اسماعیل یوردشاهیان
 

پایان شوالیه پیر

( تاملی در اندیشه  و شعر  دکتر رضا براهنی) 


         
 


مقدمه 
جوانتر که بودیم  شانزده،هفده ساله، موهای سرمان را کوتاه می کردیم بخصوص فرق سرمان را که به ریختگی وتاسی بزند  گاه کلاه آنهم کلاه شاپو بر سر می نهادیم.کت وشلوار خاکستری تیره میپوشدیم با دکمه های همیشه باز، کیفی یا کتاب ودفتری چند بخصوص چاپ نخست کتاب نقد( طلا در مس) را  بغل می زدیم براهنی وار راه می رفتیم  براهنی وار می اندیشیدیم،براهنی وار می نوشتیم و در رویای تنهاییمان از برج عاج سفید رسته بودیم بی آنکه مفهوم برج عاج نشینی را بدانیم وحس کنیم فقط بعنوان شاعر که در درون جامعه باید باشیم دربیابان خیابانها( البته در خیابانها وکوچه های تنگ و تاریک شهرخلوت منزویمان) براهنی وار  میگشتیم  و می خواندیم( حرکت کن برگرد  فصل سنگین وخطرناکی است)اما چرا فصل سنگین وخطرناک بود نمی دانستیم وحاظر هم نبودیم کمی تردید کرده و به علت و معنای موضوع بیندیشیم.پدر ومادرانمان به حیرت به ما می نگریستند و شاید هم آن را نوعی رشد و تغییر می شمردند و دیگران که بزرگتر از ما بودند و عمق مسائل را می دانستند از رفتار و برخورد و اندیشه ما  لب میگزیدند  و سر به تاسف تکان می دادند  اما ما بی اعتنا به آنان سر در هوای خود داشتیم  جهان اطراف خود را براهنی وار نگاه می کردیم و براهنی وار تفسیر میکردیم ودر پی تعهد اجتماعی خود بودیم!و در چنان فضا و فکری  جهان را یا سرخ می دیدیم و یا سیاه و به همان جهت در ذهن و زبان و منظر آمال و آرزوها و نگاه ما دنیا همیشه دگرگون می شد.آدمها و مکانها تغییر می کردند عکسها و پوسترها از روی دیوارها و ویترینها پایین کشیده می شدند و بجای آنها عکسهای چه گوارا،گاندی،اقبال لاهوری و بخصوص بر ویترین هر مغازه و سالنی عکس لنین  و استالین با دماغ و سبیل گنده اشان نصب می شدند و ما غرقه در تفکر تنهاییمان براهنی وار در کوچه و مدرسه و دانشگاه راه می رفتیم و براهنی وار می اندیشیدیم ودر گفتگو با دوستان و همکلاسیها و هم دانشگاهیها بخصوص در برخورد با دختران،چشم نازک کرده شانه بالا برده،دست بر موهای سرمان کشیده زلف پریشان نموده و اگر موی سرمان را کوتاه کرده و فرق سرمان را تراشیده بودیم کلاه را کمی عقب داده با بیان جملاتی  پیچیده و خاص که همگی گر گرفته وملتهب بودند خود را دیگرسان و با اندیشه های دست نیافتنی نشان داده و عشوهء روشنفکری می فروختیم و همیشه هم کسانی بودند که به رفتار و اندیشه و نظرات ما اعتراض داشتند.اما ما بی اعتنا به آنها براهنی وار راه می رفتیم،براهنی وار می اندیشیدیم  و در هر جلسه و سنخنرانی مشت گره می کردیم پته ی همه را رو می ریختیم و در نقد نوشته ای نماز میت شاعری رمانتیک را می خواندیم  و در جدال و ستیز قلمی با سپانلو( شاعر)در مجله فردوسی در پایان جوابیه خود هشدار می دادیم که مبادا سپانلوی خشمگین شده پاچه شلوارمان را گاز بگیرد و با چند جمله خطابی خشم آلود  سر بحث و جدل را گره می زدیم،شوالیه وار خود را فاتح میدان نبرد دیده از سر سخاوت و دل رحمی و گذشت از تقصیر و ضعف و شکست طرف مقابل( البته برای سر پوش نهادن به ناتوانی و ضعف خود) بحث و جدل را  یک طرفه خاتمه یافته اعلام می کردیم و یا وقتی می شنیدیم که نادر نادرپور شاعر در میهمانی عصری در هتل نادری در پاسخ افترای طنز آلود خسرو شاهانی  روزنامه نگار و طنز نویس مجله خواندنیها سیلی بر صورت وی نواخته. شادمان از این خبر وعمل مرحوم نادرپور البته بهتر است بگوییم در واقع خسته وعصبی از طنز نقد گونه  مرحوم شاهانی بخصوص صفحه مخصوص زیر کارگاه او فورا در مقاله ای علیه شاهانی و در تمجید از عمل نادرپور( البته نا بخردانه ی نادرپور) با وجود اختلافی که با نادرپور  داشتیم اورا ( دوست من) خطاب  نموده و مرحوم شاهانی را( مردک شاهانی)و با بزرگنمایی و تایید سیلی نادر پور که( بسیار جانانه بوده است).کلک مرحوم شاهانی را کنده و از زیر کارگاه نقد و طنز گزنده ی او می  جستیم و براهنی وار خودرا شوالیه ی فاتح کارزار می دیدیم.
