زندگی


به مناسبت ٢٨ ژوئيه‌ سال‌روز تولد فيلسوف بزرگ


کارل پوپر: فيلسوف خردگرايی سنجش‌گر
بهرام محيی
 


پيشگفتار
کارل رايموند پوپر (١) در سال ١٩٠٢ ميلادی در حومه‌ی شهر وين، در يک خانواده‌ی يهودی که به مسيحيت پروتستان گرويده بود، زاده شد. دوران بلوغ او مصادف با سالهای دشوار جنگ جهانی اول بود. فقر و مسکنت اقشار وسيع مردم در سالهای پس از جنگ، او را به سوی انديشه‌های سوسياليستی سوق داد. مدت کوتاهی عضو حزب کمونيست شد، ولی به سرعت از آن روی گرداند. با اين حال به اعتراف خود تا مدتها همچنان سوسياليست باقی ماند و معتقد بود که اگر سوسياليسم با آزادی‌های فردی تلفيق پذير باشد، باز هم سوسياليست خواهد بود، زيرا که او آزادی را مهم‌تر از برابری می‌داند و اعتقاد دارد که اگر آزادی از بين برود، بين بندگان برابری هم باقی نخواهد ماند. پوپر در سال ١٩٢٤ تحصيلات دانشگاهی خود را در رشته‌های رياضی و فيزيک به پايان رسانيد و چهار سال پس از آن، موفق به اخذ دکترای فلسفه و روانشناسی از دانشگاه وين شد. از سال ١٩٣٠ در رابطه با «حلقه‌ی وين» (٢) قرار گرفت که محفلی از انديشمندان اتريشی با گرايش فلسفی پوزيتيويستی بود. به توصيه‌ی فعالين اين محفل از جمله «کارناپ»(٣)، نخستين اثر فلسفی خود به نام «دو مسأله‌ی اساسی نظريه‌ی شناخت» را به رشته‌ی تحرير درآورد که بعدها در سال ١٩٣٤ به صورت تلخيص شده، تحت عنوان «منطق پژوهش» (٤) منتشر و موجب شهرت علمی او گرديد. اين کتاب تأثير قابل ملاحظه‌ای بر روی اعضای «حلقه‌ی وين» داشت و استدلالات آن موجب پاره‌ای تجديدنظرها در ديدگاههای اعضای اين محفل شد.
شهرت علمی پوپر به سرعت مرزهای زادگاهش را درنورديد و از دانشگاههای معتبر جهان به او پيشنهاد کرسی استادی داده شد. در سال ١٩٣٧، يعنی يکسال پس از اشغال اتريش توسط ارتش نازی و منضم شدن خاک اين کشور به آلمان، کارل پوپر دعوت دانشگاه زلاندنو را پذيرفت و رهسپار اين کشور گرديد. وی در آنجا تا پايان جنگ جهانی دوم به پژوهش و تدريس مشغول بود و طی همين ايام که می‌توان آن را عصر عروج توتاليتاريسم در اروپا ناميد، دو اثر مهم خود «جامعه‌ی باز و دشمنان آن» (٥) و «فقر تاريخگرايی» (٦) را که شالوده‌ی فلسفه سياسی او را می‌سازد، به رشته‌ی تحرير درآورد. خود وی در رابطه با اين دو اثر تصريح می‌کند که آنها تلاش او را در مقابله با جنگ، در دفاع از آزادی و در مخالفت با نفوذ انديشه‌های تام گرايانه و اقتدارطلبانه نشان می‌دهد و بايد به منزله‌ی سهم او در فلسفه‌ی سنجشگرانه‌ی سياسی و هشداری عليه خطر خرافات تاريخی قلمداد شود.
کارل پوپر در سال ١٩٤٦ دعوت دانشگاه لندن را برای تدريس پذيرفت و راهی انگلستان شد. وی در اين کشور به تحقيق و تدريس ادامه داد و آثار فلسفی و علمی ديگری خلق کرد که مهمترين آنها عبارتند از: «حدسها و ابطالها» (٧)، «شناخت عينی» (٨)، «فلسفه و فيزيک» (٩) ، «آينده باز است» (١٠) ، «در جستجوی دنيايی بهتر» (١١) و «همه‌ی زندگی حل مسأله است» (١٢). کارل رايموند پوپر در سال ١٩٩٤ در لندن چشم از جهان فروبست، اما روح کاونده و انديشه‌های روشن و مؤثرش، از طريق ارثيه‌ی معنوی او همچنان پويا و زنده است.

