که در داستانهای عیاران آ مده است ؛ شاعران کلاسیک ادب فارسی نیز یاد کرد های دارند ؛ چنانکه در شاهنامۀ فردوسی  چندین مرتبه به این دارو اشاره شده است . در این حماسۀ ملی ، در داستان  بیژن و منیژه  آ مده است که : ( منیژه ) دخت ( افراسیاب ) تورانی که عاشق ( بیژن ) فرزند ( گیو ) است ، از داروی به نام ( داروی هوشبر ) اسفاده میکند و بیژن را به حالت بیهوشی به قصر خود میبرد . از زبان خداوند شاهنامه چنین می خوانیم :

    چو هنگام رفتن فراز آ مدش                            به دیدار بیژن نیاز آ مد ش

   به فرمود تا داروی هوشبر                              پرستنده آ میخت با نوشبر

   بدادند چون خورد شد مست                             ابی خویشتن سرش بنهاد پست

  عماری بسیجید و رفتن به راه                           مر آن خفته را اندران جایگاه

   به ایوان بیاراستش جای خواب                         به بیداری بیژن آ مدش شتاب

   در افگنده داروی هوشش به گوش                     بدان تا به جای خود آ مدش هوش ( ۵ )

      باید خاطر نشان کرد که فردوسی در این داستان از داروی دیگری نیز به نام ( داروی هوش ) نام می برد که نگارنده در هیچ یک ازآ ثار بدیعی و داستانی دیگر به چنین داروی بر نخورده وبه ویژه داروی که به گفتۀ فردوسی در گوش چکانده شود و باعث بیداری شخص شود .

      و اما در اکثر داستانها و کتاب های که در بارۀ کار روا یی های  عیاران نوشته شده و قهرمانان اصلی عیاران هستند ؛ دیده می شود که همۀ آ نها همیشه با خود دارویی دارند که می توانند به وسیلۀ آ ن چهرۀ خود را تغییر دهند. و نیز داشتن لباسهای زنانه و مردانه از جملۀ چیزهای ضروری هر عیار است که در موارد مختلف به کار برده میشد .

      در داستان سمک عیار ، ( شغال پیل زور ) که در حقیقت استاد سمک است ؛ با خود داروی دارد که چهره اش را تغییر می دهد و ( روز افزون ) که یک زن عیار پیشه است به گونۀ مردی دیده میشود ؛ چنانکه می خوانیم : « روز افزون  در شد ، جامه ها برداشت و بیرون آ مد . روی به راه نهاد  تا پیش شغال پیل زور آ مد ، و بنهاد ، گفت : ای شغال ! جامه پدید آوردم . شغال گفت : نیک آ مدی . زود خود را بیارای و ساز مردان از خود باز کن و خود را نیکو بر آ رای . روز افزون خود را بر آ راست برجامۀ زنان . شغال را ریش سیاه و سفید بود . روز افزون می نگریست ؛ تا شغال چه میکند . شغال دست در میان کرد و کیسۀ در میان داشت ، چیزی از آ ن کشید ، بیرون آ ورد و در ریش خود مالید تا همۀ ریش وی سفید شد » ۶

      لباسهای مردانه و زنانه در هنگامی مورد ضرورت عیاران بوده است که آ نان می خواستند برای انجام دادن امر مهمی به جای دیگری بروند . برای آ نکه هویت ایشان آ شکار نشود ، هر بار به شکلی و لباسی در می آ مدند .

      تغییر شکل و چهره به وسیلۀ دارو و لباس در بین عیاران به چند گونه معمول بوده است ؛ بدین معنا که عیاران خود را به شکل بازرگانان ، خوانسا لاران ، فراشان ، طبیبان ، بازیگران ، ساقی ، رقاص ، خرده فروش ، عطار دوره گرد ، موسیقی نواز ، سقأ ، قصاب ، دوکاندار ، رمال ، ستاره شمار ، قلندر ، چوپان ، ساربان ، مسگر ، و آ هنگر می آراستند ؛ و بعد از آ ن به طرف مقصد و هدف خود روان می شدند .

      باید گفت که فدائیا ن اسماعیلی ( الموت ) نیز برای نزدیک شدن به مخالفان و قتل آ نها ، همیشه خود را به صورت های ، مانند : سرهنگ ، درویش ، فقیر ، منشی ، مصاحب ، طلبه ، خادم ، غلام ، و دربان می آ راستند و به زبان فرانسوی سخن می گفتند ؛ چنانکه در تاریخ می خوانیم که : رئیس صلیبی ها ( اینکر – کنراد ) به دست همین فدائیان فریب خورد وآ نها توانستند که نقشۀ خود را اجرا کنند . به گفتۀ ادوارد برون انگلیسی ، این فدائیان کسانی بودند که فرمان ( داعی ) را بی چون و چرا اطاعت می کردند و شجاعت و چالاکی خاصی داشتند ؛ و ما می توانیم این گونه ویژه گی ها و خصوصیات را درطرزالعمل عیاران نیز به خوبی مشاهده کنیم .

      در داستان ( سمک ) آمده است که : ( روز افزون ) عیار ، همراه ( سمک ) می خواهند به نزد حریف شان بروند و برای آ نکه هویت  آ نها معلوم نشود ، خود را به گونۀ سرهنگان آ راسته اند ، آ نجا که میخوانیم : « سمک عیار گفت : ای پهلوان! از این اندیشه نیست . هر کرا یزدان یار شد ، صد هزار دشمن با وی چه تواند کردن ؟ این بگفت و بر خاست . جبه در پوشید و کلاهی بر سر نهاد و دستاری بالای کلاه در سر پیچید و کفش در پای کرد و شمشیر حما یل کرد ؛ بر گونۀ سرهنگان . گستاخ وار از سرای بیرون آ مد تا بر در سرای شاه رسید . سمک خود را در صف سرهنگان رساند و به ایستاد و سر در پیش نهاد و به کس نگاه نمی کرد ؛ هرکه او را می دید می گفت که مردی خدمتگار است . » ۷ و در جایی دیگر سمک به گونۀ ( فراشان )  دیده میشود : « در حال سمک خود را به شکل فراشان بر آ ورد و جامۀ حریر خواست و نیمجۀ بالای آ ن در بر کرد و کلاه سبز بر سر نهاد و به گونۀ فراشان خود را بر آراست  »

      و درداستان ( رموز حمزه ) آ نجا که  حمزه  به دست  عزیز مصر گرفتار می شود ؛ ( عمر امیه ) که ملقب به ( بابا ) است ، برای نجات حمزه ، خود را تغییر شکل داده و با چهرۀ نا شناس وارد شهر مصر می شود : « بابا به صورت مبدل متوجه شهر مصر شد . قدم در شهر نهاد و به کوچۀ رسید ؛ از برابرجوانی نمودار شد . پیش آ مد و از آ ن جوان پرسید که آ یا حمزۀ عرب را کجا بند کرده اند ؟ گفت : این احوالیکه از من پرسیدی ، از کس دیگرمپرس که کشته می شوی . بابا خود را به گوشۀ کشیده به صورت مرد سقایی شده ، مشک بر دوش به حیات بخشی مشغول شد ؛ تا آ نکه در بارگاه عزیز مصر رسید » ۹

      و نیزدر داستان ( امیر حمزۀ صاحبقران ) آ مده است که : ( عمر امیه ) که عیاری است زیرک و چالاک به شهر مداین می رود تا از حال ( مهر نگار ) دخت شاه آ گاهی پیدا کند .  این عمر امیه است که خود را به گونۀ قلندر ، مردی ریش سفید ، بازیگر و تاجر ، در می آورد و می بیند که جمعی بازیگر به نزد ( اولاد ) که دشمن امیر حمزه است ، می روند .« عمر امیه چون ایشان را دید ، خود را به صورت بازیگران ساخت و در میان لشکر ایشان در آ مد . بازیگران چون سر و سکۀ عمر امیه را دیدند ، چنین دانستند که از هفت پشت این مرد بازیگر است . دهل در گردن عمر امیه انداختند و گفتند : سر طا یفۀ ما تو باش . بعد از آ ن نزد اولاد رفتند و اولاد را خبر کردند که بازیگران عجیبی رسیدند . اولاد آ نها را طلب کرد . عمر امیه جست زد . تارک خود را بر تارک بازیگر می نهاد و پای بالا می کرد و چرخ می خورد که اولاد حیران میما ند و بخشش فراوان به او می کرد . » ۱۰

      باید گفت که اینگونه تغییر چهره دادن توسط لباس در ادبیات فارسی خصوصیت تازه و جدیدی نیست ؛ و در آ ثار منثور و داستانها ی منظوم نیز به فراوانی دیده میشود ؛ چنانکه در شاهنامۀ فردوسی در داستان ( سهراب و گرد آ فرید )

  می بینیم که گرد آفرید لباس مردانه می پوشد و عیارانه و مردوار با ( سهراب ) می جنگد و فردوسی سیمای آ ن دختر رزمنده و عیا ر پیشه را چنین تصویر کرده است :

    کجا نام او بود گرد آ فرید                            که چون او به جنگ اندرون کس ندید

   نهان کرد کیسو به گرد زره                         به زد بر سر ترک رومی گره

    فرود آ مد از دژ به کردار شیر                      کمر بر میان باد پای به زیر ( ۱۱)

      و اما در مورد طرز زنده گی و کسب و کارعیاران و جوانمردان می توان گفت که در نزد آ نها ، کار و زحمتکشی و به دست آ وردن نان از راه حلال یکی از خصلت های پسندیده و مطلوب بوده است . هر عیار و جوانمرد مجبور و مکلف بود که به یکی از کسب ها و صنعت ها تخصص داشته باشد تا با استفاده از آ ن تخصص خویش بتواند زنده گی روز مره را به پیش ببرد .

      عیاران و جوانمردان از هیچ کار ووظیفۀ شرافتمندانه ننگ نداشتند و کار و زحمتکشی را مایۀ آ برو ، سلامتی ، شرف ، افتخارو وجدان شخص می شمردند ؛ مگر در کار و پیشه نیز همان اصل جوانمردی ، گذشت ، صداقت و رادمردی را پیش نظر داشته و به هیچکس ظلم و تعدی و گرانفروشی را روا نمی داشتند . آ نها در مورد کار و پیشه نیز دارای آ داب و روشی خاص بودند ؛ چنانکه نویسندۀ  ( قابوسنامه ) آ نجا که فرزندش ( گیلان شاه ) را پند و اندرز می دهد ، در بارۀ آ داب و رسوم صنعتگران و پیشه وران جوانمرد نیز بحث مفصل میکند که این آ داب و رهنمود ها ، عبارت است از :

 -  زود کار و ستوده کار باش تا هوا خواهانت زیاد باشند .

-  کاری که کنی به از آ ن کن ، که هم پیشه گان کنند .

-  به اندک سود قناعت نمای .

-  تا توانی به سختی مگوی .

-  به راست گفتن عادت کن .

-  از بخل پرهیز کن .

-  تصرف را به کار بند ، و بر فرو تر خود به بخشای .

-  زبون گیر مباش .

-  بر کودکان ، زنان و یاران در معا ملات فزونی مجوی .

-  از غریبان بیشی مخواه .

-  در تجارت شر مگینی مکن .

-  سخن نیکو دار .

-  به سنگ و ترازوی درست وزن کن .

-  با عیال خود دو رنگ و دو کیسه مباش و با انبازان خیانت مکن .

-  پرهیز گار باش .

-  اگر دستگاه باشد ، قرض غنیمت دان .

-  سوگند به دروغ مخور و ربا مده .

-  سخت معاملت مباش .

-  اگر بر دوستی سیم دادی ؛ چون دانی که بی طاقت است ، تقا ضا پیوسته مکن .

-  نیک دل باش تا نیک باشی .

      و در پایان این نصیحت ها و رهنمود ها ی آ یین پیشه وری ، که مخصوص جوانمردان است ، چنین می خوانیم :

« هر پیشه وری که بر این جمله باشد که من یاد کردم ، جوانمرد ترین همه پیشه وران باشد و هر قومی را در صناعان بدان صناعت اندر که باشد در جوانمردی طریق است . » ۱۲

 

     باری میتوان گفت که این خصوصیات که یاد کرده آ مد ، هنوز هم در میان ( کاکه های )  افقانستان به روشنی دیده میشود، چرا که اکثر کاکه ها و جوانمردان به این بیت حافظ معتقد اند که :

 

   تکیه بر اختر شبگرد مکن کاین عیار                   تاج کاووس ربود و کمر کیخسرو

 

     و چون چنین است ؛ پس باید خوب زیست و از مردم آ زاری و خیانت و دروغ گویی و چاپلوسی و مردم فریبی دوری جست ، وکوشش نمود تا در زنده گی مرد مرد بود .

 

 ادامه دارد

 -----------------------------------------------------------------------------------------------------

فهرست مآ خذ این قسمت :

 ۱-  محجوب ، محمد جعفر ، « کبوتر و کبوتر بازی » ، سخن ، شمارۀ سوم ، سال ۱۳۴۸ ، صفحۀ  ۲۸۹

۲-  سمک عیار ، جلد دوم ،صفحۀ ۱۱۳.

۳-  سمک عیار ، جلد اول ، صفحۀ ۲۰۲  . 

۴-  سمک عیار ، جلد چهارم ، صفحۀ ۳۳۸ . 

۵-  شاهنامۀ فردوسی ، صفحۀ ۶۷۶ .

۶-  سمک عیار ، جلد دوم ، صفحۀ ۲۶ .

۷-  سمک عیار ، جلد اول ، صفحۀ ۳۰۲  .

۸-   سمک عیار ، جلد دوم ، صفحۀ ۱۶۹ .

۹-   محجوب ، محمد جعفر ، « کبوتر و کبوتر بازی » سخن ، شمارۀ سوم ، سال ۱۳۴۸ ، صفحۀ ۲۸۹ .

۱۰-   داستان امیر حمزۀ صاحبقران ، صفحۀ ۷۵ .

۱۱-  شاهنامۀ فردوسی ، صفحۀ ۳۶۷  .

۱۲-   قابوسنا مه ، صفحۀ  ۲۱۸ .

 

آیین عیا ری و جوانمردی

قسمت سیزدهم

 از عیاران قدیم تا کاکه های افغا نستان معاصر

               گر برسر نفس خود امیری مردی                         بر کور و کر ار نکته نگیری مردی

               مردی نبود فتاده را پا ی زدن                                گر دست فتاده را به گیری مردی

 ( رودکی )

      تحقیق و پژوهش در بارۀ عیاران و آ یین جوانمردی ، یک بار دیگراین باور را به اثبات می رساند که ، عیاران و جوانمردان و اخییان و فتییان از نگاه معنی هم مانند بوده ، و در اکثر داستانهای ادبی و عامیانه و اشعار شاعران و ادیبان فارسی زبان به یک مفهوم واحد به کار رفته است .

      ریشۀ اتصال عیاران را میتوان در روزگار قبل از اسلام و به ویژه در زمان ساسانیان مشاهده کرد  که بعد از اسلام با آ یین فتوت در آ میخته و تأ ثیرپذ یری های از دین مبین اسلام نیز با خود گرفته است .

      آ یین عیاری و جوانمردی در تاریخ خراسان دورۀ اسلامی ، دستخوش مراحل رشد و انحطاط فراوان گردیده و در تاریخ ادب فارسی با تمام آ داب و ویژه گی ها یش به روشنی باز تاب یافته است . این آ یین مردمی از خود دارای ادبیات مخصوص بوده که میتواند در میان دو شاخۀ عظیم ادبیات مردمی و عامیانه و ادبیات عارفانه و صوفیانه ، قرار بگیرد ؛  وبه گفتۀ دوست هم زبانم  ، جناب دکتور ( قربان واسع ) دانشمند  و ادبیات شناس تاجیک «  اگر مشخص تر و دقیق تر نظر افکنیم ، به این نتیجه می رسیم که تأ مین کنند ۀ جهت های بشر دوستانه به دوش همین ادبیات جوانمردی واگذار شده است . » ۱

      از مطالعۀ ادبیات جوانمردی میتوان به این خلاصه آ مد که مسلک فتوت و عیاری ، نه تنها در تصوف و عرفان اسلامی و نهضت ها و جنبش های ملی  ومردمی و مسایل معنوی و طرز تفکر مردم نقش عظیمی را به جای گذاشت و در متون ادبی و تاریخی و حماسی عرب و عجم مانده گار ماند ؛ بلکه در بین توده های عظیم زحمتکش نیز با همان وسعت و گسترده گی ، راه خودرا باز کرد ، به گونۀ که حفظ و نگهداری خصوصیات و رسم و رواج های عیاران و جوانمردان یکی از جملۀ پر بها ترین و با افتخار ترین وظیفۀ هر انسان مردم دوست به شمار آ مد و این افتخار ورزی حتی در مسایل غنایی و عاشقانه نیز راه پیدا کرد ؛ چنانکه ما در دو بیت زیر می بینیم که ، عاشق به قلعۀ جانانه و محبوبه اش میرود و مانند عیاران کمند می اندازد و به کمال شجاعت و مردانه گی ، عیارانه دلدارش را دیدن میکند و با غرورو افتخار و سر بلندی از این عملش چنین یاد آ وری می نماید :

شبی در قلعۀ جانانه رفتم                               کمند انداختم مردانه رفتم

به پا س آ شنایی ها نرفتم                               به مزد شست عیارانه رفتم ( ۲)

      و مولانا حسین دهستانی ، بسیار تأ ثر دارد از اینکه دیدار با یارش ، مشکل شده و چه خوب و زیبا کلمۀ ( عیار ) را در دو بیت زیر ، به کار برده است :

            رفت آ نکه هر شبی به بر یار رفتمی                     نزدیک آ ن ستمگر عیار رفتمی

            چون ماهتاب از رۀ روزن خزید می                       چون آ فتاب بر سر دیوار رفتمی ( ۳)

      و حافظ شیرین سخن که خود از جملۀ رندان روزگارش بود ، آ یین وآ داب عیاری را نیک دریافته و خویشتن را به عیاران مانند میکند ؛ آ نجا که گفته است :

زان طرۀ پر پیچ و خم سهل است اگر بینم ستم              از بند و زنجیرش چه غم آ نکس که عیاری کند

                                                                                                ( حافظ )

      بدون شک اگر ما به  زبان و ادبیات (  پشتو  )  نیزنظر افگنیم ، داستانهای زیادی را می بینیم که در آن داستانها   ، نشانه ها و اثر های عیاری ، جوانمردی ، شجاعت ، مردانه گی و جان بازی ، به چشم می خورد که باز تاب دهندۀ آیین فتوت و جوانمردی است ، واز آ ن جمله میتوان به این داستانها اشاره کرد :

۱ - داستان مومن خان وظفر خان .

