زندگی

به سلسلۀ بحث های داغ "زندگی"

ناسیونالیسم از فرایند تاریخی تا جامعه ی مدنی

 قسمت دوم

 جهانی شدن و ناسیونالیسم

 

سید نظام الدین وحدت

 

 همانطور که در قسمت اول وعده داده بودم، در قسمت دوم این مبحث می بینیم که عصر جهانی شدن و شکاف عمیق دیجیتالی بر سر ناسیونالیسم چه می آورد و روابط آن با گفتمان ناسیونالیسم در کشور ما که با تأسف تا سطح خورده روایت های قومی و محلی تنزل کرده است، چگونه است.

 جهانی شدن از لحاظ عقلانیت ِ (ابزاری و غیر ابزاری )، شکاف عمیق دیجیتالی را در جهان کنونی میان ملل فقیر و غنی بوجود آورده است؛ به خصوص در حوزۀ فرهنگ و اقتصاد، بازار های آزاد متکی به اصول نیو لبرالیسم و شبکه ای شدن اقتصاد جهانی و قرار گرفتن آن در خدمت گردش وانباشت  سرمایه در بازار های آزاد، جهان را در زنجیر واحدی بسته است. بازار تعیین کنندۀ همۀ ارزشهای مادی و معنوی زندگی امروز است؛ یا به عبارت دیگر کالایی شدن فرهنگ و حتی اندیشه، چنانچه "فوکویاما " به تاثیر پذیری از پایان تاریخ هیگل، پایان تاریخ مسخره را دموکراسی لبرال اعلام کرده است، که همانا خوشه ای شدن تولید و شبکه یی شدن بازار در انقیاد جاودانی گلوبالیزاسیون است. نظام سرمایه اکنون به مازاد سرمایه مواجه است؛ همانگونه که قطب مقابل آن یعنی فقر نیز، به مازاد متراکم مواجه گردیده است. این داستان بحث درازی می خواهد اما به آن در ین فرصت نمی پردازیم. فعلاً صرفا ً به فرایند دولت – ملت و رفاه اجتماعی و حس ملی در رابطه جهانی شدن می پردازیم.

تکامل بورژوازی از رقابتی شدن اقتصاد در قرن 19 به سیمای  امپریالیستی به قرن بیستم می رسد. در پایان  قرن 20 و قرن 21به گلوبالیستی شدن  یا گلوبالیسم تکامل می کند، با پیدایش شرکت های فرا ملیتی و چند ملیتی در نیمه قرن بیستم، خود به معنی کمرنگ شدن حس ملی در زیر سیطره دولت های ملی سرمایه دارانه است. مقوله "چندین ملیتی" و "فرا ملیتی" حرکت تاریخ و فرهنگ جامعه بشری را بسوی حس های فراملی و ادغام جلب میکند. همانگونه که روزگاری ناسیونالیسم به مثابه نیاز یک مرحله تاریخ سرمایه به حس ملی نیاز داشت( و بالطع ،شهزاده نشین های کوچک و ملوک الطوایفی را از انگلند و سویس تا فرانسه و آلمان و هالند ... با حس ملی و ظهوردولت های مدرن و یکپارچه در آمیخت)، اکنون تکامل و گردش جهانی سرمایه به حس های فراملی و تولید خوشه ای فراملیتی ها نیازمند است.

چند ملیتی شدن سرمایه به قول یک  فیلسوف جاپانی " بی سرزمین شدن یا بی کشور شدن"است. حضور شرکت های چند ملیتی در اقتصاد جهانی اقتصاد های ملی را زیر سوال می کشد. اگر دیروز فلپس ژَست هالندی داشت و زیمنس اکت جرمنی اجرا میکرد، میکروسافت متاع امریکایی میفروخت و سونی جاپانی گری میکرد، امروز این شرکت ها با سرمایه های چند ملیتی در آمیخته اند و از قلمرومالکیت سرمایه داران ملی و کشور ها خارج شده اند. حالا گویا نوبت آن رسیده است تا حرکت سرمایه ابطال ایدۀ ناسیونالیسم را حد اقل در غرب صنعتی اعلان کند.

در پایان قرن بیستم میلادی یعنی آغاز دوره جهانی شدن، نیولبرالیسم خط بطلان کاملی به بورژوازی کلاسیک ( لیبرال) میکشد. دموکراسی های قبل از نیولبرالیزم بیشتر خصلت ملی و منطقوی داشت، مثل دموکراسی فرانسه، دموکراسی امریکا و یا دموکراسی اروپایی و امریکایی. ولی در دوره جدید یعنی نیولبرالیسم، هر چند مناسبات در حرکت و انباشت سرمایه تغییر چندانی نمی کند، ولی خصلت دموکراسی های غربی  ( در دولت- ملت ها )کاملاً دگرگون می شود و سازمان های فرا ملی جای دموکراسی های ملی را میگیرند. دولت های این دوره بیشتر از اتکاء به تاریخ و هویت ملی جغرافیایی و فرهنگ ملی به جهان محوری و جهان وطنی اتکا دارند. دولت تا سطح یک سازمان صرفا ً اجتماعی که نماینده محیط –زیستی شهروندانش است،تقلیل میابد ( نقل قول غیر مستقیم از رونالد رابنسون ) دولت ها خودرا نماینده تاریخ، جغرافیا و فرهنگ خاصی درک نمیکند ( یعنی نمیخواهد )، یعنی دولت های ملی جای خود را به دولت های پساملی ( (Post-National آماده میسازند.