ريشه‌های سقراطی و فلسفه‌ی روشنگری
کارل پوپر را برجسته‌ترين نماينده‌ی فکری «خردگرايی سنجشگر» (١٣) می‌دانند. اين نحله‌ی فکری، بيش از آنکه به دنبال مسائل آکادميک فلسفی باشد، خود را متوجه علوم تجربی می‌داند و به طرح پرسشهای واقعی سياست عملی می‌پردازد. خود پوپر معتقد است که انديشه‌ی فلسفی بايد مشغوليت همه‌ی روشنفکران باشد، مسائل را صريح و ساده طرح کند و از لفاظی و پيچيده گويی بپرهيزد. دشوارگويان و دشوارنويسان به کرات مورد سرزنش پوپر واقع شده‌اند و وی آنان را به جادوگرانی تشبيه می‌کند که خود را درپشت چادری از الفاظ پر طمطراق پنهان کرده‌اند تا همگان بپندارند که فلسفه چيزی پيچيده و اسرارآميز و مذهب خردمندان است و نمی‌توان رموز آن را بر مردم عادی آشکار ساخت.
می‌توان تشخيص داد که انديشه‌ی پوپر از يکطرف متأثر از فلسفه‌ی سقراط و از طرف ديگر تحت تأثير فلسفه‌ی روشنگری است. اين جمله‌ی معروف سقراط: «می دانم که هيچ نمی‌دانم» بی‌ترديد در شيوه‌ی تفکر پوپر نقش بزرگی داشته است. پوپر بر اين نظر است که حل هر مسأله‌ای به پيدايش مسأله‌ی تازه‌ای منجر می‌گردد و هر چه انسان بيشتر درباره‌ی جهان بداند، معرفت او نسبت به آنچه که نمی‌داند آگاهانه‌تر و صريح‌تر است و لذا نادانی انسان را پايانی نيست. پوپر اين عقيده‌ی خود را در جملات زيبايی به اين صورت بيان می‌کند: «هنگامی که به بی‌کرانگی آسمان پرستاره نظر می‌دوزيم، تخمينی از بی‌کرانگی نادانی خود به دست می‌آوريم. اگر چه عظمت کيهان ژرف‌ترين دليل نادانی ما نيست؛ اما يکی از دلايل آن است».
پوپر در آنجا که با قيم مآبی و همه‌ی اشکال تام‌گرايی به ستيز بر می‌خيزد، تحت تأثير فلسفه‌ی روشنگری است. وی بويژه در آغاز دارای گرايش نئوکانتی بود و همه جا از ايمانوئل کانت به عنوان فيلسوف آزادی و انسانيت ياد کرده است. پوپر با تکيه بر روح فلسفه‌ی روشنگری، به سهم خود تلاش می‌ورزد تا انسانها از پذيرش غيرسنجشگرانه‌ی نظريات فاصله بگيرند و به گفته‌ی تاريخی کانت، شهامت استفاده از خرد خود را بيابند. خرد برای پوپر تنها مرجع و سرمايه‌ی معنوی انسانی است که همواره بايد به آن تکيه و از واگذار کردن آن به «نهادهای ويژه» و«ابرانديشمندان» پرهيز کرد. پوپر تصريح می‌کند که ما بايد عادت دفاع از بزرگمردان را ترک گوييم، چرا که بسياری از آنان از راه تاختن به آزادی و عقل، خطاهای بزرگ مرتکب شده‌اند و تسلط فکری آنان هنوز مايه‌ی گمراهی انسانهاست. پوپر متفکرانی را که با انديشه‌های خود عملا" در خدمت خودکامگان و راهگشای حکومتهای جبار بوده اند، «پيامبران کاذب» می‌نامد. در اکثر نوشته‌های وی، «پيامبران کاذب» و «مراجع فکری» چه در زمينه‌ی نظری و چه در عرصه‌ی سياست عملی، به دقت رديابی می‌شوند و سرانجام در مقابل قاضی منتقد دادگاه عقل قرار می‌گيرند. به نظر پوپر، حقيقت به صورت عينی وجود دارد و هدف اصلی انسان بايد جستجوی مستمر آن در فرآروندی پايان ناپذير باشد.

حقيقت، شناخت و سرچشمه‌های آن
کارل پوپر، شناخت را جستجوی حقيقت می‌داند، جستجويی پر وسواس برای يافتن نظريه‌هايی عينی، واقعی و توضيح دهنده. از ديد وی، جستجوی حقيقت را نبايد با جستجو برای رسيدن به يقين و قطعيت يکی گرفت و بايد ميان آن دو تفاوتی دقيق قائل شد. انسان جائز الخطاست و لذا تمام شناخت بشری خطاپذير و نامطمئن است. اين امر بدين معناست که ما بايد همواره عليه خطاهای خود پيکار کنيم و عليرغم تمام مراقبتها و تدابير، هرگز نمی‌توانيم يقين حاصل کنيم که مرتکب خطا نشده ايم.