۲ - موسی خان و گل مکی .

۳ - دلی و شهی .

۴ - سیف الملوک و بدری جمال .

۵ - ماه جبین و گلفام .

۶ - شها و گلان .

۷ - اقبال و قمر جبین .

۸ - رعنا و زیبا .

۹ - شیر اعلم و مأ مون .

۱۰ - محبوبه و جلاد .

۱۱ - مؤمن خان و شیرنو .

۱۲ - نیمبو لا و تیمبولا .

۱۳ - یوسف خان و شیر بانو .

۱۴ - سخی سلطان .

۱۵ - چمنی خان .

۱۶ - فتح خان بریحی .

۱۷ - جلاد خان و شما یل .

۱۸ - ملا عباس و گلبشره .

۱۹ - ظریف و مآ بی .

۲۰ - خشکیار و شا ترین .

۲۱ - قطب خان و نازو . ( ۴)

      قابل یاد کرد است که در قسمت داستانهای زبان و ادبیات پشتو ، دانشمندان و تاریخ نویسان شناخته شدۀ کشور ، هریک پوهاند ( عبدالحی حبیبی ) و ( اکادمیسن پوهاند عبالشکور رشاد ) ، در سال  ۱۳۶۲ هجری در شهر کابل ، بامن یاری و همکاری نمودند ؛ و چون خودم اکثر داستانهای یاد شده را مطالعه نکردم ، نمیتوانم به یقین کامل از چگونه گی باز تاب آیین عیاری و جوانمردی در این داستانها ، به تفصیل بحث نمایم ؛ و امید وارم که محققان زبان و ادبیات پشتو در این مورد تحقیقات همه جانبه نمایند .

      باری از مطالب یاد شده که بگذریم ، آ نگونه که یاد کرده آ مد ، دنبالۀ عیاران و جوانمردان قدیم درسمرقند و بخارا به نام ( آ لفته گان ) و در ایران امروزی به نام ( داش ها و لوطی ها ) و در افغانستان معاصر به نام ( کاکه ها و جوانان ) یاد می شدند ، که با کمی تفاوت اکثر صفات ، آ داب و ویژه گی های عیاران قدیم را دارا بودند . برای روشن شدن مطلب ، ما هریک از گروه های یاد شده را به گونۀ جداگانه در چهارر فصل علیحده ، مورد بر رسی مختصرقرار می دهیم و می بینیم که وجوه مشترک و اختلاف این گروه ها در کشور های دیگر از چه قرار است .

فصل نخست : آ لفته ها ی بخارا

      در بارۀ ( آ لفته گان ) و جوانمردان بخارا ، بهترین سند کتبی که موجود است ، همان نوشته ها و چشم دید های شاد روان (  استاد صدرالدین عینی )  دانشمند شناخته شدۀ تاجیک است . در سال ۱۳۷۱ هجری نگارنده با جناب دکتور ( کمال عینی ) ادبیات شناس تاجیک که فرزند ارشد صدرالدین عینی است ، در اکا دمی علوم تاجیکستان در شهر دو شنبه جلسات متعدد ادبی داشتم . موصوف که مردی وارسته و پژوهشگری توانا است ، در مورد ( آ لفته های ) بخارا از زبان پدرش معلومات جامع و کاملی برایم داده  و در ضمن کتاب ( یاد داشت های عینی ) را برایم اهدا کرد که جای دارد از وی سپاسگزاری نمود . صدرالدین عینی در کتاب یاد شده در مورد رسوم و آ یین زنده گی تاجیکان تحقیقات عالمانۀ انجام داده و از آ ن جمله خصوصیات و ویژه گی ها و طرز زنده گی ( آ لفته های ) بخارا را روشن ساخته است . برای آ نکه اصالت نوشتاری دانشمند یاد شده را حفظ کرده با شیم و هم به نثر زیبای فارسی تاجیکی آ ن زمان آ شنایی پیدا نما ییم ، می پردازیم به نقل نوشته های آن پژوهشگر فرهیختۀ تاجیک که روزگار پر جوش و خروش آلفته ها و جوانمردان بخارا را از نزدیک دیده و در این زمینه چنین نوشته است :

       « من در بزم گردی هایم با همۀ مردم شهر بخارا و اطراف آ ن حاسدان شدم . بیشترین این ها ، کاسب ، سیس ، عرابه کش ، مشکاب ، گلکار ، درود گر و مانند اینها بودند . عمومآ آ دمان خاکسار ، خوش معامله و خوش گپ بودند . البته همه افراد این گروه های مذکور ، بزم گرد و بزمی نبودند ؛ اما آ نهایی که از این گروه بزمی و بزم گرد شده بودند ؛ سخنان شان همیشه دو خوره ، دو معنی دار ، ودشنام ها ی شان قریب همیشه با کنایه و استعاره بود . مثلا کسی لاف زند ، یکی از آ نها میگفت : بسیار بالا نرو که از بلندی افتاده گان ، از جای شان خیسته نمی توانند . کسی اگر بی معنا گویی کند : دم شین که دهنت را کلوش کهنه میکنم ، میگفت .

      بعضی از این ها در پس رقص در تعریف رقاص و سرور خوانان طرفانه شعر ها می خواندند و بعضی ها در پایان شعر خوانی ، کاسه و طبق ، حتی کوزه را بر داشته به سر شان زده می شکستند ؛ که این کار در کله زنی چه قدر مهارت داشتن آ ن کس را نشان میداد .

       این مرد ها درمردی گری ، خیلی عالی جناب بودند . اگر در بزم ها شان از گذر های دور دست ، یگان جوان بیگانه آمده باشد ، در آ خر بزم او را به خانه اش می رسا ند ند ، که از آ دمان میر شب یا از دزدان به او ضرری نرسد . در دوستی تا قربان کردن جان شان تیار بودند ؛ و در دشمنی هم بی امان . ولیکن مردانه وار بودند .

       اگر در بین یکی از اینها و شوره پشتی ، دشمنی افتد ، او را بیرحمانه جزا می دادند . اگردر بین دو نفری که هر دو هم در مردی با ناموس باشد ، دشمنی افتد ، مسأ له به طرز دوئل اروپایی ها یا جنگ تن به تن حل میشد . فقط در بین دوئل اروپایی ها و جنگ تن به تن این ها ، فرق در اینجا بود که دوئل در بین اصل زادگان واقع میشد ؛ اما جنگ تن به تن در بخارا در بین کاسبان آ لفته و زور آ زما به وقوع می آ مد . سبب جنگ تن به تن اینها هم مانند سبب دوئل ، لکه دار شدن ناموس یکی بود  ، از طرف دیگر . لکه دار شدن ناموس هم عبارت از رد شدن یا انکار کردن زوری یکی از اینها بود از طرف مقابل .  

      لقب عمومی این قسم آ دمان ( آ لفته ) بود . فرق مرتبۀ آ نها از پوشاک شان معلوم میشد . جوانان نورس که در مرتبۀ شاگردی باشند ، کفش پاشنه بلندی بی مسحی می پوشیدند و فش ها را کوتاه ( دم موشی ) مانده ، سله ها شان را سفته می بستند ؛ و میان شان را با روپاکچه بسته ، در وی یک جفت کارد ، نه آ نقدرکلان می آ ویختند . کرته اینگونه جوانان پیش بسته و زهدار می شد ؛ که عنوان این ( نیم تیار) بود . هرگاه که اینها هنرهای کله زنی ، لنگ زنی و زانو زنی را آموزند و عمومآ درزور آ وری ،  هنرها پیدا کنند که از همۀ مانند خود ها شان پیشی گزینند، به اینها عنوان ( تیار ) داده میشد .

       ( تیاران ) موزۀ پاشنه بلند می پوشیدند و میان شان را با فوطه بسته در وی یک کاردی را که تیغش نیم آ رشین باشد ، می آ ویختند . اینها یکته کرته پوشیده ، گریبان شان را گشاده می ماندند . فش ها شان را نسبت به جوانان اندک دراز تر مانده ، سله ها شان را زنبری می بستند ؛ یعنی پیچ های سله را چنان تاب داده به سر می پیجاندند که شکل زنبر از خیمچۀ بافته شده را میگرفت .

      عنوان مرتبۀ آخرین ( مرد مردان ) بود . این در هر دور و زمان از یک نفر بیش نمی شد . مرد مردان کفش بی پاشنۀ نوک تیز را که از چرم زرد پوست دوخته میشد و در بخارا به نام ( کفش الک ) مشهور بود ، بی مسحی می پوشید . سله اش را خرد می بست و مانند افغا نان ، فشش را دراز می گذاشت . در تابستان و زمستان یکتا یکته کرته پوشیده ، گریبانش را همیشه بسته می ماند و از وی با روپاکچۀ سادۀ ارزان بها میان شان را بسته ، در وی یک قلم تراش را با غلاف آ ویخته می ماند .

      قسم آ لفته ها ( ستار ) بود . اگر یک آ لفته ( ستار که فلان کار را میکنم ) گوید ؛ اگر سرش رود هم باید آ ن کار را میکرد ؛ اگر نکند و قسمش را شکند ، از میانۀ آ لوفته ها رانده شده ، به ( نامردی ) مشهور میگردید .

      تیاران گویا نامزد ، مرد مردان بود ؛ اگر مرد مردان بمیرد ، یا یگان کارخلاف مردی کرده ، از میانه رانده شود ؛ از تیاران یکی را در مردی ممتاز ، در زوری بی همتا ، به دزدی و شوره پشتی تهمت زده نشده باشد ، انتخاب می کردند .

      گاهی میشد که به سبب کاری در میانۀ یگان تیار و مرد مردان ، جنگ تن به تن واقع میشد. دراین وقت اگر آ ن تیار غلبه میکرد ، عنوان مرد مردانی را او میگرفت ؛ واگر مرد مردان غلبه کند ، تیار تمامآ از میانۀ آ لفته ها رانده میشد ؛ چونکه او با وجود قوتش نرسیدن به مرد مردان بی حرمتی کرده است .

      گاهی در میانۀ دو تیار هم جنگ تن به تن واقع میشد ، مغلوب شده اگربه غالب تسلیم شود ، نام ( تیاری ) اش میماند ؛ واگرتسلیم نشود ، از میان آ لفته ها رانده میشد . »

صدرالدین عینی بعد از دادن معلومات در مورد آ لفته های بخارا ، چشم دیدش را از چگونه گی جنگ تن به تن آ لفته ها

بیان داشته که به گونۀ نمونه در بارۀ جنگ ( مخدوم محمدی ) و آ لفتۀ دیگری به نام ( برنا تیار ) چنین می نویسد :

جنگ مخدوم محمدی و برنا تیا ر :

      در وقت های که من در مدرسۀ بدل بیک زنده گانی میکردم ، مرد مردان آ لفته گان بخارا ( مخدوم محمدی ) نام کسی از گذر مارکش شهر بخارا بود . سن مخدوم محمدی بالا تر ازپنجاه بود ؛ با وجود این ریشش سیاه توسی بود که یگان تار هم سفیدی نداشت . او آ دم میانه قد ، قاق بدن ، کم گوشت بود . رنگ رویش گندم گون بوده ، ابرو های بلند موی و چشمان سیاه کلان درخشان داشت .

      پیشۀ مخدوم محمدی شاهی بافی بود که در یکی از کار خانه های شاهی بافان جو بار خلیفه کاری ( کارگری ) میکرد .

از بسکه دکان های شاهی بافان تاریک ، سیر نم بوده ، بافنده در وقت کار تا میان در درون چاهچۀ می نشست . این شرایط به تندرستی شاهی بافان بی تآ ثیر نمی ماند . مخدوم محمدی هم که از بچه گی اش در این کسب کار کرده بود ، احوالش همیشه پژمرده ، رنگش کنده و مانند بیماران سل ، بی درمان مینمود .

      مزد کار این کسب هم کارگران را با سیری و پری تآ مین نمیکرد ، می بایست خلیفه کارگر هر هفته به مقدار معین مال بی عیب بر آ ورده و در بدل آ ن ، آ خر هفته سهم کار ( مزد کار ) ناچیزی گیرد . کارگران بافنده که در کار خانۀ کسی کار کنند ، مانند کار گران کسب های دیگر ، یک هفته شب و روز کار میکردند . خواب شان هم در همان کار خانه میشد . فقط روز پنجشنبه ، ساعت دوازدۀ روز از کار آ زاد شده به خانه های شان و به سیر و گشت میرفتند . روز جمعه در سر شام به کار خانه حاضر شده ، کار را سر میکردند .

      سیرانگاه خلیفه کاران ، کارخانه های بخارا ؛ مانند عامۀ اهالی آ ن شهر لب حوض دیوان بیگی با هم نشسته و صحبت کردن شان در سما ور خانه های آ نجا بود . شب جمعه ، گروه گروه در حولی یکی از خودشان غون شده ، شب نشینی میکردند ؛ ویا اینکه بزمی تشکیل می نمودند و روز جمعه را هم همینگونه سیر و گشت می گذرانیدند . اگرهوا خوب باشد ، به گلزار های بیرون شهر می بر آ مدند .

      مخدوم محمدی در وقت های آ خر به اینگونه سیر و گشت ها ، شب نشینی ها و بزم ها اشتراک نمی کرد . او از کار خانه که بر آ مد ، راست به حولی اش می آ مد. حولی او عبارت از یک رهروچار کنجه بود که بر بالای وی یک بالا خانه چه بنا یافته بود .

      مخدوم محمدی زن و فرزند نداشت و در همان بالا خانه با همشیرۀ از خود کلان سال ، بیوۀ بی فرزندش زنده گانی میکرد . از کارخانه آ مده به همشیره اش یگان طعام گرم می فرمود . اگر هوا بد باشد ، خود به بلا خانه بر آ مده و می خوابید و کوفت کار یک هفته گی را از خود دور میکرد ؛ و اگر هوا خوب باشد ، به لب حوض غازیان میرفت که از گذرخودش یک گذر آ نسوی تر بود .

      لب حوض غازیان خوش هوا و سیر درخت بود ؛ اما سماور خانه نداشت ؛ بنا برین مخدوم محمدی از سماور خانۀ سر بازار غازیان یک چاینک چای آ ورده ، به سر زینۀ حوض می نشست و اگر هوا گرم باشد ، پای هایش را تا زانو درآب فرو میداد .در پهلوی خود یک دستر خان را پهن کرده مانده ، بر روی وی یکته نان گرم را شکسته می گذاشت .

      گاه گاه یک دهن نان خورده و یک پیاله چای نوشیده به فکرفرو می رفت ؛ اما معلوم نبود که او در بارۀ کار خودش فکر میکرد ، یا در بارۀ زنده گی و زمانش و یا اینکه روزهای از سر گذراندیده اش را به خاطر آ ورده و ذوق می برد ، یا حسرت میخورد . اگر یگان آ شنای قدر دانش به نظرش نموده ماند ، او را جیغ زده ، یک پیاله چای میداد و با او دل و بیدلان دو سه دقیقه صحبت میکرد و بعد از رفتن اوباز به فکر میرفت .

      روزی از روزها ، وقتیکه مخدوم محمدی به سر زینۀ حوض غازیان نشسته بوده است ، بابای کفش دوزان که وی هم از گذرغازیان بود ، آ مده ، به پهلوی محمدی مخدوم می نشیند و دروقت صحبت از بعضی شوره پشتان دور و پیش شکایت میکرد و در وقت به بازار رفته آ مدن دادرش به او گپ پرانده ، بعضی حرکت های نالایق کردن شوره پشتان را حکایت میکند ؛ و در آ خر سخن خود از محمدی مخدوم التماس میکند تا شوره پشتان را نصیحت کرده ماند ؛ تا که بعد از این به دادر او بد حرکتی نکند .

      من عادت لب حوض دیوان بیگی رفتن را ندارم ؛ میگوید مخدوم محمدی . اما به خاطر شما حاضر میروم . دادر تان را فرمایید که تا به لب حوض دیوان بیگی رفته ، آ مدنم از پشت من گردد و با همین دست و دهان شوره پشتان بسته میشود . همان زمان دادر بابای کفشدوزان آ مده به مخدوم محمدی همراهی میکند . مخدوم پیش به پیش و او یک قدم از وی پست تر به راه می در آ یند . مخدوم محمدی از گذر چار خراس گاو کشان ، سه سو ، دسته بزازی و طاق صرافان گذشته به لب حوض دیوان بیگی از گوشۀ جنوب غربی می در آ ید و با دست راست لب حوض را یک دور زده ، از گوشۀ شمالی غربی بر آ مده ، با رستۀ چای فروشی ، بازار کلاوه ، عطاری ، غولونگ و مویز فروشی رفته ازبازار کدو فروشی و طاق خواجه محمد پران گذشته به حوض غازیان می آ یند ؛ از آ نجا دادر بابا، به خانه اش میرود و محمدی مخدوم در لب حوض غازیان می نشیند . در شهردر بین آ لفته گان و شوره پشتان آ وازه می افتد که دادر بابای کفشدو زان در زیر حمایت مخدوم محمدی در آ مده است . دیگر یگان شوره پشت به او بد حرکتی کردن آ ن طرف ایستد ، لا اقل چشم گشاده به طرف او نگاه هم نمی کند .

       ( برنا تیار ) از گذر بانا بیان بوده ، کسبش گلکاری بود . او یک آ دم  ۲۸ - ۳۰ ساله بوده ، قد بلند ، دست و پای دراز ، پر مشک و بدن سیر گوشت داشت . رنگ رویش سفید چه بوده ، ریش ، موی و ابرویش سیاهچه تاب به سرخی مایل بود . چشمش میشی ؛ اما نور گرم خونی و تند مزاجی از وی برق زده می ایستاد  .

       او موافق عنوان ( تیاری ) خود موزۀ پاشنه بلند می پوشید . سلۀ زنبری کوتاه فش می بست . در زور آ وری ، او از دیگرتیاران بالا بوده ، همه به او گردن داده بودند . فقط درجۀ او از مخدوم محمدی که مرد مردان بود ، پست می ایستاد و به طبیعت شهرت پرست ، و به غرورزور آ وری او این گرانی میکرد . او میخواست که بهانۀ یافته با مخدوم محمدی جنگ تن به تن کند ؛ تا که به او غالب آ مده ، مرد مردان شده ، در بین آ لفته گان شهر درجۀ ازهمه بالا تر را بگیرد .

