زندگی

صنوبرِ منهوب

 

بر ناشكيباييم ببخشـــــــــاييد!

به اين چهرهء منكوب

به اين چشمان،

نگاه كـنيد!

طغيان وُقودي را

در خود احســــــاس ميكنم،  شـــــما ؟

اي اشك منكوب!

اي امانت خـــــــدا!

چگونه مشت ِ از بدسگالان

و جليفان،

در مـــــــيدان ظلمت

واژهء حرمت

به انسان،

به زن و

به تو معصوم را،

القاط پنداشتند؟

چگــــــونه اين نيكو منشــــان و

خوش طينتان،

كه خود را پژواك

احكام خــــــــــدا ميدانستند،

مانند هـــــــــوام به

سرت ريختند ؟  و

تو در آن لحظات ِ واپسين

پرچم خــــــــــــدا را

بيهـــــــــوده مي جستي.

واژه گان ،

در تفسير چشـــــــمانت،

منفعل اند و

و با انعطاف ،

تاريخ صنوبران نجابت را

تثمين ميكنند.

هيچ دشــــــــت و صحرايي

اين گــــــــــــــونه تَجَشُم را

تجربه نكرده است،

اما در ســــــــــــــرزمين من  ....؟

اي اشك منكوب!

تو كه از اول

بجرم زن بــــــــودن،

مُهر هنجام را خورده بودي و

جايت  در جَدير بود،

مگر اين

تثمين آخر بود،

كه اين برهوتيان در برابر آفتاب

نمودند ؟

هاي مردم!

صنوبران نجابت را منهوب كردند.

ديگر دستم،

ياراي نوشتن را ندارد،

معــــــــــذورم

معذور.

 

سمیع ( رفیع )