زندگی

 

یک سند نقاد؟؟

 

در حاشیهء مرامنامهء حزب مردم افغانستان

 

سید حمید الله روغ

 

جریدهء « آینده» این سوال را مطرح میکند که : « آیا ما با گلوبالیزم موافقت کنیم یانه؟» ؛ و در« مرامنامه ، حزب مردم افغانستان» منتشرهء جریدهء« آینده» آمده است :

« امپریالیزم یکی از بارز ترین ویژگی های دوران ماست. جهانی شدن سرمایه در واقع یک جهانی شدن امپریالیستی است. یعنی سرمایه تمام وسایل ـ از جمله جنگ ـ را برای انکشاف و انباشت خود به کار میگیرد. افغانستان در چوکات همین روند تحت اشغال امپریالیزم واقع شده است...

ویژگی های جهانی شدن سرمایه و نیو امپریالیزم ازینقراراند:... تشدید نابرابری میان شمال وجنوب یعنی بین متروپول های سر مایه و مناطق اطراف سر مایه داری ،افزایش سر سام آور فقر و بینوایی در کشور های اطراف سرمایه داری که باعث تشدید تروریزم میگردد... گسترش ساحهء منافع ستراتژیک امپریالیزم به بهانهء صدور دموکراسی و یا حمایت ازآن...

افغانستان مشمول ساحهء نفوذ ستراتژیک امپریالیزم شده است... پروسهء ایجاد یک دولت افغانی وابسته به امریکا و غرب به بنبست های جدی مواجه شده است ... ویژگی های یک دولت مستقل افغانی مبارزه علیه نیروهای اشغالگر را سمتدهی خواهد کرد و غرب باپاگیری چنین دولتی سر موافقت ندارد...».

این بیانات هم به لحاظ تبیین دقیق « گلوبالیزم»، هم به لحاظ تبیین رابطهء« گلوبالیزم» با افغانستان، و هم به لحاظ تبیین تحول ساختاری در ژیوپولیتیک افغانستان، که یک پدیدهء اساسأ جدید است، نیازمند بازسنجی همه جانبه اند.

نخست باید در میان دومفهوم« گلوبالیزم» و «امپریالیزم» تفاوت گذاشت.

مفهوم «گلوبالیزم»، بحیث یک مفهوم اقتصادی، اصلأ در دههء 70 از متن نظریهء سه  جانبه گرایی (Trilateralism) ـ  امریکا، آلمان، ژاپن ـ فرارویید. در همین دهه ویلی برانت دررأس کمیسیون بین المللی شمال ـ جنوب نخستین نتیجه گیری ها در بارهء ضرورت تغییر در ماهیت مناسبات اقتصادی بین المللی را بدست داد. وی نوشت«اگر نیاموزیم که چگونه با هم به سر بریم، چشم اندازی جز تباهی و نا بودی همگانی در انتظار مان نخواهد بود». از آغاز دههء 80 مسایلی بتدریج برجسته شدند که دیگر، مانند گذشته، نه خصوصیت «کشوری» داشتند، و نه درچارچوب رقابت ابر قدرت ها قابل درک بودند. این مسایل، مسایل« جهانی» و« گلوبال» بودند و بدینگونه مفهوم « گلوبالیزم» معمول شد. در همین دهه دو مبحث اصلی یکی فاجعهء محیط زیست و دیگری ناکامی« پروژهء توسعه»، بحیث مباحث گلوبال، بر جسته شدند. در دههء 80 و90 « الوین تافلر» نشان داد که جهان در اثرانقلاب انفورماتیک ـ الکترونیک وارد« تمدن موج سومی» گردیده است و در نتیجه ماهیت همه پدیده های « تمدن موج دومی»، که سه قرن پیش با انقلاب صنعتی آغاز شد، و از جمله ماهیت خود« سر مایه داری»  دستخوش تحولی بنیادی شده است و همانگونه که در میان انقلاب صنعتی و تاسیس دورهء استعماری رابطه است، به همانگونه در میان انقلاب الکترونیک ـ انفورماتیک و تاسیس گلوبالیزم رابطه است. « تونی نگری» در کتاب« امپایر» نشان داد که سرمایه داری ازمرحلهءامپریالیستی فراتررفته ووارد مرحلهءجدیدی شده است که آنرا« مرحلهء گلوبالی» نامیده اند.« مانویل کاستلز» نشان داد که جامعهء جهانی درشرایط گلوبالیزم به« جامعهء شبکه یی» مبدل میشود. جهان ماقبل گلوبالی، جهان هموار سازی و یکسان سازی تمدنی به نفع غرب بود، همانکه غربی سازی جهان نامیده شد. جهان گلوبالی، جهان اعتراف مقاومت ناپذیربه تفاوت ها، جهان اعتراف اجتناب ناپذیربه ضرورت پیوند متقابل است. این پذیرفتن تفاوت ها نیز مبنای عینی دارد. در حالیکه تمدن صنعتی در انحصارغرب بود و گسترش آن به گسترش استعمارانجامید، تمدن انفورماتیک دیگردر انحصارغرب نیست وگسترش آن به گسترش غربی شدن جهان نمی انجامد. از همینجاست که کاستلزمیگوید« جهانی شدن بر مبنای چند فرهنگی» استوار است. « توماس فرید من» نظریه پرداز محافظه کار امریکایی نوشت:

« دردورهء جنگ سرد ما به خط ـ تلفون ـ داغ بین کاخ سفید و کرملین متوسل میشدیم که نماد این بود که همگی دچار تفرقه هستیم اما حد اقل کسی ـ بر اوضاع ـ مسلط است. در دوران جهانی شدن به اینترنت متوسل میشویم که نماد این است که همه باهم مرتبط هستیم اماکسی بر اوضاع تسلط ندارد.»                                                   

این گرایش ها  در سطح مناسبات بین الدول نیز دگرگونی های اساسی را باخود به همراه آورد. در 1990 گرباچف مفهوم« نظم نوین جهانی» را بدست داد. در 1991 بوش اول اندیشه های گرباچف را بسط داد و نظریهء خوددر بارهء نظم نوین جهانی رامطرح ساخت. در 1991 ملل متحد در حمایت ازاندیشهء نظم نوین جهانی فیصله نامهء 688 را در بارهء Ingerance  صادر کردکه به موجب آن سازمان ملل متحد در صورتیکه امنیت بین المللی به مخاطره بیافتد، حق دخالت ومداخله درقضیهء مورد نظررا پیدا میکند. این فیصله نامه ازآن جهت گام ماهیتأ جدیدی در عرصهء مناسبات بین المللی است که برای بار نخست« حق دخالت» ملل متحد در امور دولت های ملی را مجاز میسازد. نهاد های بین المللی برای کیفر جنایات علیه بشریت تاسیس وتقویه شدند.همکاری بین المللی در برخی معضلات جهانی مثلأ مبارزه برای حفظ محیط زیست ـ پیمان کیوتو ـ، منع کار وفاسد سازی کودکان و ازینگونه بسط یافت.

