سیدجعفر راستین
 

 در همین روزها

 

شاید موسیچه‌ای خودش را در دل آفتاب می‌خارد، در حالی‌که پنجه‌های کوچکش را روی سیم‌های برق محکم کرده است. سگی شاید در جاده‌ی گل‌آلود و باریک، بر رهگذری دمش را تکان می‌دهد و عابر بی‌هیچ توجه در حالی‌که خدا می‌داند چه چیزی کله‌اش را می‌خارد، به راه خود ادامه می‌دهد و گام‌ها که تنها صدای گوش‌آشنا برای کفش‌دوزهاست، دل کوچه‌ها و پس‌کوچه‌ها را پاره می‌کند و دود می‌شود و به هوا می‌رود.
دختر۷ساله دست‌هایش را به گردن پدر حلقه می‌کند و پدر بی‌آن‌که احساس گرم محبت دخترش را حس کند، روحش را درگیر با چند قرص نان می‌یابد که برای به‌دست آوردنش، سرگرم حمل کالسکه‌ی چوبی با دست‌گیرهای زمخت است، و آن را به سختی به سمت یک تقاطع می‌کشاند و زمانی به خود می‌آید که دیگر دستان کوچک از گردنش رها شده و رفته است.
در همین روزها، شاید کسی با بچه‌هایش به بازی «بولینگ» می‌پردازد. در همین روزها اما کسی از گرسنگی می‌میرد.
در میدانی شاید دو سگ یک‌دیگر را پاره می‌کنند، بی‌آن‌که بدانند آیا از قبل با هم خصومت داشته‌اند یا خیر؟ و شاید در گوشه‌های میدان کسی می‌خندد و کسی گریه سر می‌دهد.
در همین روزها، شاید کسی شنیده باشد، صدای وحشت‌آلود گلوله‌ای بر ریش زنی می‌خندد که تنها گناهش تجاوز مردی است که بر او وارد شده است و نیز صدای جیغ خفیف و ناراحت‌کننده‌ی زن را پس از شلیک.
در همین روزها، برف ناجوانمردانه می‌بارد و یا خورشید ناجوانمردانه به خیمه‌ای وارد می‌شود، از روزنی که شاید برای ورود نور مهتاب، چشمان خسته‌ای مردی را همواره با خود دارد.