با تأسف و یا خوشبختانه ( از منظر مدرن با تآسف و از منظر پست مدرن خوشبختانه ) از جهانی شدن هم طی دو دهه اخیر تعریف ها و تعبیرات گوناگونی به عمل آمده و می آید. یکعده از سیاستمداران کشور های غرب و صنعتی در پی سوء استفاده از شرایط و مناسبات جهانی شدن هستند، در اینجا لازم به تذکر است بر مبنی اندیشه نیولبرالیسم که بشریت را در زبان مالک متساوی الحقوق تمام ظرفیت ها و فرصت ها و خلاقیت های انسانی میداند، و خواهان برچیده شدن تمام موانع از مسیر استفاده مشترک از منابع و فرصت های بشری می باشد. و اصل رقابت سالم را از عرصه ملی به عرصه جهانی (که قبلاً رنگ بین المللی داشت )می کشاند. در حالیکه ظاهرا ً عاقلانه و عادلانه به نظر میرسد، اما این در حالیست که کشور های پساصنعتی  غربی (+ جاپان+چین+روسیه) بسیاری از دست آورد های مادی و معنوی بشری را همچنان در انحصار خود دارند، مثل تکنالوژی های پیشرفته امروزی + سرمایه های کلان . ولی جوامع در حال رشد یا فقیر جهان سوم و جهان چهارم ( جمهوری های رسته از بند سویتیزم )که فاقد این تکنالوژی و سرمایه استند، در این مشارکت جهانی شرایط برابری ندارند. جهان سوم و چارم با باز کردن مرزهایش بروی سرمایه جهانی هراس دارند که اقتصاد های ضعیف شان به سرعت طمع غول های ثروت و تکنالوژی شود و فقر شان تشدید گردد و این حرکت را نوعی چپاولگری تلقی می کنند.

از طرف دیگر غربی ها در ین مشارکت نابرابر پیش شرط های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی هم دارند؛ چنانچه پیوستن به سازمان تجارت جهانی، اتحادیه اروپا برای ترکیه و بسا موارد دیگر منوط به اصلاحات عمده سیاسی در کشور های جهان سومی است.

اصولا ً حرکت گلوبالیسم و نیولبرالیسم، صرفا ً در حوزه اقتصاد محدود و منحصر نمی باشد بلکه سایر عرصه ها را هم در بر میگیرد. به طور مثال ارتباطات معلوماتی جهانی، زبان جهانی ( انگلیسی)، آزادی های فردی و اجتماعی با معیار های غرب، حقوق بشر جهانی، عدالت جهانی  ، محکمه جهانی..... یعنی شما به حیث یک شهروند جهانی باید در تمام عرصه های مادی و معنوی با این نظم و نظام جهانی خود را عیار سازید.

جهانی شدن واقعی یعنی آزاد شدن فرصت ها و خلاقیت ها، آزاد شدن علم و اندیشه ارتباطات و تولید از انحصار دولت های ملی البته خوشبینی من به معنی تائید وضع موجود نیست، به خوبی آگاهی دارم که از جهانی شدن در حال حاضر سوء استفاده صورت می گیرد. نظام بین المللی کنونی عادلانه نیست، ولی اگر واقعا ً معیار های تئوریک گلوبالیسم و نیولبرالیسم تحقق واقعی پیدا کند، در آن صورت جای تأمل است.

با تأسف در حال حاضر از جهانی شدن بیشتر کشور های ثروتمند غربی ( و+++)و شرکت های چند ملتی سود می برند تا مردمان فقیر! کشور های غربی تلاش دارند از قدرت اقتصادی، سیاسی و نظامی خود سود جویی کنند، اما جهانی شدن برای ملتهای کمتر انکشاف یافته و فقیر نیز دست آورد هایی دارد. آنها میتوانند حد اقل فاصله فرهنگی خود را با جهان صنعتی کمتر سازند و خود را از انزوا جهانی خارج نمایند.

جهانی شدن اینک یک واقعیت زمینی است نه تنها یک واقعیت بلکه حقیقت مسلم. بشر از اولین منازل تمدن، تا کنون از مراحل و منازل و سامانه های گوناگون عبور کرده، گلوبالیسم یا جهانی کردن هم یکی از همین مراحل و منازل تکامل است.

در کشور ما از جهانی شدن برداشت های گوناگون آنهم بسیار محدود در سطح یک در صد از روشنفکران افغان وجود دارد. یکعده به این باور اند که جهانی شدن یعنی تهاجم فرهنگی، سیاسی و اقتصادی کشور های سرمایه داری به خصوص غربی بر ملل و کشور های جهان سوم، یکعدۀ دیگر تحت تأثیرات افکار و ذهنیت های مارکسیستی، جهانی شدن را چهره جدید اولترا- امپریالیسم غربی تعریف می کنند؛ در حالیکه شکی وجود ندارد که کشور های غربی از واقعیت جهانی شدن و فرصت های آن استفاده سوء می کنند، ولی به هیچ وجه این همه ای واقعیت نیست، توسعه اقتصادی، اجتماعی و صنعتی در جهان کنونی به صورت طبیعی، جهانی شدن را به یک واقعیت غیر قابل انکار در برابر ما قرار داده است.

