زندگی

تروريسم چيست ؟

مصاحبه با دو روشنفکر بزرگ در باره مفهوم تروريسم

لوموند

در کتاب « مفهوم يازده سپتامبر » که به تازگي در پاريس منتشر شده ( انتشارات گاليله ) و ما در اينجا بخش هايي از آنرا به چاپ مي رسانيم ، دو روشنفکر معاصر: ژاک دريداي فرانسوي و يورگن هابرماس آلماني که از فرداي يازده سپتامبر بر سر معني تعيين کننده اين واقعه تامل کرده اند، به طور جداگانه، به سئوالات جيوانا بورا دوري، استاد فلسفه کالج « واسار » در نيويورک، پاسخ مي دهند: تروريسم چيست؟ چه رابطه اي با جهاني شدن دارد؟ ربط و وصل اسلام با خشونت در چيست؟ و در اين زمينه، فلسفه چه نقشي دارد؟

علائم

اگر به باور يورگن هابرماس عقل ( که موجب ارتباطات شفاف و بي پرده مي باشد) قادر است دردهاي ناشي از تجدد ( مدرنيزاسيون ) از جمله، افراط گرايي مذهبي و تروريسم را درمان کند؛ به زعم ژاک دريدا: تنش هاي ويرانگررا مي توان رديابي و نام گذاري کرد، ولي نمي شود به طور کامل آنها را کنترل و مغلوب کرد. به نظر هابرماس، مقصر، سرعتي است که « تجدد» با آن خود را تحميل کرده و در نتيجه در شيوه هاي زندگي سنتي، واکنش هاي دفاعي به وجود آورده است ؛ ولي دريدا معتقد است که اين عکس العملهاي دفاعي، خود، محصول مدرنيته مي باشند. به عقيده او، تروريسم، علامت مرض خود ويرانگري است ( اتو ايمون ) که حيات دموکراسي مشارکتي ، نظام قانونگذاري که ضامن اجراي آن است و همچنين، جدايي حقيقي امر مذهبي از امر لائيک را تهديد مي کند. اين خود ويرانگري، باعث مرگ خود جوش ساخت کارهاي دفاعي است که در برابر حمله خارجي، وظيفه دفاع از بدن را به عهده دارند. دريدا، با اين تحليل اضطراب آور، تشويق مان مي کند، تا آرام و با حوصله، در جستجوي راهي براي درمان باشيم ( .....)

شبح تروريسم جهاني، مثل جنگ سرد، آينده ما را مشوش مي کند؛ زيرا، نويد به فردايي را نابود مي کند که رابطه خلاق با روزمان، وابسته به آن است. يازده سپتامبر، به علت سهمناک بودنش، شرايطي را فراهم آورده که ما مدام در انتظار حادثه هولناکتري به سر مي بريم. خشونت حملاتي که برج هاي دو قلو و ساختمان پنتاگون را مورد هدف قرار دادند، دهشت ژرفي را به وجود آورده که ديگربراي سالها، شايد هم دهها سال، تمامي وجود و فکر ما را ، مشغول خواهد کرد. نامگذاري اين واقعه به تاريخ آن، يعني يازده سپتامبر، اهميتي تاريخي به او مي دهد، و اين نامگذاري همان قدر به نفع تروريست مي باشد که به نفع رسانه هاي خبري غرب است.

براي هابرماس، همچنان که براي دريدا، جهاني شدن، نقش اساسي را در تروريسم بازي مي کند. اگر اولي رشد نابرابري ها را نتيجه روند شتابزده تجدد مي داند، دومي شرايط را، با توجه به زمينه شان، به شيوه اي متفاوت تفسير مي کند. مثلا به زعم دريدا، جهاني شدن موجب شد تا دموکراتيزاسيون هاي سريع و به نسبت آسان ملت هاي اروپاي شرقي که در اردوگاه شوروي جاي داشتند امکان پذير شود. در اين مورد، او جهاني شدن را مثبت ارزيابي مي کند ( .... )

برعکس، از تاثيرات جهاني شدن بر پويايي منازعات و جنگ ها به شدت مضطرب است.