      حادثۀ در زیرحمایت مخدوم محمدی در آ مدن دادر بابای کفشدوزان به دست ( برنا تیار )آ ن بهانۀ را که چند گاه باز او در پی جستجوی وی بود ، می دهد . در این میان در یکی از حولی های گذر غازیان طوی شده ، بزم تشکیل می یابد . در آ ن بزم برنا تیار با نفران خودحاظر میشود . در بزم دادر بابای کفشدوزان هم با بچه های گذر می آ ید . در رفت بزم برنا تیار مناسبتی یافته به دادر بابای کفشدوزان می گوید :

- او که ، شما به حمایت مخدوم محمدی غره نشوید . او پیر شده ، از قوت و فر آ مده است . « نوبت فرهاد رفت و نوبت مجنون رسید » گفته اند . اکنون دوران از آ ن کسان دیگر است . این خبر پگا هانی فردای همان بزم به مخدوم محمدی میرسد . این سخن برنا تیار ازروی قاعدۀ آ لفتگی ، مخدوم محمدی را به جنگ دعوت کردن بود . مخدوم محمدی این طلب رابی جواب مانده نمی توانست ؛ چونکه در آ ن صورت ناموس چهل سالۀ آ لفتگی خودش پایمال میشد

بنا براین او به جواب تیار میشود .

      مخدوم محمدی در اولین روز پنجشنبه بعد آ ن بزم ، به لب حوض دیوان بیگی رفته در لب یک کت سما ور خانه نشسته ، یک چاینک چای را به پیش خود گرفته ، به تنهایی نوشیده می نشیند . دیری نگذشته ، برنا تیار هم از دور نمایان میشود . وقتی که اوبه پیش مخدوم محمدی رسید ، با احترام دست راستش را به سر سینه اش مانده به وی سلام میدهد و واخوردی میکند .

      مخدوم محمدی بعد از جواب سلام و پرس و پاس به او یک پیا لۀ چای دراز میکند. برنا تیارراست ایستاده چای را نوشیدن میگیرد . مخدوم محمدی در وقت چای نوشی برنا تیا ر ، به او سؤال میدهد :

- کی ؟

فردا روز جمعه ، جواب میدهد برنا تیار .

-  چه وقت ؟ باز می پرسد مخدوم محمدی .

-   بعد از صلات ( بعد از نماز جمعه )

-   در کجا ؟

-   در پشتۀ خواجه محمد تور کجندی .

-   خدا به شما قوت دهد و ارواح مردان مددگاری کند ، میگوید مخدوم محمدی به برنا تیار .

      بعد از شنیدن جواب آ خری او ، برنا تیار چای در دست داشته اش را نوشیده ، لب پیاله را به سر سینۀ خود ، بر روی جامه اش مالیده ، پاک کرده به مخدوم محمدی میدهد ؛ وسلامت باشید و عمر دراز به بینید ، اکه مخدوم گویان در راه خود میرود .

      من این واقعه را از شراف جان نام ، یک جوان که در پیش مدرسۀ بدل بیک در یک دوکان ریخته گری ، شاگردی میکرد ، شنیدم . شراف جان آ لفته باز بوده به دانستن حادثه های که در بین آ نها میرفت ، هوشمند بود . او از گذر مارکش ، همگذر محمدی مخدوم بوده ، به وی خوب حاسدان بود . شراف جان هم مانند کارگران دیگر کار خانه ها ، هر هفته ، شش روز در دوکان ریخته گیری کار کرده ، هر شب بعد از تمامیت کار در همان دوکان در بین کوره و سندان ، می خوابید . گاها من به دوکان ریخته گیری رفته ، با وی صحبت میکردم و گاها ، اودر وقت های کاری اش بر روی صحن بر آ مده در پهلوی من نشسته ، با من گپ میزد . او که آ لفته باز بود ، موضوع سخنانش را همیشه آ لفته گان تشکیل میداد ؛ ومن که کنجکاو و به فهمیدن هر چیز هوشمند بودم ، سخنان او را با ذوق تمام می شنیدم و در میا نه های گپ او ، سؤالهای داده ، جای های نا روشن ماندۀ حکایه های او را تا ریشه فهمیده می گرفتم .

      یک روز پنجشنبه ساعت دوازده ، شراف جان از کار آ زاد شده ، به خانۀ خودرفت ؛ وآ ن شب باید در خانه اش می خوابید ؛ لیکن بعد از شام به پیش دوکان در بستۀ ریخته گری پیدا شد و مرا دید که در لب صحن مدرسه نشسته ام . یک خیز زده به پیش من بر آ مد و در پهلویم نشسته ، واقعۀ ا ن روز در بین محمدی مخدوم و برنا تیار گذشته را حکایت کرده ، گفت : فردا بر بالای پشتۀ در بین آ نها جنگ میشود ، اگر به تماشا هوس داشته باشی ، همراه میرویم . من قبول کردم . فردای آ ن روز در وقت نماز جمعه ، من با شراف جان رفته ، به بالای پشتۀ مذ کوربر آ مدیم . آ ن پشته مزار بوده در سه طرف قبر خواجه محمد تورک جندی واقع شده بود . در میا نه جای پشته یک میدانچۀ نسبتآ چقور تر بود که در وقت با رش آ ب برف و باران مزار در آ نجا جمع میشد . جای جنگ آ لفته ها هم همان میدانچۀ چقور بوده است . ما هر دو در گوشۀ بلندی که میدان از آ ن به خوبی دیده میشد ، نشستیم . هنوز در آ نجا کسی نبود . بعد از چند دقیقه مخدوم محمدی پیدا شده به همگذر خود شراف جان سلام داده ، از پیش ما گذشته به میدانچه فر آ مد و در یک گوشۀ آ ن سر دو پای نشست .

      بعد از آ ن یک یک ، دو دو تا تماشا بینان هم که آ ن واقعه را شنیده بوده اند ، آ مدن گرفتند و تماشا بینان کم کم دورا دور میدانچه را از بلندی احاطه نمودند. از همه آ خر تراز طرف شرقی پشته که گذر پا نا بیان هم در همان طرف بود ، برنا تیار نمایان شد . او آ مده به میدانچۀ فرآمد و راست پیش محمد مخدوم رفت و مخدوم هم از جایش خیست . هر دو با هم سلام و علیک و واخوردی و پرس و پاس کردند . بعد از آ ن جامه های خود را کشیده ، به یک سوماندند و سله ها شان را از سر گرفته بر بالای جامه ها شان گذاشتند .

      بعد ازآ ن هر دو به میانه جای میدانچه رفته ؛ دست ها شان را پیش گرفته ، رو به روی هم ایستادند . برنا تیار در روبروی مخدوم مانند سفیداری می نمود که در پیش درخت بید ایستاده باشد . برنا تیار به مخدوم : ( ا که مخدوم سر کنید ) ، گفت .

- نی از شما ، گفت مخدوم .

- از شما سر شود ، شما کلان ما می باشید ، گفت برنا تیار .

- نی ، گفت باز مخدوم ، شما طلب کرده اید ، طلبکار اول سر میکند ؛ قاعدۀ مردان همین است .

      برنا تیار به هجوم تیار شد . او دست راستش را تمام یازانده و پس برده کشیده و کشاده به گوشخانۀ مخدوم ، یک تارسکی زد ؛ اما مخدوم مانند کندۀ درختی که به وی با پاشنۀ کفش زده باشند ، هیچ نجنبید و رویش هم لرزش نخورد. بعد از آن برنا تیار دست پیش گرفته  خوب ، اکه مخدوم . حقتان را گیرید ، گفت .

- نی ، تیار ، گفت مخدوم . الف ، ب ، ت تا ث گفته اند . باید شما سه بار هنر خود را نشان دهید .

- ای والله گویان برنا تیار گفتۀ مخدوم را تصدیق کرد و به هجوم دوم تیار شد . این دفعه دست چپش را یازنده ، به گوش خانۀ راست مخدوم زد . این دفعه هم مخدوم نجنبید .

      در هجوم سوم برنا تیار به لنگ زنی تیاری دید . در پای او موزۀ غفس بلغاری پاشنه بلند بود ؛ اما ساق های پای مخدوم موافق مرتبه اش برهنه و بر نوک پایش یک کفش آ لک شپیک مانند بود . برنا تیار خود را به پشت خود برده ، پنجۀ دست چپش را در میانۀ پنجۀ راست خود گرفت و لنگ راست خود را به هوا بر داشته ؛ بی آ نکه پای چپ خود را از جایش جنباند ، تنۀ خود را به طرف راستش میلان داد و بعد از آ ن تنآ خود را چا بکانه ، تیر ماروار راست گرفته با ساق پای موزه دارش به ساق پای برهنۀ مخدوم محمدی زد . مخدوم باز از جا نجنبید . برنا تیار دست پیش گرفته به ضربه خوردن تیارشده ایستاد .

      مخدوم به او : رخصت دهید و هوشیار باشید ؛ و دست راستش را کشیده و کشاده به گوش خانۀ برنا تیار یک تارسکی زد . برنا تیار مانند درخت سفیداری که از بیخش با تبر تمام بریده شده باشد ، به طرف دست راستش پریده ، به زمین دراز غلطید . در همین وقت از پشت سغا نه ، سه آ دم که در دست هر کدام آ نها یکه کارد برهنه بود ، جسته ، خیسته از طرف پشت به مخدوم هجوم آ وردند و به کجای بدنش که راست آ مد ، کارد زدن گرفتند .

      مخدوم به این هجوم نا گهانی خائنا نه تیار نبود ؛ بنا برین یک ثانیه بی سرشته شده ، بی حرکت ایستاد و بعد از آ ن حواسش را جمع کرده به قفا گشت و با دو دستش از بند دستان دو نفر کارد زنان گرفت و با یک پایش دیگری را زده از خود دور کرد ؛ اما برنا تیار که از جایش خیسته بود ، از قفای مخدوم آ مده ، با دو دست از بند دو پای او گرفته ، با زور تمام کشید . مخدوم که پی در پی زخم های هلاکت آ ور خورده از بدنش خون بسیاری رفته ایستاده بود ، با کشیدن برنا تیار از پاهایش رو به زمین افتاد .

      در وقت هجوم کارد داران به مخدوم ، یک قسم تماشا بینان : مخدوم را کشتند گویان و فریاد کنان به طرف کوچه دویده رفته بودند ؛ و بعضی تماشا بینان پر جسارت برای پیشگیری خون ریزی دویده رفته ، خود را به بالای مخدوم پر تافته ، از هجوم کارد زنان که می خواستند در وقت به زمین افتادن او ، کارش را تمام کنند ، محافظه نمودند و دیگرتما شا بینان از این حادٍثۀ خونین ناگهانی در حیرت افتاده ، گرنگ شده مانده بودند .

      با فرا آ مدن تماشا بینان به کوچه ، آدمان حاکم که برای تفتیش در کوچه ها می گشتند ؛ حادثۀ خونین را از آ نها شنیده با تماشا بینان نو ، به بالای جنایت آ مدند ؛ اما تا آ ن وقت برنا تیار و نفراتش گریخته بودند . آ دمان حاکمان ، مخدوم محمدی به خون آ غشتۀ بیهوش افتاده را به تماشا بینان بر دارنده از پشته به کوچۀ فر آ وردند ؛ و از آ نجا عرابۀ یافته ، او را به دوکتور خانه فرستادند .

      بعد از یک هفته از این حادثه ، شنیدم که برنا تیار دستگیر گردیده به بد رغه گی ، حکم شده است و در زیر شکنجه هم باشد ، کی ها بودن رفیقان جنایت خود را نگفته است . مخدوم محمدی باشد ، بعد از چهل روز به بیمار خانه  خوابیدن جراحت های بدنش به هم آ مده بر آ مد ؛ اما او تما ماُ تندرست شده نرفت و بعد از دو ماه از بیمار خانه برآ مدنش ، در خانۀ خود ، خون پرتا فته ، مرد .

      شراف جان خبر مردۀ او را به من رسانده ، خود از کار خانه اش جواب گرفته ، برای جنازه رفت . دل من به سبب با یک فاجعۀ مردن آ ن ( مرد مردان ) بسیار سوخت و برای تعزیه به خانه اش رفتم . درپیش حولی او آ قسقال گذر و یک دو نفر دیگر می نشستند . من در قطا رآ نها پشت به دیوار سر دو پا نشسته ، خدا رحمت کند گویان ، دست بر رو کشیدم .

      در همین وقت جلیل ور تش باز ریگستانی ، که تیار مشهور بوده ، در عین زمان سردار ورتش بازان ریگستان بود و کسب چرمگری داشت و من با او در خانۀ غفور جان مخدوم ، شناس شده بودم ؛ برای تعزیه رسانی آ مد و در قطار ما پشت به دیوار سر دو پا نشسته خود به خود به گپ در آ مد : محمدی مخدوم مرد بود . در کوچۀ مردانه گی همیشه به آ دمان نیکی میکرد و فایده می رساند . او پیش خیزی کرده ، با کسی جنگ نکرده است ، تا به سرش مشت رسیدن صبر کرد و بعد از آ ن جزای دشمن خود را میداد . خدا رحمت کند و در روز قیامت در قطار مردان ، روی سرخ سر بر دارد  ؛ وبعد از آ ن دست بر روی کشید و از جایش خیسته به آ قسقال گذر نگاه کرده ، من رفته رفته بچه ها را ( آ لفته ها ) را برای مرده بر داری غون داشته ، می آ ورم ، این را گفت و روان شد .

      من که برای خوجه ئین ها یم آ ش پخته دادنم در کار بود ، به مرده بر داری نه ایستا ده ، از جا خیسته ، و همراه جلیل به راه در آ مدم و با او تا گذر بابای نان کش ، گپ زنان رفتم . من در رفت گپ ، از جلیل سبب حرکت نا لایق برنا تیار را در حق محمدی مخدوم که مخالف قاعده های مردا نه گی بوده ، باعث نا بود شدن خودش هم شد ، پرسیدم .

- آ دم تنها با زور بازو آ دم نمی شود ، گفت در جواب جلیل . آ دم باید دل آ دمیت هم داشته باشد و با آ دمان ضرر رساندن را روا نبیند . از همه بیشتر آ دم باید خاکسار باشد ، که آدمان او را حرمت کنند ، و او را به خود سردار بر دارند ؛ نه اینکه خود او برای حرمت و مرتبۀ بلند یافتن تلاش کند .

      جلیل بعد ازین مقدمۀ فیلسوفا نه ، سخن خود را دوام داده ، گفت : برنا تیار در اصل در میانۀ ما بر غلط در آ مده مانده بود . طبیعت او به شوره پشتی مایل بود . فقط خود را برای مرد میدان شدن از شوره پشتی ، نگاه داری میکرد . وقتی که او به این مقصد خود به زودی نرسید ، یک قمار بازی کرد . درین بازی یا او میبرد ، یا بای میداد .؛ اگر بای میداد ، البته او از میانۀ مردان بر آ مده میرفت . در آ ن وقت بی آ برو شدنش یک درد باشد ، زنده گشتن حریفش مخدوم برای او درد باز هم سختر بود ؛ بنا برین او ( اگر من نابود شوم ، حریفم هم نیست شود ) گفته ، دو ، سه شوره پشتان را که نیست شدن مخدوم را از خدا می خواستند ، نا مردانه به خود همراه گرفته ، این کار را کرده است .

      بعد از وفات مخدوم محمدی به جای وی ( مرد مردان )  انتخاب نشد . در میا ن آ لفته ها اختلاف افتاد . ریگستانی ها جلیل ورتش باز را پیشنهاد کردند . چار سوگی ها به او مقابل برآ مده ، اولیا قل ورتش باز دروازۀ سلاح خانه گی را پیشنهاد دادند . از بسکه در بین این دو نامزد در ورتش بازی ضدیت بود ؛ طر فدارانشان هم به یکدیگر سخت مقابلیت کردند. در میان بی طرفان ، ( قزاق خواجۀ جوباری ) را پیشنهاد کردند . به این نامزد اکثریت آ لفته های دو طرف هم مقابل بر آ مدند . وی خواجه زاده ، کلانگیر ، به عامه رهبری کرده نمی تواند ، گفتند . بنا برین ، ( مرد مردان ) انتخاب کنی تا از میانۀ تیاران رسیده بر آ مدن یک آ دم مقبول عام ، موقف گذاشته شد .

      پیشتر آ لفته های بخارا ، شراب نوشی نمی کردند ؛ واگر در شب نشینی های مخصوص ، بعضی شراب نوشند ؛ هم نوشانوش را به درجۀ مستی نمی رساندند . وقتی که در بخارای امیری ، دوکان های شراب فروشی گشاده شده و عرق بسیار شد، کم کم آ لفته ها به مستی گرفتار گردیدند . صافیت و مردانه گی اولی شان نماند ؛ و بیشترین آ لفته ها ، شوره پشت شدند . بعضی ها صافیت خود را نگاه داشته باشند ، هم کار نامه های آ نها ، کار نامه های شخصی شده ، ترتیب و گرفتن درجه های  ( نیم تیاری ، تیاری و مرد مردانی ) بر هم خورد . » ۵

 

     ادامه دارد

 

  فهرست مآ خذ این قسمت :

 ۱  - قربان واسع ، آ یین جوانمردی ، کابل : سال ۱۳۶۲، صفحۀ ۷۶.

۲  - شاعر رباعی معلوم نیست .

۳  -  به یادم نیست که دو بیت مولانا حسین دهستانی را از کدام کتاب یاد داشت کرده ام .

۴  - داستانهای ادبیات پشتو را به روایت پوهاند عبدالی حبیبی و اکادمیسن عبد الشکور رشاد یاد داشت کرده ام .

۵  - صدرالدین عینی  یاد داشتها ، به کوشش سعیدی سیرجانی ، انتشارات آ گاه ، سال۱۳۶۲، صفحه های ۴۰۸و ۴۱۶.  

 آیین عیا ری و جوانمردی

 قسمت چهاردهم

 از عیاران قدیم تا کاکه های افغانستان معاصر

 

فصل دوم : داش ها و لوطی های ایران 

        در مورد داش ها و لوطی های ایران که بدون شک  دنبالۀ همان عیاران و جوانمردان سابق هستند ، میتوان گفت که در دوره های اخیر ، در ایران دستگاهی و آ دابی داشتند . داش ها در هر کوچه و گذر قدرتی داشتند و به اها لی محل تجاوز نمیکردند و حق نمک را خوب می شناختند و از مظلومان و بیچاره گان دفاع می نمودند .