اصولاً گلوبالیسم، صرفا ً در حوزه اقتصاد و سیاست مطرح نیست، جهانی شدن همانطور که قبلا ً عرض کردم، یعنی انسان جهانی، فرهنگ جهانی، ارتباطات جهانی، حقوق بشر جهانی، عدالت جهانی، امنیت جهانی.... تا برسیم بطور واقعی به مقوله شهروند جهانی؟

این هم درست است که دولت های بزرگ و شرکت های چند ملیتی بزرگ از جهانی شدن بیشتر سود برده و می برند، ولی این بدان معنی نیست که جهانی شدن بد است و یا معجزه است. این همان قاعده معمول دیالکتیک تکامل است که در تمام ادوار تاریخ جاری بوده، یعنی همیشه قدرت ها محور تکامل هستند، بناءً جهانی شدن نه یک معجزه است و نه هم یک توطئه بلکه جهانی شدن فرایند تکامل جامعه بشری است. جهانی شدن یعنی آزاد شدن خلاقیت های انسان، آزاد شدن علم و آزاد شدن اقتصاد و بوجود آمدن جامعه پر تحرک مدنی در سطح ملی و جهانی و کمرنگ شدن نقش دولت ها و پررنگ شدن نقش جامعه مدنی. در حال حاضر از جهانی شدن سوء استفاده صورت می گیرد، ولی این وضع در دراز مدت دوام نخواهد کرد!

در عصر کنونی سرعت تحولات به حدی است که هیچ قدرت نمی تواند آن را متوقف سازد. در نتیجه این تحولات است که جوامع بشری شاهد تغییرت بنیادی در مناسبات و ارزش های بشری خواهد بود. حتی میتوان گفت که جهانی شدن یعنی انقلاب دیگر جهانی، اگر در کوتاه مدت کشور ها و اقتصاد ها و فرهنگ های قدرتمند میتوانند حرف اول را بزنند، ولی در دراز مدت این وضع تغییر می کند. با شکسته شدن دیوار های ضخیم جغرافیای فرهنگی و اقتصادی مثل دیوار برلین که یکی از نماد های ادغام درجهانی شدن است که باعث گردید تا صد ها ملیون انسان آنطرف دیوار برلین نه تنها باشندگان آلمان شرق، ارتباطات قطع شده فرهنگی، جغرافیایی، اقتصادی خود را با صد ها ملیون انسان اینطرف دیوار برلین تأمین کنند، به زودی دیوار های دیگر به خصوص دیوار ترس، تعصب و توهم میان شرق و غرب فرو خواهد ریخت و ملتها و فرهنگهای شان آزادی تأثیرگذاری و تأثیرپذیری را بر یکدیگر پیدا خواهند کرد. البته هویت های  ملی و تمدنی به حیث میراث مشترک بشر به نام ملتها باقی خواهد ماند، اما صرفا ً به حیث میراث فرهنگی تمدنی نه مناسبات و هنجار های جاری.

بناءً برای ملت افغانستان نیز شایسته است تا دست به بازسازی معنوی و مادی خود بزند، خلاء ها و عقبمانی های تاریخی خود را جبران نماید و یکجا همراه با مردم جهان گامهای بلندی را در راه انکشاف و توسعه فرهنگی، اقتصادی اجتماعی و سیاسی خود بردارد.

 پرابلماتیک جامعه افغانی ، از دور واقع شدن با جریان دوصد ساله مدرنیته است. این گسست تاریخی هم اکنون نیز نقش عقبمانده خودرا به نمایش میگذارد .ما که هنوز دولت – ملت نشده ایم چگونه میتوانیم در شبکه ی جهانی وصل شویم؟

دیگران از موقعیت دولت های ملی بسوی ادغام پیش میروند و ما از موقعیت ملوک الطوایفی و حکمران نشین های مستقل ؟ ناسیونالیسم در اروپا و امریکا بوسیله نظریه های بورژوازی به پختگی رسید( نمونه برجسته آن در فرانسه ) و حتا در انگلستان قسمتی از اشرافیت فیودلی ویکتوریایی  نیز با حفظ سلطنت به تشکل ناسیونالستی مردم انگلستان پیوستند و بدنبال حرکت بورژواهای عاقل ، تا انقلاب شکوهمند رسیدند.

همه میدانیم که در پیشاپیش نهضت های ناسیو نالستی انگلستان فلاسفه و دانشمندان و هنرمندان نابغه ای قرار داشت که تا امروز بشریت خودرا مدیون آنان میداند و در فرانسه نیز ده ها فیلسوف و هنرمند و عالم وجود داشت که عصری را بنام خود در تاریخ رقم زدند ( روشنگری ) و موجبات انقلاب کبیر فرانسه را فراهم کردند. مبارزه + آگاهی  بوده که اروپا را از خواب شهزاده نشینی بیدار کرد و بسوی ملت واحد انتقال داد.

مردم افغانستان عنصر اولی ( جنگِ افغانی که کمی با مبارزه ی انگلیسی و فرانسوی  فرق دارد) را به حد خارق العاده از خود تبارز داده است ولی در عرصه آگاهی هیچوقت نتوانسته است که فرایند تاریخ را به سود خود برگرداند. جنگ در افغانستان در قرن نزدهم با روحیه ملی (صرفن در جنبه ی استقلال خواهی و نه در ابعاد اجتماعی آن) صورت گرفته ولی نه به نتایج ملی و نه به نتایج آزادی رسیده است ! به یک دلیل ساده و آن اینکه مردم در آن زمان از لحاظ سیاسی – اجتماعی از بستر نظامهای ولایتی (شهزاده نشین ) برخاسته بودند و به خاطر نبود نهضت مدرنیته ( آگاهی بورژوازی )ثمره ی جنگها به خاکستر تبدیل شد.