" جنگ تصاوير و بيانيه هاي دو به اصطلاح سردار جنگي، دو خصم : بن لادن و بوش، با شتاب هر چه بيشتر به روي امواج مي روند و بيش از پيش، حقيقتي را که اين جنگ بر ملا مي کند، از نظر دور و پنهان نگه مي دارند " ص ١٨٣

با اينهمه، موقعيت هايي وجود دارند که در آنها، جهاني شدن چيزي بيش از ترفند کلامي که بي عدالتي ها را پنهان مي کند، نيست. دريدا توضيح ميدهد که اين همان اتفاقي است که در فرهنگهاي اسلامي رخ مي دهد؛ جايي که جهاني شدن نقشي را که به او واگذار شده بازي نمي کند؛ دريدا در اينجا به هابرماس نزديک مي شود، جهاني شدن را نه فقط به بي عدالتي ها، بلکه به مسئله مدرنيته و روشنگري نيز ربط مي دهد( ... )

از دو منظر، جهان اسلام، موردي خاص است : اول اينکه، دموکراسي را که جوهر تجربه مدرن است نمي شناسد؛ امري که براي دريدا، مثل هابرماس، همچون عنصري ضروري به حساب مي آيد تا فرهنگي بتواند به شکل مثبت با پديده جهاني شدن رو به رو شود. دوم اينکه، بسياري از اين فرهنگهاي اسلامي در سرزميني هايي رشد مي کنند که سرشار از منابع طبيعي مثل نفت مي باشند. چيزي که در نظر دريدا آخرين مالکيتي است که نه مجازي شدني است ونه مي توان آن را از تعلق به سرزميني جدا کرد. اين موقعيت، مجموعه کشورهاي اسلامي را نسبت به تجدد وحشيانه آسيب پذير تر کرده است؛ حامل اين تجدد وحشيانه، بازارهاي جهاني شده اند که در چنگ تعداد محدودي از دولت ها و شرکت هاي چند مليتي قرار دارند .

اگر هابرماس، تروريسم را نتيجه ضربه اي مي داند که تجدد، به علت سرعت عجيب فراگيريش در جهان، به وجود آورده است؛ براي دريدا، تروريسم، علامت مرضي است در ذات تجربه مدرن که مدام چشم به آينده دوخته است ؛ آينده اي که، بيمار گونه ، به مثابه نويد، اميد و تائيد خود تلقي مي شود.

دو تامل ياس آور بر ارثيه روشنگري و بر جستجوي سازش ناپذير موضعي انتقادي که مي بايد از تحليل خود حرکت کند.

بخشي از مصاحبه جيوانا بورا دوري با يورگن هابرماس

سوال : تعريف شما از تروريسم چيست؟ آيا منطقي است که تروريسم ملي را از تروريسم جهاني تفکيک کنيم؟

هابرماس: تروريسم فلسطيني تا حدي از نوع قديمي تروريسم مي باشد. دراينجا، منظور کشتن و به قتل رساندن است؛ نابودي کورکورانه دشمن ، حتي زنان و بچه ها، هدف اين ترور است. کشته در برابر کشته ؛ و از اين بابت، با تروريسمي که از نيمه دوم قرن، به شيوه هاي شبه نظامي ـ چريکي و در شکل مسلط جنبش هاي آزاديخواهانه اعمال شده و همچنان ادامه دارد، متفاوت است ؛ مثلا : مبارزات استقلال طلبانه چچن ها. در مقابل اين تروريسم ، تروريسم جهاني که با واقعه يازده سپتامبر به اوج خود رسيد، داراي مشخصات آنارشيستي قيامي ناتوان است ؛ زيرا عليه دشمني است که با اعمال هدفمندي که منطق واقع بينانه اي را دنبال کند به هيچوجه مغلوب شدني نيست. تنها عمل ممکن، وارد کردن ضربه رواني و ايجاد نگراني در مردم و دولتها است. از نقطه نظر تکنيکي، ضعف و حساسيت شديدي که جوامع پيچيده ما نسبت به تخريب دارند، موقعيت مطلوبي براي فلج کردن موقت فعاليت هاي روزمره به وجود مي آورد که مي تواند با کمترين هزينه اي خسارات عظيمي به بار آورد.

تروريسم جهاني دو امر را به افراط مي کشاند : يکي نداشتن هدفي واقع گرايانه است و ديگري : توانايي در استفاده از شکنندگي نظام هاي پيچيده.

