لبخند فرخنده به آینده

مشعل حریر

به خانه نو رسیدم، خانه ام تنگ و تاریک است، خیلی تنگ و تاریک، نه دری دارد و نه هم دریچه و کلکینچه ای، ولی آرام است، بسیار آرام. هیچ سروصدای نیست، از بی سروصدایی آرامش می یابم، آرامشی که گوش های آزرده ام را چو مرهمی است نرم و گرم. دستی به گوشهایم میکشم، هنوز هم شور و هیاهوی مکان قدیمی در دهلیزهای پیچ در پیچ گوشم پیچیده است. فریادها و نعره های ناآشنا و آشنا، آخ که چه نعره ها و فریادهای گوش خراشی بودند... اما اینجا آرامش است، یک نوع آرامش جادویی، گویی به آسمان کوچیده باشم. و اما من آرام نیستم، تنم درد دارد و سرم بیشتر از آن. گیج هم هستم. با خود میگویم به این حال رنجور و دردمند چطور و چگونه کوچیده ام؟ سوال همچو شور و هیاهوی مکان قدیمی در دالان های تاریک و خم در خم ذهن روشنم میپیچد. جوابی نمی یابم. به فکر فرومیروم و بعد به خاطر می آورم که روز کوچیدنم هیچ کسی در کنارم نبود؛ نه مادرم، نه خواهرانم و نه هم برادر و پدرم. پس من چگونه تک و تنها نقل مکان کرده بودم؟ هم تنها و هم دردمند و رنجور؟ دوباره در اندیشه فرو میروم.
شدت درد سرم طاقت فرساست، نهایت طاقت فرسا، انگار سرم را با دسته آونگ کوبیده باشند. دستم را آهسته بلند میکنم که سرم را بمالم، مگر که اگر دردش اندکی کاهش یابد، ولی میبینم دستم خونین و سیاه ست. شگفت زده میشوم که چرا دستم خونین و سیاه ست، باز هم چیزی به فکرم نمیرسد. در همان حالت گیجی و رنجوری میخواهم برخیزم تا دستانم را بشویم، ولی توان بلند شدن از جا را ندارم. سعی میکنم حرکت کنم که ناگهان درد سوزنده و تابنده را در تمام وجودم حس میکنم، یکباره بیتاب میشوم و مادرم را صدا میزنم: مادر! مادرجان! ولی جوابی نمیشنوم.
دوباره صدا میزنم باز هم جوابی نمیشنوم، اینبار فریاد میزنم، اما فریادم با بانگ همسایه در گلویم میمیرد که میگوید: خاموش! فریاد نزن که اینجا فریاد ممنوع ست.
پس از خاموشی فشرده، شمرده میپرسم: مگر چرا؟
میگوید: خاموشی قاعده و قانون این محله ست.
در دلم میگویم عجب است، آنجا که بودم شور و فریاد رسم زندگی بود و اینجا خاموشی و سکوت آیین مردمی.
میگویم: ولی من مادرم را میخواهم، چون خیلی درد دارم.
همسایه میگوید: ساکت باش، ساکت! دردت خود بخود آرام میگیرد، آرام.
میگویم: نه، این دردی نیست که خود بخود آرام گیرد.
با خونسردی تمام میگوید: میگیرد، فقط اندکی صبور باش!
با خونسردی او، من هم خونسرد به حرفش گوش میدهم و معصومانه میگویم: چشم! من زنم و صبوری را آموخته ام، از خیلی کوچکی و از آوان کودکی.
همسایه ام سر تکان میدهد و چیزی نمیگوید.
همسایه ام عجیب است، اینجا هم عجیب است، نمیدانم چکار کنم، با سوز درد، دلواپسی و دلتنگی هم همراه ست، احساس غریبی دامنگیرم است و سرم به شدت درد دارد. خواب دارم و اما خوابم نمیبرد. چشمانم از فرط درد و خستگی سوزش سختی دارند. دست به چشمانم میکشم که ناگه باز درد سوزنده و کشنده در وجودم به شور می آید، از شدت درد بی طاقت میشوم و اینبار صدا میزنم: پدرجان، پدرجان!