از سوی دگر سوای جنگهای استقلال طلبانه، در قرن نزدهم نه رهبران و نه مردم بخاطر براندازی ملوک الطوایفی ها پیکار نکرده اند و تمام جنگها همیشه بر محور نفع و زیان شهزاده ها ی مستقل چرخیده است. و مردم به حیث عسکر و دنباله رو مورد سؤ استفاده قرار گرفته است و هیچگاهی در نقش مستقلانه به میدان نیامده است. در هر باری بیچاره مردم، شاهان فراری را بر شانه های زخمی شان (از امیردوست محمد خان تا امیرعبدالرحمن خان را)تا ارگ انتقال داده اند.

چون پایه های اساسی نهضت ناسیونالستی در قرن نزدهم  از لحاظ اجتماعی مستلزم حضور بورژوازی در صحنه اقتصادی بوده  و از لحاظ سیاسی موجودیت آگاهی حزبی بورژوازی را میطلبیده ، و کشور ما در آنزمان فاقد هردو عنصر بوده ( جرقه ی سید جمال الدین و امیر شیر علی را با جریده اش ، به حیث شهاب ثاقب محاسبه کنیم)، بنابرین در میهن ما ناسیو نالیسم مدرن شکل نگرفت و همان پیراهن چرکین شهزاده سازی ها را نا شسته پوشیده است اروپا نیز از جنگهای قومی، زبانی، مذهبی، نژادی رنج برده است ولی پیشقراولان راه آزادی (نهضت روشنگری سکاتلندی + فلسفه و نگرش روشنگرانه ی فرانسوی+ تفکر لیبرال – دموکراسی اروپایی )و درایت مردمش به این جنگهای پیشا مدرن خاتمه بخشیدند و آخرین ضربت را مردم آلمان ( در دوره بسمارک) بر پیکر شهزاده نشین های جنگ انداز، وارد آوردند. تشکل ملت- دولت به گواهی تاریخ مستلزم درونی کردن آگاهی های فلسفی و دانشی و هنری دیروز و امروز است، این از یکطرف، و از سوی دگر به هوش آمدن تاجران و سرمایه داران وطن است که از طریق براه اندازی صنعت سالم و تجارت های ممد تکامل، زمینه را برای ایجاد یک دولت مدرن در عصر پسامدرن فراهم میسازد.

روشنفکر کشور باید از خواب نابالغی بیرون بپرد و بجای فضای کوچک مشت، به کهکشان بنگرد، بیبیند که ملتهای مدرن و پسا مدرن چگونه از طریق مبارزه و تلاش  به مدارج عالیه رسیده اند. نمیگویم که تقلید کنیم چون تقلید در سیمای چپ به سیه روزی منجر شد و تقلید در نمای راست به خانه جنگی و کشت روز افزون خشخاش.

متآسفانه روشنفکر افغانی اندیشه را ( مثلاً از هابس و لاک و هیوم وآدم اسمیت که بانیان تحول در انگلستان بوده اند تا اصحاب دایرة المعارف فرانسوی و از کانت تا هیگل و مارکس و نیچه......تا اندیشه های لیبرال دموکرات حزبی ) در سده های هفدهم ، هجد هم و نزدهم جذب نکردند و یا آنانی که جذب کردند ، بومی نساختند .همین بود که ما نتوانستیم به حیث روشنفکر به تولید فکر دست بزنیم و همیشه مانند عرصه های مادی در حوزه تفکر نیز جیره خوار باقی ماندیم .

حالا نیز که از گفتمان ناسیو نالیسم و مدرنیته دو قرن میگذرد، ما تازه  مایل گشته ایم که این بحث ها را نه از نگره ی گفتمانی بل از دریچه ی موقعیت های زبانی، مذهبی و قومی و ده ها روزنه ی دگر، تاریکی افگنی میکنیم.

دولت هایی بزرگ از موقعیت قدرت بسوی جهانی کردن خود میتازند ( مثل دولت های ملی اروپا) ولی ما از ضعف بسوی تجزیه و کوچک سازی خود روان هستیم. علت آن این است که هنوز به اسلوب سنتی و ریش سفیدانه می اندیشیم نه بر مبنای نگرش های کارساز و تحول آفرین.

مثلاً بهترین های ما که اگر مذهبی نباشند، اتومات در نشیب قوم سنگر عوض میکنند، این بهترین ها که من واو و تو جز آن هستیم ، خلاصه ی تولیدات فکری شان هنوز بر محور زبان ( روایت کبیر )چرخ میزنند گویا میخواهند با ثبوت برتری و قوت  زبان مادری خود، معضله کشور را حل نمایند....( این متفکرین هنوز نمیدانند که دوران مرجعیت و قاطعیت و گفتمان یکه و معانی نجاتبخش پایان یافته است ) .

و گروه دگر با حرکت های دینی و زاهد نمایی در پی آن هستند که به معضل کنونی نقطه پایان بگذارند ! اما از آنجایی که اینان نیز منظر حرکت شان یکه تازی است، به نتایج مثبت نرسیده اند .

و به همین طور کلان روایت نمایان دگر.

ما که در گیر معضلات کوچک گشته ایم ( حل مسایل غیر ضروری ) چگونه خواهیم توانست به پرسشهای بزرگ ( رابطه ی جهانی شدن با منظومه ی دموکراسی و ناسیونالیسم در افغانستان ) به حد پرسمان برسیم ؟ نمیگویم به سطح جواب دادن ! چه ، پرسیدن خود مرحله ی از تکامل گفتمان است.