 کم کم با گذشت زمان  و تغییر اوضاع جامعه،ما نیز تغییر می کردیم.گاه در جایگاه مصلح و نظریه پرداز اجتماعی  اظهار وجود می کردیم  و گاه در کسوت نویسنده با( رازهای سرزمین من)که البته در حد یک پاورقی پیش نبود اما ما آن را شاهکار معرفی می نمودیم  کم کم غرقه در مسائل فرم و تئوری از آنجایی که همیشه شعر ساز بودیم به هر وسیله ای که شده می خواستیم خود را شاعر  و سردمدار تغییر و انقلاب دیگر شعر معرفی نماییم با توجه به زمینه مسئله مد زمانه  تئوری و تئوری زدگی ما نیز جنون نوشتن خود را در تئوری خاص خود  وارد  و در راس نوشتن قرار دادیم  و در فرم پیشنهادی خود  نوشتیم و گفتیم که دیگر نیازی به نوشتن تمام فعل و مصدر در یایان هر سطر و یا بند شعر نیست چرا که با مرگ مولف و شاعر خواننده شعر خوانش  خود را از شعر خواهد داشت. فقط کافیست حرف اول آن فعل و کلمه را  بنویسیم.اما نمی دانستیم که مرگ متن هم فرا می رسد1*و شاعری روزی مرگ متن و پایان شعر را اعلام می کند اما ما براهنی وار حال که گرفتار جنون  شده بودیم.شیزوفرنی روح و ذهن خود را در زبان و دستگاه شعر سازی خود ریختیم و ناگهان دریافتیم که شاعر نیمایی نیستیم.پس در خطابه ای به پروانه ها اعلام کردیم چرا دیگر شاعر نیمایی نیستیم . پیچاره پروانه ها شاعران جوان و معصوم  در حیرت از این عمل ما بودند که رخت به دیارغربت کشیدیم  تا شعری دیگر بسازیم که صدای کودکان شیرخوار در آن معنی و تجلی یابد  و کلاغهای صابون دزد شیزوفرنی با ما غارغار کنند و بندری برقصند:
 
حالا که بندری می رقصند این پرنده ها  من می گویم -  ای کلاغی هی 
و غازها همه با هم به آب می زنند این هم بازی ست     ای کلاغی  هی 
انگار ویتگنشتاین این بازی را در موج ها دیده           ای کلاغی  هی 
                              می گویم هی 
من شیر آن شیرخواره را که بریدم می داند که لب هایش هی   ای کلاغی هی 
( از شعر جاآآآن براهنی مجله کارنامه شمار14 آذر79) 
و بعد  در شعر متفاوت دیگر با بهرام حالا،چاچا رقصیدیم 
بهرام حالا    حالا بهرام 
بهرام حالا    حالا بهرام 
بهرام حالا    حالا بهرام 
جا آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآن .......    
( از شعر بهرام حالا  براهنی مجله کارنامه شماره 14 سا 79 ) 
و بعد  در شب شعرخوانی ودر قرائت متفاوت، شروع به آواز خواندن کردیم 
هی هی ای کلاغی ه--------------ی ههههههههه-----------ی جا آآآآآااا ....ن 
و خنده و دلزدگی وعصبیت و تمسخر حضار را دال بر استقبال دانستیم و ندانستیم چه ضربه وآسیبی بر شعر و توجه عموم بر شعر امروز زده ایم و ندانستیم که زمان در گذر است و همه چیز در اثر انفجار اطلاعات و دگرگونی پدیده ها در حال تغییر است و پروانه ها تغییر می کنند و ندیدیم و نخواستیم که ببینیم که پروانه ها به پیله خود رفتند تا در دمیدن دوباره زندگی شعر از براهنی و جنون براهنی و براهنی وار بودن برهند  و شعر و ادبیات را در مفهوم و معنی حقیقی و حسی آن ببینند که براهنی نتوانسته ببیند و نخواهد دید. 

خواهید پرسید چرا  در باره براهنی چنین می نویسی؟ 
در پاسخ خواهم گفت که اجازه بدهید حقیقت براهنی را بنویسم و پایان این شوالیه پیر را اعلام کنم. من یکی از همان پروانه ها هستم که پیله خود را دریده و از تاثر و تعصب  جسته و برای خود پرنده ای آزاد شده و سالهاست که به تماشا و بازخوانی و سرایش حقیقت همه چیز نشسته ام  و به براهنی همان گونه می اندیشم و نگاه دارم که به دیگر نویسندگان و منتقدان و این مقدمه را به سبک و سیاق براهنی  نوشتم تا مقدمه ای سازم بر نقد و حال او.چرا که نقد او تنها نقد یک گروه و جریان شعری نیست بلکه نوعی گزارش به تاریخ ادبیات معاصر در عدم بی تفاوتی و پاسخ است . 
اما  پیش از هر چیزنخست نیک است  به این نکات و موارد مهم در خصوص دکتر رضا براهنی توجه نمود که عدم توجه به آن از انصاف وعدالت وحقیقت بدور است  و من به تاکید این دو مورد را که ازحقیقت براهنی است و نمی توان آنهارا نادیده گرفت بر می شمارم. 
1- دکتر رضا براهنی یکی از برجسته ترین وپرکارترین منتقدین و نویسندگان سرزمین ماست.او قلمی روان،ذهنی فعال،حافظه ای بر جسته  و تسلطی بی مانند به چند زبان زنده دنیا و تاریخ و ادبیات جهان و سبکها و مکتبهای ادبی ومسائل روز جهان دارد. 
 2-  براهنی یکی از شارحان برجسته و بنیان گذاران نقد نوین در  ادبیات،شعر و هنر معاصرایران است.نقد او شاخصه خاص خود را دارد و بسیار تاثیر گذار بوده و او با نقد و بررسی بسیار دقیق و ماهرانه کارنامه شعری شاعران شعر امروز( شاعران آغازگر مخصوصا شاعران دهه های سی و چهل) در معرفی آنها نقش به سزایی داشته  و مهمتر از همه در انعکاس و گسترش و تحول شعر امروز حضوری فعال داشته است.تمام موارد فوق حقیقت دکتر براهنی و کمال  شخصیت اوست و من به تاکید نوشتم تا همه، بخصوص آیندگان بدانند که نقد قسمتی از آرا  و اندیشه و آثار بزرگی دال بر نفی و رد و خوار شمردن اونیست و دوباره تاکید می کنم که دکتر رضا براهنی یکی از نویسندگان و ناقدان ومتفکرین برجسته سرزمین ماست.پاسداشت احترام او بر ما واجب است.حال با این تاکید به نقد پاره ای از آرا و نظرات او در زمینه شعر می پردازم.   
                                  *      *        *      *          *      * 
اگر شاعری،نویسنده ای  کسی را دید که شعرسازی می کند و خودرا شاعر معرفی می کند و ادعای رهبری در تحول شعر را دارد سکوت کند خیانت کرده است . 