سوال : آيا مي بايد بين تروريسم و جنايتهاي معمولي، و يا اشکال ديگر توسل به خشونت، فرقي قائل شد؟

جواب : هم بله و هم نه. از نظر اخلاقي، عمل تروريستي، در هر موقعيتي و با هر انگيزه اي که انجام شود، به هيچوجه قابل بخشش نيست. هيچ چيزي به ما اين رااجازه نمي دهد که با استناد و عتايت به اهدافي که تروريست ها براي خود تعيين مي کنند، مرگ و رنج ديگري را توجيه کنيم . هر قتلي، مرگي است اضافي. اما از نظر تاريخي، تروريسم نسبت به جرمهايي که در صلاحيت قاضي جزايي است، از موقعيت کاملا متفاوتي برخوردار است . تروريسم، د رتمايز با جنايت خصوصي، جنايتي است که به عموم مربوط مي شود و در قياس با جنايت ناموسي، به نوع ديگري از بررسي و تحليل نياز دارد؛ وانگهي، اگر اينطور نبود ؛ ما حالا گفتگونمي کرديم.

تفاوت بين تروريسم سياسي و جنايت معمولي، به ويژه، هنگام تغيير رژيم ها آشکار و مسلم مي شود، وقتي که تروريست هاي ديروز را به قدرت مي رسانند و آنها را به عنوان نمايندگان محترم کشورشان معرفي ميکنند. اين مي ماند که چنين تغيير سياسي فقط مي تواند مطلوب تروريست هايي باشد که واقع گرايانه اهداف سياسي قابل فهمي را دنبال مي کنند و روزي مي توانند به استناد ضرورت رهايي از وضعيت ظالمانه آشکار، با اعمال جنايتکارانه خود نوعي مشروعيت کسب کنند. من به سختي مي توانم موقعيتي را تصور کنم که روزي بتوان از جنايت وحشتناک يازده سپتامبر يک عمل سياسي ، ولوغير قابل فهم، ساخت و به هرعنواني مسئوليت آن را بعهده گرفت.

سوال : به نظر شما فکر درستي بود که اين عمل نوعي اعلام جنگ تلقي شد؟

جواب : حتي اگر کلمه « جنگ » در قياس با گفتمان کساني که جنگ هاي صليبي را مطرح کردند، کمتر توليد اشتباه کند و از منظر اخلاقي ايراد کمتري بر آن وارد باشد؛ با اين وصف، به نظر من، تصميم ژرژ بوش در فراخوان جنگ عليه تروريسم ؛ هم به علت هنجار هاي معمولي و هم از جهت واقع گرايي عملي، اشتباه بزرگي است؛ زيرا از لحاظ عرفي، در حقيقت، جنايتکاران را تا حد جنگجويان دشمن بالا مي برد و از لحاظ واقع گرايي عملي، جنگ عليه « شبکه اي » که با هزاران مصيبت هم نمي شود هويت اش را شناخت، غيرممکن مي باشد ( اگر مي بايستي، براي کلمه جنگ معني مشخصي را حفظ کرد. )

سوال : اگر حق اين است که غرب مي بايد در رابطه با تمدن هاي ديگر توجه و حساسيت اش را عميق تر کند و نسبت به خود برخورد انتقادي تري داشته باشد، چگونه بايد اين مهم را عملي کند؟ در اين خصوص، شما از « ترجمه » و از جستجوي « زباني مشترک » سخن مي گوييد. منظورتان چيست؟

