زندگی

پيدايش روشنفكران

آنتونيو گرامشى

 

بدين سان پاره اى اقشار اجتماعى هستند كه طى فرايندى تاريخى شكل و قوام پذيرفته اند و تخصص شان اِعمال كاركرد ويژه روشنفكرى در جامعه است. اين اقشار به طور كلى در ارتباط با جميع گروه هاى اجتماعى شكل مى گيرند اما به نحو اخص در ارتباط با گروه هاى مهمتر، و در سايه پيوند با گروه اجتماعى [يا طبقه] مسلط گسترده تر و پيچيده تر از پيش مى بالند. يكى از مهمترين ويژگى هاى هر گروهى كه جاده ترقى را تا مرز سلطه بر جامعه مى پيمايد، جد و جهدى است كه در راه جذب و غلبه «ايدئولوژيك» بر روشنفكران سنتى از خود نشان مى دهد، ليكن اين روند جذب و غلبه هرآينه سريع تر و موثرتر خواهد بود اگر چنانچه گروه مزبور هم زمان در پروبال دادن به روشنفكران ارگانيك خود [كه به طور طبيعى از بطن ساختار آن گروه برآمده اند] موفق تر عمل كند

  ترجمه: صالح نجفى


 

يادداشت مترجم: آنتونيو گرامشى (۱۹۳۷- ۱۸۹۱) روشنفكر نامدار و مبارز كم نظير ايتاليايى و از برجسته ترين چهره هاى فلسفه سياسى ماركسيسم و بنيادگذار حزب كمونيست ايتاليا كه در ضمن اين همه به روزنامه نگارى اشتغال داشت. عمر كوتاه اما پربار حزب او از پنج سال تجاوز نكرد. فاشيست ها در ۱۹۲۶ حزب او را غيرقانونى خواندند و گرامشى در ۳۵ سالگى و در اوج خلاقيت و فعاليت فكرى- مبارزاتى به زندان افتاد. حاصل ۱۱ سال زندان او قريب به ۲۰۰۰ صفحه نوشته ها و يادداشت ها و نامه هايى است كه در زمره ارزنده ترين متن هاى ماركسيستى قرن بيستم اند. در سال ۱۹۳۷ او را كه سخت بيمار شده بود آزاد كردند اما كمى بعد درگذشت. رساله «روشنفكران» به قولى حاوى مهمترين محورهاى نظرى آراى گرامشى است.گرامشى در اين نوشته اين فرضيه را پيش مى كشيد كه شايد بتوان گفت همه مردم روشنفكر هستند وليكن همگان كاركرد و رسالتى را كه بر دوش روشنفكر است بر دوش ندارند. ادوارد سعيد ،گرامشى را نمونه بارز كاركردى مى داند كه خود براى روشنفكران قائل بود. گرامشى ضمن سازماندهى به جنبش طبقه كارگر ايتاليا در مقالاتى كه در هفته نامه اش منتشر كرد شمارى از درخشان ترين تحليل هاى اجتماعى قرن را به جهان انديشه سپرد.