        در لغت نامۀ (  دهخدا  ) آ مده است که : داش مشدی ها از پستی و جاپلوسی و قیود و تشریفات به دور بودند و کار های کثیف و پست را دوست نداشتند . قاب بازی و لیس بازی از سر گرمی های آ نها بود . الفاظ و کلمات را به معنی خاص به کار می بردند ، تا حرف های آ نان را دیگران نفهمند .

        داش ها از خود آ زمایشات وتمرین های مخصوص داشتند و هر داش باید آ ن آ زمایشات را انجام میداد ؛ و سپس درین حلقه داخل میشد . حفظ و امنیت محله ها و گوشه و کنار شهر بر دوش داش ها بوده و آ نان از ننگ و ناموس مردم ، دلیرانه دفاع می نمودند و به همین دلیل مورد احترام و ستایش عامۀ مردم قرار می گرفتند . (۱)  

        به روایت دوست دانشمندم ، جناب  ( محمود حکیمی که مردیست وارسته و مردم دارو یکی از نویسنده های شناخته شدۀ ایران است و نگارنده  در امارات متحدۀ عرب در شهر دبی موصوف را در خانه ام چندین مرتبه از نزدیک زیارت کردم ) شهر تهران در اواخر دوران قاجاریه به مناطق نفوذ پهلوانانی تقسیم شده بود که هر کدام برای خود پیروان و ارادمندانی داشتند . در آ ن ایام شهر تهران را به چهار محله تقسیم کرده بودند ؛ و هر یک از این چهار محله پهلوانی داشت که تمام  اهل محل به وجود او افتخار میکردند . این چهار محله عبارت بود از : محلۀ چاله میدان در جنوب . محلۀ سنگلج ، محلۀ خو نگاه و محلۀ دولاب که امنیت تمام نواحی اطراف و اکناف مربوط به پهلوانان این نواحی بوده است .

        پهلوان نامی چاله میدان ( لوطی معصوم ) بود که هر وقت قداره میکشید ، شهر تهران بر هم میخورد ؛ و میان تهرانی ها این شعر رواج داشت :

 ای لوطی معصوم

برق قداره ات تهرونه لرزوند

        اما لوطی و پهلوان در ( خونگاه ) مرد نیرومندی بود که او را ( داش غضنفر) می گفتند که حفظ امنیت تمام اهالی آ ن محل در دست همین داش غضنفر بوده است . داش غضنفرچندین زور خانه و چند حمام داشت که بچه های محل در چاله حوض های آ ن شنا یاد میگرفتند . هر سال در موقع محرم و صفر در چاله میدان و سنگلج این دو لوطی و پهلوان مدت شصت شبانه روز سینه زنی و عزا داری و تعزیه خوانی داشتند و هرسال ناصر الدین شاه در ماه محرم یک شب به  تکیۀ سنگلج و یک شب به تکیۀ چاله میدان میرفت .

        بعد از ماه صفر ، مسابقۀ پهلوان های محل شروع میشد و پهلوان یک محل از حریف خود دعوت میکرد که به زور خانه یا میدان آ ن محله بیاید و مثل دو قهرمان میدان رزم با هم گشتی بگیرند . جند روز پیش از انجام مسابقه ، نوچه های پهلوان ، مراقب حال او بودند و به قول امروزی ها ، او را تحت رژیم غذایی قرار میدادند که چه بخورد و چه نخورد و چه بکند و چه نکند .

        در روز موعد ، کدوی بزرگ خشکی را که سوراخ های در آ ن درست کرده و در بین آ ن پر طاووس گذاشته بودند ؛ روی چوب بلندی میزدند و یکی از پیش کسوت ها آ ن را به دست میگرفت و راه می افتاد و سران اهل محل ؛ پهلوانان خود را در میان گرفته ، عازم مقصد میشدند و در وسط راه ، مرتب این شعر را می خواندند و صلوات می فرستادند :

 بارها گفت محمد که علی جان من است                                هم به جان علی و جان محمد صلوات 

        پهلوا ن محل دیگر و همراهان ، با گاو و گوسفند و منقل های اسپند ، به استقبال می آ مدند . دو پهلوان به عادت مرسوم روی یک دیگر را می بوسیدند . لباس ورزش در بر میکردند و به اصطلاح وارد گود زور خانه و یا میدان میشدند . پس از آ نکه مرشد در منقبت شاه مردان و شهسوار اسلام اشعاری را میخواند ؛ دو حریف مشغول زور آزمایی میشدند و تماشا چیان هر دو محله با شوق و شعف تماشاچی آ ن منظره بودند ؛ تا اینکه زور آ زمایی به پایان میرسید .

        اگر پهلوان مهمان به زمین میخورد ؛ پهلوان میزبان به احترام مهمانداری  ، کت اورا می بوسید ؛ و اگر زمین خورده پهلوان میزبان بود ، این پذیرایی اجرا نمی شد .

        در یکی از آن سالها که داش غضنفر با همان تشریفات برای مسابقه ، به محلۀ چاله میدان میرفت ، در نزدیکی زور خانۀ چاله میدان ، پوست خربوزۀ زیر پای پهلوان افتاد و داش غضنفر چنان بر زمین خورد که یک دستش شکست . بچه های سنگلج که این را دیدند ، برای بچه های چاله میدان قداره کشیدند ؛ که شما عمدی زیر پای پهلوان ما پوست خربوزه گذاشتید ؛ ولی لوطی معصوم پیش آ مده ، به علامت شکست خود ، کت داش غضنفررا بوسید و با این روش عاقلانه از خون ریزی جلو گیری کرد . (۲)

        باید گفت که در بارۀ داش ها و لوطی های ایران امروزی ، دانشمندان و نویسنده گان ایرانی ، مقالات و داستانهای زیادی به نگارش آ ورده اند که به عقیدۀ نگارنده ، داستان ( داش آ کل ) صادق هدایت از بهترین نمونۀ آ نهاست ؛ به دلیل آ نکه دراین داستان که با نثری بسیار زیبا نگارش یافته است ، ( داش آ کل ) قهرمان داستان ، نمونۀ است از یک انسان خوب ، کامل وآرمانی  که با شجاعت و دلیری و جوانمردی و پاک نفسی و امانت داری و مردم دوستی ، شهرۀ شهر است ؛ و گویا آنچه خوبان همه دارند ، او تنها دارد . در این داستان  ( داش آ کل )  مرد یست بخشنده و والا گهر که به بزرگانش احترام و به کوچکان مروت وشفقت دارد .او با دین است و سخت معتقد به ارزش های انسانی و مردمداری و پرهیز گاری و انسان دوستی که اندیشۀ والای صادق هدایت به آ ن هستی و جاویدانگی بخشیده است .

        به روایت صادق هدایت ، داش آکل لوطی اول شیراز است و کاکا رستم سعی دارد ، با او دست و پنجه نرم کند . آ نها دونمونۀ بارزو متمایزقشر اجتماعی خود اند . داش آکل در حقیقت یک لوطی و داش با معرفت وبا غیرت و یک لوطی واقعی است . اوازنگاه جسمی بسیار قوی است ؛ ولی روحی شکننده دارد . بسیار با حیا ، با وقار و در عین حال مدافع ضعفا و محرومان است . داش تمام ثروت و دارایی خود را وقف مردم نادار و تنگدست کرده است ؛ مگربر عکس  ( کاکا رستم ) نمایندۀ نوع متداول است  و تظاهر به لوطی گری میکند و رفتارش مثل گردن کلفت ها و قلدرهاست ؛ به یک سخن میتوان گفت که کاکا رستم لوطی نیست ، بلکه لات است و بی جا و بی مورد لاف و گزاف میزند و به دلیل احترام و محبوبیتی که داش آ کل در بین مردم دارد ، به او حسادت می ورزد . کاکا رستم خوب میداند که داش آکل در شهر مثل گاو پیشانی سفید ، سر شناس است و هیچ لوطی یافت نشده که ضرب شست داش را نچشیده باشد .

        می پندارم که داستان ( داش آ کل ) در حقیقت باز تاب دهندۀ تمام خصلت ها و ویژه گی های جوانمردان ، داشها و لوطی های ایران است و از خوانش این داستان میتوان به آ داب و خصوصیات آ نها به خوبی پی برد ؛ و به همین دلیل و هم به منظور حسن ختام این فصل ، می پردازم به باز نویسی این داستان جالب و خواندنی ، و امید وارم که مورد طبع صاحب دلان و شیفته گان این آ یین مردمی ، قرار بگیرد .

 

داستان داش آ کل

صادق هدایت

 

       همۀ اهل شيراز ميدانستند كه داش آكل و كاكا رستم سايۀ يكديگر را با تير ميزدند . يكروز داش آكل روي            

سكوي قهوه خانۀ دو ميل چندك زده بود ، همان جای كه پا توغ قديميش بود . قفس كركي كه رويش شلۀ سرخ كشيده

بود ، پهلويش گذاشته بود و با سرانگشتش يخ را دور كاسۀ آبي ميگردانيد . ناگاه كاكا رستم از در درآمد ، نگاه

تحقير آميزي به او انداخت و همينطور كه دستش بر شالش بود رفت روي سكوي مقابل نشست . بعد رو كرد به

شاگرد قهوه چي و گفت :

 

" به به ، بچه ، يه يه چاي بيار ببينيم  "

 

       داش آكل نگاه پرمعني به شاگرد قهوه چي انداخت ، به طوريكه او ماست ها را كيسه كرد و فرمان كاكا را نشنيده

گرفت . استكانها را از جام برنجي در ميآورد و در سطل آب فرو ميبرد ، بعد يكي يكي خيلي آهسته آنها را خشك

ميكرد . از مالش حوله  دور شيشۀ استكان صداي غژ غژ بلند شد .

 

كاكا رستم از اين بي اعتنائي خشمگين شد ، دوباره داد زد : " مه مه مگه كري ! به به تو هستم . "

 

شاگرد قهوه چي با لبخند مردد به داش آكل نگاه كرد و كاكا رستم از مابين دندانهايش گفت :      

ار – واي شك كمشان ، آنهائي كه ق ق قپي پا ميشند اگ لولوطي هستند ا ا امشب ميآيند ، دست و په په

پنجه نرم ميك كنند !

 

       داش آكل همينطور كه يخ را دور كاسه مي گردانيد و زير چشمي وضعيت را مي پائيد ، خندۀ گستاخي كرد كه

يك رج دندانهاي سفيد محكم از زير سبيل حنا بستۀ او برق زد و گفت :

" بيغيرتها رجز ميخوانند ، آنوقت معلوم ميشود رستم صولت وافندي پيزي كيست  "

همه زدند زير خنده ، نه اينكه به گرفتن زبان كاكا رستم خنديدند، چون ميدانستند كه او زبانش مي گيرد،

ولي داش آكل در شهر مثل گاو پيشا ني سفيد سرشناس بود و هيچ لوطي پيدا نميشد كه ضرب شستش را

نچشيده باشد ، هر شب وقتيكه توي خانۀ ملا اسحق يهودي يك بطر عرق دو آتشه را سر مي كشيد و دم محلۀ

سر دزك مي ايستاد ، كا كا رستم كه سهل بود ، اگر جدش هم ميآمد ، لنگ ميانداخت . خود كاكا هم ميدانست كه مرد

ميدان و حريف داش آكل نيست ، چون دو بار از دست او زخم خورده بود و سه چهار بار هم روي سينه اش

نشسته بود . بخت برگشته چند شب پيش كاكا رستم ميدان را خالي ديده بود و گرد و خاك ميكرد . داش آكل مثل

اجل معلق سر رسيد و يك مشت متلك بارش كرده ، به او گفته بود :  

كاكا ، مردت خانه نيست . معلوم ميشه كه يك بست فور بيشتر كشيدي ، خوب شنگلت كرده . ميداني

چييه ، اين بي غيرت بازيها ، اين دون بازيها را كنار بگذار ، خودت را زده اي به لاتي ، خجالت هم نميكشي ؟ اينهم

يكجور گدائي است كه پيشۀ خودت كرده اي . هر شبه خدا جلو راه مردم را ميگيري ؟ به پورياي ولي قسم  ،اگر دو

مرتبه بد مستي كردي سبيلت را دود ميدهم . با برگۀ همين قمه دو نيمت مي كنم .

آنوقت كاكا رستم دمش را گذاشت روي كولش و رفت ؛ اما كينۀ داش آكل را به دلش گرفته بود و پي بهانه مي

گشت تا تلافي بكند .

 

       از طرف ديگر داش آكل را همۀ اهل شيراز دوست داشتند ؛ چه او در همان حال كه محلۀ سردزك را قرق          

ميكرد ، كاري به كار زنها و بچه ها نداشت ؛ بلكه بر عكس با مردم به مهرباني رفتار ميكرد و اگر اجل برگشته اي

با زني شوخي ميكرد يا به كسي زور مي گفت ، ديگر جان سلامت از دست داش آكل بدر نميبرد . اغلب ديده ميشد

كه داش آكل از مردم دستگيري ميكرد. بخشش مينمود و اگر دنگش ميگرفت بار مردم را به خانۀ شان ميرسانيد ؛

ولي بالاي دست خودش چشم نداشت كس ديگر را ببيند ، آن هم كاكا رستم كه روزي سه مثقال ترياك

ميكشيد و هزار جور به امبول ميزد . كاكا رستم از اين تحقيري كه در قهوه خانه نسبت به او شد ، مثل برج زهر مار

نشسته بود ، سبيلش را ميجويد و اگر كاردش مي زدند ، خونش در نمي آمد . بعد از چند دقيقه كه شليك خنده

فروكش كرد همه آرام شدند ؛ مگر شاگرد قهوه چي كه با رنگ تاسيده پيرهن يخه حسني ، شبكلاه و شلوار دبيت

دستش را روي دلش گذاشته بود و از زور خنده پيچ و تاب ميخورد و بيشتر سايرين به خندۀ او ميخنديدند . كاكا

رستم از جا در رفت ، دست كرد قندان بلور تراش را برداشت براي سر شاگرد قهوه چي پرت كرد . ولي قندان به

سماور خورد و سماور از بالاي سكو با قوري  به زمين غلطيد و چندين فنجان را شكست . بعد كا كا رستم بلند شد

با چهرۀ برافروخته از قهوه خانه بيرون رفت .

       قهوه چي با حال پريشان سماور را وارسي كرد ، گفت :      

" رستم بود و يكدست اسلحه ، ما بوديم و همين سماور لكنته  "

اين جمله را با لحن غم انگيزي ادا كرد ، ولي چون در آن كنايه به رستم زده بود، بدتر خنده شدت كرد ..

قهوه چي از زور پسي به شاگردش حمله كرد ، ولي داش آكل با لبخند دست كرد ، يك كيسه پول از جيبش در

آورد ، آن ميان انداخت .

قهوه چي كيسه را برداشت ، وزن كرد و لبخند زد .

       درين بين مردي با پستك مخمل ، شلوار گشا د ، كلاه نمدي كوتاه  سراسيمه وارد قهوه خانه شد ، نگاهي به        

اطراف انداخت ، رفت جلو داش آكل سلام كرد و گفت :

" حاجي صمد مرحوم شد ."

داش آكل سرش را بلند كرد و گفت : " !  خدا بيامرزدش "

" مگر شما نميدانيد وصيت كرده  "

" منكه مرده خور نيستم . برو مرده خورها را خبر كن  "

" آخر شما را وكيل و وصي خودش كرده … "

       مثل اينكه ازين حرف چرت داش آكل پاره شد ، دو باره نگاهي به سر تا پاي او كرد ، دست كشيد رو ي      

پيشانيش ، كلاه تخم مرغي او پس رفت و پيشاني دورنگه او بيرون آمد كه نصفش از تابش آفتاب سوخته و قهوه

اي رنگ شده بود و نصف ديگرش كه زير كلاه بود سفيد مانده بود . بعد سرش را تكان داد ، چپق دسته خاتم

خودش را در آورد ، به آهستگي سر آنرا توتون ريخت و با شستش دور آنرا جمع كرد . آتش زد و گفت :

خدا حاجي را بيامرزد ، حالا كه گذشت ، ولي خوب كاري نكرد ، ما را توي دغمسه انداخت . خوب ، تو برو

، من از عقب ميآيم . كسيكه وارد شده بود پيشكار حاجي صمد بود و با گامهاي بلند از در بيرون رفت .

       داش آكل سه گره اش را در هم كشيد ، با تفنن به چپقش پك ميزد و مثل اين بود كه ناگها ن روي هواي خنده      

و شادي قهوه خانه از ابرهاي تاريك پوشيده شد . بعد از آنكه داش آكل خاكستر چپقش را خالي كرد ، بلند شد

قفس كرك را به دست شاگرد قهوه چي سپرد و از قهوه خانه بيرون رفت .

هنگاميكه داش آكل وارد بيروني حاجي صمد شد ، ختم را ورچيده بودند ، فقط چند نفر قاري و جزوه كش

سر پول كشمكش داشتند . بعد از اينكه چند دقيقه دم حوض معطل شد ، او را وارد اطاق بزرگي كردند كه ارسي

هاي آن رو به بيروني باز بود . خانم آمد ، پشت پرده و پس از سلام و تعارف معمولي ، داش آكل روي تشك

نشست و گفت :

" خانم سر شما سلامت باشد ، خدا بچه هايتان را به شما ببخشد "

خانم با صداي گرفته ، گفت : همان شبي كه حال حاجي بهم خورد ، رفتند امام جمعه را سر بالينش آوردند و حاجي در حضور همه آقايان شما را وكيل و وصي خودش معرفي كرد ، لابد شما حاجي را از پيش مي شناختيد؟

" ما پنج سالي پيش در سفر كازرون باهم آشنا شديم  "

" حاجي خدا بيامرز هميشه مي گفت اگر يكنفر مرد هست فلاني است  "

خانم !  من آزادي خودم را از همه چيز بيشتر دوست دارم ، اما حالا كه زير دين مرده رفته ام ، به همين تيغۀ

آفتاب قسم ، اگر نمردم به همۀ اين كلم به سرها نشان ميدهم .

بعد همينطور كه سرش را بر گردانيد ، از لاي پردۀ  ديگر ، دختري را با چهرۀ برافروخته و چشم هاي گيرنده

سياه ديد . يك دقيقه نكشيد كه در چشمهاي يكديگر نگاه كردند ، ولي آن دختر مثل اينكه خجالت كشيد ، پرده را

انداخت و عقب رفت . آيا اين دختر خوشگل بود ؟ شايد . ولي د ر هر صورت چشمهاي گيرندۀ او كار خودش را كرد و حال داش آكل را دگرگون نمود . او سر را پائين انداخت و سرخ شد .