خطا و اشتباه زمانی صورت می‌پذيرد که ما نظريه‌ای علمی را درست می‌پنداريم، در حالی که اين نظريه نادرست است. لذا مبارزه با اين خطا يا اشتباه، به اين معناست که ما در جستجوی خود به دنبال حقيقت عينی، نادرستی و کذب را از راه آزمون و سنجش بيابيم و از ميان برداريم. وظيفه و هدف فعاليت علمی چنين است: نزديکتر شدن به حقيقت عينی، حقيقت بيشتر، حقيقت جالب تر، حقيقت قابل فهم تر. در اين راستا، هر آينه بپذيريم که شناخت بشری خطاپذير است، هرگز نمی‌توانيم يقين و قطعيت را هدف علم قلمداد کنيم.
برای پوپر، حقيقتهای نامطمئن و يا گزاره‌های حقيقی که ما آنها را غيرحقيقی می‌انگاريم وجود دارد، اما يقين و قطعيت نامطمئن وجود ندارد. درست به همين دليل ما بايد در پی نزديکتر شدن به حقيقت عينی باشيم و تلاش برای دستيابی به يقين را رها کنيم. بنابراين شناخت علمی و دانش ما همواره فرضيه سان (١٤) است؛ چيزی نيست جز دانش حدسی. حتا شناخت ما در گستره‌ی پر صلابت‌ترين دانشها مانند علوم طبيعی، فرضيات و حدسياتی است که با نظريه‌های تازه‌تر و درست‌تر ابطال پذير می‌باشد. از همين رو بايد درهای آن همواره به روی نقد و تجديدنظر گشوده باشد و از بوته‌ی سخت آزمايش و در تضارب با حدسيات مخالف و رقيب، سربلند بيرون آيد. به عبارت ديگر می‌توان تصريح کرد که قوانين شناخته شده‌ی طبيعی از نظر پوپر، چيزی جز توصيفاتی با بالاترين درجه‌ی احتمالات نيست. وی يادآور می‌شود که نظريه‌های علمی ما صرفا" حدسها و فرضيه‌هايی موفق ولی موقت‌اند و بنابراين برای هميشه محکومند، حدس و فرضيه باقی بمانند. تا زمانی که ما به دنبال يقين و قطعيت باشيم، به اثبات نظريه و بنابراين استقرا (١٥) نيز نيازمنديم اما اگر بپذيريم که عليرغم ميل به يقين و قطعيت، راهی برای رسيدن به آن نداريم، می‌توانيم از استقرا و تلاش برای اثبات صرفنظر کنيم. لذا روش ما در شناخت علمی نمی‌تواند چيزی جز روش سنجشگرانه و نقدی باشد: روش کشف و از ميان بردن خطا، در خدمت جستجوی حقيقت و در خدمت خود حقيقت. پوپر در رد استقرا همچنين برهان می‌آورد که ما از طريق مشاهده نيست که به نظريه‌ی علمی می‌رسيم، بلکه عکس اين روند صادق است: يعنی اينکه ما اول صاحب فرضيه‌ای می‌شويم و سپس از طريق مشاهده تلاش می‌کنيم آنرا ارزيابی کرده، به سطح نظريه‌ای علمی ارتقا بخشيم. اما خصلت اين نظريه‌ی علمی، نه در اثبات پذيری که در ابطال پذيری آن باقی می‌ماند. پوپرتصريح می‌کند که نظريه‌ی ابطال پذيری او در علم، تفاوت وی را با علمگرايان (١٦) آشکار می‌کند، چرا که آنان به مرجعيت و اقتدار علم گردن می‌نهند، در حالی که وی هيچگونه مرجعيت و اقتداری را نمی‌پذيرد. پوپر در عين حال در فرق ميان خود با شک گرايان (١٧) توضيح می‌دهد که اگر چه شايد بتوان او را به معنای کلاسيک کلمه يک شک گرا ناميد، چرا که برای حقيقت سنجيداری (١٨) قائل نيست، اما بايد در نظر داشت که وی نيز مانند متفکرانی چون کانت و ويتگنشتاين، منطق کلاسيک را چونان ارغنون نقد و سنجش می‌پذيرد؛ يعنی نه ارغنونی برای برهان، بلکه ارغنونی برای ابطال. پوپر می‌افزايد که او بر خلاف شک گرايان امروز، فيلسوفی نيست که به ترديد و عدم اطمينان علاقه داشته باشد، چرا که او اين دو را وضعيتهای ذهنی می‌داند و جستجو به دنبال اطمينان ذهنی را مدتهاست به کنار نهاده است و برای او مبانی عقلی سنجشگر و عينی، که ما را در جستجويمان به دنبال حقيقت، در ارجحيت بخشيدن به نظريه‌ای نسبت به نظريه‌ی ديگر ياری می‌رساند، جالب‌تر است.