آيا روشنفكران يك گروه اجتماعى خودآيين و مستقل اند، يا هر گروه اجتماعى طبقه اى متخصص از روشنفكران ويژه خود دارد؟ پاسخ به اين پرسش به هيچ روى آسان نيست، پيچيدگى مسئله به علت تنوع قالب هايى است كه فرآيند تاريخى واقعى شكل گيرى اقشار مختلف روشنفكران تا به امروز به خود گرفته است و از اين ميان، دو قالب ذيل مهم تر از بقيه اند:
۱- هر گروه اجتماعى چون در قلمروى تازه با كاركردى ويژه در عالم توليد اقتصادى پا به عرصه وجود مى گذارد، به طور طبيعى (ارگانيك) همراه با خود يك يا چند دسته روشنفكر پديد مى آورد كه بدان گروه، همگنى و يك جور آگاهى از كاركرد ويژه اش در حوزه هاى اقتصادى و نيز اجتماعى و سياسى مى بخشند. هر كارآفرين سرمايه دارى با خود مجموعه اى از متخصصان فنى در زمينه هاى گوناگون به صحنه جامعه مى آورد، از كارشناسان صنعت و اقتصاد سياسى گرفته تا سازمان دهندگان فرهنگ نو و نظام حقوقى تازه و امثال آن. لازم به يادآورى است كه كارآفرين خود نماينده طراز بالاترى از توسعه و پيشرفت اجتماعى است، او خود به واسطه قابليت هاى تخصصى (فكرى) و توانمندى در رهنموددهى (
dirigente) از پيش تشخص يافته است: او بايد توانايى فنى خاصى داشته باشد، نه تنها در محدوده اى كه حوزه فعاليت و ابتكار او را تعيين مى كند بلكه در ديگر حوزه ها نيز، دست كم در زمينه هايى كه با حيطه توليد اقتصادى پيوند تنگاتنگ دارند. او بايد از توان سازمان دهى به توده هاى مردم بهره مند باشد؛ نيز بايد بتواند «اعتماد» سرمايه گذاران را نسبت به كسب و كار خويش جلب كند و به مشتريان محصولات خويش قوت قلب دهد و توانمندى هايى از اين دست.
اگر نه همه كارآفرينان، دست كم گروهى از «نخبگان» و «سرآمدان» ايشان مى بايد از توانايى تشكل بخشيدن به كل جامعه از دستگاه پيچيده خدمات اجتماعى گرفته تا دم و دستگاه دولت برخوردار باشند، زيرا خود نياز دارند به اينكه مساعدترين شرايط را براى بالندگى طبقه خويش فراهم كنند؛ يا دست كم بايد بتوانند نمايندگانى (كارمندانى متخصص) براى خود برگزينند كه از پس سازمان دهى به كل نظام مناسباتى كه از حيطه كارى ايشان بيرون است برآيند. مى توان به معاينه ديد كه روشنفكران «ارگانيك» و «تشكل يافته»اى كه هر طبقه نوپايى در جامعه به همراه خود پديد مى آورد و در روند پيشرفت خويش بديشان پروبال مى دهد، عمدتاً محصول فرآيند «تخصصى شدن» ابعاد مختلف فعاليت ابتدايى گونه اجتماعى نوينى اند كه طبقه تازه بدان تفوق بخشيده است. حتى اربابان فئودال نيز از برخى توانمندى هاى فنى، به ويژه در زمينه مسائل نظامى، بهره داشتند؛ و بحران نظام فئودالى درست در لحظه اى آغاز مى شود كه توانمندى فنى _ نظامى از انحصار اريستوكراسى به در مى آيد. اما پيدايش طبقه روشنفكران در جهان فئودالى [در قرون وسطى] و در جهان كلاسيك متقدم [در قرن هاى ۱۶ و ۱۷] مسئله اى است كه بايد جداگانه بررسى شود: پيدايش و گسترش قشر اجتماعى روشنفكران در اين اعصار برطبق اسلوب ها و به يارى ابزارهايى به وقوع پيوست كه مى بايد به نحو انضمامى و مشخص در آنها بحث و فحص كرد. از همين روى، لازم به تذكر است كه توده دهقانان گرچه در عالم توليد كاركردى ذاتى دارد، روشنفكران خود را به صورتى «تشكل يافته» و «طبيعى» پروبال نمى دهد و تازه هيچ طبقه اى از روشنفكران «سنتى» را هم راه نمى دهد و در خويش «جذب نمى كند» گو اينكه ديگر گروه هاى اجتماعى شمار بسيارى از روشنفكران شان وامدار همين طبقه دهقانان اند و بخش بزرگى از روشنفكران سنتى از ميان روستائيان برخاسته اند و تبار دهقانى دارند.
