زندگی

ممــــــــــــــــــــنوع ......   

پرواز پرندگان ، ممنوع

آواز چكاوكان ، ممنوع

روئيدن گل ، ممنوع

بوئيدن گل ، ممنوع

بر شاخ نشستن پرندگان ، ممنوع

 

در دشت پر از خاطره ها رقصيدن ، ممنوع

با عشق ، نويد زندگي بخشيدن ، ممنوع

در خانه خود ،‌به كار دنيا خنديدن ، ممنوع

حرف ، ممنوع

چشم ، ممنوع

گوش ، ممنوع

عشق ، ممنوع

 

اين منش ديري است

كه بر خاطر ما مي گذرد

پاي مجنون را قلم كردند

دست ليلي را شكستند

تيشه افتاد از دست فرهاد

خواب بردست ولي شيرين را

 

اين چه رسمي است در اين هيچستان

حرف نزن

هيچ مگوي

عشق مَوَرز !!

اين كلامي است كه هر روزه از آن مي شنويم :

«عشق گناه است ، گناه »

زندگي نيز

تباه است تباه

زندگي ،‌رسم خوشايندي بود

زندگي

وسعتي داشت به اندازه عشق

دوستان همه يكدل بودند

 

اما .....

روزگاري است ، در اين هيچستان

عشق ، سياه است ، سياه

روزگاري است ، كه مجنون مرده ست

روزگاري است ، كه فرهد دگر ، تيشه به دل نمي زند

روزگاري است ، كه ديگر مستان

در پي باده و مي نمي روند

روزگاري است ، دگر

جنگل سبز خيال ، خالي از هر حسي است

 

ما به دنبال چه مي گشتيم ؟

رد پايي ز خيال ؟؟

اثري مانده بر ابهام زمان ؟

روزگاري است ، در اين هيچستان

رد پايي

         اثري

             حرفي نيست

بهر مرغان مهاجر

مأمن گرمي نيست

 

وندر اين ظلمت شب

در ته كوچه تاريك خيال

بر در خانه دوست

اثري

     ردي

           نوري نيست

 

روزگاري است

همه منتظريم

كه بيايد منجي

روزگاري است

همه در تب او ميسوزيم

و نمي دانيم ، كه كي مي آيد

 

غافليم از همه چيز

غافل از ناجي خويش

غافل از زندگي و عشق و زمان گذرا

غافل از رنگ خدا !!

 

غافل از با هم بودن

غافل از غشق به هم ورزيدن

غافليم از همه چيز

و نمي دانيم چرا

زندگيمان خاليست ؟

زندگيمان همچو شبي ظلماني است

غافليم از همه چيز

غافليم از همه آلام جهان

و نمي دانيم چرا ديگر

زندگي ، زيبا نيست

 

زندگي چيست مگر ؟

زندگي تابش يك نور ضعيف است

درون دل شب

زندگي آئينه اي است ، عشق در آن مي تابد

زندگي در يايي است ، ملتهب ، طوفاني

كه به هر موجش ، راز دل يك عاشق خفته ست

زندگي پوئيدن راهي ست ، در آن

از مبداء و مقصود ، نشاني نيست

 

دير سالي است در اين هيچستان

زندگي ، نكه سنگي است

فرو مانده ز امواج ، به روي ساحل

زندگي رسم خوشايندي بود

اما ....

عشق را ار آن دزديدند

زندگي راهي بود

پر از احساس و خيال

پُرِ شبنم

           پُرِ نور

 

اما ....

روزگاري است

زندگيمان خاليست

روزگاري ست دگر

عشق بي معنا ست

روزگاري است كه عشق

در قفس سينه ما زنداني است

روزگاري است كه در برزخ اين دنيا

دل ما

از نور خدا

خاليست

 

اردلان