پوپر در پاسخ به اين پرسش که حقيقت چيست، ضمن تأييد تعبير کانتی از حقيقت، يعنی «انطباق شناخت بر برابرايستا»می افزايد: «نظريه يا گزاره‌ای حقيقی است که توصيف آن از چگونگی امر، با واقعيت منطبق باشد». از نظر وی، هر اظهارنظر صريحا" فرمولبندی شده، يا حقيقی است يا کاذب و اگر کاذب باشد، عکس آن حقيقی است. بنابراين درست به اندازه اظهارنظرهای درست و حقيقی، اظهارنظرهای نادرست و غيرحقيقی وجود دارد. از آنجا که هر اظهارنظری می‌تواند درست و حقيقی و يا عکس آن درست و حقيقی باشد (چيزی که آگاهی مطمئن از آن برای ما محرز نيست)، می‌توان نتيجه گرفت که ما اجازه نداريم حقيقت را با يقين و قطعيت يکی بگيريم. کارل پوپر در عين حال، نسبيت گرايی (١٩) در حقيقت را يکی از بزرگترين گناهان فيلسوفان نسبيت گرا و آن را خيانت به عقل می‌داند، چرا که نسبيت گرايی در حقيقت، در را بر روی ريا و تزوير می‌گشايد. وی نسبيت گرايی را يکی از نتايج اختلاط ايده‌ی حقيقت با يقين و قطعيت می‌داند.
پوپر تأکيد می‌ورزد که ممکن است برخی از نظريه‌های ما حقيقی باشد، اما اگر هم چنين باشد، ما هرگز آن را با اطمينان نخواهيم دانست. از نظر پوپر، سنجيداری برای حقيقت وجود ندارد و حتا اگر ما به حقيقت دست يابيم نمی‌توانيم از آن مطمئن باشيم، اما سنجيداری خردگرايانه نسبت به پيشرفت در گستره‌ی جستجوی حقيقت وجود دارد و لذا سنجيداری برای پيشرفت علمی. اما چنين سنجيداری به چه معناست؟ آيا به معنی پيشرفت در فرضيات و حدسيات ماست؟ چه موقع می‌توان گفت که يک فرضيه‌ی علمی از فرضيه‌ی ديگر بهتر است؟ پاسخ پوپر چنين است: از آنجا که علم فعاليتی سنجشگر است، ما فرضيه‌های خود را معروض نقد و پرسش قرار می‌دهيم تا خطاهای آن‌ها را کشف کنيم. بنابراين فرضيه‌ای از فرضيه‌ی پيشين بهتر است که اولا" قادر باشد تمام مسائلی را که آن فرضيه توضيح داده از نو توضيح دهد، ثانيا" برخی خطاهای فرضيه‌ی پيشين را آشکار کند و ثالثا" در مقابل آزمايشها و سنجشهايی که فرضيه‌ی پيشين مقاومت و صلابت لازم را نشان نداده، مقاوم‌تر و پرصلابت‌تر باشد. پوپر روش خود را روش آزمون و خطا می‌نامد و يادآور می‌شود که هدف چنين روشی چيزی نيست جز يافتن خطاها و حذف نظريه‌های نادرست و غيرعلمی. طبعا" هر فرضيه‌ای که در مقابل ابطال خود مقاومت طولانی تری نشان دهد و پايدارتر بماند، از صلابت علمی بيشتری برخوردار و به حقيقت نزديکتر است، مانند بسياری از نظريه‌های علوم طبيعی. به نظر پوپر چنين روش و نگرشی، مبارزه عليه جزميت گرايی (٢٠) را ممکن می‌سازد و از نخوت و تکبر روشنفکری می‌کاهد. پوپر، تواضع عقلی را يکی از بزرگترين فضيلتهای روشنفکری می‌داند و يادآوری می‌کند که بزرگترين انديشمندان همواره فروتن بوده‌اند. پوپر تصريح می‌کند که متفکران و دانشمندان اگر چه در زمينه‌ی چيزهای کمی که می‌دانند با انسانهای عادی تفاوتهای کوچکی دارند، اما در زمينه‌ی نادانی بی‌پايان خود، با بقيه يکسانند.
