زندگی

.....سوی منزلگه ویرانه خویش

ملک ستیز

 روانه کابل هستم. صبح زود، ساعت پنج صبح است. از مهمانخانه به سوی فرود گاه دوبی روانه هستم. راننده تکسی خالد پسر جانانه ای است.  به قول خودش اهل هرات است و نه سال پیش به دوبی برای کار آمده، فارسی بسیار قشنگ صحبت میکند. در سرزمین شیخ نشینان مغرور، دیدن هموطن صمیمی خوشایند است و صبح خوبی رامژده میدهد. دوبی از غنی ترین شهرهای دنیاست، اینجا مرکز عبور و مرور سردمداران سرمایه است. برروی جاده های تمیز حرارت موج میزند و تعمیر های غول پیکر را که ما از کنار شان روانیم به رقص درآورده است.  هوا بسیار گرم است به عجله داخل فرودگاه میشوم. پروازشرکت هوایی آریانا ساعت هفت صبح برنامه ریزی شده است.افغانها از کشور های مختلف جهان روانه دیار شان هستند. برای شماری دیار پیشین و برای کسانی هم دیار همیشگی شان. با خود می اندیشم ما چقدر عوض شده ایم، یکی با لباس ژنده های امریکایی، حرکات تکساسی به نمایش میگذارد، دیگری  با موهای بلند رنگ شده با گروپی از همگو نه هایش با زبان مخصوص افمانی (چیزی المانی و چیزکی افغانی) میگویند و میخندند، جالب اینکه حتی به آلمانی میخندند..... و بقیه همه کلاه های سفید، لباس های سفید، دستمال های سفیدو ریش های سیاه دارند. اینها عرغانی (چیزی عربی و چیزکی افغانی) صحبت میکنند، اینها افغانهایی هستند که  سالیان درازی را در کشور های خلیج روز و شب در هوای دوزخی کار کرده اند.از نگاه های تند و تیز به سوی هموطنان امریکایی و اروپایی شان میدانم که ازین حرکات و سکنات چندان راضی نیستند.  نزدیک دستگاه پذیرش میشوم تا تکتم را وارسی کنند و روانه کابل شویم ناگهان سرو صدا فضا ی فرودگاه را به هم میزند، برخی به انگلیسی، کسی با آلمانی کسانی به عربی و چند تایی به فارسی وپشتو عصابانیت خودرا ابراز میکنند . مساله در اینجاست که آریانا پروازش را تقسیم کرده و کسانیکه باید اول میرفتند مثل من به آخر ماندند وبه فکر سرنوشت خویش هستند. ما باید ساعت هفت پرواز میکردیم و حالا ساعت ده است وهمه عصبی اند. نمایندهء آریانا از شرکت هوا پیمایی نیپال است. جواب مقنعی وجود ندارد میگویند منتظر بمانید و ما هم منتظر هستیم. مگر کاری میتوان کرد. سالون انتظار در محاصره مسافرین فرمان بردار و بیچاره آریاناست.همه بی مضمون اینجا و آنجا دورک میزنند. حلقه های مباحثات سیاسی در هر گوشه از سالون فعال گردیده است. کسی از انتخابات میگوید کسی از سخنرانی کرزی در سازمان ملل میگوید و کسی هم از فضای امروز سیاسی سر سخن باز کرده است. در آن گوشه دیگر از دروازه مخصوص، گروهی از مامورین و رجال دولتی را میبینم که وارد تالار میشوند. با دیدن آنها امیدواری رفتن به کابل بیشتر میشود. این گروه با لباس های قشنگ، ریش های تمیز شده" روشنفکری" و ژست های رسمی داخل مغازه فرودگاه میشوند.  آقایان و خانم های عالیرتبه با پاکتهای پر از مواد خریداری شده در چوکی انتظارکه در کنارم من قرار دارد، دم میگیرند. تبصره های این گروه با دیگران فرق دارد. خانمی که لباس قشنگی به تن دارد و صورتش را غرق آرایش کرده به همکارش که تازه از مغازه فرودگاه میاید، خطاب  میکند: اتوی پاناسونیکه چند خریدی؟ همکارش که آقای نظیف و خوش لباسیست وریش خط کشی شده ای دارد با خنده عجیبی جواب میدهد شانزده دالر، یکباره سه تن ازاعضای هیت از جایشان میپرندو سوی مغازه میشتابند و آرزوی خانم های در انتظار شانرا برآورده میکند و یگانه خانمیکه عضو این گروه است آه عمیقی کشیده میگوید مه ای اتو ره چهل و پنج ایرو از اروپا خریدم....مکالمات این گروه آنقدر دلچسب نیست از نشستن زیاد خسته میشوم در گوشه سالن غرفه کوچکی از کتابها را میبینم، میروم آنجا تا مجله یا روزنامه ی خرید کنم. درآنجا باقر معیین سر دبیر بخش فارسی و پشتوی بی بی سی رامیبینم، حال دیگر انتظارآسانتر شده است. با هم از افغانستان و آسیای میانه صحبت میکنیم. صدای باقر معین برایم خیلی خاطره انگیز است. از کودکی زمانیکه پدرم به جام جهانما گوش فرا میداد، من این صدا را میشناختم که میگفت" اینجا لندن است رادیوی بی بی سی..." و لطفعلی خنجی با صدای معجزه آسایش به ادامه برنامه ها میپرداخت. باقر نیز از بی مضمونی خسته ونا راحت است، صمیمیت زیادی نشان میدهد و از کارو بار من میپرسد، اندکی توضیح میدهم... برایش دلچسب است و من نیز کنجکاوی میکنم به نظرم خسته تر از قبل میرسد میگوید که برنامه های رادیویی بی بی سی را نسل جدیدی میچرخاند وخودش هنوز هم به همکاری هایش ادامه میدهد، میگوید میرود به کابل تا در برنامه های انتخابات دیدگاه هایشرا با سایرین تقسیم کند.

