زندگی

فروپاشی کمونيسم و علل فلسفی آن

لِشِک کولاکوفسکی

ترجمه خسرو ناقد

بخش نخست

آيا فروپاشی کمونيسم را می توان رويدادی فلسفی ناميد؟ ما به طور کلی به سه معنا می توانيم از «رويدادی فلسفی» سخن به ميان آوريم:

نخست، به مفهوم و معنای واقعی کلمه که منظور از آن پيدايش و ظهور افکار راهنما و ايده هايی جديد است که از حيث فرهنگی با اهميت و از لحاظ تجربی مهم اند. اين افکار راهنما و ايده ها اغلب آهسته و گام به گام و از راه های غير قابل پيش بينی، انديشهء انسان ها  و از طريق آن، دنيای زيست آنان را دگرگون و متحول می کنند. البته تعيين تاريخ دقيقِ وقوع چنين رويدادهايی ممکن نيست. برای مثال لحظهء انتشار کتاب «تأملات» رنه دکارت و تاريخ نشر کتاب «پديدارشناسی» فريدريش هگل را نمی توان «رويدادی فلسفی» به شمار آورد، بلکه بيشتر فاصلهء زمانی نامعين و تا بی نهايت قابل گسترشی را می توان «رويدادی فلسفی» خواند که اين منابع جديد نيروی انديشگی - که ظاهراً از هيچ سرچشمه گرفته اند - در آن مستعد حيات و رشداند. بسياری از شاهکارهای فلسفهء يونانی مدت ها به دست فراموشی سپرده شده بودند و طبعاً کشف دوبارهء آنها پس از قرن ها، خود رويدادی فلسفی محسوب می شد.

دوم، به مفهومی مشتق از معنای نخست که بر اساس آن، آندسته از رويدادهای تاريخی را می توان به لحاظ فلسفی با اهميت خواند که به هر دليل، تأثيری آشکار و پيدا بر تقدير تفکر فلسفی به جا می گذارند. دگرگونی های بنيادی معمولاً چنين تأثيراتی را با خود همراه دارند. زوال امپراتوری روم، نهضت اصلاح طلبی دينی در کليسای عيسوی، انقلاب فرانسه و جنگ های ناپلئونی، جنگ جهانی دوم و ساختن سلاح اتمی، همه از حيث فلسفی با اهميت بودند؛ چرا که دامنهء تأثير فرهنگی آنها بر حيات فلسفی نيز گسترش يافت. از اين منظر، فلسفه بخشی از علت وجودی خود را مديون چنين رويدادهايی است. اما هنوز زود است که فروپاشی کمونيسم را در رديف اين رويدادهای تاريخی بزرگ قرار دهيم و از پيامدهای معنوی و فرهنگی محتمل و مرتبط با آن سخن گوييم. در حال حاضر خيال پردازی صرف است اگر از هم اکنون بخواهيم در اين باره بحث کنيم که اين رويداد چگونه و تا چه حد شيوهء انديشيدن و طرز تلقی نسل های آينده را متحول خواهد کرد.

سوم، به معنايی برگرفته شده از مفاهيم پيشين و تا اندازه ای مبهم و نامعلوم؛ ولی جامع و فراگير که بر مبنای آن هر واقعيتی - هر چند اتفاقی و گذرا - می تواند موضوع تأملات فلسفی قرار گيرد. به اين معنا نه تنها دگرگونی های بنيادی و تکان دهندهء جهانی، بلکه هر واقعهء کوچک و پيش پاافتاده نيز ارزش آن را پيدا می کند که به عنوان موضوع تفکر فلسفی، توجه ما را به خود جلب کند و مورد تحقيق و تفحص قرار گيرد. جنگ ملل در لايپزيگ به سال 1813 ميلادی، زلزلهء ليسبون در سال 1755 ميلادی و نيز تغيير و تحول عجيب و غريب در مد لباس زنان و يا مرگ دوستی يا حتی فروافتادن برگی از درخت می تواند به عنوان «رويدادی فلسفی» در نظر گرفته شود؛ البته به شرطی که ما آن را به «رويدادی فلسفی» تبديل کنيم. به عبارتی ديگر، اين همه در زمرهء «رويدادهای فلسفی»اند، اما نه به نيروی درونيشان و نه به خودی خود، بلکه در نتيجهء توجه و علاقهء ما به آنها.