۲- با همه اينها، هر گروه اجتماعى «بنيادى» كه از بطن ساختار اقتصادى پيشين سر برآورده و پاى در صحنه تاريخ نهاده و همچون نمودى از تحول و توسعه آن ساختار قدافراشته، (دست كم در سرتاسر تاريخى كه تا به اكنون پيش رو داريم) اعضايى از اقشار روشنفكر از پيش موجود براى خود دست وپا كرده كه گويى يك جور تداوم تاريخى لاينقطع را پيش چشم مى آورده اند كه حتى پيچيده ترين و ريشه اى ترين تحولات روى داده در ساخت هاى سياسى و اجتماعى هم در آن وقفه اى نيفكنده است.
بارزترين نمونه اين گروه از روشنفكران، قشر اجتماعى روحانيان (اهالى كليسا) است كه دير زمانى (يك دوره كامل تاريخى كه از قضا فصل مميزش بعضاً انحصارگرى همين قشر از جامعه است) شمارى از مهم ترين خدمات اجتماعى را در انحصار خويش داشتند: ايدئولوژى دينى كه فلسفه و علم غالب آن دوره به شمار بوده است و در كنار آن نظام تعليم و تربيت، اخلاقيات، امور مربوط به قضاوت و اجراى عدالت، كارهاى خيريه، سرپرستى نوانخانه ها و جز اينها. قشر اجتماعى روحانيان را مى توان طبقه روشنفكرانى قلمداد كرد كه رابطه اى طبيعى و انداموار با طبقه اشراف زمين دار داشته اند. از حيث حقوق قضايى داراى شأن و منزلتى برابر با طبقه اشراف بودند، مالكيت زمين ها را در نظام فئودالى حاكم به اتفاق هم داشتند و حكومت ها هم امتيازات ويژه همسانى در زمينه اموال عمومى بدين دو گروه مى بخشيدند.
با اين همه چنان نبود كه روحانيان انحصار حيطه روبنايى جامعه [يعنى نهادهاى اجتماعى- سياسى- فرهنگى] را فارغ از هرگونه كشمكش يا قيدوبندى به دست داشته باشند و همين امر موجب زايش و گسترش طبقات ديگرى در قالب هاى گوناگون (كه به جاى خود بايد به دقت بررسى شود) مى شد كه در سايه حمايت و مساعدت قدرت مركزى كه روزبه روز بر توان خويش مى افزود و تا مرز خودكامگى پيش مى راند، دامنه فعاليت و نفوذ خويش را بيش از پيش توسعه مى دادند. از اين قرار، شاهد ظهور طبقه «آقازاده ها» [
noblesse de robe، اشراف زادگانى كه مناصب قضايى را اشغال مى كردند] هستيم، طبقه اى با حقوق و مزاياى ويژه، همچنين قشرى از كارگزاران، خبرگان و دانشمندان، نظريه پردازان، فيلسوفان غير روحانى، و جز اينان [كه هر يك به نوعى روبناهاى جامعه را از انحصار و يكه دارى روحانيان خارج مى كردند].
از آنجا كه اين قشرهاى گونه گون روشنفكران سنتى به لطف «روحيه گروهى» شان تداوم خود را در سرتاسر تاريخ حفظ كرده و توانمندى هايى ويژه خويش يافته اند، خود را چونان گروهى خودآيين و مستقل از گروه اجتماعى مسلط عرضه مى دارند. اين نحوه ارزيابى خويشتن به يقين پيامدهاى پراهميتى در عرصه هاى ايدئولوژى و سياست به دنبال داشته است. كل فلسفه ايده آليستى را مى توان به سادگى با جايگاه و پايگاه همتافت اجتماعى روشنفكران پيوند داد و حتى آن را ترجمان ناكجاآباد اجتماعى روشنفكران قلمداد كرد، مدينه فاضله اى كه روشنفكر خود را در آن عضو گروهى «مستقل»، خودآيين، داراى تشخص و چه و چه مى يابد.