پوپر پرسش کلاسيک در مورد سرچشمه‌ی شناخت را به اين صورت که «اين را از کجا می‌دانی و بر کدام منبع متکی هستی؟» يکسره نادرست می‌داند. به عقيده‌ی وی، پرسشی بدينگونه، پاسخی مرجعيت گرايانه می‌طلبد. پرسش از سرچشمه‌ی شناخت با اين نيت انجام می‌گيرد که بتواند از طريق مرجعيتی معين، معرفت خود را مشروعيت بخشد. ايده‌ی متافيزيکی ناظر بر اينگونه پرسش، به نتايجی چون «شناخت خالص نژادی»، «شناخت خطاناپذير»، «شناخت متکی بر اقتداری معين» و در صورت لزوم حتا «شناخت مشتق از اقتدار الهی» منجر می‌گردد. پوپر متقابلا" پيشنهاد می‌کند که بايد پرسش کلاسيک از سرچشمه‌ی شناخت را کنار نهاد و پرسشی بدينگونه را جانشين آن ساخت که: «چکار می‌توانيم بکنيم تا خطاهای خود را کشف کنيم؟». طرح پرسش بدينسان، مبتنی بر اين اعتقاد است که ما صاحب هيچگونه منبع معرفتی خالص و خطاناپذير نيستيم و پرسش از سرچشمه‌ی شناخت را نبايد با پرسش مربوط به اعتبار و حقيقت يکی گرفت.
بنابراين پاسخ پوپر به پرسش کلاسيک سرچشمه‌ی شناخت مبنی بر اينکه «اين را از کجا می‌دانی و بر چه منبعی متکی هستی» چنين فرمولبندی می‌شود: «من هرگز نمی‌گويم که چيزی می‌دانم. ادعای من صرفا" برپايه حدس و فرضيه است. اين موضوع هم اهميتی ندارد که اين حدس و فرضيه را از کدام منبع به دست آورده ام. منابع گوناگونی وجود دارد که همه‌ی آنها برايم روشن نيست. اصولا" سرچشمه و اصل شناخت، با حقيقت ارتباط چندانی ندارد. اما اگر مسأله‌ای که من تلاش می‌کنم آنرا از طريق فرضيه‌ی خود توضيح دهم برايت جالب است، می‌توانی به من لطف بزرگی بکنی و آن اينکه تلاش ورزی فرضيه‌ی مرا بطور اصولی و واقعگرايانه و تا آنجا که برايت امکان پذير است واضح و روشن، معروض نقد و سنجش قراردهی! و اگر فکر می‌کنی می‌توانی آزمونی بينديشی که در پايان ادعای مرا ابطال خواهد کرد، من حاضرم تو را در ابطال فرضيه ام با تمام نيرو ياری دهم».
پوپر با چنين پاسخی نتيجه می‌گيرد که هيچگونه «سرچشمه‌ی نهايی شناخت» وجود ندارد. هر منبع و يا محرک شناخت قابل استفاده است؛ ولی هر منبع و محرکی نيز بايد بتواند مورد نقد و سنجش قرار گيرد. به عقيده‌ی پوپر، منابع سنتی معرفت، جزو مهمترين سرچشمه‌های ما به حساب می‌آيد و شناخت نمی‌تواند با هيچ آغاز گردد، اما بويژه همين منابع سنتی معرفت که به ما به ارث رسيده است، بايد قابل نقد و سنجش باشد. مهمترين کارکرد مشاهده، تفکر منطقی و نيروی انگارش (٢١) در آن است که به ما در آزمون سنجشگرانه‌ی نظريه‌هايمان ياری می‌رساند. به نظر پوپر، روشنی و شفافيت، يک ارزش عقلی است، اما دقت چنين نيست. دقت مطلق قابل دستيابی نيست و نتيجه‌ای ندارد که به دنبال دقتی بيش از آن باشيم که وضعيت کنونی ما اجازه می‌دهد. پوپر تصريح می‌کند که حل هر مساله ای، به مسائل جديدی منجر می‌گردد. هر چقدر مسأله نخستين دشوارتر باشد، مسائل جديد حاصل از حل آن، جالب‌تر و تلاش برای حل آنها جسورانه‌تر خواهد بود و از ما شهامت بيشتری می‌طلبد. ما هر چقدر بيشتر راجع به جهان بدانيم و دانش خود را ژرفا بخشيم، آگاهيمان از جهل خود روشن‌تر و قاطع‌تر می‌گردد. سرچشمه‌ی اصلی نادانی ما در دانشی است که فقط می‌تواند محدود باشد، در حالی که نادانی ما ضرورتا" نامحدود است.

واقعيت و آموزه سه جهان
کارل پوپر، واقعيت را به بخشهای سه گانه تقسيم می‌کند و نام هر بخش را جهان (به معنای کوچکتر آن و نه به معنای کيهان يا کائنات) می‌گذارد. جهان يک، دربرگيرنده‌ی واقعيتهای مادی است. سياره‌ی ما و همه‌ی موجودات زنده و غيرزنده و نيز اجرام سماوی و در واقع کل جهان ماديات، جهان ١ را می‌سازند.
