زندگی

 

چند ســـــطر بعدی

ترانه جوانبخت

(برگرفته از کتاب "چهارراهی که به راه پنجم می رسید")

 به خودم می گویم باید یاد او را در دلتان زنده نگه دارم. حتما از خودتان می پرسید از چه کسی حرف می زنم. جواب را در چند سطر بعدی پیدا کنید.  انتهای این متن مرا به کجا می برد؟ آیا او می داند؟ آیا سطرها جواب را در خود دارند؟  یادم هست برف می بارید. دانه های برف روی صورتم می ریخت و سپیدی موهایش را به یادم می آورد. حالا دیگر او نیست اما در این متن با من حرف می زند. ما بچه ها پاهایمان را زیر کرسی قایم کرده ایم تا سرما را حس نکنیم و نگاه گرم او و قصه هایی که برایمان می گوید بیشتر گرممان کند. مادرم به مادرش نگاه می کند و ما به دستهای چروکیده او. راستی او وقتی جوان بود چه کار می کرد؟ جواب را در چند سطر بعدی پیدا کنید.
 
 انگار که برف هایی که آن روز روی صورتم می ریخت حالا این کاغذ را پوشانده و شما که جواب ها را در چند سطر بعدی پیدا می کنید به کاغذ برفی من عادت کرده اید. حالا فرش تبریز زینت خانه های ایرانی ست و گاه آن را برای دوستان خارجی به عنوان سوغاتی می برند. دستهایش را به سرعت به زیر تار و پودهای آن می برد نیمه تمام رو به رویش است و او به تمام کردنش فکر می کند. یک نفر آمد. دو نفر شدند. سومی هم پیدایش شد. حالا ازدحام زیادی در خیابان هست. چشم های کنجکاو به آن پسر بچه خیره شده و مغزهایی که هزار سئوال بی جواب را در خود می چرخاند. نگاهم به صورتش خیره می ماند. معلوم است که خیلی در زندگی زجر کشیده. میمون زنجیرش را می کشد اما فایده ندارد و مرد با خشونت او را به سمت خودش می کشد. قرار است پشتک و وارو زدن میمون را با پرتاب کردن توپ ها در هوا و چرخاندن آنها با دو دست به حاضران نشان دهد. میمون کارش را شروع می کند و پشتک وارو می زند. چند بار که تکرار می کند خسته می شود و می رود یک گوشه و به حاضرین کنجکاوانه نگاه می کند. مرد پسر را صدا می کند. اما پسر حرفی نمی زند. از خودتان می پرسید چرا؟ جواب را در چند سطر  بعدی پیدا کنید
                                                                                                          
کارش را شروع می کند. توپ ها را در هوا می اندازد و به سرعت آنها  را با دو دستش می گیرد و دوباره می چرخاند.  هوا خیلی گرم است  و دانه های عرق بر پیشانی اش نشسته  اما با بی تفاوتی ادامه می دهد. من که تحمل گرما را ندارم شیشه آبی از کوله پشتی ام درمی آورم آن را باز می کنم و آب را با حرص به صورتم می ریزم. قدری خنک می شوم.  با حرکت دست با پسر که کارش تمام شده  و نگاهم  می کند حرف می زنم. او مثل من است و این ما را یکی می کند. منظورم را می فهمد و سرش را به علامت منفی تکان می دهد. در  شیشه آب را می بندم و آن را در کوله ام می گذارم. کار آنها تمام شده  و پسر کلاهش  را جلوی  مردم می گیرد و پول جمع می کند. قرار است آقای زمستان با خانم بهار ازدواج کند. هنوز پاییز است ونمی دانم چند نفر را برای جشن ازدواجشان دعوت  کرده اند. جواب را در چند سطر بعدی پیدا کنید
                                                                     
به نقشه جهان نگاه می کنم. گربه ما عجب خوب جایی ایستاده بقیه کشورها حسادتش را می کنند. چهار اقلیم آب و هوایی خودش نعمت بزرگی ست. کلمات را جمع کرده ایم تاریخ را تا کرده ایم و حالا کاغذ پاره های گذشته را نگاه می کنیم. روح بزرگان ما را ملامت می کند. نصف جمعیت زمین منتظر شروع شدن مراسم اند. از شادی ضربان قلبم مرا صدا می کند. قلبم می گوید که این ازدواج برای همیشه است برخلاف ازدواج ما آدم ها که گاهی چند ماه هم طول نمی کشد! خیلی انتظار کشیدم تا در این مراسم شرکت کنم. آخر می دانید آقای زمستان خیلی وقت بود به خانم بهار پیشنهاد ازدواج داده بود. پایش را روی صخره ای می گذارد. از پایین نگاهش می کنم. با احتیاط میخ را در صخره محکم می کند و بالا می رود. من هم آهسته دنبالش می کنم. دیگر ارتفاعی نمانده تا چند دقیقه دیگر روی قله خواهیم بود. این اولین باری ست که قله یک کوه را همراه یک گروه فتح می کنم. حتما از خودتان می پرسید ما چند نفر هستیم؟ جواب را در چند سطر بعدی پیدا کنید
                                                                                
آفتاب به سرمان می تابد. حسابی عرق می ریزیم و بالا می رویم. خیلی هیجان دارم. می خواهم بدانم از آن بالا البرز چه شکلی ست. می خواهید بدانید کدام قله البرز است؟ جواب را در چند سطر بعدی پیدا کنید
                    
یک نفس بالا آمده ایم. ما گروه مشتاق فتح مرگ فقط برای خوردن غذا وقدری استراحت توقف کرده ایم. نصف گروه بعد از من می آیند و بیست نفر قبل از من به قله رسیده اند. من نفر وسطی جوان ترین فرد گروه هستم. به نظر مسئول گروهمان من از همه اشتیاقم برای فتح قله بیشتر است. بقیه بار دوم یا چندمشان است اما همیشه اولین بار هیجانی متفاوت دارد. البرز مثل مادری پر غرور به بلند قد ترین فرزندش نگاه می کند. کلمات هم انگار مثل سنگ های کوه به شما نگاه می کنند. می خواهید قله این متن را فتح کنید. می خواهید بدانید از چه کسی آخرین سئوال را خواهید پرسید. جواب را در چند سطر بعدی پیدا کنید
                                                                             
فصل ها در این متن طی شد. دست شما دست کلمه ها را فشرده است. صدای باران را می شنوید؟ چشمی هست که با این متن به آینده اشک می ریزد. آینده فتح قله های ناشناخته. آینده پسرهای کولی بیچاره. آینده نویسنده هایی که در متن حضور ندارند. دلی هست که فضای کلمه ها را به عشق این آینده مجهول آمیخته. دلی هست که لابه لای این متن می تپد. از خودتان می پرسید منظورم دل چه کسی ست؟ چند سطر بعدی سطر اول این داستان نیمه کاره است. جواب را    در چند سطر بعدی پیدا کنید