صدای بلند گو ها توجه همه را جلب میکند و اینبار واقعا نوبت ما رسیده بود، هموطنان کلاه سفید اولتر، کلاه شپو ها دومتر و بقیه در ردیف آخر هجوم میبردند. به ساعتم نگاه میکنم عقربه ها نزدیک یک بعد از ظهر را نشان میدهند و من به فکر آذریون همکارم هستم که نزدیک هفت ساعت در فرودگاه کابل منتظرم است. درداخل طیاره مسافرین جدیدی از در پیشروی میایند در آن جمع آقای سیرت نامزدمقام ریس جمهوری را میبنم که در ردیف پیشروی من مینشند، سلام میکنم در روم در جریان کنفرانس بازسازی افغانستان از ما صمیمانه استقبال نموده بود واین همه را به خاطر دارد. از حال و احوال ما می پرسید و سپس با باقر معین که در کنارش نشسته  شروع به صحبت مینماید. در کنار من جوانی خوش صحبتی قرار گرفته است. با هم سلام میکنیم. صدای لطیف میزبان طیاره و کمخوابی دیشب چشمانم را میبندد، جوان همسایه ام میپرسد شما در بی بی سی کار میکنید میگویم خیر...پس از لحظه ای دوباره از خواب میپرم جوان میپرسد از لندن میایید میگویم خیر و بعدا همه را به تفصیل قصه میکنم. سپس از خودش میگوید او محمد رهبیل دستیار مارشال قسیم فهیم است. از گذشته ها قصه میکند، قشنگ و سنجیده سخن میگوید. در انتخاب کلماتش خیلی دقت میکند و در ارایه حرفهایش توجه عجیبی دارد مثل اینکه باید خیلی متوجه سخنانش باشدُ