اگر شاعری،نویسنده ای،کسی را،نویسنده و منتقدی را دید که ذهن و زبانش پالوده شده،گرفتار در بحران خود شیفتگی و خود بزرگ بینی به نفی و آسیب شعر و رمان و ادبیات برخاسته،سکوت کند  خیانت کرده است . 
اگر شاعری،نویسنده ای،ادیب و منتقدی را دید که به هیاهو گری برخاسته و با گروه بازی سعی در جریان سازی کاذب و آسیب به پیکره جریان شعر و رمان سرزمینی دارد سکوت کند خیانت به تاریخ ادبیات و شعر و هنر و فرهنگ سرزمینش کرده است. 
 *             *            * 
دکتر رضا براهنی کتاب شعری دارد بنام ( مصیبتی زیر آفتاب)چاپ شده به سال 1349 توسط انتشارات امیر کبیر که حاوی شعرهای بین سالهای 1344 تا 1347 اوست یعنی زمان اوج تکامل شعر امروز که بسیاری از بزرگان نسل اول  و دوم و سوم شعر امروز تا آن زمان آثار برجسته خود را انتشار داده و خود را معرفی کرده بودند و همچنین تحولات مهم و زیادی در عرصه شعر امروز روی داده بود از جمله  شعر موج نو به سرگروهی احمد رضا احمدی و بیژن الهی و با اندیشندگی و معرفی مهرداد صمدی و شعر حجم به سردستگی و ابتکار و فکر بکر یدالله رویایی و گروه شعر دیگر که همگی نشان از دگرگونی و حرکت به شعر دیگر و شعر ناب و هوا و فضای دیگر بود و براهنی انصافا با تسلط کامل  آثار تمام آنها را  خوانده و به نقد کشیده بود.در چنان شرایط و زمانی من متعجبم و هنوز هم با گذشت این همه سال  نمی توانم تعجب خود را پنهان سازم که چرا در همان زمان یکی از منتقدین و یا شاعران نه به سبک و اندیشه خود لااقل به سبک و براساس معیارهای خود براهنی به نقد تحلیل شعر او نپرداخت تا  ضعف کار و مسئله شعر سازی و نبود آن جوهره شعری در متن نوشته و یا به اصطلاح شعرگونه های ساخته براهنی را بر او نشان داده و هشدار دهد که کار شاعری و سرودن ورای نوشتن است و به استعداد وسرشت و روح واقعی شاعری نیاز دارد . می توان متنی نوشت  حتی متن ادبی و متفاوت و شاید منظوم اما نمی توان آن را شعرخواند و براهنی شعر نسروده است بلکه ساخته است . 
 خاطرم است روزی  در پایان جلسه دفاعیه ی پایاننامه دانشجویی فوق لیسانس که موضوع آ ن به نشانه و زبان در شعر و هنر معاصر اختصاص داشت بحث و گفتگو میان من با چند تن از استادان  و دانشجویان در زمینه شعر و زبان و مسائل نقد و.. بود.یکی از شاعران معاصر که دانشجوی من بود  صحبت را به شعر معاصر کشاند و از دکتر رضا براهنی گفت و در میان جمع جویای نظرمن در خصوص شعر حجم  و نو آوری رویایی و تفاوت وی با براهنی و گذر براهنی از شعر نیمایی شد.من نگاهی کرده سکوت کردم و پاسخ را به دیگران واگذاشتم و شاید هم  قصد پاسخ نداشتم.دوباره سوال کرد و توجه دیگران را هم برانگیخت.من در پاسخ گفتم:هم براهنی و هم رویایی هر دو ذهنی پویا و متحول دارند.فرق عمده و اصلی میان آنها در شعر و شاعری است و آن این که رویایی جدا از نوگرایی و فعالیت مداومش در بسط شعر امروز که به شعر حجم محدود شده ذاتا یک شاعر است . شعر می سراید نمی نویسد.اما براهنی بیشتر یک نویسنده و منتقد است تا یک شاعر و اگر شعر هم نوشته  و می نویسد به دلیل همان دانش،علاقه و حوزه کار و مهمتر از همه جریان سازی است.او شعر می سازد،نمی سراید و هرگز شاعر نیمایی نبوده که دیگر نباشد در شعرهای او اگر توجه شود  فرم کار و بازی زبانی ضعیف تقلید شده به روشنی دیده و حس می شود.وقتی شعر نوشته های براهنی را می خوانی  یک حس به تو دست می دهد که این شعر نوشته با فکر قبلی  و پیش اندیشیده شده نوشته شده  و بسیار تصنعی است و دارای آن حس و انرژی ذاتی و درونی شعر نیست . 
این موارد را  آن روز گفتم اکنون با تاکید دوباره به نقد و تحلیل پاره ای از شعرنوشته ها و بخصوص آرا و دیدگاه براهنی درمسائل شعر و عبور او از شعر نیمایی می پردازم: 
از انتشار کتاب شعر( مصیبتی زیر آفتاب)سی وهفت سال میگذرد و از تاریخ نوشتن هر یک از شعرهای آن پیش از چهل سال.جدا از این که هیچ یک از شعرهای آن شعر نیمایی نیستند. باید توجه شود که تمام آنها بر اساس منطق نثر براهنی نوشته شده اند و بازی با الفاظ را در آنها به روشنی می توان دید و تکرار واژه و سوژه و مسائل روز که گاه خسته کننده وچندش آور می شود و شعر را که اگر بتوان گفت شعر در حد یک مقاله ابتدایی وقایع روز یک روزنامه متوسط درجه سه که به آدمهای نا متمدن و مضر یعنی همان گروهای ضد اجتماع و سربار جامعه می پردازد که رفتار و زندگی و کارهای ضد اجتماعی آنها برای براهنی یک اتفاق تازه و دیگرسان است مثل چاقو کشی یک لات خیابانی و یا تف کردن او و یا یک روسپی بیمار به خیابان وغیره برای نمونه اگر نگاهی اجمالی به بهترین شعر این کتاب که نام کتاب از آن گرفته شده و به جلال آل احمد تقدیم شده داشته باشیم تمام موارد فوق را به تکرار خواهیم دید . 
 شعر شروع بسیار زیبایی دارد

در بیابان خیابانها بودم 
که یکی آمد و گفت: 
فصل سنگین وخطرناکی است .