جواب : از يازده سپتامبر به اين طرف، با توجه به واقعه اي چنين خشونت بار، مدام از خود مي پرسم آيا کل استنباط من در باره فعاليتي که در جهت تفاهم و نزديکي است، (که من از زمان نوشتن نظريه کنش ارتباطي همواره در جهت بسط آن بوده ام ) به امر مسخره اي تبديل نشده است؟ البته، حتي در قلب جوامع ثروتمند و بي دغدغه متعلق به « سازمان همکاري و توسعه اقتصادي » ( OCDE ) با خشونتي ساختاري سر و کار داريم که در واقع، به آن عادت کرده ايم. اين خشونت از نابرابري هاي اجتماعي تحقير آميز ، تبيعضات تنزل دهنده، فقر و به حاشيه رانده شدن مردم ناشي مي شود. اما، دقيقا، به اين دليل که عمليات نظامي، بازيچه شدن و خشونت در روابط اجتماعي ما رخنه کرده اند، نبايد دو واقعيت ديگر را از نظر دور بداريم : اولا، اعمالي که زندگي روزمره ما را با ديگران مي سازند، بر پايه محکم اعتقادات مشترک و بر عناصري که ا ز نظر فرهنگي امر مسلمي به حساب مي آيند و همچنين بر انتظارات متقابل بنا شده اند. در چنين موقعيتي، رفتار هايمان را به دو طريق هماهنگ مي کنيم؛ يکي از راه بازيهاي زبان معمولي و ديگري با ارتقا ميزان توقع اعتباري متقابل که به طور ضمني قبولشان داريم ( اين آن چيزي است که فضاي عمومي ما را با دلايل کم و بيش موجهي مي سازد ) ثانيا، گفته بالا واقعيت دومي را توضيح مي دهد؛ يعني وقتي ارتباطات مختل مي شوند، وقتي تفاهمي به وجود نمي آيد يا سو تفاهمي در کار است يا وقتي پاي فريب و تزوير به ميان کشيده مي شود ، آنگاه ، درگيرهايي بروز مي کنند که اگر پيامد هايشان دردناک باشند ، ديگر به حدي رسيده اند که يا سر از روان پزشک در مي آورند و يا کار شان به دادگاه کشيده مي شود.

دور خشونت، با دور اختلال در ارتباطات شروع مي شود که از طريق بي اعتمادي متقابل غير قابل کنترل، به قطع رابطه منجر مي شود. بنابراين، اگر خشونت با اختلال در روابط شروع مي شود، تنها پس از انفجار مي توان فهميد که مشکل چه بوده و چه بايد ترميم شود. به نظر من، از اين نقطه نظر، با اينکه پيش پا افتاده است، مي شود براي درگيري هايي که از آنها صحبت کرديد، استفاده کرد. درست است که اين مورد پيچيده تر است؛ زيرا ملت ها، شيوه هاي مختلف زندگي و تمدن ها از بدو امر از هم دورند و به غريب ماندن از يکديگر گرايش دارند. آنها، مثل اعضا يک محفل، يک جمع، حزب يا يک خانواده با هم ديدار نمي کنند؛ چون در اين جا، اعضا هنگامي به غريبه تبديل مي شوند که ارتباطات به طور منظم دچار انحراف شده باشد. به علاوه، در روابط بين المللي، ميانجي حقوقي که وظيفه جلوگيري از خشونت به عهده اوست، در قياس، نقشي ثانوي ايفا مي کند. و حد اکثر، در روابط بين فرهنگ ها، به درد تربيت مديران مسئولي مي خورد تا، به طور صوري، تلاش براي تفاهم را همراهي کنند. ( مثلا : کنفراس حقوق بشر که از طرف سازمان ملل در وين تشکيل شد. ) اين ملاقات هاي رسمي نمي توانند، به تنهايي، ماشين کليشه سازي را متوقف کنند. ( ولو اينکه گفتگوي بين فرهنگ ها، که در جدال برسر استنباط از مسئله حقوق بشر تا سطوح متفاوتي پيش مي رود، مهم و اساسي باشد. )

يراي گشودن ذهنيت و نگرشي، بايد از راه آزاد سازي روابط و دفع واقع بينانه اضطرابها و فشار ها اقدام کرد. در رفتار روزمره ارتباطاتي، بايد انباشتي از اعتماد به وجود آيد؛ و اين سرمايه، پيش شرطي ضروري است تا توضيحات عاقلانه، از طريق وسائل ارتباط جمعي، مدارس و خانواده ها، در ابعادي وسيع، انتقال يابند. همچنين، بايد اين توضيحات معقول، مقدمات فرهنگ سياسي نگرش مورد نظر را در بر گيرند.

اما، آنچه به ما غربيان مربوط مي شود و ، در اين مقطع، عامل مهمي به حساب مي آيد، نقش رسمي و شناخته شده اي است که ما در برابر فرهنگ هاي ديگر از خود عرضه مي کنيم . اگر غرب، در تصويري که از خود دارد بازنگري کند، مي آموزد که چه چيزي را بايد در سياست اش تغيير دهد تا به عنوان قدرتي شناخته شود که قادر است به تلاش تمدن ساز خود شکل بدهد. اگر سرمايه داري بي حد و مرز امروز را، از جهت سياسي، مهار نکنيم، ديگر نمي توانيم لايه هاي نابود کننده اقتصاد جهاني را کنترل کنيم؛ دست کم، مي بايد در عواقب ويرانگر اين ناهمخواني ها، که از پويايي توسعه اقتصادي ناشي شده اند، تعادلي بر قرار کنيم ( منظورم از عواقب، فقر و حقارتي است که گريبانگير بسياري از مناطق و قاره ها شده است. ) چيزي که در پس پرده رابطه با فرهنگ هاي مختلف وجود دارد، فقط تبعيض، تحقير و يا به قهقرا رفتن نيست. بلکه اين منافع آشکار غرب است که در پشت موضوع و مسئله « تصادم فرهنگ ها » از نظر پنهان مي شود. ( مثل اينکه در استفاده از منابع نفتي ادامه دهد و ذخاير انرژي خود را تامين کند.)