نكته اى كه نبايد در اين زمينه از نظر دور داشت آن است كه گرچه شخص پاپ و قاطبه مقامات عالى رتبه كليسا خود را بيشتر به مسيح و حواريان نزديك احساس مى كنند تا به سناتورهايى چون اگنلى [رئيس كارخانه فيات] و بنى [رئيس كارخانه داروسازى مونته كاتينى]، اين قضيه در مورد امثال جنتيله و كروچه صادق نيست۱: خاصه كروچه كه گرچه همواره از احساس قرابت خويش با ارسطو و افلاطون دم مى زد، در ضمن درباره روابط خود با سناتورهاى يادكرده پرده پوشى نمى كرد، اتفاقاً در همين جا مى توان به مهم ترين و پرمعناترين خصيصه فلسفى آراى كروچه پى برد.
مرز «نهايى» دامنه مصاديق واژه «روشنفكر» اما كجاست؟ آيا مى توان معيارى واحد و وحدت بخش پيدا كرد و به يارى آن همه فعاليت هاى گونه گون و پراكنده روشنفكران را توصيف و در عين حال به گونه اى ريشه نگر از فعاليت هاى ديگر گروه هاى اجتماعى متمايز كرد؟ به نظر من، شايع ترين خطايى كه در اين باب در روش تحقيق رخ نموده، جست وجوى اين معيار در ماهيت ذاتى فعاليت هاى فكرى/ روشنفكرى بوده، جاى اينكه آن را در كليت نظام روابط و مناسباتى بازجويند كه در چارچوب آنها فعاليت هاى مذكور (و گروه هاى روشنفكرى كه تجسم عينى آن فعاليت هايند) مقام و موقع خود را در كل مجموعه مناسبات هم تافته اجتماعى به دست مى آورند. در حقيقت، براى مثال، كارگر يا پرولتر به طور مشخص نه به وسيله كارى كه با دست يا با افزار آلات خاص انجام مى دهد بل به اين واسطه هويت و تشخص مى يابد كه كارش را در شرايطى معين و در چارچوب مناسبات اجتماعى خاص مى كند (قطع نظر از اين مهم كه كار جسمانى محض اصلاً وجود ندارد و حتى تعبير «گوريل دست آموز» فردريك تيلور۲ نيز تنها استعاره اى است براى نشان دادن حدومرز كار جسمانى: در هر كار جسمانى، حتى در نازل ترين و ماشينى ترين قالب آن، حداقلى از قابليت هاى فنى و تخصصى يعنى حد كمينه اى از فعاليت فكرى خلاق لازم است) و ما به عينه ديده ايم كه هر كارآفرينى به جهت وظيفه و كاركرد ويژه اش در جامعه بايد از برخى قابليت ها كه ماهيتى فكرى/ روشنفكرى دارند، نصيب برده باشد گرچه جايگاه او را نه صِرف اين قابليت ها بلكه كل مناسبات اجتماعى اى كه مقام و موقع او را در چارچوب صنعت روشن مى نمايد، تعيين مى كند.
با اين مقدمات شايد كسى درآيد و بگويد، خب پس همه آدم ها روشنفكرند: اما همه آدم ها در جامعه كاركرد ويژه روشنفكران را به دوش نمى گيرند. (به اين اعتبار كه هر كسى ممكن است يك وقت هم دو تا تخم مرغ نيمرو كند و هم پارگى ژاكتش را بدوزد، نمى توان اعلام كرد همه افراد جامعه آشپز يا خياط اند).