ولی بعد از چند سطر شعر مبدل به مقاله ای می شود که تکرار سطر( فصل سنگین وخطرناکی است) را در فرم کاری و نوشتاری خود برای اثبات شعر بودن در تمام طول متن بلند و نفسگیر مقاله مانند خود دارد و در این میان بی دلیل تکرار می شود و آدمها یا شخصیتهای سوژه شعرهم همین طور که عموما این گروه از مردم جامعه هستند 

روسپیها( روسپیهای بیمار،عقیم،کنار خیابان و هزران شوهر و....) 
دلالها،بچه بازها،قاب اندازها،فالگیرها وغیره ... 
وجالب است که این آدمها همچنان در دیگر شعرهای کتاب حضوری مداوم و چشمگیر دارند و سوال این است و باید در آن زمان و اکنون از براهنی که از بیابان خیابانها سخن می گوید و در کتاب(طلا در مس) خود شاعران را ملزم می کند که به خیابان بروند سوال می شد و سوال شود که بنا به منطق خود شما آقای براهنی نه منطق ما دراین جامعه گسترده دراین خیابان آدمهای دیگر که مردم واقعی و سازنده جامعه یعنی همان طبقه متوسط وغیره مثل کارمند،کارگر،زن خانه دار،دانشجو،محصل،پیشه ور،صنعتگر،پزشک،پرستار و ده ها گروه دیگر که بار سنگین جامعه را به دوش دارند و سازنده حیات جامعه( فرهنگ،هنر،علم،صنعت،سیاست و مهمتر از همه خانواده)هستند جایی ندارند؟و یا در شعر شما نمی توانند حضورداشته باشند؟البته من می پذیرم که در نگاه براهنی  پرداختند به این گروه  نوعی خط و سنت وعادت شکنی است.براهنی می اندیشد که مثلا اگر یک فحش بد سطح پایین و ناموسی و یا مسائل جنسی را در شعر به کار ببرد انقلابی عمل کرده وعادت شکنی نموده و شعر مدرن پیشرو سروده است 2* 
(همانطور که با چاپ شعر نوشته ای بسیار ابتدایی و مبتذل که:عروس و داما در...فلان چیز را می خورند- و فلان چیز از البرز بالا میرود-باعث و بهانه ی بسته شدن یک مجله،یک دریچه،یک صدا شد و من متعجب شده و هستم که چرا براهنی با توجه به آگاهی که داشت و دارد راضی به چاپ آن  شعر نوشته شد و چرا منصور کوشان سردبیر مجله آن را چاپ کرد)و جالب است همین نگاه و شخصیتها با اندک تغییری هنوزهم در شعرهای براهنی وجود و حضور دارند چه در شعر های( خطاب به پروانه ها)و چه در شعرهای چند سال اخیر او، کار وعمل مکانیکی و ارادی در شعر براهنی آزار دهنده است و متاسفانه در تمام شعر نوشته های براهنی این اراده و تفکر و فرم نوشتاری را براحتی می توان دید البته خود براهنی به این کار خود اذهان دارد.او هر گز معتقد به سرایش شعر بر اساس استعداد ذاتی و واقعی شاعری یعنی فعال شدن ذهن و قوای تخیل و جاری شدن فضای شهودی و دیگرسان که در آن فضا،شاعر در آن و عالمی دیگر به سر می برد و میان او و محیط( آدمها،اشیا،تمام عناصرهستی)رابطه دیگری بر قرار است نیست.او هم چنان معتقد به نوشتن با فکر و اندیشه قبلی و رفتار مکانیکی با زبان و زبان و هستی شعر است و به آن کارادامه می دهد.در منظر و دیدگاه براهنی زبان چیزی مجزا از هستی آدمی است و برای همین،هم در خطاب به پروانه ها و هم در پیام خود به دست اندرکاران شعر فارسی در افغانستان در اثبات زبان بودن شعر تلاش می کند.اما با همه دانشی که دارد نمی خواهد توجه کند و دیگران هم نمی خواهند به او یادآوری کنند که شعر، زبان است در درون و ذات زبان است. شکل و تفسیر دیگری از هستی و بودن است که در زبان رخ می دهد.مشکل براهنی درک متفاوت و سطحی و مکانیکی او از زبان است و مهمترین کارکرد زبان را در متن نوشتار بصورت فرم می بیند و می اندیشد.مثلا با تکرار در یک اسم و یا فعل و یا یک کلمه و گاه حذف یک حرف یا چند حرف  به بازی زبانی دست زده و به گمان خود صدایی در درون شعر آفریده بی آن که متوجه مصنوع  بودن کار خود باشد.اما اساس تما م این رفتار او در برداشت و تعریف او از شعر است که در حقیقت کلید و رمز حل معما و ثقل مرکزی نقد ماست چرا که با توجه به تعریف براهنی از شعر تمام فکر اعتقاد و کار کرد و رفتاراو با شعر و زبان شعر روشن می شود. 