همسایه با تحکم دوباره میگوید: باز هم شور؟! مگر نگفتم خاموش!
با عذر و آز به طرفش مینگرم و میگویم: چکار کنم، خیلی درد دارم و میخواهم که پدرم بیاید و دوا و داروی بیاورد.
-
او اینجا نیست.
-
پس همه کجا رفته اند که هیچ کس صدایم را نمیشنود؟
-
مگر تو از آنجا نکوچیدی؟
-
بلی کوچیدم.
-
خوب دیگر چی؟
-
ولی من درد دارم، درد خیلی شدید! چشمان و صورتم میسوزند، و بر قفس سینه ام درد سنگینی چیزی را حس میکنم، پاها و دستانم از شدت درد کرخت و بی حس اند و سرم انگار از آن من نیست. 
-
اندک اندک آرام میشود، آرام!
با چشمان اشکبار نگاهش میکنم و میگویم: باور کن خیلی درد دارم. 
-
حرفت را باور دارم، اینجا بی باوری نیست و اینجا یگانه جایی است که باور سبز و بارور است.
-
پس بدان که درد دارم.
-
میدانم و میبینم.
شگفت زده نگاهش میکنم و سپس میگویم: درد که دیده نمیشود، چگونه میبینی؟
-
از تن تکه تکه و وجود سوخته ات.
-
چی؟ نفهمیدم؟
-
هیچ.
-
چی هیچ؟
انگشت روی لبانش میگذارد و میگوید: هیس!
خاموش نگاهش میکنم، خسته و بی خوابم، خیلی خسته و خیلی هم بی خواب. چشمانم میسوزند، درست مثل سوختن گیسوان و دستان دوشیزه ای آزار دیده، در آذری! مژگانم بر چشمانم سنگینی میکند، چنان سنگینی چو عبور و مرور تایرهای بزرگ موتری بر سینه ای غزال زار و زخمی و دربدری! و آخ که سرم! از سرم که نگو و نپرس... با همه حال دوباره نگاه دردمندم را به همسایه میدوزم و بعد آهسته میپرسم: پس تو بگو چکار کنم که دردم کاهش یابد؟
-
بخواب.
-
میخواهم بخوابم، ام...
همسایه میان حرفم می پرد و میگوید: بخواب و راحت هم بخواب، دخت سرگشته و ویلان.
-
اما چگونه؟ چون از شدت درد نمیتوانم مژگان رویهم بگذارم.
با نگاه های ترحم آمیز میگوید: میخواهی سرت را بمالم و دست بزنم که خوابت ببرد؟
از این حرفش خوشم می آید، چون مادرم هم گاهی سرم را دست میزد و میمالید تا خوابم ببرد، لذا بدون درنگ میگویم: بلی، خواهش میکنم، چون سرم بیشتر از همه دارد دارد.
همسایه دستش را به سرم نزدیک میکند، ولی به محض تماس دستش به پوست سرم، درد جانسوزی در رگ رگ وجود تنیده و با فریادی که از عمق دل برون میشود، از خود بیخود میشوم...
وقتی چشمانم را میگشایم درد من غایب است و دست زن همسایه تا مچ خونین.
میپرسم: دستت چرا خونین است؟
پس از مکث کوتاهی پاسخ میدهد: یادت رفته؟
-
چه؟
-
روز نقل مکان؟ روزی که سنگ و چوب و گل و خاک آن مکان نفرین شده به سرت ریخت.
با حیرت نگاهش میکنم و میگویم: تو چطور میفهمی؟ روز نقل مکانم که تو آنجا نبودی.
لبخندی تلخی میزند و میگوید: بودم، اما تو ندیدی.
حرف هایش عجیب است، خودش هم عجیب است و لباسش هم عجیب است، لباس سراپا سپید به تن دارد، گویی بیوه زن هندی ست.
-
تو هندو هستی؟
-
بلی.
-
بیوه هم هستی؟
-
بلی و اما تو چطور فهمیدی؟
-
چون میدانم که هندوها وقتی بیوه باشند و یا عزادار لباس سپید به تن میکنند.