اين دختر مرجان ، دختر حاجي صمد بود كه از كنجكاوي آمده بود ، داش سرشناش شهر و قيم خودشان را

به بيند .

       داش آكل از روز بعد مشغول رسيدگي به كارهاي حاجي شد . با يكنفر سمسار خبره ، دو نفر داش محل و      

يكنفر منشي همه چيزها را با دقت ثبت و سياهه بر داشت . آنچه زيادي بود در انباري گذاشت . در آ ن را مهر و

موم كرد . آنچه فروختني بود ، فروخت . قباله هاي املاك را داد برايش خواندند . طلب هايش را وصول كرد و

بدهكاريهايش را پرداخت . همۀ اين كارها در دو روز و دو شب رو بر اه شد . شب سوم  داش آكل خسته و كوفته از

نزديك چهار سوي سيد حاج غريب به طرف خانه اش ميرفت . در راه امام قلي چلنگر به او برخورد و گفت :

تا حالا دو شب است كه كاكا رستم چشم به راه شما بود . ديشب ميگفت : يارو خوب ما را غال گذاشت و

شيخي را ديد ، بنظرم قولش از يادش رفته !

داش آكل دست كشيد به سبيلش و گفت :

" بي خيالش باش "

       داش آكل خوب يادش بود كه سه روز پيش در قهوه خانۀ دو ميل ، كاكا رستم برايش خط و نشان كشيد  ؛      

ولي از آنجائيكه حريفش را ميشناخت و ميدانست كه كاكا رستم با امامقلي ساخته تا او را از رو ببرند ، اهميتي

به حرف او نداد . راه خودش را پيش گرفت و رفت . در ميان راه همۀ هوش وحو اسش متوجه مرجان بود . هرچه

ميخواست صورت او را از جلو چشمش دور بكند ؛ بيشتر و سخت تر در نظرش مجسم ميشد .

       داش آكل مردي سي و پنجساله ، تنومند ولي بد سيما بود . هر كس دفعۀ اول او را ميديد ، قيافه اش توي

ذوق ميزد ، اما اگر يك مجلس پاي صحبت او مي نشستند يا حكايت ها یي كه از دورۀ زندگي او ورد زبانها بود

مي شنيدند ، آدم را شيفتۀ او ميكرد . هرگاه زخمهاي چپ اندر راست قمه كه به صورت او خورده بود ، نديده

ميگرفتند ، داش آكل قيافۀ نجيب و گيرندۀ داشت . چشمهاي ميشي ، ابروهاي سياه پرپشت ، گونه هاي فراخ ،

بيني باريك با ريش و سبيل سياه ؛ ولي زخمها كار او را خراب كرده بود . روي گونه ها و پيشاني او جاي زخم

قداره بو د كه بد جوش خورده بود و گوشت سرخ از لاي شيارهاي صورتش برق ميزد و از همه بد تر يكي از آنها

كنار چشم چپش را پائين كشيده بود .

       پدر او يكي از ملاكين بزرگ فارس بود . زمانيكه مرد ، همۀ دارائي او به پسر يكي يكدانه اش رسيد . ولي داش

آكل پشت گوش فراخ و گشاد باز بود . به پول و مال دنيا ارزشي نمي گذاشت . زندگيش را به مردانگي و آزادي و

بخشش و بزرگ منشي ميگذرانيد . هيچ دلبستگي ديگري در زندگانيش نداشت و همۀ دارائي خودش را به مردم

ندار و تنگدست بذل و بخشش ميكرد ، يا عرق دو آتشه مينوشيد و سر چهار راه ها نعره ميكشيد و يا د ر مجالس

بزم با يكدسته از دوستان كه انگل او شده بودند ، صرف ميكرد .

       همۀ معايب و محاسن او تا همين اندازه محدود ميشد ؛ ولي چيزيكه شگفت آور بنظر می آمد اينكه تاكنون

موضوع عشق و عاشقي در زندگي او رخنه نكرده بود . چند بار هم كه رفقا زير پايش نشسته و مجالس محرمانۀ

فراهم آورده بودند ، او هميشه كناره گرفته بود . اما از روزيكه وكيل و وصي حاجي صمد شد و مرجان را ديد ،

در زندگيش تغيير كلي رخ داد . از يكطرف خودش را زير دين مرده ميدانست و زير بار مسئوليت رفته بود ، از

طرف ديگر دلباختۀ مرجان شده بود . ولي اين مسئوليتش از هر چيز دیگر او را در فشار گذاشته بود . كسي كه

توي مال خودش توپ بسته بود و از لاابالي گري مقداري از دارائي خودش را آتش زده بود ، هر روز از صبح

زود كه بلند ميشد ، به فكر اين بود كه درآمد املاك حاجي را زياد تر بكند . زن و بچه هاي او را در خانۀ كوچكتر برد.

خانۀ شخصی آنها را كرايه داد . براي بچه هايش معلم سر خانه آورد . دارائي او را به جريان انداخت و از صبح تا

شام مشغول دوندگي و سركشي به علاقه و املاك حاجي بود .

       ازين به بعد داش آكل از شبگردي و قرق كردن چهار سو كناره گرفت . ديگر با دوستانش جوششي نداشت ؛      

و آن شور سابق از سرش افتاد . ولي همۀ داشها و لاتها كه با او هم چشمي داشتند ، به تحريك آخوندها كه

دستشان از مال حاجي كوتاه شده بود ، دو به دست شان افتاده براي داش آكل لغز ميخواندند و حرف او نقل

مجالس و قهوه خانه ها شده بود . در قهوه خانه پاچنار اغلب توي كوك داش آكل ميرفتند و گفته ميشد :

داش آكل را ميگوئي ؟ دهنش ميچاد ، سگ كي باشد ؟ يارو خوب دك شد ، در خانه حاجي ، موس موس

ميكند ، گويا چيزي ميماسد ، ديگر دم محلۀ سر دزك كه ميرسد ، دمش را تو پاش ميگيرد و رد ميشود .

كاكا رستم با عقده اي كه در دل داشت با لكنت زبانش ميگفت :

سر پيري معركه گيري ! يارو عاشق دختر حاجي صمد شده ! گزليكش را غلاف كرد ! خاك توی چشم مردم      

پاشيد ، كتره اي چو انداخت تا وكيل حاجي شد و همۀ املاكش را بالا كشيد ، خدا بخت بدهد .

       ديگر حناي داش آكل پيش كسي رنگ نداشت و برايش تره هم خورد نميكردند . هر جا كه وارد ميشد ، در

گوشي با هم پچ و پچ ميكردند و او را دست مي انداختند . داش آكل از گوشه و كنار اين حرفها را مي شنيد ؛ ولي

به روي خودش نمي آورد و اهميتي هم نميداد ، چون عشق مرجان به طوري در رگ و پي او ريشه دوانيده بود ؛ كه فكر

و ذكري جز او نداشت .

       شبها از زور پريشاني عرق مي نوشيد و براي سرگرمي خودش يك طوطي خريده بود . جلو قفس مي نشست

و با طوطي درد دل ميكرد . اگر داش آكل خواستگاري مرجان را ميكرد ، البته مادرش مرجان را به روي دست به او

ميداد ؛ ولي از طرف ديگر او نميخواست كه پاي بند زن و بچه بشود ، ميخواست آزاد باشد ، همان طوريكه بار

آمده بود . به علاوه پيش خودش گمان مي كرد ، هرگاه دختري كه به او سپرده شده به زني بگيرد ، نمك به حرامي خواهد بود از همه بدتر هر شب صورت خودش را در آينه نگاه ميكرد ، جاي جوش خوردۀ زخم هاي قمه ، گوشۀ چشم

پائين كشيده خودش را برانداز ميكرد ، و با آهنگ خراشيده اي بلند بلند ميگفت :

شايد مرا دوست نداشته باشد ! بلكه شوهر خوشگل و جوان پيدا بكند … نه ، از مردانگي دور است … او

چهارده سال دارد و من چهل سالم است … اما چه بكنم ؟ اين عشق مر ا ميكشد … مرجان … تو مرا كشتي ...

به كه بگويم ؟ مرجان … عشق تو مرا كشت ...!

اشك در چشمهايش جمع و گيلاس روي گيلاس عرق مينوشيد . آنوقت با سر درد همينطور كه نشسته بود ،

خوابش ميبرد .

ولي نصف شب، آن وقتي كه شهر شيراز با كوچه هاي پر پيچ و خم ، باغها ي دلگشا و شراب هاي ارغوانيش

بخواب ميرفت ، آن وقتيكه ستاره ها آرام و مرموز بالاي آسمان قير گون به هم چشمك ميزدند . آن وقتيكه

مرجان با گونه هاي گلگونش در رختخواب آهسته نفس ميكشيد و گذارش روزانه از جلوي چشمش ميگذشت ،

همان وقت بود كه داش آكل حقيقي ، داش آكل طبيعی با تمام احساسات و هوا و هوس ، بدون رودر بايستي از تو

قشري كه آداب و رسوم جامعه به دور او بسته بود ، از توي افكاري كه از بچگي به او تلقين شده بود، بيرون ميآمد

و آزادانه مرجان را تنگ در آغوش مي كشيد ، تپش آهسته قلب ، لبهاي آتشي و تن نرمش را حس ميكرد و از

روي گونه هايش بوسه ميزد . ولي هنگاميكه از خواب مي پريد ، به خودش دشنام ميداد ، به زندگي نفرين ميفرستاد

و مانند ديوانه ها در اطاق به دور خودش مي گشت ، زير لب با خودش حرف ميزد و باقي روز را هم براي اين كه

فكر عشق را در خودش بكشد ، به دوندگي و رسيدگي به كارهاي حاجي ميگذرانيد .

       هفت سال به همين منوال گذشت ، داش آكل از پرستاري و جانفشاني دربارۀ زن و بچۀ حاجي ذره اي فرو      

گذار نكرد . اگر يكي از بچه هاي حاجي ناخوش ميشد ، شب و روز مانند يك مادر دلسوز به پاي او شب زنده داري

مي كرد، و به آنها دلبستگي پيدا كرده بود ، ولي علاقۀ او به مرجان چيز ديگري بود و شايد همان عشق مرجان

بود كه او را تا اين اندازه آرام و دست آموز كرده بود . درين مدت همۀ بچه هاي حاجي صمد از آب و گل در

آمده بودند .

       ولي  آنچه كه نبايد بشود ، شد و پيش آمد مهم روي داد . براي مرجان شوهر پيدا شد ، آنهم چه شوهري كه

هم پيرتر و هم بدگل تر از داش آكل بود . ازين واقعه خم به ابروي داش آكل نيامد ، بلكه برعكس با نهايت

خونسردي مشغول تهيۀ جهاز شد و براي شب عقد كنان جشن شاياني آماده كرد . زن و بچۀ حاجي را دوباره

به خانۀ شخصي خودشان برد و اطاق بزرگ ارسي دار را براي پذيرائي مهمان ها ي مردانه معين كرد ، همۀ كله گنده

ها ، تاجرها و بزرگان شهر شيراز درين جشن دعوت داشتند .

       ساعت پنج بعد از ظهر آنروز ، وقتيكه مهمان ها گوش تا گوش دور اطاق روي قاليها و قاليچه هاي گرانبها

نشسته بودند و خوانچه هاي شيريني و ميوه جلو آنها چيده شده بود ، داش آكل با همان سر و وضع داشي

قديمش، با موهاي پاشنه نخواب شانه كرده ، ار خلق راه راه ، شب بند قداره ، شال جوزه گره ، شلوار دبيت

مشكي ، ملكي كار آباده و كلاه طاسولۀ نو نوار ، وارد شد . سه نفر هم با دفتر و دستك دنبال او وارد شدند . همه

مهمان ها به سر تا پاي او خيره شدند . داش آكل با قدمهاي بلند جلو امام جمعه رفت ، ايستاد و گفت :

آقاي امام ، حاجي خدا بيامرز وصيت كرد و هفت سال آزگار ما را توي هچل انداخت . پسر از همه      

كوچكترش كه پنج ساله بود حالا دوازده سال دارد . اينهم حساب و كتاب دارائي حاجي است . ( اشاره كرد به سه

نفري كه دنبال او بودند . ) تا به امروز هم هرچه خرج شده با مخارج امشب همه را از جيب خود داده ام . حالا ديگر

ما به سي خودمان آنها هم به سي خودشان .

       تا اينجا كه رسيد بغض بيخ گلويش را گرفت . سپس بدون اينكه ديگر چيزي بيفزايد يا منتظر جواب بشود ،

سرش را زير انداخت و با چشم هاي اشك آلود از در بيرون رفت . در كوچه نفس راحتي كشيد ، حس كرد كه آزاد

شده و بار مسئوليت از روي دوشش برداشته شده ، ولي دل او شكسته و مجروح بود . گامهاي بلند و لاابالي بر

ميداشت، همينطور كه ميگذشت خانۀ ملا اسحق عرق كش جهود را شناخت ، بي درنگ از پله هاي نم كشيدۀ آجري

آن داخل حياط كهنه و دود زده اي شد كه دور تا دورش اطاقهاي كوچك كثيف با پنجره هاي سوراخ سوراخ مثل

لانۀ زنبور داشت و روي آب حوض خزه سبز بسته بود . بوي تر شيده ، بوي پرك و سردابه هاي كهنه در هوا

پراكنده بود . ملا اسحق لاغر با شب كلاه چرك و ريش بزي و چشمهاي طماع جلو آمد ، خندۀ ساخته گي كرد

داش آكل به حالت پكر گفت :

" جون جفت سبيلهايت ، يك بتر خوبش را بده ، گلويمان را تازه بكنيم "

ملا اسحق سرش را تكان داد ، از پلكان زير زمين پائين رفت و پس از چند دقيقه با يك بتري بالا آمد . داش

آكل بتري را از دست او گرفت ، گردن آنرا به جرز ديوار زد ، سرش پريد ، آنوقت تا نصف آن را سر كشيد ، اشك

در چشمهايش جمع شد ، جلو سرفه اش را گرفت و با پشت دست دهن خود را پاك كرد . پسر ملا اسحق كه بچۀ

زردنبوي كثيفي بود ، با شكم بالا آمده و دهان باز و مفي كه روي لبش آويزان بود ، به داش آكل نگاه مي كرد ،

داش آكل انگشتش را زد زير در نمكداني كه در طاقچۀ حياط بود و در دهنش گذاشت .

ملا اسحق جلو آمد، روي دوش داش آكل زد و سر زباني گفت :

" ! مزۀ لوطي خاك است  "

بعد دست كرد زير پارچۀ لباس او و گفت :

" اين چيه كه پوشيدي ؟ اين ارخلق حالا ور افتاده . هر وقت نخواستي من خوب ميخرم "

       داش آكل لبخند افسرده اي زد ، از جيبش پولي در آورد ، كف دست او گذاشت و از خانه بيرون آمد . تنگ

غروب بود . تنش گرم و فكرش پريشان بود و سرش درد ميكرد . كوچه ها هنوز در اثر باران بعد از ظهر نمناك

و بوي كاه گل و بهار نارنج در هوا پيچيده بود ، صورت مرجان ، گونه هاي سرخ ، چشم هاي سياه و مژه هاي

بلند با چتر زلف كه روي پيشاني او ريخته بود ، محو و مرموز جلو چشم داش آكل مجسم شده بود . زندگي

گذشتۀ خود را بياد آورد ، ياد گارهاي پيشين از جلو او يك بیک رد ميشدند . گردشهائي كه با دوستانش سر قبر

سعدي و بابا كوهي كرده بود ، به ياد آورد . گاهي لبخند ميزد ، زماني اخم ميكرد . ولي چيزيكه برايش مسلم بود

اينكه از خانۀ خودش ميترسيد . آن وضعيت برايش تحمل ناپذير بود ، مثل اين بود كه دلش كنده شده بود ،

ميخواست برود دور بشود . فكر كرد بازهم امشب عرق بخورد و با طوطي درد دل بكند ! سر تا سر زندگي

برايش كوچك و پوچ و بي معني شده بود. درين ضمن شعري به يادش افتاد ، از روي بي حوصلگي زمزمه كرد :

به شب نشيني زندانيان برم حسرت

كه نقل مجلسشان دانه هاي زنجير است

 

آهنگ ديگري بياد آورد ، كمي بلندتر خواند :

 

دلم ديوانه شد ، اي عاقلان ، آريد زنجيري

كه نبود چارۀ ديوانه جز زنجير تدبيري

 

       اين شعر را با لحن نا اميدي و غم و غصه خواند ، اما مثل اينكه حوصله اش سر رفت ، يا فكرش جاي ديگر      

بود ، خاموش شد .

 

       هوا تاريك شده بود كه داش آكل دم محله سردزك رسيد . اينجا همان ميدانگاهي بود كه پيشتر وقتي دل      

ودماغ داشت آنجا را قرق ميكرد و هيچكس جرأت نميكرد جلو بيايد . بدون اراده رفت روي سكوي سنگي جلو در

خانه اي نشست ، چپقش را در آورد ، چاق كرد . آهسته ميكشيد . بنظرش آمد كه اينجا نسبت به پيش خراب تر

شده ، مردم به چشم او عوض شده بودند ، همانطوريكه خود او شكسته و عوض شده بود ، چشمش سياهي

ميرفت ، سرش درد ميكرد ، ناگهان سايۀ تاريكي نمايان شد كه از دور به سوي او ميآمد و همينكه نزديك شد ، گفت :

 " لو لو لوطي لوطي را شه شب تار ميشناسه."

داش آكل كاكا رستم را شناخت ، بلند شد ، دستش را به كمرش زد، تف برزمين انداخت و گفت :

"ارواي باباي بيغيرتت ، تو گمان كردي خيلي لوطي هستي ، اما تو بميري روي زمين سفت نشاشيدي "

كاكا رستم خندۀ تمسخر آميزي كرد، جلو آمد و گفت :

خ خ خيلي وقته ديگ ديگه اي اين طرفها په په پيدات نيست !.. اام شب خاخاخانۀ حاجي عع عقد كنان است ،

مك توتو را راه نه نه ...