او در پیام خود به شاعران و نویسندگان ودست اندرکاران شعر فارسی در افغانستان که به تاریخ  پائیز 1378 در نسخه شماره 1  دوره جدید ویژه نامه هنر و اندیشه گیله وا که به همت مرحوم محمد تقی صالح پور منتشر می شد چاپ شده و در واقع موخره و یا پیوست توضیحی مقاله( چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم ) است می نویسد : 
1-  ........ هدف من فراروی از شعر نیمایی و شعر شاملویی به سوی شعری است که در آن زبان، زبانیت  خود را در اوج به رخ بکشد...... به همین دلیل شعری که در خدمت چیزی غیر از اثبات  زبانیت زبان باشد، در خدمت چیزی است غیر از شعر ( یعنی شعر نیست) ..! ؟ 
2-  شعر فارسی پیش از شعر من تک صدایی بوده است . من واضع شعر چند صدایی وچند شکلی  هستم ( پولی فونیک و پولیمورفیک) و ..... من شاعر شعرهای چند شاعره هستم  و....!؟
3-  دستور زبان فارسی آغشته به استبداد هایی است ..... نحو مستبد است. شعر طغیانی است علیه این استبداد نحوی  پس زبان باید قطعه قطعه شود وبه صورت شعر بازآفرینی شود...... !؟ 
4-  ......... وقتی که زبان با خود زبان با هدف تاثیر گذاری هنری در آمیزش وآویزش باشد.! ماهم به سوی شعر رفته ایم وهم به سوی تفکر انتزاعی ، زبان فارسی پیش از چاپ(( خطاب به پروانه ها )) به ویژه (( چهارده قطعه شکستن در ..)) وشعر های حول وحوش آنها درآن کتاب فاقد تفکر انتزاعی بوده است . وقتی که من می گویم (( ای آوراننده! آورانندگی ! من را دیگر نیاوران!  ویا وقتی که می گویم : آب را و کافی را ترکیب می کنند / گل می چکد به روی نمی دانم )) ویا وقتی می گویم (( با هم که دوست داشتنی تر از او نیست )) من زبان را با زبان در می آمیزم  نه با مفهوم. در هیچ زبانی  گل به روی نمی دانم نچکیده است. من فقط توجه به زبان فارسی ندارم . زبانهای دنیا برای رسیدن به شعر باید منقلب شوند  شعری که در اسارت معنا باشد شعر نیست ...... 
 اکنون  ما به تعریف شعر و منظور براهنی از شعر پی برده ایم البته در همین پیام چیزهای دیگری هم  می گویند و مسائلی مطرح می سازند که نشان از نوعی منیت و خود بزرگ بینی و برخورد و رفتاری حاکی از خودستایی دارد.البته من  آن را حق براهنی می دانم و برای این که حق وحقوق براهنی رعایت شود و خوانندگان وعلاقمندان به متن کامل پیام ایشان دسترسی داشته باشند. تصویر متن کامل پیام را ارسال داشته ام و از مدیر و سردبیر محترم مجله خواهشمندم که در پیوست منابع  آن را هم چاپ فرمایند: 
 آنچه که از متن این پیام و یا مقاله می توان دریافت داشت این است که  براهنی تمام هستی،وجود و تعریف شعر را در زبا ن می جوید.اما برداشت،فهم و تعریفی که از زبان و مفهوم وغیره...دارد غیرعلمی  و خود ساخته است.همانطور که قبلا گفتم براهنی زبان را چیزی مجرد،مستقل و خارج از شعور و اداراک می داند و در این میان به نگاره های ذهنی در تشکل ادراک که بلوکهای زبانی را می سازند هیچ اهمیتی نمی دهد و مفهوم را خارج و مسقل از زبان می شمارد 
که چنین نیست.اگر چنین بود  ذهن بوجود نمی آمد و اگر هم بوجود می آمد دچار آشفتگی بود .  براهنی چیزی خوانده اما ازکار کرد مغز و نواحی شکل گیری زبان و ارتباط  در ارگانیزم مغز( حرف زدن،گفتگو و ترسیم و تجسم)وهستی یابی سمبل چندان اطلاع دقیق علمی ندارد و نمی داند که هر حرف و نشانه آوا و صدا و کد ها و ردیف ها و موج های آوایی از مفهوم ومعنای یافته و انتخاب شده قبل وحال تبعیت می کنند.زبان یعنی حمل کننده ی مفهوم .اجازه بدهید کمی در این مسئله تامل کنیم:هایدگر می گوید:زبان حرف می زند .  
وقتی می گوید زبان حرف می زند.صحبت می کند.معنی آن این نیست که فردی،انسانی با انسانی صحبت می کند.بلکه حضور زبان را خاج از معنا در مستقل بودنش نشان می دهد.اما چیزی که هم هایدگر و هم بودریا وهم پل ریکور و ژانت به آن معترفند.ناب بودن معنا در مصداق زبان است یعنی معنا در زبان مصداق پیدا می کند.همان چیزی که به معرفت آدمی ختم می شود.بگذارید برایتان مثالی بزنم به یاد دارم هنگام تحقیق در زمینه زبان بومی مردم ناحیه ای و کاربرد واژگان در شبانه روز میان مردم آن ناحیه که قسمتی از پژوهش من در فصل زبانهای بومی در کتاب تبارشناسی قومی و حیات ملی  بود در روستایی بعد از مطالعه در یافتیم که مردم روستا در شبانه روز با سی و هشت واژه بسر می برند.یعنی مرگ فرهنگ.اما در زبان مردم آن روستا اصواتی بود که صرفا معنا را در ارتعاش صدایی انتقال می داد.چیزی که در زبان محض اتفاق می افتد.مثل موسیقی و یا تاژ رنگ در یک نقاشی که معرفت ما آن را درمی یابد همان که با زبان حمل می شود و در نهایت به عنصر ناب معنا و مفهوم منتهی می شود و ما شکل ناب آن را در شعر جاری می سازیم.حال شما متوجه تفاوت میان تعریف خود با تعریف من در زمینه مفهوم معنا در زبان می شوید که شکل متکثر و متحول شده آن را در زبانهای خاص به کار می بریم و اگر ما به دنبال اثبات زبانیت زبان باشیم چیزی خارج از حوزه مفهومهای حسی و دریافت و ادارک شده ذهن نخواهد بود چه این معنا و مفهومها در هیات زبانهای خاص مثل زبانهای مردم جهان( فارسی – انگلیسی و.....) باشند و چه در هیات دیگر چون زبان محض حسی مفهومی که به فرا زبانی منتهی میشود.چیزی که در صدا ها و رنگها و شکلها و دگردیس پدیده ها می جوییم 3* ( خواننده علاقمند می تواند در این رابطه برای اطلاعات بیشتر به کتاب من مبانی حسی زبان و شعر نشر فرزان روز تهران 1384 مراجعه کند) حال اگر نحو را بشکنیم و همچنین واژگان زبانی را تهی از مفهوم بکنیم( در هر زبان خاص)از آن به ما چه خواهد ماند؟هیچ. شاید صدایی خارج از درک و مفهوم که در هیات زبان نمی گنجد و این به چه کار ما و دیگران و جامعه و فراتر از همه تاریخ خواهد آمد و فرهنگ چه خواهد شد؟و اگر با این معیار به سرایش برویم از آن به ما و فرهنگ و هنر ما لااقل در حوزه حس زیباشناسی و روانی چه خواهد رسید.چه شعری و چگونه خواهد بود و کارکرد آن شعر که بیشتر یک صدای نامتعارف خارج از حس ومفهوم است چه خواهد بود؟حال با ادبیات و گستره واژگان که به هم ریخته شده اند کاری ندارم. جالب است براهنی حتی مفهوم زبان استبدادی و استبداد زبانی را هم درست معنی و تفسیر نمی کند  و نمی خواهند توجه کنند که هر یک از آنها در حوزه فرهنگ زبانی از جنبه زیستی اجتماعی و روانشناسی تعریف و تاثیر و تفسیر خاص خود را دارد و کارکرد تعین کننده ای در همان زمینه در گذار زمان دارد. 