 از حال و هوای سیاسی وطن یاد میکنیم . از کرزی وبازی های امریکایی اش انتقاد میکند به نظر او انتخابات  تجربه مهمیست برای دموکراسی مگر پیش زمینه های این دموکراسی جوان را باید پرورانید و راه را برایش  هموار کرد. میگویم مگر غلوی تفنگ، گلوی آزادی را نمیبندد. بامن همنواست ولی از جهاد ومجاهدین به دفاع برمیآید و از کسانیکه مجاهدین را تفنگ سالار میخواند، به احتیاط انتقاد میکند. داکتر سیرت در خلال صحبت ما سوالی را مطرح میکند، شنیدم قانونی با کرزی پیوسته، درست است؟ رهبیل یاداشتی را از جیبش میکشد و اضافه میکند نه، نه این سوی تفاهم است.....آقای سیرت نگاهی معنی داری به ماکرده به باقر معین چیزی میگوید که نمیشنوم.... مگرمکالمات درو بر در گوشم انعکاس میکنند ودیگر چیزی بیادم نیست که صدای مهماندار بیدارم میکند "مسافرین محترم ما پس از لحظه چند مع الخیر وارد میدان هوایی بین المللی کابل میشویم. لطفا......." دروازه پیشرو باز میشود و گروهی بزرگی از طرفداران آقای سیرت جمع شده اند و آقای سیرت" پیروز مندانه" از پله های هواپیما پایین میشود، رهبیل نیز با گروهی که به استقبالش آمده، میرود. من و باقر معین اسناد لازم را آماده میکنیم و انتظار قطار طولانی هستیم تا پاسپورت های مارا کنترول کنند و داخل سالون شویم. خیلی آهسته پیش میرویم "مستحق ترین ها" از پیشروی ما میگذرند وما انتظار ....میگذرند و ماانتظار...از افسریکه پاسپورتها را در دست دارد وما را نادیده میگیرد مظلومانه میپرسم چرا بدون نوبت....فامیل قوماندان صاحب است...مثل اینکه اصلا چیزی نپرسیده ام خودم را مصروف میسازم. پس از لحظه ای داخل سالونی میشویم که بکس ها را باید گرفت. حلقه کوچک متحرک میچرخد و دور آن دوصدو پنجاه مسافر واندکی هم کمتر از آن باربران چالاک که میگویند درآمد روزمره شان معادل چهارده برابرمزد استاد دانشگاه کابل است، جمع شده اند. کشیدن بکس از آن حلقه خیلی به بز کشی شباهت دارد. درین گیرو دار مینه بکتاش  را میبینم که به استقبال باقر معین آمده است. سلام میکنیم نا گهان میبینم بکس مرا بدون مشوره خودم باربری با خودش میکشاند و من هم ناگزیر تعقیبش میکنم. پس از لحظه کوتاهی در بیرون از فرودگاه هستم وباربر جوان پنجاه افغانی از من بدست میاورد. و آذریون را میبینم که خندیده سویم میاید.  خیلی خسته ا م. کمی با همکارم در مورد برنامه ها و ملاقات هایم صحبت مینمایم، فردا قرار میگذاریم ومن که خیلی خسته ام استراحت میکنم.تلوزیون را روشن میکنم. اخبار ساعت هشت شب از ملاقات های رسمی کرزی، فهیم و بابای ملت میگویدو تمام ناشدنی میگوید. پس از اخبار امشب آقای دبیرنامزد ریاست جمهوری برنامه اش را پیش کش مینماید. مردی با چپن سبز، گردن ستبر  و قد بلند ظاهر میشود. در اغاز هر انچه دشنام است به آدرس رقیب مهمش ریس جمهور برحال نثار میکند.بعد در مورد خودش به تفصیل صحبت میکندو از معاونیننش با آب و لعاب تعریف میکند و سپس به "برنامه" اش میپردازد: در بخش اقصاد، تمام ذخایر دست نخورده در ظرف سه ماه در حالت استفاده در میاید. در همین مدت تمام هموطنان بیکار، کار دار میشوند و تمام هموطنان بی خانه، صاحب سر پناه میشوند. در بخش سیاست خارجی: امریکاییان و سایر نیرو های بیگانه کشور را ترک میگویند. در بخش حقوق بشر: اسلام بهترین حقوق بشر است . در بخش فرهنگی: موسیقی آزاد است......در بخش تعلیم و تربیت: ما برای تمام اطفال و نوجوانان کشور زمینه تحصیلات رایگان را مساعد میسازیم. مکاتب در دور افتاده ترین نقاط افغانستان اعمار میشود. در ختم "پروگرام" انتخاباتی بگذارید یک مساله را با صراحت اعلان بدارم. به ما میگویند جنایتکاران اسلحه دارند. درافغانستان جنایتکاری وجود ندارد هر چه بود جهاد بود یک چند کوچه و پسکوچه خراب شد به نظر من در افغانستان جنگ بود ود رجنگ هر چیز اتفاق می افتد..... بیست دقیقه تمام میشود و نوبت را به کاندیدای دیگری به نام آقای ندایی میدهند. آقای ندایی با ریش و عینک پروفیسوری و حرکات بسیار از خود راضی شروع به صحبت میکند. من داکتر، پروفیسور .......وحدودا هفت دقیقه را درباب کارکرد ها، شخصیت و اهلیت خود صحبت مینمایدو سپس همین سناریو بالای معاونینش تکرار میشود. بقیه چند دقیقه محدود  به برنامه های اقتصادی، اجتماعی، سیاست خارجی، قاچاق و ترافیک مواد مخدر و اطفال و....میپردازد.  نوبت سوم به آقای نجرابی کاندید دیگری داده میشود که با تحمل خاصی از بیست دقیقه خود که برای ارائه برنامه هایش تخصیص داده شده استفاده نموده و به همه خطاب مینماید.