در مارچ 2005 کوفی عنان سرمنشی ملل متحداعلام داشت که گلوبالی شدن جهان شرایط اساسأ جدیدی را بوجود آورده است و هر گاه قرار است که موسسهء ملل متحد تحت این شرایط جدید نیز نقش موثر در حل مسایل بین المللی داشته باشد، پس این موسسه، خود، باید بطور اساسی دگرگون گردد.این موسسه باید از انحصار یک یا چند کشور آزاد گرددو به یک موسسه ای تبدیل شود که کل جهان معاصر وواقعیت های جغرافیایی multilateral آنرا منعکس میسازد.وی پیشنهاد کرد که شورای امنیت ملل متحدباید توسعه بیابد ـ درین توسعه دستکم چارکشورژاپن، هند، آلمان و برازیل در نظر گرفته شده اند ـ ؛ یک کمیسیون  جدید حقوق بشر باید تاسیس گردد که بجای « ماشینری» کنونی، راه های درست وواقعی رعایت کرامت همه انسانها را اساس عمل قرار دهد؛ یک کمیسیون استقرار صلح و حل منازعات ملل متحد تاسیس گردد؛ یک صندوق بین المللی مقابله با سانحه های disasters بین المللی ایجاد گردد؛ تروریزم و تروریزم دولتی تعریف مجدد شود؛ اجندای جدید انکشاف تنظیم گردد که دیدگاه ملل متحد از انکشاف را جمعبندی کند؛ همه کشور های ثروتمند 0،7 درصد در آمد خود را برای کمک به کشور های توسعه نیافته اختصاص دهند؛ وازینگونه.

بر اینها همه نتیجه گیری های جدید فلسفی افزود شد. وضعیت پسا مدرن تعریف شد. پیش فرضهای جهان مدرن زیر سوال برده شد. استنباط خطی از تاریخ که مبتنی بر ناگزیری تقلید جهانشمول از نمونهء غربی« پیشرفت»، یکی از سه اصل موضوعهء مدرنیته بود، در فلسفهء پسا مدرن مورد تردید قرار گرفت. تنوع و تعد د و بنابران برابری فرهنگ ها مستدل ساخته شد و اصل پیوند ذاتی متقابل و ازینرو اندیشهء گفتگوی فرهنگها مطرح گردید و این نتیجه گیری اصولی بر جسته گردید که دوران تحمیل ارزش های یک تمدن خاص برجهان سپری شده است و باید درپی پی ریزی ارزش های همه جهانی شد. ارزشهایی که مفهوم محوری آن انسان باشد.

گلوبالیزم اینست. گلوبالیزم یک پروسهء تاریخی ـ تمدنی است و بیانی از همگرایی جهانی و، ازهمینرو، ناگزیراست و خصلت عینی دارد. این یک مرحلهء جدید پیوند تمام جامعهء بشری و جهانی شدن فضای اجتماعی و بوجود آمدن فضای جهانی است که برای همه مردمان ، اعم از خورد و بزرگ، به یکسان عمل یکند. برای بار نخست جهان وارد چنان یک مرحلهء تکاملی میگردد که در آن اصولأ خورد به معادل بزرگ مقام مییابد.  

ازینرو این سوال که « آیا ما با گلوبالیزم موافقه کنیم یا نه؟» یک سوال نا وارد وبی پایه است.

اما واضح است که همه در جهان امروز گلوبالیزم و جهانی شدن را اینچنین سر راست نمی بینند و نمی پذیرند و سوال منافع را تقدم میدهند و بدینگونه دو نوع تفسیراز گلوبالیزم را شاهد هستیم.

یکی تفسیری که ستراتژیست های امریکایی از همان سال 1989 راهبرد های آن را تنظیم کردند. این تفسیر Global Pax Amerikanika نامیده شد و مطابق به آن، این اصل برقرار ساخته شد که جهان ومناسبات جهانی باید مطابق به مصلحت و نسخه، امریکایی دو باره سازی شود. این تفسیر گلوبالیزم را صرفأ در جهانی شدن دوران سرمایه می بیند و به امریکا حق وهدایت میدهد سروری و آقایی خود را برجهان با همه وسایل تحکیم و تداوم بخشد و این تلقی را قبل از همه با سوال منافع امریکا پیوند میدهد. مطابق به آمار سال 2000 ، از 500 بزرگترین شرکت چندین ملتی، امریکا مالک 244 ، اروپا مالک173 ، و جاپان مالک46 تای آن است و ازشمار100 مهمترین شرکت چندین ملیتی70 تای آن به امریکا، 26 تای آن به اروپا و4 تای آن به جاپان متعلق است. در واقع مسألهء اساسی در نظریهء« هانتینگتون» و«ولفوویتز» نیز همین مسأله است. « هانتینگتون» به امریکا توصیه میکند که، به ادامهء ستراتیژی استعماری،« قهر سازمانیافته» را تشدید بخشد و« ولفوویتز» نظریهء « جنگ تام » را مطرح میکند بدین معنا که امریکا بخود حق دهد، که در صورتی که ضرورت ببیند، نظام های کشورهای دیگر را مطابق به نسخهء خود از طریق جنگ دگرگون بسازد. یعنی« ولفوویتز» نظریهء« امریکایی ساختن نظام جهانی» را جایگزین نظریهء « نظم نوین جهانی» میکند. آنچه گلوبالیزم را زیر شلاق انتقاد میاندازد، همین تفسیر یکجانبه ایست که ازان داده میشود. تفسیری که مطابق به آن همانهایی که گلوبالیزم را مطرح میکنند، همانها از تعهد به مسایل همه جهانی و گلوبالی صریحأ شانه خالی میکنند و اما درعین زمان خود را کاملأ حق بجانب میدانند که دولت های ملی ودر نیجه شعار هایی مانند« استقلال و تمامیت ارضی»، و نیز شعار های دموکراسی وحقوق بشرو تجارت برابر و ازینگونه، را به حاشیه رانده و ببلعند و نتیجهء آن همان « نیونیوکلونیالیزم» است که به نیروی شرکتهای ماورای ملی و با زبان دولت سخن میگوید و« همه نقاط جهان ـ را ـ نقاط منافع حیاتی» خود میخواند. اینگونه گلوبالیزم در حالیکه آزادی عمل را از دولت های ملی سلب میکند، برای خود« آزادی» دست گذاردن بر همه چیز در همه جا را قایل میشود. همینگونه « آزادی» است که نوام چانسکی امریکایی انرا بگونهء جالبی« آزادی پنجم یعنی آزادی غارت جهان» می نامد؛ وکوفی عنان در همین رابطه جنگ جاری امریکا در عراق را غیر قانونی می خواند؛ و« هوارد زین» امریکایی در همین رابطه جنگ جاری امریکا در افغانستان را غیر عادلانه می شمارد؛ و« هابرماس» و« دریدا» از ضرورت تفسیر جدید فلسفی سیاسی از مفهوم « تروریزم بین المللی» سخن میگویند؛ و ازینگونه؛

دیگری تفسیری از گلوبالیزم است که مصلحت های همگانی بشر مانند مصلحت حفظ زمین، حفظ محیط زیست، رفع فقر و گرسنگی و بیسوادی در جهان، لغو دوران غیر عادلانهء ثروت در جهان، رفع جدا افتادگی delink بخشهایی از جهان و فقدان « اطلاعات» در آنها، رفع عدم تناسب در رشد جمعیت در جهان؛ و بنابران مصلحت همه جهان و همه جهانیان را مطرح میکند. این تفسیر ازین آغاز میکند که تعمیق دستبرد بشر در نظام طبیعت هرگاه همینگونه که جریان دارد، ادامه بیابد، به نابودی موازنهء طبیعی میانجامد وزمین را غیر قابل سکونت میسازد. کشورهای « جهان اول» که مابقی جهان را به« زباله دانی» خود مبدل ساخته اند و تضادهای خود را به مابقی جهان صادر کرده اند، اینک در میابند که عواقب این بر خورد بطور اجتناب ناپذیری بخود آنان بر گشته است. همین اکنون در سراسر جهان، بشمول کشورهای پیشرفته ، مناطق سیاه در حال انکشاف است که درآنها فقرو جنایت و ترور ومافیا تسلط دارد که درجامعه شناسی گلوبالیزم « جهان چارم» نامیده میشوند. مناسبات نابرابر اقتصادی بین المللی که بوسیلهء نظام حاکم کنونی بر جهان تعمیق بخشیده میشود، دوران اقتصادی بین المللی را متوقف میسازد. مقروضیت های چندین هزار ملیاردی جهان سوم غیر قابل پرداخت است. بنابران ادامهء این نابرابری دیگر به نفع خود همان هایی نیست که انگیزه های ایشان نفع بردن بیشتر از همین مناسبات است. بدینگونه درین تفسیر دومی، دو مسأله یکی « محیط زیست» ودیگری« توسعه» بحیث مسایل اساسی گلوبالیزم مطرح میشوند. درین تفسیربه مسایل مناسبات اقتصادی بین المللی، ودوران بین المللی سرمایه، نیز از منظرهمین دو مسألهء اصلی نگریسته میشود. درین تفسیر سوال گلوبالیزم باسوال توسعه پیوند مییابد. خاصتأ ازمنظر کشور های « جهان سوم»، طرح سوال گلوبالیزم، اساسأ، به معنای طرح  سوال « توسعه» است.