وقتى كسى بين روشنفكر و غيرروشنفكر فرق مى گذارد، هر آينه به كاركرد اجتماعى بى واسطه قشر حرفه مندان روشنفكر اشاره دارد و بس، يعنى در ذهن خويش فعاليت حرفه اى مشخص ايشان را سبك و سنگين مى كند، خواه پيش خود كار فكرى - روشنفكرى را برتر شمارد خواه كار بدنى را - يعنى كارى كه با عضلات و اعصاب آدمى سر و كار دارد. اين بدين معنى است كه هر چند مى توان از جماعت روشنفكر سخن گفت، نمى توان، همان نحو از قرينه غيرروشنفكر آن حرف زد، زيرا غيرروشنفكر [يعنى كسى كه اصلاً اهل فكر كردن نباشد] در حقيقت وجود ندارد. مع الوصف ارتباط ميان جد و جهدهاى ذهنى - فكرى و فعل و انفعال هاى عضلانى - عصبى هم همواره يكسان نيست، چندان كه مى شود گفت هميشه درجات مختلفى از نوعى فعاليت فكرى/ روشنفكرى در كار است. هيچ يك از فعاليت هاى بشر را نمى توان از هرگونه مساهمت فكرى عارى كرد: «هوموفابر» را به هيچ رو نمى توان از «هومو ساپينس» جدا ساخت [تصور انسان از آن حيث كه موجودى ابزارساز (حيوان صانع) است از تصور انسان به عنوان موجودى انديشه ورز (حيوان ناطق) جدايى ناپذير است.م]. هر انسانى سرانجام برون از حصار فعاليت حرفه اى خويش، شكلى از فعاليت فكرى / روشنفكرى را در كسوت «فيلسوف»، هنرمند، اهل ذوق و نظاير اينها دنبال مى كند؛ او در شكل گيرى برداشت خاصى از جهان مساهمت مى ورزد، از روى آگاهى سلوك اخلاقى خاصى را برمى گزيند و لذا به دوام يا تغيير يك نوع جهان نگرى يارى مى رساند، و اين يعنى او در همه حال شيوه هاى تازه اى براى فكر كردن مى آفريند.
پس مسئله تكوين قشر اجتماعى تازه اى از روشنفكران به معناى توسعه و بسط نقادانه آن فعاليت فكرى است كه در هر يك از افراد جامعه به درجاتى وجود دارد و در گام نخست اينكه تا چه پايه آن را شكوفا گردانده چندان اهميت ندارد، مهم اين است كه با انكشاف آن و پروبال دادن بدان رابطه كار فكرى و كار جسمانى به تعادلى تازه مى رسد و كمك مى كند تا خودِ كار عضلانى - عصبى، كه خود جزيى از فعاليت كارورزانه همگانى است و پيوسته در كار نوكردنِ عالم طبيعى و اجتماعى است، به صورت شالوده برداشتى تازه و يكپارچه از جان درآيد. گونه سنتى روشنفكر را كه در بين عوام هم رواج يافته در به اصطلاح اهل علم و ادب، فيلسوف، و يا هنرمند تبلور مى يابد. بر اين اساس، روزنامه نگاران نيز كه خود را اهل علم و ادب، فلسفه و هنر مى شمارند، در خود به چشم روشنفكران «حقيقى» مى نگرند. در جهان مدرن، تحصيل و تخصص در رشته هاى فنى، كه پيوندى بس نزديك با كار صنعتى ولو در ابتدايى ترين و غيرحرفه اى ترين سطوح آن دارد، لاجرم شالوده طرحى نو از گونه روشنفكرى درافكنده است.
بر همين اساس بود كه هفته نامه «نظم نوين»۳ سعى داشت برخى قالب هاى تازه كار فكرى روشنفكرى را شرح و بسط دهد و چند و چون مفهوم هاى تازه آن را روشن نمايد، اين به طور قطع در موفقيت آن هفته نامه بى تاثير نبود، زيرا چنين رويكردى [به مفهوم روشنفكرى] با خواست ها و آرمان هاى بر زبان نيامده جامعه و با تحول و تطور قالب هاى واقعى زندگى همخوانى داشت. سلوك روشنفكر را در عصر جديد ديگر نمى شد به سخنورى و زبان آورى محدود كرد كه جز محركى خارجى و موقت براى احساسات و هيجانات مردم نبود، روشنفكر بايد در كسوت سازنده، سازمان دهنده و «برانگيزنده اى پيگير» در حيات عملى جامعه مشاركت فعال داشته باشد و نه فقط در جامه كسى كه حرف مى زند و خطابه مى راند (او نبايد خود را محدود به فضاى انتزاعى برخاسته از روح رياضيات سازد)، روشنفكر بايد از حد فن دانى - به مثابه - كار برگذرد و به حيطه فن دانى - به مثابه - علم پا گذارد و از تاريخ تصويرى استوار بر اصالت بشر ترسيم كند، بدون اين سير او تا هميشه در چنبره تخصص و فن خويش مى ماند و هرگز در جايگاه «رهنموددهى» (تخصصى و سياسى) نمى ايستد.