شاید کسی تنش بلرزد در همین روزها

بلی، کسی می‌لرزد اما به خودش ایمان دارد. باور دارد که راهی را که می‌رود درست است. چه کسی می‌داند که چنین فکری را از کجا دریافته است. شاید در همین روزها کسی این راه را به او نشان داده باشد. پاورچین پاورچین گام برمی‌دارد و به همه‌چیز به دقت می‌نگرد. واهمه‌ای در دلش وجود دارد، شاید خفیف یا شاید هم شدید. به سختی می‌توان فهمید که آیا دلهره‌ای در دلش راه یافته است یا نه؛ زیرا، ایمان دارد که راهی را که می‌رود درست است.
آفتاب نازل شده است. شاید پیرمردی بر تختی لمیده باشد و درخت توت سایه‌ی مطبوعی بر جسامت نحیفش پخش کند. شاید هم شب است و صدای رعد دل دره‌ای را پاره می‌کند و اما دره، بی‌هیچ هراسی به صدای رعد پاسخ می‌دهد. شاید هم چند مرتبه پاسخ بدهد.
در همین روزهاست؛ بلی در همین روزهاست که خودش را در قطیفه‌اش پیچانده است و پاورچین پاورچین راه می‌رود.
عصر است و کوچه‌های طولانی عطر خاک می‌دهد و کلاغی شاید بر شاخه‌ای نشسته است و قارقار می‌کند. هیچ کس شاید نداند که «قارقار» چه معنا دارد.
در همین روزها «سارا» سرش را بر تیغه‌ی دروازه‌ی چوبین تکیه داده است و شاید هم دستان کوچکش را به حلقه‌ی آهنین آن محکم کرده باشد، این‌که بغضی در سینه‌اش جاری شده است یا خیر؛ کسی نمی‌داند. اما «سارا» با نگاه‌های پرسشگر و معصوم به «دارا» می‌‌‌نگرد که بازیچه‌هایش را به کوچه آورده است و یک مشت کودکان دیگر اطرافش را حلقه زده‌اند.
شاید لرزه‌ی خفیفی در وجودش شکل گرفته باشد، هم‌چون خفاشی که از روز می‌ترسد و از وحشت روشنایی می‌لرزد، اما پاورچین پاورچین راه می‌رود و به سنگ و چوب به دقت نگاه می‌کند. کسی نمی‌داند که دنبال چه سرگردان می‌گردد.
در همین روزها، شاید مردی پشت میز کارش نشسته است با چند ستاره آهنی بر شانه‌هایش، و فکری مخیله‌اش را دق‌الباب می‌کند که به سرنوشت جمعیتی خطرساز است.
از مسجدی صدای اذان می‌آید و مردی بی‌درنگ می‌شتابد و وارد می‌شود. در همین حال زنی بقچه‌ی بزرگی را از سرش پایین می‌کند و بر دیوار مسجد تکیه می‌دهد که خستگی رفع کند و در زیر لب چیزی می‌گوید که فهمیده نمی‌شود. شاید «جل جلاله» بگوید.
بلی. شدیدتر گام برمی‌دارد و صدای مشکوکی از کفش‌های لابری‌اش طنین انداز می‌شود. کسی نمی‌داند صورتش استخوانی است یا گوشت آلود. اما او حالا به یقین ترسی در دل ندارد. استوار و محکم، چون گرگی که بر استخوان باقی‌مانده از لاش گوره‌خری چسپیده است.
چشمان کفش‌دوز انگار دیگر وظیفه‌ای ندارد جز حساب کردن پای عابران. گام‌ها با هدف‌های متفاوت برداشته می‌شوند و به راه‌های متفاوت می‌انجامند. مردی در پشت دوچرخه‌اش بولانی آورده است و صدا می‌زند «گرم و تازه بولانی». بساط‌ها پهن شده است و بنجاره‌‌والا چوری می‌فروشد به دختران که چادرهای سفید به سر دارند، مردی که کلاه آهنی بزرگی در سر دارد دستانش را به هر طرف سوق می‌دهد، شاید نیت خیر داشته باشد.
حالا آفتاب فراگیر می‌تابد و مرد گام‌هایش را سنجیده برمی‌دارد؛ قطیفه‌اش را نسیمی نسبتا ملایم هوا می‌دهد اما او گوشه‌های قطیفه را به سمت پایین می‌کشاند. لحظه‌ها ابهام‌آلود و برق‌آسا شتاب دارند. اتفاق کابوسناکی گویا در پیش است!
وقفه‌ای ایجاد می‌شود، خیلی چیزهای دیگر در این فاصله صورت می‌گیرد….
در این میان، اتفاق وحشت‌آلودی رخ می‌دهد. دیگر گام‌های مشکوک باز می‌ایستد و مردی که هنوز معلوم نیست صورت استخوانی دارد یا گوشت آلود، به اطراف خود با کنجکاوی می‌نگرد.
خواننده خوب من! همین مرد که در میان این همه اتفاق‌ها راه می‌رفت؛ به یک‌بارگی دود می‌شود وبه هوا می‌رود.
و بعد: موسیچه از جایش می‌پرد یا شاید می‌افتد به زمین.
گام‌ها دیگر توازن ندارند و ابهام آلود مسیرهای ناخواسته را با تندی طی می‌کنند.
بنجاره‌والا در میان شرنگ شرنگ چوری‌های شکسته می‌افتد و دخترانی که چادرهای سفید به سر داشتند، یا رفته‌اند و یا هم برای همیشه مانده‌اند.
دختر هفت‌ساله شاید حالا در خواب فرو رفته باشد؛ در خواب می‌بیند که پدرش کالسکه‌ی چوبی با دسته‌های زمخت را به آدرسی نامعلوم می‌کشاند. دختر شاید نان می‌خواهد وقتی بیدار شود؛ شاید پدر تا دیر وقت بر نگردد.
شاید؛ شاید همه‌چیز تغییر کرده باشد و در اطراف مردی که تا دقایق پیش گام‌های مشکوکش را به جانبی می‌کشاند، تراکمی از دود و وحشت شکل گرفته است و همه‌جا خون است و خون است و خون است و خون.