پس یک برنامهء سیاسی زمانی مسألهء گلوبالیزم را بدرستی مطرح کرده است، که مسألهء توسعه را بدرستی مطرح کند. مرامنامهء حزب مردم افغانستان نه تنها چنین نمیکند بلکه اصلأ ازمفهوم توسعه، که برای ما افغانها مفهوم اصلی گلوبالیزم است، چشمپوشی میکند، واینگونه چشمپوشی به یک لغزش اصولی در برنامهءسیاسی میانجامد، زیرا امکان یک فهم درست از رابطهء ذاتی در میان مهمترین تحولات در جهان معاصرواوضاع جاری و چشم اندازآینده در افغانستان را از ماسلب میکند.

دوم در مرامنامهء حزب مردم میخوانیم «... حزب ریفورم بنیادی تولید زراعتی رادر صدر مطالبات برنامه یی خود قرار میدهد وبخش بزرگ فعالیت خود را درین راستا متمرکز میکند.حزب ازینطریق تجربهء« انکشاف از پایین» را به یاری خود مولدین و مطابق به نیازمندی های مشخص خود آنان بحیث عادلانه ترین راه انکشاف پیش میکشد. انکشاف از بالا که مطابق نیازمندی های سرمایهء داخلی و جهانی، شیوهء تولید سرمایه داری نیولیبرالی را درعرصهء زراعت حاکم خواهد ساخت، ملیونها انسان را درروستاها ازعرصهء تولید بیرون خواهد کردو شکل جدید استثمار را به جای استثمار قرون وسطایی مستقر خواهد ساخت ... در شرایط جهانی شدن سرمایه داری، ماهیت طبقاتی انکشاف صنعتی کشور مطابق تناسب قوای سیاسی اجتماعی تعیین خواهد شد. به هراندازه یی که این تناسب قوا به سود سرمایه باشد، به همان پیمانه استقرار شیوهء تولید سرمایه داری در افغانستان سرعت خواهد گرفت و بر عکس به هر اندازه یی که تناسب قوا به سود نیرو های مترقی و دموکراتیک باشد، زمینهء انکشاف صنعتی در « سکتور عامه» فراهم خواهد شد....».

برای اینکه بدانیم که مفهوم« راه انکشاف» اصلأ ازرفرم کدام عرصهء تولید ـ یا ازپایین، یا از بالا ـ حاصل نمیآید؛ و این مفهوم ازراه انکشاف که حزب مردم مطرح میکند نه با سیمای جهان معاصرمطابقت دارد و نه با جای کنونی افغانستان درین جهان؛ و برای اینکه بدانیم که ماهیت طبقاتی انکشاف صنعتی در همه حال صرفأ سرمایه داری است و توصیه های کشورهای  سوسیالیستی وقت هم در بارهء راه رشد غیر سرمایه داری و تاسیس صنایع مستقل ملی، صرفأ ماهیت سرمایه داری داشته اند، و این حقیقت را چند دهه پیش گوندرفرانک ووالر شتاین نشان داده بودند؛ و برای اینکه بدانیم که برغم جاذبهء ظاهری وسیمای«عادلانه» این بیانات، چرا دیگر نمیتوان بدینگونه دید و اندیشید،نیمنگاهی بر نظریه و تجربهء« توسعه» را ضروری میدانیم، تا سیمای جهان معاصر، چنانکه واقعأ است ونه چنانکه تصور میشود و جای افغانستان درین جهان، روشنتر در منظر دید ما قرار گیرد.

مفهوم« توسعه» همزاد مفهوم« استقلال» است. افغانستان مطالعه و مبارزه برای توسعه را ازآغاز استقلال آغاز کرد و شاه امان الله نخستین اندیشمندی بود که سوال راه انکشاف افغانستان بحیث یک کشور مستقل را مطرح ساخت.مفهوم توسعه هنگامی وارد اندیشه و عمل سیاسی شد که در اثر فرو پاشی نظام مستعمراتی این سوال بوجود آمد که کشورهای تازه به استقلال رسیده با اتخاذ کدام راه ها ووسایل عقبماند گی اقتصادی اجتماعی خود را بر طرف سازند و چگونه کنند که جوامع ایشان به جوامعی همانند جوامع پیشرفتهء غربی مبدل شود. مفهوم« راه انکشاف» بدینمعنا بوجود آمد. بدینگونه مطالعه و مبارزه برای توسعه از پنج دهه بدینسوآغاز یافته است. درین مطالعه نخستین  مسأله این قرار گرفت که خود مفهوم« توسعه» تعریف شود ودر جریان چند دهه سه تعریف ازین مفهوم یکی بدنبال دیگری اعتبار داده شده اند.

درتعریف اول«توسعه» با« رشد آقتصادی» برابر گرفته شد ودرشکل افزایش« تولید نا خالص ملی» و یا به صورت افزایش« درآمد سرانه» در یک کشور اندازه گیری میشد. در تعریف دوم، که از نقد تعریف اول نتیجه گرفته شد، توسعه اگر چه همچنان بر مبنای « رشد اقتصادی» تعریف میشد، اما این رشد لزومأ با« کاهش نا برابری ها» و شعار« فقرزدایی» همراه بودودر نتیجهء توسعه با معیار بهبود شرایط اجتماعی سنجیده میشد. در تعریف سوم، علاوه به نیل به توسعهء اقتصادی، توسعهء سیاسی که عمدتأ در معانی شهروندی و مشارکت ودموکراسی سیاسی بیان میشد؛ وتوسعهء فرهنگی که بالاخره در معنای دموکراسی فرهنگی بیان شد، نیز مورد توجه قرار گرفت. در مجموع مراد از« توسعه» عبارت شداز« روندی چند بعدی که طی آن جوامع ستانداردهای زندگی خود را ارتقاء می بخشند، نابرابری هارا کاهش میدهند و فقر را از اعضای خود میزدایند».

برای نیل به این آماج ها در طی پنج دههء گذشته سه مکتب نظریهء توسعه در جهان سوم در برابر هم قرار گرفتند:

مکتب اولی مکتب نوسازی یا  modernaization schoolبود. این مکتب از چشم اندازامریکا وغرب به مسألهء توسعه می نگریست و سوال توسعه رابا دو مسألهء اصلی ستراتژی های جهانی دوران جنگ سرد رابطه میداد: یکی حفظ کشورهای تازه به استقلال رسیده در مدارنفوذ سرمایهء بین المللی و دیگری جلوگیری از لغزیدن این کشورها بطرف سیستم نو پای سوسیالیستی .مطابق به این مکتب کشور های تازه به استقلال رسیده با طی مراحلی میباید« دولت رفاه» را تاسیس کنندوبه پیشرفت همانند کشورهای غربی دست یابند.