بخشي از مصاحبه جيوواني بورادوري با ژاک دريدا

سوال: اينکه يازده سپتامبر، رويدادعظيمي است يا نه، به جاي خود؛ ولي شما در اين مورد چه نقشي براي فلسفه قائليد؟ آيا فلسفه مي تواند در فهم اين واقعه به ما کمک کند؟

ژاک دريدا: بدون شک، چنين « واقعه » اي نيازمند پاسخي فلسفي است ؛ يا بهتربگويم ، جوابي لازم است تا افراطي ترين پيش فرض هايي که در گفتمان هاي فلسفي، بيش از بقيه بينش ها ريشه دوانده اند، را زير سوال ببرد . اين بينش ها، که اغلب اوقات در آنها "واقعه" توصيف، ذکر و گروه بندي شده است، از « خوابي جزمي » ناشي مي شوند که بدون انديشه جديد فلسفي، نمي توان از آن بيدار شد؛ بدون تاملي بر فلسفه، به ويژه بر فلسفه سياسي و ارثيه آن. گفتمان رايج، يعني گفتمان وسايل ارتباط جمعي و لفاظي هاي رسمي، خيلي راحت، به برداشتهايي مثل « جنگ » يا « تروريسم » ( ملي يا بين المللي) تکيه مي کند.

مثلا قرائتي انتقادي از کارل اشميت (١) بسيار مفيد به نظر مي رسد، از طرفي، بايد تا حد ممکن، بين جنگ ها تفاوت قائل شد: بين جنگ کلاسيک ( که در سنت حقوق اروپايي به درگيري مستقيم و اعلام شده بين دو دولت متخاصم گفته مي شود ) و « جنگ داخلي » و يا « جنگ پارتيزاني » : ( که از همان اوائل قرن نوزده در اشکال جديدي ظاهر شده و مورد قبول اشميت است. ) ولي، از طرف ديگر، مي بايست در مخالفت با اشميت اذعان کنيم : خشونتي که امروز طغيان کرده است ناشي از جنگ نيست، اين اصطلاح « جنگ عليه تروريسم » بسيار مبهم است، بايد اين ابهام و منافعي که با سو استفاده زباني ادعاي خدمت به آن مي شود را مورد تجزيه و تحليل قرار داد. بوش از « جنگ » حرف مي زند، ولي از تعين هويت دشمني که به او اعلام جنگ داده ناتوان است. اين حرف، بارها، گفته شده که مردم و ارتش افغانستان دشمن آمريکايي ها نيستند.

حالا، به فرض اينکه بن لادن در آنجا تصميم گيرنده بلامنازع باشد، ولي همه مي دانند که او افغاني نيست و از کشورش رانده شده است ( همانطور که تقريبا و بدون استثنا از طرف همه کشورها و تمامي دولت ها طرد شده است) و اينکه، تا چه حد، خود شکل گيري سازمانش مديون آمريکا است ؛ به ويژه اينکه، او تنها نيست و دولتهايي که غير مستقيم به او کمک ميرسانند، به عنوان دولت اقدام نمي کنند؛ هيچ دولتي، به طور علني، از او حمايت نمي کند و مشکل بتوان دولتهاي پناه دهنده به شبکه هاي تروريستي را شناسايي کرد.