 داش آكل حرفش را بريد :

" خدا ترا شناخت كه نصف زبانت داد، آن نصف ديگرش را هم من امشب ميگيرم "

دست برد قمۀ ، خود را بيرون كشيد . كاكا رستم هم مثل رستم در حمام قمه اش را بدست گرفت . داش آكل

سر قمه اش را به زمين كوبيد ، دست به سينه ايستاد و گفت :

" حالا يك لوطي ميخواهم كه اين قمه را از زمين بيرون بياورد"

 كاكا رستم ناگهان به او حمله كرد ، ولي داش آكل چنان به مچ دست او زد كه قمه از دستش پريد . از صداي

آنها دسته اي گذرنده به تماشا ايستادند ، ولي كسي جرأت پيش آمدن يا ميانجيگري را نداشت .

داش آكل با لبخند گفت :

برو، برو بردار ، اما بشرط اينكه اين د فعه غرس تر نگهداري ، چون امشب ميخواهم خرده حسابهاي مانرا پاك

بكنم .

        کاكا رستم با مشت هاي گره كرده جلو آمد ، و هر دو به هم گلاويز شدند . تا نيم ساعت روي زمين مي غلطيدند،

عرق از سرو رويشان ميريخت ، ولي پيروزي نصيب هيچكدام نميشد . در ميان كشمكش سرداش آكل به سختي

روي سنگفرش خورد ، نزديك بود كه از حال برود . كاكا رستم هم اگر چه بقصد جان ميزد ولي تاب مقاومتش

تمام شده بود . اما در همين وقت چشمش به قمۀ داش آكل افتاد كه در دسترس او واقع شده بود ، با همۀ زور و

توانائي خودش آنرا از زمين بيرون كشيد و به پهلوي داش آكل فرو برد. چنان فرو كرد كه دستهاي هر دوشان از

كار افتاد .

        تماشاچيان جلو دويدند و داش آكل را به دشواري از زمين بلند كردند ، چكه هاي خون از پهلويش به زمين      

ميريخت . دستش را روي زخم گذاشت ، چند قدم خودش را كنار ديوار كشانيد ، دوباره به زمين خورد بعد او را

برداشته ، روي دست به خانه اش بردند .

       فردا صبح همين كه خبر زخم خوردن داش آكل به خانۀ حاجي صمد رسيد ، ولي خان پسر بزرگش به      

احوالپرسي او رفت . سر بالين داش آكل كه رسيد ؛ ديد او با رنگ پريده در رختخواب افتاده ، كف خونين از دهنش

بيرون آمده و چشمانش تار شده ، به دشواري نفس می كشيد . داش آكل مثل اينكه در حالت اغما او را شناخت ،

با صداي نيم گرفته لرزان گفت :

" ... در دنيا … همين طوطي … داشتم … جان شما … جان طوطي … او را بسپريد … به … "

دوباره خاموش شد ، ولي خان دستمال ابريشمي را در آورد ، اشك چشمش را پاك كرد . داش آكل از حال

رفت و يكساعت بعد مرد .

        همۀ اهل شيراز برايش گريه كردند . ولي خان قفس طوطي رابرداشت و به خانه برد .

عصر همان روز بود ، مرجان قفس طوسي را جلوش گذاشته بود و به رنگ آميزي پروبال ، نوك برگشته و

چشمهاي گرد بي حالت طوطي خيره شده بود. ناگاه طوطي با لحن داشي  با لحن خراشيده اي گفت :

 " مرجان … مرجان … تو مرا كشتي … به كه بگويم … مرجان … عشق تو … مرا كشت "

اشك از چشمهاي مرجان سرازير شد .

 

ادامه دارد...

--------------------------------------------------------------------------------------------

 فهرست مآ خذ این قسمت :

 ۱ - علی اکبر دهخدا ، لغت نامه ، صفحۀ  ۶۱ .

۲ - محمود حکیمی ، هزار و یک حکایت تاریخی ، جلد اول ، صفحۀ ۱۷۵ و ۱۷۶ .

۳ -   صادق هدایت ، سه قطرۀ خون ، داستان داش آ کل ، به نقل از وب سایت کتابخانۀ دل آ باد و سخن .
 

 آیین عیا ری و جوانمردی

قسمت پانزدهم

دکتور غلام  حيدر « يقين »

 از عیاران قدیم تا کاکه های افغانستان معاصر

 فصل سوم : داستانهای مناس و کور اوغلو :

        «  جوانمرد هر گز از ملت خود جدا نمیشود . شاهین امان نمی دهد تا از دریاچۀ او قویی به غارت به برند . خصم از دست جوانمردان فریاد امان بر میدارد . » ( داستان کور اوغلو )

        قبل از آ نکه به اصل موضوع به پردازم ، می خواهم به گویم که در زبان های بلوچی ، ترکمنی ، ازبکی ، آذری ، ترکی و قرغزی چه در کشور ما و چه در کشور های ایران ، ترکیه و اکثر کشور های آ سیا ی میانه ، حکا یات و داستانها و روایات زیادی موجود است که در آ نها نشانه ها و اثرهای عیاری و جوانمردی و فداکاری و مردم دوستی ، دیده میشود و امید است که مورد تحقیق و پژوهش علاقمندان  این آ یین مردمی ، قرار بگیرد ؛ ومن به گونۀ نمونه و مختصر دو داستان ( مناس )  و ( کور اوغلو )  را معرفی میکنم ، تا باشد که از زبانهای دیگر نیز دراین زمینه ، نمونه ها و مثالهای داشته باشیم .

    نخست : داستان مناس

        این داستان یکی از جملۀ بهترین داستانهای حماسی و ملی ملت قرغز به شمار میرود ، و در مجموع دارای سه بخش عمده و اساسی است ؛ بدینگونه که یاد کرده آ ید :

 Manas                    ۱  - مناس      

 Semetei                 - سیمیتای ۲

       Seitek               ۳  - سیتاک        

        جمع آ وری و کار های تحقیقی مربوط به داستان حماسی ( مناس ) در اواسط سدۀ نزدهم میلادی آ غاز شد . در سال  ۱۲۲۸هجری ، مطابق به سال ۱۸۵۰ میلادی  دانشمند معارف پرور قزاق ( چوقان ولیخا نوف ) بخش اعظم ( کوکوتای نینک اشی  ) یعنی داستان مناس را و هم چنان دانشمند دیگری  به نام ، ( رادف ) صورت مکمل داستان را به سال  ۱۸۸۵  میلادی در سینت پتر بورگ یعنی لینینگراد به زبان قرغزی و هم چنا ن به زبان آلمانی ، انتشار دادند ؛ و این اثر گرانبها ی حماسی را به جهانیان معرفی نمودند .

        در خزینۀ نسخه های خطی اکادمی علوم کشور قرغزستان ، به تعداد سیزده ( وریانت ) یا فصل از داستان مناس که از سازنده گان و گویندگان گوناگون است ، نگهداری میشود . درداستان حماسی مناس ، گذشتۀ بسیار دور خلق قرغز ، و سر گذ شتهای  تاریخی این ملت ، عرف و عادات قرغز ها ، مناسبات ایشان با ملت های مجاور و مختصات رژیم فیودالی و جنگ آ وری های قهرمانان ملی و کارروایی های ایشان به مقابل جباران و ستمگران ؛ باز تاب یافته است .

        محتوای اساسی این داستان ملی را تمرکز دادن قبایل و طوایف مختلف و پراکندۀ قرغزها و مبارزات پیگیرملت قرغز در مقابل دشمنان داخلی و خارجی و مها جمین خارجی تشکیل میدهد . قهرمانا ن این داستان عبارت از : «  مناس ، خانیکی ، شیرغق ، کوشای ، سیمیتای ، قول چوره ، سیتاک ، آ ی چورک و باقای » می باشند .

        قهرمانان یاد شده آنگونه که در داستان تصویر شده ، در حصۀ نگهداری ناموس ، آ برو و حفظ سعادت ملت قرغز ، جانفشانی ها و جانبازی ها کرده و تمامی آ نها دلیر ، شجاع ، مردم دوست و جوانمرد بوده اند . در این داستان ( مناس ) به حیث قهرمان و منافع آ بروی ملت قرغز مجسم میشود و واقعات مربوط به او ، هستۀ داستان را تشکیل میدهد . در بخش ( سیمیتای و سیک ) این داستان حماسی و ملی ، تمام قهرمان های فرزندان و فرزند زادگان مناس تصویر شده است .

       قابل یاد کرد است که متن قرغزی داستان حماسی مناس در شهر فرونزه در سه جلد به نام های ( سیمیتای و سیتیک ) به سال  ۱۹۶۱ میلادی به چاب رسیده است و دانشمندان روسی در بارۀ تحلیل علمی این داستان ملی و حماسی ، تحقیقات سودمندی انجام داده اند که تمام تحقیقات آ نها به زبان روسی در مسکو و لینینگراد و فرونزه منتشر شده است . (۱)

       مجسمۀ مناس به گفتۀ دوست دانشمندم خانم ( شریفوا ) که در اکادمی علوم قرغزستان به حیث استاد کار میکند ، هم اکنون درچهار راهی بزرگ شهر فرونزه نصب میباشد . خانم شریفوا از این مجسمه عکسبرداری نموده و تصویر مناس را درسال ۱۳۶۵ هجری در اختیارم مانده است که جای دارد از این خانم منور و پژوهشگر دانا و توانا سپاسگزاری نمایم ؛ و امیدوارم که در آ ینده بتوانم تصویر مناس را که با دشمنش در حال جنگ دیده میشود ؛ به چاپ برسانم .

 

دوم : داستان کوراوغلو

        در این داستان آمده است که شخصی به نام ( حسین خان ) که یکی از جملۀ خانان ظالم و ستمگراست ، بر سر یکی از مهتران خود که ( علی کیشی ) نام دارد ، خشم می گیرد ؛ و بدون آ نکه از وی گناهی سر زده باشد ، چشمانش را کور میکند . علی کیشی که مردیست سالخورده ، با پسرش که ( روشن ) نام دارد و بعد ها به نام ( کور اوغلو ) مشهور و معروف میشود ، از دهکده اش با دو اسپ به نام های ( قیرات و دورات ) راه سفر را در پیش میگیرد ، ودر کوهستان زند ه گی میکند ومبارزه اش را ادامه میدهد .

        روشن یا کور اوغلو آ ن دو کره اسپ را در تاریکی پرورش میدهد و پس از آ ن یاران پهلوانان جوانمرد و دوستان زیادی پیدا کرده و به مقابل حسین خان به مبارزه بر میخیزد و سر انجام ، حسین خان را اسیر گرفته و به سزای کردار زشتش میرساند و دست ظالمان و ستمگران را از سر بیچاره گان و مظلومان کوتاه می سازد . ( ۲)

        داستان کور اوغلو از جملۀ داستانهای است که در آن از مبارزات طولانی راد مردان راه آ زادی و کار روایی های شان بحث میکند . این قیام نه به منظورغارت و چپاول است و نه هم به خاطر شهرت و جاه طلبی و یا رسیدن به حکمرانی ؛ بلکه کور اوغلو به خاطر مردم و آ زادی و بر آورده شدن آرزوهای والای انسانی میجنگد و افتخار دارد که از تهیدستان و مظلومان حمایت میکند .

        داستان کوراوغلو ، به زبان نظم ونثر است ؛ به گونۀ نمونه چند بند از شعر های زبان آ ذری را با در نظر داشت ترجمۀ فارسی ، در اینجا نقل میکنیم و می بینیم که آ یین جوانمردی چگونه در این داستان حماسی و ملی باز تاب یافته است  : 

کور اوغلوایبلمزیاغی با یادا                            مردین ! اسگیک اولماز باشنیدن قادا

نعره لر چکرم من بود و نیازا                          گؤسترام محشری دو شما گلسین

        ترجمه : کوراوغلو بر خصم وبیگانه سر خم نمیکند . مرد هر گز سر بی غوغا ندارد . نعره در جهان می افکنم و برای دشمن محشری بر پای میکنم ، گو بیا یید .  

ایگسیت اولان هیچ ایر یلماز اشلیدن                   ترلان اولان و شرمز گو لوندن

یاغی امان چکیر خو مرد ! لیندن                       لس لشین اوستونه قا لا یمان منم !

        ترجمه : جوانمرد هر گز از ملت خود جدا نمی شود . شاهین امان نمی دهد تا از دریا چۀ او قویی به غارت ببرند . خصم از دست جوانمردان فریاد امان بر میدارد . منم آن کس که نعش بر نعش می انبارد . (۳ )

        تا آنجا که نگارنده آگا هی دارم ؛ بهترین داستان کور اوغلو به زبان فارسی ازصمد بهرنگی است زیر عنوان ( کور اوغلو و کچل حمزه ) . در داستان کور اوغلو که مورد بحث ماست ؛ کوراوغلو هدف مبارزه اش را خوب میداند ، ودرست میداند که چه میکند و چرا می جنگد . او همیشه در این اندیشه است که آزادی مردم را تآ مین کند و از بنده گی و برده گی ، نجات شان دهد . کور اوغلو مردیست مردم دوست ، شجاع و مردمدار و از طبقۀ پایین جامعه که همه یاران و سر سپرده گان اطرافش او را دوست میدارند و فرمان او را می پذیرند ؛ به دلیل آنکه او یگانه پناهگاه بینوایان و بیچاره گان بوده و پیام آورصلح و آزادی است .

 

قول دئیه ولر، قولون بوینون بورار لاد                            قو للارقا باغیند اگندم تیرم من 

 ترجمه : آ نکه برده خوانده شده ، لاجرم گردن خود را خم میکند . من آ ن تیرم که پیشاپیش برده گان در حرکت است .

        بدینگونه دیده میشود  که کوراوغلوی جوانمرد ، تمام قدرت و توانایی اش را از قدرت مردم و در بین مردم بودن میداند و بزرگترین ویژه گی اش تکیه دادن و ایمان داشتن به این قدرت است ؛ و چه بهتر که دنبالۀ این داستان حماسی و رزمی را از زبان صمد بهرنگی بشنویم و به بینیم که این نویسندۀ توانا چگونه خوب و زیبا داستان را به تصویر کشیده است . به روایت صمد بهرنگی داستان کور اوغلو اینگونه آ غاز می یابد :

        « چند سال پیش درآ ذربایجان ، پهلوان جوانمردی بود به نام ( کور اوغلو ) . او پیش از آنکه به پهلوانی معروف شود ( روشن ) نام داشت. پدر روشن را ( علی کیشی ) می گفتند . علی مهتر و ایلخی بان ( حسن خان ) بود . در تربیت اسب مثل و مانندی نداشت و با یک نگاه می فهمید که فلان اسب چگونه اسبی است .

        حسن خان از خان های بسیار ثروتمند و ظالم بود . او مثل دیگر خان ها و امیران نوکر و قشون زیادی داشت ، وهرکاری دلش می خواست ، میکرد . آدم می کشت ، زمین مردم را غصب میکرد ، باج و خراج بی حساب از دهقانان و پیشه وران میگرفت . پهلوانان آ زادیخواه را به زندان می انداخت و شکنجه میداد . کسی از او دل خوشی نداشت ؛ فقط تاجران بزرگ و اعیان و اشراف از خان راضی بودند . آنها به کمک هم ، مردم را غارت میکردند و به کار وا میداشتند . مجلس عیش و عشرت بر پا میکردند . برای خود شان در جای های خوش آ ب و هوا قصر های زیبا و مجلل می ساختند و هر گز به فکر زنده گی خلق نبودند . فقط موقعی به یاد مردم و دهقانان می افتادند که می خواستند ما لیات ها را بالا ببرند .

        خود حسن خان و دیگر خان ها هم نوکر و مطیع خان بزرگ بودند . خان بزرگ از آ ن ها باج میگرفت، و حمایت شان میکرد و اجازه میداد که هر طوری دلشان می خواهد ، از مردم باج و خراج بگیرد ؛ اما فراموش نکنند که باید سهم او را هر سال زیاد تر کنند .

        خان بزرگ را ( خود کار ) می گفتند . خود کار ثروتمند ترین و با قدرت ترین خان ها بود . صدها و هزار ها خان و امیر و سر کرده و جلاد و پهلوان ، نانخور دربار او بودند . مثل سگ از او می ترسیدند و فرمانش را بدون چون وچرا ، کور کورانه اطاعت میکردند .

        روزی به حسن خان خبر رسید که حسن پاشا ، یکی از دوستانش به دیدن او می آ ید . دستور داد ، مجلس عیش و عشرتی درست کنند و به پیشواز پاشا بروند . حسن پاشا چند روزی در خانۀ حسن خان ماند ؛ و روزی که میخواست برود ، گفت : حسن خان ! شنیده ام که تو اسب های خیلی خوبی داری . حسن خان بادی در گلو انداخت و گفت : اسب های مرا در این دور و بر ، هیچ کس ندارد . اگر بخواهی یک جفت پیشکشت می کنم . حسن پاشا گفت : چرا نخواهم .

        حسن خان به ایلخی بانش امر کرد ، ایلخی را به چرا نبرد ؛ تا پاشا اسب های دلخواهش را انتخاب کند . علی کیشی ، ایلخی بان پیر ، میدانست که در ایلخی اسب های خیلی خوبی وجود دارند ؛ اما هیچکدام به پای دو کره اسپی که پدر شان از اسبان دریایی بودند ، نمی رسد . روزی ایلخی را به کناردریا برده بود و خودش در گوشۀ دراز کشیده بود . ناگهان دید ، دو اسب از دریا بیرون آ مدند و با دو تا مادیان ایلخی ، جفت شدند . علی کیشی آ ن دو مادیان را زیر نظر گرفت ، تا روزی که هر کدام کرۀ زایید . علی کره ها را خیلی دوست داشت و میگفت : بهترین اسب های دنیا خواهند شد . این بود که وقتی حسن خان گفت که می خواهد ، برای مهمانش اسب پیشکش کند ، با خود گفت : چرا اسب ها را از چرا بازدارم  در ایلخی بهتر از این دو کره اسب ، پیدا نمی شود . ایلخی را به چرا ول داد و دو کره اسب را پای قصر خان

آورد .

        حسن پاشا خندان خندان از قصر بیرون آ مد ، تا اسب هایش را انتخاب کند . دید از اسب خبری نیست و پای دو تا کرۀ کوچک و لاغر ایستاده اند ، گفت : حسن خان ! اسب های پیشکشی ات لابد همین ها هستند ، آ ره ؟ من از این یابوها خیلی دارم ، شنیده بودم که تو اسب های خوبی داری . اسب خوبت که این ها باشد ، وای به حال بقیه .