مهمترین نظریه پردازان این مکتب« تالکوت پارسونز» و « والت ویتمن روستو» امریکایی بودند. پارسونز فرایند توسعه رادر سه مرحله وروستو این فرایند را در پنج مرحله تفکیک کردند. هر دوی آنها میگویند که کشورهای توسعه نیافته از طریق طی  این مراحل به مرحلهء دولت رفاه میرسند. دکتور محمد امین فرهنگ از مدل روستو سخن میگوید، وسلطانعلی کشتمند برای افغانستان « دولت رفاه» را پیشنهاد میکند. این نظریات در تجربهء بین المللی رد شده اند. مجریان اصلی نظریهء نوسازی دو موسسهء بین المللی بودند یعنی صندوق وجهی بین المللی و بانک جهانی . این دو موسسه در دهه های بعدی اعتراف کردند که نسخه های ایشان برای کشور های نو استقلال یافته نادرست بوده است. آنها اعتراف کردند که درین نسخه ها ایشان اساسأ به منافع جریان سرمایهء امریکایی و غربی، خاصتأ سر مایهء صنعتی ـ نظامی، در کشور های جهان سوم توجه داشته اند ونه به مسایل خود این کشور ها . در نتیجه اینک پس از پنج دهه کوشش برای نوسازی جز انبار مقروضیت های چندین هزار ملیاردی، جنگ های پی درپی، فقر گسترش یابنده وویرانی محیط زیست چیزی بر جا نمانده است. مقروضیت های این کشورها به پیششرط ها و به وسایل دیکتات سیاسی مبدل شده اند ـ مثلأ امریکا در آستان جنگ اخیر عراق بالغ بر17 ملیارد دالر مقروضیت مصر را بخشید ـ کشور های فقیر ازباز پرداخت این مقروضیت های ناخواسته عاجز اند. اخیرأ کشور های ثروتمند فیصله کردندکه بخشی ازین مقروضیت هابخشیده شود.

مکتب دومی مکتب مارکسیستی marxist school بود. نظریهء اصلی این مکتب، نظریهء تکاملی است. مارکسیزم، که به اندیشهء خطی پیشرفت اقتداء میکند، اصلأ یک تفسیر خاص از مدرنیته است. مطابق به این نظریه همه کشور ها در راه تکامل خود به سرمایه داری میرسند تا ازان به سوسیالیزم عبور کنند. یعنی مطابق به نظریهء مارکسیستی سرنوشت محتوم همه کشور های توسعه نیافته رسیدن به مرحلهء سر مایه داریست« هر کشورتوسعه یافتهء صنعتی، تصویر آیندهء کشور کمتر توسعه یافته است». مارکس از« شیوهء تولید آسیایی» در شرق سخن گفت که منظورازان حضور همه اشکال مناسبات ماقبل سرمایه داری درین کشورها است. مارکس عقیده داشت که استعمار نقش دوگانهء مثبت و منفی دارد وی در کتاب قیام در هند نوشت که« استعمار انگلیس، از یک سو جامعهء کهن آسیایی را از خود بیگانه میکند و، ازسوی دیگر، شالوده های مادی جامعهء غرب را  در آسیا بوجود میآورد». پس سرمایه داری در قالب استعمار نیرویی « مترقی» بوده که به« تمدن شبه قارهء هند» تحرکی دوباره خواهد بخشید وآنرا به سوی« نظام خود به خودی سرمایه داری» رهنمون خواهد شد ودر پروسهء تکاملی قرار خواهد داد. لنین نوشت که با پدید شدن کشور های سوسیالیستی دوران بیداری ضد استعماری و فرو پاشی نظام مستعمراتی نیز فرا رسیده است و سوسیالیزم متحد طبیعی کشور های تحت استعمار در مبارزهء آنان در راه رهایی ملی است. پس از دههء پنجاه این ملاحظات از جانب شوروی ها در چار چوب نظریهء« راه رشد غیر سرمایه داری» مطرح شد. بعد ها شوروی ها اعتراف کردند که مفهوم« کشورهای سمتگیری سوسیالیستی» یک محصول ایدیولوژیک بوده است که دربرابرمفهوم« زون های منافع حیاتی» که امریکا مطرح میساخت، مطرح شده بود.

مارکسیزم نو با دو ملاحظهء اصلی نتیجه گیریهای مکتب مارکسی را رد کرد: یکی اینکه سرمایهء بین المللی در عین استثمار کشور های جهان سوم، توسعهء مناسبات طبقاتی درین کشورها را نیز در اشکال مختلف منحرف میسازد. پس نمیتوان از« فیودالی بودن» کشور های جهان سوم بحیث یک مفهوم « تکاملی ـ تاریخی» سخن گفت، بلکه« فیودالی» شدن این کشورهایک محصول رابطهء استعماری است و ازینرو سر مایه داری در کشور های جهان سوم دیگر نمیتواند یک نیروی مترقی به حساب آید. و دیگری اینکه خارج ساختن دایمی مازاد اقتصادی از کشورهای جهان سوم عامل تعیین کننده وشرط کافی برای عدم توسعه در کشورهای در حال توسعه است. مسألهء اصلی در کشور های در حال توسعه فقدان محرکی تعیین کننده برای توسعه است و با خروج مازاد های اقتصادی این ضعف فقط تشدید میشود. کشور های غنی بطور عینی در جهت مخالف توسعه در کشور های فقیر عمل میکنند وآنچه آنان در کشور های فقیر باعث میشوند « توسعهء توسعه نیافتگی» است. پس در تحت نیات کنونی کشور های غنی توسعهء سرمایه دارانهء کشور های فقیر، ممتنع است. یعنی توسعهء سرمایهء بین المللی به سرمایه داری شدن کشور های جهان سوم نمی انجامد.

مکتب سومی مکتب وابستگی Dependency School  بود. این مکتب مسألهء توسعه را از چشم انداز جهان سوم مطرح میسازد. این مکتب در انتقاد از مکتب نوسازی و مکتب مارکسی شکل گرفت و میگوید که توسعه نیافتگی کیفیتی است که درخلال تکامل سرمایه داری پدید آمده است. توسعه یافتگی وتوسعه نیافتگی هر دو از نتایج پویش جهانی انباشت سرمایه اند. اقتصاد توسعه درکشور های توسعه نیافته، با منافع سلطه گرانهء کشور های پیشرفتهء سرمایه داری عمیقأ در تضاد است. نظام سرمایه داری به توسعه نیافتگی ووابستگی مناطق تحت استیلا منجر شده است. در حقیقت غرب، یکباره با آنچه کشور های در حال توسعه خوانده میشود مواجه نشد، بلکه در واقع این غرب بود که درگام نخست آنها را بوجود آورد. توسعهء اقتصادی و توسعه نیافتگی دو روی یک سکه در درون نظام واحد سرمایه داری جهانی هستند.توسعه نیافتگی  در یک گروه از کشورها، محصول توسعه در گروه دیگر است.

مهمترین نظریه پردازان مکتب وابستگی« پاول باران» فرانسوی و« اندره گوندر فرانک» آلمانی ـ امریکایی اند. پاول باران نتیجه گرفت که رشد سرمایه داری در کشورهای پیشرفته به سوی سرمایه داری شدن کشورهای توسعه نیافته امتداد نیافته است، بر عکس رشد سرمایه داری در کشورهای جهان اول، جریان انکشاف اجتماعی اقتصادی در کشور های جهان سوم را معیوب ساخته است. « وابستگی» وضعیتی عمدتأ اقتصادی است که از خارج کشور بر کشورهای توسعه نیافته تحمیل شده است. گوندرفرانک دو مفهوم کشور های « متروپل» و کشورهای « پیرامونی» را بدست داد و نشان داد که هر قدر وابستگی کشور های پیرامونی به کشورهای متروپل زیادتر باشد، بهمان اندازه شدت استثمار کشور های پیرامونی بیشتر است. در همین رابطه « مسألهء صنعتی شدن» نیز مطرح شد. مطالعات گروه « ECLA» در امریکای لاتین نشان داد که عملکرد ومنافع کشور های متروپل در جهت صنعتی شدن کشور های پیرامون قرار ندارد. ازینرو بود که « صنعتی شدن» بحیث یکی از اهداف توسعه برجسته شد و مفهوم « صنایع مستقل ملی» در نظریات توسعه  عنوان گردید.