ايالات متحده آمريکا و اروپا، همچنين لندن و برلن، پناهگاه و محلهاي آموزش و کسب اطلاعات براي همه « تروريستهاي » جهان هستند. مدتهاست که ديگر براي شناسايي پايگاه عملياتي اين تکنولوژهاي جديد ارتباطات و تهاجم، نسبت دادن آن به جغرافيا و يا « سرزمين » معيني جايز نيست ( براي تعمق و تدقيق آنچه در بالا در مورد تهديد تمام عيار از محلي ناشناس و غير دولتي ذکر شد، اين را هم سريع و گذرا بگويم که تهاجمات از نوع تروريستي، ديگر نيازي به هواپيما، بمب و داوطلب عمليات انتحاري نخواهد داشت؛ کافي است، ويروسي در برنامه هاي کامپيوتري که داري اهميت استراتژيکي هستند وارد کرد؛ و يا به منظور فلج کردن منابع اقتصادي، نظامي و سياسي در يک کشور يا در يک قاره، اغتشاشات خطرناکي به وجود آورد. اين گونه عمليات مي توانند در هر کجاي دنيا و با هزينه و ابزاري محدود عملي شوند ).

ديگر رابطه بين زمين، سرزمين و ترور تغيير کرده است. بايد دانست که علت آن دانش است، يعني تکنولوژي ـ علم. اين تکنولوژي ـ علم است که تشخيص جنگ از تروريسم را مغشوش مي کند. ازاين منظر، درمقايسه با امکانات ويرانگر و آشوبهاي قيامتي که براي آينده، درمخزن شبکه هاي کامپيوتري جهان ذخيره شده اند، واقعه يازده سپتامبر، از نوع نمايشهاي باستاني خشونت است که هدفش تشويش اذهان عمومي است. فردا مي توان؛ بي سر و صدا و به طور نامريي، آنهم سريع و بدون خونريزي، با حمله به « نت ورک » هاي کامپيوتري که همه حيات (اجتماعي، اقتصادي، نظامي و غيره) يک « کشور بزرگ » يا بزرگترين قدرت جهان به آن وابسته است، ضربه بدتري وارد کرد. روزي خواهند گفت : يازده سپتامبر مربوط به دوران « خوش » آخرين جنگ بود؛ دوره اي که همه چيز عظيم، قابل رويت وسترگ بود! به چه ابعادي ! به چه ارتفاعي! ولي وضع بدتر شد. از اين پس، تکنولوژي هاي مينياتوري، از هر نوع و به مراتب قوي تر، نامرئي و تسخير تاپذيرتر، در همه جا، رخنه کرده اند. در زمينه علم ذره شناسي، با ميکروبها و باکتريها برابري مي کنند. اما، ديگر ناخودآگاه ما حساس شده و از آن اطلاع دارد؛ و همين است که توليد ترس مي کند.

اگر خشونت يازده سپتامبر، « جنگ » بين دول نيست، از نوع جنگهاي داخلي و يا جنگهاي پارتيزاني، به معناي اشميتي آن هم نيست؛ زيرا، اغلب جنگهاي پارتيزاني، يا قيامي ملي هستند يا حتي جنبشي آزاديخواهانه که هدفشان به دست آوردن قدرت در سرزمين وکشور مشخصي مي باشد ( ولو اينکه يکي از اهداف جانبي و يا اصلي شبکه هاي بن لادن متزلزل کردن حکومت عربستان سعودي، اين متحد ناروشن ايالات متحده آمريکا، و بر قرارکردن قدرت جديدي در آنجا باشد).

حتي اگر اصرار داشته باشيم از « تروريسم » حرف بزنيم، اين اصطلاح، مفهومي تازه و وجوه تمايز جديدتري را در بر ميگيرد.

سوال : فکر مي کنيد، مي شود اين تمايزات را مشخص کرد؟

ژـ د : از هميشه مشکل تر است، اگر نخواهيم کورکورانه از زبان رايج پيروي کنيم؛ زباني که اغلب پيرو سخنوريهاي وسائل ارتباط جمعي و يا نمايشات کلامي قدرت سياسي مسلط است، مي بايستي وقتي عبارت « تروريسم » و به ويژه « تروريسم جهاني » را به کار مي بريم، محتاط باشيم. ابتدا، بايد ديد ترور چيست؟ و چه چيزي ترور را از ترس، نگراني و هراس متمايز مي کند؟ لحظه اي پيش، وقتي گفتم : رويداد يازده سپتامبر « واقعه » عظيمي است؛ زيرا آسيب روحي عميقي بر آگاه و ناخوداگاه وارد کرده، و گفتم که اين نه به خاطر آن چيزي است که اتفاق افتاده، بلکه به سبب تهديد نامشخص آينده اي است خطرناکتر از جنگ سرد؛ درآنجا، از کداميک حرف ميزدم : از ترور، ترس، هراس يا اضطراب؟