 اما در افغانستان کنونی بجای نظریه هایی که بتواند مردم را در جهت ملت شدن و دولت شدن ببرد ، گفتمان های پیشامدرن نشسته است این گفتمانها عبارتند از:

#  گفتمان پیشا مدرن پیرامون زبان 

#   گفتمان پیشا مدرن  پیرامون قومیت

#   نبود گفتمان در باب طبقه های نو ظهور

#   گفتمان  پیشا مدرن  پیرامون  بورژوازی  تجاری

#   نبود گفتمان پیرامون فرایند جهانی شدن و تآثیر آن در کشور

#   و نبود گفتمان در باره منظومه ی دموکراسی و ناسیونالیسم افغانی                                                                                                  

 من میخواهم که در قسمت سوم این مقال ، پرسشهایی را که در بالا مطرح کرده ام ، یک به یک به زیور گفتمان درآورم ، تا اگر توانسته باشم ، آهسته و آرام شکِ اسلوبی جدیدی را فرا راه پژوهندگان جوان بگذارم.

ادامه دارد

قسمت اول

ناسیوناليسم

  از فرايند تاريخی تا جامعۀ مدنی

 

 بقلم: سيد نظام الدين وحدت

مدخل

انسانها همواره در پی آگاهی و آزادی بوده و از مراحل و منازل سخت و دشواری تا منزل کنونی تکامل، راه درازی را پيموده اند.

بشر سرگردان و طوايف بيابانگرد، دولت های بدون سرزمين، سر انجام در قرون وسطی با شکاف حجر، راه خود را با کشف فلز و سپس ماشين به سوی ديجيتالی شدن باز می کند.

مقولات خوشبختی و آزادی را انسان ابتدأ در متن های فلسفی، هنری، دينی و عرفانی کشف کرد و پس از تجربه آن را در زندگی واقعی خود منعکس و پياده نمود، تا اين که راه خود را از مدينه جاهله به سوی مدينه فاضله گشود و پرش شکوهمندی را اجرا کرد.

در حوزه ی فلسفه برای رسيدن به آزادی و خوشبختی انسان در طی 2600 سال اخير صد ها فيلسوف در تضاد و تناقض با يک ديگر مليون ها صفحه کاغذ را سياه مشق کردند، درحالی که در دوران پيش فلسفی هم داستان فقر و رفاه انسان در علوم مثبته اجتماعی به وسيله ی اساطير نشان دهنده ی تاريخ وحدت ضدين است، اديان مختلف و به خصوص اديان آسمانی نيز نقش پر بهايی در آگاهی و آزادی انسان داشته و دارد، هنر به مثابه ی زيباترين نوع ديد و آگاهی انسان از خودش و پيرامونش اثر ژرف در بيداری انسان داشته، چنانچه حماسه ی هومر، تراژدی سوفوکل، کميدی الهی دانته، مثنوی معنوی مولوی... هر کدام کوشيدند ژرف نگر تر و عاطفی تر مدينه ی فاضله بشر را ترسيم و تدوين کنند.

ناسيوناليسم نيز به مثابه ی يک تجربه بشری در مقطعی از تاريخ در راه رسيدن انسان به مدارج کنونی تکامل نقش عظيم و پربهايی داشته، خاصتا ً ملت های غربی توانستند با گذار از پيش مدرنيته از تجربه ی ناسيوناليسم سرفراز بدر آيند و بدوران مدرن عبور کنند.

ناسيوناليسم هم به عنوان جنبش مردمی و هم بعنوان ايديولوژی طبقه ی متوسطه از سه قرن بدينطرف، خود را به حيث يک فرايند، يعنی پروسه ی تاريخی نشان داده؛ ناسيوناليسم يک حرکت تاريخی است و نه طبعي؛ ناسيوناليسم پلی شد برای گذار از جامعه ی سنتی (فيوداليته) که در غرب فرانسويان به آن "سرواژ" می گفتند بسوی مدرنيته.

مطالعه ی فلسفه تاريخ نشان می دهد که پيش از پيدايش زمينه های فکری، فلسفی، مقوله ی ناسيون (Nation) يعنی ملت، ممالک غربی دارای حس ملی نبودند،  بلکه دارای حس قومی، حس محلی، حس منطقوی و حس جزنگر داشتند، که اين حس ها به وسيله ی شهزاده نشينان محل گرأ نماينده گی و منعکس می شد. اروپا بعد از سقوط امپراطوری فاسد شده روم در قرن پنجم ميلادی وارد مرحله ای سرواژ (فيوداليته) گرديد، که هزار سال دوام کرد. اقتصاد و ابزار کار عقب مانده فيودلی، استقرار انگيزسيون مسيحی، هزار سال رکود را بر اروپا تحميل کرد و به هيچ گونه اختراعات و اکتشافات اجازه نداد. نظام سلطه يعنی مرد محوری، کيش محوری، محل محوری، شهزاده محوری، قوم محوری، زبان محوری و ده ها محور ديگر از اين دست باعث شد تا اروپا هزار سال ديگر در خواب خرگوش فرو برود.

نيچه فيلسوف آلمانی می گويد:

"زمانی که عقل و استدلال سقراط وارد فرهنگ يونان گرديد، فرهنگ از طراوت و پويايی باز ايستاد؛ فرهنگ پيشا فلسفی يونان يعنی فرهنگ اساطيری، حماسی و خود جوش و فاقد مداخله عقل ويرانگر انسانی تر بود." در قرون وسطی نيز مداخله ی انگيزسيون متعصب باعث شد که جای اومانيزم يعنی عقلانيت محوری را کيش محوری اشغال کند. در چنين شرايط هرگونه پرش و خلاقيت فکری انسان سرکوب می شد.