« دوس سانتوس» سه گونه وابستگی ـ وابستگی استعماری؛ وابستگی مالی ـ صنعتی؛ وابستگی صنعتی ـ تکنولوژیک؛ ـ را از هم تفکیک میکند. « سمیرامین» نوشت که « گرایش سرمایه داری در کشور های پیرامونی» اساسأ از « گرایش سرمایه داری در کشور های متروپل» متفاوت است. و« وابستگی و توسعه قابل جمع نیستند».

از نیمهء دههء 70 جدل های مکتبی پیرامون مفهوم توسعه فروکش کرد. این از جانبی به علت بحران توسعه ـ در کشور های جهان سوم ـ بود واز جانب دیگر ازین ناشی میشد که جهان ، به شمول کشور های توسعه نیافته، برای بار نخست خود را بامسایلی مواجه یافت که بوسیلهء هیچ یک از نظریات حاضر، از جمله بوسیلهء هیچیک از نظریات توسعهء قابل توضیح نبودند.

درینمیان مکاتب توسعه مورد انتقاد قرار گرفتند. مکتب نو سازی در اثر انتقادات زیاد مورد تجدید نظرقرار گرفت و« مکتب نوسازی نوین» پیشکش شد. این مکتب« نقش سودمند سنت هادر توسعه» را مطرح ساخت، به تاریخ و فرهنگ برای تحقق توسعه در هرکشور جای فراختر قایل شد« تا هر کشوری در جهان سوم راه خاص خود را برای توسعه دنبال کند». به عامل توسعهء سیاسی توجه بیشتر شد و تاثیر سوء عوامل خارجی وبین المللی نیز ملحوظ گردید.

مکتب مارکسی توسعه که مدتی جاذبه داشت، به علت ناتوانی در تبیین درست مسایل کشورهای توسعه نیافته، ناتوانی در دادن حتی یک نمونهء موفق و نمایش شدید ایدیولوژیک بتدریج عقب رفت وبا سقوط دولت شوروی و کشور های قمر آن، که پروسه های خاصی رادرکشور های تحت تاثیر خود تمویل میکردند، متروک گردید.

مکتب وابستگی نیز در دههء 70 و 80 در معرض انتقادات شدید، ودر نتیجه مورد تجدیدنظر، قرار گرفت و« مکتب وابستگی نو» پیشکش شد. خود گوندرفرانک در مطالعات بعدی خود سه انتقاد اصلی رابر نظریهء وابستگی وارد آورد: اینکه نظریهء وابستگی هرگز روشن نکرده است که چگونه میتوان وابستگی را ریشه کن کرد؛ اینکه نظریهء وابستگی هم میگوید که توسعه باید در چار چوب دولت های ملی تحقق یابد و هم میگوید که توسعه نیافتگی باید درچارچوب همین دولت ملی رفع گردد؛ اینکه نظریهء وابستگی ازین نظرکه رشد سرمایه داری از طریق انباشت را« توسعه» می نامد، مشابهت اساسی با مکتب نوسازی دارد که خود ازان انتقاد میکرده است. مکتب وابستگی نوشرایط خاص تاریخی جوامع، و ـ درکنار عوامل خارجی ـ نقش اساسی عوامل داخلی در توسعه را درنظر میگیرد. به پروسه های سیاسی داخلی نقش و جای مهمتر میدهد، و به « روش تاریخی ـ ساختاری» توجه بیشتر میکندو حتی مسألهء نقش دولت ا قتدار طلب در توسعه را مورد بحث قرار میدهد.، و این نتیجه گیری رابر جسته میکند که دو روند وابستگی و توسعه اگر که باهم متناقض اند، اما میتوانند باهم همزیستی کنند.

و اما مسألهء اساسی که توجه عملی ونظری را بر انگیخت، مسألهء بحران توسعه بود. یعنی اینکه همهء ناظران به این نتیجه گیری مشترک تقرب کردند که هیچکدام از مکتب هاو برنامه های توسعه نه تنها به حل مسایل کشورهای توسعه نیافته یاری نرسانیده اند، بلکه این مسایل را تشدید بخشیده اند، طوریکه کشور های توسعه نیافته اینک به انبار مسایل قدیمی و مسایل جدید مبدل شده اند، بحران کنونی جهان عمدتأ عبارت از بحران توسعه است. مسایل انباشته شده درکشور های فقیر دیگر نه قابل اغماض اند ونه تحت نظم و باوسایل کنونی قابل رفع اند و هرگاه وضع چنین ادامه یابد، جهان زیر بار مسایل جهان سوم به سوی غرق شدن میرود. در نتیجه به جای مفهوم« توسعه نیافتگیUnderdevelopment »، از مفهوم جدید« بد توسعه یافتگیMaldevelopment» سخن زده شد و ضرورت تجدید نظر برخود مفهوم « توسعه» مطرح گردید.

ایمانویل والرشتاین، نیو مارکسیست،در دههء 80 این نتیجه گیری را بر جسته ساخت که عرصه های متعدد و متنوعی در اقتصاد جهانی وجود دارد که نمیتوان آنها را با نظریه های موجود توضیح داد. مثلأ رشد اقتصادی حوزهء آسیان، بحران در مناسبات میان کشور های سوسیالیستی و باز شدن اقتصاد کشور های سوسیالیستی به سوی سرمایه گذاری های غربی، بحران های ساختاری خودسرمایه داری، سر برآوردن اتحادیه های بین الدولی و ازینگونه. والر شتاین با اتکا بر این نتیجه گیری ها« مکتب نظام جهانیThe World system School» را پیشکش کرد. در نظریهء والر شتاین تمرکز اصلی تحلیل، به عوض کشور های جداگانه، بر نظام جهانی قرار گرفته است. « نظام جهانی، یک نظام اجتماعی است که مرزها، ساختار ها، گروه های عضو، قواعد مشروعیت، و پیوستگی خاص خود را دارد». وی دو نوع نظام جهانی را در طی تاریخ نشانی میکند: یکی« امپراطوری های قدیم»؛ و دیگری نظام های اقتصادی جهانی متشکل از کشور های ملی حاکم وشبکهء مستعمراتی؛ کشور هادر درون نظام جهانی به سه نظام فرعی تقسیم میشوند: حلقهء مرکزی کشور های محور؛ حلقهء بیرونی کشور های پیرامون؛ گروه کوچک کشور های نیمه ـ پیرامون که نقش واسط دارند. بدین معنا والر شتاین« مفاهیم کشور های دارای حق حاکمیت» و« جامعهء ملی» در کشور های جهان سوم را مفاهیم معتبر نمیداند، زیرا از« نظام اجتماعی» شدن شان ممانعت شده است. وی هنوز در اوایل دههء 80 نتیجه میگیرد که« امروز همه کشور ها در نظام جهانی سر مایه داری قرار دارند... در اقتصاد جهانی کنونی هیچ نظام سوسیالیستی وجود ندارد... به همان دلیل که در حال حاضر نظام های فیودالی وجود ندارد... فقط یک نظام جهانی وجود دارد و آن هم نظام جهانی سرمایه داری است.» .  بنابران والر شتاین نتیجه میگیرد که یک تحول در موقف کشور های جهان سوم، بدون تحول در نظام جهانی سرمایه داری مفروض نیست. گوندر فرانک نیز در سالهای نود نوشت که « توسعه یک مفهوم جهانی است، یک توسعهء منفرد واقعیت ندارد».

