زندگی 

طنز

امپراطوری گرگ

 محمود نظری

 

حیوانات ایطرف جوی کلان از دست گرگ ظالم به فغان رسیده بودند ولی حیوانات او طرف جوی کلان زندگی خوش و خوشالی داشتند چون گرگ نداشت

حیوانات ایطرف په خاطر رهایی از شر او پلانی سنجیدند و عملی کردنن آنرا به دوش روبای مکار انداخت تا وی را مثل پدرش در جوی کلان پر گل ولای غرق کند

روزی روبای مکار گرگ را  دگپ گپ سوی جوی کلان برد و به توصیف گوشت لذیز آهوان اوطرف جوی اشتها وی راتحریک کرده میرفت . و نیز مفکوره امپراطوری بزرگ را در هر دو طرف جوی  بوی ترزیق مینمود. بعد از شنیدن تاریخ دنیا از زبان روباه

گرگ آهی کشیده سر خود را شور داد و گفت:

- ای کاش این جوی بد بخت نمی بود !

روباه از تاریخ شکمش اش قصه های میبافت:

- پدرت امپراتور بزرگ بود، سر هر دو طرف پادشاهی میکد تو هم پسری همو تو یک پدر هستی

نهارش ایطرف خرگوش چوچه سفید، سیاه گوش و چاشت وی اوطرف اهو بچه شش ماه ابلق بود

گرگ به علاقمندی پرسید

باز شو چه میخورد؟

روبا د پاسخش گفت:

ای نادان! اگه  گوشت آهو را نوش جان کنی تا دوو روز نشه میشی  حاجت به خوردن شو نیست

گرگ به تعجب گفت خو پدرم چه رقمی تیر میشد؟

روبا چند قدم عقب رفت و گفت:

اینجا استاده میشد چشم خوده پت میکدیک ،دو، سه گفته میدوید و خیز میزد وباز شو هموتو یک،دو ،سه..

گرگ عقب رفت چشم خوده پت کرد یک دو سه گفت و دوید ولی لب جوی بریک گرفت و استاده شد  سره خوده شور  داد و گفت:

نمیشه! پایم سستی میکنه!

روبا  به خنده ساختگی برش گفت

-افرین! عینا مثل پدر  خدا بی اموزت. خوب کدی ایستاده  شدی و  یک مانورکدی... راستی که  د رگایت خون پدرت جریان داره

گرگ باز دور رفت یک، دو، سه ،گفت و دوید، نزدیک کنار جوی که رسید  باز بریک کرد چشم خوده باز کرد چشمانش از ترس سرخ شده بود

روباه وی را به چکچک بدرقه کرد و گفت:

آفرین !مرحبا!، ثابت شد که حرام زاده نیستی و اصیل زاده هستی عینا مثل پدر بزگوارت چشمانت سرخ شد ولی  یادت باشه  که باز پدرت

 خیز زد

گرگ باور کرد که این همه چیز ها معمولی است به اثر تشویق روباه باز عقب رفت

روبا سرش صدا کرد افرین  دیگه هم  دور برو!

گرگ دیگه هم دور رفت چشم خوده پت کرد ویک، دو ،سه گفته دوید، نزدیک کنار جوی که رسید باز بریک کد و کنار جوی استاد  در حالیکه از عرق تر شده بود ومیلرزید به مایوسی طرف روباه دید روبا که نمی گذاشت وی ار این کار منصرف شود گفت:

واه واه! واه واه!

 و به چکچک و پایکوبی پرداخت و گفت:

پدرت هم که میدوید پایش سستی میکد عرق پر میشد و از غیرت زیاد میلرزید  روبا چارطرف خوده دید و اهسته

به گرگ گفت حتی از تو چی پت  ازخود هستی  خوده تر میکرد و چه بوی و صدا های عجیب و غریب

روباه بینی خوده کش کد و گفت از تو خو تا حالا کدام چیز میزی شنیده نه شده . همتو نیست؟

گرگ گفت:

خو دیگه ایطو

روبا به خنده دروغی گفت:

رویت درخشش خاصی  پیدا کرده، قواریت به امپراتور بزرگ میمانه؟ چرا نه باشی اخیر بچه امپراتور هستی که تو امپراتور نه شی پس که میشه

به گرگ تمام این حرکات عادی وانمود شد و غیرت پدریش چشمش را گرفت عقب رفت چشم خوده پت کرد یک، دو، سه دوید و خیز زد

روباه که از خوشحالی چشم خوده پت کرده بود به خنده خنده گفت :

جرت!

و چشم خوده باز کرد گرگ اوطرف جوی بود

گرگ امپراطور بزرگ شد به خاطر که به اسانی ایطرف و اوطرف  جوی خیز زده میتانیست ،نهاره ایطرف و چاشته او طرف....

تشویق بی حد روباه گرگ را امپراطور ساخت روباه از ترس اینکه مه بادا گرگ جرت را شنیده باشه گریخت و به خاطر ایکه نتوانست ایطرف را از شر گرگ خلاص کنه بلکه اوطرفه به بلا بد گرفتار کرده بود به دشت و بیابان آواره شد .

به کوه و بیابان اواره شد