 قصاب اگر خون مرا ریخت چه باک، گلگونه شود ز خون من میهن من... امروز بلاخره آن روز فرا رسید تا رخ ازنقاب تمام اسرار بردارم ومردم افغانستان از تمام هرآنچه مبهوم و نا گفته باقیست در جریان گذارم. ازجایم تکان میخورم تلوزیون را بلند تر میکنم وبا دقت خاص گوش فرا میدهم. آ قای نجرابی با چهره کاملا حق به جانب ادامه میدهد شما خود خواهید دیددرین کشور چه گذشته، این سیما، تصویر، ادا و نوای من است. من در زمانیکه مریضان را معالجه و معاینه میکنم از کسی پول نمیگیرم، سند دارم و صفحه بزرگی که روی ان چیز های نوشته است به بنندگان نشان میدهد و سپس نامه های را پیهم به نمایش میگذارد که نخستین آن به آدرس گلبدین حکمتیار نوشته است که گویا اورا به اتحاد بیشترفرا خوانده است،  نامه دوم به آقای ربانی نوشته  است که درآن از جنگهای تنظیمی پیش بینی صورت گرفته است. سپس از دکتور نجیب نقل قولی میشود که گویا از دکتورنجرابی گله مند بوده که چرا حلقه مجاهدین را کمک میکند وبه معالجه جنگ زده گان میپردازد و سپس نامه هایش را که عنوانی بینن سیوان، پتروس غالی و.......نوشته بود به بیننده گان متیحر تلوزیون به نمایش میگذارد و این درامه نیز به انجام میرسیدو اسرار "افشا ناشده" را رسوا میکند.