بر مکتب نظام جهانی ، نیز انتقادات زیادی وارد شد. « تک عاملی» کردن وانقیاد به« تعیین سرمایه داری » ـ و« فراتعین سر مایه داری» ـ در تحلیل جوامع، غفلت از مقام محوری انسان در تحلیل ها، غفلت از تحول ماهوی گلوبالی در نظام جهانی معاصر سرمایه داری که آنرا حتی از حالت این نظام در آغاز قرن متمایز میسازد ـ مثلأ تحول در ماهیت سرمایهء مالی وازینگونه ـ ، وبر عکس تاکید مجدد بر اهمیت « جامعهء ملی»؛ از وجوه این انتقادات اند.

جمعبندی تجربهء پنجدهه نظریه پردازی وسیاستگذاری در کشور های فقیرثابت ساخت که پروژهء توسعه به شکست مواجه شده است. وضع در کشورهای فقیر فقط وخیم تر شده است. این نتیجه گیری بنیادی مطرح شد که مشکل اصلی در فهم نادرست ویک جانبه از خود مفهوم توسعه نهفته بوده است. مفهوم توسعه تاکنون در چارچوب« نظریه های کلان» توضیح میشد که ادعا داشتند برای همه کشورها در همه احوال صادق اند. مانند نظریات مارکس، وبر، پارسونز، روستو، گوندرفرانک، والرشتاین ودیگران. این نظریات همه بر این منطق استوار بودند که توسعه به معنای غربی سازی کشور های توسعه نیافته است. پسامدرنیزم مبانی فلسفی شکست پروژهء توسعه را برملا ساخت. خاصتأ زیر سوال رفتن اندیشهء خطی بودن« پیشرفت»، که تحول همه کشورها بر مبنای نمونهء غربی و، بگفتهء Nisbet« نظریهء غربی تحول»، را توصیه میکرد، مجال ها و چشم اندازهای فکری جدید گشود.

درین چارچوب« توسعه» بحیث یکی از مسایل مبتلا به جهان معاصر، منحیث المجموع، مطرح گردید و با مفهوم اصلی دیگریعنی« حفاظت از محیط زیست» پیوند خورد. جهان میتواند فقط از طریق پدید آوردن ضمانت ها برای زندگی پایدار همه انسانها به حل مسایل خود در بخش ها وکشورهای جداگانه موفق گردد. بدینگونه مفهوم « توسعهء پایدارSustainabl Development تنظیم گردید. این مفهوم بیان میدارد که بحران های جداگانه مانند بحران محیط زیست، بحران انرژی، بحران توسعه و... واقعیت ندارد، بلکه نوع بشر در برابر یک بحران فراگیر قرار دارد که مظاهر متعدد دارد وفقط درجامعیت جهانی آن قابل درک وقابل رفع است.

 « ... توسعهء پایدار فرایند تغییری است در استفاده از منابع، هدایت سرمایه گذاری ها، سمتگیری های توسعهء تکنولوژی ، وتغییری نهادی است که با نیازهای حال وآینده سازگار باشد ... این بیانی است از تحول در رابطهء متقابل انسانها وطبیعت درسراسر جهان ...  بیشتر یک چشم انداز در حال تکوین است ناظربر فرایند دگرگونی رابطهء سیستم های اجتماعی، اقتصادی وطبیعی ومراحل این رابطه...».

در مناظرهء توسعهء پایدار، هیچ راه حل یگانه ای برای تمامی جهان توصیه نمیشود. هیچ مدل بین المللی ویکسانی وجود ندارد. هر کشوری درچارچوب فرهنگ،« زیست بوم LebensWelt» و« تنوع زیستیBiodiversity  » و« زیست ـ قدرت  Biopowerو دیگر خصیصه های بومی خود، وبر بستر پایداری، توسعهء متناسب خود راجستجو میکند. برای بار نخست مفهوم « توسعه»، وفراتر ازان واساسأ، مفهوم « مدرنیته»، دیگر اروپا ـ محورeuro_centric نیستند، بلکه ازین پس مفاهیم بومی وانسان ـ محور هستند.

مفهوم« پایداری Sustainability »، درینجا، دعوتی است برای تاسیس یک « موازنهء پویا» میان عوامل اجتماعی ـ اقتصادی و بنابران نیاز های توسعه ازیکطرف وضرورت حفاظت محیط زیست ، که بشریت خود بخشی ازان است، از طرف دیگر. یعنی« پایداری» وبسط آن اساسأ و اصولأ مفاهیم سیاسی اند. پس توسعهء پایدار توسط یک اقلیت کوچک و ازنام یک اکثریت بزرگ نیل پذیر نیست بلکه این مسأله مستلزم مشارکت وتعهد همگان خواهد بود. در گیری های جاری درکشورهای جهان سوم ـ ودر مثال ما، افغانستان ـ برامده از مدل های غلط توسعه هستند که بایددر جهت آرمان های مردم اصلاح شوند این نگرش شالودهء« فرهنگ صلح» است. بگفته ویلی برانت« دردوران جدید توسعه به معنای صلح است» . توسعهء پایدارمی آموزد که ما باید تصور سنتی خود از امنیت را با یک مفهوم نوین جهانی جاگزین کنیم. ازینرو توسعهء پایدار شالوده ای برای فرهنگ صلح به مثابهء ستراتیژی امنیت جهانی قرار میگرد که در مرکز آن امنیت انسانی، امنیت سیاسی، امنیت اقتصادی، امنیت اجتماعی برای همه قرار دارد.  توسعهء پایدار از طریق بر قرار ساختن یک رابطهء پویا درمیان دو مفهوم« توسعه» و« فرهنگ» رهگشای حقیقی به سوی« رهایی ملی» است. از همینجاست که ما بارعایت کامل دقت از« مدل افغانی مدرنیته» واز« مدل افغانی توسعه» سخن گفته ایم.

اینک مروری دقیق بر گزارشی که ازسیر نظریه وتجربهء « توسعه» ارایه شد، نشان میدهد که مفاهیم اصلی تبیین جهان کنونی عوض شده است و اصطلاحات شمال ـ جنوب ؛ متروپول ـ پیرامون؛ و ازینگونه دیگر برای توضیح مشخصات جهان کنونی کافی نیستند، و اینهم نه به علتی که این اصطلاحات ازسی سال پیش اند و جهان سوم دیگر جهان سوم نیست، بلکه مثلأ به علتی که در تحت گلوبالیزم دیگر فعالیت های سرمایه از متروپول به پیرامون گسترش نمی یابد و نرخ رشد صادرات پیرامون قبلی، در نهایت، به نرخ رشد کشور های متروپول قبلی وابسته است. این را امروزحتی افریقا فهمیده است.

سوم در مرامنامهء حزب مردم تاکید میشود که« ... جهانی شدن سرمایه و نیوامپریالیزم... افغانستان مشمول ساحهء نفوذ ستراتیژیک امپریالیزم شده است... افغانستان درچوکات همین روند تحت اشغال امپریالیزم واقع شده است... پروسهء ایجاد یک دولت افغانی وابسته به امریکا و غرب به بنبست های جدی مواجه شده است ... ویژگی های یک دولت مستقل افغانی مبارزه علیه نیروهای اشغالگررا سمتدهی خواهد کرد وغرب با پاگیری چنین دولتی سر موافقت ندارد...».