تا آرام آرام عقلا و روشنفکران با قبول قربانی های بيشمار زمينه های فرهنگ و اقتصاد "فلورانس" را در ايتاليا فراهم ساختند؛ اروپا با غسل تعميد خود در فلورانس درفش اومانيزم يعنی عقلانيت محوری را به اهتزاز آورد.

در فلورانس ايتاليا بود که "کميدی الهي" دانته و ليونارد داوينچی از روی خاکستر های هزار ساله فروزان گشت؛ در فلورانس بود که اولين بانک، تبادله ارض و تجارت به ميان آمد و رونق گرفت، در ين دولت شهر بود که طبقه ی متوسط پدیدار گشت و گمان برد که رسالت ايجاد دولت ملی و متمرکز را به دوش دارد.

ديده می شود که ايده ی ناسيوناليسم واقعا ً پديده ی تاريخی است و نه هوس و نه پروژه؛ این نياز انسان در رابطه ی زمان  و حرکت است که به وسیله ی طبقه ی متوسط در آغوش دانش و هنر شکل گرفته و پایه گذار هنجار ها و رفتار های مدرن به حیث اولین آزمون تاریخی تبارز می کند. سر انجام به اين نتيجه می رسيم که تمامی دستاورد های جامعه بشری محصول بلامنازعه ی تلاش متداوم  تمام احاد بشر در گستره ی تاريخ است، که در هر مرحله ای يک و يا چند قدم به سوی خوشبختی و آزادی گذاشته شده و می شود؛ همانگونه که قبلا ً به حوزه های مختلفه ی فکری تاريخی ناسیونالیسم اشاره کرديم، مکرر می سازيم که در هر دوره ای از تاريخ بشر در ايجاد يک فکر از يک متن و گفتمان شروع می کند. سپس در حوزه های گوناگون اجتماعی، اقتصادی و سیاسی روند رشد خود را پی می گیرد؛ مثلا ً در پيدايی ايده ی ناسيوناليم به همان پيمانه که متن های صرفا ً سياسی ارزشمند و تأثير گذار بوده اند، آثار فلسفی، دينی، هنری نيز نقش ارزنده ای داشتند، همانگونه که اديان در هدايت بشر به سوی کمال سهم خود را داشتند.

کتاب شهريار اثر ماکياول شايد اولين اثر سياسی و ماندگاری باشد که از تفکر رنسانس به مار رسيده باشد، البته بی آن که رساله های سياسی ساير متفکرين را رد کرده باشيم.

در "شهريار" اولين بار با تيوری "دولت" بر می خوريم. فراموش نبايد کرد که از لحاظ فلسفی ـ سياسی تيوری مربوط به دولت غايت تکامل خود را از دولت شهر فلورانس مي گيرد تا سپس آن را به دولت و ملت فرانسه ارتقا می بخشد.

لوياتان که نمادی از دولت است، به وسيله ای توماس هابز فيلسوف انگليسی در 1588 – 1679 به زبان انگليسی نوشته شده و کتاب "شهروند" را به زبان لاتين به نگارش در آورده است. هابز در تيوری فلسفی – سياسی خود دولت را لوياتان می نامد. لوياتان در کتاب مقدس تورات به "اژد" بسيار  خطرناک و تباه کن اشاره شده است و هابز اين نماد را از تورات به عاريت گرفته و بالای دولت اطلاق کرده است و در کتاب شهروند، رابطه انسانها را با دولت تشريح می کند.

هابز طرفدار ايجاد دولت متمرکز و قوی است، چون عقيده دارد که انسانها ذاتاً سرکش و انارشيست استند و تاريخ نشان داده که قوی هميشه بر ضعيف حاکميت داشته؛ بناءً دولت بايد از نيرويی به وجود بيايد که توان کنترول جوامع را داشته باشد؛ يعنی از نيرومندان تا ضعفای خودسر را با استقرار انظباط و نظام مدنی سازد؛ اما اين نظم و نظام بايد عقلانی باشد نه اساطيری و نه هم مذهبي. منظور هابز در تيوری دولت متمرکز، در زمان خودش ريختن شالوده ی دولت و ملت است که طی روند تکامل خود به دولت و ملت مدنی ارتقأ می کند.

تيوری پرداز ديگر جان لاک است که برای اولين بار اصطلاح جامعه ی مدنی را به کار می برد. جان لاک فيلسوف خردمند انگليسی در 1633 – 1704 تيوری قطب دوم دولت را جامعه ی مدنی می داند. اين لاک است که آزادی های مدنی را برای احاد شهروندان مطرح می کند. همه می دانند که انقلاب بورژوازی از فرانسه تا آمريکا چقدر تحت تأثير لاک بوده است، حتی اعلاميه حقوق بشر که از تربيون پارلمان انقلاب فرانسه فرياد شد، در واقع بی آن که از جان لاک نام برده باشد، آواز جان لاک را بلند می کند.

لاک بر عکس هابز به اين عقيده و باور بود که دولت بايد مدنی باشد و از ضعيفان حمايت کند  با اجرا قانون برابری و آزادی يکسان شهروندان را تأمين کند؛ همانطور که گفتيم وقتی که ناسيوناليزم تاريخی با اندیشه و عقاید جان لاک  گره می خورد، ناسيوناليسم مدنی به ميان می آيد؛ يعنی دولت و ملت آزاد، آزادی برای دولت همان داشتن استقلال، تماميت ارضی و حاکميت ملی تعريف می شود، ولی آزادی برای ملت یا شهروندان به مفهوم آزادی عقيده و بيان و ساير آزادی هایی که بهترین مصداق آن اعلامیه جهانی حقوق بشر است؛ شهروندان به صورت مساويانه از حقوق و آزادی های برابر برخودار اند و دولت ها حق گرفتن آن را از مردم ندارند؛ يعنی حدود و صقور رابط دولت و ملت معين می شود. به اين دوره و مناسبات می گويند ناسيوناليسم مدنی.