 فردای آن روز در همایش کاندیدان ریاست جمهوری ونماینده گان جامعه مدنی شرکت میکنم. اندکی دیر تر میرسم، فاصله شهر نو تا باغ بالا را در چهل وپنج دقیقه طی مینماییم. در منزل پنجم هوتل انترکانینتل چهره های آشنایی را میبینم، مجلس آغاز شده است، صدای بلند وروان با آهنگ آخوندی توجه همه را جلب کرده است. در جلو میزخطابه اسم سخنران را نوشته اند ودرآن میخوانم (محمد بلخی معاون اول محمد یونس قانونی). آقای بلخی پیدایش جامعه مدنی را با ظهور اسلام گره میزند و آنرا یگانه راه بارز به رسیدن به حاکمیت و مدنیت میخواند. سپس کاندیدان ومعاونین اول و دوم به تفسیر و تشریح دیدگاه هایشان در باب جامعه مدنی میپردازند، یکی از یونان ودیگری از هند وچین و کسانی هم از فلاسفه غرب و شرق میپردازند. فکر میکنم برخی از از سخنرانان از مفهوم جامعه مدنی چیزی برخلاف اصول آن انتباه گرفته اند.  در بخش دوم آقای قسیم اخگردرب مباحثات برای شنونده گان راباز میکند و اظهارمیدارد. خواهش میکنم بنام برنامه های خود از نام اسلام و مقدسات مردم استفاده نکنید. بهتر آنست تا آنانیکه از نام اسلام سخن میرانند به کاروان موتر های پژیرو ومنازل لوکس خود پایان دهند در حالیکه مردم برزنده گی خود گاهی میمیرند و گاهی مرگ را برگرسنگی  ترجیح میدهند.استاد اخگر بر مبانی جامعه مدنی میپردازد و جامعه مدنی را عنصر جداناپذیری در راه رفتن برسوی دموکراسی میخواند. سپس مبحث گرمی آغاز میشود و داکتر سپنتا نسبتا مشکل را حل کرده میگوید: کسی را خوشش می آید یا بدش، جامعه مدنی محصول مدرنیته است و پس از انقلاب کبیرفرانسه شکل گرفته است... به خودم می اندیشم مبحث جامعه مدنی در آینده افغانستان.....وآن هم با مدعیان رهبری سیاسی کشور، فضای باز، انتقاد پذیر با فرهنگ جالب سیاسی....موضعگیری اسلامگرایان و منورین و طرفداران تغییر و ریفورم.....به نظرم میاید که دموکراسی تجربه میشود....درینجا نماینده گان احزاب و نهاد های تشکلا ت اجتماعی نیز حضور دارند و اندیشه  ها برای رسیدن بر کرسی حقانیت میجنگند .....خیلی ها جالب است خوشم میاید...

فردای آنروز به کنفرانس رسانه ها و حقوق بشر در تالار فرهنگی میوند دعوت میشویم. نهاد های حقوق بشر ، رسانه های گروهی، شخصیت های مستقل، رشنفکران و مدافعین حقوق بشر، ژورنالیستان و تعدادی از جوانان به خصوص محصلین دانشگاه کابل به دعوت شبکه جامعه مدنی وحقوق بشر گرد هم آمده اند تا از آزادی بیان سخن بگویند و تا همنوا ترپیام شانرا ارایه دهند. داکتر رنگین سپنتا، سید عالم امینی، خانم سیرن، عبدالرحمان هوتکی ،  ضیا لنگری داکتر کبیر رنجبر،انجینیر عزیزالرحمان رفعیی و آذریون در باب حقوق بشر و نقش رسانه های گروهی در تعمیم موازین ازادی های فردی در جامعه سخن میگویند. پس از آن بحثی گرمی آغاز میگردد و حاضرین سخنرانان را با سوالات و تبصره ها مواجه میسازند. بیشترین سوالات متوجه آقای لنگری کمیشنر کمیسیون مستقل حقوق بشر است. ریدا عظیمی از سرنوشت مهدوی میپرسد، انجینیر ولید سوالش را در مورد تکفیر امان الله خان از داکتر سپنتا مطرح میکند و وحید وارسته از واکنش کمسیون حقوق بشر در مورد جنایات امریکایی ها در افغانستان که با یک معذرت خواهی مختصر اکتفا میکنند مطرح مینمایند که به سوال ها چیز های به عنوان جواب ها ارایه میگردد.... بخش دوم این مجلس را سخنرانی های استاد قسیم اخگر و داکتر سمیع حامد در باب آزادی بیان تشکیل میدهد. آقای اخگر بر نقش آزادی بیان به عنوان پیش شرط بااهمیتی بر حاکمیت قانون سخن میراند و بسیار قشنگ میگوید و طرح میکند. سپس سمیع حامد رشته سخن را بدست میگیرد که بسیار با مزه است. هر دو سخنران با صمیمیت و مواظبت به شنونده گان خود سخن میگویند.  به بیان حامد یکی خوب سخن گفتن است و دیگری سخن خوب گفتن است. انانیکه خوب سخن میرانند زیاد اند و انانیکه سخن خوب بگویند کمتر.  هر دو سخنران از سانسور ها گفتند و از نقش خوب و بد روشنفکران گب میزنند. مبحث سوالات و تبصره ها بازمی گردد و اخگر وحامد و توضیحات می پردازند.....