       حسن خان از شنیدن این حرف  خون به صورتش دوید ، دنیا جلو چشمش سیاه شد ، سر علی کیشی داد زد ، مردکه ! مگرنگفته بودم که اسب ها را به چرا نبری ؟ علی کیشی گفت : خان به سلامت . خودت میدانی که من موی سرم را در ایلخی تو سفید کرده ام و اسب شناس ماهری هستم . در ایلخی تو بهتر از این دو تا اسب وجود ندارد . خان از این جسارت علی کیشی بیشتر غضبناک شد و امر کرد ، جلاد زود چشم های این مرد گستاخ را در آ ر . علی کیشی هر قدر ناله و التماس کرد که من تقصیری ندارم ، به خرجش نرفت . جلاد زودی دوید و علی را گرفت و چشم ها یش را در

آ ورد .

        علی کیشی گفت : خان ! حالا که بزرگترین نعمت زنده گی را از من گرفتی ؛ این دو کره را به من بده .  خان که هنوز غضبش فروننشسته بود ، فریاد زد ، یابوی مرده نی ات را بردارو زود از اینجا گم شو . علی با دو کره اسب و پسرش روشن سر به کوه و بیابان گذاشت . او در فکر انتقام بود . انتقام خودش و انتقام ملیون ها هم وطنش ؛ اما حالا تا رسیدن روز انتقام می بایست صبر کند .

        او روزها و شب ها با پسرش و دو کره اسب بیابان ها و کو ها را زیر پا گذاشت . عاقبت بر سر کوهستان پر پیچ وخمی مسکن کرد . این کوهستان را ( چنلی بل ) می گفتند . علی کیشی به کمک ( روشن ) در تربیت کره ها سخت کوشید ؛ چنانکه بعد از مدتی ، کره ها ، دو اسب باد پای تنومندی شدند که چشم روزگار، تا این روز مثل و مانند شان را ندیده

بود . یکی از اسب ها را ( قیرات ) نامیدند و دیگری را ( دورات ) .

        قیرات چنان تند رو بود ، که راه سه ماهه را سه روزه می پیمود ؛ و چنان نیرومند و جنگنده بود که درمیدان جنگ با لشکری برابری میکرد ؛ و چنان با وفا و مهربان بود که جز کوراوغلو به کسی سواری نمیداد ، مگر اینکه خود کور اوغلو ، جلو او را به دست کسی بسپارد ؛ واگر از کور اوغلو دور می افتاد ، گریه میکرد و شیهه میزد و دلش می خواست که کوراوغلو بیاید و برایش ساز بزند و شعر و آ واز پهلوانی بخواند . قیرات زبان کور اوغلو را خوب می فهمید ، و افکار کور اوغلو را از چشم هایش و حرکات دست وبدن او می فهمید ؛ البته ( دورات ) هم دست کمی از قیرات نداشت .

         ( روشن ) از نقشۀ پدرش خبر داشت و از جان و دل می کوشید که روز انتقام را هر چه بیشتر ، نزدیکتر کند . وقتی علی کیشی می مرد ، خیالش تا اندازۀ آ سوده بود ؛ زیرا تخم انتقامی که کاشته بود ، حالا سر از خاک بیرون می آ ورد . او یقین داشت که روشن نقشه های او را عملی خواهد کرد و انتقام مردم را از خان ها و خود کار ، خواهد گرفت . روشن جنازۀ پدرش را در چنلی بل ، دفن کرد . روشن در مدت کمی توانست که نهصد و نود و نه پهلوان از جان گذشته در چنلی بل ، جمع کند و مبارزۀ سختی را با خان ها و خان بزرگ شروع کند . در طول همین مبارزه ها و جنگ ها بود که به کور اوغلو معروف شد ، یعنی کسی که پدرش کور بوده است .

        به زودی چنلی بل ، پناهگاه ستمدیده گان و آ زادی خواهان و انتقام جویان شد . پهلوان چنلی بل ، اموال کاروان های خان ها و امیران و خود کار را غارت میکردند ، و به مردم فقیر و بینوا میدادند . چنلی بل ، قلعۀ محکم مردانی بود که قانون شان این بود : آن کس که کار میکند ، حق زنده گی دارد و آن کس که حاصل کار و زحمت دیگران را صاحب میشود و به عیش و عشرت می پردازد ، باید نابود شود . اگر نان هست همه باید بخورند ؛ واکر نیست ، همه باید گرسنه بمانند و همه باید بکوشند تا نان به دست آ ید . اگر آ سایش و خوشبختی هست باید برای همه باشد ، و اگر نیست برای هیچ کس نمی تواند باشد .

        کور اوغلو و پهلوانانش در همه جا طرفدار خلق و دشمن خان ها و مفت خور ها بودند . هیچ خانی از ترس چنلی بلی ها خواب راحت نداشت . خان ها هر چه تلاش میکردند که چنلی بلی ها را پراکنده کنند و کور اوغلو را بکشند ، نمی توانستند . قشون خان بزرگ چندین باربه چنلی بل حمله کرد ؛ اما در پیچ و خم کوهستان به دست مردان کوهستانی تار و مار میشد و جز شکست و رسوایی ، چیزی عاید خان نشد .

        زنان چنلی بل هم دست کمی از مردان شان نداشتند ؛ مثلآ زن زیبای خود کور اوغلو که ( نگار ) نام داشت ؛ شیر زنی بود که بارها لباس جنگ پوشیده و سوار بر اسب و شمشیر به دست ، به قلب قشون دشمن زده بود واز کشته ، پشته ساخته بود .

        هر یک از پهلوانی ها و سفرهای جنگی کوراوغلو ، خود داستان جدا گانۀ است . داستان های کور اوغلو در اصل به ترکی ، گفته میشود و همراه شعر های زیبا و پر معنای بسیاری است که عاشق های آ ذر بایجان ، آ نها را با ساز وآ واز برای مردم ، نقل میکنند . » ۴

 ادامه دارد....

 

 

       فهرست مآ خذ این قسمت :

 ۱  -  از گفتار شفاهی دانشمند هم وطنم ، جناب داکتر واحد یعقوبی استفاده به عمل آ مده است که در سال  ۱۳۶۳هجری دراکادمی علوم افغا نستان با موصوف در این زمینه مباحثۀ داشته ام .

  ۲   -  پوهاند عبدالقیوم قویم ، مجلۀ ادب ، سال ۱۳۵۵ هجری ، صفحۀ ۳۶ . 

۳   -  صمد بهرنگی ، کور اوغلو و کچل حمزه ، صفحه های  ۱۲ و ۱۳

۴   -  صمد بهرنگی ، کور اوغلو و کچل حمزه ، صفحۀ ۲۷ .

 

 آیین عیا ری و جوانمردی

 قسمت شا نزدهم

 

دکتور غلام  حيدر « يقين »

   فصل چهارم : کا که ها و جوانمردان افغا نستان معاصر : 

        ( پیوسته به گذشته ) در مورد کا که ها و جوانمردان کشور ما و به ویژه کاکه های کابل ، بهترین مآ خذی که به ما معلومات کامل و جامع میدهد ، همان نوشتۀ شاد روان غلام محمد غبار است ؛ چه دانشمند و تاریخ نویس شناخته شدۀ افغا نستان که خود روزگار پرجوش و خروش کا که ها و جوانمردان کابل و دیگر ولایات کشور را اندکی دیده و خاطراتی را از این گروه مردم دار را به خاطر دارد  ، دراین زمینه تحلیل و پژوهش همه جانبه نموده و تمام آ داب و خصوصیات آ نها را به ما روشن ساخته است .

         شاد روان غبار در کتاب ( افغا نستان در مسیر تاریخ )  در این مورد نگاشته است که : « اینها در کابل به عنوان ( کاکه ) ودرقندهار به عنوان ( جوان ) تا قرن بیستم عمر نمودند . دوست بچۀ آ ذر، بچه بهایی ، پیرو بچۀ ادی ، کا که طلا ، کا که نقره ، کا که شکور ، میرزا عبد العزیزلنگرزمین ، صوفی غنی ، وغیره از مشاهیر این فرقه در قرن نزدهم و بیستم در کابل می باشند .

         کا که های کابل در پائین چوک ، شور بازار ، مراد خانی و چنداول ، حلقه های جدا گانه و رؤسای علیحد ه داشتند . بعضآ به جنگ تن به تن با اسلحه می پرداختند ، واز مجروح شدن خود به دوایر دولتی اطلاع نمیکردند . کا کۀ که از شاگردان یک حلقه میخواست علنآ به حیث کا که معرفی شود ؛ دستارمخصوص و یا شف دراز تا زانو می بست و پیزار را پت میکرد ؛ آ نگاه به تنهایی شهر را یک دور میزد و از برابر حلقۀ کا که های سایر نواحی که بعضآ در دکانها و بعضآ در پهلوی دروازه های مخصوص می نشستند ، عبور میکرد . اگربالای او از طرف کا کۀ دیگر صدا میشد ، در معنی دعوت به جنگ بود و مبارزه شروع میشد ، و مردم تماشا میکردند . در صورت فتح و سلامت ماندن این کاکه با غرور می گذشت و به حلقۀ خود میرسید ؛ آ نگه به او تبریک میگفتند و کا که شناخته میشد . در صورت مغلوبیت و فرار یا مجروح شدن و کشته شدن ، دیگر این شخص نمی توانست جزو کا که ها به حساب آ ید .

         داو طلب کا که گی مجبور به دادن امتحانات و شاگردی طولانی استاد بود . یکی از این امتحانات ، انجام خدمات مشکل گشت و گذار شبانه در قبرستان ها و سفر های دور و نجات ناتوانی از مخمصۀ جانی و مالی بود . کا که ها همدیگر را در مکالمه ( شیر بچه ) خطاب میکردند . بعضآ برای نشاندادن مقاومت ، پای برهنۀ خود را مثل اسب ، نعل میزدند . این مردم پهلوانی و ورزش و چوب بازی ، آ ب بازی و پیا ده روی می آ موختند . سیلاوه ، پیش قبض و تفنگچه و قرابینه بر میداشتند .

 کا که ها عمومآ مسلح گشت و گذار میکردند ، و راه رفتن مخصوص و خرامان داشتند . لباس پاک می پوشیدند . راستی و پاک بازی ، وفا به عهد ، دستگیری از ناتوانان را شعار میدادند . اینان از کسب و کار ارتزاق می نمودند و پای بند نام و ننگ بودند . در زحمات ، صابر و در حفظ اسرار جاهد بودند . آ نان جواد بوده وهم از کشتن مخالفین مضایقه نداشتند . رویهمرفته ، با مردم بینوا و درمانده همدرد ، و مجتنب از اقویا و توانگران بودند .

         در این اواخر کا که گی هم در کابل مبتذل شد و اشخاص غیر متقی ، رسم کا که گی در پیش گرفتند و هم خود را در خدمت امرأ و متنفذ ین گذاشتند ، تا به کلی در اوایل قرن بیستم از بین رفتند . این گروه در سایر ممالک اسلامی هم موجود و داخل فعالیت بودند . در ممالک عربی این ها را ( فتی ) و در ترکیه ( اخی ) و در ماورأ لنهر( غازی ) و در ایران ( جوانمردان ) می نامیدند . » ۱

 دانشمند دیگری که در بارۀ کا که ها و جوانمردان ، معلومات دلچسپ ، جالب و خواندنی دارد ؛ جناب ( محمد آ صف

آ هنگ ) است که نگارنده در سال  ۱۳۶۲ هجری موصوف را در شهر کابل از نزدیک دیدن کردم . آ قای آ هنگ معتقد است که ، کا که ها و جوانمردان  کابل را میتوان به سه گروه ، بخشبندی نمود ؛ بدینگونه که یاد کرده آ ید :

         اول : کا که ها و جوانمردانی که در مبارزه با انگلیس ها ، پرچم آ زادی را به دست گرفتند و مردانه با دشمن خارجی ، نبرد کردند ؛ مانند : کا که حاجی کاه فروش ، کا که احمد برنج فروش ، کا که داود قند تول ، کا که بدرو نانوا ، کا که عبدالعزیز لنگرزمین و کا که عبد ل نعلبند ، که تمامی شان ثبت تاریخ شده اند .

         دوم : کا که های که تنها اسم شان در خاطره ها ، مانده است ، مانند : کا که دوست ، بچۀ حاظر خان ، کا که محمد علی برق ، کا که خالوی ریکا ، کا که رضا عرعری ، کا که اکبر ، کا که غنی نسواری ، بابا ی برق ، کا که سائین قناد ، کا که سائین پیزار دوز، کا که شیر دل ، کا که زاغ ، کا که بخشو ، کا که رمضان بچه جو ، کا که ششپر، کا که اسلم سوته ، کاکه حسن ، کا که یوسف ، کا که اورنگ ، کا که سید امیر قبر کن ، کا که طاووس ، کا که شلوار ، کا که زنبور، کا که بچۀ دوغاب ، کا که نقره ، کا که حسین ، کا که قلندر ، کا که شمشم ، کا که یاروی سنگ کش ، کا که خان جان بیک تونی ، کا که سخیداد ، کا که اکرم ، برات بچۀ گلی ، سید جعفر مشهور به زنجیری و حبیب الله مشهور به لالا .

         سوم : کسانیکه کا که و عیار نبوده ، مگر یکی از صفات جوانمردان و کا که ها را داشته اند و یا در لباس پوشی و راه رفتن از کا که ها تقلید میکردند ؛ ویا اینکه پراگ گویی و پرزه رفتن کا که ها را آ موخته بودند ؛ مانند : محمد ابراهیم مشهور به حیدری ، بابه رضا کشمیری ، بابه حیات ، کا که طاهر ، کا که طیغون ، پیر محمد معروف به بچۀ ادی ، ماما کریم خان ، استا برات علی ، حاجی یعقوب ، کریم بچۀ سقو ، امیر بچۀ خان الله ، ملا اسحاق ، ترجمان ایوب ، سید مصطفی آ غا ، عثمان قصاب و بچۀ شاقل .

         قابل یاد کرد است که بیست و اند سال بعد از ملاقاتم با جناب ( محمد آ صف آ هنگ ) شنیده ام که دانشمند موصوف در کشور آ لمان ، خاطرات خود را زیر عنوان « یادداشتها و بر داشت هایی از کابل قدیم » به چاب رسانده اند که بخشی از خاطرات شان که در بارۀ کا که های کابل است ، در سال ۱۳۸۳ هجری که نگارنده در کشور هالند اقامت داشتم ، برادرو دوست بزرگوارم جناب کاندید اکادمیسن ( محمد اعظم سیستانی ) لطف نمودند و کاپی این خاطرات را که به اندازۀ دو صفحۀ چاپی است ، از سویدن برایم فرستادند که از این نبشته ها نیز استفاده برده ام . (۲ )

         در سال ۱۳۶۲ هجری که نگارنده در انیستیتوت پیداگوژی کابل  مضمون زبان و ادبیات فارسی دری را تدریس میکردم ، توسط دانشمند عالی قدر استاد ( راشد سلجوقی ) با جناب ( فاروق سراج ) که در ایام جوانی یکی از جوانان و گشتی گیران مشهور کابل بوده است ، آ شنا شد ه و با موصوف مصا حبۀ مختصری انجام دادم  . فاروق سراج معتقد بود که : شهر کابل در سالهای قبل به دو قسمت تقسیم میشد : یکی بخش شمال دریا و دیگربخش جنوب دریا بود . این دو منطقۀ جدا گانۀ کابل ، از خود کا که ها و جوانمردان جدا گانه با تشکیلات مخصوص داشت . گاهی اتفاق می افتاد که بین کا که های این نواحی جنگ های سختی در میگرفت و چندین تن از هر دو طرف زخمی میشد .

         کا که ها و جوانمردان افغا نستان معاصرنیز مانند عیاران و فتییان قدیم در تشکیلات خود  درجه ها ، القاب و مراتبی داشتند ؛ آ نگونه که تازه وارد را ( کا که ) می گفتند ؛ و هر گاه کا کۀ تازه وارد چند مدتی را سپری میکرد و از خود رشادت و دلاوری نشان میداد ، آ ن وقت برایش ( کا که بالکه ) می گفتند ؛ و پس از آنکه آ زمایشات مشکل و سختی را مؤفقانه پشت سر میگذ شتاند ، لقب ( فرق ) را میگرفت . پس از فرق درجۀ دیگری که عبارت از ( افلاک ) باشد ، برایش داده میشد و پس از افلاک به درجه و رتبۀ ( سماوات ) میرسید که آ خرین و بلند ترین درجۀ شان بود .

         گویند در زمان امیر عبد الرحمان خان ، شهر کابل دارای دو ( افلاک ) و دو ( سماوات ) بود ، که بین شان زد و خورد شدیدی رخ داد و امنیت شهر به هم خورد و چون امیر این خبر را شنید ، فرمان داد تا همه کا که های کابل در میدان سیاه سنگ جمع شوند ؛ و چون جمع شدند ، امیر عبد الرحمان خان دو افلاک و دو سماوات را زندانی ساخت و از آ ن به بعد اجتماع کا که ها و جوانمردان را منع قرار داد  . باید گفت که در مورد دو افلاک و دو سماواتی که در زمان امیر عبد الرحمان خان در شهر کابل موجود بوده ، نگارنده کدام مأ خذ مستند و کتبی را در دست ندارم ، بلکه مطلب یاد شده به روایت فاروق سراج در اینجا تحریر شد . ( ۳ )

         می پندارم که بررسی و تحقیق در بارۀ هر یک از گروه های یاد شده با خصوصیات و تشکیلات شان ، ایجاب میکند تا رساله های دیگری از دید علم اتنوگرافی و مردم شناسی و تاریخ نگاری ، نگاشته آ ید و امید است که آ ینده گان و اشخاصی که رشتۀ و تخصص شان تاریخ است به این امر مهم اجتماعی به پردازند ؛ ومن در این فصل کوشش میکنم تا چند کا که و جوانمردی را که با داشتن خصلت های مردی و مردانه گی و جوانمردی در بین مردم کابل و یا دیگر شهر ها و ولایات افغا نستان ، مشهور و معروف بودند ، به گونۀ فشرده معرفی کنم ؛ وچون در این مورد کدام اسناد کتبی و رسمی درست در دست ندارم و به شکل شفاهی روایاتی را ضبط و ثبت کرده ام ، بنا براین از نشان دادن مآ خذ  در برخی از موارد ، قبلآ پوزش می خواهم  .