بدين سان پاره اى اقشار اجتماعى هستند كه طى فرايندى تاريخى شكل و قوام پذيرفته اند و تخصص شان اِعمال كاركرد ويژه روشنفكرى در جامعه است. اين اقشار به طور كلى در ارتباط با جميع گروه هاى اجتماعى شكل مى گيرند اما به نحو اخص در ارتباط با گروه هاى مهمتر، و در سايه پيوند با گروه اجتماعى [يا طبقه] مسلط گسترده تر و پيچيده تر از پيش مى بالند. يكى از مهمترين ويژگى هاى هر گروهى كه جاده ترقى را تا مرز سلطه بر جامعه مى پيمايد، جد و جهدى است كه در راه جذب و غلبه «ايدئولوژيك» بر روشنفكران سنتى از خود نشان مى دهد، ليكن اين روند جذب و غلبه هرآينه سريع تر و موثرتر خواهد بود اگر چنانچه گروه مزبور هم زمان در پروبال دادن به روشنفكران ارگانيك خود [كه به طور طبيعى از بطن ساختار آن گروه برآمده اند] موفق تر عمل كند.
توسعه و تكامل فعاليت و سازمان آموزش و پرورش به معناى وسيع كلمه در جوامع برآمده از بطن جهان قرون وسطى گوياى اهميت بى سابقه اى است كه كاركردهاى قشر روشنفكر در جهان مدرن يافته است. به موازات تلاش در راه تعميق و توسيع «سويه فكرى» منطوى در نهاد يك يك افراد جامعه، جريان ديگرى در كار است كه مى كوشد فرآيندهاى «تخصصى شدن» را در شكل هاى مختلف آن تكثير و [توامان] تحديد كند [يعنى با تكثير آن عملاً از عمق و فضاى فرآيند مى كاهد]. اين روند را مى توان ناشى از پيدايش نهادهاى آموزشى در همه سطوح دانست، شامل سازمان هايى كه فلسفه وجودى شان كمك به رونق و ترقى به اصطلاح «فرهنگ عالى» در همه زمينه هاى علم و فناورى است.
مدرسه [و دانشگاه] ابزارى است براى گسترش سطوح مختلف روشنفكرى. پيچيدگى كاركرد ويژه روشنفكران را در ممالك مختلف مى توان به روش هاى عينى براساس تعداد و درجه بندى مدارس تخصصى ارزيابى كرد: هرچه «عرصه» تحت پوشش آموزش و پرورش در كشورى وسيع تر و «سطوح عمودى» تحصيلات پرشمارتر باشد، جهان فرهنگ و تمدن آن پيچيده تر خواهد بود. نظير اين نسبت را مى توان در حوزه فناورى صنعت مشاهده كرد: ميزان صنعتى شدن يك كشور را مى توان بر اين اساس سنجيد كه تا چه حد براى توليد ماشين آلاتى كه با آنها ماشين توليد مى كند مجهز است و تجهيزاتش براى ساخت افزارآلاتى هر چه مناسب تر براى ساخت ماشين ها و همچنين توليد افزارآلات بيشتر جهت ساخت ماشين ها در چه حد است. كشورى كه بهترين تجهيزات را براى ساخت افزارآلاتى جهت استفاده در آزمايشگاه هاى مربوط به علوم آزمايشى و ساخت ابزارهايى براى سنجش و آزمايش افزارآلات قبلى دارد، در حوزه فناورى و صنعت و به لحاظ شاخص هاى تمدن از همه پيش است و قس على هذا. همين قضيه در مورد آمادگى روشنفكران و مراكزى كه به تربيت و آماده سازى فكرى اختصاص مى يابد صدق مى