براهنی می نویسد: شعر فارسی پیش از شعرمن تک صدایی بوده است.من واضع شعر چند صدایی و..هستم. 
انصاف بدهید آقای براهنی واقعا شما واضع شعر چند صدایی و چند شکلی هستید !؟
من برای آگاهی و اطلاع شما و این که بسیار پیش از شما شاعران واقعی اما نجیب و بی ادعایی بودند و هستند که شعرهای متفاوت چند صدایی و چند شکلی سروده اند.نمونه هایی از شعر آنها ارائه می دهم  تا شما آن چنان تنها به داوری ننشینید و چنان ادعایی نکنید که برای نویسنده و متفکری چون شما برازنده نیست . 

از فردوسی و حافظ و سعدی  وصائب و فروغ و شاملو و شمس لنگرودی می گذرم.همانطور که شما از مولانا گذشته اید آنهم با زیرکی و رندی تمام چرا که در تمام شعرنوشته ها متاثر از او و کپی بر داری وارونه و بی شکل از او هستید.نمونه اش همان( دف،دف،دف)شماست که یاد آور همان(عف، عف عف) و دیگر شعرهای آوایی  مولانا است 4* 
از هوشنگ ایرانی مثال می آورم شاعر پراحساس  و پیشرو و اما بی مدعا سالهای 30 تا40 که تنها غار کبود و جیغ بنفش او مشهور است.عمده مشکل هوشنگ ایرانی مثل شما آقای براهنی در اجرا ی کار بوده یعنی سرایش بر اساس تئوری و فرم و فکر از پیش اندیشیده شده با این همه اگر انسان را ماوا وغاراندوه بشماریم و بنفش را از لحاظ طیف امواج ظریفترین طیف. جیغ بنفش اوج جیغ انسان اندوهگین زمانه خواهد بود و توجه کنید به صوت و موسیقی کلمات  و واژگان حسی آوایی بی معنا لطفا خودتان بخوانید و داوری کنید: 
کبود

-------

هیماهورای 
گیل ویگولی 
 ................... 
نیبون ..... نیبون 
غار کبود می دود 
دست به گوش و فشرده پلک و خمیده 
یک سره جیغی بنفش                                                                                
می کشد 
گوش – سیاهی ز پشت ظلمت تابوت 
کاه – درون شیر را 
می جود 
هوم بوم 
هوم بوم 
وی یو هوهی ی ی ی 
هی یا یا هی یایایا اااا 
( شعر کبود از کتاب بنفش تند  1330)                                                 
    Unio mystic    
 
                                      
آ 
آی ، یا 
 (( آ )) بون نا 
(( آ )) (( یا )) بون نا 
   آ اوم ، اومان ، تین تاها ، دیژداها 
   میگ تا اودان : ها 
هوماهون  :  ها 
یندو  : ها 
  ها 
  (  از مجموعه خاکستری  1331) 
    و زمان  از زمان جدایی  گرفته است 
   و مکان در بی زمانی باز مانده است 
   برآنها و او که آنها ست  
      بر او و بر آنها 
  بر او و بر آنها 
     ( قسمتی از شعر وادی دشوار از مجموعه خاکستری )    
یا توجه کنید به شاعر بی مدعای دیگر خانم طاهره صفارزاده که هم زمان با چاپ کتاب شعر بسیار ضعیف و ابتدایی شما( مصیبتی زیر آفتاب)کتاب متفاوت( طنین در دلتا )را در سال 1349 چاپ و منتشر ساخت و تحولی در شعر امروز نشان داد که تمام کتاب حاوی شعرهای چند صدایی و چند شکلی و متفاوت است به نمونه هایی از آنها  توجه کنید: 
فردا من به کوچه یی بر می گردم که در چارده سالگی میان آن ایستادم 
و قلبم را همراه با شب نامه یی 
به جوانی دوچرخه سوار تقدیم کردم 
ارتعاش انگشتانم 
   تا سه کوچه دورتر 
در جیب های ارمکم ادامه داشت 
( طنین در دلتا  سفر اول  ص 10) 
 شهر در خواب است 
در شهر خواب است 
در شهر 
 در شهر 
در شهر خواب است 
  شهر در خواب است 
  خواب است 
  خواب است 
   ( طنین در دلتا – شعر کانکریت  - شهر در خواب) 
   ......... 
  حالا که می توانم آنها را به همه ی شبهایم وارد کنم 
حالا که در پاشنه ی کفشم رشد کرده ام 
حالا که امضایی دارم 
...... 