وجه تمايز بين تروري که طراحي، توليد و تنظيم شده با اين « ترسي » که نزد بخش بزرگي از سنت فکري، از هابز گرفته تا اشميت و يا حتي والتر بنيامين، به عنوان شرط اقتدار قانون و شرط اعمال خود مختار قدرت وحتي شرط سياست و دولت قلمداد مي شود، چيست؟ در « لوياتان » هابز تنها از " fear " ترس حرف نمي زند ، از " terror " ترور هم مي گويد. بنيامين در مورد دولت مي گويد: گرايش دولت بر اين است که با تهديد، به طورمشخص، خشونت را به انحصار خود در آورد. البته خواهند گفت که هر تجربه اي در ترور، حتي اگرويژگي خود را داشته باشد، لزوما نتيجه تروريسم نيست. در اين شکي نيست، ولي تاريخ سياسي کلمه ي « تروريسم » از مراجعه به « تروريسم انقلابي » فرانسوي ناشي شده است، تروري که به نام دولت اعمال شد و دقيقا بااين فرض که انحصار مشروع خشونت از آن اواست.

اگر به تعاريف رايج وصريح قانوني از تروريسم مراجعه کنيم، چه مي يابيم؟

در اين تعاريف، تروريسم ناظر به جنايتي است که عليه حيات انساني و با تجاوز از قوانين ملي وبين المللي رخ ميدهد. بر اساس اين تعريف، هم نظاميان از مردم متمايز ميشوند ( قربانيان تروريسم عمدتا غيرنظامي تصورمي شوند) و هم اينکه، هدفي سياسي مد نظر قرار ميگيرد ( ترساندن و مرعوب کردن مردمان غير نظامي به منظورتاثير گذاشتن ويا تغيير سياست يک کشور). در نتيجه، تعاريف موجود، « تروريسم دولتي » را حذف نمي کنند. همه تروريست هاي دنيا مدعي اند که عملشان پاسخي است براي دفاع از خود، عليه تروريسم دولتي که به اين عنوان عمل نمي کند و با استدلال هاي کم وبيش معتبر اعمال خود را توجيه مي کند.

مثلا و به ويژه، از اتهاماتي که عليه امريکا وجود دارد اطلاع داريد.اين کشور متهم به اعمال و تشويق تروريسم دولتي است . از طرف ديگر، حتي در دوران جنگ هاي « اعلام شده » دولت با دولت ، در اشکال قديمي حقوق اروپا، تجاوزات تروريستي رايج بود. از قرنها پيش، از بمبارانهاي کم و بيش شديدي که در طي دو جنگ جهاني اخير انجام شد، ارعاب مردم غيرنظامي حربه اي معمولي بود.

در اينجا بايد کلمه اي هم در مورد « اصطلاح » تروريسم بين المللي بگوييم که آبشخور گفتمانهاي سياسي رسمي در همه جهان است. اين اصطلاح را در بسياري از قطعنامه هاي رسمي سازمان ملل هم مي بينيم. بعد از يازده سپتامبر، اکثريت قريب به اتفاق نمايندگان ( درست به خاطر ندارم؛ شايد هم اکثريت مطلق، بايد ديد.) چيزي را که تروريسم بين المللي مينامند محکوم کرده اند؛ همانطور که اين امر، طي سالهاي گذشته، چندين بار اتفاق افتاده است. تا جايي که کوفي عنان در جريان جلسه اي که از تلويزيون پخش مي شد به بحث هاي فراواني که پيش از راي گيري انجام شده بود اشاره کرد و گفت : حتي در لحظه اي که نمايندگان آماده مي شدند تا به محکوميت آن راي دهند، بعضي از دولتها، در مورد روشني اين برداشت از تروريسم بين المللي و ملاکهايي که موجب شناسايي ان مي شوند، اظهار ترديد کردند. چيزي که در اين برداشتها، گنگ، جزمي يا غير نقادانه است؛ مثل بسياري از مفاهيم حقوقي که پيامدهاي سنگيني دارند، مانع از اين نمي شود تا قدرتهاي موجود و به اصطلاح مشروع، آنگاه که به نظرشان مناسب برسد، از آنها استفاده نکنند.