روز بعد با بانوی شجاع داکتر سیما ثمر قرار ملاقات دارم. با لبخند صمیمانه استقبالم میکند. از حال و احوالش میپرسم. روز های مشغولی پیشرو دارد میگوید فردا باید به هرات بروم، دفتر ساحوی ما را به آتش کشیدند. همکاران ما در هرات به من ضرورت دارند، رفتن من مورال آنهارا بالا میبرد. خیلی مصمم به نظر می آید. در هر گام و هر گوشه ای از کشورنمونه های فراوانی از تخطی های حقوق بشر را با خود دارند.  همه از من انتظار دارند بنویسم.... بگویم...و مطرح کنم...کمک کنم ومیانجیگری نمایم ولی اینکه تا به کجا میتوان درین راه رفت سوالی دیگریست.

امروز خیلی خسته ام زودتر به هوتل میایم. در کوچه مرغها میخواهم نوشابه ای  بخرم. دورو برم را مغازه های رنگ برنگ گرفته اند از سویی صدای خانمی را میشنوم که تگدی مینماید، طفلکی که دستانش فلج است  صدایم میزند تا اگر مقدار پولی برایش بدهم. دلم تنگ میشود و به هوتل بر میگردم...تلفونم زنگ میزند .... جواب نمیدهم. دلم میخواهد پیا له چایی صرف کنم. تلوزیون راروشن میکنم آقای حفیظ منصور از خودش و کارنامه هایش  میگوید. از پناهنده گان میگوید از بیداد اقتصاد میگوید از بیکاری و نابسامانیهای امنیتی حکایه میکند...ودر فرجام خود اگر در میدان قدرت راه یابد، طبعا که همه این کبودها رفع میشوند وکشورگل و گلزار ...... صدای بلند و حساب شده ای سخنران در گوشهایم انعکاس میکنند و ......صبح زود صدا های کارگرانیکه در روی حویلی کار میکنند، بیدارم میکنند. شب برق رفته وتلوزیون با قهرمانش یکجا خاموش شده بود و با حال من رحم بزرگی نموده بودند.

شبهای کابل مثل همیش قشنگ و خوش هواست. ستاره های آسمان کابل، قشنگ و خاطره انگیزند.

روز های کابل بر عکس شبها خیلی سنگینند. ترافیک شلوغ در جاده ها، راکبین و عراده جات را خسته و بی حوصله میسازد مسافرین بر همدیگر جیغ میکشند ووسایط نقلیه بر همدیگر قان میزنند وما، هی میدان و طی میدان از شهر نو روانه کارته چهار هستیم. بیا دارم این فاصله را زمانی در ده- پانزده دقیقه طی میکردیم واما امروز گپ از ساعت ها باید زد، در کنار موتر ما موتر بزرگ لاری مانند را میبینم که خانم هارا انتقال میدهد. هر گامیکه لاری کهنه برمیدارد خانمها تکان میخورند و هرکدام به یک شکلی از همدیگر محکم میگیرند. دیدن این صحنه در حالیکه خود در موتر راحتی نشسته ام، خیلی آزار دهنده است... و شدیدا خجالت میکشم. خانم ها در شهر کابل دچار مشکلات فراوانی هستند، هنوز هم فرهنگ طالبانی حاکمیت دارد. کمتر به خانم ها به عنوان آدم ها نگریسته میشود زیرا آدم ها را فقط مذکرین تشکیل میدهند.  ناگهان جاده ها مسدود میشوندو تمام وسایل نقلیه توسط مأمورین امنیتی متوقف میشوند، همه منتظر میمانیم....ده دقیقه....بیست دقیقه.....سی دقیقه....سی و شش دقیقه میگذرد، صدا های عجیبی به گوش میرسد. یک عراده ماشین محاربوبی به سرعت زیادی میگذرد سپس دو عراده لند کروزر سیاه  که بالای آن سرباز های امریکایی با مسلسل های بزرگ دست به ماشه نشسته اند با همین سرعت روان است در عقب بنز سیاهی با موتر های اسکورت شده از جلو ما میگذرد. جاده باز میشود و تازه پرده دیگری از نمایش باز میشود و ما تماشابین حوادث عجیب و غریبی هستیم. راننده سرش را تکان میدهد شما فکر کنید اگر مریضی را که حال وخیم داشته باشد چطور به بیمارستان خواهد رسید. آری راست میگفت مگر در چنین حالتی چطور میتوان با نیرو های خاص امنیتی آقای کرزی داخل صحبت شد.