  معرفی چند تن از کا که ها و جوانمردان افغا نستان معاصر

 اول :  کا که غنی نصواری :

         عبد الغنی مشهور به غنی نصواری فرزند عبداللطیف است که در بالا حصار کابل مقابل در وازۀ خونی که در حال حاظر جایش را مسجد محمدی استاد قاسم گرفته است ، تولد شد و در همان جای زنده گی کرد  . غنی از جملۀ کا که ها و جوانمردان بالا چوک کابل بود که حفظ و امنیت محله اش را نیز به عهده داشت . او همیشه به درد مندان و بینوایان کمک و یاری میکرد . کا که غنی گلباز خوبی بود ودر حدود یک هزار و پنجصد گلدان گل دا شت . کار و وظیفه اش تکیه داری نسوار بود و درمقابل پل خشتی در شهر کابل دوکان داشت .

         درسال ۱۳۵۹ هجری که نگارنده در اکادمی تربیۀ معلم کابل کار میکردم ، با نواسۀ پسری کا که غنی یعنی دختر ( پورغنی ) به نام ( سهیلا ) که در آن مؤسسۀ تعلیمی ، محصل بود آ شنا شدم . بانو سهیلا من را با پدرش که در آ ن زمان در مقابل سیلوی مرکزی شهر کابل سکونت داشت معرفی نمود . ( پور غنی  ) در بستر مریضی بود و به مشکل میتوانست صحبت کند . به آنهم توانستم که صدایش را ثبت کنم . پور غنی برایم روایت کرد که : کا که غنی نصواری ، جوانمردی بود شعر دوست و خود نیز طبع شاعری داشت ؛ چنانکه این بیت از کاکه غنی در میان مردم کابل مثل مشهورو معروف شده است : 

 به ظاهر طلا و به باطن مسم                                           غنی نام دارم ولی مفلسم (۴ )

         به روایت ( پور غنی ) که فرزند کا که غنی نصواری است ، زمانیکه امیر امان الله خان از سفراروپا به کابل بر گشت ، کاکه غنی به افتخار آ مدن شاه امان الله ، شعری سرود و در تختۀ چوبی نوشته کرد و در دروازۀ دکانش آ ویزان نمود ؛ واز آن جمله است این چند بیت :

 

شکر لله غازی اسلام  پناه                                         کامیاب آ مد ز ملک اروپا

شد منور چشم ما از دید نش                                      تیغ زهر آ لود به فرق دشمنش

کا میابش کن خدایا در جهان                                     از طفیل خواجۀ کون و مکان (۵ )

 ونیزبیت زیر به کاکه غنی ، نسبت داده شده است :

چون رسی بر سر خاکم نگهی شیرین کن                      کا ستخوانم همه آ میختۀ نصوار است (۶)

 و همچنین این بیت که در بارۀ شیر مار گیر سروده شده ، از کا که غنی است :

چه گویم وصف شیر مارگیرش                                  که ماران بود در دستش چو موران (۷ )

         کا که غنی مردی بود مردم دوست و مهمان نواز که خانه اش همیشه مرکز تجمع دردمندان و محتاجان بود . در محله اش هر کسی که مشکلی داشت ، به وی مراجعه میکرد ؛ واو از هیچ گونه کمک و همکاری دریغ نمیکرد . کا که غنی یکی از دوستانش را که ( محمد صدیق ) نام داشت ، مؤظف کرده بود که به نماینده گی وی به تمام فاتحه های شهر شرکت کند و به هر خانوادۀ که احتیاج به پول داشت کمک و یاری نماید .

         کا که غنی از میان جوانمردان و کا که های شهر ، دوستان سرسپردۀ داشت که تمام شان کا که و جوانمرد بودند و غنی را ( ما ما جان ) صدا میکردند ؛ مانند : کا که غفور ، کاکه پتره ، کاکه قاسم ، کاکه برو ، کا که قیوم ، کا که قدیر ، صوفی عمو ، حیدری و شیر یوسف .

 پور غنی روایت میکند که پدرم همیشه با خود یک عدد تبرزین داشت که ساخت ایران بود . روی تبر زین با خط طلایی جملۀ ( نصر من الله و فتح قریب ) نوشته شده بود که من در سال ۱۳۳۲ هجری از روی مجبوریت اقتصادی آ ن را به مبلغ هشت هزار افغانی فروخته ام . غنی نصواری بر علاوۀ تبر زین اسلحۀ دیگری نیز داشت ؛ و آن عبارت بود از شاخ نوک تیزی که دستۀ طلایی داشت و در هنگام خطر از آن کار میگرفت .

         کا که غنی همیشه چبلی زری به پای میکرد و شال زری که دو سر آن تا نیم متر مهره ریزه بسته شده بود ، به شانه می انداخت ، و شال رنگۀ خط دار سبزکه در آن زمان مخصوص اهل تاجیک بود ، در کمر می بست . او در پیاده گردی و شبروی نیز ماهر بود و بعضی اوقات اتفاق می افتاد که تا پیشاور با پای پیاده رفت و آ مد کند .

         پور غنی برایم روایت کرد که در سال ۱۳۱۹ هجری زمانی که کا که غنی وفات کرد ، تمام کا که ها و جوانمردان هم از کابل و هم از شهر های دیگر افغا نستان سخت متأ ثر شده و اکثر شان بر جنازۀ پدرم شرکت کردند و شاعران کابل نیز در باره اش شعر های زیادی سروده اند و از آن جمله استاد شایق جمال این مرثیه بگفت اندر ماتم وی که بدین جای یاد کرده آ ید :

 حیف از دنیای دون واحسرتا                               کس نمی ماند به دنیا جز خدا

میروند آخر به کوی نیستی                                  جمله ذرات جهان گردد  فنا

پیر مرد نامدار نیک خلق                                    آ نکه بود از مخلصان اولیا

هوشمند و با سخا عبدالغنی                                  موسفیدی کا که وضع و خوش نما

عمرخود باعیش وعشرت کرد صرف                     با همه وارسته گی ها پارسا

موسفیدی مثل او کم دیده ام                                  از رفاقت با جوانان آ شنا

بی ثباتی های دنیا دید و رفت                               هشتم شعبان ازین محنت سرا

کردم از شایق سؤال سال فوت                              تا کند فرزند او بر من دعا

بر کشید آهی و گفتا حیف حیف                             نه غنی ماند به دنیا نه گدا (۸ )

         و چون کلمۀ « آ ه » را که به حساب جمل ، عدد هفت میشود ، از تعداد مصرع دوم کم کنیم ، باقی مانده هزار و سه صد ونزده میماند ، که سنۀ شمسی است . وهمچنان ( تازه ) شاعر کا بلی مدت ها قبل در مورد کا که غنی نصواری این بیت را گفته ، که بیانگر کا که گی و جوانمردی اوست :

 گر به کابل تو مرد میخواهی                              پل خشتی برو غنی را جوی

         و عشقری آ ن شاعر وارستۀ عیار منش که با اکثر کا که ها و جوانمردان کابل سر و سری داشت و کتاب فروشی وی مرکز رندان و خراباتیان روزگارش بود ، در مورد کا که غنی نصواری اینگونه یاد کردی دارد :

 دانم که غم عشق تو بی نشه نمیشد                              از نزد غنی تکۀ نصوار گرفتم .

         در سال ۲۰۰۶ میلادی مطابق به سال ۱۳۸۵  هجری  ، اطلاع یافتم  که ، خانم ( سهیلا احمدی غنی ) دخت فرهیختۀ پور غنی با همکاری ( نصیر مهرین ) نویسندۀ شناخته شدۀ کشور ، در شهر هامبورگ آ لمان محفل مجلل و با شکوهی را به مناسبت انتشار دیوان شعر ( پور غنی ) به راه انداخته که عدۀ زیادی از شاعران و نویسنده گان افغا نستان در آ ن سهم ارزندۀ داشته اند . در این محفل ضمن گرامیداشت زنده یاد ( پور غنی ) ، دو مقا له هم در بارۀ کا که غنی نصواری به خوانش گرفته شده که بعد ها در دیوان شعر پور غنی نیز به چاب رسیده است .  مقالۀ نخست در بارۀ کا که غنی از جناب دکتر(  عنایت الله شهرانی ) دانشمند با نام افغا نستان است زیر عنوان ( غنی نصواری ) ؛ و مقا لۀ دوم که مشرع تر است ، به قلم جناب دگروال ( ناصر پورن قاسمی ) نگارش یافته است . خانم سهیلا احمدی غنی لطف نمودند و کاپی این مقاله ها را در کشورها لند به دسترسم گذاشتند و جای دارد که از این بانوی دانش دوست اظهارامتنان نمایم .

         برای آ نکه معلومات ما در بارۀ کا که غنی نصواری مکمل گردد ؛ اینک می پردازم به باز نویسی بخشی از مقالۀ جناب دکتر شهرانی ، که به گونۀ فشرده یاد کرده آ ید : « تقریبآ یک و نیم قرن پیش در خانوادۀ عبد ا للطیف خان ، باشندۀ بالا حصار کابل ، طفلی به دنیا آ مد که آ وازۀ آن هنوز در کوچه ها ، خانه ها و در بین جمیعت های خاص و عام ، برسرزبانها ست .

 عبد الغنی ( مشهور به غنی نصواری ) در آ وان جوانی یکی از کا که های چوک کابل به شمار میرفت . چپن و دستار ابریشمی ساخت چنداول و کمر بند و شال شانۀ ( خیل خانی ) و ( پتکی ) نوعی دیگر شال های موره دوزی می پوشید . در آ ن زمان کسی که در جمیعت و مسلک ( کا که ها ) داخل میشد ، وظیفۀ او حفظ حیثیت محله و معاونت 

با اهل گذر بود . غنی از جملۀ جوانانی بود که به بیوه زنان ، بچه ها ی یتیم و بی سرپرست کوچه و دوستان بی بضاعت خود از معا ونت های مادی دریغ نمیکرد . برای آ نکه از عهدۀ آن همه مصارف برآ ید ، لازم بود چشمۀ عایداتی داشته باشد . عایدات وی از طریق اجارۀ ( شاه گنج )  نمک و نصوار، و اجارۀ بندرهای کابل و غیره به دست می آ مد .

         در زمان زنده گی غنی نصواری در حدود نود سال پیش ، موضوع قرار دادها ی سر کاری وجود نداشت ؛ یعنی حکومت ضروریات خود را به صورت خوش خرید ، تهیه میکرد . نخستین بار در سال ۱۳۰۴ هجری شمسی بود که از طرف بلد یۀ وقت ، اعلان شایع شد و برای تهیۀ مواد طرف ضرورت قراردادی خواستند . غنی نصواری به عریضه نویسی مراجعه کرد و به عنوان مقام مربوطه ، داو طلبی خود را روی کاغذ نوشت . گرچه در آن زمان اجورۀ نوشتن عریضه ، یک شاهی پنج پیسه بود ؛ اما غنی نصواری که کا که و خراج بود ، دست به جیب برد و پنجاه و دو روپیۀ کابلی به مشتش آ مد و همه را به عریضه نویس داد. عریضه نویس طبعآ از اعطای آن پول گزاف به حیرت رفت ؛ معهذا برای آنکه متهم نشود و کسی خیال نکند که عارض فریب خورده است ، فورآ نزد رئیس میرزاها مراجعه کرد و ماجرا را طوری که بود شرح داد . رئیس میرزا ها نگاهی به قیافۀ معصوم عریضه نویس افگنده ، گفت : برو بچیم ! نوش جانت . او ازی کاکه گی ها زیاد دارد . . .

         غنی مردی بود با جود و کرم ، در حدود ۶۵ الی  ۷۰ سال تمام ، در منزل خود بدون مهمان غذا نخورده است . همیشه در سفرۀ وی ، مهمانا ن متعددی دست دراز کرده اند . غنی نصواری گلباز مشهوری هم بود و هم چنان وی درحدود یک هزار قفس پرنده گان خوشخوان داشت . غنی نصواری در عین حال به موسیقی نیز علا قه داشت و در محافل قیماق چای خوری ، یا وقتی که دوستان را برای صرف ( زمرد پلاو ) دعوت میکرد ، یک دسته ساز هم اشتراک داشت . خودش خوب رباب میزد ، و با اهل خرا با ت رابطۀ حسنۀ بر قرار کرده بود .

         غنی شخص بلند قامت و قوی الجثۀ بود و در سن ۹۰ ساله گی در سال ۱۳۱۹ هجری شمسی چشم از جهان بست و در مقا بل در وازۀ خونی بالا حصار در مقبرۀ آ بایی اش دفن گردید . غنی نصواری از مردم اصیل کابل بوده ، در بین دود مان شاعر پیشه و سخن پرور ، پرورش یافته ، سالک بالا حصاری و سودایی قصاب کوچه یی از اعمام پدری اش بوده اند وبا مرحوم ملک الشعرا استاد عبد الحق بیتاب ، کاکا زاده گی داشت . پدرش نویسندۀ سر شناس بود و کا کا یش ، میرزا عبد الو هاب ، در دفتر پروانه خان نایب سالار ، عهدۀ سر دفتری داشت . غنی چهار زن گرفته بود که از وی دو پسر و سه دختر باقی ماند .

         شاد روان ( عبد القد یرپور غنی ) ، شاعر سبک بیدل ، پسر کلان وی است و علامه صلاح الد ین سلجوقی ، طی نامۀ عنوان پور غنی ، چنین نوشته است : ( و چون با پدر مرحوم و فقیر مشرب شما معرفت نزدیکی داشتم که فضیلت دوستی آن مرحوم بیجا نرفته ، و مرد فاضلی از آن مرد صاحب دل به وجود آمده است . دوستدار شما صلاح الدین سلجوقی ۲۱ سرطان ۱۳۴۸  هجری . ش ) . » ۹

         آنگونه که یاد کرده ام ، نگارندۀ این سطور مدت بیست و اند سال قبل پورغنی این شاعر وارسته را در منزلش درشهر کابل ملاقات نموده بودم  . شاد روان پورغنی شاعری بود پاک بازو دلسوخته که به سبک صائب تبریزی شعر میگفت واشعارش در اکثر روزنا مه ها و مجله های آن روزگارنشر و چاپ میشد . در اشعارش افکارعارفانه و رندانه را به فراوانی میتوان مشاهده کرد . پور غنی از اکثر شاعران متقدم شعر های فراوانی را حفظ داشت و دارای حافظۀ قوی بود . به روایت این مرد بزرگوار و شاعرشناخته شدۀ کشور ، می پردازم به یکی از خاطراتش که در زمینۀ پدر جوانمردش ( کا که غنی نصواری ) برایم حکایت کرده است :

         برا ی امیر عبد الرحمان خان خبر دادند که  کا که غنی نصواری از بابت مالیا ت شاه گنج مبلغ بیست لک روپیۀ کابلی که در آن زمان پول گزافی بود ، فایده کرده است که باید بنا به قرار داد خود مبلغ ده لک را تحویل خزا نۀ دولت نماید . امیر عبد الرحمان خان که مردی خشمناک و ستمگر بود ، کا که غنی نصواری را نزد خود خواست و فرمان داد که کا که غنی آن مبلغ را تهیه نماید . کاکه غنی برای امیر گفت که این مبلغ پول را اکنون ندارم ؛ چرا که از افراد مختلفی ، طلب دارم و هر گاه حصول کردم ، به خزانۀ دولت خواهم پرداخت . امیر که این سخن را شنید ، گفت : لیست آن اشخاصی را که تو از آنها پول طلب داری ، تهیه کن و برای من بده ، تا پول ها را تحصیل نمایم .

         کا که غنی نصواری ، لیست بلند و بالایی را تهیه نمود و نزد امیر برد . چون امیر مطالعه کرد ، دید که در آن لیست نام شهزاده حبیب الله و سردارنصر الله خان و دیگر نزدیکان و اعضا ی خا نوادۀ امیر نیز شامل است. امیر عبد  الرحمان خان ، کا که غنی را گفت : آیا از این افراد و اشخاص کدام سند و شاهدی داری ؟ کاکه غنی گفت : امیر نیزاز درک طلب خود و فایدۀ این مبلغ پول ، از من هیچ گونه سند و شواهدی ندارد . چون امیراین سخن را شنید ، خجل شد و فرمان داد تا کا که غنی را از پرداختن پول معاف نمایند . ( ۱۰ ) باید یاد آ وری کرد که شاد روان پور غنی در آن زمان که در قید حیات بود ومن او را از نزدیک دیدم موصوف یک قطعه عکس از کا که غنی نصواری در اختیارم گذاشت که در آ یندۀ نه چندان دور در کتابی مستقل به چاپ خواهم رساند .

          برای آ شنایی به چگونه گی سبک شعر ( پور غنی ) ، می پردازم به باز نویسی بکی از غزل های این شاعروارستۀ عیار منش که الحق بیانگر استادی وی در امر غزل سراییست و در حقیقت میتوان گفت که پور غنی توانسته است  در این غزل زیبا به درستی حق مطلب را ادا کند ، روحش شاد باد .

 

  حسن نکو

 

به تو حسن نکو نمی ماند                           به من این های و هو نمی ماند

نالۀ بلبلان شود خاموش                             گل به این رنگ و بو نمی ماند

میرسد ساقیان پی در پی                            پر زمی این سبو نمی ماند

گر مرا کشتی از جفا به تو هم                     عزت و آ برو نمی ماند

خوش بود بوریای فقر « غنی »                   که به عیب رفو نمی ماند

 

ادامه دارد....

 -----------------------------------------------------------------------------------------------------------

 فهرست مآ خذ این قسمت :

  ۱ - غلام محمد غبار ، افغانستا ن در مسیرتاریخ ، کابل : سال۱۳۴۶ هجری ، صفحۀ های ۹۰ و۹۱ .

 ۲ - محمد آصف آ هنگ ، یاد داشتها و بر داشتهای از کابل قدیم ، آلمان : سال ۱۳۸۵ هجری ، صفحۀ ۱۹ .

 ۳ - به روایت فاروق سراج در سال ۱۳۶۲ هجری نقل شد .

 ۴ - به روایت پور غنی فرزند کا که غنی نصواری در سال ۱۳۵۹ هجری نقل شد .

 ۵ - به روایت پورغنی شاعر معاصر کشور یاد داشت شد .

 ۶ - به روایت پور غنی یاد داشت گردید .

 ۷ - به روایت پور غنی .

 ۸ - روزنامۀ انیس ، سا ل ۱۳۱۹ هجری ، ماه سنبله ، شمارۀ ۱۴۰ ، صفحۀ  ۳۶ .

 ۹ - عنایت الله شهرانی ، غنی نصواری ، درد دل افغا ن ، شمارۀ ۳۹ ، صفحۀ ۳۶ .

 ۱۰ - به روایت پور غنی در سال ۱۳۵۹ هجری نقل شده است .