حال اين پرسش پيش می آيد که فروپاشی کمونيسم، به مثابه رويدادی فلسفی، به ما چه می آموزد؟ بديهی است که کمونيسم در زمانی که بر مسند قدرت تکيه زده بود، فلسفهء رسمی و دولتی مختص به خود را داشت. اين فلسفهء رسمی گر چه از حيث فکری و عقلانی، ابتدايی و بدوی بود و هر گونه استقلال از او سلب شده بود و فقط به سان ابزاری سست و شکننده در خدمت تبليغات حکومتی و خودستايی ها و بزرگ نمايی های رژيم و سران حکومتی به کار گرفته می شد، اما وجودش به منظور کارکرد و کاربرد نظام بی اهميت نبود. فلسفهء دولتی يکی از صور تبيين ايدئولوژی حاکم بود و مادامی که نظام توتاليتری مطابق اصول و مبادی خود عمل می کرد و تأثير می گذاشت، آن را جدی می گرفت و به آن اعتقاد داشت. اين فلسفهء رسمی «جهان بينی علمی» ناميده می شد؛ اصطلاحی بی معنی که هر چند مضحک و متناقص به گوش می آيد، ولی مبيّن مدعايی بزرگ و پُراهميت است.

ايدئولوژی کمونيستی بنا بر نيات و مقاصدش، ايدئولوژيی عقل گرا بود. عقل گرايی از اين نقطه حرکت می کند که روش های علمی معيارهايی همگانی و جهانشمول در اختيار ما قرار می دهند که به وسيلهء آنها قادريم تشخيص دهيم، کدام يک از شناخت ها و شناسايی های ما با ارزش است و کدام بی ارزش. چه چيزهايی در تمام حوزه های ممکن حيات فکری اعتبار و ارزش دارد و يا می تواند به اعتبار و ارزش دست يابد. بر اين اساس عقل گرايی نظام ممنوعيت هاست؛ ممنوعيت هايی که مرزهای غير قابل عبوری پيرامون فکر و حس کنجکاوی و قوهء تخيل ما ايجاد می کند. عقل گرايی در گوش ما زمزمه می کند - بدون آنکه ضرورتاً به طور روشن و دقيق چيزی به ما بگويد - که اولاً تمام مسايل و مشکلات انسانی فنی و تکنيکی اند و ثانياً به محض يافتن و به کار گرفتن روش و تکنيک مناسب و در خور، اين مسايل و مشکلات قابل حل و رفع اند. اصل اول به سان معيار و هنجاری اختياری و دلبخواه است و اصل دوم يکسره باورنکردنی و ناپذيرفتی است؛ هر دو اصل اما مطابق با اصول ايدئولوژی کمونيستی است.

اگر کسی بگويد که ايدئولوژی کمونيستی کاريکاتور عقل گرايی بود، در پاسخش می توان گفت: آری، اما کاريکاتوری خوب و مناسب. کاريکاتورها خصوصيات و ويژگی های صورت اصلی را به طرز مبالغه آميز بازتاب می دهند. کاريکاتور آنچه را در صورت اصلی مضحک و زشت است، به صورت برجسته نشان می دهد و اين را به بهترين وجه در کاريکاتور چهرهء انسان ها می توان مشاهده کرد. ايدئولوژی های کاريکاتورمنش، آنچه را در الگو و نمونهء اوليه و غيرکاريکاتوريشان، بالقوه ضد انسانی و فرهنگ ستيز است، برملا و آشکار می کنند. جان کلام آنکه، کاريکاتور حقيقت پنهان و باطنی امور را هويدا و فاش می کند.