شب زمانیکه به هوتل برگشتم، تلوزیون خبر افتتاح موزیم کابل را پخش میکرد، جاییکه مهمترین ها خلیل زاد، کرزی و .... شرکت نموده بودند، وزیر اطلاعات و فرهنگ با الفاظ نیک و محبت آمیز از ایالات متحده امریکا و شخص سفیر سپاسگذاری میکند که مبلغ دوصدوپنجاه هزار دالر امریکایی برای بازگشایی موزیم عنایت فرموده است... به این پولهای امریکایی می اندیشم که گاهی صاحبان  طالبانی اش موزیم را تاراج میکنند وگاهی با صاحبان دموکراتیکش همین موزیم را احیامیکنند... و ما روز را در خیابان های مزدحم شهر عصر کردیم.

فردای آنروز به وظایف محولم میپردازم، نخست با همکاران و متخصصین خارجی که در زمینه حقوق بشر با هم کارمیکنیم صحبت هایم رامطرح مینمایم، همه در دفتر نماینده گی ملل متحد جمع میشویم. برخی از همکارانم بنا به عوامل روشن در روز های انتخابات، کابل را ترک کرده اند. این جلسه باید به بررسی برنامه های مشترک حمایت از جامعه مدنی و حقوق بشربپردازد. از گزارشات وبرنامه های همکارانم برمیاید که جامعه بین المللی به افغانستان شناسی بیشتر نیاز دارد، دیگر اینکه آنانیکه میایند تا کاری انجام دهند هنوز به فکر سفر به ترکستانند و آخر اینکه کار فهمان دیرگیر نمی آورند و دوباره یا به وطن آبایی شان میروند ویا اینکه به پاس" خدمات شایسته" شان در کشور جنگزده افغانستان، به نیویارک، ژنیوا، ویانا و.....مقرر میگردند، چهره های تازه ای میایند تا به" خدمات شایسته" شان برای مدت کوتاهی بپردازند تادریچه های جدیدی برایشان باز شوند وتجارب افغانستان را با خود ببرند. آزمایش خوبی است و اما همینکه این متخصصین تازه می آموزند که افغانستان  چه نوع کشوریست، لاتری شان به جای دیگری میبراید و کاری را که باید پس ازتجارب آموخته در افغانستان انجام دهند، در کتابچه های خاطرات شان درج میشود و بیجا نمیماند که وزیر پلان گذاری دولت آقای کرزی هرآنچه بدش میاید به آدرس اینان نثار میکند. من مدت سه سال پس از آزادی کشور از هیولای طالبان درین جلسات" هماآهنگی "زیاد شرکت کرده ام ولی کمتر برخورده ام تا در دو جلسه پیهم چهره های آشنا دیده باشم، یکی رفته ودیگری آمده ... ملل متحد دولت دیگریست در افغانستان. اینجا ساحات اقتصادی، اجتماعی، حقوق بشر، پولیس، ارتش، زنان، کودکان و..... مسوولین، کارمندان، محافظین، دریوران،آشپزان، خانه ها، مهمان خانه ها، چوکیدارهاو.... دارند، تنها سیستم ترانسپورتی شبکه ملل متحد در افغانستان میتواند با سیستم دولتی درین بخش رقابت نماید. برای من سه سال پیش این مساله قابل درک بود. در آن زمان ما توسط هواپیما های ملل متحد از طرق مختلف به کابل میامدیم ولی امروز که شرکت هواپیمایی ملی فعال است بجای مصارف هنگفت انتقال کارمندان سازمان ملل میبایست آریانا تقویت گردد، دیگر اینکه چرخ کار آرایی مخصصین خارجی را بیشتر به انتقال مالکیت حکومت