جهان ٢ ، جهان تجربه‌های زنده (٢٢) و بی‌ميانجی و بويژه تجربه‌های مستقيم و ذهنی انسانی است. پوپر تأکيد می‌کند که تفاوت گذاری ميان جهان ١ و جهان ٢ با مخالفتهای بسياری در ميان متفکران معاصر روبرو شده است، اما قصد او از اين تفاوت گذاری، تأکيد بر روی اين واقعيت است که اين دو جهان لااقل در نگاه اول متفاوت به نظر می‌رسند و بررسی رابطه ميان آنها و تبيين هويتشان، وظيفه‌ای است که بايد تلاش کرد از طريق ارائه‌ی فرضيه‌هايی بر آن چيره شد. لذا اين تفکيک در خدمت ايجاد امکانی برای فرمولبندی کردن روشن مسائل مربوطه است. پوپر می‌افزايد که هيچ بعيد نيست علاوه بر انسان، موجودات زنده‌ی ديگر نيز دارای تجربه‌هايی از اين دست باشند. چرا که ما از خواب ديدن و يا از طريق بيمارانی که تب بالايی دارند و يا در وضعيتهای مشابهی به سر می‌برند می‌دانيم که تجربه‌های زنده‌ی ذهنی متکی بر سطح آگاهی‌های کاملا" متفاوتی وجود دارد. در وضعيتهايی چون بيهوشی عميق و يا خواب بدون رؤيا، آگاهی و به طريق اولی تجربه‌ی زنده از بين می‌رود. اما می‌توان پذيرفت که وضعيتهای غيرآگاهانه‌ای هم وجود دارد که به جهان ٢ تعلق می‌گيرد.
بنابراين ما از طرفی دارای جهان ١ هستيم، يعنی جهان فيزيکی که دربرگيرنده‌ی موجودات زنده و غيرزنده و نيز دربرگيرنده‌ی وضعيتها و جريانهايی چون تنشها، حرکتها، نيروها و ميدانها می‌باشد. از طرف ديگر دارای جهان ٢ هستيم، يعنی جهان همه‌ی تجربه‌های زنده‌ی آگاهانه و احتمالا" ناآگاهانه.
اما آنچه که پوپر جهان ٣ می‌نامد، جهان محصولات و فراورده‌های عينی روح انسانی و لذا جهان فراورده‌های بخش انسانی جهان ٢ است. اين جهان، دربرگيرنده‌ی چيزهايی مانند کتابها، سمفونی‌ها، آثار نقاشی و مجسمه سازی، و اما در عين حال محصولاتی چون کامپيوتر و هواپيما و ساير اشياء مادی نيز هست که در عين حال به جهان ١ هم تعلق دارد.
بنابر اين اصطلاح گذاری پوپر، جهان واقعيات ما از سه بخش يعنی جهان فيزيکی اجسام، جهان روانی تجربه‌های زنده و جهان محصولات روحی انسان متشکل شده است که با هم در رابطه هستند و به نوعی بر يکديگر تأثير می‌گذارند. به عقيده‌ی پوپر، فيلسوفان ماديگرا (ماترياليست) و يا فيزيکاليستی وجود داشته‌اند و وجود دارند که فقط جهان ١ را واقعی می‌دانند و کسانی هم بوده‌اند که فقط جهان ٢ را واقعی می‌دانند. علاوه بر آنان دوگرايانی (دوآليستهايی) وجود داشته‌اند که هم جهان ١ و هم جهان ٢ را واقعی می‌دانند. اما خود پوپر گامی فراتر می‌نهد و ادعا می‌کند که به نظر او نه تنها جهان ١ و ٢ هر دو واقعی هستند، بلکه همچنين در جهان ٣ يعنی جهان فراورده‌های روحی انسان نيز، اين فقط محصولات مادی مانند اتومبيل و مسواک و صندلی نيستند که واقعی اند، بلکه همچنين بخش غيرمادی آن نيز واقعی است؛ بخشهايی غيرمادی مانند: مسائل و مشکلات.
پوپر، ترتيب سه جهان را برپايه‌ی قدمت آنها می‌داند. به عقيده‌ی او، بر اساس اطلاعات موجود دانش حدسی ما، بخش غيرزنده‌ی جهان ١ قديمی‌ترين بخش است و سپس بخش زنده‌ی آن و بطور همزمان يا کمی ديرتر جهان تجربيات زنده به وجود آمده‌اند و با پيدايش انسان، جهان ٣ پديدار شده است که مردم شناسان آن را «فرهنگ» می‌نامند.