اکنون اين نکته سزاوار توجه و تأمل است که چگونه در اين شکل ناهنجار از عقل گرايی، چيزی بروز می کند که تازه در عقل گرايی روشنبينانه و متجدد عصر ما، تحريف و انحراف پوشيده را امکان پذير کرد و شايد حتی آن را قابل پيش بينی نمود. بديهی است که اصول اساسی عقل گرايی، واقعاً به اين معنا پيگيری نمی شد که بر مبنای آن، قواعد علمی به راستی به جهان بينی کمونيستی مشروعيت بخشد. در دوران استالين حتی دانش های گوناگون - به استثنای رياضيات - تحت الشعاع معيارهای ايدئولوژيکی قرار داشت و تابع آن بود. در واقع عقل گرايی بيشتر حکم نمای ايدئولوژيکی و منظر بيرونی آن را داشت؛ مع الوصف اين نمای بيرونی به هيچ وجه بی اهميت نبود. عقل گرايی دستاويزی بيش نبود، اما همين دستاويز و بهانه کافی بود تا با تکيه بر آن، تمام اَشکال حيات دينی را به عنوان آنکه پس مانده های ضد علمی و خرافات اند، ريشه کن و به زور و قهر نابود کنند. با آنکه شدت و وسعت تعدی و تعقيب ها در همه جا يکسان و يکنواخت نبود و بر حسب اوضاع سياسی حاکم بر سرزمين های گوناگون تغيير می کرد، ليکن در مورد خصومت و عداوت با دين، يعنی آنچه که در شالودهء ايدئولوژی کمونيسم جای داشت، تغييرناپذير بود.

در مورد دين نيز بخشی از عملکرد اين گونه عقل گرايی، واقعی و بخشی فقط ابزاری برای حفظ و گسترش قدرت و برپايی حاکميت مطلق بود. هدف اين بود که هر آنچه در زندگی اجتماعی می توانست موضوع وفاداری و دوستی خصوصی و مستقل از حاکميت قرار گيرد، از ميان برداشته شود و فقط به وفاداری به نظام حاکم مشروعيت داده شود. مسلماً حرص جاه و مقام و هوای قدرت طلبی در دنيای ما در همه جا حضوری دايم دارد و بر حسب معمول برای موجوديت خود به ايدئولوژی نياز ندارد. با اين همه در قرن حاضر هر جا تلاش و کوششی در جهت دست يازيدن به قدرت مطلق وجود داشته، موفقيت نصيب آنانی شده است که از توجيه ايدئولوژيکی چشم پوشی نکردند و توسل به ايدئولوژی، دستيابی به قدرت مطلق را برايشان آسان کرده است. برای اثبات حقانيت خود نيز به اين دليل ساده متوسل شده اند که در جامعه طبقه ای انديشمند و عالم و نخبه و برتر وجود دارد که عالماً و عملاً می داند به چه سان بايد جامعه را عقلانی سازماندهی کرد تا به بهترين صورت در خدمت پيشرفت و تکامل و توسعه قرار گيرد و در آينده ای نه چندان دور، به کمال مطلوب و مطلق نيز برسد. سردمداران حزب زودتر از آنچه انتظار می رفت جايگزين طبقهء کارگر شدند که در اين اسطوره سازی، به لحاظ تاريخی، جايگاه معنوی ممتازی برای آن در نظر گرفته شده بود. قرار بر اين بود که علم و دانش بر مسند قدرت نشيند، اما آخر کار استبدادی توتاليتر در هيئت مهيب تقليدی هزل آميز از عقل گرايی پا به عرصهء وجود گذاشت. آری، ديکتاتوری حزب به نام و با عنوان ديکتاتوری حقيقت بر مسند قدرت نشانده شد.

 

ادامه دارد