همیشه صدایی بود که نمیگذاشت که فرمان می داد 
 بیا پایین دختر 
 دم غروبی 
از لب بوم 
بیا پایین 
بیا پایین 
بیا پایین 
پایین 
 پایین 
 پایین 
 ( طنین در دلتا – بادبادکها – شعر اول ص 77)  
و یا به شعر حجم  رویایی که در دگردیسی شعر امروز نگاه عمیق به زبانیت زبان و حجم و حرکت درابعاد داشت و چند شکلی ترین شعرهای معاصر را نوشت و در زمینه تحولات شعر ایران و جهان ماه ها درهمان سالهای 1348و1349 و.. در برنامه شبانه رادیویی به بحث و تفسیر انواع شعر از جمله شعر صدا و شعر چند صدایی پرداخت.به نمونه هایی از شعر رویایی توجه کنید: 
با موجها  هجوم هجاها 
با سنگها تکلم کفها 
دریا زبان دیگر  دارد 
( یدالله رویایی – دریایی 10 -  1344 )       
با نخوتی بزرگ صدا می کرد 
 از بی نهایتی که او بود 
   تا بی نهایتی که او بود 
   دریای بی کنام 
  با آبهای قهقهه    با اصطکاک ها 
 پیکار سنگهای سیال         می گریخت 
  ( دریایی 27 ) 
 دیار من همه طول راه بود 
 و طول بودم من 
و راه بودم 
و طول راه که قربانی دیارم بود 
 ( رویایی – دلتنگی 4 ) 
   و باد 
وقتی که به شاخه اشتباه می آموخت 
وقتی که پرنده درمیان باد 
 گهواره ء اشتباه را میجنباند 
پرتاب میان دست های من 
پنهان می شد 
( دلتنگی  - 14 ) 
تمام نمونه های فوق از سالهای دور دهه ی چهل انتخاب شده بودند از شعر شاعران دهه ی اخیر بخصوص دهه ی هشتاد اگر بخواهی می توان ده ها نمونه ارائه داد از شعر شاعران جوانی چون گراناز موسوی، سوری احمد لو،علی ثباتی،سعید گلبیانی،مانا آقایی، روجا چمنکار،و کتایون ریزخرارتی  و خیلهای دیگر.که اگر به شعر و کارنامه آنها نگاه کنی چیز کمی از شاعران دهه های پیش ندارند و شاید هم خیلی قویترند.مشکل آنها تنها و فقط و فقط تغییر زمانه،آحاد رسانه ها و تغییر جهت توجه جامعه از کتاب به رسانه ها ی دیگر و کثرت جمعیت و حضور شاعران بیشتر نیست. بلکه مشکل عمده آنها جدا از مشکلات محیطی عدم توجه شعر خوانها و منتقدین به کتاب و شعر آنهاست.انگار که شعر معاصر برای بسیاری از شعر خوانها و منتقدین در فروغ و شاملو و چند تن دیگر خلا صه شده.نمی خواهند صدای تازه و دیگرسان را بشنوند و ببینند که کارهای مهم و قوی و دیگرسان هم انجام شده که بسیار شعرتر از شعر گذشتگان  است و در این میان شما و دیگرا ن هم به شعر امروز که آسیب دوچندان زده اید با این همه من در این سطر از شعر کتایون ریزخراتی که تماما سرشار از زبان جاری حسی مفهومیست عمری توقف می کنم 
این جا زمستان ادامه فصلی ست 
 که من در آن مرده ام 
و در مورد شعر خودم می توانید به کتاب( اورمیای بنفش)و دیگر کتابهای شعر من از جمله به شعرهایی از کتابهای( ترانه آبی )،( چیزی به خواب زمین نمانده است) و( آواز های اورمیا ) و( هوای بی قرار)من توجه کنید و بپذیرید که شما  تنها واضع شعر چند صدایی و چند شکلی نیستید 
در بند چهار پیام  خود بعد از توضیح بعضی از مسائل در خصوص وزن شعر نیمایی ادعا می کنید که شما وزن را که ته صحنه ما نده بوده به جلو صحنه آورده و به شعر خوانی ابزارهای اصلی قرائت را گوشزد کرده اید و می نویسید:زبان فارسی پیش از چاپ(( خطاب به پروانه ها ))به ویژه( چهارده قطعه شگستن در... )وشعرهای حول و حوش آنها در آن کتاب فاقد تفکر انتزاعی بوده است. در پاسخ  نخست آقای براهنی پشنهاد  می کنم روزی با ذهن روشن بدون اضطراب و دغدغه  چشمانتان را ببندند و به نوار شعر خوانی خودتان( صدا و طرز خوانش) خود تان گوش کنند.بعد از گوش دادن  خواهید فهمید که آن گونه که می گویید و ادعا دارید نتوانسته اید عمل کنید.جز کشیدن صدا و سه گاهی که در آخر شعر می زننید.متاسفانه لحن خوانش و موسیقی حاکم برصدا در تمام شعر نوشته نامفهومتان عین صدا و لحن و طرز خوانش شعر گذشته و کلا سیک است.هیچ فرم خوانش صدا و لحن جدید و نویی ارائه نمی شود.البته دلیلش روشن است و خودتان هم می دانید.مسئله عدم دگرگونی درونی شعر شماست وقتی می نویسید(ای آوراننده،ای آورانندگی،من را دیگر نیاوران)چه چیز را در درون شعر خود دگرگون کرده اید. کمی لطفا توجه کنید اگر شعر از درون دچار دگرگونی شود نیازی به واژ سازی و دگرگونی واژگان به طرز ناشایانه و مصنوعی نیست برای  نمونه در زمینه دگرگونی در درون و ذات شعر لطفا به شعر معروف سونات رنگهای رمبو توجه کنید که من ترجمه دقیق آن را در سال 83 در مجله گلستانه  5* ارائه داده ام در همان شعر می بینید که حروف در دل شعر در درون ساخت پیوسته کلمات چه معنا و رنگی اختیار می کنند و یا خود من در شعر( گم)از مجموعه(هوای بی قرار)وقتی می سرایم: 
کجا بروم ؟ 
کجا را نشناختم 
کجا  کجا بود ؟ 
دقیقا به دگرگونی حسی مفهومی در زبان و در درون شعر دست زده ام  و حال از شما می پرسم این واژگان شما چه دگرگونی را فراهم کرده اند؟و راستی را از لحن خوانش آیا یاد آور لحن و موسیقی در واژگان  شعر و کلام مولانا نیستند !؟ 
موضوع جالب و حیرت انگیز دیگر ادعای شما در زمینه مسئله تفکر انتزاعی است که می نویسید: قبل از شعرمن زبان فارسی  فاقد تفکر انتزاعی بوده است.چنین ادعایی به مانند دیگر ادعای شما که می نویسید: 
من از نظر فلسفی به دنبال حل مشکل متافیزیک غربی و شرقی هستم و.... 
من را وادار به حیرت و تفکر دیگر می کند که مبادا شما گرفتار همان مسئله دمانس،مه گرفتگی شعور شده باشید!؟.باید بگویم من متاسفانه نشانه های آن را می بینم و برای همین با همه احترامی که به شما قائل هستم  و شمارا یکی از مفاخر ایران می دانم.پایان شما را اعلام می کنم. 
