زندگی

مرگ مخاطب  یک رویکرد نا غربی

هومن ربیعی  

مدرسه مرگ مخاطب مثل بسياري از مكاتب پيشين دچار بد فهمي شده است و مقايسه آن با مرگ مولف از جنس همان برخوردهاي عجولانه اي است كه با اغلب مفاهيم نو مي شد و مي شود .

شاهد بوده ايم كه عده اي « مدرنيته » را « نو بودن » و « پست مدرنيته »

را « خيلي نو بودن » مي انگارند ، به اين تر تيب عده اي هم پيدا مي شوند و مي گويند : « هه هه ! نو تر از نو بودن كه معني ندارد » و در نتيجه همه در سطح متوقف مي شوند و در تسلسلي بي آغاز و بي انجام گيج مي خورند .

« رولان بارت » در مواجهه با نقادان فرويديستي كه زندگي شخصي نويسنده و عقده هاي احتمالي او را به ياري باز شناسي متن طلبيده بودند ،

پيش فرض مرگ مولف را در نوشتار نقادانه ضروري دانست : پيش فرضي كه به ظاهر مي بايست بديهي انگاشته مي شد اما سايه روانكاوي ، سنگين تر از آن بود كه مسلمات هنر و به طبع آن نقد هنري را كتمان نكند .

نكته در اين جاست كه مرگ مولف رويكردي براي نقادي است اما مرگ مخاطب ـ به مثابه كليد آفرينش هنري ـ خالق اثر را در دستيابي به سبك شخصي خودش رهنمون مي شود ؛ در واقع هدف صرفا « غايب انگاري مخاطب » نيست ، بلكه ويژگي هايي است كه اين انگاره با خود به دنياي اثر مي آورد ؛ به همين دليل است كه مفهوم مرگ مخاطب ، در بر گيرنده همه آمال و ويژگي هاي هنر مدرسه مرگ مخاطب نيست ؛ همان طور كه همه آراء بارت ، تنها در پيش فرض مرگ مولف خلاصه نمي شود .

فقط كافي است كه در اعتياد تاريخي مان به خوانش سطح مفاهيم كمي تامل كنيم تا در يابيم كه همواره در ايران نسبت به درك تئوري هاي نوين

دچار سوء تعبير و جنجال محوري بوده ايم و آنقدر به مصرف كنندگي نيم بند از نظريات فرنگي شرطي شده ايم كه هر نگرش تازه اي راغربي مي انگاريم.

مثل اين كه عده اي نمي توانند باور كنند كه ما توانسته ايم با تامل در  ريشه هاي فرهنگ و هنر جغرافياي سرشتي مان در شرق ، غربيان را از بن بستي بحراني برهانيم و اين بار آنها را در جايگاه مصرف كننده قرار دهيم .

كساني كه در جستجوي اين هستند كه بدانند واقعا چه كسي حرف مي زند ، بدانند كه ما به دنبال اين هستيم كه بدانيم چه چيزي گفته مي شود .

اغلب ما عادت كرده ايم كه سر و ته موضوعات تازه را به نوعي هم بياوريم !

مثلا « ضياء موحد » - مثل « محمد آزرم » - با مقايسه مرگ مخاطب با مرگ مولف و چند صدايي ، آن را مد روز و بي ريشه دانسته است ، كه البته اينگونه برخوردها زياد هم تعجب آور نيست . اتفاقا خيلي خوب است كه اين اساتيد ـ كه همواره براي ادبيات ما فرياد وامصيبتا سر مي دهند و از اينكه كسي كار تازه اي نمي كند به ظاهر ناخرسند هستند ـ در مواجهه با اين جريان ، نيت واقعي خود را كه همانا حذف و تحقير نسل نواست ، آشكارتر كرده اند .

سكوت ، ترور شخصيت ، شايعه پراكني و فرهنگ نوچه پروري حاكم بر برخي محافل و مجلات ادبي هم مزيد بر علت است ، اگر چه همه  مي دانند كه اين برخوردها تنها در كوتاه مدت كاربرد دارند . فهرست بلندبالاي شاعران « خوشه » را در دههء 40 به ياد بياوريم ، وافعا چند نفر و چه كساني امروز در خاطرهء ادبيات باقي مانده اند ؟ ما مي دانيم كه مزد شاعري مان را از چه كساني بايد بگيريم ، به همين خاطر است كه بر بازوي باد تكيه نمي كنيم ؛ به همين خاطر است كه مي دانيم  بقاي ما ديگر در توسل به ايسم ها نيست .

بن بست بحراني پست مدرنيسم ، بيش از هرچيز ديگري دچار « بحران محك » است  و آنان ناگزيرند كه به عقب برگردند و تكليفشان را با اين پرسش بنيادين كه « هنر براي چيست ؟» دوباره روشن كنند ؛ آنان كه از عدم قطعيت امور سخن مي گويند و هرگونه اقدام به تعريف مفاهيم را با برچسب « جزم انديشي » مردود مي دانند ، ناگزيرند بر سر اين تعريف كه « نمي شود تعريفي ارائه كرد » اجماع كنند تا همه بدانند كه جهان بي تعريف وجود ندارد . تفاوت انسان با حيوان در توانايي تعريف جهان نهفته است واساسا همين توانايي است كه زبان و به تبع آن هنر را بوجود مي آورد .

سؤال اينجاست كه آيا تعريفي وجود ندارد يا اينكه ما تعريفي نداريم ؟ آيا هنر را مي توان مورد سنجش قرار داد ؟ آيا مي توان تعريفي ارائه كرد كه خط تمايز روشني ميان زشتي و زيبايي رسم كند ؟ آيا بينهايت تعريف متضاد از يك مفهوم يا پديدهء واحد ، همگي مي توانند درست باشند ؟ آيا مي دانيم كه فرهنگ و هنر مشرق زمين به اين سؤالات پاسخ داده است ؟ آيا مي دانيم كه مدرسهء مرگ مخاطب ، خود را براي پاسخگويي به اين پرسشها ـ و نه به اظهار نظرهاي خام و عجولانه ـ آماده كرده است ؟

راستي آيا ميدانيم كه مي توان براي شعر حافظ ، كاربرد ديگري غير از فالگيري متصور شد ؟

 

من اين دو حرف نوشتم چنان كه غير ندانست

تو هم ز روي حقيقت چنان بخوان كه تو داني .