اینک این نظر که افغانستان تحت اشغال واقع شده است، باید دقیق تر ساخته شود. امریکا کوشید ازطریق همراه ساختن وحضور نمایندگان نظامی 36 کشور، حضورخود در افغانستان را باقطعنامهء 688 ملل متحد مطابقت دهد و این حضوررا در استقامت تامین منافع 56 کشور« دهنده» قرار دهد. ازآن فراترحضور نظامی کنونی امریکا فقط مختص به افغانستان نیست بلکه بخشی از یک ستراتیژی منطقوی ـ جهانی است. وظیفهء ماست و با منافع ملی ما افغانها مطابقت دارد که ما پیش از دیگران ماهیت این ستراتیژی و پیامد های آن برای افغانستان را با موشکافی و فارغ از پیشداوری بازشناسی کنیم.  در دوران گلوبالیزم مداخلات نظامی ازنظر تلاش برای گشودن راه نفوذ برای سرمایهء مالی مطرح است ونه از نظر« اشغال » که یک مفهوم ارضی و« تمدن موج دومی» ـ تافلر ـ است. همین اکنون نیرو های حاضر در افغانستان چار زون امنیتی تاسیس کرده اند و مسوولیت هریک از آنها را به نیرو های یکی از کشور های «ایساف» سپرده اند. حضور و فعالیت این نیرو ها در افغانستان تا آنجا که واقعا با پاکسازی تروریست ها و القاعده و بنیادگرا ها از افغانستان رابطه دارد، با منافع انکشاف بعدی افغانستان و پیوستن آن به جامعه جهانی پیوند می یابد. اما مفکوره دایمی ساختن حضور نیرو ها در افغانستان، از هر جانبی که مطرح شده باشد، نه تنها از نظر تصمیمگیری سیاسی باید دقیق ساخته شود بلکه مهمتر از همه با تحول ساختاری در ژئوپولتیک افغانستان باید متناسب ساخته شود. بهر حال تردیدی نیست که این مسوولیت و رسالت خود افغان ها است که مواظب استقلال وطن خود باشند. ما باید بدرستی و روشنی بدانیم که تحت اوضاع کنونی افغانستان و جهان هرگونه ستراتیژی دفاع از استقلال افغانستان، که همزمان از بنیادگرایی فاصله بگیرد، فقط میتواند یک ستراتیژی صلح باشد. و این واقعیت ما را یکبار دگر به نظریهء مصالحه ملی بر میگرداند.

« نیو امپریالیزم» یک اصطلاحی است که نخست خودش باید بازشود. نیوامپریالیزم به مرحلهء جدیدی اطلاق میشود که امکان دیریژیزم اقتصادی ـ مثلأ هند وکوریای جنوبی ـ را ازبورژوازی جهان سومی سلب کرده است و« روزگار هردو شکل دیریژیزم ـ که هر کدام به نوع خود با طرح ملی گرایی بورژوازی مرتبط است ـ به سرآمده است. به صدرآمدن سرمایهء بین المللی، کندی اقتصادی ناشی ازان در کشورهای متروپول در مجموع، و سقوط کمونیزم، همه با هم مرحلهء نیوامپریالیزم را ایجاد کرده اند که دران فرصتی برای بورژوازی جهان سومی که بخواهد مسیری به نسبت خود مختار توسعه را دنبال کند وجود ندارد. این سقوط طرح ملی گرایی بورژوایی شالودهء در گیری های قومی وفرقه یی و بنیاد گرایانه فراگیرجاری در سراسر جهان است.»

پس معلوم است که ای مفهوم« نیو امپریالیزم» و توضیح ذیربط به آن، با افغانستان و اوضاع کنونی آن مناسبتی ندارد. افغانستان در مرحلهء عمران مجدد قرار دارد. روشن است که بازسازی برای افغانستان در مقام یک دورهء تاریخی مطرح است. درین دورهء تاریخی سرمایه گذاری های عمومی مجدد در همه عرصه های زیر بنایی و ساختاری صورت میگیرد. طوریکه نگارنده سالها پیش نوشته بود، جریان بازسازی افغانستان از هرسویی دیده میشود، یک جریان بورژوایی است. در دوران بازسازی پیشقدمی سیاسی به بورژوازی منتقل می شود. یعنی در دوران بازسازی جایی برای طرح «سکتور عامه» باقی نمی ماند.

 دکتور محمد امین فرهنگ« برنامهء ملی بازسازی افغانستان» را مطرح کرده است. هم در مدل وهم در جزییات این پروگرام شاید بتوان با دکتور فرهنگ بحث کرد. مشکل درینجا نیست. مشکل اصلی در اوضاع کنونی در جای دیگر است، در اینست که جریان کمک های وعده شدهء بین المللی با این برنامه ملی بازسازی افغانستان یک پیوند عملی ندارد. همین اکنون وضع چنین است که مصارف حضور نیروها و متخصصان و امور خدماتی آنها در افغانستان، تحت نام کمک بالای افغانستان شمار میشود. یک دوران دوگانهء پول در افغانستان ایجاد شده است که عواقب اقتصادی بسیار وخیم داشته و خاصتا با بازسازی افغانستان هیچگونه تناسبی ندارد. قیمت فروش زمین، خانه و کرایهء خانه اینک «دالری» شده اند و این وضع برای نیروی خرید مصرف کننده های عادی کمرشگن است و باعث رشد فساد و اختلاس میشود.

تحت شرایط کنونی هرگاه ازسی ملیارد دالروعده شده دو سوم آن از راههای متفاوت دوباره بیرون کشیده شود، وفقط یک سوم آن هم دراستقامت بازسازی افغانستان سرمایه گذاری شود، که امریکا و دیگران خود درین بازسازی اینک مستقیمأ ذینفع هستند، پس این رقم ده ملیارد دالردو برابر بیشترازهمه سرمایه گذاری های انکشافی درطی پنجاه سال گذشته در افغانستان میشود. در نتیجه افغانستان یک دورهء« انبساط داخلی» از نظر اقتصادی را درپیش دارد وتشدید سرمایه گذاری خارجی ومنطقه یی شدن دوران سرمایه در، و، پیرامون افغانستان وتاسیس مراکزمنطقه یی انباشت سرمایه مالی درحوزهء افغانستان یک روند واقعی وغیر قابل انکار است. نهضت های سیاسی افغانی ازین واقعیت است که باید اولیت ها و قدامت های برنامه یی وسیاسی برای خود بیرون بکشند. ازنظرستراتژی سیاسی این اولیت ها دیگر مبتنی برتاسیس« دولت رفاه» درافغانستان نیستند؛ چی ازمدل روستووچی سایرمدل های نظریهء رفاه و«سکتورعامه»؛ بلکه افغانستان به یک نظریهء سیاسی ضرورت دارد که نخست قادر باشد امربازسازی افغانستان راباامرتوسعهء ـ پایدار ـ افغانستان پیوند دهد، وسپس قادر باشد این جریان رابامهمترین تمایلاتی که اینک منطقهء مارا دگرگون میکند، رابطه بدهد. یک چیزمسلم است و آن اینکه این چنین نظریه نمیتواند یک« نظریهء طبقاتی» باشد، زیرا این مرحله خصلتأ یک مرحلهءهمگانی است وهرگونه نظریهء سیاسی که بخواهد این دوامرمذ کوردرفوق را دردوران کنونی درافغانستان درنظرگیرد، درگام نخست وماهیتأ باید یک نظریه ای باشد که ازنسخه های انتزاعی فاصله بگیرد؛ رابطهء میان توسعه وفرهنگ را دوباره زنده بسازد؛ ازقطبی شدن جامعه ممانعت کند وامکان های آشتی دادن منافع متفاوت ومتضاد را جستجو کند، یکپارچگی ها و تاسیس وفاق را منظور بدارد؛ و راه را برای تاسیس یک تحرک جدید همگانی مبتنی برقدرت جمعی مردم برای شکل دادن آینده بگشاید. به تحرک درآوردن این قدرت برای ایجاد زندگی امن تر، دموکراتیک تروپایدار تردر قرن 21 مهمترین چالش فرا راه این نسل سیاسی کنونی افغانستان است. اتفاقأ چنین نظریه ای را ما دردست داریم. این نظریه، نظریهء مصالحهء ملی است. نظریهء مصالحهء ملی مبنای نظری توسعهء پایدار درافغانستان قرار میگیرد.