كند؛ مدرسه ها و نهادهاى ترويج فرهنگ عالى را مى توان در يكديگر ادغام كرد. در اين حيطه نيز، نمى توان كميت را از كيفيت جدا كرد. رسيدن به عالى ترين سطوح، سطوح تخصص در فرهنگ و فناورى تنها زمانى ميسر مى شود كه تحصيلات ابتدايى را تا حد امكان فراگير سازيم و شمار سطوح آموزشى متوسطه را به حداكثر رسانيم. بالطبع، اين نياز به تدارك وسيع ترين پايه ممكن براى گزينش و گسترش قابليت هاى برتر فكرى/ روشنفكرى- يعنى اعطاى ساختارى دموكراتيك به فرهنگ عالى و فناورى پيشرفته- گرفتارى هاى خاص خود را به همراه دارد: اين كار احتمال وقوع بحران هاى دامن گستر بيكارى را در ميان روشنفكران طبقات ميانى جامعه افزايش مى دهد و اين اتفاقى است كه هم اكنون [دهه ۳۰ ميلادى] در همه جوامع مدرن افتاده است.


*****************************************************


پى نوشت ها:
۱- جووانى اگنلى، مدير پيشرو و مترقى كارخانه فيات بود كه بلافاصله پس از جنگ كوشيد با پرداخت رشوه و حق السكوت كارگران را از ادامه مبارزات شديدشان باز دارد و حمايت آنان را جهت عقلانى سازى و افزايش توليد جلب كند. او روش خاصى در مديريت مبتنى بر تعاون طرح كرد كه با مخالفت شديد كارگران كمونيست مواجه شد. اگنلى تلاش فراوانى براى جذب گروه «اردينه نووو»- گروه چپى كه در آغاز دهه ۱۹۲۰ به همت گرامشى بنياد شد- به عمل آورد. اگنلى مى خواست رويكرد آمريكايى خود را در توليد به نحوى با مطالبات كارگران كمونيست هماهنگ سازد.
جووانى جنتيله (۱۹۴۴- ۱۸۷۵)، بنيانگذار فلسفه «اصالت معنى بالفعل» (
actual idealism) با تاثيرپذيرى از آراى هگل. گرامشى جنتيله را متهم به «بت واره انگاشتن زور و دولت» مى كند. منتقدان جنتيله او را «فيلسوف فاشيسم» لقب داده اند.
بند تو كروچه (۱۹۵۲-۱۸۶۶) فيلسوف هگلى ايتاليايى كه بيش از همه به تشريح ساختار يك دولت ليبرال- دموكرات اخلاقى همت نهاده بود. او ابتدا گرايش هايى به سوسياليسم و ماركسيسم نشان داد ليكن بعدها از هر دو روى گرداند و انتقادهاى فراوان كرد.
۲- فردريك تيلور (۱۹۱۵- ۱۸۵۶): مهندس آمريكايى و بنيادگذار «مكتب تيلورى» (
Taylorism) در اقتصاد سرمايه دارى كه سيستمى بود براى عقلانى سازى فرايندكار با هدف بازده هرچه افزون تر. او سه اصل اساسى براى نيل به اين هدف پيش نهاد :استفاده بهينه از افزارآلات، حذف حركات بى فايده و سازمان دهى عقلانى كارها. كارگر در ديدگاه او عملاً به خادم ماشين بدل مى شود.
۳- «
Ordine Nuovo» هفته نامه چپ گرايى كه گرامشى در ۱۹۱۹ به يارى همفكرانش بنياد گذاشت و آغاز جنبشى شد كه به جدايى او و يارانش از حزب سوسياليست ايتاليا و تاسيس حزب كمونيست در ۱۹۲۱ و در قالب گروه «نظم نوين» انجاميد.