بر پايه‌ی آموزه‌ی سه جهان پوپر، ما نمی‌دانيم که جهان ١ چگونه پديد آمده است و آيا اصولا" پديد آمده است يا نه. اگر فرضيه‌ی «انفجار بزرگ» يا «ترکش آغازين» (٢٣) واقعيت داشته باشد، نخستين چيزی که پديدار شده است، نور می‌باشد و در واقع نوری با موج کوتاه. سپس به گفته‌ی فيزيکدانان، الکترونها و نويترونها و هسته‌های اتم هيدروژن و هليوم به وجود آمده، چرا که جهان هنوز برای اتمها خيلی داغ بوده است. بنابراين می‌توان حدس زد که پيش از پيدايش جهان ١، جهانی غيرمادی و يا پيش مادی وجود داشته است. به نظر پوپر اگر نظريه‌ی ترديدآميز جهان گسترش يابنده‌ی پس از ترکش آغازين را بپذيريم و اينکه جهان به برکت گسترش خود تدريجا" رو به سردی رفته و به معنای ماترياليستی کلمه، ماده‌ی آن افزايش يافته است، می‌توان دوره‌های گوناگون برای پيدايش جهان ١ در نظر گرفت. تنها پس از طی اين دوره‌های مختلف است که ما به مرحله‌ی پيدايش موجود زنده می‌رسيم.
در گستره‌ی جهان موجودات زنده، فعاليت اصلی متوجه حل مسائل است. اين حل مسأله، در همه‌ی موجودات زنده، از طريق آزمايش مداوم صورت می‌پذيرد: از طريق آزمودن و يافتن و منهدم کردن خطا. و اين به معنی تأثير متقابل موجود زنده با زيستجهان پيرامون آن می‌باشد. در اين تاثير متقابل، گاهی اوقات آگاهی شروع به فعاليت می‌کند. آگاهی مربوط به جهان ٢ احتمالا" از آغاز يک آگاهی ارزشياب و شناسنده و به عبارت ديگر آگاهی حل کننده‌ی مسأله بوده است. بنابر حدس پوپر، اين فعاليت مربوط به حل مسأله در بخش زنده‌ی جهان ١ بوده است که به جهان ٢ يعنی جهان آگاهی ارتقاء يافته است. اما اين به آن معنا نيست که آگاهی به طور دائم مانند موجود زنده در حال حل مسأله است، اگر چه اين امر يکی از کارکردهای اصلی بيولوژيک آن است. به عقيده‌ی پوپر، کارکرد اوليه‌ی آگاهی اين بوده است که موفقيت و عدم موفقيت را برآورد و در اشکال شادی و درد به موجود زنده منتقل کند و بدينسان به او نشان دهد که در حل مساله، در راه درستی گام نهاده است يا خير.
بنابراين می‌توان حدس زد که هم پيدايش حيات و هم پيدايش آگاهی دارای برآمدی با خصلت ارتقاء به کيفيتی عالی‌تر (٢٤) بوده است و لذا موضوعی که در آموزه‌ی سه جهان پوپر در بخش جهان ٣ مورد ژرف انديشی قرار می‌گيرد، بررسی چنين خصلتی است. به عقيده‌ی پوپر، بزرگترين جهش ارتقايی که در گستره‌ی پيدايش حيات و آگاهی صورت پذيرفته است، اختراع زبان انسانی است. فرآيندی که پوپر از آن به عنوان «انسان شدن» (٢٥) ياد می‌کند. وی برای زبان انسانی خصائلی چهارگانه قائل است: زبان انسان فقط دارای دو خصلت بيان و ارتباط نيست، چرا که اين دو در حيوانات نيز موجود است. اين زبان صرفا" جنبه‌ی نمادگذاری (سمبوليک) هم ندارد، چرا که در حيوانات هم علاوه بر سمبوليک، حتا شاهد نوعی مراسم (٢٦) هستيم. بزرگترين گام که پيامد آن انکشاف و تکامل (٢٧) آگاهی را به همراه داشته است، خصلت سوم زبان انسانی يعنی اختراع گزاره‌های توصيفی (٢٨) است. کارکرد نموداری (٢٩) گزاره‌هايی که امری را به طور عينی تبيين و توصيف می‌کند، امری که می‌تواند بر واقعيت منطبق يا غيرمنطبق باشد؛ به عبارت ديگر گزاره‌ای که می‌تواند واقعی يا کذب باشد. عنصر بديع و پيشرونده در زبان بشری، در اين امر نهفته است. در اينجاست که تفاوت ميان زبان حيوانات و زبان انسانی آشکار می‌گردد. پوپر می‌افزايد: شايد بتوان گفت که فرضا" در زبان زنبورها، اطلاع رسانی‌ها مادامی که زنبوری توسط دانشمندی جانورشناس گمراه نشده باشد، به صورت واقعی صورت می‌گيرد؛ چرا که سمبولهای گمراه کننده در زبان حيوانات نيز وجود دارد. اما تنها انسانها اين گام را به جلو برداشته‌اند که می‌توانند نظريه‌های خود را از طريق استدلالهای سنجشگرانه در رابطه با حقيقت عينی مورد آزمون قرار دهند. پوپر کارکرد استدلالی (٣٠) را چهارمين خصلت زبان انسانی می‌داند.