 ملت و دولت

انديشه ی ملت و دولت آهسته آهسته فرايند رشد خود را تا عهد روشنگری فرانسه می پيمايد؛ فهم فلاسفه و دانشمندان و هنرمندان از مقوله ی ملت و مقوله دولت، بالاثر تکامل اقتصادی و اجتماعی متغیر می شود. در طی زمان ناسيوناليسم به مثابه يک جنبش مردمی و به منزله ی یک انديشه، به مرحله ای تبديل شدن به يک نظام سياسی می رسد و مراحل رشد خود را در دوره ی روشنگری تکميل می کند.

شارل منتيسکو جامعه شناس و فيلسوف نامدار 1689 – 1755 با مطالعه ی فلسفه ی تاريخ و نقد يونان و جامعه ی مدنی جان لاک و تمامی تيوری های مربوطه به ملت و دولت، تيوری تکثر يا تفکيک قوا را به جای تمرکز قدرت در دولت مطرح می کند و دولت را از سه جزو و رُکن مرکب می داند، قوه ی اجرائيه – قوه ی مقننه – قوه ی قضائيه؛ البته نه تنها منتيسکو بلکه اکثريت نوابغ عصر روشنگری از لحاظ تزاسکولاريزم به مقوله ی دولت ملت و شهروند، ديد و نگاه اين چنين دارند، ولی پايه گذار اصلی همچنان جان لاک است و شناخت شناس فلسفی زير تأثير جان لاک خردمند بوده، اگرچه از ده ها نابغه و فيلسوف روشنگری فقط کانت است که شاهد پيروزی انقلاب کبير فرانسته و تحقق ايده های شان می باشد، ديگران قبل از انقلاب فرانسه به جاودانگی پيوستند. بشريت به خوبی می داند که ناسيوناليسم مدنی فرانسه که با انقلاب کبير فرانسه (1789) دولت و ملت را استقرار بخشيد و از طريق قانون رابطه بين دولت و ملت را تأمين کرد، نتيجه تفکرات فلاسفه چندين نسل قبل از انقلاب فرانسه بوده است. به همین دلیل فرانسه را به عنوان بهترين مثال انتخاب کرديم، چون در فرانسه در قرون وسطی شهزاده محوری حاکميت داشت، يعنی دولت متمرکزه با هويت شهزادگان خلاصه می شد و دولت و ملت که هويت سرزمين واحد و ملت واحد را نشان دهد، وجود نداشت و به جای آن حکومات خود مختار محلی يعنی ملوک الطوايفی وجود داشت؛ در حالی که در هر ايالت پادشاهی حکومت می کرد، پادشاهان فرانسوی هميشه با هم در جنگ بودند و به هيچ وجه قادر به نماينده گی از فرانسه ی واحد نبودند. اين ناسيوناليسم  بود که توانست از فرانسه ملت واحد و دولت واحد بسازد؛ چون لازمه ايجاد دولت و ملت نه تنها رشد انديشه بلکه انقلاب است که تحقق داعیه ناسیونالیسم را میسر می سازد که به وسیله ی طبقه  بورژای که به توليد کالا و تجارت می انديشيد، تحقق می یابد و اين انديشه با گسترش شهر ها کمک کرد و از سوی ديگر ورود دهاقين به شهر ها زمينه ی فرهنگ واحد ملی را به وجود آورد که سر انجام موجبات ناسيوناليزسيون را فراهم کرد. ناسيوناليسم پراگندگی و ملوک الطوايفی عصر فيوداليته را در فرانسه و سپس ساير نقاط در اروپا و آمريکا در هم کوبيد و به جای قوم محوری، زبان محوری و محل محوری، ملت محوری را تحقق بخشيد.

اصولا ً قوم محوری و محل محوری ابزار اند در خدمت "سرواژ" فيودال که موجبات استثمار دهقانان را فراهم می کند و مانع توليد موثر و ايجاد فابريکه ها و گردش سرمايه می شود. پس ناسيوناليسم در عرصه اقتصادی نيز نقش مهمی دارد، يعنی گذار از توليد سنتی به توليد مدرن که در قسمت دوم به بحث بيشتر خواهيم پرداخت.

بحث ديگر پاتريوتيسم (ميهن دوستي) " سرزمين يعنی خاک" مطرح است. مثلا ً جنگ فرانسه و انگليس، جنگ اسپانيا و هالند و ده ها جنگ ديگر در قرون 15، 16 و 17 که دفاع از خاک در ين جنگها عنصر ناسيوناليستی ندارد، بل عنصر پاتريوتستی دارد. اما در جنگ دوم جهانی، شعار دفاع از ميهن جنبه ی ناسيوناليستی (ملي) دارد، یعنی دفاع از استقلال و آزادی در برابر فاشیزم مطرح است چون در کشور های درگير، عنصر ملت شکل يافته است.