-
وقتی این را میدانی، پس این را هم باید بدانی که لباس تو چرا سیاه ست؟
-
چی؟
سوالش را دوباره تکرار میکند: لباس تو چرا سیاه ست، مگر تو هم عزا داری؟
دستپاچه میشوم و میگویم: من...من...نه... نه من عزادار نیستم.
بعد به لباسم مینگرم، راستی هم که لباس عزا به تن دارم، چون لباسم سیاه ست، سیاه سیاه، ولی جا جایش پاره است و یگان جایش هم سرخ و رنگ و رورفته. 
از لباسم شرمگین میشوم، مثل گداها به نظر میرسم. با خود
میگویم چرا لباسم کهنه است، مگر قرار نبود برای جشن نوروز لباس نو بخرم و...
سلسله خیالاتم را همسایه میدرد و میگوید: در چه فکری؟
میگویم: قرار بود برای جشن نوروز لباس نو بخرم.
-
غم مخور، چون چوری های زیبای نو به دست داری.
سریع به دستم نگاه میکنم، راستی هم مچ دستم پر از چوری های یاسمنی بل بلی است.
چوری ها خیلی قشنگ اند و دست چوری دارم درد کمتری هم دارد. ذوق زده طرف چوری ها مینگرم و میخواهم شرنگ شرنگ چوری هایم را بشنوم، لذا دستم را تکان میدهم، ولی از چوری هایم شرنگ شرنگی به گوش نمیرسد.
-
این چوری ها چرا شرنگ شرنگ ندارند؟ 
-
چوری ها را گره بسته و گره شده به دست کرده ای.
-
چی؟
-
گره آن را باز نکرده ای.
-
کدام گره؟
-
یادت رفته؟
-
چی یادم رفته؟
-
هر درجن چوری با تار نخی بسته است.
نگاه میکنم و میبینم که تار سپید نخی، درجن چوری را باز نکرده، پوشیده ام، برای گره آن تار که یگانه مانع و حائل شرنگ شرنگ چوری هایم است، خجل میشوم و برای آنکه حرف را عوض کنم.
میگویم: می بینی چوری هایم رنگ نوروزی دارند، رنگ گلهای یاسمن.
-
بلی و درخشش آن هم چو خورشید بهاران است، خوشگوار و نرم.
-
ها، اما حیف که هنوزهم بسته اند.
-
خوب فرصتی نیافتی.
-
برای چه؟
-
برای بریدن تار چوری ها. 
-
بلی، ولی حیفش که لباس نو هم ندارم.
-
خوب مجالی نیافتی.
-
برای چه؟
-
برای خریدن لباس نو؟
-
اما چرا؟
-
چون تو قبل از نوروز کوچیدی.
با خود میگویم ها راست میگوید و اما چرا با این عجله کوچیدم؟ بعد 
به همسایه: بلی تقصر خودم است که تا نوروز معطل نکردم. 
-
خوب معطل میکردی.
-
میخواستم، اما نتوانستم.
-
چطور که میخواستی و نتوانستی؟ چون خواستن توانستن است.
-
ولی آنجا که من بودم، خواستن توانستن نبود!
-
مگر آنجا زندگی و زنده جان نبود؟
-
چه بدانم؟ شاید بود و شاید هم نبود.
-
یعنی که نبود؟
-
نه، انگار زنده جان بود، ولی زندگی نبود.
-
پس چه بود؟
پس از مکث طولانی میگویم: فقط بندگی و بردگی!
-
این که زندگی نیست.
-
بلی، من هم همین را گفتم.
-
پس خوب شد که کوچیدی.
-
آری چون از بندگی و بردگی رهیدم.
-
بلی، درست مثل من.
-
اما من مثل تو نیستم.
-
من و تو مثل همیم، درست مثل هم!
-
نه نیستیم.
-
مگر تو هندو و بت پرست نیستی؟
-
نه نه، من مسلمانم.
-
پس با رسم کفار چکار داری؟
-
چی؟ بازهم نفهمیدم؟
-
مگر آیین اسلام و اسلامیت عوض شده؟
-
نه، شاید هم نه؟
-
شاید! و یا نه؟!