اختراع زبان توصيفی انسان، گام ديگری را نيز ممکن ساخته است و آن اختراع نقد و سنجش است. و اين به معنی گزينش آگاهانه‌ی نظريه‌ها به جای گزينش طبيعی آنهاست. بنابراين، زبان در فرآروند تناوردگی خود به زبانی فرامی رويد که دارای گزاره‌های واقعی و کاذب است. سپس چنين زبانی است که به اختراع نقد و سنجش نائل می‌گردد و به عبارت ديگر به زبان سنجشگر جهش می‌کند، به زبانی که گزينش می‌کند. گزينش طبيعی در زبان، از طريق گزينش سنجشگرانه و فرهنگی تکميل و تصحيح می‌گردد. چنين امريست که برای ما ممکن می‌سازد تا خطاهای خود را نقادانه و آگاهانه تعقيب کنيم، آنها را بيابيم و از بين ببريم و يا اينکه بتوانيم به طور آگاهانه درباره‌ی نظريه‌ای داوری کنيم و آن را نسبت به نظريه‌ی ديگر برتر بدانيم. اين امر، نکته‌ای تعيين کننده است. در اينجاست که «شناخت» آغاز می‌گردد؛ شناخت انسانی. بنابراين از نظر پوپر چيزی به نام شناخت بدون نقد و سنجش عقلی وجود ندارد؛ نقد و سنجشی در خدمت جستجوی حقيقت. حيوانات از شناخت با چنين مفهومی بی‌بهره‌اند. البته آنها نسبت به خيلی چيزها شناخت دارند. مثلا" سگ صاحب خود را بازمی شناسد. اما چيزی که ما از شناخت و به عبارت ديگر شناخت علمی مستفاد می‌کنيم، فقط می‌تواند با نقد خردگرايانه موضوعيت يابد. گام تعيين کننده در اينجا نهفته است، گامی که وابسته به اختراع گزاره‌های واقعی و کاذب است و جهان ٣ و به عبارتی بنياد فرهنگ بشری را می‌سازد.
از نظر پوپر، جهان ١ يعنی جهان اشياء فيزيکی، با جهان ٣ يعنی جهان فراورده‌های روحی انسان تقاطع پيدا می‌کند. جهان ٣ متشکل از مثلا" کتابهاست که می‌توان آنها را پرونده‌های زبان انسانی نيز ناميد. کتاب در عين حال شئی‌ای فيزيکی است که به جهان ١ تعلق دارد. اما در جهان ٣ چيزی غيرمادی از آن نيز وجود دارد، مانند محتوای گزاره‌ها و استدلالات ما که با شکل مکانيکی و فيزيکی فرمولبندی آن در کتاب و نوشته متفاوت است. موضوع بر سر همين محتوا و عيار گزاره‌هاست و هنگامی که از زبان انسانی صحبت می‌کنيم، منظور ما پيش از هر چيز محتوای يک کتاب است و نه تجسم فيزيکی آن.
به طور خلاصه می‌توان گفت که جهان ٣ و بويژه آن بخش که از طريق زبان انسانی ايجاد شده، محصول آگاهی و روح انسان است. اين جهان مانند زبان انسانی، نتيجه‌ی اختراع بشری است. اما اين اختراع چيزی در بيرون از ماست؛ چيزی عينی مانند همه‌ی اختراعات ديگر. اين اختراع مانند همه چيزهای اختراع شده، مسائلی خودمختار و مستقل از ما را ايجاد می‌کند. اين مسائل ناخواسته و غيرقبل انتظارند. آنها پيامد غيرهدفمند کنش ما هستند که سپس متقابلا" بر روی ما تأثير می‌گذارند. بدينگونه است که جهان ٣ يعنی جهان فراورده‌های روحی انسان، به صورتی عينی، انتزاعی و مستقل و در عين حال واقعی و تأثيرگذار به وجود می‌آيد. جهان ٣ در زيستجهان انسانی نقشی مرکزی ايفا می‌کند. روح انسان، آفريننده‌ی جهان ٣ است، ولی انسان ناگزير است خود را با آن وفق دهد. به عبارت ديگر جهان ٣ هم آفريده‌ی انسان و هم شکل دهنده‌ی اوست.