ايده ی ملت که به کمک آن اعضای يک جامعه و کشور به ساختن يک هويت دست می يابند، از وفاداری و نگهبانی محض از سرزمين به معنای "خاک" بسيار گسترده تر است؛ حوزه ی منافع مادی و معنوی از خانواده، دهکده، شهر و ايالت هم فراتر می رود و تبديل به روح جمعی و احساس و منافع جمعی می شود. هريک از شهروندان در برابر منافع مشترک مسئوول استند. نظامات ارزشی واحد به وجود می آيد، انظباط و انسجام اجتماعی و اقتصادی موجبات رشد مادی و معنوی را فراهم می سازد.

در حالی که در پاتريوتيسم صرفا ً از يک محدوده جغرافيايی و از آنچه که هست و دارند، دفاع صورت می گيرد، ولی در ناسيوناليسم  راه رسيدن به آنچه که ندارند، جستجو می شود.

 پساملی

"نقد قوم محوری شرط لازمه برای قوم شناسی است که به صورت نظام مند و تاريخی مقارن با تخريب تاريخ متافزيک بوده و هر دو به يک دوران واحد تعلق دارند" (هايرماس)

پس قوم شناسی مانند هر علمی در قالب عنصر گفتمان مطرح می شود و قوم شناسی وقتی می تواند نقد قوم محوری را به انجام برساند که از موضع علمی به عقبگاه پرستش قوميت زانو نزند و حرکت های فکری را مورد تفکر قرار دهد؛ يعنی به وسيله ی عقل به نقد عقل بپردازد.

اگر ناسيوناليم بورژوای، حس کشور، حس هويت ملی، حس دولت ملی را زنده می سازند، فراموش نگردد که به حس حق تعيين سرنوشت نيز باورد دارند.

به همين دليل ناسيوناليست های نا بالغ از لحاظ فکری و نا پخته از لحاظ فرهنگی در درک ناسيوناليسم  دچار اشتباه می شوند، در حالی که ناسيوناليسم  مدنی حق تعيين سرنوشت را از عناصر اساسی می داند يعنی ابطال عشيره گرايی، ابطال هويت های کاذب، ابطال دولت های استبدادی و خود رأی و بالاخره ابطال خرافه پرستی؛ اما اين اتفاق صرفاً با فرياد محض روشنفکران در يک کشور و جامعه نمی افتد، تا زمانی که شرايط لازمه ی آن فراهم نگردد، با نيات شريفانه و شعار های روشنفکرانه قابل تحقق نيست.

آنچه که در حال حاضر گفتمان روشنفکران افغان را تشکيل می دهد و من آن را در قسمت دوم اين مقاله به بحث خواهم گرفت، عبارت از اين است که اندیشه ی  ناسيوناليم در کشور ما متأسفانه تا هنوز شکل نگرفته است و تا سطح حوزه ی روايت های قومی تنزل کرده است؛ ما آنچه را که از گذشته خود بايد بدانيم و آنچه را از حال و آينده بايد دانست، هنوز نمی دانيم، در حالی که جهانی شدن ما را غافلگير کرده است، حتی همان ملت های جهان سومی که در اطراف ما و يا دورتر ها قرار دارند، حد اقل به تکامل بورژوایی قرن 19 و 20 اروپا رسيده اند ولی ما چی(!) که هنوز در اسارت قوم قبيله نفس می کشيم و در فرايند دولت، ملت و رفاه اجتماعی و حس ملی نرسيده ايم. در اين اوضاع و شرايط که جهانی شدن جامعه بشری را به سوی حق های فراملی می برد، با تأسف ما هنوز به ملی شدن ضرورت داريم.

حالا گويا نوبت آن رسيده است که حرکت های سياسی و اقتصادی، جهان را به سوی ابطال ناسيوناليسم بکشاند و عملا ً نماد ها و نهاد جهانی شدن را بشر تجربه می کند، مثل اتحاديه اروپا، قانون اساسی اروپا، پول واحد اروپا (ايرو) که در حقيقت گام های است به سوی ابطال دولت و ملت، ما چی می کنيم؟

"دموکراسی های مبتنی بر رفاه عامه اکنون جای دموکراسی های ملی را می گيرند، به قول «هابرماس» دموکراسی های مدرن در غرب فرايند تکامل 200 ساله خود است. مضمون انتزاعی ايده ی خود آيين جمهوری خواهانه چنانچه توسط روسو و کانت تکوين يافته بود، اکنون جای خود را به تحولات جهانی شدن زير پرسش برده و خالی ميکند " (هايرماس)

هرچند که جهانی شدن در فرايند ملی شدن جريان يافته است اما با کاهش اعتبار دولت های ملی در غرب به طور خاص معلوم نيست چه اتفاقات در ساختار های اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی حادث می شود؛ ولی در جوامع پيش مدرن مثل افغانستان که هنوز تجربه ناسيوناليسم  را هم ندارد، نمی دانم واکنش آن نسبت به جهانی شدن چه خواهد بود؟

نکته ی دیگری که باید عرض کنم، مقصود ما ازبرداختن به ناسیونالیسم، برگشت به ناسیونالیسم تاریخی نیست بلکه داعیه ی کنونی ماحرکت درجهت سوسیال دموکراسی جامعه ی مدنی است که آخرین منزل مقصود ناسیونالیسم است. هدف از توضیح جریان تاریخی ناسیونالیسم آشنایی باناسیونالیسم به حیث یک روند تاریخی است نه چیزی بیش.

به اميد نگارش قسمت دوم

 رویکردها:

- کتاب "شهریار" اثر ماکیاول

- شهروند، اثر توماس هابز

- روح القوانین، اثر منتیسکو

- قرارداد اجتماعی، اثر ژانژاک روسو

- مطالعۀ مقالاتی در رابطۀ ناسیونالیسم