اما یک چیز در این جا بی پاسخ می ماند و آن آسیبی است که شما و شاگردان و گروه دیگری از مدعیان برپیکره شعر امروز زده اید و آن را گرفتار بحران نموده و از جامعه و مردم دور ساخته اید  و من برای همین مصمم به بازگرداندن موسیقی و آن حس و جوهر ذاتی ربوده شده شعر به شعر امروز شد ه وهستم.کاری که در(اورمیای بنفش)و دیگر مجموعه شعرهایم کرده ام و می کنم و باید بگویم اکنون طرف همه شما من هستم.شما و دیگر مدعیان.و آن گروه از هرمافردیدهای کوتوله ادبی. شما و دیگرانی که تمام تلاشتان در دگرگونی شعر به زبان و فرم  و گرفتار شدن زبان می انجامد   شما نوشته و می نویسید: 
من زبان را با زبان در می آمیزم  نه با مفهوم و...... شعری که در اسارت معنا باشد شعر نیست 
 و من در پاسخ شما و دیگران همان کوتوله های مدعی در مجله شعر نویسش نوشته و مینویسم: شعری که در اسارت زبان باشد شعر نیست.شعر باید از زبان عبور کند مبدل به حس و مفهومی شود که زبان را در گیر می کند.شعر خود زبان است و مفهوم با زبانیت حسها در درون آن منفجر می شود.با انفجار آن  یعنی حاصل شدن حسهای مفهومی،آفرینش شعری دیگرگون،چیزی که همه را درگیر می کند و نیاز به ترجمان ندارد.مجموعه ای از صدا،رنگ،حرف،در غایت زیبایی که جزئی از هستی و ذات آن است و در درون شعر یعنی در درون زبان اتفاق می افتند و دریافت می شود. چیزی که نه شما به آن توجه داشته و دارید و نه شاگردان ومقلدانتان و نه آن که خود را پسا نیمایی می داند و دیگرانی که مشغول غارغار هستند.آن گروه ازکوتوله ها هرمافرودیدهای ادبی( مجله شعر)  که دشنام را در مرکز شعر خود قرار داده اند و هنوز گرفتار دوره نوزادی و لیپیدو خود هستند و همه هستی و زبان شعر را در فرم و اتفاقی که در سطح آن روی می دهد می بینند نه در درون شعر. و برای همین وقتی به سراغ شعر شما و آنان می روی با هیبت وجود در هم پیچیده ساختمان برون شعر روبرو می شوی با زبان پیچده و دشوار و وقتی سماجت کرده سطح و ظاهر شعر را شکافته و به آن سو درون شعر می روی تازه در می یابی که آن سو خالی ست هیچ نیست جز فرم پیچیده و دشوار و زبان نامانوس و گرفتار.خوب آقایان چه کنند مردم نجیب جامعه با شعر شما- چگونه شعر شما را بعنوان شعر پیشرو و متفاوت با زبان و هوای تازه در ویترین فرهنگی خود قرار دهند.بگویید لطفا چگونه !؟ 
من البته با آن گروه گذشته زیان که در شعر و هوا و زبان شعر گذشته بسر می برند کاری ندارم.آنها چون پیشنیان خود گرفتار همان تکرارند.زندگی خود را و شعر را گرفته و کشته اند  و در تارپود تکرار سنگ شده اند و هوای و زبان دیگری برای سرودن و نوشتن جز با  و در زبان و هوای صدها سال پیش نمی بینند و حقیقت این است که مرده اند. 
مخاطب من شاعران جوان  و آینده هستند.آنانی که چراغداران  شعر و زبان آینده اند.من معتقدم که ما به تعریفهای جدید و تازه برای دگرگونی در تمام زمینه ها نیازمندیم.این تعریف باید برای ما معنی شوند تا تغییرها از درون ذهن و زبان ما شروع شود.اگر این تغییر و دگرگونی روی ندهد و تعریف های تازه و شعر و هوای تازه معنی نشود باید بگویم همانطورکه در مقدمه کوتاه کتاب شعر خود (آوازهای اورمیا)مرگ و پایان شعر و متن را اعلام کرده بودم.باید منتظر پایان شعر بود.اما من با بسیاری دیگر شعر آینده را خواهم سرود و خواهم سرود. 
 بامن بیایید 
برای تمام چشمها رنگی شویم 
برای لبها و نگاه ها 
 سازی 
و شعر ناگفته جهان 
که تمام حرفها و صداها را بنوازد 
ما را به هم معرفی کند 
می شنوید  
 ( هوای بی قرار – شعر ناگفته )                                                                  
28 آذرماه 1386
ارومیه  - ایران

پی نوشتها ومنابع: 
1* - لطفا به مقدمه مجموعه شعر من( آوازهای اورمیا– نشر فرزان روز– 1384)تحت عنوان( مرگ شعر)مراجعه کنید 
2* - بچه بازانی بودند 
که به لبخندی با معنی می گفتند 
شب سفلیسی و فوارهء سوزاکی میدان سپه می گفت 
روسپی های عقیم 
 روسپی های جنوب شهر 
........ 
قسمتی از شعر ( مصیبتی زیر آفتاب) از کتاب مصیبتی زیر آفتاب براهنی 
3- یوردشاهیان – اسماعیل- مبانی حسی زبان وشعر- نشر فرزان روز– 1386  
4-  عف عف عف همی زند اشتر من ز تف تفی / وع وع  وع همی کند حاسدم از شلقلقی 
  ...... 
تن تن تن ز زهره ام  پرده همی زند نوا / دف دف دف از این طرف پرده درد زرقرقی 
و یا 
این کیست این این کیست این این یوسف ثانیست این/ خضراست والیاس این مگریاآب حیوان است این
ای عشق  قلماشیت گو ازعیش و خوش باشیت گو / کس می نداند حرف تو گویی که سر بانیست این
5- یوردشاهیان اسماعیل – فصلی در جهنم( زندگی و شعر آتور رمبو)– مجله گلستانه سال ششم – شماره 62 – اسفند 1383