این نظر که « افغانستان مشمول ساحهء نفوذ ستراتژیک امپریالیزم شده است». دستکم به لحاظ تاریخی دقیق نیست. افغانستان، در جریان دوسدهء اخیر مداوما ساحهء نفوذ ستراتژیک بوده است، منتها این نفوذ درطی دوسدهء گذشته یک نفوذ سلبی بوده است ونیروهای جهانی، هرکدام به دلایلی وبنابرمنافع خود، افغانستان رابه میدان زدوکند های خود مبدل ساخته اند و ششدر سیاسی وژیوپولیتیک ودر نتیجه یک دورهء طولانی و پرازدرد« انقباض داخلی» در افغانستان را بوجود آوردند که در لابیرنت آن نهضت ها وجنبش های متعدد افغانی ، راهگم ومدفون شده اند. اینک در شرایط گلوبال ، واینهم بازبنابر دلایل ومنافع همان نیروهای جهانی، این نفوذ در افغانستان شکل ایجابی می یابد واین امر ریشه در تغییر ساختاری درژیوپولیتیک افغانستان دارد. درآستان سدهء 21، در حالیکه معجزه های اقتصادی دوران جنگ سرد مانند کوریا وتایوان وسنگاپور، جاپان، آلمان ودیگران دربنبست ورکود فرو رفته اند، افغانستان مرکزوصل یکی ازمهمترین خیزش های اقتصادی همه اعصار قرار میگیرد. یعنی اینکه گلوبالیزم برای سایر بخش های جهان معاصرچی به بارآورده یک بحث است؛ واین واقعیت که درشرایط گلوبالیزم این امکان تاریخی فراهم آمده است که افغانستان اسارت ژیوپولیتیک خودرادرهم بشکند، یک بحث اصولأ دیگر است. این تناقض تاریخی نخست ازهمه نشان میدهد که برای جهان معاصر یک نسخهء جهانشمول دگرگونی واقعیت ندارد وماباید درانتقال دادن نتیجه گیری ها ازیک زمینه بر زمینهءدیگر بسیار محتاط باشیم؛ وسپس نشان میدهد که افغانستان چگونه وبنابرکدام دلایل در یک وضعیت اصولأ جدید قرار گرفته است وآن طرزفکرفلسفی وفلسفی سیاسی که اینوضعیت جدید راتبیین کند، شرایط امکان تاسیس آنرانشان دهد، وویژگی های مختص بخودآنرا نشانی کند، باید بسوی یک طرزفکروپارادیم جدید هدایت کند  وازهمینروبرای افغانستان ازبرگشت به «اقتصادملی» به معنای قدیمی سخن گفتن، ضد تاریخی است ـ ودرینصورت نظریهء افغانها برای رهایی ملی از بنیاد دگرگون می شود. برای افغانستان مفهوم رهایی ملی، درگام نخست، با  رهایی از مفهوم ژیوپولیتیک ُ بفرستیت  تعریف میشود؛ وهمه اقداماتی که برگشت به آن رامانع شود.

این مسایل است که رهبری سیاسی جدید در افغانستان باید بتواند درورای تلاش ها وملاحظات کشورهای« دهنده»، به آنها معطوف شود. رهبری سیاسی جدید افغانستان ، درست ازهمین طریق از رهبری سیاسی سنتی، و« دولت مستقل ملی» که درتحت اشکال مختلف« مبارزه علیه نیروهای اشغالگر» خود را تعریف میکرد، متمایز میشود. مفهوم« دولت ـ ملت» درست بدینمعنا است که باز سازی میشود. این مسایل تبعات تیوریک جدید دارند که با ابزارها ومقیاس های دیروزی نمیتوان آنها راگشود. مرامنامهء حزب مردم افغانستان از فهم وطرح این چیز ها بسیارعقب می ماند.

مرامنامهء حزب مردم بر یک استنباط فلسفی از تاریخ معاصروطن مامتکی نیست ونمیتواند یک چشم انداز روشن تاریخی بگشاید.این مرامنامه نه تنها نمیتواند توضیح دهد که« یک مسیر دیگر» برای تاریخ ما افغانها چی چیزی هست، بلکه یکباردگر تلاش دارداین تاریخ رابه زور دریک« قالب تنگ فراتاریخی» تخته کند. این مرامنامه برتبیین بستر کنش های جاری وکنونی در خود افغانستان مبتنی نیست ونمیتواند در نظر گیرد که برای پرسش های ما بیشتر ازیک پاسخ وجود دارد ووضعیت جدید درافغانستان بر تعدد امکان ها استوار است، هم امکان های مثبت وهم امکان های منفی.

ا ین مرامنامه نه فقط از تبیین بحران پارادیمی چپ افغانی عاجزاست، بلکه اساسأ نمیتواند مبنای جدید پارادیمی وضعیت کنونی در افغانستان رادریابد وآنرا اساس تحلیل برنامه یی قرار دهد. این مرامنامه نمیتواند توضیح دهد که مسألهء ما افغانها خاصتأ اینک وامروز در هم شکستن دور باطل جهان کنونی نیست، بلکه بازتعریف رابطهء ما باجهان مدرن وپسامدرن است. صرفأ ازین طریق است که افغانها وافغانستان میتوانند وارد پروسه های جهان معاصر وپروسه های گلوبالی شوند ونسبت به جنبه های منفی وغیر عادلانهء این پروسه ها موضع « نقاد» اتخاذ کنند.

این یک سند ماهیتا غیر نقاد است.

در غیاب این نکات وملاحظات، ودر غیاب این مبانی ومعانی ، یک متن را«مرامنامهء سیاسی» نامیدن به یقین که جرأت بزرگی است.

منابع :

1 ـ سرمایه داری درپایان هزاره، ترجمهء خلیل رستم خانی،تهران1381.

2ـ سه جانبه گرایی،  هالی سکلانز، ترجمه احود دوست محمدی، تهران، 1381.

3ـ سوسیالیزم یا بربریت، ایستوان مزاروش، ترجمه مرتضی محیط، هامبورگ، 1381.

4ـ غربی سازی جهان، سرژلاتوش، ترجمه امیر رضایی، تهران، 1379.

5ـ به سوی تمدن جدید، الوین تافلر، ترجمه محمد رضا جعفری، تهران، 1374.

6ـ سرگشتگی نشانه هاـ نقد پسا مدرن ـ گزینش مانی حقیقی، تهران، 1374.

7ـ توسعه پایدار، حسین نصیری، تهران، 1379.

8ـ  دولت عقل، حسین بشیریه، گفتار هشتم، تهران 1374.

9ـ عصر اطلاعات، مانویل کاستلز، ترجمه علی پایا، تهران 1380.

10ـ بحران جهانی و نقدی بر نظریه برخورد تمدنها و گفتگوی تمدنها، کاظم علمداری، تهران، 1381.

11ـ توسعه سیاسی، مهدی خاکی فیروز، تهران، 1378.

جابجایی در قدرت، الوین تافلر، ترجمه شهیندخت خوارزمی، تهران 1379.

13ـ شوک آینده، الوین تافلر، ترجمه حشمت الله کامرانی، تهران 1372.

14ـ توسعه و توسعه نیافتگی، نشریه مطالعات شهری و منطقه یی، تهران شماره های 1358 . 1366.

15ـ دموکراسی و توسعه ، ادریان لفت ویچ، ترجمه علیقلیان ـ خاکبار، تهران، 1378.

16ـشمال ـ جنوب: برنامه ای برای بقا؛ ویلی برانت؛ هرمز همایونپور؛ تهران 1367.