زندگی

                 قصه ء د یوا ر                                               

د ستگیر نا یل

 

       « من مرد  میدا نم کسی را که د گر ا ز ا ین کو چه بگذرد. مگر یک

شا جور مر می را به سینه ا ش خا لی کنم! « کا کا نبی»، یک راه د یگر

به ا مد ن د ر با غ خود پیدا کن .»

     ا ین سخنا ن « عبدل» مثل بم، قلب کا کا نبی را منفجر کرد. عرق مثل

باران از پیشا نی ودور گرد نش بارید. رنگش سفید گشت وبا چشم ها ی

سیاه وا ز حد قه بر ا مده ا ش ، بل بل به عبد ل نگا ه کرد وگفت:

_« برای چی ا ز ا ین راه نروم؟ در ا ین سی_ چهل سا ل که رفت وامد کردم، کسی نگفت که چرا. وحا لا که تو جوا ن شده وتفنگ بشا نه انداخته

ای ، این فرما ن را مید هی؟ این دیوار، برای چیست؟»

عبدل، عصبا نی تر شد وگفت:

_ « مه، بزور خود دیوار کرده ا م ، چی کرده می توا نی؟ »

_ « هیچ، هیچ. برای ا ینکه تو امروز تفنگ گرفته ای وزور داری. شبها

وروز ها گم ا ستی . یکبار که پیدا شدی، باز ا ینطور کار ها هم میکنی بگو

من ا ز کدا م راه به باغ خود بروم، از هوا؟ا ز ا سما ن ؟»

   ا ین سخنان، به حیثیت ! عبدل بر میخورد . زیرا در کوچه وبا زار ، کسی

نبود که به او بگوید: « بالای چشمت ابروست» او لین بار بود که در بر ا بر

کا کا نبی ، از حو صله کار گرفته بود. یکبار مرمی را به خوبگاه تفنگ خود

تیر کرد وگفت:

_ « بسیار کتره نگو کا کا. از هر راهی که میروی، برو مگر ا زاین راه، نی

کا کا نبی، حیرت زده گفت:

_ « تو می فهمی عبدل که من د یگر راه رفت وا مد در باغ خود ندارم، چرا

گپ های بی راه می زنی؟ »

عبدل گفت:

_ « از مرد ا یک گپ است کا کا !»

_ « عبدل، ا ز کدا م مرد؟»

_ « ا ز هما ن مردیکه باز خوا هد دیدی»

    ا ز بگو مگوی ا نها همسا یه ها از دور ونزدیک جمع شدند. هر قدر بر

تعدا د ا دمها افزوده میشد، خشم وغضب عبدل ، بیشتر شده می رفت. او، با

جمع شدن همسا یه ها باد در گلو اندا خت وبا صدای بلند ، به فحش ونا سزا

گفتن شروع کرد. نبی، ازترس میلرزید. ابرو یش نزد همسایه ها ریخته شده

بود. تا همین لحظه که چند تا دندا ن پیش رویش ا فتیده وموی سرش سفید

شده بود، ا ین چنین سخنا ن اهانت ا میز، نشنیده بود. کا کا نبی به حاضرین

نگریسته با التما س وزاری گفت:

_ « شما کل تا ن خبر دارید وقتیکه پدر عبدل این باغ را به من فرو خت،

این راه را هم بمن باز کرد. همین طور نبود؟»

همگی چپ ما ندند واز ترس عبد ل هیچ سخنی بمیا ن نیاوردند یکی ازمیا ن

جمعیت بلند شد وگفت:

_« برادر! در ا ن وقت ها، بزرگا ن را یک گپ ویک قول بود. سخن ا د می،

مثل یک در بود ! ا ما حالا ا دم چیزی گفته نمی توا ند. دنیاره بی ا نصافی و

زور گویی گرفته، ما چی بگو ییم؟.»

عبدل با خشم به ا ن مرد نگا ه کرد و گفت:

_ « چی گپ بود وچی قرار وقول بود غلام رسول ؟ گپهای پوده می زنی ؟»

همگی در جای خود خشک ماندند . خون در بد نها از حرکت باز ما ندوچشم

ها به زمین ، دو خته شد ند. کسی از شانهء عبدل گرفت وبا نر می گفت: 

 

 

 

_ « خیر ا ست بچیم! رسول یک بی عقلی کرد ، یک بد کرد! خدا زد یشه که

با تو گپ بدل می کند. بخشش کوبچیم! ما و شما یک عمر ، همسایه دار ی

کردیم ، زنده شریک ومرده شریک هستیم؛ نا ن نونمک یکد یگر خود را

خورده ایم ، ا ین روز ، به هیچکس نمی ما ند. یگا ن وقت گپ بزرگ هارا

هم گوش کن جا ن کا کا !»

    عبدل، کمی ارا م شد وگفت:

_ خوب ، با ز همرا ه نبی معلوم خواهد کرد م.»

کا کا نبی وعبدل، با هم همسا یهء نزدیک بودند. دیوار خانه ء عبدل بادیوار

خانه ئ کا کا نبی یکی بودوراه رفت وا مد ا و د ر با غ ، از کوچه یی می

گذشت که بخانه ء عبدل منتهی میشد. ا ما تا زما نیکه عبدل تفنگ گر فته و

به جبهه رفته بود، خویش وقوم وهمسایه وبیگا نه را فرق گذا شته نمی

توا نست. عبدل، از سا لهای قبل به « قندی» د ختر کا کا نبی چشم دو خته

بود وبا فرستا د ن خوا ستگا ر ها ، ا ز جا نب نبی جواب شنیده بود که :

« به این چهار عیب شر عی وعا ق پدر وما در ، کی د ختر می دهد؟» از ا و،

عقده گرفته بود. ووقتی که تفنگ هم گرفت و میخوا ست با زور،« قندی» را

به زنی بگیرد، باز هم کا کا نبی گفته بود: « هما ن عبدل چهار عیب شر عی

حالا که در لبا س مجا هد در ا مده ، دختر خود را به ا و بد هم؟ به یک ا د م

لچک، بی لحا ظ وخدا نا ترس؟ دستش خلا ص !»