-
نه.
-
شده!
-
نه.
-
پس فراموش کرده ای؟!
-
چی را؟
-
هیچ.
-
بگو، خواهش میکنم بگو!
-
مگر ترا هم هنگام کوچیدن آتش نزدند؟؟؟
با این سوال ناگه همه چیز یادم می آید و آنگاه به او میگویم:
بشمار اشک هایم را! 
بشمار دردهایم را!
بشمار زخم هایم را!
و بشمار گره هایم را که روز شمار باز شمارش کنم!
و سپس با خود میگویم: کاش هندو بودم و بت پرست! چون دستکم پس از جان سپردن و مردنم آتش میزدند و دستکم برای سوختاندنم از تیل و چوب و چوب پاره کار میگرفتند، نه از جامه و پارچه و سنگ و تخته سنگ!
با نام تخته سنگ، به یاد تخته سنگی بزرگی افتادم که با قدرت تمام به سرم کوبیده شده و سرم را متلاشی کرده بود، دستی به سرم میزنم. سرم شگاف هولناکی برداشته است. ولی حالا دردی ندارد، با خود میگویم عجیب است، آن همه درد و سوزو گداز چگونه غایب شد؟ از بی دردی کمی جرات می یابم و آهسته میجنبم، حس آرامی دارم و هیچ جایی از وجودم دردی ندارد، فقط سینه ام اندکی سنگین است، دستی بر قفس سینه ام میکشم، ناگه صدای به گوشم میرسد، صدای خفیفی چو نوای یک سازی، ساز زیبای که نواختن آن را فقط زنان یاد دارند و بس! آناً درمی یابم که این ساز زیبا آواز شرنگس چوری هاست، فورا به مچ دستم مینگرم و با کمال تعجب میبینم که تار چوری هایم باز شده و قشنگ دانه دانه و تک تک شمار میشوند، به چوری ها خیره میشوم، رنگ قشنگی دارند، خیلی قشنگ درست مثل گلهای یاسمن. این زیبایی به من توانایی و انرژی بیشتری ارزانی میدارد و همان است که با یک حرکت سریع از جا بلند میشوم و از آن مکان بی در و دریچه و بی کلکین و کلکینچه سر به برون میزنم و آنگاه در حالیکه دستم را بلند نگهداشته و به چوری ها نگاه میکنم، دست تکان میدهم، با تکان دستم چوری های یاسمنی خوشرنگم شرنگ شرنگ به صدا می آیند. دلم ذوق میزند و دستم را با قدرت بیشتر و نحو بهتر تکان میدهم تا شرنگ شرنگ چوری ها را بلندتر و پررنگتر کنم و همان است که شرنگ شرنگ چوری ها بلند و بلندتر میشود، آن قدر بلند و بلندتر که انگار زمین و زمان را به لرزه درمی آورند. از لرزه اول میترسم که مبادا همسایه و همسایه ها اعتراض کنند، ولی در اوج حیرت میبینم که زن همسایه خنده مستانه سر داده و خود نیز چوری های پنهان در دستانش را با صدای بلند به شرنگ شرنگ درآورده است. من هم ذوق زده به آینده لبخند میزنم و دستم را باز در هوا تکان میدهم و بار دیگر شرنگس چوری ها را با شدت تمام میکشم. از شرنگ شرنگ بلند چوری های پررنگ همه ساکنان سپید پوش و خاموش آن وادی خموشان از خانه ها و کلبه هایشان برون میشوند و همه به نشاط و مسرت میپردازند. اکثر زنان چوری به دست دارند، چوری های رنگارنگ؛ سپید و آبی، سبز و گلابی، زرد و طلایی و نقرآبی. شور چوری ها محشری برپا کرده است، محشری با ازهری! همه میخندد و به رهایی و آزادی از آن خانه های تاریک و تنگ بانگ شادی برمی آورند و صدای شرنگ شرنگ چوری ها با خنده، به آینده در فضا و هوا پیچیده است.


23-3-2015
هلند