زندگی

اشکنک

محمد کاظم کاظمی



دخترم مکن بازی، بازی اشکنک دارد
بازی اشکنک دارد، سر شکستنک دارد

از لباس جانت هم يک نفس مشو غافل
اين لباس تو زنجير آن يکی سگک دارد

هم به زور خود برخيز هم به پای خود بشتاب
رهروش نمی گويند هرکه روروک دارد

گفته ای چرا زهرا تا سحر نمی خوابد
اين گناه زهرا نيست بسترش خسک دارد

گفته ای چرا قربان پابرهنه می گردد
کفش نو اگر دارد اجمل و اثک دارد

باری از درشت و ريز هر که را دهد سهمی
آسمان دغلکار؟ آسمان الک دارد

آب ما و اين مردم رهسپار یک جو نيست
آن يکی شکر دارد اين یکی نمک دارد

خانه شان مرو هرگز خانه شان پر لولوست
نانشان نخور هرگز نانشان کپک دارد

کودکم ولی انگار خط من نمی خواند
او به حرف يک شاعر روشن است شک دارد

می رود که با آنان طرح دوستی ريزد
می رود کند بازی گرچه اشکنک دارد