     همین دلا یل بود که عبدل با کا کا نبی د شمن شده راه رفت وامد اورا ا ز

راه خا نهء خود دیوار کرده بود. یک شب تا ریک بود.در اسما ن تنها ستا ره

ها بود ند که چشمک می زد ند و سکوت مرگباری در قر یه ، سا یه افگند ه

بود وگاه ا ین سکوت، با صدای عوعو سگ ها شکسته میشد. کا کا نبی بعلت

این که از چند روز به ا ینسو معده درد شده بود ، همان شب به نماز خفتن ،

رفته نتوا نست. تازه جای نما زش راهموارکرد ه بودکه نما ز خفتن رابخواند

  در این وقت، دروازه حویلی اش بشد ت کو بیده میشد وکا کا را نگرا ن کرده

 بود. به زودی سلا م گشتا ند وبه دخترش قندی گفت:

_« قندی، هه قندی برو به دروازه ببین که کیست؟ »

وقتیکه قندی ا ز خا نه بر ا مد، قلب نبی بشد ت لرزید وبا خود فکر کردوگفت:

« چی بد کردم که دختر جوا ن را به دروازه روا ن کرد م. در ا ین نا وقت شب

وصد خوف وخطر. ا خ ! چه بد کاری کرد م! ا ز چشم عبدل، ترس به کا راست

او، لا مذهب ا ست، خدا نا ترس ا ست . نشود که او به دروازه با شد.»

ودر حا لیکه کمر خود را با دست محکم گرفته بود، نما ز را رها کرده ا زخانه

بر ا مد که بسوی دروازهء حو یلی برود. صدای چیغ بلند و دلخرا ش قند ی به

گو شش رسید که می گفت:

_ « های از برای خدا بدادم بر سید .. عبدل است، عبد ل !! » وصدا خا موش

شد. شب تاریک، به نظر کا کا نبی تا ریکتر شد . چشمهایش سیا هی کرد

وحا لت ضعف وتهوع برا یش دست داد . تبر چه ای را که در دالا ن خا نه بود

بر داشت وخود را به دروازه رسا نید. عبدل، با چند نفر که پوز های خود رابا

لنگی های سیاه بسته بود ند قندی را به بیرون می کشیدند تابر اسپی با لا کنند.

کا کا نبی ، با صدای بلند چیغ زد:

_ « ا و کا فرها! ا و وحشی ها ؟ از خدا بتر سید ، از رسول شرم کنید! اوعبدل

تو ننگ ونا موس ندا ری؟ وبا تبر چه ، محکم بر کمر درختی کوبید وخودش هم  به زمین افتاد.زن کا کا نبی هم با شنید ن قال ومقا ل هابطرف دروازهء حویلی  

 دوید ودا د وفر یا د کنا ن ، مرد م ده را به کمک خوا ست وگفت:

_ « ا و مرد م! بدا د ما ن بر سید که دزد ها ا مده ، ا دمکش ها ا مده ، زودتر

بر سید.ا ما عبدل به دا د وفر یا د کسی گو ش ندا ده شا جور مرمی تفنگ خود

را به سینهء کا کا نبی ود خترش قندی خا لی کرد واز محل فرار نمود ند.

        صبح وقت نماز، مردم محل که از کشته شدن کا کا نبی و دخترش خبر

شد ند، دیرتر به مسجد ا مد ند.چون می تر سید ند که حا د ثهء د یگری رخ

ند هد.امام مسجد که نما ز را ختم کرد ودعا ی نما زرا خوا ند، موسفیدی از

میا ن ا هل د ه که همه غمگین وما تم زده بنطر می رسید ند، خطاب به نماز

گذا را ن گفت:

_« هی دنیای لعنتی! حرص وشهوت، چقدر ا نسا نها را گمراه وپلید میسازد

کا کا نبی، پنجاه سا ل عمر خود را به را ستی، د ینداری وتقوی گذ شتا ند و

اخر هم بد ست ا د می کشته شد که یک روز هم نما ز به ا خلا ص وصد ق

نخوا نده است. یک روز خیرش به مرد مش نرسیده ا ست.این  قتل، یک قتل

ا نتقا م گیرا نه ، نا مردا نه وظا لما نه ا ست .

ا و چه گناه کرده بود ، د ختر جوا نش چه گناه دا شت که کشتند؟ جواب خدا

را درروز قیا مت ، ا د مهای ا دمکش وخدا نا ترس  چگونه می دهند، هه؟

کا کا نبی، شهید ا ست، شهید پا ک که سر نا موس خود شهید شد! به ایند ه

خود هم فکر کنیم. شا ید ا ین روز با لای د یگرا ن هم بیا ید ا ما چرا؟ ا گرما

به چنین حوا دث بد بی تفا وت با شیم، ا مدن چنین روز بد، حتمی ا ست.

بر خیزید که کا ر کفن و دفن کا کا نبی را بکنیم، بر خیزید.»

    ا نگاه مرد م د یهه، با دلهای غم گرفته وشکسته بسوی قبر ستا ن ا با یی،

ا نجا که همه رفتگا ن ا بدی خوا بیده ا ند، روا ن شد ند.

________________________________( کا بل ، اسد1363 )