برعکس، هر چه بينشي مبهم تر باشد، بيشتر به درد تصاحب فرصت طلبانه مي خورد. وانگهي، به دنبال همين تصميمات عجولانه و بدون کمترين بحث فلسفي در مورد تروريسم بين المللي و اعلان محکوميت آن بود که سازمان ملل به دولت آمريکا اجازه داد تا براي حفاظت خود، از هر وسيله اي که مناسب ديد، در برابر به اصطلاح « تروريسم بين المللي » استفاده کند.

حالا اگر به عقب برنگرديم و يا حتي، چيزي را که به درستي اين روزها تکرار ميشود متذکر نشويم که تروريستها ميتوانند، در مقطعي، به مثابه مبارزان آزادي مورد ستايش قرار گيرند ( مثلا در مبارزه عليه اشغالگران شوروي در افغانستان ) و در مقطعي ديگر به عنوان تروريست مورد تقبيح واقع شوند (که اغلب همان مبارزان و با همان اسلحه هستند). معهذا، نبايد فراموش کنيم که در مورد تشخيص ملي يا بين المللي بودن تروريسمي که تاريخ الجزاير ، ايرلند شمالي، کرس و يا اسرائيل و فلسطين را تحت الشعاع قرار داده است، با مشکلات فراواني روبرو خواهيم بود.

هيچکس نمي تواند منکر شود که نوعي تروريسم دولتي در سرکوب الجزايريها توسط دولت فرانسه از ١٩٥٤ تا ١٩٦٢ وجود داشته است. وانگهي، تروريسم مبارزان الجزايري تا مدتهاي مديدي به عنوان پديده اي محلي تلقي مي شد؛ زيرا الجزاير، در آن زمان، بخشي از سرزمين ملي فرانسه به حساب مي آمد؛ همانطور که تروريسم دولت فرانسه نيز به عنوان عمليات پليسي و امنيت داخلي معرفي مي شد. تازه، پس از گذشت دهها سال، در سالهاي ١٩٩٠ مجلس فرانسه به اين مخاصمه عنوان « جنگ » داد ( يعني مقابله بين المللي)، آن هم با اين هدف که بتواند به مطالبه حقوق بازنشستگي پارتيزانهاي فرانسوي پاسخ مثبت دهد.

اين قانون چه چيزي را آشکار ميکرد ؟ اينکه مي بايست و مي شد، براي توصيف چيزي که پيش از آن در الجزاير محجوبانه و به حق « وقايع » ناميده شده بود، عناوين استفاده شده تا آن روز را تغيير داد (يکبار ديگر، اذهان عمومي از نامي مناسب براي آن « چيز » محروم شد.) از طرفي، اختناق مسلحانه به عنوان عمليات پليس داخلي و تروريسم دولتي يکمرتبه به « جنگ » تبديل شد و از طرف ديگر، از اين پس، در بخش عظيمي از دنيا، تروريستها به عنوان مبارزان راه آزادي و قهرمانان اسقلال ملي شناخته شده و مي شوند. و اما، تروريسم گروههاي مسلحي که تاسيس دولت اسرائيل و به رسميت شناختن آن را تحميل کردند، آِيا ملي بود يا بين المللي؟ و همينطور گروههاي مختلف تروريستي فلسطيني امروز؟ يا ايرلنديها؟ يا افغانيهايي که عليه شوروي مي جنگيدند؟ و يا چچن ها؟

از چه زماني، تروريسمي ميتواند به اين عنوان ديگر تقبيح نشود و به مثابه تنها منبع و امکان مبارزه مشروع مورد ستايش قرار گيرد؟ يا برعکس! در کجا مي توان مرز بين ملي و بين المللي را قرار داد؟ مرز بين پليس و ارتش؛ مرز دخالت براي « حفظ صلح » و جنگ؛ فرق تروريسم و جنگ؛ مرز بين نظاميان و مردم غير مسلح در سرزميني و در ساختارهايي که امکانات دفاعي يا حمله اي يک « جامعه » را تامين مي کنند، در کجا است؟

من کلمه « جامعه » را همين طوري و کلي به کار ميبرم؛ زيرا، در مواردي، مجموعه هاي سياسي کم و بيش سازمان يافته و فعالي وجود دارند که نه دولت اند و نه غيراز آن؛ بلکه دولت بالقوه اند؛ مثل آنچه، امروز، فلسطين يا دولت خودگردان فلسطين مي ناميم