داری ومدیریت آن بایست به افغانها سپرد. دراین جلسه برخی از همکارانم از سخنرانیها ی وزیر پلانگذاری افغانستان یاد میکنند و دیگران ازاینکه آقای وزیر همه را به یک چشم نگریسته شکوه و شکایت میکنند. برای من روز خوبیست با استفاده از فرست با کسانیکه سروکار دارم کار هایم را انجام میدهم. شب را به هوتل میایم. تلیفونم زنگ میزند. خانم بیرگیت لیسنس ریس دفترما از کوپن هاگن با صدای صمیمی اش احوال پرسی میکند و با مواظبت میپرسد، هنوز در کابل هستید؟ میگویم بلی، دوباره میپرسد مگر قرار نبود اول ماه اکتوبر افغانستان را ترک بگویید؟ ما حق نداریم در شرایط بحرانی کارمندان ما در محل باقی بمانند، هر چه زود تر برگردید... باخنده های مسولانه ای میگوید به امید دیدار نزدیک. مقصدش از شرایط بحرانی را میفهمم، رسانه های جهانی روز های انتخابات راوخیم و خطرناک ترسیم کرده اند.  به بکس لباسهایم نگاه میکنم. روی میزم روزنامه ها وکتابها و نوار های فلم انبار گشته، اصلا آماده برگشت نیستم، مثل اینکه دلم نمیخواهد بکسم را جمع کنم و آماده سفر به غربت شوم. زنگ تلیفون دوباره به صدا میاید، اینبار  آذریون هم آهنگ کننده برنامه های ما در کابل زنگ میزندومیگوید: امشب وحید وارسته و خالده فروغ شما را مهمان کرده. هم خوشحال میشوم وهم شرمنده. تا به حال چند بارعزم کرده ام تا مبارک بادی محفل ازدواج این دو جوان مستعد ودوستان نازنینم بروم ولی از بار سنگین کار مجال نیافتم.. تا اینکه غافلگیرشدم... شب زیبایست. خانه خالده فروغ مثل شعرش زیباست و محبت وارسته به سان چکامه های عاشقانه اش میماند. در مورد کار های تازه شان حرف میزنیم. خالده فروغ نوشته روی دست دارد که در باب زنده گی لیلا صراحت روشنی است. این نوشته را برای آقای حمید عبیدی میفرستیم تا در آسمایی به چاپ رسد.   پس از لحظه ای سمیع حامد میاید، خالده فروغ غذای خوش مزه ای پخته وبا صفا و محبت روی صفره میاورد که خیلی بامزه است. آنشب وارسته سه آهنگ زیبای را که در شعر استاد باختری و داکتر حامد ساخته با صدای بسیار قشنگش میخواند... آتش ز آشیانه ما نیز بگذرد.

 و با این شب زیبا زنده گی چند روزه ام در کنار نزدیک ترین دوستان و زادگاهم دوباره به پایان میرسد.

صبح زود است. کابل هنوز خوش هواست. روز رفتن ازاین شهرمرا با یاد روز های کودکی ام میبرد، زمانیکه دلم به رفتن سوی مکتب نمیشد و مادرم مرا به هرصورتش میفرستاد تا آنکه عادت کردم. وامروز رفتن به فرودگاه کابل به همان روز ها میماند. از کوچه های وزیر اکبر خان میگزریم. رادیو صبح بخیر افغانستان آهنگی از احمد ظاهررا پخش میکند که شاید برای من  میخواند:

 میروم خسته وافسرده وزار   سوی منزلگه ویرانه خویش

بخدا می برم از شهر شما      دل شوریده و دیوانه خویش

 پس از ساعتی دوباره صدای آشنا بلند میشود " مسافرین محترم لطفا کمربند های ...."